یارب این صید فکن کیست که نخجیرش راانا المسموم و ما عندی بتریاق و لا راقی
ادر کأسا و ناولها الا یا ایها الساقی
خون دل میشد و دل با خبر از تیر نبود
نازم آن شست کمانکش که به جز پیکانش
خواهشی در دل خون گشتهی نخجیر نبود
یارب این صید فکن کیست که نخجیرش راانا المسموم و ما عندی بتریاق و لا راقی
ادر کأسا و ناولها الا یا ایها الساقی
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت میزندگی صحنه جاوید هنرمندیهاست
هرکسی نغمه خود خواند و این نغمه به جاست
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
مولانا
هر چه رفت از عمر، ياد آن به نيکي ميکنندتو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
مولانا
هر چه رفت از عمر، ياد آن به نيکي ميکنند
چهرهي امروز در آيينهي فردا خوش است
درون خلوت ما غیر در نمیگنجدوز ما چو زمان عاشقی بگذشت
افسانه به یادگار می ماند
درون خلوت ما غیر در نمیگنجد
برو که هر که نه یار منست بار منست
می روم خسته و افسرده و زارتا برگشايم پرده اي از راز هستي
بسيار شبها در پس زانو نشستم
انديشه ها چون ابر در هم ميگذشتند
اما از آن انديشه ها طرفي نبستم
یاری اند کس نمیبینم یاران را چه شد
دوستی اندر کس نمیبینم دوستاران را چه شد
ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهاندر پيشگاه زرد رويان، رو سياهم
شرمنده ام از دستگيري
اما در اين شرمندگي ها بيگناهم
دستي ندارم تا كه دستي را بگيرم
اين را تو ميداني و ميداند خدا هم
ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم
مولوی
ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم
مولوی
تو با خدای خود انداز کارو دلخوش دارمن هيچگه بر درد « خود » زاري نكردم
اندوه من، اندوه پست « آب و نان »نيست
اين اشكها بي امان از تو پنهان ـ
جز گريه بر سوك دل بيچارگان نيست
م. سهيلي
تو با خدای خود انداز کارو دلخوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
در میان شکران گل ریز کنتو با خدای خود انداز کارو دلخوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
ان کیست که از روی کرم با ما وفا داری کنددل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
ای کرده تو مهمانم در پیش درآ جانمدل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
راهی بزن که اهی بر ساز ان توان زدای که دستت می رسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
مرا در منزل جانان چه امن عیش چو هردمای کرده تو مهمانم در پیش درآ جانم
زان روی که حیرانم من خانه نمیدانم
ای کرده تو مهمانم در پیش درآ جانم
زان روی که حیرانم من خانه نمیدانم
مرا در منزل جانان چه امن عیش چو هردم
جرس فریاد می دارد که بر بندید محملها
تا بر دلش از غصه غباری ننشیندما را به جهان خوشتر از این یکدم نیست
کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست
روزگاری شد که در میخانه خدمت می کنماز مهرگان بيزارم و از نام پائيز
وز مهر دارم ديده اي از گريه لبريز
میکشد ساعد سیمین تو ما را و عبیدروزگاری شد که در میخانه خدمت می کنم
در لباس فقر کار اهل دولت میکنم
روزگاری شد که در میخانه خدمت می کنم
در لباس فقر کار اهل دولت میکنم
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باشد
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |