در معرکه عشق ستیز دگر استمن نگویم که مرا از قفس ازاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
فتح دگر آنجا و گریز دگر است
وآله داغستانی
در معرکه عشق ستیز دگر استمن نگویم که مرا از قفس ازاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
دلا تا كی درين زندان فريب اين و آن بينییکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمیزند
تا که بودیم نبودیم کسی،
کشت ما را غم بی همنفسی
تا که رفتیم همه یار شدند،
خفته ایم و همه بیدار شدند
قدر آئینه بدانیم چو هست
نه در آن وقت که افتاد و شکست
در حیرتم از مرام این مردم پست
این طایفه ی زنده کش مرده پرست
تا هست به ذلت بکشندش به جفا
تا رفت به عزت ببرندش سر دست
آه میترسم شبی رسوا شوم،
بدتر از رسواییم تنها شوم
آه ازآن تیر و از آن روی و کمند،
پیش رویم خنده پشتم پوزخند
دیریست که دلدار پیامی نفرستاددرون سینه ام صد آرزو مرد
گل صد آرزو نشکفته پژمرد
دلم بی روی او دریای درد است
همین دریا مرا در خود فرو برد
نیست اندر سر ما غیر تو سودای دگردلم گرفته خدایا تو دلگشایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن
رسیده ام به چه جایی... کسی چه می داندنیست اندر سر ما غیر تو سودای دگر
دل ما از سر کویت نرود جای دگر
رسیده ام به چه جایی... کسی چه می داند
رفیق گریه کجایی؟ کسی چه می داند
مدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نهدر آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
ما ز بالاييم و بالا میرويممدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نه
کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفتمی روی و گریه می آید مرا
ساعتی بنشين که باران بگذرد
امیرخسرو دهلوی
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |