يك شب به شتاب رفتنم را ديديدرودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی
دل را به افق سپردنم را ديدي
يك شب به شتاب رفتنم را ديديدرودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی
يك شب به شتاب رفتنم را ديدي
دل را به افق سپردنم را ديدي
یارب چها به سینه این خاکدان در است
کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را
ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی
هر جا که روی زود پشیمان به درآیی
یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من
نشاید که خوبان به صحرا روند
همه کس شناسند و هر جا روند
حلالست رفتن به صحرا ولیک
نه انصاف باشد که بی ما روند
سعدی
در سینه ز دست دل جگر تابیهاست
در دیده ز تاب سینه بیخوابیهاست
ای دیده، بریز خون این دل، که مرا
دیریست که با او سر بیآبیهاست
مي گفت دوش بلبل بعد از گذشتن ديتا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو مراد من دهی من به خدا رسیده ام
مي گفت دوش بلبل بعد از گذشتن دي
فصل بهار امد ساقي بيا بده مي
یک شرر از عین عشق دوش پدیدار شد
طای طریقت بتافت عقل نگونسار شد
در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنم که قصهٔ ما کار دفتر است
تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که همی سپرم
یارب به کمند عشق پابستم کنمنم آن مرغ گرفتار که در کنج قفس
سوخت در فصل گلم حسرت بی بال و پری
یارب به کمند عشق پابستم کن
ازدامن غیر تهی دستم کن
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هر که دید آن سرو سیم اندام را
آن عشق که هست جزء لاینفک ما
حاشا که شود به عقل ما مدرک ما
خوش آنکه ز نور او دمد صبح یقین
ما را برهاند ز ظلام شک ما
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من ...
نیست ممکن که دل ما زوفا برگردد
ما همانیم اگر یار همانست که بود
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینایی را
از وصل تو گر نيست نصيبم عجبي نيست
هم ظلمت و هم نور به يكجا نتوان ديد
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
من خود به سر ندارمٖ دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد
خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا
گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد
شهریار
دل كجا شانه كجا گيسوي دردانه كجا
شمع كاشانه كجا مجلس اغيار كجا
از خدا جوييم توفيق ادب
بي ادب محروم ماند از لطف رب
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
من آسمان پر از ابرهای دلگیرم
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
هر که غارتگری باد خزانی دانست
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که میرویی
تو اگر نبودي اي درخت سبزیک تار موی او به دو عالم نمیدهند
با عشقش این معامله گفتیم و سرگرفت
درد ما را در جهان درمان مبادا بیشماتو اگر نبودي اي درخت سبز
سبزه و گل و بهار هم نبود
اين هواي خوب و سايه هاي خيس
در كنار جويبار هم نبود
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |