خاتون مباش منتظرم رفته ام ز دست
من شامگاه بی سحرم رفته ام ز دست
شمع و گلت بر مرثیه ی من نشسته اند
پروانه ی بدون پرم رفته ام ز دست
ان افتاب داغ تنم سرد سرد سرد
من یک غروب بی اثرم رفته ام ز دست
خاتون ز من شعر و ترانه و غزل مخواه
جغد سیاه بد خبرم رفته ام ز دست
طی کرده ای تو این شب هجرن و درد را
من ابتدای این سفرم رفته ام ز دست
ای همسفر کجا که تو را تازه دیده ام
ای ماهتاب شب به کجا تازه جُستمت
ای شادی مدام من ای شاهمرد عشق
در روز چون ترانه و شب ساده دیدمت
خاتون بخت گشته ات اینجا به زاری است
شب رفت ماه من تورا آواره دیدمت
در آن شب دراز در آن صبح بی امید
تو نور من شدی ولی من واا ندیدمت
من شمع گشته ام ولی پروانه ام که بود؟
تو ماه بودی و تورا یک هاله دیدمت
اینک منم خراب و خسته ماه من بتاب
تنهاترین شهرم و دردانه دیدمت