تا چند بسته ماندن در دام خود فریبیتبري كه زدي بر دلم از غمزه خطا رفت...تا باز چه انديشه كند راي صوابت
با غیر آشنایی با آشنا غریبی
تا چند بسته ماندن در دام خود فریبیتبري كه زدي بر دلم از غمزه خطا رفت...تا باز چه انديشه كند راي صوابت
یاد باد انکه ز ما وقت سفر یاد نکرد ...................... به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
دی میشد و گفتم صنما عهد به جای آر/گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست
در زمستان خاموش بیداد
وه چه تاریک و افسانه زادند
خون نیلوفران بهارند
با رگ شاخساران بی برگ
چشمه سارند و آیینه
وارند
دی میشد و گفتم صنما عهد به جای آر/گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست
تنها انسان گریان نیست
من دیده ام پرندگان را
من برگ و باد و باران را
گریان دیده ام
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم......لطفها کی کنی ای خاک درت تاج سرمتنها انسان گریان نیست
من دیده ام پرندگان را
من برگ و باد و باران را
گریان دیده ام
ما نگوییم بد و میل به ناحـق نکنیممن که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم......لطفها کی کنی ای خاک درت تاج سرم
من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی......ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردمما نگوییم بد و میل به ناحـق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی......ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم
“مرا چشمان دل سنگی به خاک تیره بنشانید”من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی......ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم......دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرامی نویسم دو سه بيتي از شبم
تا بیاد رو سنگ تنهایی من
دو سه بيتي از همه عمر سیه
که شده باعث رسوایی من
میر من خوش میروی کاندر سر و پا میرمتمن آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی......ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم
اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیستنازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم......دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
تبرک خدمت پیر مغان نخواهم برد......چرا که مصلحت خویش در آن نمی بینممیر من خوش میروی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت
مرحبا طایر فرخنده پی فرخنده مقام
خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام....
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند/گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم......دام راهم شکن طره ی هندوی تو بود
دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود....تا کحا باز دل غمزده ای سوخته بوددر نظر بازی ما بیخبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند...
دوش گیسوی تو را ریخته دیدم بر دوش.....خاطر آشفته ام امشب ز پریشانی دوشدوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود...
شهر یاران بود و خاک مهربانان این و یار..........مهربانی کی سر آمد شهریارانرا چه شددوش گیسوی تو را ریخته دیدم بر دوش.....خاطر آشفته ام امشب ز پریشانی دوش
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او......... نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کندشهر یاران بود و خاک مهربانان این و یار..........مهربانی کی سر آمد شهریارانرا چه شد
دست از طلب ندارم تا کام من برآید.......یا تن رسد به جان و یا جان ز تن درآیددلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او......... نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
شرح اين آتش جانسوز نگفتن تا كيدوباره می سازمت وطن
اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تومی زنم
اگرچه بااستخوان خویش
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد........دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شدشرح اين آتش جانسوز نگفتن تا كي
سوختم سوختم اين راز نهفتن تا كي
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |