صفحات 290 تا 299 ...
تماس گرفت و گفت: «صنم جون، همه برگشتن. ما امروز و امشب رو خونۀ فراز هستیم. فردا برمی گردیم خونۀ خودمون. آرش گفته فراز رو هم با خودش می آره خونۀ خودمون که کنارش باشه. تو می تونی فردا بیای خوۀ ما فراز رو ببینی.»
صنم باز هم به پشت پنجره برگشت و به تماشای بارش برف مشغول شد. اصلاً تصور نمی کرد از مرگ ویولت تا این اندازه متأثر شود؛ زیرا مرگی بود که فرا رسیدن خود را، از مدتها پیش، به اطلاع همه رسانده بود. گذشته از این، مگر ویولت مانعی بر سر راه زندگی او و فراز نبود؟ پس مرگش چرا او را تا این اندازه ناراحت کرده بود؟ می دانست اگر ویولت را ندیده بود، اکنون احساسی به جز این می داشت. احساس کرد نیازی شدید به سهیلا دارد. اما فاصلۀ میان او و سهیلا این امکان را از او گرفته بود.
غروب غم انگیز دنیایی اندوه بر غصه های صنم افزود. برف بند آمده و آسمان صاف شده بود. تک و توکی ستاره در آسمان دیده می شد؛ ستاره هایی که مقدمات فرا رسیدن شب را فراهم می آوردند. صنم همچنان به ویولت می اندیشید و گور سردی که اکنون در آن جای گرفته بود. صدای زنگ تلفن بار دیگر صنم را از عالم خیال بیرون آورد.
«الو؟»
«سلام صنم جون، سلام... دارم از خوشحالی بال درمی آرم.»
صنم دریافت فرشته اثری از مادر خود یافته است که آن چنان با ذوق و شوق حرف می زند. «چی شده فرشته؟ از مادرت خبری شده؟»
«آره... آره، آره. می دونی صنم چی شد؟ اگه بهت بگم باورت نمی شه. صنم، مادرم به من تلفن زد. من نیم ساعت باهاش حرف زدم... وای خداجون، نمی دونی چه حالی دارم... اما صدای تو نشون می ده حالت زیاد خوب نیست. طوری شده؟»
صنم که نمی خواست حالت شادمانۀ فرشته را از میان ببرد و او را که به اوج شادی رسیده بود، دستخوش اندوه کند، گفت: «نه، چیزیم نیست. یک کمی سرما خوردم... خب، خیلی خوشحالم که اینو می شنوم. پس به آرزوت رسیدی! می دونم چه حالی داری...»
«صنم جون من باید با تو حرف بزنم. همین الان... باید ببینی چه قدر خوشحالم. می تونی بیای خونۀ ما؟»
«الان که دیر وقته، هوا تاریک شده. باشه برای یه وقت دیگه.»
«من مطمئنم تو یه چیزیت شده، وگرنه آدمی نبودی که با شنیدن خبری به این مهمی، این جوری واکنش نشون بدی. صنم، جون من راستشو بگو، چی شده؟»
«گفتم که چیزی نیست. باور کن از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم. بهت تبریک می گم. فردا سعی می کنم هر جوری هست بیام دیدنت. قربونت برم، خدانگهدار.»
صنم گوشی را گذاشت؛ اما می دانست که فرشته از دست او دلخور شده است. البته، اگر او در این موقعیت قرار نداشت و غم مرگ ویولت خاطرش را تا این اندازه پریشان نکرده بود، بی تردید در همان ساعت نزد فرشته می رفت. اندیشید که واقعاً نمی شود از کارهای این دنیا سردرآورد. یکی در اندوه از دست دادن عزیز سوگوار است و دیگری از شادی یافتن عزیزی در پوست خود نمی گنجد. نمی دانست در غم مرگ ویولت اشک بریزد یا در شادی فرشته اشک شوق.
صنم نیاز به سنگ صبور را به شدت احساس کرد. برخاست، لباس پوشید و به طبقۀ پایین رفت. شیرین با دیدن صنم که در آن ساعت آمادۀ بیرون رفتن بود، تعجب کرد. «صنم، این وقت شب، توی این سرما کجا می خوای بری؟»
«می خوام برم خونۀ عمه اشرف.»
«چرا اون جا؟ خب، اگه دلت گرفته بشین با من حرف بزن. نکنه چون مادرت نیستم نمی تونی برام درددل کنی؟»
«نه شیرین جون، موضوع این نیست. من تو رو هم مثل مادر خودم دوست دارم، ولی خودت می دونی با عمه اشرف خیلی اُخت هستم و...»
«باشه، باشه... ولی مرگ زن دوستِ آرش چرا باید تورو این قدر ناراحت کنه؟ شما که ارتباط چندانی با هم نداشتین؟»
«درسته، ولی شما هم اگه اون زن رو می دیدین که چه زجری می کشید، الان ناراحت می شدین.»
«خیال نکن دارم بی دردی می کنم، ولی تو باید خوشحال باشی که اون زن بیچاره از درد کشیدن راحت شد.»
«بله، درسته. این هم یک جنبۀ قضیه س، ولی من از شنیدن مرگ آدما خیلی ناراحت می شم؛ اون هم جوونی مثل این که از زندگیش بهره ای ندید و خیلی زود مریضی اومد سراغش. همیشه خودمو می ذارم جای این جور آدما. به هر حال دست خودم نیست... کاش می تونستم براش کاری انجام بدم.»
شیرین که دریافت صنم پریشان خاطرتر از آن است که با نصیحت بتوان آرامش کرد، بدون گفتن کلامی دیگر، از سر راه او کنار رفت و هنگامی که صنم از در ساختمان خارج می شد، از او پرسید: «شب می مونی؟»
«بله، چون تا برسم و با هم حرف بزنیم دیر وقت می شه.»
«عمه جون، الان که ویولت مرده من بیشتر به این فکر افتاده م که فراز رو ترک کنم. دلم نمی آد جای اونو بگیرم... از طرفی هم گمان می کنم فراز به من نیاز داره.»
«اولاً، ویولت راحت شد. باید خوشحال باشی که اون دیگه زجر نمی کشه... گذشته از این، به نظر من فراز الان باید مدتی تنها بمونه. این طور که می گی مات زده شده، پس بهتره اونو با ویولت تنها گذاشت. اون تا یه مدتی فقط و فقط به ویولت فکر می کنه. با علاقه ای که فراز به ویولت داشت، خیلی طبیعیه که الان به این حال بیفته. تو سعی کن فعلاً کم تر به دیدنش بری، چون امکان داره از تو هم متنفر بشه. فراز الان عالم و آدم رو مقصر می دونه... من می گم تو یه مدتی صبر کن، تا وقتی که فراز خودش شروع کنه. هر وقت که تشخیص داد سوگواری برای ویولت کافیه. اون جوری بعداً نه تو احساس گناه می کنی، و نه فراز به چشم دیگه ای به تو نگاه می کنه.»
«پس نظر شما اینه که من فعلاً به سراغ فراز نرم؟»
«فردا برو. برو و خودت از نزدیک ببین وضع روحیش چطوره. اگه دیدی برای ویولت بی تابی می کنه، فعلاً مدتی تنهاش بذار. می دونی چیه، اصلاً بیا یه مدت برو سفر... مثلاً برو پیش مادرت. آره، خیلی خوبه، چون می تونی با اون درددل کنی و نظر اونم بدونی. هر چی باشه هم مادره و هم قبلاً عاشق شده و عشقش رو خیلی زود از دست داده... یه چیزی مثل فراز، منتهی برعکس.»
«خب، ممکنه با رفتن من فراز به سراغ کس دیگه ای بره. کس دیگه ای جای منو بگیره... شاید هم خواهر و برادرش زنش بدن که ناراحتیشو فراموش کنه، آخه خواهر و برادرش عقیده داشتن ویولت از اول حقیقت رو به فراز نگفته و اونو گول زده.»
«هر چیزی ممکنه، ولی فراز آدمی نیست که برای فراموش کردن ویولت زن بگیره. اون توی این همه مدت برای ویولت خیلی فداکاری کرد؛ پس معلومه آدم وفاداریه و قول و قرارش رو به این آسونی فراموش نمی کنه.»
«ولی عمه جون من و اون با هم قول و قراری نذاشتیم.»
«نذاشتین؟! دیگه چه جوری می خواستین بذارین... با همون نگاه اول قول و قراراتونو گذاشتین. نه عزیزم، مطمئن باش فراز، وقتی به حالت عادی برگرده، اولین کسی که سراغشو بگیره، تویی. ولی یادت باشه فعلاً ازش دور باش. البته، می تونی از آرش و رعنا کمک بگیری که هر روز تورو از وضعیت فراز مطلع کنن.»
صنم آن شب آرام خوابید. صبح، پس از صرف صبحانه، به رعنا تلفن زد. رعنا گفت که فراز و آرش هنوز نیامده اند و در خانۀ فراز هستند، اما بعدازظهر به خانۀ آنان می آیند. صنم با رعنا قرار گذاشت بعدازظهر به دیدن فراز بیاید. صنم موقع را مغتنم شمرد و راهی خانۀ فرشته شد.
این بار نیز وقتی سیمین با صنم رو به رو شد، پس از احوالپرسی، در حالی که نگرانی از چهره اش هویدا بود، از صنم پرسید: «صنم جون، مثل این که خبرایی شده، فرشته از دیروز تا حالا خیلی خوشحاله. یکی دو بار بدون این که هیچ دلیلی داشته باشه، صورت منو بوسیده. نکنه این دختر کاری دست خودش بده؟»
«سیمین خانم اصلاً نگران نباشین، فرشته عاقل تر از اونه که کاری دست خودش بده. من که به شما گفتم، اون عاشق شده، آدم عاشق هم یه روز عرش رو سیر می کنه و با شنیدن یک کلمه حاکی از مهربونی، امیدش رو کاملاً از دست می ده و از جونش هم سیر می شه. باور کنین چیزی نیست، فرشته حتماً از اون پسر چیزی شنیده که خیلی خوشحالش کرده. من به شما قول میدم که مسئله نگران کننده ای پیش نمی آد. حالا با اجازه تون برم پیش فرشته، چون ممکنه خیال کنه که شما دارین از من حرف می کشین. اون وقت از دست هر دو نفرمون دلخور می شه.»
صنم وقتی وارد اتاق فرشته شد، او را در انتظار یافت. چشمانش از شادی برق می زد و به محض دیدن صنم او را در آغوش گرفت و بوسید. «صنم جون ازت متشکرم... ازت ممنونم.»
«از من چرا متشکری، همۀ کارها رو خسروخان و استوار جعفری کردن.»
«طرح اولیه اش از تو بود. تو اگه نمی گفتی، به فکر من نمی رسید می شه دنبالش گشت.»
«خب، حالا بشین برام بگو قضیه از چه قراره.»
«هیچی، دیروز همین حدودا بود که استوار جعفری به من تلفن زد و گفت، می خوای مادرتو ببینی؟ من گفتم، معلومه که می خوام. چی شده. پیداش کردین؟ گفت پیداش کردم، حالا چه طوری بعداً براتون می گم. حالا خودتونو حاضر کنین بیام دنبالتون. من حاضر شدم. راستش قلبم داشت از توی سینه م می اومد بیرون. اما نیم ساعت بعدش، دوباره استوار جعفری تلفن زد و گفت، طوبا خانم، به دلایلی، فعلاً نمی تونه تو رو ببینه، ولی من راضیش کردم با شما حرف بزنه. گفتم از خدا می خوام و بعدش صدای زنی رو شنیدم که لهجۀ آذری داشت، اما گرما و صمیمیت در اون موج می زد. تا چند دقیقه، از شدت گریه، نه اون می تونست حرفی بزنه و نه من. صنم، اصلاً نمی دونستم حرف زدن با مادر خود آدم این قدر خلسه آوره. لهجۀ غلیظی داشت و خیلی از حرفاشو نفهمیدم، ولی این رو فهمیدم که گفت از رو به رو شدن با من خجالت می کشه. برای همین نمی تونه منو ببنه. ازش خواهش کردم، التماس کردم و زار زدم که برای چند دقیقه هم شده رو در رو ببینمش، بغلش کنم و ببوسمش. اما اون همش می گفت خجالت می کشه، می گفت از کاری که کرده شرمنده س. می گفت آدم فقیریه و خجالت می کشه با من که الان دختر پولداری هستم رو به رو بشه. شاید در حدود نیم ساعتی با طوبا، با مادرم، حرف زدم، ولی راضی نشد منو ببینه. آخر حرفاش گوشی رو داد به دست استوار جعفری و اون گفت که هر طوری باشه راضیش می کنه. صنم، از دیروز که با مادرم حرف زدم، روی ابرا راه می رم. اون قدر خوشحالم که دو سه بار نزدیک بود بند رو آب بدم و همه چیز رو به سیمین بگم. ولی جلوی خودم رو گرفتم. آخ صنم، صنم، نمی دونی... یعنی، فقط تو می دونی چه حالی دارم. ما آدما همیشه قدر چیزی رو که داریم نمی دونیم، اما وقتی از دستش می دیم تازه می فهمیم چی به سرمون اومده. صنم، باور کن اگه یه طوری بشه که بتونم پیش مادرم بمونم، یا اون پیش من بمونه، دیگه ازش جدا نمی شم... لحظه ای ازش دور نمی شم. چرا بعضی از آدما قدر همچین نعمتی رو نمی دونن. همش یاد اون شعر می افتم که «تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی» اگه من به فراتم دست پیدا کنم، همیشه قدرشو می دونم.»
صنم که چند قطره ای اشک بر روی گونه هایش فرو چکیده بود، در حالی که دستهای فرشته را در دست داشت، به چشمان او خیره شد و گفت: «فرشته، واقعاً خوشحالم. از ته دلم خوشحالم... این لحظه رو منم داشتم و می دونم چه حالی به آدم دست می ده. امیدوارم مادر تو ببینی و بتونی در کنارش زندگی کنی. اولین قدم اینه که یه جوری راضیش کنی با تو رو به رو بشه. بقیۀ کارها رو می شه یه جوری جور کرد.»
فرشته که گویی صنم راه حلی را پیش پایش گذاشته است، در حالی که دستهای او را می کشید، گفت: «چه جوری؟ چه جوری می تونم پیشش بمونم. تو حتماً فکری به سرت زده که این حرف رو زدی. اگه نقشه ای داری بگو.»
صنم که سعی داشت فرشته را آرام کند و از هیجانش بکاهد، دستی به موهای او کشید و گفت: «آروم باش کوچولو... تو اول مادرت رو ببین، وضعیتش رو بسنج، بذار منم ببینمش، بعد شاید بشه کاری کرد بتونین پیش هم بمونین.»
«صنم جون تو رو خدا بگو چه جوری؟ نقشه ت چیه؟»
صنم، به هر زبانی بود، فرشته را آرام کرد و به او یادآور شد که مواظب رفتار خود باشد تا سیمین بیش تر از آن دچار تردید نشود و او را سؤال پیچ نکند. و گفت هر وقت قرار شد مادرش را ببیند، حتماً این کار را با بودن او انجام دهد.
صنم به خانه برگشت و پس از پوشیدن لباس مشکی که کت و دامنی بسیار خوش دوخت بود، و تهیۀ یک دسته گل رز سفید که با توری مشکی زینت داده شده بود، به خانۀ رعنا رفت. از آرش و فراز خبری نبود و وقتی صنم از رعنا پرسید آن دو نفر کجا هستند، رعنا گفت که به دلیل بی تابی فراز، آرش او را به گورستان ابن بابویه برده است تا کمی آرام شود و به آمدنشان چیزی نمانده است.
در حدود چهار بعدازظهر بود که آرش و فراز به خانه آمدند. اما چه فرازی... صنم احساس کرد فراز بیست سال پیرتر شده است. یکشبه بیشتر موهای سر و صورتش سفید شده و چشمانش گود رفته بود. صنم باور نمی کرد این فراز، همان فراز همیشگی باشد. آخر مرگی که از پیش احتمالش داده می شد، چگونه بر او تا این حد تأثیر گذاشته بود. آیا امیدی بود که این فراز به حالت سابق برگردد؟
فراز، با دیدن صنم، لحظاتی مات و مبهوت نگاهش کرد، سپس لبخندی بی رمق بر لبانش نشست؛ چنان بود که گویی اسکلتی می خندد. اشک در چشمان صنم حلقه زده بود و یارای نگریستن به فراز را نداشت.
«اومدی ببینی چی به سرم اومده؟ اومدی ببینی چه جوری از هم پاشیده شدم؟ اومدی چی رو ببینی؟ فراز رو؟ اینی که می بینی فراز نیست، جسد فرازه که روح ویولت حرکتش می ده... صنم، دیدی ویولت من چه جوری از دست رفت؟ اون از درد و غصه راحت شد، ولی من موندم و یک دنیا غصه، یک دنیا رنج. حالا منم که باید عذاب بکشم... اگه نمی آوردمش ایران، اون زنده می موند... همش تقصیر منه. تقصیر من...»
صدای هق هق گریۀ فراز چنان بلند بود که به تصور صنم، به صدایی می مانست که در کوهها می پیچد و پژواک آن تا ابد ادامه دارد. آرش سر او را بر شانۀ خود گذاشت و موهای پرپشتش را نوازش کرد. و صنم در گوشه ای از اتاق می گریست؛ به حالِ که، کسی نمی دانست.
رعنا که از دیدن حال و روز فراز بی اندازه متأثر شده بود، بهتر آن دید که صنم را دلداری دهد. صنم پس از آن که دید فراز آرام گرفته است، به سراغش رفت. او، با حالی نزار، به زمین نشسته و به دیوار تکیه داده بود. صنم نزدیک او، بر زمین نشست و با لحنی آکنده از تأثر گفت: «آقای افراشته... فراز، من از این که تو رو به این حال می بینم، واقعاً ناراحتم. مرگ ویولت برای من هم خیلی متأثر کننده بود. می دونم که هیچ کدوم از ماهایی که دور و برت هستیم، نمی تونیم دردت رو بفهمیم. مرگ عزیزترین کس آدم خیلی سخته. آدمی که نمی شه هیچ کس رو جایگزینش کرد. تو حق داری گریه کنی، خیلی بدتر از این، ولی اینو بدون که ماها هم، نه به اندازۀ تو، ولی خیلی متأثریم، دست کم از طرف خودم می تونم اینو بگم. من ویولت رو یکی دو بار بیشتر ندیدم، اون هم در حالی که نه منو می شناخت و نه تونست با من حرف بزنه. اما همان کافی بود که مرگش برام دردآور باشه. تو که عاشقش بودی و لحظه های خوشی رو با اون گذروندی، دیگه جای خود داره. البته، مرگ ویولت برای خودش نعمت بود، چون از دردی راحت شد که خودت شاهدش بودی. من شنیده م که گریه کردن برای مرده باعث می شه روحش عذاب بکشه. من نمی خوام به تو چیزی یاد بدم، ولی یه جا، توی کتابی خوندم بهترین کار پس از مردن آدما اینه که دوستا و فامیلاش دور هم جمع بشن و هر کدوم خاطرۀ خوبی که ازش دارن، بگن و از خوبیهاش یاد کنن. این جوری روح اون فرد درگذشته توی اون مجلس حضور پیدا می کنه و از شنیدن اون همه خوبی به وجد می آد. ما هم می تونیم این کار رو بکنیم.»
فراز نگاهی بی حالت به صنم انداخت و در حالی که پوزخندی می زد، گفت: «چطوره دور هم بشینیم و لطیفه تعریف کنیم؟ این جوری همه می خندن و باعث شادی روح ویولت می شن.»
«ولی من قصد مسخره کردن تو رو نداشتم و حرفی هم که زدم کاملاً جدی بود. اما برای من جای تعجب داره که تو از مرگ ویولت به این حال افتادی، چون از خیلی وقت پیش می دونستی که دیر یا زود این اتفاق می افته. برخورد تو با این قضیه برای من غیرمنطقیه...»
«من این حرفا سرم نمی شه. ویولت نباید می مرد... نباید می مرد... این کارِ خدا ظلم در حق من بود. مگه من چه گناهی کرده بودم که باید این بلا سرم بیاد... چرا؟ چرا؟ چرا؟»
«هیچ کدوم از کارهای خدا ظلم نیست. خدا با همۀ بنده هاش مهربونه، بنده ها هستن که نامهربونی می کنن. خداوند نعمت فراموشی رو به آدم داده که اتفاقای بدی مثل این رو فراموش کنه. اگه غیر از این بود، آدم از شدت غصه دق می کرد.»
«همون طور که من دارم می کنم.»
«تو، به خاطر اطرافیانت هم شده باید سعی کنی به خودت مسلط باشی. ویولت راحت شد، ولی تو داری کاری می کنی روحش عذاب بکشه. فراز، ازت خواهش می کنم، یک کمی هم به ما فکر کن، به من، به آرش، به رعنا و به خواهر و برادرت... تو، با این بی قراری و ابراز ناراحتی، همه رو ناراحت می کنی...»
در این لحظه آرش با یک لیوان آب و یک قرص به فراز نزدیک شد. فراز پس از خوردن قرص و نوشیدن آب، سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست.
صنم که فراز را به این حال دید، برخاست و از اتاق بیرون رفت. در اتاق دیگر، رعنا و آرش وقتی صنم را با چهره ای در هم دیدند، آرش گفت: «این حرفا فایده ای نداره. وضعش خیلی خرابه... روزی هفت یا هشت قرص آرامبخش می خوره.»
صنم گفت: «امیدوارم از حرفهای من برداشت منفی نکنید، اما فراز داره