رمان شب تقدیر

mssh81

عضو جدید
شب تقدير
نسرين سيفي
قسمت اول

دستهايم را روي ميز كوبيدم همه ساكت شدند و به طرف من برگشتند در حاليكه لبخندي روي لبم نشسته بود گفتم:
- آتش بس! من حساب مي كنم
سهيل دستهايش را به هم كوبيد و با شعف گفت
- دمت گرم خيلي آقايي
به پيروي از او عرفان و ياشار هم شروع كردند به دست زدن. لبم را به دندان گزيدم و در حاليكه با چشم به اطراف اشاره مي كردم گفتم:
- نديد بديدا ابرومون رفت
سهيل همانطور كه دستهايش را به شدت به هم مي كوبيد گفت
- بدبخت واسه ات كلاس گذاشتيم
و. به عقب برگشت و به دو دختري كه در ميز كناري نشسته بودند گفت
- خيلي با معرفت
استينش را كشيدم . عرفان و ياشار به خنده افتادند. رو به دختر جواني كه با تعجب نگاهمان مي كرد و اماده انفجار بود كردم و گفتم
-شرمنده ام خانم.
چشم چرخاند و گفت:
- خواهش مي كنم
ياشار صدايش را پايين اورد و ارام گفت
- كي مي ره اين همه راه رو؟
سهيل بي توجه به اطراف جواب داد:
- يكي مثل من خر پيدا مي شه
با تشر گفتم:
- سهيل
- به خدا باربد اين كلاس تو من يه نفر روها مي شنوي من يه نفر رو كشته بابا پياده شو با هم بريم
نگاهي از روي استيصال به ميز كناري انداختم نگاهم از روي دختري كه از او عذرخواهي كرده بودم به صورت كناري اش سرخ ورد لبخند مليحي زد و سر تكان داد من هم لبخندي زدم و سر تكان دادم عرفان با شيطنت گفت
- بچه ها شروع شد
نگاهش كردم چشمكي زد و گفت:
- باربد كفش شو در اورده تا رو مخ يارو بدوئه
بلند شدم و گفتم:
- نخير مثل اينكه با شما نمي شه كنار اومد
سهيل بازويم را گرفت و كشيد و گفت:
- بشين بابا ترش نكن
با ابرو به ميز كناري اشاره كرد و گفت:
- اول كاري خوب نيست
دستم را از بين انگشتانش بيرون كشيدم و گفتم:
= چرا تهمت مي زنيد
ياشار با خنده گفت:
- حرف حق تلخه؟
روي صندلي نشستم و گفتم:
- حرف زور تلخه
سهيل با شعف كودكانه اش گفت
- تنها خور، چشم عنايتي هم به ما داشته باش
با پوزخند گفتم:
- مرده خور، تو كه هميشه روزيتو پيدا مي كني
- به جون تو اصلا حال نمي ده
- جون عمه ات
- خب جون عمه ام خسته ام مي كنن
- واسه همينه كه داري خودتو خفه مي كني
دستي به پشت سرش كشيد و گفت:
- اين دخترا دست از سر من بر نمي دارن
عرفان ارام به پايم زد نگاهش كردم چشمكي زد و رو به هسيل گفت
- پس تو چرا هي عشق و ضعف مي كني؟
صداي خنده امان بلند شد سهيل در حالي كه صورتش از خنده سرخ شده بود گفت:
- از بس خرم
ياشار گفت:
- تو به خاطر اين شجاعتت بايد نشون بگيري
سهيل يقه اش را صاف كرد و گفت:
- مي دادن قبول نكردم.
همانطور كه با ظرف بستني مقابلم ور مي رفتم گفتم:
- سهيل خر بودن چه احساسي داره؟
- او...ه ، عاليه!
عرفان در حالي كه به قهقه مي خنديد بريده بريده گفت:
- نوش جونت
سهيل هم با چهره اي بشاش گفت
- قابل نداره اصلا مال خودت
صداي زنگ تلفن همراهم بلند شد با گفتن جمله ببخشيد بچه ها ان را برداشتم
- بله
صداي سهيل نمي گذاشت خوب بشنوم
- كلاس اين موبايلت منو كشته
 

mssh81

عضو جدید
قسمت دوم

قسمت دوم

قسمت دوم

بلند شدم و همانطور كه از انها دور مي شدم گفتم:
- سلام مامان
- كجايي؟
- پيش بچه هام
- امشب قرار بود كجا بريم؟
- كجا؟؟؟؟؟
- باربد!
كمي به مغزم فشار اوردم و جواب دادم
- جايي قرار نبود بريم
- تو خيلي سر به هوا شدي
- خب قرار بود بريم.
- نمي آي؟
- كجا؟
- باربد!
پدرم گوشي را گرفت و گفت:
- الو
- سلام بابا
- سلام بابا جان، نمي آي؟
- اگه شما نمي گين باربد! بگم؟
- بگو
- كجا؟
- مگه قرار نبود بريم خونه عمه خانم؟
با كف دست روي پيشاني ام كوبيدم و گفتم
- آه، يادم نبود.
صداي مادرم را شنيدم كه گفت:
- از بس سر به هوايي
- شرمنده ام بابا مي شه از طرف من ازشون عذر بخواين؟
مادرم گوشي را گرفت و گفت:
- باربد جان ، تو كه عمه خانم رو مي شناسي
پيش از ان كه چيزي بگويم پدرم گوشي را گرفت و گفت:
- حالا نمي شه خودت بياي و واسه دفعه هاي پيشم كه نيومدي عذر بخواي.
نگاهي به بچه ها كه دور ميز نشسته بودند و مي خنديدند انداختم و گفتم
- والله بابا دستم بنده
باز هم مادرم گوشي را گرفت و گفت:
- ما نمي تونيم بلاكش تو باشيم
و دوباره صداي پدر را شنيدم كه مي گفت:
- خودت بيا جواب عمه خانم رو بده
- اخه بابا....
پيش از ان كه جمله ام را كامل كنم تلفن قطع شد .زير لب گفتم، (( اي بابا، گاوم زاييد)). نگاهي به گوشي تلفن انداختم و گفتم،((مجبورم برم اونم فقط به خاطر تو)) ان را در جيبم گذاشتم و به طرف بچه ها رفتم
سهيل با سر و صدا پرسيد:
- كدومشون بود؟
با ابرو به ميز كناري اشاره كردم . شليك خنده بچه ها بلند شد روبه ميز استادم و گفتم:
- من بايد برم
سهيل با تعجب پرسيد:
- كجا؟
صندلي را عقب كشيدم و روي ان ولو شدم
- احضارم كردن
عرفان چشمكي زد و گفت
- كجا شيطون؟
- خونه عمه خانم
سنگيني نگاهي را احساس كردم سر بلند كردم دخترهاي ميز كناري هاج و واج نگاهم مي كردند با شرمندگي سر به زير انداختمياشار كه متوجه همه چيز بود به قهقه افتاد و با دست روي رانش مي كوبيد سهيل و عرفان هم بي ان كه بدانند چه اتفاقي افتاده است با او همصدا شده بودند صدايم را پايين اوردم و گفتم
- هر سه تاتون رو اب بخنديد
ياشار جواب داد:
- فعلا كه تو رو اب شنا مي كني
خودم هم خنده ام گرفته بود اما نمي خواستم به انها رو بدهم دستهايم را در دو طرف ميز حايل كردم و بلند شدم خنده روي لبهاي سهيل ماسيد
- كجا؟
- خيلي خنگي، خونه عمه خانم ديگه
با ناباوري گفت
- جدي مي گي؟
قد راست كردم و گفتم:
- دست شما درد نكنه
ياشار و عرفان هم ديگر نمي خنديدند سهيل پرسيد
- حدا مي ري ديدن عمه خانمت؟
- مجبورم
- واسه چي؟
- تا حالا سه دفعه بابا و مامان رفتن من شونه خالي كردم
اشاره اي به تلفن همراهم كردم و ادامه دادم
- هي بگيد باربد راحت شدي باربد كلاس به كمرت بستي ، اه، اين دردسر رو وبال گردنم كردن كه هميشه تو دسترس باشم.
سهيل با حالتي جدي گفت:
بندازش تو سطل اشعال.
وبا شيطنت اضافه كرد:
- البته بگو كجا مي اندازيش كه من برم ورش دارم
ياشار گفت
- ولش كنيد اين داره ما رو سياه مي كنه ببين كجا قرار داره مي خواد بره؟ هي ، رفيق تها خوري شگون نداره ها
چهره در هم كشيدم و جواب دادم
- نه به جون هر سه تاتون اگر باور ندارين پاشين با هم بريم
سهيل دست هايش را بالا اورد و گفت
- تو رو خدا دور من يه نفر رو خط بكش
و رو به ياشار و عرفان ادامه داد
- نمي دونيد چه عمه خانمي داره
چشمانش برقي زد و به ميز كناري نگاه كرد و با شيطنت گفت
- برق بلاست
يبعد سرش را تكان داد و ادامه داد:
- ووي، ووي ، ووي
به زحمت مانع خنديدنم شدم و گفتم:
- خيلي هم دلت بخواد
قيافه حق به جانبي به خود گرفت و گفت:
- نه آقا ارزوني خودت مال بد بيخ ريش صاحبش
ديگر نتوانستم خودم را كنترل كنم و لبم به خنده باز شد نگاهي به ساعتم انداختم عرفان گفت
- به چي نگاه مي كني
بلند شدم و گفتم:
- خب بچه ها كاري ندارين؟
سهيل با دستپاچگي ساختگي اي گفت
-پول ميز چي ميشه؟
ياشار با كف دست به سر سهيل كوبيد و گفت
- خاك بر سر خسيست ابرومونو به باد دادي
- خاك بر سر خودت بدبخت تو مي خواي پول ميز رو بدي يا عرفان
دست در جيب فرو كردم و همانطور كه كيفم را بيرون مي كشيدم گفتم
- شروع نكنيد گفتم كه خودم پول ميز رو مي دم
يك اسكناس هزار توماني روي ميز گذاشتم و گفتم
- ديگه حرفي نيست؟
- پونصد بذار روش هوس بستني كردم
- تو ديگه كي هستي؟
به طرف ميز كناري چرخيد و گفت
- من سهيل هستم از اشناييتون خوشوقتم
پانصد تومان ديگر روي ميز گذاشتم و با گفتم كلمه خداحافظ به طرف در به راه افتادم سهيل صدايم كرد و گفت
- باربد اينجوري مي ن؟
به عقب برگشتم و ارام گفتم
- ابرو واسمون نذاشتي
زير جشمي به ميز كناري نگاه كردم دخترك نگاه ملتمسش را به من دوخته بود چشم چرخاندم و با گفتن خداحافظ به راه افتادم صداي سهيل را از پشت سرم شنيدم كه مي گفت
- شب بهت زنگ مي زنم.
بي انكه نگاهش كنم دستم را در خوا تكان دادم و از در كافي شاپ بيرون رفتم . به طرف اتومبيلم به راه افتادم در همان حال گوشي را از جيبم بيرون اوردم و شماره خانه را گرفتم
 

mssh81

عضو جدید
قسمت سوم

قسمت سوم

بوق ...بوق...صداي بي بي در گوشم پيچيد:
- بله
- سلام بي بي
دزدگير اتومبيل را زدم .
سلام بيبي جان
- مامان و بابا رفتن/؟
در اتومبيل را باز كردم و پشت فرمان نشستم
- آره بي بي، سفارش كردن به محض اين كه رسيدي خونه راهيت كنم
- گير مي دن ها
با تشر گفت
- ديگه چي؟
دنده را خلاص كردم سوئيچ را چرخاندم ماشين روشن شد روي گاز فاشر اوردم. ماشين تكاني خورد و چرخ ها به دوران در امد. گوشي را جابجا كردم و گفتم
- منصوره كه هست؟
- اره
- بگو لباس سفيدمو اوني كه يه مارك كوچولوي ابي رنگ رو جيبش داره مي دوني كه كدومو مي گم بيبي؟
- اون كه خانم برات خريده بود؟
- نه بي بي، اونه كه دايي جان واسه ام فرستاده
- كدوم؟
پشت ترافيك مانده بودم نگاهي به چراغ راهنمايي انداختم مچم را چرخاندم و نيم نگاهي به صفحه ساعت كردم.
- بي بي جان همون لباس سفيده كه دايي كوروش واسه ام فرستاده يه مارك ابي كوچولو داره، شما مي گفتين كوتاهه، مسخره اس!
- اها همون كه روي كمرت وا مي ايسته؟
چراغ سبز شد اگر مي خواستم همينطور ادامه بدهم امشب نمي توانستم به ديدن عمه بزرگ بروم فرمان را چرخاندم و به داخل فرعي پيچيدم.
- بي بي اون كجا روي كمرم وا مي ايسته
- خب بي بي جان همچين بلندم نيست
- بي بي جان اينا الان مده مد
- نمي فهمم تو چي مي گي مد چيه؟ لباس بايد برازنده باشه اون وقت مده
- قربون بي بي مدگذار و مدبردارم بشم حالا مي گي اتوش كنه
- كي؟
- بيبي جان
با حالتي قهر اميز گفت
- همون موقه كه شسته بود اتوش هم كرده
روي گاز فشار اوردم سرعتم نزديك هفتاد و پنج بود گفتم
- مي دونم اما يه بار ديگه ايراد نداره مي خوام بپوشمش
- صافه
- بيبي جان مي خوام اتوش كنه همين
گوشي را قطع كردم سر خم كردم تا ان را در جيبم بگذارم در يك لحظه متوجه سايه اي شدم محكم ترمز كردم اما دير شده بود پشت فرمان خشك شدم عرق سردي روي پيشاني ام نشسته بود با دو دست فرمان را محكم چسبيده بودم فكرم كار نمي كرد سعي كحردم به ياد بياورم چه اتفاقي افتاده اما همه چيز در نظرم محو و كمرنگ بود به جز يك سايه چيز ديگري در ذهنم نبود خيابان خلوت بود هيچكس در ان اطراف نبود به زحمت در اتومبيل را باز كردم و پياده شدم پاهايم بر روي زمين كشيده مي شد حواسم بيشتر متوجه اطراف بود مي خواستم مطمئن شوم كه كسي مرا نديده چشم از اطراف بر گرفتم و بر روي بدن غرقه به خون موجود نحيف جلوي چرخ هاي ماشينم دوختم دنيا در نظرم رنگ خاكستر گرفت. پاهايم شل شد دستم را به كاپوت گرفتم تا بر روي زمين نيفتم نمي توانستم چيزي را تشخيص بدهم، ان چه را كه مي ديدم در مغزم بزرگ و بزرگ تر مي شد. دختر جواني تا كمر زير اتومبيل من فرو رفته بود. پيشاني اش شكافته شده بود و خون روي صورتش مي ديد و بر روي اسفالت كف خيابان ميريخت . روسري از سرش در امده بود و موهاي مشكي و براق او به صورت پريشان روي صورت و اطراف سرش پخش شده بود مانتو كهنه اش بر اثر ساييدگي بر روي اسفالت پاره شده و ساعدش زخمي شده بود
سري به اطراف چرخاندم شانس با من يار بود خم شدم و به سرعت او را از زير اتومبيل بيرون كشيدم در عقب را باز كردم و در حاليكه مراقب اطراف بودم او را در اغوش كشيدم و در صندلي عقب گذاشتم به سرعت پشت فرمان نشستم و بر روي پدال گاز فشار اوردم اتومبيل از جا كنده شد و با سرعت از محل دور شدم مدام از ايينه پشت سرم را نگاه مي كدرم و مي خواستم مطمئن شوم كسي پشت سرم نيست نيم نگاهي هم به جسدي كه همراه داشتم مي انداختم اصلا برايم مهم نبود او كيست فقط مي خواستم فرار كنم مي خواستم مطمئن شوم هيچكس چيزي نديده و هيچ كس چيزي نفهميده با خود انديشيدم اين هم مزاياي كوچه پس كوچه هاي خلوت بالاي شهر كه اگر ادم هم بكشن كسي خبردار نمي شود دلم هري ريخت اگر مرده باشد چه بايد بكنم اصلا من با يك جنازه چه مي توانستم بكنم؟ كوچه ها را يكي پس از ديگري با سرعت پشت سر مي گذاشتم مي خواستم هر چه زودتر به خانه برسم دلم نيم خواست كسي مرا با يك جنازه در حال پرسه زدن در خيابان ببيند مي خواستم از همه فرار كنم حتي از خودم .
به خودم كه امدم پشت در خانه ايستاده بودم بر خلاف هميشه به سرعت از ماشين پياده شدم و در را باز كردم پير بابا مرا از ته باغ ديد لنگان لنگان به طرفم به راه افتاد لنگه در را هل دادم پير بابا فرياد زد
- الان مي ام اقا
پشت فرمان نشستم و گاز دادم چرخ ها از زمين كنده شد از كنار پير بابا گذشتم دستش را در خوا تكان داد و چيزي گفت
بي توجه به او گاز دادم مقابل در ساختمان توقف كردم قلبم به شدت مي طپيد به عقب برگشتم خون روي پيشاني شكافته اش دلمه بسته بود زير لب پرسيدم:
- حالا من با تو چيكار كنم؟
 

mssh81

عضو جدید
قسمت چهارم

قسمت چهارم

بوق ...بوق...صداي بي بي در گوشم پيچيد:
- بله
- سلام بي بي
دزدگير اتومبيل را زدم .
سلام بيبي جان
- مامان و بابا رفتن/؟
در اتومبيل را باز كردم و پشت فرمان نشستم
- آره بي بي، سفارش كردن به محض اين كه رسيدي خونه راهيت كنم
- گير مي دن ها
با تشر گفت
- ديگه چي؟
دنده را خلاص كردم سوئيچ را چرخاندم ماشين روشن شد روي گاز فاشر اوردم. ماشين تكاني خورد و چرخ ها به دوران در امد. گوشي را جابجا كردم و گفتم
- منصوره كه هست؟
- اره
- بگو لباس سفيدمو اوني كه يه مارك كوچولوي ابي رنگ رو جيبش داره مي دوني كه كدومو مي گم بيبي؟
- اون كه خانم برات خريده بود؟
- نه بي بي، اونه كه دايي جان واسه ام فرستاده
- كدوم؟
پشت ترافيك مانده بودم نگاهي به چراغ راهنمايي انداختم مچم را چرخاندم و نيم نگاهي به صفحه ساعت كردم.
- بي بي جان همون لباس سفيده كه دايي كوروش واسه ام فرستاده يه مارك ابي كوچولو داره، شما مي گفتين كوتاهه، مسخره اس!
- اها همون كه روي كمرت وا مي ايسته؟
چراغ سبز شد اگر مي خواستم همينطور ادامه بدهم امشب نمي توانستم به ديدن عمه بزرگ بروم فرمان را چرخاندم و به داخل فرعي پيچيدم.
- بي بي اون كجا روي كمرم وا مي ايسته
- خب بي بي جان همچين بلندم نيست
- بي بي جان اينا الان مده مد
- نمي فهمم تو چي مي گي مد چيه؟ لباس بايد برازنده باشه اون وقت مده
- قربون بي بي مدگذار و مدبردارم بشم حالا مي گي اتوش كنه
- كي؟
- بيبي جان
با حالتي قهر اميز گفت
- همون موقه كه شسته بود اتوش هم كرده
روي گاز فشار اوردم سرعتم نزديك هفتاد و پنج بود گفتم
- مي دونم اما يه بار ديگه ايراد نداره مي خوام بپوشمش
- صافه
- بيبي جان مي خوام اتوش كنه همين
گوشي را قطع كردم سر خم كردم تا ان را در جيبم بگذارم در يك لحظه متوجه سايه اي شدم محكم ترمز كردم اما دير شده بود پشت فرمان خشك شدم عرق سردي روي پيشاني ام نشسته بود با دو دست فرمان را محكم چسبيده بودم فكرم كار نمي كرد سعي كحردم به ياد بياورم چه اتفاقي افتاده اما همه چيز در نظرم محو و كمرنگ بود به جز يك سايه چيز ديگري در ذهنم نبود خيابان خلوت بود هيچكس در ان اطراف نبود به زحمت در اتومبيل را باز كردم و پياده شدم پاهايم بر روي زمين كشيده مي شد حواسم بيشتر متوجه اطراف بود مي خواستم مطمئن شوم كه كسي مرا نديده چشم از اطراف بر گرفتم و بر روي بدن غرقه به خون موجود نحيف جلوي چرخ هاي ماشينم دوختم دنيا در نظرم رنگ خاكستر گرفت. پاهايم شل شد دستم را به كاپوت گرفتم تا بر روي زمين نيفتم نمي توانستم چيزي را تشخيص بدهم، ان چه را كه مي ديدم در مغزم بزرگ و بزرگ تر مي شد. دختر جواني تا كمر زير اتومبيل من فرو رفته بود. پيشاني اش شكافته شده بود و خون روي صورتش مي ديد و بر روي اسفالت كف خيابان ميريخت . روسري از سرش در امده بود و موهاي مشكي و براق او به صورت پريشان روي صورت و اطراف سرش پخش شده بود مانتو كهنه اش بر اثر ساييدگي بر روي اسفالت پاره شده و ساعدش زخمي شده بود
سري به اطراف چرخاندم شانس با من يار بود خم شدم و به سرعت او را از زير اتومبيل بيرون كشيدم در عقب را باز كردم و در حاليكه مراقب اطراف بودم او را در اغوش كشيدم و در صندلي عقب گذاشتم به سرعت پشت فرمان نشستم و بر روي پدال گاز فشار اوردم اتومبيل از جا كنده شد و با سرعت از محل دور شدم مدام از ايينه پشت سرم را نگاه مي كدرم و مي خواستم مطمئن شوم كسي پشت سرم نيست نيم نگاهي هم به جسدي كه همراه داشتم مي انداختم اصلا برايم مهم نبود او كيست فقط مي خواستم فرار كنم مي خواستم مطمئن شوم هيچكس چيزي نديده و هيچ كس چيزي نفهميده با خود انديشيدم اين هم مزاياي كوچه پس كوچه هاي خلوت بالاي شهر كه اگر ادم هم بكشن كسي خبردار نمي شود دلم هري ريخت اگر مرده باشد چه بايد بكنم اصلا من با يك جنازه چه مي توانستم بكنم؟ كوچه ها را يكي پس از ديگري با سرعت پشت سر مي گذاشتم مي خواستم هر چه زودتر به خانه برسم دلم نيم خواست كسي مرا با يك جنازه در حال پرسه زدن در خيابان ببيند مي خواستم از همه فرار كنم حتي از خودم .
به خودم كه امدم پشت در خانه ايستاده بودم بر خلاف هميشه به سرعت از ماشين پياده شدم و در را باز كردم پير بابا مرا از ته باغ ديد لنگان لنگان به طرفم به راه افتاد لنگه در را هل دادم پير بابا فرياد زد
- الان مي ام اقا
پشت فرمان نشستم و گاز دادم چرخ ها از زمين كنده شد از كنار پير بابا گذشتم دستش را در خوا تكان داد و چيزي گفت
بي توجه به او گاز دادم مقابل در ساختمان توقف كردم قلبم به شدت مي طپيد به عقب برگشتم خون روي پيشاني شكافته اش دلمه بسته بود زير لب پرسيدم:
- حالا من با تو چيكار كنم؟
 

mssh81

عضو جدید
قسمت پنجم

قسمت پنجم

بوق ...بوق...صداي بي بي در گوشم پيچيد:
- بله
- سلام بي بي
دزدگير اتومبيل را زدم .
سلام بيبي جان
- مامان و بابا رفتن/؟
در اتومبيل را باز كردم و پشت فرمان نشستم
- آره بي بي، سفارش كردن به محض اين كه رسيدي خونه راهيت كنم
- گير مي دن ها
با تشر گفت
- ديگه چي؟
دنده را خلاص كردم سوئيچ را چرخاندم ماشين روشن شد روي گاز فاشر اوردم. ماشين تكاني خورد و چرخ ها به دوران در امد. گوشي را جابجا كردم و گفتم
- منصوره كه هست؟
- اره
- بگو لباس سفيدمو اوني كه يه مارك كوچولوي ابي رنگ رو جيبش داره مي دوني كه كدومو مي گم بيبي؟
- اون كه خانم برات خريده بود؟
- نه بي بي، اونه كه دايي جان واسه ام فرستاده
- كدوم؟
پشت ترافيك مانده بودم نگاهي به چراغ راهنمايي انداختم مچم را چرخاندم و نيم نگاهي به صفحه ساعت كردم.
- بي بي جان همون لباس سفيده كه دايي كوروش واسه ام فرستاده يه مارك ابي كوچولو داره، شما مي گفتين كوتاهه، مسخره اس!
- اها همون كه روي كمرت وا مي ايسته؟
چراغ سبز شد اگر مي خواستم همينطور ادامه بدهم امشب نمي توانستم به ديدن عمه بزرگ بروم فرمان را چرخاندم و به داخل فرعي پيچيدم.
- بي بي اون كجا روي كمرم وا مي ايسته
- خب بي بي جان همچين بلندم نيست
- بي بي جان اينا الان مده مد
- نمي فهمم تو چي مي گي مد چيه؟ لباس بايد برازنده باشه اون وقت مده
- قربون بي بي مدگذار و مدبردارم بشم حالا مي گي اتوش كنه
- كي؟
- بيبي جان
با حالتي قهر اميز گفت
- همون موقه كه شسته بود اتوش هم كرده
روي گاز فشار اوردم سرعتم نزديك هفتاد و پنج بود گفتم
- مي دونم اما يه بار ديگه ايراد نداره مي خوام بپوشمش
- صافه
- بيبي جان مي خوام اتوش كنه همين
گوشي را قطع كردم سر خم كردم تا ان را در جيبم بگذارم در يك لحظه متوجه سايه اي شدم محكم ترمز كردم اما دير شده بود پشت فرمان خشك شدم عرق سردي روي پيشاني ام نشسته بود با دو دست فرمان را محكم چسبيده بودم فكرم كار نمي كرد سعي كحردم به ياد بياورم چه اتفاقي افتاده اما همه چيز در نظرم محو و كمرنگ بود به جز يك سايه چيز ديگري در ذهنم نبود خيابان خلوت بود هيچكس در ان اطراف نبود به زحمت در اتومبيل را باز كردم و پياده شدم پاهايم بر روي زمين كشيده مي شد حواسم بيشتر متوجه اطراف بود مي خواستم مطمئن شوم كه كسي مرا نديده چشم از اطراف بر گرفتم و بر روي بدن غرقه به خون موجود نحيف جلوي چرخ هاي ماشينم دوختم دنيا در نظرم رنگ خاكستر گرفت. پاهايم شل شد دستم را به كاپوت گرفتم تا بر روي زمين نيفتم نمي توانستم چيزي را تشخيص بدهم، ان چه را كه مي ديدم در مغزم بزرگ و بزرگ تر مي شد. دختر جواني تا كمر زير اتومبيل من فرو رفته بود. پيشاني اش شكافته شده بود و خون روي صورتش مي ديد و بر روي اسفالت كف خيابان ميريخت . روسري از سرش در امده بود و موهاي مشكي و براق او به صورت پريشان روي صورت و اطراف سرش پخش شده بود مانتو كهنه اش بر اثر ساييدگي بر روي اسفالت پاره شده و ساعدش زخمي شده بود
سري به اطراف چرخاندم شانس با من يار بود خم شدم و به سرعت او را از زير اتومبيل بيرون كشيدم در عقب را باز كردم و در حاليكه مراقب اطراف بودم او را در اغوش كشيدم و در صندلي عقب گذاشتم به سرعت پشت فرمان نشستم و بر روي پدال گاز فشار اوردم اتومبيل از جا كنده شد و با سرعت از محل دور شدم مدام از ايينه پشت سرم را نگاه مي كدرم و مي خواستم مطمئن شوم كسي پشت سرم نيست نيم نگاهي هم به جسدي كه همراه داشتم مي انداختم اصلا برايم مهم نبود او كيست فقط مي خواستم فرار كنم مي خواستم مطمئن شوم هيچكس چيزي نديده و هيچ كس چيزي نفهميده با خود انديشيدم اين هم مزاياي كوچه پس كوچه هاي خلوت بالاي شهر كه اگر ادم هم بكشن كسي خبردار نمي شود دلم هري ريخت اگر مرده باشد چه بايد بكنم اصلا من با يك جنازه چه مي توانستم بكنم؟ كوچه ها را يكي پس از ديگري با سرعت پشت سر مي گذاشتم مي خواستم هر چه زودتر به خانه برسم دلم نيم خواست كسي مرا با يك جنازه در حال پرسه زدن در خيابان ببيند مي خواستم از همه فرار كنم حتي از خودم .
به خودم كه امدم پشت در خانه ايستاده بودم بر خلاف هميشه به سرعت از ماشين پياده شدم و در را باز كردم پير بابا مرا از ته باغ ديد لنگان لنگان به طرفم به راه افتاد لنگه در را هل دادم پير بابا فرياد زد
- الان مي ام اقا
پشت فرمان نشستم و گاز دادم چرخ ها از زمين كنده شد از كنار پير بابا گذشتم دستش را در خوا تكان داد و چيزي گفت
بي توجه به او گاز دادم مقابل در ساختمان توقف كردم قلبم به شدت مي طپيد به عقب برگشتم خون روي پيشاني شكافته اش دلمه بسته بود زير لب پرسيدم:
- حالا من با تو چيكار كنم؟
 

mssh81

عضو جدید
قسمت ششم

قسمت ششم

نگاهش را به من دوخت و ادامه داد
- اگر مرده باشده چه جوري بايد ببريمش بيمارستان و بگيم ببخشيد ها ما بعد از ظهري با اين اقا تصادف كرديم....
به سختي گفتم
- خانومه
پدر تيز نگاهم كرد روي مبل نشست و گفت
- اينم قوزبالاقوز
و فرياد كشيد
- اخه من به تو چي بگم؟
مادر با تشر گفت
- خب بسه مي خواي همه رو خبر كني؟
پدرم نگاه خيره اش را به مادر دوخت و گفت:
- اتفاقا قصد دارم اين كار هم بكنم
ايستاد و به طرفم امد اماده بودم هر لحظه دستش را بالا ببرد و روي صورتم قشي از بي لياقتي را بنشاند روبرويم ايستاد و صدايش را پايين اورد و با مهرباني گفت
- نمي ذارم بيش از چند روز تو بازداشت بموني
نگاهش كردم اشكي كه پشت درهاي بسته چشمم خانه كرده بود روي گونه هايم دويد در اغوشش فرو رفتم صداي قاطع مادرم در گوشم پيچيد
- من اجازه نمي دم
از اغوش پدر بيرون امدم نمي توانستم بدنم را تحمل كنم روي مبل نشستم پدر گفت
- من از تو اجازه نخواستم
پدرم به طرف تلفن رفت صداي ملتمس مادرم در روحم چنگ انداخت
- مي دوني چيكار مي كني ايماني؟
- دقيقا
- باربد پسر ماست
- منم به همين خاطر مي خوام به پليس زنگ بزنم
- تو نمي توني
- چرا مي تونم الانم همين كار رو مي كنم
- من نمي ذارم
- عاقل باش خانم
- تو عاقل باش مي خواي دستي دستي بچه امون رو بفرستي زندان پاي چوبه دار
- خانم چرا تو دل اين پسره رو خالي مي كني بالاخره كه چي؟ نمي شه كه اين جنازه بمونه تو اينخونه
بلند شدم كسي متوجه من نبود پاهايم روي زمين كشيده مي شد به زجمت از پله ها بالا رفتم صداي مشاجره پدر و مادر بدنم خسته ام را زير فشار خود له مي كرد
بهتره به فكر يه راه حل بهتر باشيم
خانم محترم يه خونواده الان نگرانن ما بايد به يه طريقي اونارو از نگراني بيرون بياريم
چرا پليس
در اتاقم را باز كردم و داخل شدم
- استغفرا...
در را بستم و ادامه صحبت پدرم را نشنيدم كليد برق را زدم اتاق روشن شد . او هنوز هم انجا بود به ارامي به طرفش رفتم ديگر نمي ترسيدم مي دانستم چه كرده ام و اماده بودم مجازات شوم بالاي سرش ايستادم زيباييش دلم را به درد اورد دست پيش بردم و زخمش را با انگشت لمس كردم چهره در هم كشيد به سرعت دستم را پس كشيدم برق اميد در چشمانم درخشيد به سرعت از اتاق بيرون رفتم و از سر پله ها فرياد كشيدم:
- زنده اس.... اون زنده اس
به سرعت به اتاق برگشتم . پايين تخت ايستادم و به اندام موزون اما خاك خورده او خيره شدم دلم ارام شده بود لبخند روي لبهيم نشسته بود و اميد در قلبم
پدرم وارد اتاق شد و با قدمهايي بلند به طرف تخت امد
- زنده اس؟
سر تكان دادم مادرم پشت سرش وارد اتاق شد در حاليكه به شدت نفس نفس مي زد به طرف تخت امد با ديدن او بر جا خشكش زد پدرم كنار تخت نشست و دستش را گرفت
- داغه
كمي انگشتش را جابجا كرد مادر با قدم هايي سست به طرفش امد و بالاي سرش ايستاد
- بله زنده اس نبضش مي زنه
نگاهم كرد چشم به زير انداختم گفت:
- خانم زنگ بزن دكتر صفاپور بياد نگو چي شده اصلا بگو اقا حال نداره
مادرم كنار تخت روي زمين نشست پدر گفت
- خانم
با صداي خفه اي گفت
- من نمي تونم
پدرم نگاهم كرد سر تكان دادم و به طرف تلفن رفتم گوشي را برداشتم و شماره را گرفتم. بوق....بوق....
به مادر نگاه كردم رنگ پريده بود كنار تخت شسته بود پدرم شانه هايش را ماساژ مي داد.
= بله
- سلام خانم ايماني هستم دكتر تشريف دارن؟
- حالتون چطوره خانواده خوب هستن؟
- به مرحمت شما سلام دارن
- مامان خوب هستن
نيم نگاهي به مادرم انداختم سرش را روي تخت گذاشته بود شانه هايش مي لرزيد جواب دادم
- بله
- خب خدا را شكر
- دكتر هستن؟
- بله بله گوشي... خدا بد نده كسي حال نداره؟
- مي شه لطفا صداشون كنيد
- بله بله الان
پدر نگاهم كرد دهني گوشي را گرفتم و گفتم:
- الان مي آد.
- بله؟
- سلان آقاي دكتر ايماني هستم
- سلام باربد جان گل چطوري؟
- خوبم، ممنون شما خوبين؟
- الحمدالله خدا بد نده خبريه ؟ يادي از ما كردين؟
- بابا گفتن يه نوك پا تشريف بيارين اينجا
- خدا بد نده؟
- تشريف كه مي آرين
- الساعه خدمت مي رسم
- منتظريم خدا حافظ
گوشي را قطع كردم پدرم زير بازوي مادر را چسبيد و گفت
- پاشو بريم بيرون
و خطاب به من پرسيد:
- مي آد؟
گفت همين الان راه مي افته
خب خانم دكترم كه داره مي اد
مادرم بازويش را از بين انگشتان پدر بيرون كشيد و گفت
- مي خوام همين جا باشم
- بهتره بريم بيرون دكتر كه اومد بر ميگريديم
- نه من همين جا مي نشينم
- اخه
با صداي فرياد بي بي همه سرها به طرف در چرخيد:
- واي خاك به سرم اين كيه اومده اينجا مرده؟
هاج و واج مانده بوديم بي بي گريه كنان وارد اتاق شد
- واي واي بدبخت شديم پسر چرا حواستو جمع نكردي من مي گم كي تصادف كرده جيك از كسي در نمي ايد نگاه كن زدي دختر مثل دسته گل مردم رو پرپر كردي
كنار مادرم نشست و ادامه داد:
- خانم ديدي چه خاكي به سرمون شده اگه اقا رو ببرن زندان
و رو به من كرد و ادامه داد:
- چرا اينو اوردي اينجا مي برديش بهشت زهرا ديگه
مادرم به گريه افتاد پدر با تحكم گفت
- بسه ديگه بيبي خانم ايشون زنده ان الانم دكتر صفاپور مي اد ويزيتش مي كنه بجاي اين حرفها پاشو خانم رو ببر بيرون اصلا شما اينجا چه كار مي كنيد
بي بي جابجا شد و گفت
- دلم شور افتاد با اون سر وصدايي كه شما راه انداخته بوديد
لحظه اي سكوت كرد و بعد با بغض اداده داد:
- نتونستم طاقب بيارم
روي صندلي نشستم و ان را به حركت در اوردم پدرم شروع كرد در طول اتاق قدم زدن. مارم گريه مي كرد و بيبي قربان صدقه اش مي رفت دسته صندلي را محكم چسبيده بودم صداي گريه ارام مادر مثل لالايي مي مانست ارامشي غريبي داشتم چيزي در درونم فرياد مي كشيد اگر قرار است محاكمه شوم بهتر است خونسردي ام را حفظ كنم چشم بر هم گذاشتم صداي پاي پدرم كه روي اتاق كشيده مي شد روي مغزم سوهان مي كشيد پرسيدم
- كي به پليس زنگ مي زنيد؟
صداي گريه مادرم قطع شد صندلي را تاب دادم از كسي صدايي در نيامد دوباره به سخن امدم.:
- خودمون بعد از رفتن دكتر مي ريم پيش پليس؟
صداي پاي مادرم را شنيدم چشم باز كردم به سرعت از اتاق خارج شد بي بي هم به دنبالش بيرون رفت صداي هق هق گريه اش در اتاقم پيچيد. سر برگرداندم اسمان شب پشت پرده اين پنجره تا دوردستها ادامه داشت لبخند كمرنگي روي لبهايم نشست من ديگر نمي ترسيدم
با شنيدن صداي ناله اي به سرعت از جا پريدم و به طرف تخت هچوم بردم در كنار تخت زانو زدم پدر بالاي سرم ايستاد و پرسيد
- به هوش اومد؟
- نمي دانم.
خم شد و دستش را گرفت
- چقدر داغه
جرات نداشتم دستش را بگيرم پدرم نگاهي به ساعتش انداخت:
- دكتر كجا موند
روي زمين نشستم دستم را به لبه تخت حايل كردم و سرم را به دستم تكيه دادم و گفتم:
- مي آد
پدرم شروع كرد به قدم زدن زمان به كندي برايم مي گذشت سكوت سرد اتاق را صداي گام هاي پدرم كه احساس مي كردم به شدت خسته و مضطرب است مي شكست
صداي بوق اتومبيل دكتر كه از ان سوي حياط بلند شد از جا پريدم پدر به سرعت از اتاق بيرون رفت تا از دكتر استقبال كند پرده را كنار زدم اتومبيل دكتر پشت اتومبيلم متوقف شد در را باز كردم و روي ايوان رفتم رنگم پريده بود نرده را چسبيدم و به جلو خم شدم دكتر پياده شد.
 

mssh81

عضو جدید
قسمت هفتم

قسمت هفتم

مادرم به طرفش رفت . دكتر برايم دست تكان داد به داخل برگشتم روي صندلي افتادم و با حركتي عصبي ان را به حركت در آوردم
صداي پايشان را شنيدم كه از پله ها بالا مي امدند دسته هاي صندلي را محكم چسبيدم سرم را به صندلي تكيه دادم و چشم بر هم گذاشتم دكتر با حالتي عصبي پرسيد:
- كجاست؟
چشم باز كردم زبانم براي گفتن سلام سنگين شده بود دكتر هم توجه اي به من نكرد و من از اين بابت خرسند شدم كنار تخت رفت و ملحفه را كنار زد نبضش را گرفت و گفت
- بگين يه لگن اب ولرم بيارن بالا
كيفش را باز كرد و گوشي اش را به گوش گذاشت و به پدرم گفت:
اگه مي شه او نطرف تر وايستين
بي بي به سرعت از اتاق خارج شد پدر به كنار مادر رفت و بازويش را چسبيد دكتر شروع كرد به معاينه كردن او دكتر به سرعت حركت مي كرد نمي توانستم ببينم چه مي كند امپولي به او زد منصوره لگن به دست وارد اتاق شد و سلام كرد هيچكس جواب سلامش را نداد لگن را كنار تخت گذاشت و همانجا ايستاد با چشمان دريده به او خيره شده بود
دكتر گفت:
- كنار وايستيد
پدرم با تحكم گفت:
- بيرون
بي بي هن و هن كنان وارد اتاق شد دكتر گفت
- اينجا رو خلوت كنيد
پدر بازوي مادر را كشيد و گفت:
- بهتره شما بريد پايين
- نه
رو به بي بي كرد و گفت
- خانم را ببريد پايين
مادرم با لحن ملتمسي گفت
- نه
پدرم با قاطعيتي عصبي گفت
- همه تون بيرون منصوره....
منصوره زير بازوي مادر را چسبيد مادرم مطيع و ارام به طرف در خروجي به راه افتاد صداي بسته شدن در مثل اوار روي سرم خراب شد
پدرم با نگراني پرسيد
- خوب مي شه؟
- بايد ببريمش بيمارستان شايد ضربه مغزي شده باشه بايد حتما از سرش عكس بندازيم
پدرم به ارامي پرسيد
- نمي شه يك كاري كنيم كه به بيمارستان نكشه
دكتر با عصبانيت نگاهش كرد و گفت
- از شما انتظار نداشتم
گفتم:
- من مي برمش خودم هر جا كه لازم باشه مي برمش
دكتر با عصبانيت نگاهم كرد
- تو اينجايي؟
از روي صندلي بلند شدم و به طرف دكتر رفتم
- ديگه برايم مهم نيست چه اتفاقي مي افته
بالاي سرش ايستادم و پرسيدم
- چطوره؟
- نمي تونم نظر قطعي بدم بايد ببريمش بيمارستان شايد تا الن دير شده باشه
سر به زير انداختم و گفتم:
- تقصير من نبود
دكتر خم شد و همانطور كه با پنبه زخم پيشاني اش را تميز مي كرد گفت
- ما الان دنبال مقصر نمي گرديم
- يهويي جلوي ماشين سبز شد اصلا نفهميدم چطور شد. تا به خودم بيام خورده بود به ماشين
- شايدم تو با ماشين بهش خوردي
- شايد اين درست تر باشه
پدر به ميان حرف ما دويد و گفت
- ما اينجا دنبال مقصر نمي گرديم بهتره به فكر راه حل باشيم
دكتر قد راست كرد و گفت
- تنها راه حل بيمارستانه
لب به دندان گزيدم و گفتم
- من اماده ام
دكتر دستي به شانه ام كوبيد و گفت
- تلفن كه تو اتاقت هست؟
- بله رو ميزه
به طرف تلفن رفت و گفت:
- از وقتي اورديش خونه هيچ علائمي داشته يا نه
- متوجه نمي شم
- حركتي ناله اي از اين دست
- بله
پدرم اضافه كرد
- پيش پاي شما بود كه ناله كرد
- بعد از ظهريم دستم رو يه فشار كوچولو داد
دكتر گوشي را برداشت و مشغول گرفتن شماره اي شد و گفت:
- خب جاي اميدواري هست
نگاهي به او انداختم حالا كه صورتش تميز شده بود زيباييش بيشتر نمايان بود
- الو مي خوام با دكتر صابري صحبت كنم
نگاهي به من كرد و گفت
- اماده شو بريم
سر تكان دادم و گفتم:
- اماده ام وسايلم رو مي گم مي بندن بعدا برام مي يارن
- مگه ما داريم مي ريم سفر
- براي باز....
ميان حرفم دويد و گفت
- مي ريم بيمارستان... الو سلام دكتر..خوبي...قربانت يه مريض اورژانسي دارم بله از دوستانه...براي عكس و سي تي اسكن ...از پله افتاده...دكتر معطل نشيم ها...قربونت...مي بينمت.
گوشي را قطع كرد دستهايش را به هم ماليد و گفت:
- خب اماده اي بريم؟
پدرم هاج و واج مانده بود دكتر بي توجه به حال پدر رو به من گفت
- بغلش كن ببرش پايين توي ماشين من
پدرم گفت:
- دكتر....
دكتر دستش را به نشانه سكوت روي بيني اش گذاشت و گفت
- احتياجي نيست مسئله رو بزرگش كنيم حاي نگراني خاصي نيست در ضمن مي شه بي سرو صدا حلش كرد
قدرشناسي در نگاه پدر موج مي زد او را از روي تخت بلند كردم و از پله پايين بردم دكتر هم از پشت سرم امد در اتومبيل را باز كرد پدرو مادرم وارد حياط شدند او را بر روي صندلي عقب گذاشتم ناله اي كرد. پدرم كتش را بر روي بازو جاجا كرد و گفت
- بهتره زودتر بريم
دكتر با خونسردي گفت
- شما نه ما هستيم
- منم مي ام
- به نظر من نيايين بهتره باربد خان هستن
- ولي
- بهتره به حرف من گوش كنين اقاي ايماني
و رو به من ادامه داد
- سوار شو بريم
نگاهي به پدر انداختم با اشاره سر حرف دكتر را تاييد كرد به طرف اتومبيل رفتم پدرم صدايم كرد و گفت
- پول....
به طرفش رفتم دو دسته اسكناس در جيبم فرو كرد و گفت
- اگه بازم احتياج شد بهم زنگ بزن
- چشم
به طرف اتومبيل رفتم و سوار شدم پيربابا در را برايمان باز كرد دكتر بر روي پدال گاز فشار اورد و اتومبيل از جا كنده شد پيربابا كنار در ايستاده بود از مقابلش كه مي گذشتيم طوري نگاهم كرد كه انگار براي اخرين بار است كه مرا مي بيند
اتومبيل تكاني خورد و از در خارج شديم به عقب برگشتم تا مطمئن شوم نيفتاده
= نگراني
سر به زير انداختم و جواب دادم
- خودم رو مسئول مي دانم
- جاي تعجبه
به تندي نگاهش كردم بي توجه به نگاه من ادامه داد
- هميشه فكر مي كردم تو خيلي خجالتي از اين حرفايي مي زني به يه بابايي بعد پياده مي شي مي ذاريش تو ماشينت مي اريش خونه. اونم جلوي چشم همه تا شبم جيكت در نمي اد. من كه نمي تونستم راستش اصلا برام باور كردني نيست مي دوني اگه به من مي گفتند پسر اقاي ايماني رئيس شركت ساختماني نور زده به يه نفر من چي مي گفتم؟ سر برگداندم و از پنجره بيرون جشم دوختم دكتر ادامه داد:
- مي گفتم، حتما بعدشم پياده شده و بالاي سر اون بيچاره نشسته و گريه كرده تا پليس برسه
پوزخندي زدم و گفتم:
- پس شما ادم شناس خوبي نيستين
- اتفاقا برعكس فقط در مورد تو بايد بگم كه ادم مرموزي هستي از اون دسته كه شخصيت اصليشون رو پشت يه نقاب اهني پنهان مي كنن
- اينكه خيلي وحشتناكه
- ولي من اينطور فكر نمي كنم حداقل مزيتش اينه كه براي ديگران يه شخصيت ثابت داري و براي خودت هزار و يك شخصيت متغير
- و اگر اين هزار و يك شخصيت براي ديگران باشه؟
- از تو بعيده نه مطمئنم كه از تو بعيده
- شما كه گفتين از من انتظار عكس العمل هاي مختلف رو دارين
- نه در هر زمينه اي به هر حال من نگفتن تو ماورا الطبيعي هستي تو استعداد خارق العاده اي داري تو فقط ترفند هاي زيادي بلندي كه به موقع ازشون استفاده مي كني
به عقب برگشتم نگاهي به او انداختم و به ارامي گفتم:
- كه اي كاش بلد نبودم
دكتر با لحن دلسوزانه اي گفت
- اون حالش خوبه، فردا صبح مي توني برسونيش در خونه اشون
به دكتر نگاه كردم پوزخندي زدم و گفتم:
- بعد هم برم و خودم رو به كلانتري معرفي كنم
- بهتره اميدوار باشي
سر برگرداندم و از پنجره به بيرون خيره شدم سكوت سردي فضا را تسخير كرده بود احساس خفقان مي كردم دلم مي خواست سرم را از پنجره بيرون بياورم و ريه هايم را پر از زندگي كنم
خانه ها مغازه ها و ادم ها به سرعت از مقابل چشمم مي گريختند و من با خود مي انديشيدم دكتر چقدر براي رسيدن عجله دارد و مي دانستم دلم مي خواهد تمام راه را تا بيمارستان پياده بروم. صداي بوق مرا به خود اورد زنجير افتاد اتومبيل وارد بيمارستان شد دكتر گفت
- از پله ها افتاده اصلا تو سعي كن زياد حرف نزني
لبخندي زد و گفت
- البته مطمئنم كه اگه تنهام باشي مي توني گليمت رو از اب بيرون بكشي مقابل در ساختمان توقف كرد نگاهش كردم اضطراب در جانم نشسته بود دستهايم مي لرزيد عرق سردي روي پيشاني ام مي دويد دلهره بيخ گلويم بود و دهانم خشك شده بود دكتر دستي به شانه ام كوبيد و گفت
- زود باش
نگاهش كردم لبخندي زد و گفت:
- آقاي ايماني
در را باز كرد و پياده شد بر جا خشكم زده بود چند ضربه به شيشه زد به خودم جرات دادم و پياده شدم تا خودم را جمع جور كنم او را روي برانكارد گذاتند و بردند من سلانه سلانه وارد بيمارستان شدم ديگر توان نداشتم روي يك نيمكت افتادم و به انتهاي راهرو جايي كه او را وارد اتاق راديولوژي كردند چشم دوختم.
 

mssh81

عضو جدید
قسمت هشتم

قسمت هشتم

به ساعتم نگاه كردم نزديك به چهل دقيقه بود كه روي اين نيمكت نشسته بودم سر بلند كردم دكتر لبخند به لب از انتهاي راهرو مي امد ايستادم قلبم به شدت مي تپيد چند قدمي به طرف دكتر رفتم يك علامت سوال بزرگ در چشمانم نشسته بود پرسيدم
- خب؟
- گفتم كه جاي نگراني نيست عكسهاش چيزي نشون نمي ده
نفسي به راحتي كشيدم.
- مي تونيم ببريمش ؟
- البته ولي دكتر فكر ميك نه اگه اينجا باشه بهتره
- ضرورت داره ؟
- نه دكتر اينطور تمايل داره اگه بخواي مي بريمش
- ترجيح مي دم با خودم ببرمش
نگاهي به دكتر انداختم و گفتم:
- البته اگر شما صلاح بدونيد.
- از نظر من مانعي نداره حالش كه بهتره ازمايش ها و عكس هاشم كه سالمه
نگاهم كرد و گفت:
- چرا خودت نمي ري ببينيش اون وقت تصميم گرفتن راحت تره
با هيجان پرسيدم:
- مگه به هوش امده؟
- اره ولي هنوز گيجه.
لبخند روي لب هايم نشست دلم مي خواست دكتر را در ا؛وش بگيرم
دكتر دستي به شانه ام كوبيد و گفت
- اتاق 28 اخر همين راهرو
حس قدرداني در نگاهم موج مي زد به راه افتادم چند قدمي بيشتر نرفته بودم كه ايستادم به طرف دكتر كه با تعجب نگاهم مي كرد برگشتم دستش را گرفتم و گفتم:
- متشكرم دكتر اين لطف شما رو هيچ وقت فراموش نمي كنم
لبخندي زد و گفت
- وظيفه امه من دكتر خانوادگي شما هستم پس بايد بتونم هر نوع مشكل پزشكيتون رو حل كنم
- به هر حال من بهتون مديونم
- برو پسر برو ببينش
- چشم
به راه افتادم اما دوباره ايستادم وبه طرف دكتر برگشتم
ديگه چي شده؟
دست در جيب فرو بردم دو بسته اسكناسي را كه پدرم داده بود بيرون اوردم و به طرف دكتر گرفتم و گفتم:
- مي شه لطفا مخارج بيمارستان رو بدين تا ديگه كاري نداشته باشيم
خنديد و گفت
- لبته
- ممنون
- برو ديگه
خنديدم و به راه افتادم اما براي سومين بار ايستادم و به طرف دكتر برگشتم دكتر خنديد و سر تكان داد پرسيدم:
- نگفت اسمش چيه؟
- گفتم كه هنوز گيجه تا فردا صبح حتما كاملا خوب شده و مي تونه به راحتي حرف بزنه برو باربد خان دير شد تو خونه نگرانن.
خنديدم و به راه افتادم صداي پيام روي سنگفرش راهرو در فضا مي پيچيد و سكوت را در هم مي ريخت قلبم به شدت مي تپيد اما دلم ارام بود به سر در اتاق ها نگاه مي كردم و پيش مي رفتم بيست ، بيست و يك ... بيست و چهار ، بيست و پنج ..... ...بيست و هفت و بيست و.... ايستادم. نفس عميقي كشيدم يك بار ديگر به سر در اتاق نگاه كردم بيست و هشت. دستي به پيشاني ام كشيدم و وارد اتاق شدم يك اتاق چهار تخته كنار هر تخت يك نفر نشسته بود با قدم هايي لرزان به اخر اتاق رفتم به ارامي خوابيده بود كنار تخت ايستادم سرم به دستش وصل بود با انگشت پشت دستش را نوازش كردم پوستنرمش مثل حرير افتاب بود دلم را لرزاند چشم باز كرد به سرعت دستم را عقب كشيدم كمي نگاهم كر و چشم بست كسي از پشت سرم گفت
- بهش امپول خواب زدن
سرم برگرداندم همراه بيمار بغلي بود يك زن ميانسال چادرش را محكم به خود پيچيده بود و لبخند مي زد.برگشتم. صدايش را شنيدم كه پرسيد:
- زنته؟
رنگم پريد احساس كردم بخار از سرم بلند شد صندلي را پيش كشيدم و روي ان نشستم از پنجره كنار تختش به بيرون نگاه كردم اسمان سياه شب پاهايش را روي گردن زمين گذاشته بود به صورت او چشم دوتم سايه مژگان بلندش روي گونه هايش را نقاشي كرده بود چشمهايم را ريز كردم و دوباره به اسمان چشم دوختم در دل گفتم ستاره ها جلوتر از سياهي وايستادن لبخند روي لبم نشست دستي را روي شانه ام احساس كردم از جا پريدم دكتر با خنده گفت
- نترس منم
لبخندي از روي استيصال زدم و گفتم:
- معذرت مي خوام.
دكتر نگاهي به او انداخت و گفت:
- خب بريم
- به نظر شما بريم
- دودلي
نگاهش كردم خم شد و نبضش را گرفت و گفت
- بهش ارام بخش زدن ولي اگه تو مي گي بمونه بمونه
قد راست كردم نگاهي به تخت انداختم و گفت:
- نه بريم خونه بهتره بهتر مي تونم ازش مراقبت كنم
- پس برو بگو پرستار بياد سرمش رو در بياره
- به راه افتادم دكتر صدايم كرد و گفت
- باربد خان يه ويلچر بيار
سر تكان دادم و بهراه افتادم به طرف اطلاعات رفتم
-سلام خانم خسته نباشيد
-سلام امرتون
-لطفا بياين سرم مريض مارو بكشين
- تمون شده؟
- بله
رو به دختري كه چاي مي خورد كرد و گفت
- خانم رضايي به كار اقا رسيدگي كنيد
- بفرماييد بريم
- اتاق بيست و هشت
و رو به خانم اولي ادامه دادم
- يه ويلچر مي خوام
- واسه چي؟
- واسه بردن مريضم
- كجا
- خونه
- الان چه وقت خونه رفتنه؟
- مريض من مرخصه
با عصبانيت گفت:
- اين وقت شب.
دكتر به ياريم شتافت و گفت
- بله خانم مريض دكتر صابريه پيج كنيد از خودشون بپرسيد.
- من نمي تونم كمكي كنم
دكتر با عصبانيت گفت
- اصلا مهم نيست من دكتر صفاپور هستم دكتر صابري رو پيجك نيد
و رو به من ادامه داد
- يه ويلچر ببر خانم رو ببر تو ماشين تا من بيام
مطيعانه يك ويلچر از راهرو برداشتم و راه افتادم سر پرستار با عصبانيت گفت
- كجا اقا
دكتر صفاپور با قاطعيت گفت
- دكتر صابري رو پيج كنيد
و خطاب به من ادامه داد
- برو ببرش تو ماشين
به راه افتادم صداي پرستار در فضاي بيمارستان طنين انداخت
- دكتر صابري به اطلاعات
وارد اتاق شدم پرستار بالاي سرش ايستاده بود ويلچر را كنار تخت گذاشتم
- حالش چطوره
پرستار ملحفه را كنار زد و گفت:
- اگه مرخصه پس خوبه
به پرستار نگاه كردم و گفت:
- اماده اس
- خب
- مي تويند ببريدش
- بله
ايستاده بودم پرستار چپ چپ نگاهم كرد و گفت:
- مي تونيد بذاريدش رو ويلچر
هاج و واج نگاهش كردم چشمهايش را ريز كرد و گفت
- انتظار نداريد كه من بلندش كنم
- بله؟
لبخند پر تمسخري بر لب راند و گفت
- بله
دست و پايم را گم كرده بودم با دستپاچگي جواب دادم
- نخير يعني ...بله ...يعني....
دكتر به دادم رسيد
- آماده اي؟
نگاهش كردم مرد نسبتا ميانسالي با موهاي جوگندمي پشت سرش مي امد.
- سلام.
دكتر گفت:
- اقاي ايماني پسر اقاي ايماني بزرگ معرف حضور كه هستن
دست پيش بردم دكتر صفاپور ادامه داد:
- دكتر جان شما خودت بگو حال خواهرش خوبه.
و تيز نگاهم كرد سر به زير انداختم دكتر صابري به حرف امد و گفت:
- جاي هيچ نگراني نيست ولي اگه مي موند بهتر بود
سر بلند كردم و جواب دادم
- اگه اجازه بدين ببرمش فكر مي كنم تو خونه بهتر مي تونيم ازش مراقبت كنيم
- البته مانعي نداره فقط اگه تهوع سرگيجه ضعف و هر چيزي گه به نظرتون مشكوك اومد داشت زود برسونيدش بيمارستان
سر تكان دادم و گفتم
- بله حتما
دكتر صفاپور دستي به پشتم زد و گفت
- بذارش روي ويلچر
از روي تخت بلندش كردم براي ايك لحظه صورتم به صورتش نزديك شد چشم چرخاندم و او را به ارامي روي ويلچر گذاشتم دست دكتر را فشردم و به راه افتادم از مقابل سرپرستار كه مي گذشتم چنان با غضب نگاهم مي كردكه جرات سر بلند كردن نداشتم
دكتر درعقب را برايم باز كرد او را در اغوش كشيدم و روي صندلي نشاندم دكتر صابري گفت
- بشين پهلوش سرش را بالا نگه دار
نگاهي به دكتر صفاپور انداختم با سر اشاره كرد روي صندلي بنشينم از دكتر تشكر و خداحافظي كردم و سوار شدم دستش را در دست فشردم داغ و پرحرارت بود و گرماي ان از كفدستم به تمام وجودم سرايت كرد هرم نفس هايش را احساس كردم چشم بر هم فشردم و سر برگداندم خدا خدا مي كردم دكتر زودتر سوار شود و راه بيفتيم اينطور كه در كنارش نشسته بودم بيشتر احساس گناه مي كردم با هود انيشيدم خانواده او الا چقدر دلواپسند و خودش بي انكه بداند در اغوش من است و مسول تمام اين مسايل من هستم دكتر سوار شد ايينه را تنظيم كرد داروها را نشانم داد و گفت
- دستوراش روشه
و آنها را روي صندلي گذاشت استارت زد اتومبيل روشن شد براي دكتر صابري بوق زد و راه افتاد پرسيد
- چطوره ؟
- خوابه
- تا فردا صبح خواب خوابه شانس اوردي واقعا به خير گذشت
چسب روي دستش را با انگشت نوازش كردم و جواب دادم:
- بله هم من و هم اين بنده خدا
دكتر از ايينه نگاهمان كرد خجالت مي كشيدم نگاهش كنم گفت
- چقدرم نازه مثل يه بچه كوچولوي خوشگل خوابيده
عرق روي پيشاني ام دويد احساس كردم توي دلم خالي شد دستم را پس كشيدم و دست ديگرم كه دور كمرش حلقه شده بود بي اختيار شل شد. از پنجره به بيرون خيره شدم. دكتر با خنده ادامه داد :
- كجا بهش زدي منم برم همونجا.
لب به دندان گزيدم تا صدايم در نيايد دكتر كه متوجه حالم شده بود به قهقه افتاد و گفت:
- اين شخصيت چند صدمته؟
به قهقهه خنديد و روي پدال گاز فشار اورد چشم بر هم گذاشتم. تا گذر زمان را حس نكنم.
- خوابيدي؟
چشم باز كردم و جواب دادم
- خسته ام.
- وقتي رسيديم بايد استراحت مطلق داشته باشي
با گوشه چشم به او نگاه كردم و گفتم:
- بايد مراقبش باشم.
- مراقب چي؟ اون كه خوابه
- اگه بيدار شد
- بيدار نمي شه حداقل تا فردا بح مطمئنا بيدار نمي شه
دوباره چشم بستم و گفتم:
- به هر ترتيب بايد مراقبش باشم
 

mssh81

عضو جدید
قسمت نهم

قسمت نهم

پشت در كه رسيديم بوق زد روي صندلي جابجا شدم پيربابا در را به رويمان باز كرد وارد حياط شديم پدر و مادرم از در ساختمان بيرون امدند اتومبيل توقف كرد به سرعت پياده شدم و او را در آغوش كشيدم پدرم به طرفمان امد با نگراني پرسيد:
- چي شد؟
به طرف بالا به راه افتادم دكتر چواب داد:
- خدا را شكر به خير گذشت
مادرم صدايم زد:
- باربد كجا؟
او را روي دستم جابجا كردم و گفتم:
- تو اتاقم نياز به استراحت داره
- دكتر بفرماييد تو
در اتاقم را باز كردم و وارد شدم او را روي تخت گذاشتم و پتو به رويش كشيدم چند ضربه به در اتاق خورد گفتم:
- در بازه
دكتر وارد اتاقم شد روي صندلي افتادم پدر و مادرم هم وارد اتاق شدند
دكتر بالاي سرش ايستاد
- خب فكر مي كنم من تا فردا ديگه اينجا كاري نداشته باشم
با نگراني پرسيدم:
- مي خواهيد بريد؟
- ديگه احتياجي به من نيست
- اگه جالش يهويي بد شد؟
- تو چقدر دلواپسي مگه نديدي دكتر صابري گفت: مسئله نگران كننده اي نيست اگرم خداي ناكرده اتفاقي افتاد بهم تلفن بزنين
پدرم داروها را روي ميز گذاشت و گفت:
- دير وقته دكتر بهتره نريد
- نه بايد برم شما كه خواهر بنده رو مي شناسيد
مادرم با نگراني گفت
- حق با باربده دكتر بهتره بمونيد
- خانم ايماني نگران چيزي نباشيد
به طرفم امد و گفت
- بهتره فكر اين اقا پسر باشيد
و رو به من اضافه كرد :
- بر و استراحت كن
سرم را به پشتي صندلي تكيه دادم و گفتم:
- ترجيح مي دم اينجا باشم
- اما من صلاح نمي دونم تو فشار زيادي رو تحمل كردي نياز به استراحت داري
- نمي تونم دكتر
- بهت يه ارام بخش بزنم؟
روي صندلي صاف نشستم و گفتم:
- نه لزومي نداره
- اما نظر من چيز ديگه ايه مگر اين كه خودت راضي بشي و براي استراحت بري
مادرم به طرفم امد و گفت
- باربد لجبازي نكن نگرانم نباش ما خودمون مراقبشيم
به شدت خسته و كوفته بودم به زحمت چشمانم را باز نگه داشتم.
دكتر دستي به شانه ام كوبيد گفت
- بلند شو مرد بايد براي فردا اماده باشي
مادرم دستم را گرفت و گفت
- برو تو اتاق مهمونا
به سختي از جايم بلند شدم نگاهي به او انداختم صورتش در سايه باند سفيد روي سرش رنگ پريده تر به نظرمي رسيد نگاه ملتمسم را به مادر دوختم لبخندي زد و گفت:
- برو مامان
سر به زير انداختم و سلانه سلانه از اتاق خارج شدم تلو تلو خوران خودم را به اتاق مهمان ها رساندم روي تخت افتادم و به سقف خيره شدم خواب در چشمانم نشسته بود به ساعتم نگاه كردم نزديك دو بود چشم بر هم گذاشتم تمام حوادث بعد از ظهر در ذهنم جان مي گرفت در حالي كه صحنه تصادف و حوادث بعد از ان مدام در ذهنم ورق مي خورد به خواب رفتم.
چشم باز كردم به بدنم كش و قوسي دادم وروي تخت نشستم با تعجب به اطرافم نگاه كردم و از خودم پرسيدم من اينجا چه كار مي كنم؟
به ذهنم فشار اوردم ناگهان همه چيز درذهنم زنده شد نگاهي به ساعت انداختم نزديك به ده بود به سرعت از تخت پايين پرسيدم و از اتاق بيرون رفتم با قدمهايي بلند خود را به اتاقم رساندم. چند لحظه ايستادم تا نفسم بالا بيايد چشم بر هم گذاشتم و دستگيره را به طرف پايين كشيدم در به ارامي باز شد سرها به طرف من چرخيد
- سلام
همه با ناراحتي جواب سلامم را دادند دلم هري ريخت با قدمهايي لرزان وارد اتاق شدم مادرم به طرفم امد و گفت
- برو پايين صبحونه اماده اس
- حالش چطور است
پدرم با عصبانيت گفت:
- مي خواي چطور باشه؟
بخار از سرم بلند شد نگاه ملتمسم را ه دكتر دوختم به پدرم تشر زد
- مسئله رو بزرگش نكنيد
قدمي به طرف جلو برداشتم مادر دستم را گرفت و گفت
- برو صبحونه ات رو بخور
بي توجه به او دستم را بيرون كشيدم و به طرف تخت رفتم او در خواب نازي فرو رفته بود با صدايي لرزان پرسيدم
- بيدار نشد؟
دكتر دستم را گرفت و همانطور كه مرا به طرف بيرون مي كشيد گفت
- چرا ولي دوباره خوابيد
به عقب برگشتم و گفتم
- اگه حال نداره ببريمش بيمارستان
پدرم با عصبانيت گفت:
- اگه اينقدر نگرانشي بهتر بود ا اول حواستو جمع مي كردي كه اين اتفاق نيفته
سر به زير انداختم دكتر گفت:
- حالا وقت اين حرفا نيست دنبال چاره باشيد
- چه چاره اي اقا؟ اين...
گيج شده بودم دكتر به ميان حرف پدرم دويد و گفت
- اينجا نه بهتره بريم پايين و يه راهي پيدا كنيم
پدرم با عصبانيت به راه افتاد و از مقابل ما گذشت به دكتر خيره شدم و پرسيدم :
- اينجا چه خبره؟
دستم را كشيد و گفت:
- الان مي ريم پايين مي فهمي
مادرم هم به راه افتاد تلو تلو خوران از پله ها پايين رفتم روي مبل افتادم مادرم به طرف اشپزخانه رفت دكتر در كنارم نشست پدرم روبرويم نشسته بود و با دو دست سرش را محكم گرفته بود به دكتر نگاه كردم با علامت دست گفت ساكت باشم
سكوت به شدت ازار دهنده و تلخ بود احساس خفقان مي كردم انگار منگنه ام مي كنند مادرم همراه منصوره وارد پذيرايي شد منصوره سيني صبحانه ام را روي ميز گذاشت با بي حوصلگي گفتم
- نمي خورم ببرش
مادر با مهرباني گفت
- يك دو لقمه بخور ديشبم كه چيزي نخوردي
سرم را به پشتي مبل تكيه دادم و گفتم
- ميل ندارم
مادرم به منصوره اشاره كرد و او راه طبقه دوم را در پيش گرفت صاف نشستم و از مادرم پرسيدم
- كجا مي ره؟
- پيش اون
سر به زير انداخت و گفت
- يعني پيش اون خام كه مراقبش باشه
نگاهي به سيني انداختم احساس كردم همين الان است كه بالا بياورم دوباره به مبل تكيه دام دكتر گفت:
- ميل ندارم بهتره شروع كنيم.
دكتر خم شد ليوان اب پرتقال را برداشت به طرفم گرفت و گفت:
- اول صبحونه تو بايد تقويت بشي
مادر نگاه ملتمسش را به من دوخته بود با بي ميلي ليوان را گرفتم و به دهان نزديك كردم پدرم با كنايه گفت:
- بعله بايد تقويت بشي بيشتر از اين كارا بكني
آب پرتقال بيخ گلويم پريد و به سرفه افتادم دكتر چند ضربه به پشتم زد.
مادرم با عصبانيت گفت:
- حالا اتفاقيه كه افتاده مگر چي شده روزي هزار نفر تو دنيا تصادف مي كنن طرف رو مي كشن كسي ككشم نمي گزه اون وقت شما
اشكم را با پشت دست پاك كردم چند نفس عميق كشيدم و به مبل تكيه دادم هنوز هم تك سرفه مي كردم دكتر ليوان را به طرفم گرفت و گفت:
- تمومش كن
- ميل ندارم
- تمومش كن
به احبار ليوان را گرفتم و ان را سر كشيدم دكتر لبخندي زد و گفت:
- اينجوري بهتره
ليوان را روي ميز گذاشتم هر لحظه منتظر بودم به حرف بيايند اما سكوت تلخ همچنان ادامه داشت به مادرم نگاه كردم نگاه از من دزديد . صورت نگرانش در خود مچاله شده بود به پدر چشم دوختم سرش را با دو دست چسبيده بود و به زمين خيره شده بود نگاهم به صورت دكتر خزيد لبخندي تصنعي زد و سر برگرداند بلند شدم و گفت:
- يكي به من بگه اينجا چه خبره ديوونه شدم
پدر سر بلند كرد اما پيش از ان كه دهان باز كند دكتر گفت:
- اقاي ايماني خواهش مي كنم من براش توضيح مي دم.
پدر به مبل تكيه داد و چشم بر هم گذاشت مادرم با گريه از پذيرايي خارج شد . نگاهم به دنبال مادر كشيده شد دكتر گفت
- بشين
نگاهش كردم دوباره گفت
- بشين
 

mssh81

عضو جدید
قسمت دهم

قسمت دهم

مطيعانه روي مبل نشستم دكتر شروع كرد به گفتن راستش باربد خان يه اتفاق بدي افتاده اون خانمي كه بالا خوابيده به خاطر ضربه اي كه به سرش خورده ...
چشم بستم نفسم را در سينه حبس كردم صداي دكتر در مغزم اكو مي شد.
- حافظه اش رو از دست داده چيزي از گذشته اش به خاطر نمي اره.
صدايم انگار از ته چاه بيرون مي امد پرسيدم:
- حالا بايد چكار كرد؟
پدرم پوزخندي زد و گفت
- اين آينه كه جنابعالي پختين از ما مي پرسي چيكار كنيم؟
دكتر با خونسردي گفت
- اين مسئله با عصبانيت حل نمي شه ما بايد خونسرد باشيم
با صداي گرفته اي گفتم
- مي رم پيش پليست
- تو هم قرص پليس پليس خوردي
نگاهش كردم
- پس بايد چيكار كنيم؟
دكتر گفت:
- من يه پيشنهاد دارم. منتهي اگر اقاي ايماني قبول كنند
پدر جواب داد:
- هر چه باشه قبول مي كنم فقط پاي من به كلانتري و روزنامه كشيده نشه
و انگار كه با خودش حرف مي زند ادامه داد
- من به زودي فروش مجتمع مسكوني ستاره رو شروع مي كنم مي دوني كار اين پسر چه تبليغ منفي اي برام درست مي كنه موضوع بيست تا اپارتمان دوازده طبقه چهار واحده اس آخه من به اين پسر چي بگم؟
دكتر گفت:
- پيشنهادم رو بگم؟
نگاهم را به دهان دكتر دوخت دكتر كه همه را ساكت ديد گفت
- بهتره اونو پيش خودتون نگه داريد
پدر غريد:
- مگه مي شه بگيم از كجا اورديمش؟
- يه چيزي بسازيد
- خونواده اش چي؟ مي دوني چقدر نگرانشن. اگه يه روز حافظه اش رو به دست بياره يا اونا پيدامون كنن به راحتي مي تونن ازمون شكايت كنن
- منم نگفتم دنبال خانواده اش نگرديد اونا حتما به كلانتري ها و حتي روزنامه ها اطلاعيه مي دن پي گير كارش باشين
پدر پوزخندي زد و گفت
- بريم كلانتري بگيم ببخشيد اقا نيومدن بگن بچه امون گم شده ما پيداش كرديم اما بهتون نمي ديمش
- شما نگران اون موضوع نباشين من دوستان زيادي دارم حتي تو كلانتري
پدر ارام گرفت من ساكت نشسته بودم و انها را نگاه مي كردم دكتر ادامه داد:
- كحا باهاش تصادف كردي؟
- انديشه
- اونجا مي ريم يه پرس و جويي مي كنيم شايد نشناسنش شايد بچه همونجا باشه
اصار رضايت روي صورت پدر نشست لبخندي زد و گفت
- واقعا دكتر قابلي هستي موافقم
دكتر لبخندي زد و گفت
- من خيلي به شما مديونم
- اصلا تو قابليتش رو داشتي
من كه از چيزي سر در نمي اوردم بلند شدم پدرم فرياد زد
- بي بي قهوه بيار
به راه افتادم و از پله ها بالا رفتم پشت در اتاقم ايستادم خجالت مي كشيدم وارد اتاق بشم صداي منصوره به گوشم خورد
- بله خانم
به سرعت وارد اتاق شدم منصوره روي تخت خم شده بود با قدم هايي بلند خودم را به تخت رساندم منصوره از جا پريد و با لحن معترضي گفت
- چه خبرتونه اقا ترسيدم
- معذرت مي خوام
كنار تخت ايستادم نگاهش را به من دوخت چقدر زيبا بود نگاه مسحور كننده اي داشت كنار تخت زانو زدم به من سلام كرد صدايش به نرمي مخمل بود قلبم را لرزاند لبخندي زدم و گفتم
- سلام حالتون چطوره؟
- بهترم فقط سرم يه كم سنگينه
- الان دكتر رو صدا مي كنم
- نه احتياجي نيست
- چرا حتما لازمه
- خواهش مي كنم
- چشم
- مي شه از خانم بخوايد كمكم كنه بشينم
- مطمئن نيستم براتون ضرري نداشته باشه
- نگران من نباشين حالم خوبه
به منصوره اشاره كردم شانه هايش را گرفت و او را كمي بالا كشيد بالشتها را پشتش مرتب كردم و گفت:
- متشكرم.
رو به منصوره گفتم
- برو پايين خودم اينجا هستم
با دلواپسي گفت
- نه خواهش مي كنم بمون
احساس كردم از تنها بودن با من مي ترسد به منصوره اشاره كردم بماند با شرمندگي سر به زير انداخت و گفت
- قصد توهين نداشتم
- مي دونم من درك مي كنم

هر دو ساكت شديم سكوتي كه دلم مي خواست تا هميشه ادامه پيدا كند صدايش در گوشم پيچيد:
- من مزاحم شما شدم
نگاهش كردم
- شرمنده ام مي كنيد
- چرا
صداي دكتر در اتاق پيچيد
- ادم كه تو خونه خودش مزاحم نيست
به عقب برگشتم دكتر ادامه داد
- خانم خانما شما دختر اين خانواده ايد
هر كلمه مثل پتك روي سرم فرود مي امد چشمانم از تعجب كرد شده بود او گفت
- من دختر اين خانواده ام چيزي يادم نمي ياد
- دكتر به منصوره كه هاج و واج مانده بود اشاره كرد از اتاق بيرون برود
دستي به شانه من كوبيد و گفت
- ديشب از پله ها افتادي
به روي او خم شد و گفت
- نگران چيزي نباش ما كمكت مي كنيم خاطرات فراموش شده ات رو به ياد بياوري
و خطاب به من اضافه كرد
- اينطور نيست؟
به خودم امدم و جواب دادم
- بله ما كمكت مي كنيم
لبخندي زد و گفت:
- متشكرم
لب به دندان گزيد و اضافه كرد
- داداش
رنگم پريد سر به زير انداختم تا مجبور نباشم نگاهش كنم دكتر خنديد و گفت
- خب خانم الان حالتون چطوره
دنيا روي شانه ام سنگيني مي كرد صداي او برايم دور و محو شد دكتر حرف مي زد و من جز صداهايي گنگ و نا مفهوم چيزي نمي شنيدم دكتر براي او خاطره مي ساخت و او با ناباوري همه را مي پذيرفت صدايش در گوشم نشست
- داداش داداش
نگاهش كردم چشمانش از خوشي مي درخشيد
- حرفهايي كه دكتر مي زنه حقيقت داره؟
نگاهي به دكتر انداختم چهره پيروزمندانه اي به خود گرفت بود. سر به زير انداختم و گفتم
- بله
- پس چرا من هيچ كدوم يادم نمي آمد
- يواش يواش همه چيز يادت مي اد خب حالا بايد استراحت كني سعي كن به چيزي فكر نكني فقط استراحت كن
- اسمم چيه
دكتر به من خيره شد با صداي نا مفهومي گفتم
- غزل
دكتر سقلمه اي به پهلويم زد ، گفتم
- غزل
گفت
- هيچ چي در موردش يادم نمي آمد حتي به نظرم اشنام نيست
دكتر گفت
- عحله نكن اهسته اهسته
و مرا كه هنوز شوكه بودم از اتاق بيرون برد در را كه بست با تشر از من پرسيد
- معلومه چنه
چرا بهش دروغ گفتيم
انتظار داشتي واقعيت رو بهش بگم
اون باورش شد
اگر ناراحتي برم و بهش بگم باهاش تصادف كردين و حالا اون شده موي دماغتون. بعدم بريم حكلانتري و تحويلش بدهيم بهزيستي تا شايد خانواده اش رو واسه اش پيدا كنن
- چرا بهش گفتين دختر اين خانواده اس
- باربد عاقلباش من مي خواستم همه چيز رو واسه اش ملموس و باور كردني كنم اين بهترين حرفي بود كه مي شد بهش زد
- مطمئنم مامان و بابا قبول نمي كنند
- اشتباه مي كني ما با هم به توافق رسيديم
تيز نگاهش كردم و با كنايه پرسيد
- تو ناراحتي
- البته كه نه
- منم همين فكر رو مي كردم گفتم حتما خوشحالم مي شي كه بعد از اين همه سال صاحب خواهر شدي
 

mssh81

عضو جدید
قسمت یازدهم

قسمت یازدهم

خنديد و اضافه كرد:
- اونم مفت و مجني
به راه افتاد و من به دنبالش كشيده شدم . پدرم وسط پذيرايي ايستاده بود بي بي و منصوره و پير بابا سر به زير روبرويش ايستاده بودند اخرين كلام پدر به گوشم خورد
- ديگه نمي خوام جز اين حرفايي كه گفتم چيزي بشنوم اين خانم دختر اين خونه اس
دكتر از بالاي پله ها گفت
- غزل ... اسم اين خانم غزل خانمه
سرها به طرف ما چرخيد تلوتلوخوران از پله ها پايين مي امدم احساس كردم زير فشار نگاه هاي بي بي و منصوره و پير بابا له مي شوم خودم را به اولين مبل رساندم و رويش نشستم مادرم با نگراني پرسيد
- خوبي؟
به زحمت سر تكان دادم گفت:
- رنگت خيلي پريده بهتره بري استراحت كني
نگاهش كردم به ارامي گفتم:
- بازي كثيفيه
مادرم سر به زير انداخت وگفت:
- همه اش به خاطر توئه
-من؟
پوزخندي زدم مادر گفت
- باربد ما دوستت داريم نمي خوايم اتفاقي برايت بيفته
- راحتم بذار مامان
پدر اخرين تاكيدات و بيشتر تهديدات را براي اخرين بار تكرار كرد و انها را مرخص كرد دكتر هم سفارش كرد برايش خاطره بسازند اما نه انقدر كه حرف ها ضد و نقيض شود. حالم از اين بازي به هم مي خورد پدر با خوشحالي روي مبل نشست و گفت
- خب دكتر چك شما رو چقدر بنويسم
- اصلا حرفش رو هم نزنيد
- نه اينطوري نمي شه حق الزحمه تونه
- بذاريد باشه به حساب شيريني دخترتون بذاريد
پدر قهقهه خنديد از خودم منزجرشدم با عصبانيت اشكاري از روي مبل بلند شدم پدرم با تحكم گفت
- كجا؟
- بيرون
- عوض تشكر كردنته؟
- متشكرم به من لطف كرديد
- پسر تمام اين كارا به خاطر توئه من دارم با ابروم بازي مي كنم
- منت سر من نذاريد بخاطر مجتمع مسكوني ستاره اس
پيش از ان كه پدرم عكس العملي نشان بدهد از در خارج شدم و به طرف اتومبيلم رفتم ديگر نمي توانستم فضاي خانه را تحمل كنم . پشت فرهان نشستم و تمام عصبانيتم را سر پدال گاز خالي كردم پير بابا در را به سرعت برايم باز كرد . وارد خيابان كه شدم اشك پهناي صورتم را پوشانده بود. دلم مي خواست تا اخر دنيا بروم مي خواستم خودم نباشم مي خواستم انسان باشم فقط انسان ذهنم كار نمي كرد فرهان را به چپ و راست مي چرخاندم و پيش مي رفتم زمان را گم كرده بودم به خودم كه امدم پشت در خانه ارش بودم سرم را روي فرمان گذاشتم و به خودم ارامش دادم احتياج داشتم با كسي حرف بزنم از اتومبيل پياده شدم تصميم را گرفته بودم پشت در خانه اشان ايستادم زنگ را فشردم لحظاتي بعد صداي زنانه اي در ايفون پيچيد
- كيه؟
- ارش خان هستن
- شما
- باربدم خانم شكوهي، سلام
- سلام باربد جان بيا تو
در باز شد تشكر كردم و وارد شدم سوار اسانسور شدم و دكمه طبقه ششم را فشار دادم در اينه نگاهي به خودم انداختم موهايم ژوليده و چشمانم متورم و قرمز شده بود دستي به سرم كشيدم و لباسم را مرتب كردم. اسانسور ايستاد نفس عميقي كشيدم و قدم به راهرو گذاشتم ارش لاي در ايستاده بود با ديدنم دندان هاي سفيدش را نمايان كرد و گت
- سلام اقاي سحر خيز
سعي كردم لبخند بزنم گفتم
- سلام بازم كه تو خونه اي
دستم را فشرد و گفت
- اينا همش بخاطر توئه دلم نمي اد بياي اينجا من نباشم دست خالي برگردي بفرما
وارد اپارتمان شدم بارها و بارها به اين خانه امده بودم اما اينبار حال ديگري داشتم خانم شكوهي وسط پذيرايي ايستاده بود سلام كردم با گرمي جواب سلامم را داد ارش مرا به طرف اتاقش هل داد در حاليكه با مادرش احوالپرسي مي كردم به طرف اتاق رفتم وارد اتاق شدم و گفتم
- چه خبرته؟ دارم با مادرت صحبت مي كنم
در را بست و گفت
- ولم كن بابا اگه با اون باشه تا فردا صبح نگهت مي داره تا حال نوه عموي دختر خاله خواهرزاده ننه بوق خانمت رو كه تازه به دنيا اومده بپرسه بيچاره من نجاتت دادم
صندلي را عقب كشيدم و روي ان نشستم روي لبه تخت نشست و گفت
- يادي از ما كردي
- دلم واسه ات تنگ شده بود
- ارواح خاك در خونتون
نگاهش كردم چشمكي زد و با تكان دادن سر پرسيد
- چه خبر؟
- خب بابا مفتش با بابام حرفم شده
- شوخي مي كني
- نگاهش كردم و گفتم
- نه
- برو برو خودتي
- بگو به جون ارش
- به جون ارش
- جون خاله جونت يعني تو واقعا با بابات حرفت شده
- اره اره اره ببينم تعجب داره؟
- خيلي زياد
- مثلا كجاش؟
- همه جاش، پسر آقاي ايماني بزرگ اونم چي تك پسر اقاي ايماني اونم چي تك بچه اقاي ايماني بزرگ اونم چي
- اونم چي و نخودچي
با حاضر جوابي گفت
- تو حلقومت
بلند شدم و شروع كردم به قدم زدن
- جون من حرفتون شده؟
نگاهش كردم گفت:
- جدي؟
- جدي
- پس واقعا كارت بيخ پيدا كرده حالا سر چي
شانه بالا انداختم و گفتم
- مهم نيست درست ميشه
- باباي تو كه از اين ناپرهيزيا نمي كرد
- تقصير من بود
- اوه اوه شجاعت رو
- خيلي دلش خوشه ارش
- پسر خوب اگه دلم خوش نباشه كه بيكار مي مونم
پوزخندي زدم و گفتم
- يه وقت خسته نشي با اينهمه كاري كه سرت ريخته
سينه صاف كرد و گفت
- اوهوم اوهوم نه چون من كاملا به فكر سلامتيم هستم
لحظه اي عصبي نگاهم كرد و دوباره گفت
- اه چقدر راه مي ري سرم گيج رفت
روي صندلي نشستم ارش پرسيد
- ناراحتي ؟
- ارش مي تونم يه چيزي بهت بگم؟
ضاهر جدي به خود گرفت و گفت
- البته
با تشر گفتم:
- جدي باش خواهش مي كنم
- نه ديگه اومدي و نسازي من جت و مت سرم نمي شه فقط موشك اونم با كلاهك هسته اي
به قهقهه افتاد با عصبانيت بلند شدم و گفتم
- مسخره اش رو در اوردي
چند ضربه به در خورد در باز شد و خ انم شكوهي سيني چاي به دست در استانه در پديدار شد به سرعت به طرف بيرون به راه افتادم از مقابل خانم شكوهي كه مي گذشتم گفتم
- معذرت مي خوام با احارزه
با تعجب پرسيد
- كجا؟
- معذرت مي خوام
ارش گفت:
- ناراحت شدي جون باربد شوخي مي كردم
به راه افتادم ارش به سرعت به طرفم امد بازويم را گرفت و گفت:
- كجا پسر ؟ بچه شدي؟ قهر مي كني؟ بيا حرفت رو بزن
دستم را عقب كشيدم و گفتم
- بذارش واسه بعد واسه يه فرصت مناسب
- جون باربد
به ميان حرفش دويدم و گفتم
- موضوع اصلا اين نيست بعدا در موردش صحبت مي كنيم
و خطاب به خانم شكوهي كه با تعجب نگاهمان مي كرد ادامه دادم
- مزاحم شدم ببخشيد خداحافظ
ارش تا بيرون همراهم امد و مدام معذرت خواهي مي كرد ارام و قرار نداشتم.
- باربد ااذيت نكن ديكه
- بابا ارش جان گفتم كه فراموشش كن
- تو بايد فراموش كني
- چي رو هيچ اتفاقي نيفتاده من بايد برم دارم هم مي رم
- اگه مي خواستي بري چرا اومدي
- نمي خواستم بيام بي اراده بود
- باربد لج نكن ديكه
- كار دارم امشب بهت زنگ مي زنم تا يه قراري وسه آخر هفته بذاريم
- اون كه سرجاش تو امروز واسه يه كاري اومده بودي پيش من
- لبخندي تصنعي زدم و گفتم
- نه من فقط از اينجا رد مي شدم
- تو خودت گفتي مي خواي يه چيزي بگي
- پشيمون شدم
- به همين سادگي
- حتي از اين هم ساده تر

سوار اسانسور شدم و به ور جلوي سوار شدن ارش را گرفتم و گفتم
- ديگه داري عصبانيم مي كني گفتم كه ناراحت نشدم
- پس چرا مي ري؟
- ارش جون هر كي دوست داري گير نده ولم كن مي گم ناراحت نيستم
- مطمئن باشم
با تحكم گفتم
- اره
- بهم زنگ مي زني
- اگه يادم رفت تو شب بهم زنگ بزن
- من شرمنده اتم
- تو ديوونه اي
با شيطنت گفت
- به خاطر همنشين بده
و با چشم و ابرو به من اشاره كرد و خنديدم و گفتم
- حق با توئه
لبخند از روي لبهايم محو شد و غم تمام صورتم را در خود مچاله كرد ب انكه به ارش نگاه كمم خداحافظي كردم و دكمه طبقه همكف را فشردم در بسته شد و اسانسور به حركت در امد جرات نگاه كردن به ايينه نداشتم از خودم بدم مي امد اسانسور كه ايستاد به سرعت از ان پياده شدم به طرف اتومبيلم رفتم صداي ارش در خيابان پيچيد
- باربد
سر بلند كردم تا كمر از پنجره اويزان شده بود فرياد زد
- تلفن يادت نره.
 

mssh81

عضو جدید
قسمت دوازدهم

قسمت دوازدهم

نگاهي به اطراف كردم و با اشاره دست گفتم برود داخل و پنجره را ببندد. فرياد زد
- نمي فهمم چي مي گي؟
و به قهقهه خنديد. به طرف اتومبيلم رفتم، صداي فرياد آرش دوباره به هوا برخاست:
- من شب به موبايلت زنگ مي زنم.
و كلمه موبايل را چنان با تاكيد گفت كه سرم سوت كشيد با عصبانيت به عقب برگشتم و با حركات دست تهديدش كردم.
- چرا تهديد مي كني موبايل داشتن كه اينهمه كلاس نداره
زير لب غريدم:
- ديوونه پسر الكي خوش احمق
در اتومبيل را باز كردم و بي توجه به هياهوي آرش كه فرياد مي زد
- دارم باهات اختلاط مي كنم...
سوار ماشين شدم و رد را بستم استارت زدم نگاهي به پنجره انداختم، آرش فرياد مي كشيد و دستهايش را در هوا تكان مي داد. پايم را روي پدال گاز فشردم و حركت كردم
سر در گم و گيج در خيابان ها سرگردان بودم. كوچه ها و پس كوچه ها را زير پا مي گذاشتم. نمي دانستم چه بايد بكنم . خواهر من! هضم اين كلمه برايم دشوار بود با خود انديشيدم او خوب خواهد شد و اين تصادف براي هميشه به خاطره ها خواهد پيوست اما حالا ... و مسئول تمام اين بدبختي ها من بودم. هر لحظه بر سرعتم افزوده مي شد. من تمام عصبانيتم را سر پدال گاز خالي مي كردم و انگار كه زندگي را زير پا دارم. بر گلويش فشار مي آوردم تا از هستي ساقط شود.
براي يك لحظه يك سايه ديدم محكم روي ترمز زدم بر جا خشمك زده بود. زني همراه بچه اش در مقابلم ايستاده بود. عرق روي پيشاني ام نشست. زن ، فرزندش را در آغوش كشيد و شروع كرد به فحاشي كردم:
- هي يابو مگه سوار گاري شدي مستي يا عاشق نزديك بود زيرمون كني. مرديكه با توام
دستهايم مي لرزيد توان حركت نداشتم زن روي كاپوت مي كوبيد و ناسزا مي گفت. فرزندش گريه مي كرد و من مات و مبهوت نگاهش مي كردم
مردم در اطراف ما جمع شده بودند و سعي مي كردند زن را ارام كنند
- اي بابا الحمدالله كه به خير گذشت خانم ديگه نفرماييد
- من بايد اين پسره رو آدمش كنم اگه مي زد مي كشتمون چي؟
- خواهر حالا كه چيزي نشده شمام خدا رو شكر كن
- بابشون ماشين مي گيرن مي ندازن زير پاشون تا اينا تو خيابونا ويراژ بدن و مزاحم آسايش مردم بشن
- اگه پول باباهاشون نباشه بايد برن سر چهارراه گدايي
- من پدرت رو در مي آرم مي خواست مارو بكشه چرا نشستي تكون نمي خوري؟
به آرامي دنده عقب گرفتم زن شروع كرد به هوار كشيدن كه:
- نذاريد فرار كنه مي خواست من و بچه امو بكشه حالا داره فرار مي كنه جلوش رو بگيريد
فرمان را چرخاندم و دور زدم از آيينه كه به عقب نگاه كردم زن را ديدم كه اين طرف و آن طرف مي دويد و از مردم مي خواست مانع فرار من شوند. ماشين ها به سرعت از كنارم رد مي شدند و برايم بوق مي زدند. من بي توجه به آنها به ارامي حركت مي كردم ديگر جسارت تند رفتن را نداشتم حتي از خودم مي پرسيدم با كدام جراتي پشت رل نشسته ام.؟
شش دانگ حواسم به رانندگي بود حتي مي ترسيدم پلك بزنم.
خيابان ها را پشت سر مي گذاشتم و بي اختيار به طرف خيابان انديشه كشيده مي شدم حوالي ظهر بود كه به خيابان انديشه رسيدم در گوشه اي پارك كردم. خيابان خلوت بود سراسر كوچه را تحت نظر داشتم اميدوار بودم مامور پليسي يا رفت و آمد مشكوكي ببينم و يقين كنم كه اينجا خانه شان است. همه جا در سكوت مرگ فرو رفته بود انگار كسي در اين خانه ها و در اين محله زندگي نمي كرد
دري باز شد و پيرزني عصازنان از در بيرون آمد. خودم را پشت فرمان قايم كردم عصا زنان به طرف اتومبيل امد نگاهش به من دوخت شده بود. صاف نشستم و ظاهري عادي به خودم گرفتم. كنار پنجره ايستاد.
شيشه را پايين كشيدم و گفتم:
- سلام.
- سلام شما با كسي كار داريد؟
- بله؟
- من الان بيشتر از بيست دقيقه است دارم از پنجره نگاتون مي كنم اينجا كاري داريد؟
- نه خير الان مي رم
ماشين را روشن كردم ترمز دستي را ازاد كردم نگاهي به پيرزن كه به حركات من چشم دوخته بود انداختم چيزي درذهنم درخشيد خودم را جمع و جور كردم و گفتم
- عذر مي خوام خانم تو اين كوچه اتفاق خاصي نيفتاده؟
- مثلا چه اتفاقي؟
- مثلا ...كسي...گم... نشده؟
به من خيره شد سر به زير اداختم پرسيد:
- مثلا كي؟
- نمي دونم هر كسي
- فكر نكنم امروز كه از پنجره نگاه مي كردم همه دختر و پسرها مثل هميشه بودند اون زن و مردايي كه سركار مي رفتن بودند بچه كوچولوهايي هم كه مهد كودك مي رفتن بودن، بقيه ام...
انگار با خودش حرف مي زد سر بلند كرد و نگاه خيره اش را به من دوخت چشمهايش را ريز كرد و گفت
- اينجا ديروز يه اتفاقي افتاد
رنگم پريد و قلبم از حركت باز ايستاد به ارامي ترمز را رها كردم
همانطور به من خيره شده بود ادامه داد
- يه دختر كه مال اين محله نبود...اره ...من اولين بار بود كه مي ديدمش ....
سر تكان داد و ادامه داد:
- تو بودي آره، تو بودي، مي گم كجا ديدمت ، تو ديروز بهش....
روي گاز فشار اوردم و به سرعت از انجا دور شدم.
ماشين را پارك كردم و پياده شدم. پير بابا لنگ لنگان به طرفم امد چهره در هم كشيد سلام كردم.
- سلام اقا ، خوش اومديد
- چه خبر پير بابا؟
- خبري نيست آقا
- كي خونه است
- خانم و خانم كوچك
- خانم كوچك؟
- غزل خانم آقا
- بابا رفته سر كار.
- بعد از رفتن شما ايشونم تشريف بردن
- حال خانم كوچيك چطوره؟
- من خبر ندارم آقا
به طرف خانه به راه افتادم پير بابا گفت
- آقا خانم باهاتون كار داشتن
سر تكان دادم و گفتم:
- مي رم پيشش
وارد خانه شدم خانه ارام در خواب نيمروزي فرو رفته بود صدا زدم
- بي بي.... بي بي.....
لحظاتي بعد منصوره از آشپزخانه بيرون امد
- سلام آقا
- بي بي كجاست؟
رفتن بخوابن
- مادرم كجاست؟
- ايشونم رفتن استراحت كنن آقا غذا آماده اس
- ميل ندارم
- مادرتون امر كردن حتما بخوريد
- چيه چرا اينجوري با من حرف مي زني؟
- چه جوري آقا
- چرا همتون اينجوري شديد؟ با من مثل ارباباي بدجنس صحبت مي كنيد
- نه آقا شما اينطور فكر ميك نيد
روي مبل افتادم منصوره گفت
- آقا غذا رو بيارم اينجا؟
- ميشه لطفا اينقد كلمه آقا رو تكرار نكني
- چشم غذا رو اينجا مي خوريد؟
- نه تو اتاقم مي خورم
- نمي شه آقا ، غزل خانم اونجا هستن
- يادم نبود
به منصوره چشم دوختم و با لحن ملايمي پرسيدم
- حالش چطوره؟
- خوبه خيلي بهتره
بي بي سلانه سلانه وارد پذيرايي شد سلام كردم به سنگيني جواب سلامم را داد و خطاب به منصوره گفت
- غذاي باربد خان رو بيار
- چشم
پرسيدم:
- بي بي از دست من ناراحتي؟
- آره
- چرا؟
- صبح نبايستي با بابات اونجوري حرف مي زدي. ببينم اين كارا رو اين حرفا رو من يادت دادم؟
- بي حوصله ام بي بي اونام سر به سرم مي ذارن
- اونا بي حوصله ان ، تو هم عوض تشكر كردن چوب لاي چرخشون مي ذاري
به بي بي نگاه كردم موهاي سفيدش از زير روسري بيرون زده بود
- بد كردن نذاشتن بري زندان؟
- حوصله موعظه ندارم بي بي
- يهويي بهم بگو خفه شو
- بي بي من كي اين حرف رو زدم
با گريه گفت
- ديگه چي مي خواستي بگي
با عصبانيت گفتم
- مسخره اش رو در آوردين
به سرعت از پله ها بالا رفتم. منصوره گفت
- غذاتون
فرياد زدم
- بريزش جلوي سگ
به طبقه دوم كه رسيدم آرام شدم. آهسته آهسته پشت در اتاقم رفتم. گوشم را به در چسباندم و گوش دادم. صدايي نمي آمد در را باز كردم و به داخل سرك كشيدم. نگاهش را به من دوخت و با لبخند گفت
- سلام
قلبم هري ريخت لبخندي از سر عجز زدم و گفتم:
- بيدارت كردم
- نه خوابم نمي اومد ، حوصله ام داشت سر مي رفت بيا تو
- مزاحمت نمي شم
- بيا تو مزاحم چيه
وارد اتاق شدم و در را بستم كمي روي تخت جابجا شد . روي صندلي نشستم سعي كردم كمتر نگاهش كنم. صدايش تاروپود وجودم را مي لرزاند
- خيلي سخته ادم از گذشته اش چيزي يادش نياد
- من متاسفم
خنديد و گفت
- من حواسم جمع نبوده از پله ها افتادم تو متاسفي؟
نگاهش كردم چقدر دلم مي خواست حقيقت را برايش بازگو كنم.گفت
- داداش....
كمي مكث كرد و با ترديد پرسيد
- قبلا هم داداش صدات مي كردم؟
سر تكان دادم خنديد و گفت
- اين كلمه به نظرم خيلي نا اشناست
از روي استيصال خنديدم و گفت:
- همه واسه ام گفتن تو هم بگو
- از چي؟
- از گذشته از بچه گيا از چند روز پيش
- چي واسه ات بگم
- هر چي كه مربوط به ما دوتاست
بلند شدم و گفت:
- چي شد
سر تكان دادم و گفتم
- هيچي ، هيچي!
- اتفاقي افتاده؟
- نه كوچولوي من
خنديد و گفت:
- پس تو هميشه من رو كوچولوي من صدا مي كردي.
رنگم پريد لبخندي تصنعي زدم و گفتم:
- گاهي وقتا
- مامان مي گه ما با هم خيلي جور بوديم
با تعجب گفتم:
- مامان؟!
- چيزي شده؟!
- نه نه مي گفتمي
- ما با هم جور بوديم؟
نگاهش كردم، چشمان خوش حالتش را به من دوخته بود و لبانش را غنچه كرده بود. چشم بستم و گفتم:
- حق با مامانه
- چرا ايستادي؟
- الان مي شينم هر چي شما بگين
چند ضربه به در اتاق خورد با تغير گفتم:
- بيا تو منصوره
منصوره وارد اتاق شد غزل با تعجب نگاهم كرد و پرسيد
- از كجا مي دونستي كي پشت دره
- از در زدنش چيه؟
- ناهارتون اقا
- نمي خورم
غزل گفت:
- بيارش اينجا
پرسيدم:
- تو چيزي نخوردي؟
- چرا ولي تو هنوز چيزي نخوردي درسته؟
سر به زير انداختم و ادامه داد:
- بياريدش اينجا مطمئنم خواهش منو رد نمي كنه
منصوره ايستاده بود و نگاهم مي كرد گفتم
- بيارش اينجا
- بله آقا
منصوره از در بيرون رفت غزل گفت
- مامان خيلي نگرانت بود
- واسه چي؟
- مي گفت دير كردي چرا نمي آي نمي دونم از اينجور حرفا
- مهم نيست از دلش در مي آرم
- ديديش
- هنوز نه خوابيده
چهره در هم كشيد با نگراني پرسيدم:
- چي شد؟
پيشاني اش را چسبيد و گفت
- گاهي يه دردي تو سرم مي پيچه و خوب مي شه
- مي خواي به دكتر زنگ بزنم؟
- نه خوب مي شه.
در باز شد و منصوره سيني به دست وارد اتاق شد سيني را روي ميز گذاشت و گفت
- اقا مادرتون گفتن بعد از ناهار مي خوان شما رو ببينن
غزل با شعف گفت
- مامان بيدار شده؟
- بله خانم
- داداش....
ريز خنديد من هم به خنده افتادم و پرسيدم
- به چي مي خندي؟
- هر وقت بهت مي گم داداش خنده ام مي گيره انگار تو هر كسي هستي به جز داداشم
لبخند روي لبهايم ماسيد سر به زير انداختم و گفتم
- بهش عادت مي كني
- هوم
سر بلند كردم و گفتم:
- منصوره به خانم بگو زود مي آم
غزل گفت
- بگو منم مي آم
- نه شما بايد استراحت كنيد
- اولا شما خودتي در ثاني مي خوام يه گشتي بزنم شايد يه چيزايي يادم بياد هميشه كه نمي شه چشمم به دهن شما باشه و گوشم به خاطراتي كه برام تعريف مي كنين
با تحكم گفتم
- منصوره مي توني بري
- بله آقا
به سرعت از در بيرون رفت غزل با گلايه گفت
- چيكارش داري؟
- با اين دختره بايد اينجوري حرف زد
- بد اخلاق
نگاهش كردم شكل بچه هاي لوس شده بود لبخند زدم گفت
- به چي مي خندي
- خيلي با نمك شدي
خنديد بلند شدم و سيني را از روي ميز برداشتم به طرف تخت رفتم و گفتم:
- اينو بگير
و سيني را به طرفش دراز كردم روي تخت جابجا شد و سيني را از من گرفت صندلي را جلو كشيد و نشستم. سيني را گرفتم و گفتم
- خب شروع كن
من غذا خوردم
دوباره بخور
نمي تونم
اگه بخواي مي توني
0 سيني را از دستم گرفت و گفت
- تو بخور
سيني را چسبيدم و گفتم
- نه تو...
- يه پسر خوب رو حرف خواهرش حرف نمي زنه
- چشم سيني رو بده به من اذيت مي شي
- نه خواهش مي كنم بذار دستم بمونه دوست دارم اينجوري غذا بخوري
چشمانش در هاله اي از اشك مي درخشيد خنديدم و گفتم
- اطاعت
قاشق و چنگال را برداشتم نگاهش كردم با اشتياق و علاقه خاصي نگاهم مي كرد. نگاهش دلم را لرزاند قاشق را بالا آوردم و به طرفش گرفتم
 

mssh81

عضو جدید
قسمت سیزدهم

قسمت سیزدهم

-دهنتو باز كن.
- نمي خورم
دست من رو رد مي كني؟
- هيچوقت
دهانش را باز كرد . قاشق را در دهانش گذاشتم چيزي در من به غليان آمد به خودم نهيب زدم، خجالت بكش و احساس نو شكفته ام را در نطفه خفه كردم
لقمه اش را بلعيد و گفت
- به چي نگاه مي كني؟
- هان...به هيچي
قاشم را دوباره پر كردم و به طرفش گرفتم
- ديگه جا ندارم.
- با لحن ملايمي گفت
- خودت بخور مي خوام غذا خوردنت رو تماشا كنم
قاشق را به دهان گذاشتم غزل نگاه مشتاق ونگرانش را به من دوخته بود
چشم به زير انداختم صدايش پشتم را لرزاند
- احساس مي كنم هميشه دلم خواسته يه برادر بزرگتر داشته باشم
نگاهش كردم. گفت
- مي دونم تو هميشه بودي اما نمي دانم چرا حس مي كنم دلم مي خواسته يه برادر داشته باشم بهش برسم واسه اش حرف بزنم خوشگلش كنم و پزشو بدم هر وقتم هر كي اذيتم كرد بهش بگم كه حسابشو برسه
لقمه ام را به زحمت بلعيدم قاشم و چنگال را در بشقاب انداختم غزل گفت
- چي شده؟
- سير شدم
- از حرف من ناراحت شدي؟
- معلومه كه نه مگه مي تونم از تو ناراحتم باشم؟
- پس غذاتو بخور
- واقعا سير شدم اين لقمه رو به خاطر تو خوردم
- خواهش مي كنم مي خوام غذا خوردنتو تماشا كنم
نگاه ملتمسش را به من دوخته بود مطيعانه قاشق و چنگال را برداشتم غزل به ارامي گفت
- ديگه هيچ حرفي نمي زنم فقط نگات مي كنم
لبخندي زدم و مشغول خوردن شدم غزل تمام مدت ساكت بود و با اشتياق نگاهم مي كرد غذايم كه تمام شد دستمال كاغذي برداشت و گوشه لبم را پاك كرد در نگاهش شوقي وافر نشسته بود با صدايي گرفته گفتم
- لوسم مي كني؟
خنديد چقدر ناز مي شد خنديدم و گفتم:
كوچولوي من
با اخمي تصنعي گفت
- لوسم مي كني؟
سيني را از دستش گرفتم و گفتم:
- من اينجوري بيشتر ازت خوشم مي آد
رنگم پريد چيزي گفته بودم كه نبايد مي گفتم نگاهش كردم انگار متوجه نشده بود خنديد و گفت
- پس من هميشه واسه ات لوس مي شم
نفسي راحتي كشيدم و گفتم
- حالا وقت خوابه
- مي خوام باهات بيام
اخم كردم از تخت پايين امد و گفت
- بي فايده اس من مي خوام بيام
غريدم
- لجباز
به راه افتاد و گفت
- خودتي
خنديدم و پشت سرش به راه افتادم سر پله ها كه رسيديم فرياد زدم
- منصوره
و خطاب به غزل گفتم
- چند لحظه وايستا
چيكارش داري؟
سيني را روي زمين گذاشتم زير بازويش را چسبيدم و گفتم
- آروم برو پايين
خنديد و گفت
- حواسم جمعه در ضمن اگه بيفتم بهتره شايد گذشته رو به ياد بياره
بي اختيار گفتم
- من تريج مي دم يادت نياد
با تعجب گفت
- چرا؟
به سرعت خودم را جمع و جور كردم و گفتم
- واسه اين كه آينده بهتري رو بسازي
به بازويم تكيه داد و به نرمي از پله ها سرازيز شد هر قدم كه بر مي داشت حس مي كردم قدم بر روي قلب بي تاب من مي گذارد نمي خواستم اينگونه باشد مي خواستم از اين احساس فرار كنم مدام به خودم تلقين مي كردم او را خواهرانه دوست مي دارم اما مي دانستم اينگونه نيست
من او را خواهر خود نمي دانستم و مثل يك غريبه غريبه اي به غايت آشنا در موردش قضاوت مي كردم
به پذيرايي رسيديم گفت:
- به خير گذشت
منصوره چپ چپ نگاهم كرد بازوي غزل را رها كردم ظاهري خشك و جدي به خودم گرفتم و گفتم:
- سيني بالاست
غزل به من خيره شده بود منصوره راه طبقه دوم را در پيش گرفت
زير چشمي نگاهي به غزل انداختم و پرسيدم
- چيه؟
- هميشه انقدر بد اخلاقي؟
- گاهي وقتا
مادرم روي مبل نشسته بود غزل شادمانه سلام كرد مادرم ايستاد و با تعجب نگاهش كرد
- تو چرا از تخت بيرون اومدي؟
و با اخم به من نگاه كرد غزل مدفعانه گفت
- خودم خواستم حوصله ام سر رفته بود
- بهتر بود استراحت مي كردي تو هنوز حالت خوب نيست
غزل روي مبل نشست و گفت
- خيلي خوبم
در كنار مادر نشستم و گفتم:
- عين بابا لجبازه
مادرم همانطور كه مي نشست گفت
- ديگ به ديگ مي گه روت سياست
غزل با شعف كودكانه اي گفت
- پس ما هر دوتامون به بابا شباهت داريم؟
بي بي سرآسيمه از آشپزخانه بيرون آمد و گفت
- خاك بر سرم واسه چي اومدي پايين؟ باربد واقعا خجالت داره
- تقصير من نبود خودش اصرار كرد
- تو چرا عقلت رو دادي دست اين
غزل با تعجب نگاهش كرد مادرم گفت
- بي بي خانم كه يادت مي آد؟
غزل سر تكان داد و گفت
- نه نه خيلي زياد يه نفر غرغرو يادم مي آد ولي....
بي بي مثل فنر از جا پريد
- من غرغرو هستم؟
خنده ام را به زحمت فرو خوردم و گفتم:
- بي بي جان غزل خانم منظورش ....
بي بي با عصبانيت گفت
- تو ديگه نمي خواد از اون حمايت كني
و خطاب به غزل افزود
- اصلا تو با اين سرو وضع واسه چي اومدي پايين؟
غزل نگاهي به خودش كرد با تعجب سر بلند كرد و با شرمندگي گفت
- لباساي من ايناست؟
لباسهاي كهنه و مندرس غزل به تنش گريه مي كرد به فكر فرو رفت و گفت
- من واقعا دختر شمام؟
مادر به بي بي اخم كرد و اشاره كرد برود بي بي شرمنده به آشپزخانه برگشت مادر گفت
- يادت نمي آد ديروز رفته بودي بالماسكه؟ گفتي لباس خدمتكارا رو مي خواي؟
چشمانش را ريز كرد و گفت
- نه چيزي يادم نيست
نفسي به راحتي كشيدم مادرم كه تيرش را به هدف نشسته مي ديد ادامه داد
- وقتي اومدي از پله ها افتادي و ديگه وقت نشد لباساتو عوض كنيم
و با اخم به من نگاه كرد سر برگرداندم گفت:
- پس الان مي تونم عوضش كنم
مادرم با ترديد گفت:
- الان؟
و با عجز به من نگاه كرد دلم نمي خواست به غزل دروغ بگويم اما خود را ناچار ديدم گفتم
- الان نه
- چرا؟
- كليد اتاقت دست باباست بابام سر كاره مي شه خواهش كنم تا شب صبر كني؟
سر تكان داد و گفت
- حتما
مادرم لبخندي تصنعي زد و گفت
- باربد مي شه بري تو اتاق من كيفم رو برام بياري؟
- من
با سر اشاره كرد بروم بلند شدم و با لبخندي كه به غزل زدم به راه افتادم
وارد اتاق خواب پدر و مادر شدم و همانجا ايستادم چند دقيقه بعد مادرم وارد اتاق شد و با بدخلقي گفت
- كجا بودي از صبح تا حالا تلفنتم كه خاموشه؟
- گوشي همراهم نبود چيكار دارين؟
- بابات گفت بريم واسه اش وسايل بخريم ديدي الانه نزديك بود ابرومون بره؟
- جالبه
- چي؟
- حالا من بايد چه كار كنم؟
- آماده شو بريم خريد بايد تا قبل از اومدن بابات همه چيز رو بخريم
از اتاق بيرون رفت صدايش را شنيدم كه گفت
- دخترم چطوره؟
و صداي اسماني غزل كه جواب داد:
- خوبم.
از اتاق بيرون رفتم مادرم را ديدم كه وارد آشپزخانه شد روي مبل افتادم و سرم را به پشتي مبل تكيه دادم
- چيزي شده؟
صاف نشستم از چشمان غزلخجالت مي كشيدم جواب دادم:
- نه
- اگه يه ساعتي تنها بموني كه ناراحت نمي شي؟
- مي خواي بري بيرون؟
- من و مامان
- حتما منم بايد تو خونه استراحت كنم
- دقيقا تازه تو كه نمي توني با اين لباسا بياي بيرون
نگاهي به استين هاي پاره اش انداخت و گفت
- مثل هميشه حق با توئه
- مثل هميشه؟؟؟
چشمانش درشت شد نگاهم كرد وبا خوشحالي گفت
- يه چيزي يادم اومد
قلبم از حركت ايستاد زبانم سنگين شده بود بي توجه به حال من ادامه داد:
 

mssh81

عضو جدید
قسمت چهاردهم

قسمت چهاردهم

قلبم از حركت ايستاد زبانم سنگين شده بود بي توجه به حال من ادامه داد:
-قبلا هم هر چي كه تو مي گفتي درست بود
نفسي راحت كشيدم . گفت:
- مگه نه؟
سر تكان دادم و گفتم:
- آره
دستهايش را به هم كوبيد و گفت
- درسته يادم اومد
ناگهان چهره اش در هم مچاله شد و سرش را چسبيد. با نگراني به طرفش رفتم و گفتم:
- چي شده؟
- چيزي نيست سرم درد گرفت
- بهت گفتم از تخت پايين نيا
زير بازويش را گرفتم و بلندش كردم و گفت:
- حالم خوبه
- ولي من اينجوري فكر نمي كنم
او را به طرف پله كشيدم و گفتم:
- حتي فكرشم نكن
مادرم از آشپزخانه بيرون آمد و گفت
- باربد آماده شو بريم
سر تكان دادم و گفتم
- آماده باشيد اومدم
و غزل را از پله ها بالا بردم او را روي تخت خواباندم پتو را تا زير چانه اش بالا كشيدم و گفتم
- سعي كن بخوابي
مي ترسم تو ازم جدا شي
چشم برگرداند و گفت:
- انگار براي اولين باره كه برادر دارم
بي اختيار باند سرش را بوسيدم و گفتم:
- من هيچ وقت تنهات نمي ذارم
قدر راست كردم و به سرعت از اتاق بيرون دويدم و از پله ها سرازير شدم. وسط پذيرايي فرياد زدم
- مامان!
از اتاق بيرون آمد و گفت
- چه خبرته هوار مي كشي؟
- آماده اين؟
- مگه تو آماده اي؟ با اين سر و وضع ؟ تو ايينه به خودت نگاه كردي؟
- آماده اين يا نه؟
- من اينجوري باهات بيرون نمي آم
روي مبل نشستم و گفتم
- باشه تنها برين
مادرم كه قافيه را با خته بود و گفت:
- پاشو حداقل يه شونه به سرت بزن
با بي ميلي بلند شدم و به اتاق مادرم رفتم روبروي اينه ايستادم رنگم پريده بود پاي چشمانم گود رفته بود لبهايم بيرنگ و چشمانم بي رمق شده بود شانه را برداشتم و همانطور كه موهايم را مرتب مي كردم احساس كردم چند سال بزرگتر از حد معمول نشان مي دهم
سنگيني نگاه مادرم را احساس كردم نگاهش كردم به سرعت نگاه از من دزديد و گفت
- بريم؟ دير شد
و از اتاق خارج شد در ايينه نگاهي بهخودم انداختم و از اتاق خارج شدم از كنار مادرم كه رد مي شدم شنيدم به منصوره سفارش مي كرد
- يادت نره ها اتاق مهمون رو مرتب كن ما كه اومديم كاري نداشته باشيم فقط وسايل رو جابجا كنيم و غزل رو ببريم تو اتاق خودش
- بله خانم
از در پذيرايي خارج شدم پيربابا با گلدان ها سرگرم بود صدايش كردم و گفتم
- پير بابا در رو باز مي كني؟
بلند شد و به طرف در رفت پشت فرمان نشستم و بوق زدم دقايقي بعد مادرم از خانه بيرون امد سوار شد و گفت:
- درم مي آم ديگه
- ديرمون شد
- چقدرم تو به فكري
روي گاز فشردم چرخ ها از جا كنده شد از كنار پيربابا رد شدم بوق زدم دستش را در هوا تكان دادو گفت:
- به سلامت
مادرم گفت:
- برو مركز خريد خودمون
- بله خانم بزرگ
با اخمي تصنعي گفت
- مامان بابات خانم بزرگه
خنديدم و گفتم:
- بله حق با شماست خانم بزرگ
لبخند از روي لبهايش محو شد و گفت
- يه سرم بايد بريم خيابون انديشه
چهره در هم كشيدم و جواب دادم
- صبح رفتم
- رفتي؟
- آره
- خب
يه پرس و جويي كوچولويي كردم بچه اون خيابون نيست حتي كسي اونجا نديده بودتش
نيم نگاهي به مادرم انداختم دلواپسي در نگاهش موج مي زد پوزخندي زدم و اضافه كردم
- به آرزوتون رسيديد به قول آقاي دكتر صافپور مفتي مفتي صاحب دختر شديد
- باربد قدرشناس باش
- نمي تونم درك كنم بايد براي چي ممنون باشم
- يعني تو نمي فهمي همه اين كارا برا خاطر توئه. واسه اينه كه ما از دستت نديم اگه تو دوست داري واسه ات يه پرونده قطور درست كنن و هر روز بكشنت پاي ميز محاكمه و روزنامه ها چپ و راست دروغ سر هم كنن و ازت يه غول بسازن همين الان مي ريم كلانتري. ولي همه اينا هيچ دردي رو از اون دختر دوا نمي كنه
مي دانستم حق با مادرم است اما دلم آرام نمي شد مادرم ادامه داد:
- اما اينجوري تو مي توني با محبت كردن بهش گناه البته نكرده خودت رو جبران كني.
به مادرم نگاه كردم خونسردي اش را به دست اورده بود انگار با حرف هايش خودش را بيشتر دلداري داده بود نگاهم كرد و گفت:
- تو با نظر من موافق نيستي؟
چهره در هم كشيدم و گفتم:
- چرا
- خب پس ديگه در موردش حتي يك كلمه هم حرف نزنيم به خواهرت فكر كن اونم مثل يه برادر خوب و آقا
كلمه خواهر مثل نيشتري در قلبم فرو مي رفت
يه كم تندتر نمي توني بري
خجالت كشيدم بگويم مي رتسم اما كمي روي پدال گاز فشار اوردم. مادرم بي خيال در كنارم نشسته بود و ليست واسيل مورد نياز غزل را تهيه مي كرد و من در اين انديشه بودم كه چرا نمي توانم او را خواهر خود بدانم در حالي كه بايد او را ا چشمي برادرانه نگاه مي كردم از چيزي كه از ذهنم گذشت پشتم لرزيد لب به دندان گزيدم وبه خودم نهيب زدم. ديگه فكرشم نكن
- كجا داري ميري؟
به مادرم نگاه كردم و گفتم:
- مركز خريد خودمون
- خسته نباشي داري رد مي شي يه گوشه وايستا
اتومبيل را كنار كشيدم و پارك كردم و گفتم
- منم بايد بيام؟
مادرم نگاهي از سر غضب به من انداخت و پياده شد زير لب غريدم:
- اين يعني بيا ديگه
پياده شدم و پشت سرم مادرم به راه افتادم. هياهوي در هم جمعيت مرا به خود به اين سو و آن سو برد همهممه زندگي شور بودن بوي لباسهاي نو و رنگ نگاههاي نو انسان را به خلسه مي برد صاحبت مغازه هايي كه با تملق سعي در فروش اجناسخود داشتند و مشتري هايي كه با جديت در صدد پيدا كردن ايراد بودند
وارد هر مغازه كه مي شديم با دست پر بيرون مي آمديم مادر انتخاب مي كرد و من پولش را مي دادم مادر لباس مورد نظرش را انتخاب كرد. پولش را دادم و ارام به مادرم گفتم
- بيرون منتظرم
بسته ها را برداشتم و بيرون آمدم نگاهي به ويترين ها كردم پشت يك ويترين بلوز زيبايي نظرم را جلب كرد مادرم بيرون آمد و گفت
- ديگه تموم شد بريم
بي توجه به حرفش پرسيدم
- اون چطوره
- اون بلوز مغازه سوم اون بلوز ابيه ساده است
- قشنگه
- بگيريمش
چشمانم درخشيد مادرم خنديد و گفت
- بگيريمش
به سرعت به راه افتادم و وارد مغازه شدم
- خسته نباشيد اقا
- سلامت باشيد قربان امرتون
- اون بلوز ابيه پشت ويترين مي شه لطفا ببينمش
- بله قربان از اين بود
- بله بله
بلوز را در مقابلم روي ميز پهن كرد در ذهنم لباس را بر تن غزل تصور كردم احساس كردم چقدر زيباتر مي شود لبخند بر روي لبم نشست
- لطفا بپيچيدش
- چشم قربان
مادرم گفت
- خريديش
با خنده گفتم
- چشمم را گرفته بود؟
- مطمئنم خيلي بهش مي آد
بسته را گرفتم و پولش را دادم و گفتم
- خب فكر مي كنم حالا ديگه مي تونيم بريم
- البته
به راه افتاديم احساس رضايت مي كردم سوار كه شديم مادرم گفت
- زود باش كه قبل از بابات خونه باشيم
- چشم قربان
اتومبيل را روشن كردم و با سرعتي متعادل راه خانه را در پيش گرفتم وارد خانه شديم منصوره منتظرمان بود اتومبيل را كه پارك كردم به طرفمان امد
- سلام
- سلام
- خانم منتظرتون بودم الان ديگه اقا پيداش مي شه
مادرم بسته ها را به دستش داد چند تايي هم خودش برداشت و گفت
- اتاقش اماده اس؟
- بله خانم فقط مونده لباسسا كه بايد بچينيم تو كمد
همانطور كه مي رفتند مادرم گفت:
- علي الحساب يه چيزي براش درست كنيم كه قابل قبول باشده و به شكش نندازه بايد حالش كه بهتر شد ببرمش و بقيه وسايلشو به سليقه خودش براش بگيرم
وارد پذيرايي شدم
سلام بي بي
- سلام بي بي ج ان
مادرم و منصوره بالاي پله ها بودند به خودم جرات دادم و پرسيدم:
- حالش چطوره؟
بي بي با تعجب نگاهم كرد گفتم:
- غزل
- نمي دونم بي بي وقت نكردم بهش سر بزنم
از مقابلم گذشت و از پله ها بالا رفت دلم براي ديدنش بي تاب بود مي خواستم مقاومت كنم مي خواستم به ديدنش نرم اما دلم طاقت نداشت و خودش را به سينه ام مي كوبيد به ارامي راه طبقه بالا را در پش گرفتم. رنگم پريده بود دستهايم مي لرزيد بلوزي را كه برايش گرفته بودم محكم در دستم فشردم پشت در كه رسيدم صداي قلبم را به وضوح مي شنيدم در را باز كردم روي تخت نشسته بود با شنيدن صداي در سر برگرداند لبخند زد و گفت
- سلام بالاخره اومدي؟
نگاهي به دستهايم كرد سر بلند كردم غروب در هواي اتاق جاري بود. فضاي نيمه تاريك اتاق صورت مهتابي رنگ غزل و صداي گرم و گيرايش مرا در جا ميخكوب كرد گفت:
- نمي خواي بياي تو؟
قدم به داخل اتاق گذاشتم و سعي كردم عادي باشم
- سلام حالت خوبه؟
- عالي ام!
نگاهش به بسته افتاد خنديدم و ان را به طرفش گرفتم
- قابل نداره
- مال منه؟
- تقديم به كوچولوي من
دستهايش را براي در آغوش گرفتنم باز كرد رنگ پريد خودم را عقب كشيدم با تعجب نگاهم كرد به سرعت به خودم امدم خنديدم و گفتم
- تو هنوز حالت خوب نشده نمي خوام اذيت بشي
دستهايش را رها كرد بسته را به طرفش گرفتم و گفتم:
- از من ناراحتي؟
خنديد و گفت:
- اصلا
- پس بگيرش
آن را گرفت و گفت
- ممنون واقعا ممنون
روي صندلي نشستم و گفتم
- بازش نمي كني؟
نگاهم كرد چشمانش مي درخشيد
- همين الان
ان را باز كرد و بلوز را در مقابل صورتش در هوا نگه داشت نگاهش از روي ان به صورتم لغزيد
- چطوره؟
- عاليه عالي مي تونم بپوشمش؟
- خريدم كه بپوشيش
بلند شدم و گفتم
- بذار منصوره رو صدا كنم كمكت كنه
- نمي خوام خودم مي پوشم مي شه پشتت رو كني؟
- بيرن منظرم مي شم
لبخندي زد و گفت:
- ببخشيد
اخمي تصنعي كردم و گفتم
- با من اينجوري حرف نزن كه دلخور مي شم
به راه افتادم صدايش در گوشم پيچيد:
- داداشي....
سر برگرداندم و نگاهش كردم. گفت
- قد يه دنيا دوستت دارم
دلم هري ريخت به سرعت از اتاق خارج شدم پشت ديوار تكيه دادم و چشم بر هم گذاشتم از اين كه او بازيچه بازي هاي ما شده بود و به ما اعتماد كرده بود و از اينكه ما از اين اعتماد سو استفاده مي كرديم از خودم بيزار بودم دلم مي خواست بروم و همه چيز را به او بگويم اما خوب مي دانستم كه اين كار از من ساخته نيس
صدايش مرا از خود به در اورد
- داداشي اونجايي؟
وارد اتاق شدم از ديدنش بر جا خشكم زد مقابل پنجره ايستاده بود موهايش را به روي شانه رها كرده بود روشنايي كمرنگ غروب او را در خود فرو گرفته بود لبخند به لب داشت هاج و واج مانده بودم كه اين انسان است يا فرشته پرسيد:
- چطوره؟
به زحمت دهان باز كردم و گفتم:
- مثل ماه شدي حتي از اونم خوشگل تر
كمي به چپ و راست مايل شد و گفت:
- بخاطر سليقه توئه
به طرفم امد و روبرويم ايستاد
- مرسي
توان حركت نداشتم دستهايش را به دور كمرم حلقه كرد و سرش را بر روي سينه ام گذاشت و من خودم را به دست نفس هاي داغ او كه روي پوستم مي دويد سپردم.
 

mssh81

عضو جدید
قسمت پانزدهم

قسمت پانزدهم

دكتر قد راست كرد . گوشي را از گوشش بيرون آورد و گفت
- سردرد سرگيجه تاري ديد كه نداري؟
غزل به نشانه نه سرش را تكان داد
- بلند شويد راه برو ببينم
غزل از تخت پايين آمد و شروع كرد به قدم زدن زير چشمي نگاهي به دكتر انداختم نگاه حريضش را به اندام موزون غزل دوخته بود چهره در هم كشيدم پدرم پرسيد:
- به نظر مي آد كاملا خوب شده باشه
دكتر بي توجه به حرف پدر گفت
- هزار ماشاالله دخترتون واقعا برازنده اس اقاي ايماني
غزل با لبخند نگاهم كرد اما با ديدن چهره در هم فرو رفته خنده روي لبهايش ماسيد دكتر گفت:
- اگر سرگيجه ، تهوع، خشكي دهان داشتي بايد فورا خبرم كني
پدر پرسيد:
- دارو نمي خواد دكتر جان؟
دكتر نگاهش را به صورت غزل دوخت و گفت:
- ايشون ماشا الله خودشون دواي دردن دارو نمي خوان
با تشر گفتم
- غزل بهتره استراحت كني
به طرف تخت به راه افتد گفتم:
- اگه دوست دراي اتاقتو بهت نشون بدم اگه ناراحت نمي شي مي خوام امشب اتاقم بخوابم
- نه بريم
گفتم:
- با اجازه آقاي دكتر
- خواهش مي كنم
دوشادوش غزل به راه افتادم چهره ام در هم بود و به شدت عصبي بودم عزل دستم را گرفت پشتم لرزيد خم شد و به صورتم چشم دوخت سر برگرداندم گفت:
- قول مي دم ديگه نذارم دكتر صفاپور معاينه ام كنه
- مي دوني كه اين كار رو مي كنه
- به بابا مي گم دكتر مونو عوض كنه
نگاهش كردم و گفتم
- خيلي ساده اي غزل، خيلي
در اتاق را باز كردم پرسيد
- اينجاست
- آره
منتظر بودم داخل شود اما او ايستاد بود نهيب زدم
- نمي ري تو؟
چشمان به اشك نشسته اش را به من دوخت و گفت
- خيلي بد اخلاق شدي تقصير من كه نيست
چهره ام باز شد با دلجويي گفتم:
- حق با توئه معذرت مي خوام حالا برو تو اتاقت قول مي دم ديگه بد اخلاقي نكنم
وارد اتاق شد با كنجكاوي به همه جا سرك كشيد من در گوشه اي ايستاده بودم و نگاهش مي كردم روي لبه تخت نشست و گفت
- واقعا اينجا اتاق منه؟
- بله
نگاهم را به اطراف چرخاندم منصوره در تزيين اتاق تا حد توان چيره دستي كرده بود تخت در وسط اتاق بود ميز توالت در راست و قفسه كتابها در سمت چپ تخت قرار داشت كمد لباس ها در گوشه پايين اتاق و چند عروسك به ديوارها اويزان شده بود
پرسيدم
- خب نظرت چيه؟
- مگه اينجا هميشه اتاق من نبوده؟
خرابكاري كرده بودم گفتم
- چرا يعني منظورم اين بود كه چيزي يادت نيومد؟
سر تكان داد و گفت:
- نه، يادم نمي ياد اما اگه تو مي گي اتاقمه پس اتاقمه
بي اختيار گفتم:
- كوچولوي من تو چقدر ساده دلي
خنديد طاقت ايستادن نداشتم گفتم:
- تو اتاقت بمون دكتر كه رفت صدا ت مي كنم
به طرف پنجره رفت و گفت
- زود بيا بالا من حوصله ام سر مي ره
چشم بر هم گذاشتم و گفتم
- چشم قربن
و از اتاق بيرون آمدم هنوز در را كاملا نبسته بودم كه صدايم كرد
- باربد
سرم را داخل اتاق كردم و گفتم:
- جان دلم
- شايد به نظرت عجيب بياد اما فكر مي كنم
سر به زير انداخت گفتم:
- فكر مي كني چي؟
روي لبه تخت نشست و گفت
- فكر مي كنم هيچوقت اتاق نداشتم همونجوري كه....
با نگراني پرسيدم:
- چيزي يادت اومده؟
سر تكان داد به داخل اتاق برگشتم كنار پايش نشستمو گفتم:
- پس چي؟
- ذهنم پر از خاطراتيه كه ديگرون واسه ام تعريف كردن اما نمي دونم چرا نمي تونم چيزايي مثل....
نيم خيز شدم گفتم:
- بشين
با تعجب نگاهم كرد سعي كردم ارام باشم با مهرباني گفتم
- بشين و ادامه بده مثل چي؟
- بهم نمي خندي؟
- قول مي دم كه نخندم
من و من كرد و گفت:
- احساس مي كنم چيزايي مثل پدر مادر برادر يه اتاق شخصي عروسك...
سر برگرداند و به پنجره نگاه كرد و ادامه داد:
- روشنايي مهتاب خيلي برام غريبه است
ايستادم او هم ايستاد چشمانش به اشك نشسته بود سر انگشتانش را گرفتم و گفتم
- به هيچ چيزي به جز خاطراتي كه واسه ات تعريف مي شه فكر نكن سعي كن تمام چيزايي رو كه بهم گفتمي از ذهنت دور بريزي مي خوام هيچ چيز بدي از گذشته ها يادت نياد
سر به زير انداخت سرم را پيش بردم و زير گوشش گفتم:
- نمي خوام چشماتو گريون ببينم
لبخند زد و گفت
- وقتي داداشي مثل تو دارم هيچ وقت گريون نمي شم
قلبم فشرده شد دستش را رها كردم و گفتم
- زود دكتر رو دست به سر مي كنم و مي آم دنبالت
چشمانش مشتاق را به من دوخت و گفت
- منتظرتم
در را بستم در دل به خودم گفتم، لعنت بهت باربد ببين چه آشي پختي به طرف اتاقم رفتم گوشم را تيز كردم صدايي نمي امد وارد اتاق شدم كسي در اتاقم نبود. همه جا ريخت و پاش بود دلم نمي خواست تنها باشم اما بايد براي بيرون كردم دكتر صفاپور هم كه شده مي رفتم پايين از اتاق بيرن آمدم و از پله ها سرازير شدم
پدرم خنده كشداري كرد و گفت
- عجب شما چه عكس العملي نشون داديد؟
دكتر نگاهي به من كه از پله ها پايين مي امدم انداخت و گفت
- نه يعني نمي تونستم عكس العملي نشون بدم
وارد پذيرايي شدم دكترخطاب به من پرسيد
- خوابش كردي؟
و خنديد پدرم هم خنديد شرمزده سر به زير انداخت م وگفتم
- متوجه نمي شم
حسابي بهش عادت كردي
روي مبل نشستم و گفتم
- خودمو مسئول مي دونم
دكتر با كنايه گفت
- البته برادرانه
سيني را از روي ميز برداشتم و با خونسردي گفتم
- كاملا برادرانه
- پيش پاي تو داشتم با اقاي ايماني در مورد شما صحبت مي كردم
تيز نگاهش كردم منصوره ليوان شربت را در مقابلم گذاشت اهسته گفتم
- لطفا برو اتاق من رو تميز كن
و با صداي بلند پرسيدم
- مامان كجاست؟
تو اتاق داره به مادر بزرگت گزارش مي ده
دكتر ادامه داد:
- ما فكر كرديم بايد يه سفر بري
روي مبل جابجا شدم و گفتم
- ضرورتي نمي بينم
پدرم گفت:
- البته كه ضرورت داره
به پشتي مبل تكيه دادم و گفتم
-سر در نمي آرم
دكتر گفت:
- اجازه بده من واسه ات توضيح بدم تو دست اين خواهر جديدت رو مي گيري ويه هفته اي مي ري شمال
چهره در هم كشيدم و گفتم
- كه چي بشه؟
پدرم گفت:
- تا من بتونم يه فكري واسه اين دست گلي كه جنابعالي به اب دادين بكنم مادرم از اتاق بيرون امد و چون قسمت اخر حرف هاي پدر را شنيده بود گفت
- آقاي ايماني باز شروع كردين؟
با عصبانيت از روي مبل بلند شدم پدر با تحكم گفت:
- فردا صبح حركت مي كنيد
ايستادم رو به پدر كردم و گتم
- من چه جوري بايد ازش مراقبت كنم؟
سر برگرداند و گفت:
- منصوره هم باهاتون مي اد
- من كار دارم تازه امروز كه بدون مرخصي خونه موندم
- خودم بهت مرخصي مي دم
دكتر خنديد به تندي نگاهش كردم گفت:
- شرمنده ام اما اصلا بهونه جالبي نبود
مادرم با نگراني نگاهم مي كرد وگفتم:
- ظاهرا من چاره اي ندارم
پدرم گفت:
- من فقط به فكر تو هستم
با كنايه گفتم
- بله متشكرم
بي توجه به كنايه من گفت
- تا شما برگردين من شرايط اينجا رو مي پزم
چيزي از ذهنم گذشت گفتم
- فعلا كه غزل حال نداره هر وقت بهتر شد...
دكتر به ميان حرفم دويد و گفت
- به نظر من اون حالش خوبه يه خراش روي سرشه كه نگران كننده نيست كبودي ها و خراش هاي بدنشم كه اصلا مهم نيست و تا چند روز اينده خوب مي شه اگرم خيلين گراني من حاضرم با كمال ميل باهاتون بيام
از شدت عصبانيت نزديك بود منفجر شوم با غضب گفتم
- اگه شما مي گيد خوبه پس خوبه
و راه طبقه دوم را در پيش گرفتم به اتاقم سرك كشيدم منصوره مشغول تميز كردن اتاق بود قد راست كرد وارد اتاق شدم كمي اين پا و ان پا كردم و پرسيدم
- تو از قضيه شمال خبر داشتي؟
وقتي دكتر با پدرتون صحبت مي كرد شنيدم
- تو راضي هستي؟
سر به زير انداخت و جواب داد
- خيلي وقته مسافرت نرفتم بدم نمي اد
به فكر فرو رفتم نمي خواستم با غزل تنها باشم مي ترسيدم بيشتر از اين اسيرش شوم سر برگرداندم منصوره صدايم كرد برگشتم موبايلم را به طرفم گرفت و گفت
- زير تخت بود
ان را از دستش گرفتم با نگراني گفت
- آقا بيشتر مراقب خودتون باشيد از ديروز تا حالا خيلي لاغر شديد
نگاهش كردم مشغول كارش شد با چهره اي متفكر از در بيرون رفتم با اين اميد كه غزل با اين سفر مخالف باشد سلانه سلانه به طرف اتاقش رفتم در زدم صداي گرمش در گوشم طنين انداخت
- در بازه
وارد شدم روي تخت دراز كشيده بود با نگراني پرسيدم
- حال نداري؟
نشست و گفت
- خوبم حوصله ام سر مي ره
- ببخش تنهات گذاشتم
سر تكان داد و گفت:
- مهم نيست تو كه نمي توني هميشه پيشم باشي فكر مي كنم اين اتفاق يه خورده لوسم كرده
پشت پنجره ايستادم و با لحني محزون گفتم:
- اتفاقا اينطوري نازتر مي شي
- ناراحتي؟
بي انكه نگاهش كنم جواب دادم
- مي خوايم فردا بريم شمال
با تعجب گفت
- فردا
- نظرت چيه؟
- خوبه همگي؟
- من و تو منصوره
- سه تايي؟
- مامان و بابا چي؟
- بابا كار داره مانم كه بايد پيشش بمونه
- خيلي خوبه اگه اونا بودن كه عالي بود اون چيه تو دستت
- گوشيمه
- ببينمش
- چه بامزه اينو يادم نمي اد اما باهاش احساس غريبي هم نمي كنم
لبخندي زدم و گفتم:
- جاي اميدواريه تو بالاخره با يه چيز غريبه نبودي
- باهاش يه زنگ مي زني؟
- به كي؟
- به هر كي مثلا زنگ بزن خونه
- زنم مي نم به ....آرش
نگاهش كردم از حالت چهره اش خنده ام گرفت توضيح دادم
- دوستمه از بهتريناش امروز بهش قول دادم شب بهش زنگ بزنم
موبايل را روشن كردم و مشغول گرفتن شماره شدم و در همان حال گفتم
- باعث خير شدي يادم رفته بود پوستم رم مي كنه
غزل خنديد زير چشمي نگاهش كردم دلم مي خواست از دهانم بيرون بزند
- گرفت
بعد از سه بوق كسي گفت:
- بله؟
- سلام خانم شكوهي باربدم
- سلام باربد جان حالت چطوره مامان چطوره
- خوبم ايشونم خوبن سلام دارم
- صبح چرا اينقدر با عجله رفتي
- شرمنده كار داشتم ارش خان هستن
- بله گوشي ارش.... چند لحظه صبر كن
چند ثانيه بعد صداي ارش در گوشي پيچيد:
- مامان گوشي رو بذار
غزل با شادماني نگاهم كرد روي لبه تخت نشستم
- سلام چطوري؟
- سلام خوب تو چطوري؟
- اي نيومدي
- كجا؟
- پاتوق
- آخ شرمنده درگير بودم
- بله بابا درگيري سرت شلوغه صبحم كه قهر مي كني
- جون تو كار داشتم
- امشب بيا اينجا
- نمي تونم
- اومدي نسازي ها
- فردا دارم مي رم سفر
- كجا
- شمال
- شمال چه خبره؟
- سلامتي شما بابائه امر فرموده بنده هم اطاعت
- بابات از اين ناپرهيزيا نمي كرد كه تنها بفرستت
- از دستش در رفته
- پس ما هم هستيم
- شرمنده
- شوخي نكن
- نه ولي....
- بگو
غزل به رويم خنديد ارش كه سكوت مرا ديد ادامه داد
- نكنه داري با......
به ميان حرفش دويدم و گفتم
- اه ارش صالا من اينجوريم؟
خنديد و گفت:
- اصلا بميرم واسته ات
- دارم با خواهرم مي رم
با تعجب گفت:
- خواهرت........؟؟؟؟؟
- بله
غزل بازيم را چسبيد لبخندي به رويش زدم ارش ناباورانه گفت:
- برو خودتو رنگ كن
- زنگ بزن از مامانم بپرس
- تو و خواهرت....
 

niaz hashemi

عضو جدید
سلام عزيزم پس چرا ادامه نميدي ؟؟؟؟؟؟/
ممنون به خاطر انتخاب رمان قشنگت
من شديداً مشتاق هستم بقيه شو بخونم
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دوستان لطفا از اسپم كردن لابلاي داستانها بپرهيزيد

انتقاد پيشنهاد و يا تشكرات رو به پروفايل دوستان مختص نماييد

متشكرم
 

mssh81

عضو جدید
قسمت شانزدهم

قسمت شانزدهم

به ميان حرفش دويدم و گفتم:
- بعدا مي بينمت فعلا خدا حافظ
صدايش در گوشي پيچيد:
- الو .... باربد... الو
گوشي را قطع كردم غزل خنديد و گفت
- مرسي
دستش را گرفتم و آن را به لبم نزديك كردم اما پيش از انكه ان را ببوسم چند ضربه به در خورد و منصوره گفت
- آقا اتاقتون اماده اس
گفتم:
- بيا تو
و از لبه تخت بلند شدم در به ارامي باز شد و منصوره در استانه در استاد پرسيدم:
- رفت؟
با كنجكاوي نگاهم كرد گفتم:
- دكتر صفاپور؟
- ايشان شام اينجا هستن
- كي دعوتش كرده؟
- پدرتون
با عصبانيت گفتم:
- ديگه كنده هم نمي شه
منصوره با من و من گفت:
- پدرتون گفتن شما و خانم سر ميز شام بايد حتما حاضر باشين
- غزل واسه چي؟ اون كه هنوز حال نداره بدنش كوفته اس
غزل گفت:
- خوبم مي تونم بيام
- تو مثلا ديروز تصادف كردي چطور مي توني به راحتي سر ميز....
جمله ام را نيمه كاره رها كردن رنگم پريد و عرق روي پيشاني ام نشست
منصوره هاج و واح مونده بود غزل گفت:
- تصادف؟!؟!
منصوره به ميان حرف ما دويد و گفت
- منضور اقا اينكه شما ديروز او نصادف يعني افتادن از پله ها وسه تون اتفاق افتاد
- ولي داداشم گفت تصادف كردي
توان ايستادن نداشتم روي لبه تخت نشستم و گفتم
- منظورم افتادنت بود اونم يه تصادف بود ديگه يه حادثه درسته؟
با شك و ترديد گفت
- مي شه گفت اينجوريه
بلند شدم و گفتم
- حتما اينجوريه بگو چشم
- چشم
خطاب به منصوره گفتم:
- من مي رم تو اتاقم ، خانم رو تنها نذار
و به سرعت از اتاق بيرون رفتم وارد اتاقم كه شدم زير لب گفتم:
- تو اون رو به شك انداختي اخه اگه نمي توني اصلا حرف نزن كسي كه مجبورت نكرد
صداي زنگ تلفن بلند شد گوشي را برداشتم
- بله
- سلام باربد
- سلام چيزي يادت رفته؟
- فكرم مشغوله بگو جون ارش با خواهرم مي رم
روي صندلي نشستم و گفتم
- به جون ارش با خواهرم مي رم
- به جون عمه خانمت
- چرا باور نمي كني؟
- آخه اگه تو بودي باورت مي شد؟ تو گورت كجا بود كه كفنت كجا باشه، تو خواهرت كجا بود؟
- گمش كرده بوديم حالا پيداش كرديم
- تو گفتي و من باور كردم خودتي رفيق
- تو چرا اينقدر به من شك داري؟
- واسه اين كه تو مشكوك مي زني
- ميل خودته مي خواي باور كن مي خواي نكن
- اخه هيچ حرفي در موردش نزده بودي
- فكر نمي كردم لزومي داشته باشه
- شايد داشت
- مثلا
- مثلا شايد يه داماد تر و تميز و شيك پوش و سر زنده و ...بازم بگم
- خب؟
- خب ديگه
- نمي خواي به هم معرفيمون كني؟
- ارزوني بابات
- بي ادب ادم در مورد دوست عزيزش اينجوري صحبت مي كنه؟
- بسه ديگه ارش
- اوه اوه چه داداش غيرتي اي اصلا نخواستيم هنوز عروس رو نديده داره چشم من رو در مي آره فردا پس فردا سر خونه و زندگيمون نمي تونيم به خانم از گل نازك تر بگيم
- مسخره بازي رو بس كن مي خوام برم حموم با من كارين داري؟
- به خاطر فردا؟
- خفه شو مسخره
به قهقهه خنديد و گفت:
- خوش بگذره
- مي گذره
- اما باربد خان خودتي ما رو ديگه سياه نكن
- بازم كه..
- خداحافظ
گوشي را قطع كرد لبخندي زدم و گفتم:
- پدر سوخته كلاه سرش نمي ره
موبايلم را روي تخت انداختم به سراغ كمد رفتم لباس مناسبي انتخاب كردم ان را روي صندلي انداختم و به طرف حمام رفتم زير دوش كه ايستادم احساس ارامش كردم دلم مي خواست ساعت ها در همان حال بايستم مي خواستم وقتي از حمام بيرون مي روم مثل ديروز صبح باشم اسوده و ارام
تصوير غزل هر لحظه بزرگتر و بزرگ تر مي شد مي دانستم دوستش دارم اما نمي خواستم به اين احساس اجازه رشد بدهم مدام با خودم مي گفتم او خواهر من است من در قبالش مسئولم اما نمي توانستم بپذيرم او را خواهرانه دوست دارم برايم قابل درك نبود چرا بايد در عرض يك روزه چنين شيفته اش شوم شيفته انساني كه در موردش هيچ چيزي نمي دانم و حتي خودش هم چيزي نمي دانست و همين ندانستن بود كه مرا به خواستن او ترغيب مي كرد
دوش را بستم در ايينه بخار گرفته حمام به تصوير مات خودم نگاه كردم و گفتم:
- خدا اونو واسه من فرستاد و گر نه چه دليلي داره كه اون با اين وضعيت تو اين خونه باشه دستي به ايينه كشيدم به خودم نگاه كردم و گفتم:
- خدا اونو واسه من فرستاده واسه من

به ارامي ازپله ها سرازير شدم صداي خنده در پذيرايي پيچيده بود من كه به اخر پله ها رسيدم دكتر نگاهم كرد و گفت
- ايشونم بالاخره تشريف اوردن
نگاهم به غزل افتاد سر برگرداند ارايش ملايمي صورت پريده رنگش را زينت داده بود از نگاهش پشتم لرزيد با پاهايي لرزان به طرفشان رفتم. غزل مشتاقانه نگاهم مي كرد كنار مادرم نشستم دكتر پرسيد:
- نظر تو در مورد سفرمون به شمال چيه؟
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:
- مگه قراره شما م بياييد؟
- فكر كردم اگه تنهاتون نذارم بهتره اقاي ايماني هم موافقن
به غزل كه بي خيال نشسته بود نگاه كردم نگاهم روي صورت پذر سر خورد گفت
- ما فكر كرديم غزل ممكنه به دكتر نياز پيدا كنه
غزل گفت:
- البته من به بابا گفتم حالم خوبه
دكتر پيشدستي كرد و گفت
- منظورت اينه كه نيام
غزل خجالت زده سر به زير انداخت و گفت
- البته كه نه ما خيلي هم خوشحال مي شيم
فكرم كار نمي كرد احساس ناتواني مي كردم به زحمت دهان گشودم و گفتم
- مي تونم با ارش بگم باهامون بياد
نگاهم را به دهان پد دوختم كمي تامل كرد و گفت
- اين يه سفر خانوادگيه
جراتي يافتم و گفتم
- نه چندان زياد
- حالا چه لزومي داره؟
- بهم قوت قلب مي ده مي ترسم پشت فرمون بشينم
دكتر گفت
- من كه هستم
با كنايه گفتم
- براي سن و سال شما رانندگي كردن تو جاده شمال خطرناكه
غزل ريز خنديد نيم نگاهي به غزل انداختم دكتر با خونسردي گفت
- اتفاقا برعكس تو اين راه تجربه لازمه و گر نه گاهي وقتا تو كوچه پس كوچه هاي خلوتم ادم تصادف مي كنه
چهره در هم كشيدم مادرم براي اين كه مسير صحبت را عوض كند گفت
- مي شه لطفا از چيز ديگه اي صحبت كنيم
غزل پرسيد
- دكتر براي شمال كه حتما خانمتون رو مي آريد؟
- من هنوز ازدواج نكردم
غزل پرسيد
- پس با كي زندگي مي كنيد؟
- خواهرم و دخترش
- ديگه داره دير مي شه ها
با غضب به غزل نگاه كردم خودشم را جمع و جور كرد و ساكت شد دكتر خنده اي كرد و گفت
- يه تصميماتي گرفتم
پدرم گفت:
- عاليه نگفته بودي
صداي بي بي همه را ساكت كرد
- شام اماده اس
به سرعت بلند شدم و زير بازوي غزل را گرفتم و گفتم:
- بهتره شام رو دريابيم كه واقعا گرسنمه
چند قدم بيشتر نرفته بودم كه ايستادم و گفتم
- به ارش زنگ بزنم ديگه؟
پدر دستش را در هوا تكان داد و گفت
- هر كاري دلت مي خواد بكن
زير گوش غزل گفتم
- اين يعني تو كه بالاخره زنگ مي زني از من چرا مي پرسي؟
صندلي را برايش عقب كشيدم نشست در كنارش نشستم دكتر صافپور روبروي غزل نشست ميز با ظرف سالاد و بشقاب ها و ليوان ها تزئين شده بود وسط ميز يك ديس گرد برنج بود و ظرف هاي خورش در مقابل هر صندلي قرار گرفته بود بشقاب غزل را برداشتم و برايش غذا كشيدم پدر و دكتر در مورد روزمرگي ها صحبت مي كردند مادرم غذا تعارف مي كرد غزل به ارامي غذا مي خورد و من با غذايم بازي مي كردم
صداي دكتر مرا به خود اورد
- گرسنه نيستي؟
- نه ميل ندارم
- شما كه همين الان مي گفتيد گرسنه ايد
- اون مال چند دقيقه پيش بود
از پشت ميز بلند شدم پدرم با تحكم گفت
- بهتره چند لقمه بخوري
- اونقدر كه ته دلم رو بگيره خوردم
- شايد كافي نبوده كه مي گم بخور
دكتر پادرمياني كرد و گفت
- بهتره راحتش بذاريد اون الان در شرايطي نيست كه راحت بتونه غذا بخوره
- چرا؟
- مسئله مهمي نيست خانم
پدرم با دلخوري گفت
- اون نگران چيه؟
- اون نگران نيست شوكه شده
به تندي گفتم
- نيازي به تشخيص شما ندارم
مادرم گفت
- باربد؟!
دكتر گفت:
- اشكالي نداره اين رفتارها عاديه
صدا زدم
- منصوره يه فنجون قهوه
و از ميز دور شدم روي مبل افتادم گوشي تلفن را برداشتم و شماره را گرفتم دقايقي بعد صداي ارش در گوشي پيچيد:
- بله
سلام ارش
با تعجب گفت:
- سلام
- بي مقدمه شروع كنم؟
- بگو
- فردا چيكاره اي
- مثل هر روز
- خب يعني بيكار، وسايلتو ببند كه يك هفته مي ريم شمال
- حالت خوبه
- حرف نداره هستي؟
- كور از خدا چي مي خواد دو تا چشم بينا
- صبح اماده باش هشت نه حركت مي كنيم
- از همين الان اماده ام
با تمسخر گفت
- خواهرتم مي آد؟
با قاطعيت جواب دادم:
- البته
و گوشي را قطع كردم غزل در كنارم نشست صداي پدر و دكتر صفاپور بلند بود با نگراني پرسيد
- از دست من ناراحتي
سر برگرداندم وگفتم:
- نه
- من نتونستم مانع بابا شم
غريدم
- من نمي فهمم بابا چرا خودشو سپرده سدت اين
- فقط يه هفته اس
- وقتي اونجوري بهت زل مي زنه مي خوام خفه اش كنم
خنديد با غضب پرسيدم
- به چي مي خندي
- ببخشيد
سرم را به پشتي مبل تكيه دادم سكوتم را كه ديد ادامه داد
- حس مي كنم هميشه جاي يه غيرت و تعصب برادرانه تو زندگيم خالي بوده مي دونم تو هميشه بودي اما...
نگاهش كردم دلم براي ساده دلي اش براي صداقت و محبتش سوخت
- كوچولوي من
منصوره فنجان قهوه را در مقابلم گذاشت پرسيدم:
- وسايلتو جمع كردي؟
- اخر شب ساكم رو مي بندم
- وسايل خانم رو چي؟
- بعد شام مي بندم
غزل گفت:
- خودم مي بندم.
- منصوره كمكت مي كنه ممكنه جاي وسايلو فراموش كرده باشي
سر تكان داد و گفت
- حق با توئه مثل هميشه
لبخندي زدم و گفتم:
- مثل هميشه
دكتر در كنار غزل نشست و گفت
- واقعا بايد از باربد خان تشكر كرد
مصنوره براي جمع كردن ميز شام رفت نگاه تندي به دكتر انداختم پدرم خنديدد و گفت:
- به خاطر سفر فرداست
و زير چشمي به غزل نگاه كرد بلند شدم و با عصبانيت گفتم
- پس بهتره بريم وسايلمونو ببنديم
و با تحكم ادامه دادم
- غزل تو هم بلند شو
دكتر گفت
- چقدر عجله داري تازه ساعت نه و نيمه
- بايد زود بخوابيم تا فردا زود بيدار شيم شب بخير
غزل هم ايستاد و گفت
- شب بخير
- شمام مي ريد
- بايد وسايلمو جمع كنم
پدر چشم غره اي به من رفت بي توجه به نگاهش به راه افتادم غزل خودش را به من رساند و دوشادوش من به راه افتاد از پله ها كه بالا مي رفت صدا زدم
- مصنوره كارت كه تموم شد برو به خانم كمك كن
سر تكان داد و ظرف ها را از روي ميز بلند كرد غزل گفت
- تو كمكم كن
چهره ام از هم شكفت با خوشرويي جواب دادم
- من بايد وسايل خودم رو ببندم
- پس تا منصوره بياد من بيام به تو كمك كنم
كمي نگاهش كردم لبخندي زدم و گفتم
- خوشحال مي شم
غزل بازويم را چسبيد احساس كردم گرمايي سوزنده وجود مرا در بر گرفت در اتاق را باز كردم و گفتم
- بفرماييد:
لبخند زنام وارد اتاق شد با دست به صندلي اشاره كردم و گفتم
- بشين
- اومدم كمك
- مي توني به كارام نظارت كني
روي صندلي نشست و ان را به حركت در اورد سري به اطراف چرخاند چمدانم را از زير تخت بيرون اوردم و گفتم
- دنبال چيزي مي گردي؟
نگاهم كرد خنديد و گفت
- نه
سر به زير انداخت و گفت
- راستش يه احساس عجيبي دارم انگار تمام اين چيزا رو اولين باره كه مي بينم هيچ خاطره اي حتي محو و گنگ تو ذهنم نيست بعضي مسايل برايم خيلي نا آشناست ميخ وام باورشون كنم اما برام سخته
 

mssh81

عضو جدید
قسمت هفدهم

قسمت هفدهم

چمدان را روي تخت انداختم و با خوسنردي ساختگي گفتم:
- تو به من قول دادي ديگه به اين مسايل فكر نكني
- سعي مي كنم اما برام سخته
- به طرف كمد لباسهام رفتم و گفتم:
- هيچ چيزي به صورت مطلق سخت نيست
از روي صندلي بلند شد و به طرف پنجره بزرگ اتاق رفت لباس ها را روي تخت ريختم با شگفتي گفت:
- واي حياط چقدر در شب قشنگه
دست از كار كشيدم و به طرفش رفتم گل ها زير نور چراغ هاي رنگي مي درخشيد و درخت ها با قامتي كشيده با پيچكهايي كه به دورشان حلقه شده بود با غرور ايستاده بودند و سر به اسمان مي ساييدند
نگاهم كرد چشمانش از خوشي مي درخشيد
- بريم پايين دو دقيقه؟
چشم بستم و گفتم:
- بريم
راه افتاد لباسش را گرفتم و گفتم:
- از همين جا تو كه نمي خواي دكتر رو دنبالمون راه بندازيم؟
- مگه از اينجا به پايين راه داره؟
در را باز كردم و گفتم:
- چي خيال كردي اينا واسه يكي يكدونه شون همه كار كردن اين پله هارم ساختن كه راحت رفت و آمد كنم
غزل ايستاد و به من خيره شد لباسش را كشيدم و گفتم
- چرا نمي آي؟
- مگه من بچه اشون نيستم؟
رنگم پريد باز هم خرابكاري كرده بودم. سعي كردم خودم را خونسرد نشان بدهم گفتم:
- منظورم پسر يكي يكدونه بود
و جالت قهرآلودي به چهره ام دادم و گفتم:
- البته واسه دختر لوس و ننرشون بيشتر از اين كارا كردن
- من لوس و ننرم؟
دختراي يكي يكدونه همگي لوسن و خل و ديوونه
لباسش را رها كردم و به سرعت از پله ها سرازير شدم غزل چشمهايش را درشت كرد و گفت:
- حسابتو مي رسم پسراي يكي يكدونه همه ازگيلن و خرمالو و هندونه
كنار پله ها ايستادم و گفتم:
- بهتره تو ايينه به خودت نگاه كني
پايش به پله گير كرد او را بين زمين و هوا گرفتم و گفتم:
- مواظب باش
- سرم گيج رفت
- تو هنوز حالت خوب نشده بهتره برگرديم
دستم را كشيد و گفت:
- هيچ وقت اينقدر خوب نبودم
به راه افتاد و مرا به دنبالش كشيد هر دو ساكت بوديم غزل با نگاهي كنجكاوانه همه جا را نگاه مي كرد در كنار هر گل خم مي شد و ان را مي بوييد دستش را روي پيچكهاي دور درخت ها مي كشيد و لبخند مي زد
روي نيمكت چوبي كنار باغچه نشستم و نگاه خيره ام را به غزل دوختم با خود مي انديشيدم موجودي به اين زيبايي و شيرين رفتاري در اين شهر بوده و من..... به اسمان پر ستاره شب چشم دوخته بود از خودم پرسيدم : چون سالها دور از او بودم و نفس مي كشيدم؟ چگونه زندگي مي كردم؟ چگونه زنده بودم؟
منصوره سرآسيمه وارد حياط شد از روي نيمكت بلند شدم و به طرفم آمد غزل هم به طرفم امد گفت
- آقا اينجاييد نگرانتون شدم
- مگه من بچه ام
سر به زير انداخت و گفت
- رفتم بالا به خانم كمك كنم نبودند فكر كردم تو اتاق شمان اومدم ديدم نيستي يه كم...
با غضب گفتم:
- خب
غزل دستم را كشيد و گفت:
- ا ، بد اخلاق
و رو به منصوره ادامه داد
- مغذرت مي خوايم نگران شدي نه؟ همش تقصير من بود حالا بهتره بريم بالا
دست منصوره را گرفت و به راه افتاد من هم به راه افتادم وارد اتاق كه شديم گفت
- بهتره اول چمدون تو رو ببنديم
- نه خودم تمومش مي كنم
منصوره گفت
- اقا عادت دارن خودشون چمدونشون رو مي بندن اونجوري احساس ارامش بيشتري مي كنند
غزل متعجب نگاهم كرد خنديدم و گفتم:
- چون مطمئن مي شم تمام چيزهاي مورد نيازم رو برداشتم
سر تكان داد و گفت
- باشه فردا صبح مي بنمت ديگه
- البته
- شب بخير
- شب بخير كوچولوي من
به همراه منصوره از در خارج شد و مرا با دنيايي از احساسات غريب تنها گذاشت در را كه بست لحظاتي بر جاي ايستادم و به در بسته چشم دوختم سر برگرداندم و مشغول جمع كردن وسايلم شدم
لباسهايم را داخل چمدان جابجا كردم و در ان را بستم صداي اتومبيل دكتر به گوشم خورد از پنجره نگاهش كردم پير بابا در را برايش گشود و او رفت. به سرعت از پله ها پايين رفتم پدرم گفت
- امروز حسابي خسته شدم
قدم به پذيرايي گذاشتم پدرم نگاهم كرد
- هنوز نخوابيدي؟
بي توجه به سوال او گفتم:
- نمي دونستم جا رو به دممون بستي اقاي ايماني بزرگ
مادر لب به دندان گزيد پدر گفت:
- خودش خواست من كه نمي تونستم بگم نه
- بابا عوض شدي
- تو عوض شدي خيلي مشكوكي
- فكر مي كردم با هم دوستيم
- معلومه كه با هم دوستيم
صدايش را پايين اورد و گفت
- تو تنها اميد بابايي پسر گل من
روبرويش نشستم و گفتم
- من از اين مرتيكه خوشم نمي ياد
چهره در هم كشيد و گفت
- يادت دادم قدر شناس باشي
پوزخندي زدم و جواب دادم
- سلام گرگ بي طمع نيست
- باربد ديگه داري ناراحتم مي كني
- بابا ما دختر مردم رو اورديم نگه داشتيم يه سري مزخرفات به خوردش داديم حالا مي خوايم ببريمش سفر
و با كنايه اضافه كردم
- حتما فردا هم شوهرش مي ديم به دكتر مملكت
- و مسبب تمام اينا تويي هيچ كس مسئول نيست باربد اينو درك مي كني؟
- چون درك مي كنم نمي خوام پاي اين دكتر تو اين خونه باز شه
تو بدبين شدي بهتره طرز رفتارت رو درست كني
بابا من بچه نيستم اگه كسي بگه الف من تا ياي آخرشو رفتم
- به فكر سفرتون باش به فكر اين كه كاري كني كه به همه خوش بگذره
- ببين باربد تو اونجا صاحبخونه اي و بقيه مهمون بهتره رسم مهمون نوازي رو درست بجا بياري تنها به اين مسئله فكر كن
- حالا نمي شه كنسلش كرد؟
- دكتر مي گه لازمه تازه منم وقت دارم ذهن فاميلو براي درك اين مسئله اماده كنم
زير لب غريدم
- اين مسئله شما هم مارو كشت
- چيزي گفتي؟
- نه شب بخير
- شب بخير
مادرم به طرفم امد و گفت
- سخت نگير مامان همه چيز درست مي شه
نگاهش كردم
- تو عزيز مايي اينا همه اش به خاطر تو ئه
به تندي از جا بلند شدم و گفتم
- مردم از بس منت سرم گذاشتيد
و به سرعت راه اتاقم را در پيش گرفتم
روي تختم كه افتادم بغضي كه در گلويم جمع شده بود فرو ريخت سر در بالش فرو بردم و به چشمانم اجازه دادم دور از نگاه ديگران مرهم بر زخم دلم بگذارد
نمي دانم كي خوابم برد چشم كه باز كردم تصويرهايي از مادرم ديدم كه بالاي سرم ايستاده بود نور افتاب چون نيشتر در چشمم فرو رفت چشم بر هم فشردم صداي مادرم در گوشم پيچيد
- پاشو تنبل خان ساعت هشته
- به بابا بگين بره خودم مي رم
- كجا
- شركت
- بابا رفته
- پس زنگ بزنيد بگيد دير مي رسم
- كجا
چشم باز كردم و با عصبانيت گفتم:
- شركت
بالش را از زير سرم كشيد و گفت
- شما يك هفته مرخصي داريد قربان
روي تخت نشستم و با تعجب به مادرم نگاه كردم ناگهان همه چيز به يادم امد مادرم بالش را در اغوشم انداخت و گفت
- زود باش دكتر صفاپور زودتر از تو اماده اس
- زنگ زد
- پايين نشسته
- آتيشش تنده
مادرم سر خم كرد و اهسته زير گوشم گفت
- پس مواظب باش بال و پرت رو نسوزونه
نيم نگاهي به مادرم انداختم و گفتم
- اول بايد مواظب باشه كه اتيش نگيره
قد راست كرد و گفت:
- حرف هاي بابات يادت نره
- اگه پاشو از گليمش بيشتر دراز كنه....
- تو هيچي نمي گي زود بيا پايين همه منتظرت هستن
- غزلم بيدار شده؟
- نشسته بياي با هم صبحونه بخوريد
- همين الان مي آم
- باربد تو.....
- من چي؟
- زود بيا خواهرت منتظرته
و كلمه خواهرت را چنان محكم ادا كرد كه دلم به درد امد جواب دادم
- مي آم
مادر به سرعت از در بيرون رفت كمي بر جا ايستادم وبه جمله مادر انديشيدم دستي به موهايم كشيدم و براي شستن دست و صورتم به دستشويي رفتم اب سرد كه به صورتم خورد احساس سرشار بودن كردم در ايينه نگاهي به خودم انداختم چشمكي زدم و گفتم
- برو پسر كه بايد حال اين اقاي دكتر رو بگيري
دست و صورتم را خشك كردم و از اتاق بيرون زدم به پذيرايي رسيدم
دكتر پشت ميز نشسته بود و با غزل صحبت مي كرد چهره در هم كشيدم و سلام كردم دكتر با صورتي خندان نگاهم كرد و گفت
- سلام باربد خان يه كم مي خوابيدين
غزل سر به زير انداخت و سلام كرد به سردي جواب سلامش را دادم و پشت ميز نشستم رو به دكتر گفتم
- شما سحر خيز هستيد
- اونقدر كه اتيش شما تند بود من گفتم رفتيد
منصوره سيني صبحانه ر روي ميز گذاشت ليوان شير را برداشتم و گفتم
- خواهش مي كنم دكتر
از منصوره پرسيدم
-آرش زنگ نزد
- نه آقا
غزل بلند شد و گفت
- دكتر من اماده ام
- همين جا عوضش مي كنم البته اگه از نظر باربد خان ايرادي نداره؟
بدون اينكه سر در بيارم در مورد چه چيزي صحبت مي كنند جواب دادم
- ايرادي نداره
غزل نشست فنجان چاي را برداشتم دكتر مشغول باز كردن باند سر غزل شد سعي كردم نگاه نكنم باند را باز كرد زخم را معاينه كرد حالت تهوع داشتم به زحمت لقمه ام را بلعيدم گفت:
- پوست خوبي داري زخم داره جوش مي خوره
دكتر نگاهم كرد و گفت:
- ناراحتت كردم؟
- نه مي رم وسايلمو بيارم
- منصوره وسايلمو ببر بيرون
و بي ان كه به غزل نگاه كنم گفتم
- چمدونتو اوردي پايين
تو ماشين دكتره
دكتر خنديد و گفت
- مثل اين كه تنها كسي كه هيچ عجله اي براي رفتن نداره شماييد
- ماشين دكتر؟
دكتر مشغول بستن زخم شد و گفت
- با ماشين من مي ريم
- واسه چي؟
- به نظر من و پدرت اين طوري بهتره
نگاهي عصبي به مادرم كردم لب به دندان گزيد به سرعت از پله ها بالا رفتم دلم مي خواست سرم را به ديوار بكوبم. مي خواستم فرياد بزنم رو در روي دكتر بايستم و بگويم نمي خواهم همراه ما باشد چمدانم را برداشتم موبايلم را به كمر اويختم سري به اطراف چرخاندم. درب ايوان را امتحان كردم از در بيرون آمدم وبا چهره اي بر افروخته از پله ها سرازير شدم
غزل صورتي بشاش با باند كوچكي كه روي پيشاني اش بود روي پله ها ايستاده بود. از ان بالا كه نگاهش مي كردم احساس مي كردم چقدر زيباتر شده چهره ام باز شد لبخند به لب اوردم و روبرويش ايستادم نگاه مستقيم را به چشمانش دوختم و گفتم:
- خوبي؟
- خيلي زياد البته اگر تو خوب باشي
- وقتي با تو باشم خوب خوبم
- بريم؟
- هر چي خانم بگن
- داداش
- جان داداش
- به دكتر فكر نكن نمي خوام شمال....
- حتي بهش فكر نمي كنم قول مي دم
مادرم صدايم زد
- باربد
از بالاي سر غزل نگاهش كردم اشاره كرد بروم چمدان را روي زمين گذاشتم لبخندي به غزل زدم وبه طرف مادرم رفتم وارد اتاق خواب شد به دنبالش رفتم و گفتم
- بله؟
 

mssh81

عضو جدید
قسمت هجدهم

قسمت هجدهم

سه بسته اسكناس به طرف گرفت و گفت:
-سيصد تومنه بابات داد
- احتياج نيست
دستم را پيش كشيد و پول را در كف دستم گذاشت و گفت:
- خودتو لوس نكن بخطار غزله شايت احتياج شد
با اكراه قبول كردم مادرم اهسته گفت:
- برو بالا به خودت برس با اين قيافه كه ادم سفر نمي ره اونم پيش اين دكتر كه دنبال بهانه اس.
در ايينه نگاهي به خودم انداختم
- مگه چيه؟
گونه ام را بوسيد و گفت:
- پسر من بايد بهترين باشه مثل يه ستاره بدرخشه
- چشم
از اتاق بيرون امدم غزل و چمدانم نبودند منصوره در حال بيرون رفتن از در بود پرسيدم:
- غزل رفت؟
- بله آقا
- چمدونم؟
- دكتر برد
به طرف پله ها رفتم با تعجب گفت
- نمي اييد؟
مادرم به جاي من جواب داد
- بگو چند دقيقه ديگه مي اد
و با تشر به من گفت
- زود باش ديگه
خنده كنان از پله ها بالا رفتم و گفتم:
- همين الان مي ام
وارد اتاق شدم بيشتر وسايلم را در چمدون ريخته بودم موهايم را شانه كشيدم و روغن زدم دستي به لباسم كشيدم راضي ام نمي كرد به طرف كمدم رفتم بيشتر لباسهاي خوبم را برداشته بودم همانطور كه مي گشتم چشمم به بلوز آبي رنگي كه روز تصادف فقرار بود بپوشم و به خانه عمه خانم بروم خورد ان را برداشتم خاطرات بدي را برايم زنده مي كرد و بهترين خاطره را برايم به ارمعان اورده بود لباسم را عوض كردم عطر زدم كيف كمريم را بستم و پولها را داخل ان گذاشتم روبروي ايينه ايستادم دستي به صورتم كشيدم به دستشويي رفتم و صورتم را ماشين كردم نگاهي به ساعت انداختم نزديك به يك ربع بود كه بالا بودم براي اخرين بار در ايينه نگاهي به خودم انداختم راضي كننده بود از اتاق بيرون آمدم و در را بستم به حالت دو از پله ها پايين رفتم مادرم منتظر بود با ديدنم لبخندي زد و گفت
- حالا شدي باربد هميشگي خودم
كليد اتاقم را به مادر دادم و گفتم
- داد همه اشون دراومد
به همراه مادر از خانه بيرون رفتم غزل در كنار اتومبيل منتظرم بود با ديدن ما به طرفمان امد و گفت
- زود باش ساعت نه شد
مادر را در اغوش كشيدم و گفتم
- رسيديم زنگ مي زنم
- منتظرم
از اغوشش بيرون امدم و به طرف اتومبيل به راه افتادم غزل او را در اغوش گرفت و گفت
- كاش مشام مي اومديد مامان
- شايد اخر هفته اومديم
پير بابا در را باز كرد كنار اتومبيل ايستادم و به غزل چشم دوختم از آغوش مادر جدا شد داد زدم
- زود باش خانم
- خودت چرا اونقدر معطل كردي؟
سر برگرداند و با لبخند اضافه كرد
- البته براي اين كه دل دختراي شمال رو ببري بايدم اينقدر معطل مي كردي
غرور را در چشمان مادرم ديدم با تشر گفتم
- چاپلوسي ممنوع زود باش
در اتومبيل را باز كردم و سوار شدم دكتر بي انكه نگاهم كند گفت
- دير كرديد؟
- شرمنده ام
از ايينه به عق نگاه كردم منصوره در صندلي فرو رفته بود غزل به طرف اتومبيل امد و سوار شد دكتر بوق زد و راه افتاد مادرم دست تكان داد و كنار باغچه ايستاد دكتر گفت
-رفتيد خوشگل كرديد؟
به عقب برگشتم و همانطور كه به غزل لبخند مي زدم گفتم
- آدم پيش خانماي خوشگل بايد خوشگل باشه
رو به دكتر كردم و با كنايه گفتم
- نظر شما غير از اينه؟
- منطقيه
- لطفا بريد به اين ادرس
- واسه چي؟
- بايد ارشم برداريم
- اه دوستت بابا راضي شد؟
- اونقدر دوستم دارن كه رو حرفم حرف نزنن
با نيشخند گفت:
- قبلا برام ثابت شده بود
آدرس خانه ارش را دادم و در صندلي فرو رفتم دكتر گفت
- خانم ها راحت هستن؟
صداي غزل روي پوستم كشيده شد
- بله
- رنگتون چرا پريده؟
به عقب برگشتم لبخند كمرنگي زد و گفت:
- هيجان زده ام
- بهتره اروم باشين
با نگراني پرسيدم:
- حالت خوبه؟
- البته
اخم شيريني كرد و گفت
- جاي نگراني نيست
دكتر گفت:
- نگران نباش اون خوبه
به جلو برگشتم و زير لب گفتم
- اميدوارم
منصوره به ارامي پرسيد
- خانم به چيزي احتياج نداريد؟
- خوبم به خدا خوبم
- دست چپ دكتر يه كم جلوتر
دكتر پيچيد گفتم:
- ساختمون سفيده
غزل گفت
- نزديكن!
- رانندگي دكتر خوبه من خودم هميشه بيست دقيقه بيشتر طول مي كشه بيام اينجا
- خيابونا خلوته و منم كوچه پس كوچه ها رو خوب مي شناسم اينجام زياد دور نيست
اتومبيل متوقف شد پياده شد خم شدم و گفتم:
- زود مي آم
دكتر گفت
- اگر مثل زود اومدن قبليتون نباشه
در را بستم و به راه افتادم زنگ را فشردم برگشتم و به غزل كه نگاهم مي كرد لبخند زدم
= كيه
- سلام خانم شكوهي باربدم
- سلام بفرماييد
- آماده اس؟
- بفرماييد
- منتظر مي مونم
- الان بهش مي گم
گوشي را گذاشت براي غزل دست تكان دادم صداي ارش در ايفون پيچيد:
- سلام
- سلام اماده اي؟
- بيا بالا
- بيا بريم منتظرمون هستن
با كنايه گفت
- خانم ايماني ؟
اضافه كردم
- و دكتر صفاپور و منصوره
- اينا ديگه كي هستن
- بيا پايين باهاشون اشنا مي شي
- بيا بالا
- عجب ادمي هستي مي گم داريم حركت مي كنيم
- تو كه انتظار نداري من تنهايي همه وسايلمو بيارم
- مگه چقدر لباس برداشتي
- اختيار داري من فقط دو تا چمدون مايو مي ارم در انواع و اقسام مختلف
- ارش
- بيا بالا
در باز شد دستي براي غزل تكان دادم و وارد خانه شدم سوار اسانسور شدم در ايينه نگاهي به خودم انداختم كمي موهايم را مرتب كردم اسانسور از حركت ايستاد پياده شدم در باز بود زنگ زدم خانم شكوهي گفت
- بيا تو بازه
وارد خانه شدم و با صداي بلند سلام كردم خانم شكوهي از اشپزخانه بيرون امد و گفت
- سلام تو اتاقشه
- ممنون
به طرف اتاق ارش رفتم در باز بود وارد شدم ارش موهايش را شانه مي كرد
- سلام
از ايينه نگاهم كرد و سوت كشيد
- زهر مار ادم حسابي نديدي؟
- همه وقتي ابجي بخرن اينقدر خوش تيپ مي شن؟
- حسوديت مي شه؟ برو بخر
- نه بابا ما پولمون به اين چيزا قد نمي ده
با غضب گفتم
- خوشم نمي آد باهام در مورد غزل شوخي كني
- پس اسمش غزله من ديدمش؟
- اون خواهرمه ارش واقعا
چمدان را از دستم گرفت و روي زمين گذاشت به چشمانم خيره شد و گفت
- خودتي؟
- الان وقت ندارم تو شمال همه چيز رو بهت مي گم فقط جون هر كسي كه مي پرستي سوتي نده اون فكر مي كنه كه خواهر مه خواهري كه حافظه اش رو از دست داده از همون فيلمايي كه بلدي جلوش بازي كن از همونا كه سر همه در مي اري
با ناباوري نگاهم كرد و گفت
- متوجه نمي شم
- من الان نمي تونم چيزي بهت بگم تو شمال واسه ات تعريف مي كنم ببين اين غزل خانم كه تو ماشينه فكر مي كنه دختر اقاي ايماني بزرگه كه دو شب پيش از پله ها افتاده و حافظه اش رو از دست داده حالا همه دارن واسه اش خاطره سازي مي كنن جون ارش مردونگي كن و ما رو خراب نكن
- گيجم كردي
چمدان را برداشت و گفتم:
- تو كه گيج بودي ما رو خراب نكن تو شمال بهت مي گم اين خانم از كجا اومده و چرا فكر مي كنه دختر باباي منه
كنار در ايستادم و گفتم
- نمي اي؟
- چرا چرا اومدم
از جا كنده شد به راه افتادم ارش در را قفل كرد خانم شكوهي از اشپزخانه بيرون امد گونه ارش را بوسيد خداحافظي كرديم و از در بيرون امديم سوار اسانسور كه شديم ارش گفت
- حالا چرا باباي تو
- قصه اش طولانيه
- حسابي كنجكاوم كردي
به شوخي گفتم
- من اصلا نمي دونستم تو حس كنجكاويم داري
- اين تازه يه چشمه اشه
آرش گفت:
- شمال ما اومديم
به ارامي گفتم
- غزل اونه
چمدان را در صندوق عقب گذاشتم غزل خودش را كنار كشيد سوار شدم ارش هم كنار دكتر نشست و سلام كرد همه جواب سلامش را دادند گفتم:
- معرفي مي كنم دكتر صفاپور دكتر خانوادگي ما ارش از دوستان عزيز من
دكتر دست او را فشرد و گفت
- خوشوقتم
- به همچنين
رو به غزل گفتم:
- ارش رو يادت مي اد؟
- متاسفانه بجا نمي ارم
آرش به عق برگشت و گفت
- باربد گفت چه اتفاقي افتاده متاسف شدم اميدوارم حالتون زودتر خوب بشه
- ممنون
دكتر حركت كرد ارش پرسيد
- منصوره خانم چطورن؟
- خوبم ارش خان
- بي بي غرغرو چيكار مي كنه؟
با لحني تهديد كننده كه رنگي از شوخي داشت گفتم:
- اوه مواظب حرف زدنت باش
- خب بي بي خانم سخن پراكن چطورن؟
خنديدم و گفتم
- تو درست بشو نيستي
دكتر گفت:
- شور و سر زندگي شما قابل تحسينه
- خدا رو شكر يه چيزي تو ما قابل تحسينه باربد يادت باشه پيش بچه ها بگي از منم تعريف شد
غزل به ارامي گفت
- چقدر خوشه
زير گوشش گفتم
- بهتره بگيم الكي خوشه
ارش كمي به جلو خم شد و گفت
- دكتر جان يه دلنگ و دلنگي راه بنداز ماشينت ضبط داره؟
دكتر ضبط را روشن كرد صداي نرم موسيقي گوشنوازي در اتومبيل پخش شد زير چشمي به غزل نگاه كردم صورتش از خوشحالي مي درخشيد متوجه نگاهم شد به سرعت چشم چرخاندم ارش گفت
- تا شمال كه نمي شه اينجور مثل مرده ها نشست
غريدم
- تو نوارتو گش كن
- ببين من اومدم يه هفته خوش باشم چه تو بخواي چه نخواي
مي خواستم دهان باز كنم كه غزل دستم را چسبيد نگاهش كردم با ابرو اشاره كرد چيزي نگويم سر تكان دادم و گفتم
- چشم
آرش گفت:
- بايد با هر ترانه اي كه خونده مي شه يه نفر اونو با صداي بلند بخونه
- آرش جون عمه ات بس كن
بي توجه به من گفت
- خب دكتر جان شروع كن
دكتر كمي پشت فرمان جابجا شد و گفت
- بنده صداي خوبي ندارم
آرش گفت:
- اگه مثل نگاهتون باشه كه عاليه
لبخند روي لبهايم دويد دكتر با دستپاچگي گفت:
- بله؟
آرش با خونسردي جواب داد:
- مي گم شكسته نفسي مي فرماييد مگه مي شه صاحب چنين كمالاتي از صداي خوب محروم باشن
منصوره به داد دكتر رسيد و گفت:
- آرش خان حواس آقاي دكتر رو پرت نكنيد ايشون دارن رانندگي مي كنن
- خب رانندگي كنن من كه نگفتم برقصه كه حواسش پرت شه گفتم بخونه
غزل ريز خنديد ارش به عق برگشت دستش را روي سينه اش گذاشت سرش را خم كرد و گفت:
- چاكر ابجي باربد خان.
و غزل با لحني داش مشتي جواب داد
- سرور مايي
آرش چشمانش گرد شد به من نگاه كرد من نگاه متعجبم را به غزل دوختم سر به زير انداخت و گفت
- مگه حرف بدي زدم؟
آرش هم با همان لحن گفت
- نه ابجي فقط چشم ما رو روشن كرديد
دكتر تكه سرفه اي كرد و گفت
- اين طرز حرف زدم با يه خانم مناسب نيست
آرش قهقهه اي زد و گفت
- تو دبيرستان كه بودم ناظم ما هر وقت كه مي خواست به اصطلاح نصيحت كنه مثل شما تك سرفه مي كرد يه بار اومد تك سرفه كنه يهو ببخشيد خانما شرمنده كار من نبودا ، كار ناظمه بود از پايين..... بعله ديگه، به قول بچه ها دو طرفه سرفه كرد. دكتر جان مواظب باش. به روز ناظم ما گرفتار نشي
دكتر سرخ شده بود من و غزل و منصوره به قهقهه مي خنديديم و ارش همچنان كه روي پايش مي كوبيد مي خنديد دكتر روي پدال گاز فشرد و گفت
- بنده مي تونم مراقب خودم باشم
آرش با لحني جدي گفت
- بنده هم خواستم تاكيد بيشتري كنم كه بيشتر مراقب خودتون باشيد
 

mssh81

عضو جدید
قسمت نوزدهم

قسمت نوزدهم

دكتر با كنايه گفت
- هميشه اين قدر زود خودموني مي شيد ارش خا؟
- از اينم زودتر سر سه ثانيه شماره تلفنشم تو جيبمه
غزل با شعف دست زد و گفت
- مثل داداش من
با تعجب به غزل نگاه كردم و گفتم
- چرا تهمت مي زني؟
صداي خنده ارش بلند شد و با تمسخر گفت
- البته ماشاالله اقا داداش شما كه دختر كشن
با لودگي نگاهم كرد و گفت
- مخصوصا امروز
دكتر با تشر گفت
- ما دختر جوون تو اين ماشين داريم درست نيست حرف هاي مردونه بزنيم
ارش با لحني جدي گفت
- اينا حرفهاي پسرونه اس
نگاهي به غزل كردم و با تشر گفتم:
- دوست ندارم اين مرديكه از تو ايينه ديدت بزنه
سر به زير انداخت و چيزي نگفت صورت گرفته دكتر عصبانيت درونش را اشكار مي كرد
دكتر غريد
- فكر كنم بهتره ساكت باشيم و حواسمون به رانندگي باشه
آرش جواب داد:
- منم موافقم ادمي كه نتونه حرف بزنه ساكت باشه بهتره
منصوره غرغر كرد
- داريم مي ريم خوش باشيم
آرش كه انگار مي خواست همه چيز را به روال عادي برگرداند با لحني شوخ گفت
- پيش بي بي خوب درس ياد گرفتي منصوره جنون
دكتر پوزخندي زد و گفت
- ظاهرا براي شما ادمش فرق نمي كنه فقط بايد جنس ، جنس از ما بهترون باشه
كنايه دكتر منصوره را شرمزده كرد غزل نگاهم كرد نزديك بود منفجر شوم ارش خنديد و گفت:
- دلم صافه دكتر جان خدا دلت رو صاف كنه
كم نمي اورد و من اين را در وجودش بيش از هر چيز مي ستودم همه ساكت بودند از پنجره نگاه كردم زيبايي جاده مثل هميشه مرا محو خويش كرد صداي موسيقي ادم را به خلسه مي برد تصاوير به سرعت ازمقابل چشمم مي گريختند گاه سر بر مي گرداندم تا صحنه اي را كه نگاهم را خيره كرده بود تا انجا كه گردش چرخ ها اجازه مي داد تماشا كنم غزل به ارامي زير گوشم گفت
- ناراحت شد؟
و با ابرو به ارش اشاره كرد به همان اهستگي جواب دادم
- اهل اين حرفا نيست
اما خودم مي دانستم او رنجيده است خم شدم و به منصوره نگاه كردم با چهره اي در خود مچاله شده بيرون را تماشا مي كرد در دل دكتر صفاپور را لعنت كردم كمي در صندلي فرو رفتم و به بيرون خيره شدم چيزي را بر شانه ام حس كردم سر برگرداندم غزل سر بر شانه ام گذاشته بود بوي موهايش در بيني ام پيچيد. دلم لرزيد سر برگرداندم و از پنجره به بيرون خيره شدم دنيا برايم به اندازه اتومبيلي كه ما را با خود مي برد كوچك شده بود دكتر در جاده پيش مي راند و من در كوره راه خيالات
وارد تونل شديم ارش كه تا ان لحظه ساكت بود گفت
- مواظب باشيد لولو نبرتتون
غزل صاف نشست در تاريك و روشن تونل نگاهش كردم مزگان بلندش چشمان كشيده اش را مقدس تر كرده بود با شعف گفت:
- شمال رو به خاطر اين تونلاش دوست دارم
ارش شيشه را پايين كشيد و فرياد زد غزل به من تكيه داد و شيشه را پايين كشيد اما پيش از ان كه به فرياد برسد از تونل بيرون امده بوديم دكتر لبخندي زد و گفت
- غزل خانم هر بچه بازي رو كه نبايد تقليد كرد
غزل قاطعانه جواب داد:
- كار با مزه ايه
آرش ريز خنديد من هم خنديدم دكتر حسابي بور شده بود پرسيد
- تا تونل بعدي خيلي مونده؟
سرم را به علامت نه به چپ و راست تكان دادم ارش شروع كرد به خواندن غزل شادمانه مي خنديد و من از ديدن خوشحالي او شادمان بودم
كاملا شاد بوديم وارد هر تونل كه ميشديم هر چهار نفر فرياد مي زديم و دكتر كلافه مي شد از اين كه او را مي رنجاندم خوشحال بودم نمي دانم چرا ولي بسيار از او نفرت داشتم در حالي كه مطمئن بودم پيش از غزل هيچ گاه هيچ احساسي نسبت به او نداشتم او دكتر خانوادگي ما بود و من دليلي نمي ديدم احساسي نسبت به دكتر خانوادگي داشته باشم منصوره كمي جابجا شد و گفت
- خدا رو شكر بالاخره رسيديم
غزل گفت
- حيف شد خيلي خوش گذشت
ارش گفت:
- مي خوايد يه بار ديگه بريم تهران و از نو برگرديم
با نيشخند به دكتر نگاه كردم زير لب چيزي گفت مشغول راهنمايي دكتر براي رسيدن به ويلا شدم غزل با دقت گوش مي كرد از ديدن صورتش خنده ام گرفت نگاهم كرد و گفتم:
-به چي اينقدر دقيق شدي؟
آدرش مي خوام ببينم يادم مي آد
انگشت روي باند پيشاني اش كشيدم و گفتم
- قربون سر شكسته ات بشم زياد به خودت فشار نيار
آرش پقي زد زير خنده به خودم امدم و بسيار شرمنده شدم دكتر هم پوزخندي زد غزل با تعجب نگاهشان كرد نهيبت زدم
-آرش
دستهايش را به نشانه تسليم بالا اورد و گفت
- يه بستني مهمون من
- آخ جون يه بستني افتاديم
- البته پول ميز رو باربد خان حساب مي كنن
- يه شامم من مي ذارم روش و مي گم چشم
آرش يقه اي صاف كرد و گفت
- از اين خوشم مي آد كه حرفم رو زمين نمي مونه
- همين جاست دكتر در كرمه
دكتر مقابل در نگه داشت من و ارش پياده شديم در را باز كردم و اتومبيل وارد شد ارش تفرج كنان در طول جاده شني كه از دو طرف با درختهاي پرتقال زينت شده بود پيش مي رفت در را بستم و به راه افتادم صداي دريا به گوش مي رسيد و بوي ان مشامم را نوازش مي كرد ريه هايم از هوا پر كردم ارش ايستاد به سرعتم افزودم و به او رسيدم پرسيدم:
- خوش مي گذره؟
غزل و منصوره پياده شده بودند دكتر چمدان ها را از پشت مشاين بيرون مي گذاشت ارش پرسيد
- اين كيه
- دكتر صفاپور دكتر خانوادگي اذيت شدي
- اين نه بابا دختره كيه
دستي به شانه اش كوبيدم و گفتم
- خواهرمه غزل غزل خانم
و از كنارش رد شدم و به طرف اتومبيل رفتم با صداي بلند گفتم
- همگي خسته نباشيد
منصوره ساك خودش و چمدان غزل را برداشت و گفت
- آقا در رو باز مي كنيد؟
غزل گفت
- بوي دريا آدمو گيح مي كنه
و روي پنجه پا ايستاد و سرك كشيد با خنده گفتم:
- آرش رو هم گيج كرده
آرش چمدانش را برداشت و گفت:
- چه جورم
غزل به طرف دريا رفت چمدانم را برداشتم و به طرف ويلا به راه افتادم يك اشپزخانه دو اتاق خواب و پذيرايي و يك دستشويي و حمام در طبقه پايين و سه اتاق خواب و يك دستشويي و يك هال كوچك در طبقه دوم قرار داشت دو اتاق خواب رو به دريا كه به وسيله تراس مشتركي به هم وصل شده بود و يك اتاق خواب رو به جنگل
اتاق كنار اشپزخانه مخصوص خدمتكاران بود چمدانم را روي زمين گذاشتم و گفتم:
- آرش برو بالا اومدم
به طرف پله ها رفت خطاب به منصوره گفتم
- تو كه اتاقت معلومه
سر تكان داد ادامه دادم
- چمدون خانم رو ببر بالا
به طرف ددكتر رفتم و گفتم
- بفرماييد اين طرف اقاي دكتر
و او را به اتاق خواب راهنمايي كردم در را برايش باز كردم و در استانه در ايستادم و گفت
- اميدوارم راحت باشه
پرسيد:
- غزل كجا مي خوابه
به راه افتادم و گفتم
- بالا اتاقش بالاست
چمدانم را برداشتم و به طرف پله ها به راه افتادم اثار نارضايتي بر چهره دكتر مشهود بود و همين تسلي وجود مشتعل من بود منصوره و ارش وسط هال ايستاده بودند ارش گفت
- تكليف ما چيه؟
به اتاقي كه پنجره اش رو به جنگل باز مي شد اشاره كردم و گفتم
- اتاق هميشگيت
خنديد و گفت
- بيخود دلمو صابون ماليدم من نمي خوام اتاق من تراس نداره
چشم غره اي رفتم و گفتم
- نا شكري نكن جاتو با دكتر عوض مي كنم ها
منصوره خنديد و ارش گفت
- چرا غيظ مي كني من كه حرفي نزدم
و به طرف اتاقش رفت و به منصوره گفتم
- وسايل غزل رو بچين
 

mssh81

عضو جدید
قسمت بیستم

قسمت بیستم

مدانم را برداشتم و وارد اتاق سمت راست شدم چمدان را روي تخت انداختم و روي تراس رفتم. غزل كنار دريا ايستاده بود. دلم مي خواست ساعت ها بايستم و همانطور نگاهش كنم در اتاق كناري باز شد و منصوره روي تراس آمد. به عقب جهيد و گفت:
- آقا ترسيدم.
گفتم:
- زنگ مي زنم ناهار بيارن.
- به مادرتونم زنگ بزنيد
همانطور كه به اتاق بر مي گشتم گفتم:
- برو دنبال غزل حالش اونقدرا خوب نشده كه كنار دريا وايسته
- بله آقا
تلفن را برداشتم و شماره اي گرفتم
- بله
- سلام آقاي صباحي
با ترديد گفت:
- سلام
- باربدم ايماني اشتراك 247
- به باربد خان چطوريد قربان ؟ كجاييد؟
- زير سايه شما ، آقاي صباحي قربون دستت پنج تا پيتزا بفرست پيتزا مخصوص آقاي صباحي
- روي چشمم
- چشمتون بي بلا
- آقاي ايماني هم اومدن
- نه
حوصله حرف زدن نداشتم گفتم
- آقاي صباحي مي رسه ديگه
- زود مي فرستم امر ديگه اي باشه
- خواهش مي كنم
- خداحافظ
- خداحافظ
قلاب تلفن را فشار دادم بوق ازاد كه زد شماره خانه را گرفتم بعد از سه بوق مادرم گوشي را برداشت
- سلام
- سلام مامان رسيديد؟
- آره زنگ زدم بگم نگران نباشيد
- قربون دستت
- كاري نداري مامان؟
- خوش بگذره مامان جان
- قربونت خداحافظ
- خداحافظ
تلفن را قطع كردم نگاهي به چمدان انداختم يا علي گفتم و بلند شدم در چمدان را باز كردم و وسايلم را جابجا كردم صداي زنگ امد از اتاق بيرون زدم ارش در اتاقش را باز كرد و گفت
- كيه
همانطور كه از پله ها سرازير مي شدم گفتم
- فكر كنم غذا اومد بيا پايين
منصوره زودتر از من گوشي ايفون را برداشت
- كيه؟
به غزل كه وسط سالن ايستاده بود گفتم
- خوبي؟
سر تكان داد گفتم
- اتاقت بالاست برو لباست عوض كن
منصوره گفت
- الان مي آم دم در
ايفن را قطع كرد و گفت:
- غذا رسيد
آرش كه به آخر پله ها رسيده بود با خوشحالي گفت
- آخ جون غذا
غزل لبخند زد گفتم:
- نمي ري لباستو عوض كني؟
مانتويش را در آورد و گفت
- بعد از ظهر مي رم حموم و لباسمو عوض مي كنم
كمي به اين طرف و ان طرف نگاه كرد وگفت
- دستامو كجا بشورم
با سر به دستشويي اشاره كردم و گفتم
- دستشويي اونجاست
به طرف دستشويي رفت ارش گفت:
- پس غذا چي شد؟
صدا زدم
- آقاي دكتر غذا رسيد
از داخل اتاقش جواب داد
- الان مي آم
آرش صدايش را پايين اورد و گفت
- نگران نباش واسه خاطر شكمش هم كه شده مي آد
آخم كردم ارش شانه بالا انداخت و گفت
- به من چه
خنده ام را به زحمت فرو خوردم منصوره با جعبه هاي پيتزا و دو بطري نوشابه وارد خانه شد و گفت
- آقا منتظره پولش رو بگيره
به طرف ايفون رفتم گوشي را برداشتم و گفتم
- اونجاييد؟
- بله آقا
- بياييد تو لطفا
گوشي را گذاشتم و از در بيرون رفتم دست در جيب پشت شلوارم كردم و كيفم را بيرون آوردم پسري بلند قد و لاغر اندام روي جاده شني پيش مي آمد از پله ها پايين رفتم سلام كرد جوابش را دادم و گفتم
- صباحي چيكار مي كنه
- سلام رسوندن اقا
پول را كف دستش گذاشتم و گفتم
- سلام برسون
پول را در جيبش چپاند و گفت
- چشم آقا
- رفتي بيرون درم ببند
- بله آقا
وارد ساختمان شدم كيف كمري ام را باز كردم. به اشپزخانه رفتم منصوره ميز را مي چيد كيف را به طرفش گرفتم و گفتم
- يه جا قايمش كن بعدا ازت مي گيرم
به پذيرايي رفتم غزل در كنار ارش نشسته بود و ارش برايش خاطراتي خيالي مي بافت و غزل با ولع همه را مي پذيرفت نگاهم را به صورتش دوختم ارش سر بلند كرد و نگاهم كرد سر به زير انداختم به قهقهه خنديد غريدم
- پاشيد بياييد منصوره ميز رو چيد
غزل گفت
- داداش من واقعا با دوست دختر تو اشنا شدم
چشمانم گرد شد گفتم:
- آرش چي داري تو مغزش مي كني؟
غزل به ارش نگاه كرد ارش مي خنديد و من از شدت عصبانيت نزديك بود منفجر شوم در اتاق دكتر باز شد و دكتر در استانه در نمايان گرديد لباس راحتي پوشيده بود احساس كردم موهاي جو گندمي اش سفيد تر به نظر مي ايد ارش گفت
- ماشا الله دكتر از همه اتون زرنگ تره
دكتر بي توجه به كنايه اي كه در عمق جمله ارش خوابيده بود به راه افتاد و به طرف اشپزخانه رفت ارش پشت سرش دهان كجي مي كرد غزل ريز خنديد و من به هر دو چشم غره رفتم ارش به راه افتاد و گفت:
- زود باشيد و گرنه نمي تونم قول بدم دكتر چيزي برامون مي ذاره
دست غزل را گرفت و او را هم به دنبال خود كشيد
آرش مدام شيطنت مي كرد و دكتر عصبي مي شد غزل مي خنديد و من چشم غره مي رفتم روزها مي رفتند در يك خوشي مواج شناور بودم به غزل كه نگاه مي كردم لبريز از بودن مي شدم هر غروب كنار ساحل مي نشستيم و غروب دريا را تماشا مي كرديم دزدانه به نيم رخ غزل نگاه مي كردم و سرشار از غرور مي شدم هر روز بيشتر از روز پيش دوستش مي داشتم تصور ديوار به ديوار بودن با او ارامم مي كرد تا نزديكي هاي صبح روي تراس مي نشستم و طرح صورت زيبايش را با ستاره ها ترسيم مي كردم دكتر با غزل صحبت مي كرد و او به احترام من هم كه شده بود از دكتر رويگردان بود
براي چندمين بار پياپي كانال تلويزيون را عوض كردم حوصله ام حسابي سر رفته بود منصوره از اشپزخانه بيرون آمد و گفت:
- آقا بايد بريم خريد
روي كاناپه دراز كشيدم و گفتم
- چقدر بايد بدم
- گوشت نداريم ماهي مي خوايم نون نداريم مرغ بايد....
به ميان حرفش دويدم و گفتم
- بيست تومن بسه؟
- فكر كنم بسه
كيفم را از جيب بيرون آوردم پول ها را بيرون كشيدم روي ميز انداختم و گفتم
- بشمرش ببين چقدره
تلويزيون براي خودش برنامه پخش مي كرد منصوره خم شد و پول ها را برداشت دستم را در مقابل چشمانم حايل كردم گفت:
- بيست و دو تومن
- ما كه بايد دو روز ديگه بريم اصلا خريد واسه چي؟
- تا دو روز ديگه كه نمي شه از گشنگي مرد
در باز شد و غزل خنده كنان وارد شد بلند شدم و نشستم ارش روي رانش مي كوبيد و مي خنديد دكتر بغ كرده ايستاده بود غزل با ديدن من خنده اش را فرو خورد حالت صورتش مثل بچه هايي شده بود كه شيطنت كرده اند و منتطر توبيخند بلند شدم و با مهرباني به طرفش رفتم
- دريا چطور بود
با لبخند نگاهم كرد
- اگه تو مي اومدي اروم تر بود
دهان باز كردم اما پيش از ان گه چيزي بگويم منصوره گفت
- من اماده ام بريم اقا
با تعجب نگاهش كردم و گفتم
- من؟
- شما كه انتظار نداريم من تنها برم؟
نگاه ملتمسم را به ارش دوختم از كنارم رد شد روي مبل افتاد و گفت
- عجب برنامه قشنگي من عاشق اين برنامه ام
غريدم
- لعنتي
- شنيدم، خودتي
غزل خنديد من هم به خنده افتادم دكتر به دادم رسيد و گفت
- اگه اجازه بديد من برم
در حالي كه قلبا خوشحال بودم گفتم
- نه اقاي دكتر باعث زخمت شما نمي شيم مي رم
- تعارف نمي كنم خودمم تو شهر كار دارم
آرش گفت:
- حالا كه اصرار م كنه دلش رو نشكن
شم بر هم نهادم و گفتم
- ممنون مي شم
غزل گفت:
- حوصله ام سر مي ره منم برم؟
به جاي زخمش كه روي پيشاني مي رقصيد نگاه كردم چند ساعتي مي شد كه باندش را برداشته بود پرسيدم
- حالت خوبه؟
نيم نگاهي به دكتر انداخت و گفت
- خوبم دوست دارم از بازار روز خريد كنم
آنقدر دوستش داشتم كه در مقابل خواسته اش مقاومت نكنم گفتم
- منصوره مواظب خانم باش
چشماني از خوشي درخشيد لبخندي گوشه لب دكتر نشست به غزل نگاه كردم شادمانه براي پوشيدن لباس از پله ها بالا مي رفت دلم نيامد دلش را بشكنم روي مبل نشستم ارش تلويزيون را خاموش كرد
پرسيدم:
- چي شد؟ اين كه برنامه مورد علاقه ات بود
- اين اوني نبود كه فكر مي كردم
به طرف پله ها رفتم و از همان پايين فرياد زدم
- غزل
لحظاتي بعد بالاي پله ها ايستاده بود گفتم:
- از تو كشوي ميز پول بردار
سر تكان داد و رفت دكتر براي اماده شدن به اتاقش رفت به منصوره گفتم
- از هر چي خوشش اومد براش بخر
- بله اقا
كنار ارش نشستم غزل از پله ها پايين امد و گفت
- بيست تومن بسه
ارش به جاي من جواب داد
- نه،بيست تومن چي مي شه
غزل نگاهم كرد گفتم:
- مسخره
و خطا ب به غزل اضافه كردم
- ولش كن
خنديد و پول را در كيفش چپاند دكتر از اتاقش بيرون امد تا دم در ساختمان همراهش رفتم و به غزل سفارش كردم مراقب خودش باشد
اتومبيل كه حركت كرد به داخل برگشتم ارش با سيني چاي از اشپزخانه بيرون امد و گفت
- تو اين ويلا هر كسي بايد به فكر خودش باشه و گرنه از بي غذايي مي ميره
با نگراني روي مبل نشستم و گفتم:
- كاش خودم ميرفتم
- اينقدر غيرتي نباش
تيز نگاهش كردم چاي را سركشيد و گفت
- حالا خوبه خواهر خودت نيست
سر به زير انداختم و گفتم:
0 غزل عاشقانه زندگي منه
آرش نگاهم كرد و خنديد
- پس دوستش داري
محكم گفتم:
- نه!!!!
در حالي كه مي دانستم اين دروغي بيش نيست ارشگفت
- نگفتي از كجا پيدا شد؟
و با هيجان گفت:
- راستي تو اصلا نگفتي چطور شد كه خواهر دار شدي
گفتم:
- خيلي اتفاقي اتفاقي....
چشم بر هم گذاشتم و گفتم:
 

mssh81

عضو جدید
قسمت بیست و یکم

قسمت بیست و یکم

زدم بهش من باربد ايماني تصادف كردم تو كوچه انديشه يه دختر رو زير كردم و از ترسم بردمش خونه وقتي هم كه به هوش اومد شد خواهرم
چشم باز كردم آرش مات و مبهوت نگاهم مي كرد گفتم:
- باورت نمي شه؟
كمي جابجا شد و گفت:
- چرا نشه خودش چي؟
پوزخندي زدم و گفتم:
- فكر مي كنه خواهرمه كه از پله ها افتاده و حافظه اش روئ از دست داده
- چرا بهش نمي گي؟
- نمي تونم نبايد بگم
نگاه ملتمسم را به ارش دوختم خنديد و گفت:
- من كه بچه نيستم بين خودمون مي مونه و دكتر؟
با عصبانيت گفتم:
- تمام نقشه ها مال اونه
- واسه همينه كه خودش رئيس مي دونه؟
- دلم مي خواد سرشو بكوبم به طاق
- تصادف روت تاثير منفي گذاشته خشونت زير پوستت دويده
خنديدم و گفتم:
- بچه شدم
- اگه از من بپرسي مي گم عاشق شدي
از روي مبل بلند شدم و گفتم:
- ولي كسي از تو نپرسيد
- مي خواين جواب فك و فاميل افاده اي و فضولتونو چي بدين؟
شانه بالا انداختم و گفتم
- بابا گفته با خودم.
- خانوادگي شجاع شدين
سر تكان داد و گفت
- هي پسر فكرش رو نكن درست مي شه
- چشمم اب نمي خوره دنبال خانواده اش هستن، اما
با لحني دلداري دهنده گفت:
- فكرشم نكن
روي مبل نشستم و گفتم:
- احساس گناه مي كنم
- روزنامه ها رو مي خوني ، شايد عكسي ، خبري ، چيزي ،‌بالاخره يه سرنخي پيدا بشه
- دكتر گفته تو كلانتري اشنا داره ما هم كه اعزام شديم اينجا و من نتونستم پيگرش باشم
- روزنامه خريدين كه پيگير شدن نداره
سر تكان دادم و گفتم:
- به محض اين كه برگرديم مي افتم دنبالش
خنده شيطنت اميزي كرد و گفت:
- نرفتي هم نرفتي ارزشش رو داره
چپ چپ نگاهش كردم خنده اش را فرو خورد از روي مبل بلند شد و همانطور كه به طرف اشپزخانه مي رفت گفت:
- اصلا به من چه ببر تحويل ننه باباش بده مژدگوني هم دريافت كن
پسره ديوونه ثوابم نمي شه واسه اش كرد
روي كاناپه دراز كشيدم و به سقف خيره شدم ذهنم پر بود از راه حل هاي عجيب و غريب كه دلم مي خواست همه را به سرعت ازمايش كنم و خودم را از شر اين احساس خفقان اور برهانم
نگاهم روي شعله هاي اتش به رقص در آمد صداي امواج دريا كه روي ماسه هاي ساحل پا مي كشيدند و دوباره به آغوش دريا باز مي گشتند مرا به خلسه برده بود زانوهايم را بغل كرده بودم سر بر زانو داشتم نگاه از اتش بر گرفتم و به دل تاريكي ها دوختم غزل با لحن محزوني گفت
- حيف چه زود تموم شد
ارش خنديد و گفت
- خيلي بهت خوش گذشته
سر برگرداندم و به صورت گلگون غزل چشم دوختم لبخندي زد و با چوبي كه در دست داشت اتش را فروزان تر كرد ارش سرفه كرد و گفت
- زغال رو به هم نريز، خفه ام كردي
دكتر پوزخندي زد و گفت:
- بادمجون بم افت نداره
ارش به من نگاه كرد با ابرو اشاره كردم چيزي نگويد غزل براي اين كه مسير بحث را عوض كند گفت
- من حاضرم با بابا صحبت كنم يه هفته ديگه واسه ات مرخصي بگيرم.
- من خيلي كار دارم
آرش با كنايه گفت
- كاراش غزل خانم توجه كردن، كاراش
دكتر گفت
- اين شجاعت شما قابل تحسينه
- تهمت نزنيد دكتر
آرش گفت:
- من شاهد دارم
نگاه تندي به ارش كردم گفت
- اينم شاهد همچنين نگاه مي كنه انگار قاتلش رو ديده
- زياد حرف مي زني
دكتر با خونسردي گفت
- با اين حرف شما موافقم
زير چشمي نگاهي به غزل كردم لب به دندان گزيد ارش ايستاد و با خنده گفت
- من دليل دارم جانم
غزل پرسيد
- واسه چي؟
- واسه اين كه ثابت كنم داداش جنابعالي.....
نگاهم كرد وخنديد غزل نگاه معصومش را به من دوخت و گفت
- راست مي گه؟
- تو حرفاي اينو باور مي كني؟
دكتر گفت
- دوست داشتن كار بدي نيست كه بخاطرش خجالت بكشي
نگاهش را به غزل دوخت و ادامه داد
- من خودم عاشقم باور مي كنيد بعد از سال ها كه واقعا از تنهاييم راضي بودم عاشق شده باشم
خون در رگم به جوش امده بود دلم مي خواست خرخره اش را بجوم غزل سر به زير انداخت دكتر نگاهم كرد و گفت
- چرا بايد خجالت بكشي
- كسي اينجا نيست كه ازش خجالت بكشم
ارش چرخي زد و در كنارم نشست بازويم را چسبيد و گفت
- تماشاي غروب احساسات عميق قلبي رو تو وجود همه اتون زنده كرده به قهقهه خنديد غزل هم به لحن مسخره و حالت صورت او خنديد خودش را روي ماسه ها كشيد و بازويم را چسبيد و گفت:
- داداشي قول مي دي اگه يه روز عاشق شدي اول از همه به من بگي
آرش فشار كوچكي به بازويم اورد به غزل نگاه كردم پر از تمناي دوست داشتنش بودم جواب دادم:
- قول مي دم
سرش را به بازويم تكيه داد دلم مي خواست موهايش را ببوسم و او را نفس بكشم صداي دكتر كاخ ارزوهايم را در هم كوبيد:
- غزل خانم چي؟ شما تا حالا عاشق شديد؟
غزل سر از بازويم برداشت به صورتم چشم دوخت رنگش پريده بود با صدايي لرزان گفت
- نه البته كه نه
دلم لرزيد احساس كردم دروغ مي گويد بلند شد و گفت:
- به هيچ وجه
و به طرف دريا به راه افتاد دكتر لبخند زد به ارش نگاه كردم لبخندي زد و رو به دكتر گفت:
- دكتر جان غروب كه همه رو مثل شما هوايي نمي كنه
دكتر ايستاد و گفت
- ولي من رو چيز ديگه اي هوايي كرده
به طرف غزل رفت تكاني خوردم ارش محكم بازويم را چسبيد و اهسته گفت
- ديوونگي نكن فردا از شرش خلاص مي شيم
با عصبانيت گفتم
- دلم مي خواد دماغشو تو صورتش پهن كنم
- اونجا كه افتابگير نيست
نگاه تندي به ارش كردم لحن جدي به خود گرفت و گفت
- تو مگه بهش قول ندادي اولين كسي باشه كه مي فهمه بهش بگو
نگاهش كردم دكتر به ارامي با او صحبت مي كرد نگاهم را به اتش دوختم و گفتم:
- بهم مي گه داداش
- اگه بهش بگي بهت داداش نمي گه
- دلم نمي اد سخته
- از اين عذابي كه مي كشي سخت تر؟ مي خواي من بهش بگم
به تندي نگاهش كردم
- نه قول بده ارش
غزل به عقب برگشت در صورتش درماندگي موج مي زد انگار با نگاه از من كمك مي خواست و از اين كه با دكتر تنهايش گذاشته بودم گله مي كرد.
دست ارش را فشردم و گفتم:
- تا روزي كه خودش نفهمه من هيچ حرفي بهش نمي زنم
بلند شدم ارش گفت:
- اشتباه مي كني شايد اون روز خيلي دير باشه
شانه بالا انداختم و گفتم
- اصلا برام مهم نيست
و به طرف غزل رفتم دكتر ساكت شد غزل لبخند د و خودش را به من چسباند گرماي تنش زير پوستم دويد دكتر سرفه اي كرد و گفت
- واقعا روزهاي قشنگي داشتيم
به غزل نگاه كردم به عقب برگشت و گفت:
- آرش تنها مونده
به ارش نگاه كردم بي خيال كنار اتش نشسته بود نگاهم از روي سر غزل گذشت به صورت دكتر افتاد چشم چرخاندم و به دريا خيره شدم احساس مي كردم غزل مي لرزد با نگراني پرسيدم
-سردته؟
- آره
بريم كنار اتش
انگشتانش را گرفتم و كنار اتش نشستيم ارش نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:
- چيزي به طول نمونده چرا منصوره صدامون نمي كنه؟
و فرياد كشيد:
- مردم از گشنگي
غزل به ساعتش نگاه كرد و گفت
- ساعت تازه نه ائه مي گه تا طلوع چيزي نمونده
آرش به خنده افتاد و گفت
- اينو باورش شد
لبخند زدم غزل با حالت قهر آميزي گفت
- بي مزه منو مسخره مي كنه
دكتر هم به كنار اتش برگشت و همانطور كه مي نشست گفت
- آرش خان اصلا طرز رفتار با خانما رو بلد نيست
آرش با خونسردي جواب داد
- شما كه بلديد چرا تا حالا عذب اوغلي موندين؟
صداي منصوره در طول ساحل پيچيد:
- باربد خان
آرش مثل فنر از جا پريد.
 

mssh81

عضو جدید
قسمت بیست و دوم

قسمت بیست و دوم

صداي منصوره در طول ساحل پيچيد:
- باربد خان
آرش مثل فنر از جا پريد.
- اين دختر عجب حنجره اي داره پاشيد كه مثل اين كه دعاي من مستجاب شد و شام بالاخره اماده شد و با قدم هايي سريع به طرف ويلا به راه افتاد به غزل نگاه كردم به ارش چشم دوخته بود در عمق نگاهش چيزي نشسته بود كه پشتم را مي لرزاند به دكتر نگاه كردم نگاهمان به هم گره خورد به سرع چشم چرخاندم احساس كردم او هم چيزي را كه من دريافته ام احساس كرده است بلند شدم و گفت
- بهتره عجله كنيد و گرنه ارش واسه مون چيزي نمي ذاره
غزل دستم را گرفت و بلند شد و پرسيد:
- دكتر نمي آييد؟
انگار به زمين چسبيده بود جواب داد
- شما بريد الان مي ام
غزل دتم را كشيد و گفت
-بريم
راه افتاديم ارش دم در ورودي ايستاد و برايمان دست تكان داد غزل هم برايش دست تكان داد و گفت
- اون ديوونه است
- به همين خاطر ديوونگياش كه دوستش دارم حس مي كنم نيمه گمشده منه اون چيزي كه مامان و بابا به عقب هلش دادن
نگاه مشتاقش را به صورتم دوخت و گفت
- خدا رو شكر كه اين كار رو كردن تو اينجوري هزار تا بيشتر دوست داشتني هستي
دلم لرزيد بي اختيار پرسيدم
- تو چي؟ دوستم داري؟
چرخيد و روبرويم ايستا د گفت:
- بيشتر از تمام دنيا
نفسم بند امده بود چشم بر هم گذاشتم صدايش مثل پتك بر سرم اوار شد
- تو داداش خوب مني
چشم باز كردم بازويم را كشيد و گفت
- الان داد منصوره در مي آد زود باش
به سنگيني به حركت در امدم در حاليكه اخرين جمله غزل در مغزم صربان داشت
پشت ميز نشستم ارش پرسيد:
- دكتر نمي اد؟
غزل جواب داد:
- جگفت شما بريد بعدا مي ام
ارش بشقابش را پر كرده و گفت:
- بهتر خدا كنه اصلا نياد
نگاهم كرد
- تو چته؟
به خودم امدم پرسيد:
- چته؟
- نگران دكتري؟
- برو بابا دلت خوشه
قاشقش را پر كرد و گفت
- اصلا به من بگو فضولي؟
غزل نگاهم كرد سر تكان دادم و گفتم
- خوبم اينو ولش كن
منصوره ظرف خوشت را مقابلم گذاشت و پرسيد:
- به خانم زنگ زدين؟
- طبق امر شما يه بار صبح يه بارم پيش از رفتن كنار دريا براي تماشاي غروب
آرش لقمه اش را بلعيد و گفت:
- آخرين غروب عاشقانه دريا
كمي روي صندلي جابجا شد و ادامه داد
- تو اين چند روزه كلي شاعر شدم
در باز شد و دكتر سلانه سلانه وارد شد ارش غريد
- لعنتي اومن گفتم يه شكم سير مي خورم
غزل ريز خنديد و به ارامي گفت
- چقدر حرص مي زني؟
- اينا مثل گرگ مي مونن ولشون كني تير و تخته رو هم مي خورن
گفتم:
- بميرم واسه تو كه اصلا اينجوري نيستي
منصوره گفت
- آقاي دكتر عجله كنيد شام سرد شد
- الان مي آم
رو به منصوره پرسيدم
- خودت چي ؟ چرا نمي شيني
- گرسنه بودم پيش از شما خوردم
آرش گفت
- مي گم رون هاي مرغه كو نگو قبلا دخلش اومده
منصوره گفت
- نه آقا به خدا....
به ميان حرفش دويدم و گفتم
- عقلت رو دست اين نده منصوره
سر به زير انداخت و به اشپزخانه رفت دكتر روبروي غزلنشست
بشقابش را به طرف غزل گرفت و گفت
- مي شه لطفه
غزل نگاهم كرد سر برگداندم بشقاب را گرفت و براي دكتر غذا كشيد ارش بي خيال غذا مي خورد من اصلا اشتها نداشتم دكتر پرسيد
- با پدرت صحبت كردي؟
نگاهش كرد
- در مورد چي؟
- مادرتون چيزي نگفتن؟
- اتفاقي افتاده؟
- نه بر عكس همه جا امن و امانه
زير چشمي به غزل نگاه كردم وگفتم
- متوجه نمي شم
- در مورد اون دوستم
هاج و واج ناهش كردم به ارامي با ابرو به غزل اشاره كرد گفتم
- بله؟
- هيچ خبري نشده
سر به زير انداختم و گفتم
- جاي تاسفه
ارش با تشر گفت
- فارسي صحبت كنيد ما هم بفهميم
دكتر عامرانه جواب داد
- اين مسئله خصوصيه
و رو به من ادامه داد
- فكر مي كردم خوشحال بشي
به خودم امدم قاشق را در بشقاب رها كردم و گفتم
- نه
- من با پدرتون صحبت كردم
- در مورد چي؟
- مدارم
- مدارك شناسايي
- شناسنامه
به دكتر خيره شدم غزل پرسيد
- براي كي؟
آرش با كنايه گفت
- مسئله خصوصيه
رنگم پريده بود گفتم
- تازه يه هفته است شما چرا اينقدر عجله داريد؟
بي ان كه نگاهم كند گفت
- اگه زود اقدام كنيم زودتر به نتيجه مي رسيم
- احمقانه اس
- واقع بين باش چرا موضوع رو اونجور كه اتفاق افتاده قبول نكنيم
- احمقانه اس اقاي دكتر
بي توجه به جمله ام گفت
- ما بايد به يه درك درست برسيد بايد واقعيت رو قبول كنيم
از پشت ميز بلند شدم و گفتم:
- چرا شما و پدرقوبلش نمي كنيد
- اين جا جاي بحث در اين مورد نيست فقط يك اشاره مي كنم شما بايد خدا رو شكر كنيد بعد از اين همه سال يهو صاحب ،ق متوجه هستيد كه
پوزخندي زدم و گفتم
- البته
ارش گفت:
- خوش به حال بقيه چون انگار نفع بيشتري مي برن
غزل با دلخوري گفت
- چرا هيچ كس به من نمي گه چي شده؟
آرش گفت
- چيزي كه به درد من و تو بخوره نيست
عزل با نگراني گفت
- غذات رو نمي خوري؟
با بدخلقي جواب دادم
- بايد برم چمدونم رو ببندم فردا صبح زود حركت مي كنيم
راه افتادم و گفتم
- شب بخير
غزل پرسيد
- بر نمي گردي پايين
بي انكه نگاهش كنم جواب دادم
- خسته ام مي خوام استراحت كنم
- حداقال يه چيزي بخور تو كه لب به غذات نزدي
به سرعت بالا رفتم صداي غزل چون خنجري در قلبم نشست
- داداش چرا ناراحت بود
وارد اتاق شدم و در را بستم احساس خفقان مي كردم از اين كه پدر اين قدر ساده با مسئله برخورد مي كند به شدت عصباني شدم و از اين كه اين طور بازيچه دكتر صافپور شده بود عصباني تر . من تازه مي خواستم به دنبال خانواده اش باشم و پدر سعي مي كرد به نام خود براي او شناسنامه بگيرد روي تراس رفتم مهتاب دامن سفيدش را روي زمين پهن كرده بود صداي موج هاي بازيگوش در روح انسان چنگ مي انداخت وري صندلي افتادم سرش را به پشتي صندلي تكيه دادم و اسمان پر ستاره شب چشم دوختم فكرم كار نمي كرد گيج شده بودم ضرباتي به در خورد توان حركت نداشتم در با صداي نرمي باز شد غزل را از صداي پايش شناختم صدا زد
- داداش داداش كجايي؟
 

mssh81

عضو جدید
قسمت بیست و سوم

قسمت بیست و سوم

وارد اتاق شدم و در را بستم احساس خفقان مي كردم از اين كه پدر اين قدر ساده با مسئله برخورد مي كند به شدت عصباني شدم و از اين كه اين طور بازيچه دكتر صافپور شده بود عصباني تر . من تازه مي خواستم به دنبال خانواده اش باشم و پدر سعي مي كرد به نام خود براي او شناسنامه بگيرد روي تراس رفتم مهتاب دامن سفيدش را روي زمين پهن كرده بود صداي موج هاي بازيگوش در روح انسان چنگ مي انداخت وري صندلي افتادم سرش را به پشتي صندلي تكيه دادم و اسمان پر ستاره شب چشم دوختم فكرم كار نمي كرد گيج شده بودم ضرباتي به در خورد توان حركت نداشتم در با صداي نرمي باز شد غزل را از صداي پايش شناختم صدا زد
- داداش داداش كجايي؟
هر كلمه اش جان را آتش مي زد زبانم سنگين شده بود صدايي آمد نمي توانستم نگاه از اسمان بر گيرم صدا زد
- باربد جان داداش گلم
صدايش نزديك تر مي شد پرده را كنار زد و گفت
- اينجايي؟ چرا جواب نمي دي؟
به صورت مهتابي رنگش چشم دوختم روبرويم ايستاد و گفت
- نمي خواي باهام حرف بزني؟
چشمانم اشك نشست سر برگرداندم و به اسمان خيره شدم و پرسيد
- با من قهري؟
به زحمت سر تكان دادم به نرده ها تكيه كرد و گفت:
- پس چرا باهام حرف نمي زني؟
نگاهش كردم از مقابلم گذشت دلم هري ريخت با خود انديشيدم شايد مي رود به خودم فشار اوردم تا چيزي بگويم يا حركتي بكنم اما نمي توانستم چه بايد كنم صدايش پايش كه نزديك مي شد ارامم كرد با يك سيني به تراس بازگشت خنديد و گفت
- شامت رو واسه ات اوردم
- ميل ندارم
سيني را در مقابل پايم روي زمين گذاشت و نشست و گفتم:
- رو زمين نشين سرده
- نه به سردي بعضي ها
به تلخي لبخند زدم و گفتم
- دلم گرفته
نيم خيز شد قاشق را در مقابلم گرفت و گفت:
- خودم تمام گره هاي دلت رو واسه ات باز مي كنم
سر برگرداندم و گفتم:
- گره دل من باز شدني نيست
قاشق را در مقابل دهانم گرفت و گفت
- هيچ گره كوري تو دنيا نيست مگه اينكه خودمون اونو سفتش كرده باشيم بخور
سر تكان دادم صدايش پشتم را لرزاند
- به خاطر من
نگاهش كردم چشمانش مي درخشيد نگاهم به جاي زخم روي پيشاني اش افتاد
- خيلي اذيتت كردم
- مخصوصا الان كه غذاتم نمي خوري
سر پيش بردم و لقمه اي كه برايم گرفته بود خوردم با خوشحالي گفت
- پس واقعا باهام اشتي هستي
لقمه را بلعيدم و گفتم:
- هيچ وقت باهات قهر نبودم
قاشق ديگري را در مقابلم گرفت و گفت
- مي دونم
سرم را عقب كشيد و گفتم
- ديگه دارم لوس مي شم
- مگه من تو دنيا چند تا داداش دارم يكي بذار اونم لوس باشه
قاشق را از دستش گرفتم و گفتم:
- تو كه از ديوونه ها خوشت نمي آد
خنديد و گفت:
- نه از هر ديوونه اي اما ديوونه اي مثل تو رو نمي شه دوست نداشت
با صداي بلند خنديد از اين كه مي ديدم او شادمان است احساس رضايت مي كردم روي زمين خزيدم با نگراني گفت
- رو صندلي بشين زمين سرده
قاشق را به طرفش گرفتم و گفتم
- اگه سرده واسه توام سرده
قاشق را در دهانش گذاشتم لبخند زد به اسمان نگاه كردم يك ستاره در دوردست ترين نقطه سوسو مي زد غزل پرسيد
- به چي نگاه مي كني؟
با انگشت به ستاره اشاره كردم و گفتم
- به اون ستاره كوچولو اون كه داره چشمك مي زنه
از روي سيني رد شد و در كنارم نشست و به مسير انگشتم چشم دوخت
- ديدمش
سرش را در اسمان چرخاند با شعف گفت
- اونم يكي ديگه اونجا رو دب اكبر .... اوناها يه ستاره ديگه كه داره چشمك مي زنه
نگاهش كردم از اين كه او در كنارم نشسته بود احساس ارامش مي كردم نگاهم كرد لبخند زدم و به اسمان چشم دوختم
در كناراو زمان را گم كرده بودم و گذر ان را احساس نمي كردم ستاره ها را به هم نشان مي داديم با طرح ستاره ها شكل مي كشيديم و براي هر كدام افسانه اي مي بافتيم
غزل به قهقهه خنديد
- اين ديگه باور نكردنيه
- ما هم كه نمي خوايم چيزي رو باور كنيم
- ولي اين واقعا شاخدار بود اين دليل نمي شه بگي اون ارابه پدر اوليه ماست كه باهاش به سرزمين ايران اومده و ديو هفت سر رو شكست داده و با ايرانهانه عروسي كرده و اين ارابه مقدس به شكل ستاره در اومده تا هميشه مركب پدر بزرگ ايران بمونه اقرار كن دروغه
- منم نگفتم راسته مثل اون ستاره ها كه تو ميگي شبيه ميمونه و اولين انسانه كه هنوز تكامل پيدا نكرده بود
- منم نمي گم راست گفتم
- منم ادعا نكردم راست مي گم
- تو دروغگوي بزرگي هستي
خنده روي لبهايم ماسيد جواب دادم
- البته خيلي زياد
با لحني جدي پرسيد
- ناراحتت كردم؟
نگاهش كردم خنديدم و گفتم
- اون ستاره ها رو ببين شبيه صورت ادمه
به اسمان چشم دوخت و گفت:
- كوش ؟ نشونم بده
به صورتش چشم دوختم و با هيجان گفتم:
- اين ستاره رو ببين از ماه هم خوشگل تره
- كوش كجاست؟ نشونم بده
خنديدم نگاهم كرد هيجانش را فرو خورد و گفت
- خب نشونم بده تو فقط مي گي اون ستاره رو اين ستاره رو اوني كه گفتي بزرگه كوش؟
خنده ام قطع شد به چشمانش خيره شدم و اهسته گفتم:
- روبروي من نشسته
چشم به زمين دوخت و گفت:
- لوسم مي كني
- مگه من تو دنيا چند تا خانم خوشگله دارم يكي بذار اونم لوس باشه
خنديد به اسمان نگاه كرد و گفت:
- اون ستاره رو ببين چقدر پر نوره
دلم نمي خواست جز او ستاره ديگري را ببينم نگاهم كرد
- به چي زل زدي؟
زير لب گفتم:
- كوچولوي من
لبخندي زد و بلند شد من هم ايستادم و با نگراني پرسيدم
- كجا؟
- بايد چمدونم رو ببندم
- منصوره رو صدا كن
- نمي خوام
هنوز جمله اش را تمام نكرده بود كه چند ضربه به در خورد وارد اتاق شدم و گفتم:
- در بازه
دستگيره در به طرف پايين چرخيد و منصوره در استانه در پديدار شد
- بله
- اومدم سيني رو ببرم آقا
غزل سيني به دست از تراس امد و گفت
- باربد تو كه چيزي نخوردي
- يخ كرد ديگه نمي خورم
- گرمش كنم آقا؟
- نه برايم كيك و شير بيار ميلي به غذا ندارم
سيني را از غزل گرفت و به راه افتاد پيش از خارج شدن از اتاق صدايش زدم و گفتم
- به غزل تو بستم وسايلش كمك كن
غزل گفت:
- خودم مي تونم
تيز نگاهش كردم شانه بالا انداخت و گفت
- خب بد اخلاق منصوره لطفا بيا كمكم كن
منصوره از در بيرون رفت هنوز در بسته نشده بود كه ارش سرش را تا گردن از لاي در رد كرد و گفت
- صابخونه اجازه هست؟
- تو كه اومدي بيا تو
وارد اتاق شد و گفت
- خوب خلوت كردين
صدايش را پايين اورد و گفت
- خون خون دكتر رو مي خوره
غزل پرسيد
- واسه چي؟
- نگران شما بود
غزل خودش را به من چسباند و گفت
- بيخود كرد من با داداشم بودم
ارش روي تخت نشست و گفت
- اي پدر بعضي چيزا بسوزه
و زير چشمي نگاهم كرد به قهقهه افتاد چشم غره اي رفتم غزل گفت:
- پدر چي؟
- اون چيزي كه هميشه مي گن پدرش بسوزه
غزل با حالتي گنگ نگاهم كرد و گفت
- متوجه نمي شم
آرش گفت
- از بس كه خنگي
نگاه تندي به ارش كردم دستپاچه شده بود صورتش سرخ شده بود غزل با لحن گلايه اميزي گفت
- هر چي دلش مي خواد مي گه
همانطور كه چپ چپ نگاه ارش مي كردم گفتم:
- به دل نگير ارش عادت داره رو هوا حرف بزنه
و ارش با لحني توجيه كننده گفت:
- واسه اينه كه واقعا خنگم اگه خنگ نبودم كه بلد بودم حرف بزنم
غزل لبخندي زد و گفت
- بخاطر همين خنگيته كه ازت خوشم مي اد
سرم داغ شد غزل رنگ باخت ارش سر به زير انداخت به زحمت نفس مي كشيدم غزل با صدايي لرزان گفت:
- منظورم اينه كه .... كه ازت برادرانه خوشم مي آد
دستم را به صندلي گرفتم تا تعادلم را حفظ كنم ارش خودش را به سرعت بازيافت و گفت
- واسه همين سادگيته كه من دوست دارم زن دادشم بشي
غزل پرسيد
- مگه برادرم داري تو كه گفتي تك بچه اي
خنديد و گفت
- من و اين داداش باربدم عين هم هستيم يكه و يالغوز
حالت تهوع داشتم روي صندلي نشستم ارش كه تازه متوجه شده بود حرفي كه نبايد از دهانش بيرون امده لبخندي تصنعي زد و گفت
- فقط فرقمون اينه كگه اون يه خواهر داره من اونم ندارم.
صورت غزل از هم شگفت. با ابرو به ارش اشاره كردم تا بيشتر از اين خرابكاري نكرده برود سر برگرداندم چند ضربه به در خورد و منصوره وارد شد سيني شير و كيك را روي ميز گذاشت و رو به غزل گفت:
- شب بخير
هاج و واج نگاهش مي كردم ارش جوابش را داد در كه بسته شد، احساس كردم دارم بالا مي اورم بلد شدم و به سرعت به دستشويي پناه بردم احساس كردم هر بار كه عق مي زنم دلم و روده ام از دهانم بيرون مي زند حالم كه بهتر شد ابي به صورتم زدم و از دستشويي بيرون آمدم غزل با نگراني چشم به در دوخته بود ارش به ديوار تكيه داشت و سر به زير انداخته بود و منصوره در استانه در اتاق غزل ايستاده بود غزل به طرفم امد و گفت
- حالت خوبه؟
سر تكان دادم ارش گفت:
- تو يهويي چت شد؟
غزل بازويم را چسبيد و جواب دادم:
- چيز مهمي نيست
منصوره گفت:
- دكتر رو بيدارم كنم؟
- نه اصلا استراحت كنم بهتر مي شم
با كمك غزل به اتاقم برگشتم و روي تخت دراز كشيدم.
-بايد وسايلمو جمع كنم
بايد استراحت كني
و رو به ارش و منصوره كرد و گفت
- شما بريد من اينجا مي مونم تا حالش بهتر بشه
منصوره گفت
- اجازه بديد دكتر رو صدا كنم معاينه اش كنه
با تاكيد كفتم
- نمي خوام
و زير لب غريدم
- نمي خوام اون عوضي بهم دست بزنه
غزل اشاره كرد كه بروند و به منصوره گفت
- لطفا بقيه وسايلم رو تنها ببند
- بله خانم
آرش كنار تخت ايستاد و گفت:
- كمك مي خواي؟
سر تكان دادم. غزل گفت
- خودم مراقبشم
ارش سر تكان داد و از اتاق بيرون رفت تكاني خوردم غزل با نگراني گفت
- حالت بده؟
- نه مي خوام بلد شم وسايلمو جمع كنم
- احتياجي نيست خودم اين كار رو مي كنم
- تو نمي توني
با تحكم گفت
- تو هم نمي توني من بهت اجازه نمي دم از تخت پايين بيايي
سر برگرداندم و نگاهش كردم با چهره اي در هم كشيده نگاهم مي كرد
لبخندي زدم و گفت
- اطاعت مي شه
او هم لبخندي زد و گفت
- حالا چشمات رو ببند وسعي كن بخوابي
- دلم نمي اد
با دست چشمهايم را بست و گفت
- خودتو لوس نكن
چشم بستم غزل نوك انگشتانم را در دست گرفت قلبم مي خواست از جا كنده شود لبخند زدم با تشر كفت
- بخواب
- خوابم نمي آد
- مي خواي مثل بچه ها واست لالايي بخونم
چشم باز كردم نگاه مشتاقم را به صورتش دوختم تمام انچه دقايقي پيش اتفاق افتاده بود از نظرم محو شد باز هم من و او بي ان كه غريبه اي حايل باشد در كنار هم بوديم با دست چشمانم را بست و گفت
- بخواب
با اينكه دلم مي خواست او ساعت ها در كنارم باشد گفتم
- خسته مي شي بهتره تو هم بري استراحت كني
- مگه اون موقع كه من حال نداشتم و تو كنارم مي شستي خسته مي شدي فقط به فكر استراحت باش اگه يه وقت خداي نكرده حالت بد شد نمي خوام مامان بگه من چه جور....
نمي خواستم اين كلمه را بشنوم به ميان حرفش دويدم و گفت
- تو بهتريني بهترين
- پس به حرفم گوش كن
- چشم كوچولوي من
ملحفه رويم كشيد و گفت
- بايد بيشتر مراقب خودت باشي
- لالايي يادت نره
- شيطون ، باشه
ساكت شدم پرسيدم:
- چي شد؟
- دارم فكر مي كنم هوم لالايي رو كه مامان واسه ام مي خوند بخونم؟
قلبم ريخت چشم باز كردم و نگاهش كردم به تندي گفت
- چشما بسته
چشم بسته گفتم:
- مامان مي خوند
- آره ديگه قشنگ يادمه صورت مامان يادم نيست اما شعر لالايي قشنگش تو ذهنمه
- بخون
و او شروع كرد به خواندن
لالا لالا گل گندم
امان از حرف اين مردم
لالا لالا گل باغم
بابات رفته پر از داغم
لا لا لالا گل لاله
كه حرمت ها چه پاماله
لالا لالا گل پونه
خراب شد پايه خونه
بابات رفته به اون دنيا
دلم از زندگي خونه
لالا لالا گل پونه
كوچولوي بي گلدونم
منم با تو تو اين صحرا
تو ليلي و من مجنونم
نذار تنها تو مامانو
كه من زنده نمي مونم

صداي گرم غزل روحم را نوازش مي كرد از بين ابيات لالايي اش به سر نخ هايي دست يافتم مي خواستم بيدار بمانم و بيشتر بدانم. اما پلك هايم سنگين شده بود و صداي غزل برايم دور و دورتر مي شد
 

mssh81

عضو جدید
قسمت بیست وچهارم

قسمت بیست وچهارم

به سنگيني تكان خوردم صداي ارش در گوشم پيچيد
- الحمدالله زنده اس
چشم باز كردم غزل به رويم لبخند زد چشم چرخاندم و نيم نگاهي به صورت خندان ارش انداختم و چشم بر هم گذاشتم. ارش گفت:
- پاشو وقت خواب نيست
به زحمت جواب دادم
- بيدارم
غزل پرسيد
- حالت خوبه؟
چشم باز كردم در نگاهش نگراني موج مي زد به سختي نشستم و گفتم
- خوبم
ارش با نيشخند گفت
- خانم من كه گفتم كه اين هيچ طوريش نمي شه
لفظ خانم كه به غزل گفت چندشم شد چپ چپ نگاهش كردم بي خيال از روي صندلي بلند شد و گفت:
- بهتره زودتر بياي همه معطل تو هستند
از مقابلم كنار رفت نگاهم به چمدانم وسط اتاق افتاد يادم امد امروز به تهران بر مي گرديم نگاهي از روي عجز به غزل كردم قدمي پيش نهاد و گفت
- صبحونه ات رو بيارم بالا؟
سر تكان دادم و گفتم:
- چيزي نمي خورم
- پاشو خودتو لوس نكن مي بينه نازكش داره هي ناز مي كنه
غزل اخمي به ارش كرد و رو به من گفت
- تا لباساتو بپوشي يه چيزي واسه ات اماده مي كنم
پيش از ان كه چيزي بگويم بلند شد و گفت
- تا صبحونه نخوري از اين ويلا بيرون نمي ريم
آنقدر جدي بود كه جاي بحث نمي گذاشت لبخند زدم و گفتم
- اطاعت مي شه
غزل به طرف اتاق به راه افتاد ارش به طرفم امد و روي تخت نشست
غزل كه در را بست با شيطنت گفت
- دكتر داره مي تركه
از تخت پايين امدم و با خونسردي پرسيدم:
- واسه چي ؟
- بخاطر غزل
به تندي به ارش نگاه كردم بلند شد و همانطور كه تختم را مرتب مي كرد گفت
- به من چه چرا به من اينجوري نگاه مي كني
- واسه چي؟
- اينو بايد از تو پرسيد
- گه چرا دكتر بخاطر غزل داره مي تركه؟
- كه چرا تو اينجوري به من نگاه مي كني؟
غريدم :
-آرش
خب بابا از بس اين دختره دور و بر تو مي پلكه
خب؟
صندي را سرجايش گذاشت و گفت
- دكتر جون شما نمي تونه تحمل كنه
و با لودگي ادامه داد:
- بهش مي گن رگ حسادت
وارد دستشويي شدم و همانطور كه در را مي بستم گفتم
- دكتر جون
در ايينه نگاهي به خودم انداختم رنگم پريده بود وضعيت ژوليده ام توي ذوق مي زد از دستشويي بيرون امدم ارش با تعجب گفت
- چه زود دستشويي كردي
به طرف چمدانم رفتم و گفتم:
- رفته بودم دست و صورتم رو بشورم
- شستي؟
لباس ها و حوله ام را از چمدان بيرون آوردم و گفتم:
- مي شورم
- مي ري حموم
- با اجازه
- پايين منتظر تواند
- ده دقيقه ديرتر به تهران برسن چيزي رو از دست نمي دن
وارد حمام شدم و در را بستم صداي ارش در گوشم پيچيد
- كمك نمي خواي؟
لباسهايم را در اوردم و زير دوش ايستادم احساس ارامش مي كردم به ياد لالايي ديشب غزل افتادم وهجوم افكار مثل ابي كه بر سرم مي باريد به مغزم فشار اورد براي مقابله با پدر و دكتر صفاپور اماده بودم
براي اخرين بار در ايينه نگاهي به خودم انداختم سري به اطراف چرخاندم و با خودم تكرار كردم:
- درها رو كه بستم شير ابم كه بستم همه چيزم كه مرتبه
به طرف چمدانم رفتم و گفتم
- كاري نيست
چمدانم را برداشتم و از اتاق بيرون امدم به اتاق ارش و غزل سرك كشيدم همه چيز مرتب بود از پله ها سرازير شدم همه در پذيرايي نشسته بودند غزل با لبخند به طرفم امد و گفت
- عافيت باشه
- سلامت باشي
آرش سوتي زد و گفت
- پسر تو كه هر چي دختر تو جاده باشه هلاك مي كني
غزل دستم را كشيد و گفت
- چشم حسودا كور
و آرش قاطعانه گفت
- بهش باد
غزل صدا زد
- منصوره صبحونه اقا رو بيار
دستش را كشيدم ايستاد و با تعجب نگاهم كرد گفتم
- ميل ندارم
با ملامت گفت:
- سر ميلت مي ارم
توان مقاومت نداشتم مرا پشت ميز نشاند منصوره سيني به دست از اشپزخانه بيرون امد غزل در كنارم نشست تحسين در نگاه منصوره موج مي زد منصوره سيني را در مقابلم گذاشت و گفت:
- ماشاالله امروز چقدر خوشگل شديد اقا جاي مادرتون خالي شما رو ببينه
ارش در طرف ديگرم نشست و گفت
- جاي باباش خاليك ه ببينه چه دسته گلي كاشته
و دست در سيني برد و مشغول خوردن شد غزل با غرور نگاهم كرد سر پيش اورد و زير گوشم گفت
- به دختري كه دل تو رو ببره حسوديم ميشه اگه يه روز يه دختر دل تو رو ببره ديوونه مي شم
و من اهسته در گوشش گفتم
- به مردي كه دل تو رو هم ببره حسوديم مي شه اگه يه روزي مردي دل تو رو ببره من مي ميرم
به رويم لبخند زد و زير گوشم گفت
- دوستت دارم
دلم لرزيد رنگم پريد گردش خون را در زير پوستم احساس كردم صداي تپش قلبم را اشكار مي شنيدم زير گوشش خواندم
- دوستت دارم
چشماش درخشيد سر پيش اورد و دوباره زير گوشم گفت
- تو داداش خوب مني
تمام كاخ روياهايم ويران شد گوشش را به طرف دهانم گرفت و منتظر ماند تا چيزي بگويم به سويش برگشتم و با علاقه بسيار نگاهش كردم غزل خنديد ارش محكم به پايم كوبيد و لب به دندان گزيد و دكتر را نشان داد شانه بالا انداختم و گفتم
-بره به جهنم
غزل برايم لقمه گرفت مشتاقانه و با ولع مشغول خوردن شدم ارش سقلمه اي به پهلويم زد و گفت
- هول نزن اروم تر
لقمه ام را بلعيدم و گفتم
- ديرمون شد
دكتر از روي مبل بلند شد و با چهره اي در هم كشيده نگاهي به ساعتش انداخت و گفت
- خيلي هم دير شد
غزل لقمه اي را كه گرفته بود در دهانم گذاشت و گفت
- ما عجله نداريم بهتره صبحونه ات رو تموم كني
دكتر با تشر گفت
- آرش خان اگه مي شه كمك كنيد وسايلو بذاريم تو ماشين
آرش با بي ميلي از پشت ميز بلند شد و گفت
- فكر مي كنه نوكر باباشم
استكان چاي را سر كشيدم و بلند شدم غزل گفت
- كجا
- سير شدم
لقمه كوچكي را كه گرفته بود به طرفم گرفت و گفت
- اينم بخور ديگه تموم
لقمه را گرفتم و در دهان چپاندم وبراي بردن چمدانم به راه افتادم چمدان را از كنار پله ها برداشتم ارش وارد پذيرايي شد و خطاب به من پرسيد:
تموم شد؟
سر تكان دادم و از كنارش گذشتم منصوره صدا زد
- آرش خان اين ساكم ببريد
از در بيرون رفتم دكتر مشغول جابجا كردن چمدان ها بود چمدانم را پشت ماشين گذاشتم زير چشمي به صورت سرخ و در هم دكتر نگاه كردم بي انكه نگاهم كند چمدان را جابجا كرد به طرف ساختمان به راه افتادم ارش هن هن كنان از در بيرون امد ساك را روي زمين گذاشت و گفت
- توش فولاد پر كرده
دستي به شانه اش كوبيدم وگفتم:
- زنده باشي نبينم عرق كني
- اين ساك عرق ادم رو در مي اره
نگاهي به ساك انداختم و گفت
- اينقدر سنگينه
- وحشتناكه
خم شدم ان را امتحان كردم به سختي تكان مي خورد زير لب پرسيدم
- چي توشه
آرش به لحني جدي گفت
- حتما يه نفر رو دزديده
 

mssh81

عضو جدید
قسمت بیست و پنجم

قسمت بیست و پنجم

با تعجب به آرش نگاه كردم ادامه داد:
- اونقدر واسه اش شوهر پيدا نكردين يكي از اين ماهيگيراي بدبختو تور زده حتما رفته جلوش گفته من پري دريايي هستم. اون بيچاره هم گول خورد و خب ديگه بقيه اشم از اين ساك معلومه
- ساكو ببر بده دكتر خيالبافي هم بسه
بي توجه به حرف من گفت
- بازش كنيم؟
از كنارش رد شدم و گفتم
- ببر بذارش تو ماشين
- وقتي تو تهران از تو ساك پريد بيرون و گفت اين عروس دريايي من كجاست بهت مي گم
وارد ساختمان شدم منصوره از اشپزخانه بيرون امد غزل سري به اطراف چرخاند و گفت
- همه چيز مرتبه
و خطاب به منصوره پرسيد
- شير گاز رو بستي
- بله خانم
- شير آبم كه چكه نمي كرد
نه خانم
لبخندي به رويم زد و گفت
- مي تونيم بريم
منصوره گفت
- آقا بايد خودشون امتحان كنن و گرنه خيالشون راحت نمي شه
همانطور كه به چشمان غزل چشم دوخته بودم جواب دادم
- ايبار ديگه نه خيالم راحته
غزل به رويم لبخند زد قدرداني در نگاهش نشسته بود منصوره با تعجب نگاهم كرد و گفت
- اولين باره اقا اين خيلي عجيبه
- هر كاري بايد از يه جا شروع بشه
غزل لب به دندان گزيد و گفت
- خب بريم؟
سري به اطراف چرخاندم و گفتم
- بريم
و دو شادوش هم از در خارج شديم از روي ايوان پرسيدم
- چيزي جا نمونده
آرش جواب داد
- نه
- مي خوام در رو ببندم
- ببند
رو به غزل و منصوره گفتم
- شما چيزي جا نذاشتيد
- نه همه جا رو نگاه كردم
- پس بريد سوار شيد
آنها به راه افتادند در را بستم و به طرف دريا سرك كشيدم اتومبيل به حركت در امد ارش پرسيد
- مي خواي بموني؟
از پله ها پايين رفتم و همانطور كه در كنار ارش به راه مي افتادم جواب دادم:
-دلم تو اون ماشينه
اتومبيل دكتر از در ويلا بيرون رفت ارش گفت:
- نرفته دلم واسه اينجا تنگ شد
- واسه اينجا يا دريا؟
- واسه اينجا دريا كه نزديكمه
- كجا؟
با بي خيالي گفت
- يه كاسه اب پر مي كنم بهش فوت مي كنم موج مي زنه فكر مي كنم كنار دريام؟
- مسخره لياقتت همون كاسه اب
با شيطنت گفت
- همه كه اقيانوس نصيبشون نمي شه
دكتر بوق زد با خنده گفتم
- كور شود هر انكس كه نتواند ديد
ارش با خنده گفت
- بذار برسيم تهران اونقت يه وقت خداي نكرده تو جاده اتفاقي واسه مون مي افته خودش به جهنم ما باهاش مي ريم ته دره
از در بيرون رفتيم ان را بستم ارش سوار شد نگاهي به در بسته ويلا انداختم در ماشين را باز كردم و در كنار غزل جا گرفتم دكتر با لحني عصبي گفت
- ظاهرا قصد برگشتن نداريد
به خشكي جواب دادم:
- اتفاقا براي ديدن پدرم عجله دارم
- نگران نباشيد به زودي بهش مي رسيم
لحن دكتر به قدري تند و زننده بود كه همه را به سكوت واداشت با چهره اي در هم كشيده به بيرون خيره شدم و حرفهايي را كه بايد به پدر مي گفتم در ذهنم مرور مي كردم غزل سر به شانه ام گذاشت سر برگرداندم عطر موهايش در بيني ام فرو رفت نفس عميقي كشيدم مي دانستم او را بيشتر از هر چه دوست داشتني است دوست مي دارم منصوره با ارامي گفت
- خانم خيلي خسته شدن
به منصوره نگاه كردم ارش به عقب برگشت دكتر روي پدال گاز فشار اورد ارش پرسيد
- خوابيد؟
به غزل نگاه كردم صورتش را نمي ديدم جواب دادم
- نمي دونم
منصوره با تشر گفت
- ساكت باشيد بذاريد بخوابه ديشب تا صبح پلك رو هم نذاشته
با تعجب به منصوره نگاه كردم ارش گفت
- بالاي سر تو نشسته بود
و در حالي كه زير چشمي به دكتر نگاه مي كرد ادامه داد
- خيلي خاطر تو مي خواد
به ارامي روسري اش را بوسيدم و در حالي كه به پشت سر دكتر چشم دوخته بودم جواب دادم
- منم خيلي خاطرشو مي خوام
دكتر هيچ عكس العملي نشان نداد ارش چشمكي زد و برگشت كمي در صندلي فرو رفتم دستم را دور بازوي غزل حلقه كردم سرم را به پشتي صندلي تكيه داد م و به مناظر سبز و مسحور كننده بيرون چشم دوختم
 

Similar threads

بالا