شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نام کتاب: شب زیبا شدن من

نام نویسنده: فاطمه زاهدی ( آقا بیگی )

انتشارات: البرز

تعداد صفحات: 361

تعداد فصل: 16


منبع :
98ia











 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 5 تا 9
فصل 1


خانه بزرگ و مجلل خانواده ارفع که بیشتر باغ بود تا خانه ، در شمالی ترین نقطه تهران در دامنه کوه قرار گرفته بود و چند خدمتکار و باغبانی کار کشته رتق و فتق امور خانه را بر عهده داشتند. در ایوان خانه که می نشستی ، از سویی منظره باغ و از دیگر سو چشم انداز کوه آرامش و لذتی به انسان می داد که وصفش کم تر امکان پذیر است.
آقای مهرداد ارفع ، یکی از واردکنندگان عمده ی ماشین های صنعتی ، صاحب این خانه مجلل بود. اما خود بیشتر اوقات سال را ، بنا بر ضرورت شغلی ، در خارج از کشور به سر می برد ؛ در نتیجه کم تر موفق می شد در کنار خانواده ی خود که از همسر و دو دختر تشکیل می شد از این زیبایی طبیعت لذت ببردو
مر ناظری که از بیرون به این خانه کاخ مانند می نگریست ، بی هیچ تردیدی ، چنین می پنداشت که غم و اندوه در این خانه جایی ندارد و ساکنانش به یقین غرق در لذت و شادی ؛ اما این تصور چندان هم قرین به حقیقت نبود.
صنم ، دختر هفده ساله و به اصطلاح ته تغاری این خانواده ، گرفتار احساساتی ضد و نقیض و اندوهی جانکاه بود. تبعیضی که مادرش شیرین میان او و خواهر بزرگ ترش رعنا ، قائل می شد دیگر کاسه ی صبر او را لبریز کرده بود . بر عکس خانواده های دیگر در این جا ته تغاری عزیز کرده نبود.
شیرین ، مادر خانواده ، حتی در مورد درس رعنا نیز بیشتر حساسیت نشان می داد در حالی که پرس و جو از مدرسه درباره ی درس صنم چندان اهمیتی نداشت و گاه یکی از مستخدمان خانه این کار را انجام می داد.
پدر خانواده ، مهرداد نیز ، هیچ گاه نمی پرسید صنم چه سوغاتی یا هدیه ای دوست دارد تا از خارج کشور برایش بیاورد. همیشه رعنا سفارش می داد و صنم باید هر چه برایش آورده می شد بی هیچ اعتراضی می پذیرفت
فضای سبز ، زیبایی و نظم خانه مجلل ارفع تا حد زیادی مدیون زحمات اسماعیل باغبان با تجربه و با سلیقه خانه بود که از زمان کودکی مهرداد در آن خانه به کار اشتغال داشت. البته در میان علاقه ی پیش از اندازه مهرداد به گل و گیاه نیز بسیار دخیل بود. مهرداد ، به سبب علاقه اش به طبیعت و گیاه ، به هر کشوری که سفر می کرد بذر گیاهان و گلهایی را که با اب و هوای ایران سازگاری داشتند به همراه دسور نگهداری و آبیاری آن گیاهان را برای اسماعیل شرح می داد. تنوع گیاهی موجود در این خانه و به عبارتی باغ بزرگ ، از بسیاری از بوستانهای عمومی بیشتر و کامل تر بود. مهرداد ، آن دقر که به باغ خانه و گیاهان و گلهایش توجه و علاقه نشان می داد به تزئینات داخل عمارت توجه چندانی نداشت. زن و شوهر درست عکس یکدیگر بودند ؛ همه توجه شیرین به تزیین و آراستن داخل خانه بود. او از مهرداد می خواست به هر کشوری که سفر می کند آخرین مجله ها و نشریات و یا کتابهای مربوط به معماری و تزیینات داخلی ساختمان را بخرد و همراه خود بیاورد. وسواسی که شیرین در تهیه ی مبلمان و پرده و لوستر و دیگر اشیای خانه و تزیین آن به خرج می داد ، سالن پذیرایی را به موزه ای انباشته از انواع لوسترها ، تابلوها و فرشهای نفیس قدیمی مبدل کرده بود. باغ منزل هم ، به لطف توجه و علاقه ی مهرداد و تلاشهای شبانه روزی اسماعیل ، مجموعه ای بود از انواع گلهای رنگارنگ مناطق گوناگون دنیا.
تنها آرزوی صنم این بود که مادرش به جای نشان دادن این همه توجه به وسایل و تزیینات خانه ، اندکی هم به فکر او بود و به وی نیز توجه نشان می داد. صنم تصور نمی کرد هیچ یک از همکلاسیهایش که همگی از قشر مرفه بودند اما وضعیت مالی خوبی مانند آنان نداشتند ، به درد او مبتلا باشد.
مهرداد تنها فرزند پدرش بود و در نتیجه ، پس از مرگ پدر وارث همه ی تروثت او شد. البته پشتکار و تلاش خود مهرداد سبب شد ثروت به ارث رسیده چندین برابر شود.
صنم هیچ گاه نمی توانست از دردی که درونش را همچون خوره ذره ذره از بین می برد ، برای کسی حرفی بزند. او یک بار با یکی از معلمهایش که با او خیلی احساس نزدیکی می کرد درباره ی این بی توجهی که برای او به غمی جانکاه مبدل شده بود ، سخن گفته و معلم به او قول داده بود که به دیدار مادرش در منزل برود و این موضوع را با او در میان گذارد. آن معلم به قول خود وفا کرده به خانه ی اقای ارفع رفته و در این باره با شیرین گفت و گویی انجام داده بود ؛ اما گفته های معلم به صنم ، باری از دوش وی برنداشته بود :
(( ببین دخترم ، به نظر من تو داری کفران نعمت می کنی ، می دونی چقدر از همشهریات دلشون می خواد جای تو باشن ؟ اصلا تو به مادرت چه کار داری ؟ اون یک عالمه مسئولیت داره بنابراین نمی تونه وقتش رو صرف تو بکنه.
به گمانم توقع تو یک کمی زیاده . این چیزی که تو ازش حرف می زنی اصلا مشکل نیست ؛ حساسیت بیش از اندازه ی توست.
خودت می دونی که پدرت بیشتر وقتها ایران نیست بنابراین مادرت باید مسئولیتهای ایشوون رو هم به گردن بگیره . پس سعی کن از این فکرهای بیخود دست برداری. ))
صنم که از حرفهای معلم بی اندازه دلخور شده و دریافته بود که او تحت تاثیر خانه و زندگی و سر و وضع مادرش واقع شده است و از او جانبداری می کند ، با خود گفت این هم نفهمید درد من چیه . همه خیال می کنن داشتن پول و امکانات رفاهی می تونه جای مهر و محبت و توجه رو بگیره.
در ضمن ، مادرم کدوم مسئولیت را به عهده داره ؟ کارهای خونه که با مستخدمهاست کارهای پدر رو هم که پیشکارهاش انجام می دهند گذشته از اینها اگر مسئولیت داره چرا به رعنا خوب می رسه اما به من نه ؟
به هر حال او از معلم خود تشکر کرد : (( خیلی ممنون که به فکر من بودین و زحمت کشیدین و وقت گذاشتین وقتی خوب فکر می کنم ، می بینم که حق با شماست شاید من زیادی از مادرم توقع دارم. من باید موقعیت اونو درک کنم.
این پایان داستان بود و آخر بحث صنم هر بار که خواسته ی خود را مطرح می کرد ، محکوم می شد. این نخستین و آخرین درد دل صنم برای فردی غریبه بود چون به این نتیجه رسید که هرکسی درد دل او را بشنود سپس از وضع زندگی آنان باخبر شود ، به او می خندد و می پندارد که این حرفها از سر خوشی زیاد است و یا این که او توقع زیادی دارد . اما با همه ی اینها ، صنم آن قدرها هم تنها نبود. هرچند شیرین بیشترین توجه خود را به رعنا معطوف می کرد ، این مهر و توجه فراوان او را دختری لوس و خودخواه بار نیاورده بود. رعنا هرگاه که لازم بود به صنم توجه می کرد و در مورد کارهایش حساسیت نشان می داد ، اما صنم بیشتر مایل بود مورد توجه شیرین قرار داشته باشد.
در این میان شخص دیگری هم بود که صنم واقعا دوستش داشت و او کسی نبود به جز عمه اشرف
عمه اشرف در واقع عمه ی مهرداد بود ، اما چون رعنا و صنم عمه و عمویی نداشتند ، عموها و عمه پدرشان را مثل عمه و عموی خود می دانستند . از اقوام مهرداد تنها همین عمه اشرف بود که در ایران به سر می برد ، چون بقیه ی آنان بیشتر در انگلستان زندگی می کردند. صنم هرگاه خیلی دلتنگ بود و به هم صحبت نیاز داشت ، نزد عمه اشرف می رفت تا از گرمای محبت او بهره بگیرد. عمه اشرف که نه بچه داشت و نه شوهر ، اوقات تنهایی خود را با گریه های رنگ و وارنگش پر می کرد . پیرزن علاقه ای عجیب به صنم داشت و او را مانند فرزند خود می دانست. تعداد گربه های عمه اشرف به بیست تا می رسید ، گربه هایی با جچه های متفاوت و سن و سالهای مختلف و همه هم از نژادهای اصیل و کمیاب. مهرداد معتقد بود مجموعه گربه های عمه اشرف بسیار ارزشمند است و حتی چند تا از گربه های سیاهی عمه اشرف را خود مهرداد شخصا از خارج برایش آورده بود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صفحه 10 تا 13

فصل 2

اشرف زنی بود مسن کوتاه قد گرد و قلنبه با سیمایی دلپذیر و اشرافی که نسبت به سن و سالش سرزنده و شاداب تر به نظر میرسید که البته روحیه اش از ظاهر و جسمش جوان تر مانده بود.
اما او همیشه یک عصای کنده کاری شده از چوب سرخ رنگ آلبالو در دست داشت بی آنکه نیازی به آن داشته باشد.موهای نقره ای رنگش که همواره کوتاه و مرتب بود جلوه ای خاص به صورتش میبخشید.صنم همیشه از مصاحبت با او لذت میبرد و خیلی پیش آمده بود که صنم چندین روز متوالی در کنار عمه اشرف میماند و راننده او هرروز وی را به مدرسه میبرد و برمیگرداند.شیرین به این اقامتهای گاه طولانی صنم نزد عمه اشرف هیچ اعتراضی نمیکرد.اشرف با حوصله و رویی گشاده به درد دل دختر جوان گوش میسپرد و گاهی نیز خودش راز دل برای صنم میگشود و از زندگی پر فراز و نشیب خود میگفت.
صنم که ماجرای زندگی عمه اشرف را جسته گریخته شنیده بود خیلی دوست داشت از زندگی گذشته او کاملا مطلع شود از این رو در یکی از اقامتهای چند روزه از او خواست ماجرای زندگی اش را برای وی شرح دهد.
عمه اشرف که با وجود سن زیاد حافظه ای قوی داشت با همان مهربانی همیشگی رو به روی صنم نشست دستهای او را در دست گرفت و در حالی که آنها را نوازش میکرد چنین لب به سخن گشود:«من دختر کوچک و تنها دختر خونواده بودم که به دلیل خوشگلی و ظرافتم از چهارده سالگی خواستگارها پشت در خونه مون صف کشیده بودن.اما پدرم محسن خان که اون زمان لقب ادیب الممالک داشت درمورد ازدواج تنها دخترش نهایت سختگیری رو میکرد و با کوچکترین عیب و ایرادی که چندان هم منطقی نبود عذر خواستگارهای منو میخواست.تا این که سر و کله خواستگاری پیدا شد از هر نظر کامل و بی نقص به اسم بهمن خان.او پسر یکی از بتکداران معروف بازار تهران بود.بهمن خان ظاهر و قیافه ای خیلی خوب داشت و قد و بالاش هم برازنده بود.ادیب الممالک که دید هیچ ایرادی نمیتونه از این خواستگار بگیره قبول کرد که وقت شوهر کردن دختر یکی یه دونه ش رسیده برای همین هم موافقت کرد.البته به شرط و شروطی مثل مهریه سنگین و انداختن ملک پشت قباله دخترش.میخواست با این ترفند عذر بهمن خان رو هم بخواد.اما برخلاف تصورش داماد و خونواده اش با همه شرایطی که محسن خان گذاشته بود موافقت کردن و آخرش وصلت سرگرفت.
«زمانی که به عقد بهمن خان دراومدم هفده ساله بودم.ما دوتا هشت سال اختلاف سنی داشتیم برای همین هم خیلی زود تونستیم زبون همدیگه رو بفهمیم و با هم کنار بیاییم.بهمن عاشق و دلباخته من شد انگاری سالهاست عاشق همدیگه بودیم.ما دوتا چنان علاقه ای به هم داشتیم که توی فامیل به ما میگفتن لیلی و مجنون.البته لیلی و مجنون چون به هم نرسیدن عشقشون عالمگیر شد وگرنه معلوم نیست اگه زن و شوهر میشدن میتونستن دووم بیارن یا مثل عاشق معشوقای امروزی میزدن به تیپ همدیگه و به قول معروف ازدواج میشد گورستان عشقشون.ولی ما که شیرین و فرهاد دیگه ای بودیم بعد از گذشت سه سالی از این طرف و اون طرف یعنی البته از طرف خونواده بهمن سر و صدا دراومد که چرا بچه دار نمیشین.بهمن که از گل نازکتر به من نمیگفت و دوست نداشت هیچ کس دیگه ای هم به من حرفی بزنه به خونواده اش گفت که ما اصلا قصد بچه دار شدن نداریم و میخواهیم چند سالی از جوونی مون استفاده کنیم.
«اما طاهره خانوم مادر بهمن خان ول کن نبود.اون دلش واسه دیدن نوه ش پسر یا دختر بهمن لک زده بود.اون هر روز آدرس دکتر جدیدی رو به من و بهمن میداد که بریم خودمونو نشون بدیم ببینیم چه عیب و ایرادی داریم.خودش هم میرفت سراغ عطاریها و انواع و اقسام دوا با جوشوندنیها رو میخرید و دم میکرد و میبست به ناف من بدبخت.آخرشم اون دواها کار خودشو کرد و من حامله شدم.طاهره خانوم که از خوشحالی حامله شدن من حسابی کیفور شده بود و نمیخواست آب تو دلم تکون بحوره یک خدمتکار برام آورد و به من گفت از جام تکون نخورم و هرکاری دارم به اون خدمتکار بگم برام انجام بده.
«خدمتکار یه دختره روستایی پونزده ساله درشت هیکل بود به اسم کوکب.اون توی ده نامزد پسر
عموش بود و قرار بود با هم عروسی کنن اما پسره از سادگی کوکب استفاده کرد و بعد از گول زدنش برای کار کردن به شهر رفت و برنگشت.بابای کوکب وقتی از موضوع باخبر شد میخواست اونو بکشه که مادرش شبونه سپردش دست داییش اون هم دختره رو برای دور بودن از دسترس باباش می آره تهران و میذاره پیش ما برای خدمتکاری.
«من وقتی داستان کوکب رو شنیدم دلم خیلی براش سوخت.کوکب درسته پونزده سال داشت اما هیکلش درشت بود.صورتی گرد و سفید داشت لپهاش هم گل انداخته بود.خوشگل نبود اما معصومیت از قیافه ش
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صفحه 14 تا 17

می بارید.بهمن خان بهش خیلی سفارش کرده بود که فقط و فقط به کارهای من برسه و نذاره من دست به سیاه و سفید بزنم؛آخه می ترسید تکون بخورم بچه ام بیفته،بعد سر وک ارش می افتاد با مادرش و باید جواب حرف ها و متلک های اونو می داد.

در حدود دو ماهی از اومدن کوکب گذشته بود که من متوجه شدم لوازم ارایشم که روز میز اراشم توی اتاق خواب بود،هر روز یه چیزیش گم می شه.غیر از انها،چندتایی از جواهر های بدلی هم که داشتم پیداشون نبود.ما خدمتکارای دیگه هم توی خونه داشتیم،ولی این جور اتفاق ها نمی افتاد.من موضوع رو به بهمن خان گفتم،ولی اون که از خوشحالی بچه دار شدن داشت عرش رو سیر می کرد،به موضوع اهمیت نداد و گفت:«فدای سرت،خودتو برای این چیزا ناراحت نکن عزیزم،خدای نکرده ممکنه واسه نی نی کوچولوت بد باشه . . . از اونها بهترش رو برات می خرم.»
اما من که این قضیه بارم اهمیت داشت،ته و توی اون رو درآوردم.به صورت کوکب که دقیق می شدم،می دیدم با قبلش فرق داره،به نظر می اومد لپهاش گلی تر شده و توی صورتش دست برده.دیگه برام شکی باقی نمونده بود که کار کار خودشه.خیلی ناراحت شدم و احساس کردم دیگه دلم براش نمی سوزه.می دونی صنم جون،اگه به خودم می گفت،هرچی می خواست،خودم با کمال میل بهش می دادم،ولی کوکب راه نادرستی رو انتخاب کرده بود.موضوع رو باز هم به بهمن خان گفتم،ولی گفت فعلا تا تو زایمان کنی باید نگهش داریم.
موضوع دیگه ای که فهمیده بودم این بود که کوکب با پسر باغبون خونه مون سر و سری داره.جعفر،پسر باغبون خونه،هفته ای یکی دو بار می اومد کمک باباش و توی یکی از همون اومدن ها کوکب رو دیده با اون آشنا شده بود.این موضوع رو که به بهمن گفتم ،اولش خیلی ناراحت شد ،اما بعد گفت:«شاید به درد همدیگه بخورن،ببینیم چی می شه... شاید ترتیبی دادم کوکب زن جعفر بشه،این جوری کوکب هم از سرگردونی نجات پیدا می کنه.»
لوازم آرای و بدلیهام باز هم گم می شد،ولی من که می دونستم کار کیه چیزی نمی گفتم.از بهمن خان خواستم مقداری از اونها هم برای کوکب هم بخره که خرید و من بهش دادم،اما افاقه نکرد.احساس می کردم کوکب به این کار عادت کرده.ولی از تو چه پنهان، دیگه از چشمم افتاده بود.به هر حال،منتظر بودم زایمان کنم بعد به بهمن خان بگم تکلیف کوکب رو روشن کنه.
طبق دستور دکتر اصلا نباید تکون می خوردم،یعنی کار سنگین و ناجور نباید انجام می دادم و به حساب ،باید استراحت مطلق می کردم.من هم دستور دکتر رو رعایت می کردم،اما نمی دونم چطور شد یه روز عصر متوجه شدم یکی خون ریزی درام.اول اهمیت ندادم ولی تا آخر شب خونریزی زیاد شد،به طوری که منو نگران کرد.بهمن خان که دید من حال و حوصله ندارم،فهمید باید چیزی شده باشه،بهش گفتم چیزی نیست،فقط یکمی خون ریزی دارم.بهمن خان همون شبونه به دکترم تلفن زد و موضوع رو گفت.دکتر با خودم حرف زد وقتی گفتم وضعم چطوریه،گفت همین الان بیاین بیمارستان دردسرت ندم،بهمن خان منو بدون معطلی برد بیمارستان و دکتر هم همون وقت رسید و وقتی معاینه ام کرد،گفت حتما باید چند روزی توی بیمارستان بخوابم تا ازم مراقبت های ویژه به عمل بیاد.بهمن خیلی اصرار داشت که دکتر اجازه بده منو برگردونن منزل و اونجا ازم مراقبت کنن،ولی دکتر گفت امکان نداره و توی بیمارستان بهتر می شه بهش رسیدگی کرد ...
عمه اشرف ناگهان ساکت شد و به نقطه ای نامعلوم چشم دوخت.چند لحظه ای در سکوت سپری شد،سپس صنم که مشتاقانه منتظر شنیدن بقیه ماجرای عمه اشرف بود دست او را تکان داد تا او را به این عالم بازگرداند.
پیدا بود که عمه اشرف در دریای خاطرات غوطه ور است و بی تردید آن روزها را در نظر مجسم می کرد.«عمه جون اگه خسته نشدین،لطفا بقیه ماجرا را برام بگین.خیلی دوست دارم بفهمم آخرش چطور شد.»
عمه اشرف به صنم رو کرد،لبخندی آکنده از مهربانی بر لبانش نقش بست و ادامه داد:«چند لحظه رفتم توی اون روزها... واقعا که عمر با چه شتابی می گذره.اصلا حالیت نمی شه،یک وقت چشم باز می کنی،می بنی گرد پیری همه سر و صورتت رو پوشونده،بدون اینکه به خیلی از آرزوهات رسیده باشی... صنم جون قدر دقیقه به دقیقه زندگیت رو بدون،لحظه ای رو که از دست بدی،دیگه مال تو نیست ،فقط حسرتش برات می مونه... پس از همه روزها و لحظه هات خوب استفاده کن.»
«آره عزیزم داشتم می گفتم... من توی بیمارستان بستری شدم مادرم هم به عنوان همراه پیشم موند.بهمن خان برگشت خونه،اما چه حالی داشت ، خدا یم دونست.بهمن خان برام تعریف کرد اونشب اصلا خوابش نمی برد،چون دکتر بهش گفته بود احتمال سقط جنین خیلی زیاده،البته،بهمن خان خیلی کشته مرده بچه نبود،تنها ناراحتیش این بود که اگه من بچه رو بندازم،خیلی غصه می خورم و توی روحیه ام اثر می گذاره.از طرفی هم زخم زبونها و متلک های مادر و خواهرش باعث میشه من خیلی اذیت بشم.اون بیشتر دلش برای من می سوخت تا خودش،اصلا بچه دار شدنش هم به خاطر من بود.
به هر حال بهمن خان که خیلی به ندرت لبی تر می کرد،چون خونواده اش خیلی مومن بود و پدرش اگه می فهمید همون چند بار هم لب به مشروب زده،معلوم نوبد چه رفتاری با اون می کرد.ولی اون شب،برای فراموش کردن غصه هاش،چند گیلاسی خورد،صفحه ای هم روی گرامافون گذاشت و با شنیدن آهنگ قدیمی،سعی کرد از این دنیا فارغ بشه.اون طور که بهمن خان بعدها برام گفت،در حدود نصفه شب که از خود بی خود شده بوده،در اتاق باز شد و کوکب اومد تو،اون هم با سر و روی ارایش کرده و عطر و گلاب زده.کوکب اولش روی صندلی کنار بهمن خان نشست،ولی کم کم خودش رو به بهمن خان چسبوند دستی به سر و رویش کشید و بعدش . . . لعنت خدا بر شیطون که خودشو به چه شکلهایی در می آره و خلق خدا رو به معصیت می کشونه.
بهمن خان صبح روز بعد که از خواب بلند می شه،حسابی منگ بوده و اصلا یادش نمی اومده که چه اتفاقی افتاده.اون بلند شد،لباس پوشید که بیاد بیمارستان پیش من،اما کوکب راهشو گرفت و شروع کرد به عشوه گری.بهمن خان بهش گفت دختر این کارها چیه می کنی؟اما کوکب به یادش آورد که شب گذشته چه اتفاقی افتاده و تازه اون وقت بود که بهمن خان فهمید،چه بلایی به سر خودش آورده.اون اصلا اطلاع نداشت که کوکب قبلا چه دسته گلی به آب داده،برای همین خیلی ترسید.ک.کب هم معلوم بود درسش رو خوب بلد بود،از بهمن خان پرسی که کی قراره اونو عقد کنه؟!
بهمن خان به من گفت انگار با پتک کوبیدن تو سرم،آه از نهادم بر اومد و هاج و واج مونده بودم.اما کاری وبد که شده بود.بهمن خان به قدری ناراحت شده بود که اون ورز نتونست بیاد بیمارستان دیدن من.روز بعدش هم که اومد اصلا حال و حوصله نداشت؛مثل آدمهای گیج بود و وقتی با اون حرف می زدم معلوم بود که نمی شنوه.
به هر حال پنج روز بعد منو با سلام و صلوات آوردن خونه.طاهره خانم،مادر بهمن خان،کلی اسفند برام دود کرد و حتی یه گوسفند هم قربونی کردن که شکر خدا خطر بچه انداختن رفع شده بود.اما بهمن مثل گذشته ها نبود؛همه ش دمغ و گرفته بود.من خیال می کردم موضوع مربوط میشه به کارش،برای همین زیاد ازش پرس و جو نمی کردم که ناراحت تر نشه. دکتر
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صفحه 18 تا 21


گفته بود خیلی بیشتر از گذشته باید به من رسیدگی بشه و اصلا حق تکون خوردن از رخت خوابمو نداشتم . اما کوکب مثل گذشته ها به من نمی رسید و به حرفام گوش نمی داد . فرمون که بهش می دادم ، با یه اکراهی انجام می داد ، انگار داره صدقه سری کاری انجام می ده .

کوکب دیگه خودشو خانم خونه می دونست و اون طور که بهمن خان بعدا به من گفت ، بهش خیلی فشار می اورده که عقدش کنه . بهمن با هر زبونی با اون حرف زده که یه جوری راضیش کنه ، نشده . حتی بهش قول داده بود که براش خونه می خره ، ولی کوکب می گفت الا و بالله که باید عقدم کنی . بهمن بهش وعده داده بود که تا زایمان من صبر کنه .البته بهمن خان قصد داشت بعد از زایمان من ترتیبی بده که کوکب بره پی کارش ، اما کوکب بد جوری هوس کرده بود خانم اون خونه زندگی بشه . به بهمن می گفت مگه من چه چیزم از زن لوس و ننر تو کمتره که خانم خونه نشم . بهمن خان از این حرف کوکب به اندازه ای ناراحت شد که سیلی محکمی به گوش دختره ی گستاخ زد . کوکب که خیلی بهش بُر خورده بود ، با چشم های پر از اشک به بهمن خان گفت که همه چیز رو به من می گه .

بهمن خان که خیلی می ترسید من با شنیدن این حرف در جا سکته کنم یا بچه بندازم ، ازش چند بار عذر می خواد و مجبور می شه قول بده که خیلی زود عقدش می کنه ، کوکب که خیلی خوب نقشه ی شومش رو اجرا کرده بود ، خیال می کرد بهمن خان می خواد یه جوری از شرش خلاص بشه ، برای همین هم سعی کرد از راه دیگه ای وارد بشه . به بهمن ابراز عشق کرد و گفت از همون روز اول که اونو دیده ، یه دل نه ، صد دل عاشقش شده . اما بهمن خان که می دونست حرفای کوکب دروغه ، بهش اعتنا نمی کرد ، از طرفی هم مواظب بود چیزی نگه که اون ناراحت بشه وهمه چیز رو به من بگه . همون طور که گفتم ، علت نگرانی بهمن خان این بود که منو بی اندازه دوست داشت . همون طور که من بی اندازه دوستش داشتم . . .

میدونی صنم جون ، اگه بهمن خان همون روزای اول که هنوز کار به جاهای باریک نکشیده بود ، موضوع رو به من می گفت ، کمکش می کردم یه جوری از وضعیتی که داشت خلاص بشه و اونقدر به خودش فشار نیاره .من بهمن خان رو به اندازه ای دوست داشتم که حاضر بودم به خاطرش هر کاری بکنم . ولی اون این کار رو نکرد .

کوکب وقتی می دید بهمن خان به من خیلی توجه داره ،اتیش می گرفت و به اون بیشتر فشار وارد می کرد ، به طوری که بهمن خان روز به روز کج خلق تر و بی حوصلا تر می شد . کوکب یک روز به بهمن خان اطلاع داد که ابستن شده و تهدید کرد که اگر هر چه زودتر عقدش نکنه ، موضوع رو به من می گه . . . که ای کاش گفته بود . به هر حال بهمن به کمک یک محضر دار اشنا کوکب رو عقد می کنه . البته بهمن خان بعدا گفت که قصد داشته بعد از زایمان من همه چیز رو برام بگه و کوکب رو هم طلاق بده . بهمن خان بعد از عقد کردن کوکب ، ازش خواست بچه ش رو سقط کنه ، اما کوکب قبول نمی کرد و هر بار بهانه ای می اورد .

بهمن خان از این می ترسید که موضوع کوکب رو بشه و ابروش همه جا بره . اون که به پدر و مادرش خیلی احترام می گذاشت ، اصلا نمی خواست اونها این فضیه رو بفهمن و ناراحت بشن . بهمن خان توی بد مخمصه ای گیر افتاده بود و کوکب هم که این رو می دونست ، حسابی از اب گل الود ماهی می گرفت . روزی نبود که کوکب بهمن خان رو تیغ نزنه و ازش حق السکوت نگیره . بهمن خان خودشو سرزنش می کرد که چرا کوکب رو عقد کرده . خودش گفت می تونستم زیره همه چیز بزنم و اگر کوکب ادعایی می کرد ، بگم کار پسر باغبونه . ولی این کار از جوانمردی به دور بود ، هر چند کار کوکب هم منصفانه نبود . ولی فقط و فقط از این می ترسید که من از موضوع خبر دار بشم
وبلایی سر خودم و بچم بیاد . . . که اومد . . .
عمه اشرف دوباره ساکت شد . این بار در گوشه ی چشمانش فطره های اشک جمع شده بود . اشکی که با همه ی تلاش او برای مخالفت از جاری شدن ، بر گونه هایش چکید و همچون مرواریدهایی غلتان بر روی دست های او که دستان صنم را در دست داشت ، فرو غلتید . صنم نیز از دیدن اشک های عمه اشرف منقلب شد . اما این پرسش در ذهنش جولان می داد که ایا واقا از دردی که عمه اشرف کشیده است ، خبر دارد و ان را حس می کند ؟

عمه جون ، هر چند از شنیدن سرگذشت شما خسته نمی شوم ولذت هم می برم ، دوست ندارم با یاداوری خاطره ی اون روزها خودتون رو ناراحت کنین . از اینکه شما رو به یاد خاطرات تلخ انداختم ، خیلی عذر می خوام . عمه اشرف چشمانش را بست ، ولی هنوز قطره های اشک از میان مژگان بلندش ، ارام ارام ، فرو می چکید . او چند لحظه ای ساکت ماند و همچنان گریست ، اما دستهای صنم را رها نکرد . پس از ان گریه ی شفا بخش ، لبخندی بر لبهای عمه اشرف نقش بست و او ، پس از دقایقی ، سخنانش را پی گرفت .

نه عزیزم ، ناراحت نشدم . . . می دونی چیه ، من هر وقت به یاد هر خاطره ای می افتم ، چه تلخ باشه ، چه شیرین ، اشک می ریزم . اشک حسرت و اشک شوق . حالا چه در حال تعریف وقایع زندگیم برای کسی باشم ، چه تنها باشم ، اره عزیزم ، داشتم می گفتم که فهمیدم موضوع چی بود و اولا باید بگم که بهمن هر روز دل مشغول تر و گرفته تر می شد ، چون اگه شکم کوکب بالا می اومد ،دیگه نمی شد قضیه رو از کسی پنهان کرد . اما کوکب نذاشت کار به اون جاها بکشه ، اون که داشت له له میزد یه جوری به همه ثابت کنه که دیگه خدمتکار ساده ای نیست و یه جورایی در حکم خانم خونس ، یک روز به حرف اشپز گوش نمی ده و اشپز هم یه سیلی محکم می زنه توی گوشش ، کوکب از کوره در می ره و با وجود قولی که به بهمن خان داده بود فریاد می کشه : تو می دونی داری چه غلطی می کنی ؟ اشپز که متوجه حرف اون نشده بود ، ازش می پرسه قضیه چیه و کوکب هم بهش می گه که زن عقدیه اربابه و به ارباب حتما می گه که اون چه کار کرده و ازش می خواد اخراجش کنه .

خدمتکارها خرف کوکب رو باور نمی کردن .اخه چطور امکان داشت یک دختر دهاتی خدمتکار زن ارباب باشه ؟ موضوع دهن به دهن گشت تا اخرش یکی از خدمتکارها که به من خیلی علاقه داشت ، با هزار ترس و لرز چیزی رو که از کوکب شنیده بود ، به من گفت . من که یکه خورده بودم ، به اون خدمتکار گفتم به کوکب بگه زود بیاد پیش من و وقتی موضوغ رو از دهن خودش شنیدم ، تازه فهمیدم علت اون همه کلافگی و عبوس بودن بهمن خان چی بود . دیگه حال خودمو نفهمیدم. دلم دردی گرفت که اشهد خودمو گفتم . افتادم به خونریزی وتا بهمن از سر کارش بیاد ، از شدت خونریزی دیگه از هوش رفته بودم .

وقتی چشم باز کردم ، دیدم توی بیمارستانم و بچه رو هم سقط کرده بودم . احساس می کردم از همه ی ادم و عالم ، به خصوص مردها متنفرم . به افسردگی روحی شدیدی دچار شده بودم و حاظر نشدم توی صورت بهمن خان نگاه کنم . حاظر نشدم برگردم خونه و چند روزی توی بیمارستان موندم . البته به زور امپول وقرص های جور واجور . . .

در این هنگام صنم حرف عمه اشرف را قطع کرد : عمه جون ، مگه شما خودتون نگفتین اگه بهمن خان همون اول بهتون می گفت ، بهش کمک هم می کردین ، پس چه طور شد از شدت ناراحتی شنیدن خبرش به اون حال افتادین ؟!

عمه اشرف به نشانه ی تاسف سر تکان داد و گفت : درسته ، حق داری . . . خودم گفتم ، ولی اگه یادت باشه ، گفتم همون اول که کار به جاهای باریک

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
22 و 23

کشیده نشده بود. یعنی اون زمان که محبور نشده بود کوکب رو عقد کنه. تا اون وقت می شد پای این گذاشت که اسیر وسوسه ی اون دختر حیله گر شده ولی علتی نداشت به این کارش ادامه بده، اون هم به این دلیل که اگر من بفهمم ناراحت می شم. اون می تونست قبل از خراب تر شدن کار منو از موضوع مطلع کنه. ولی این رو هم بگم که در علاقه ی بهمن خان به خودم هیچ شکی نداشتم. چون اون روزها هر چند که نمی دیدمش از این و اون می شنیدم که چه حال و روزی داره.
"پدر و مادر بهمن خان خیال می کردن چون من دچار افسردگی بعد از سقط جنین شدم نمی خوام پسرشون رو ببینم و از اصل ماجرا خبر نداشتن. به هر حال پدر خودم اون قدر اصرار کرد تا من راضی شدم از بیمارستان مرخص بشم ولی برم خونه ی اونها. البته هنوز بهمن خان رو ندیده بودم و نمی خواستم هم ببینم. اما یک سوال همش توی ذهنم بود و اون هم اینکه بهمن خان چرا این کار رو کرده بود. درسته که اون شب تا اندازه ای از خودش بی خود بوده ولی آیا می تونسته در برابر خواهش نفس و وسوسه ی اون دختر مقاومت کنه؟ حالا گیریم به دلیل وضعیت من و چند ماهی نداشتن روابط زناشویی اغفال شد، چرا روز بعد که فهمید موضوع رو به من نگفت؟ ما که همه ی حرفامونو به هم می زدیم، ما که به قول معروف با هم ندار بودیم... یا شاید من اینجور تصور می کردم."
صنم هم چنان منتظر بود عمه اشرف سخنش را ادامه دهد اما وقتی سکوت او به درازا کشید صنم گفت: "ولی عمه جون از تعریف هایی که شما درباره ی بهمن خان کردین، معلومه که اون شما رو خیلی دوست داشته و حتما از شدت علاقه به شما نتونسته موضوع رو بهتون بگه... خب، شما در وضعیت عادی نبودین و گذشته از این، از واکنش شما خبر نداشته. من شک ندارم بهمن خان فقط به خاطر ملاحظه ی وضعیت شما بهتون نگفت چه اتفاقی افتاده و گذاشت جریان سیل اونو با خودش ببره تا جایی که نتونه دستش رو به چیزی بگیره و از وسط سیلاب بیرون بیاد."
"شاید حق با تو باشه عزیزم. معلومه دختر باهوشی هستی ولی من نمی تونستم این جوری فکر کنم، چون نه سواد و معلومات تو رو داشتم، نه تجربه داشتم... به هر حال وقتی که فهمیدم کوکب حامله هم هست وضع دیگه بدتر شد. شب و روز کارم شده بود اشک ریختن. می دونی چرا؟ چون نمی دونستم ارتباط اونها از کی شروع شده... تصور این که بهمن خان به من دروغ گفته و اون از روز اول با کوکب رابطه داشته، دیوونه م می کرد. برای همین هم هر کی منو می دید خیال می کرد به خاطر از دست دادن بچه گریه و زاری می کنم . چشم ندارم شوهرم رو ببینم. این که نمی تونستم موضوع رو به کسی بگم، بیشتر آتیشم می زد، چون از آبروریزی و عکس العمل خونواده م می ترسیدم و هیچ کس رو هم نداشتم که دردمو با اون تقسیم کنم که از شدتش کم بشه.
"چیزی که بیشتر از همه دلمو می سوزوند این بود که از بهمن خان هیچ چیز کم نذاشته بودم، یعنی از هر لحاظ که تصورش رو بکنی بهش می رسیدم. ولی اون یه دختر دهاتی رو به من ترجیح داده بود. از بچه انداختنم چیزی نگذشته بود که دیدم تحمل این وضع برام مشکله، برای همین هم دو تا پامو توی یک کفش کردم که طلاق می خوام. پدرم که از موضوع خبر نداشت مات و متحیر مونده بود مه دلیل طلاق خواستنم چیه، ولی تنها جوابی که من می دادم این بود که از بهمن خان متنفرم و دیگه نمی خوام با اون زندگی کنم.
"پدرم رفت سراغ بهمن خان، اما اون هم گفت نمی دونم چرا اشرف طلاق می خواد. و این رو هم گفت که به هیچ وجه حاضر نیست طلاقم بده. پدرم که دید هر کاری می کنه فایده ای نداره، و از طرفی دختر یکی یه دونه ش داره مثل
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صفحه 24 تا 27

شمع آب میشه ، دست به کار مقدمات طلاق شد . اما گریه و زاری بهمن خان که می اومد پیشش و التماس می کرد ، دلش رو به درد آورده بود . پدرم آدم مهربونی بود و نمی تونست ببینه که یه مرد اون جوری زار بزنه ؛ ولی نمی دونم چرا دل من شده بود یه تیکه سنگ خارا . واسطه تراشی بهمن خان هم افاقه نکرد و من سر حرفم موندم که موندم...
« این بکش و واکنشها اون قدر طول کشید تا کوکب زایید . بهمن خان چند روز بعد از زایمان کوکب ، هر طوری بود طلاقش داد و طلاقنامه رو فرستاد برای من ، بلکه از خر شیطون بیام پایین ؛ اما نیومدم . نمی دونم چرا این قدر به من برخورده بود . غرورم بدجوری شکسته بود . بهمن خان که دید من سفت و محکم وایسادم ، گفت حاضره بیاد محضر و منو طلاق بده . اما این دفعه هم تیرش به سنگ خورد ، چون پیش خودش خیال کرده بود وقتی منو توی محضر ببینه ، با التماس و زاری می تونه منصرفم کنه . اما من وکیل خودمو فرستادم . راستش صنم جون ، الان تو این فکرم که اگه می رفتم محضر و چشمم توی چشم بهمن خان می افتاد ، خیلی امکان داشت اونوئ ببخشم ... »

عمه اشرف آهی کشید ، باز هم در سکوت به نقطه ای خیره شد و صنم را در انتظار نگه داشت . اما سکوتش چندان نپایید . « آره عزیزم ... آره ، می دونم اگه اجازه می دادم بهمن خان به دیدنم بیاد ، اگه باز هم چشمم به اون قد و بالاش می افتاد ، از سر تقصیرش می گذشتم ... ای کاش این کار رو می کردم بعضی وقتها غرور چشم آدما رو می بنده و نمی ذاره ببینن اطرافشون چی می گذره . کوکب بهمن خان رو حسابی چزوند و تا یک قرون آخر مهریه شو گرفت و رفت پی کارش.
« صنم جون ، من تا حدود یک سالی پس از طلاق ، اعصاب درست و حسابی نداشتم و کلی قرص آرامش بخش می خوردم ، خواستگار هم زیاد داشتم اما دلم نمی اومد به کسی جواب مثبت بدم ... می دونی ، اصلا از هر چی مرد بود زده شده بودم . از خونه کم تر بیرون می اومدم ... اون موقع چهار تا گربه داشتم که شده بودن مونس من . پدرم ، حیووونکی خیلی غصه می خورد و به گمونم ، آخر هم غصه من دقش داد ... »
اشک در گوشه چشمان صتم حقه زد . او لحظاتی به چهره پر از چین و چروک عمه اشرف خیره شد ؛ چهره ای که رد پای گذر روزهای اندوه بار در آن به خوبی هویدا بود . « عمه جون ، شما دیگه بهمن خان رو ندیدین ؟»
آهی که عمه اشرف از ته دل کشید ، از تاسف درونی اش حکایت می کرد .
« چرا ... چرا دیدمش ، ولی کاش نمی دیدم . در حدود پنج سالی از طلاقم گذشته بود که یک روز رفته بودم امام زاده صالح توی تجریش . داشتم از توی بازار رد می شدم که یکهو چشمم به آدمی افتاد که برام خیلی آشنا بود . پاهام لرزید ، داشتم می افتادم زمین ، ولی هر جور بود خودمو سر پا نگه داشتم ... خودش بود ، بهمن خان . داشت مستقیم توی چشمای من نگاه می کرد . اما یک لحظه شک کردم و خواستم برم ، آخه می دونی ... صورت تکیده و کبودش داد می زد که معتاده ، ولی چشماش همون چشما بود . به هر حال ، وقتی اومد جلو و سلام داد ، تردیدم برطرف شد ، اما یقین کردم معتاده .
« با هم رفتیم توی حیاط امامزاده . فقط به همدیگه نگاه می کردیم ، بدون اینکه کلامی حرف بزنیم . چند بار خواستم برگردم و برم ، اما یه چیزی ته دلم نمی ذاشت ، گمونم همون محبتی بود که زمانی من و اونو به هم اتصال می داد . می دونی عزیزم ، هنوز سر جاش بود ، هر چند نازک شده بود ... »
« عمه جون ، گمون کنم همین الانم اون بند سر جاشه و هیچ وقت هم پاره نمی شه . می گن وقتی کسی دل آدمو لرزوند ، اون لرزه همیشه باقی می مونه . مگه نه ؟
« آره عمه جون ، اگه لرزه واقعی باشه ، هم لرزه باقی می مونه ، هم اون کسی که باعث لرزه شده .... به هر حال ، با بهمن خان رفتیم کنار قبر یک قبر جوونی که تازه مرده بود ، نشستیم و بهمن خان اون زمان بهمن خان تکیده و ضعیف فعلی شروع کرد به تعریف ماجرا و همه چیز رو برام گفت . وقتی حرفاش تموم شد ، دیگه نتونستم طاقت بیارم . بلند شدم و همون طور که اشک می ریختم ، ازش دور شدم ، ولی شنیدم که گفت : « اگه منو بخشیدی ، خونه مون همون جاست که بود . »
« از اون روز حالم خیلی بدتر شد . یه گوشه می نشستم و اشک می ریختم . به گریه هام دیگه محل نمی ذاشتم . چند بار تصمیم گرفتم برم سراغش و زندگی مونو دوباره شروع کنیم ، ولی می دونستم خیلی دیره . می دونستم بلایی که به جون بهمن افتاده بود ، بلایی که شاید باعث و بانیش خودم بودم ، قدرت زندگی کردن رو از بهمن گرفته بود . برای همین به تعداد گریه هام اضافه کردم و فقط و فقط با اونها دل خوش بودم تا وقتی که تو به دنیا اومدی . اگه یادت مونده باشه ، از بچگی با تو بازی می کردم و علاقه خاصی به تو داشتم و دارم . »
صنم با لحنی آکنده از تاسف گفت : « عمه جون ، شما که زندگی به این سختی رو پشت سر گذاشتین ، منو اینقدر دوست دارین ، ولی مامان شیرین اصلا دوستم نداره . »
« نه عمه جون ، مگه می شه مادری دخترشو دوست نداشته باشه . اون تو رو خیلی دوست داره ، تو یک کمی حساسی ، وگرنه تو و رعنا برای پدر و مادرت فرقی باهم ندارین . »
« ولی من مطمئنم که مامان رعنا رو بیشتر از من دوست داره ، چون توجهش به اون خیلی بیشتر از منه . من هر کاری می کنم که توجه اونو جلب کنم ، نمی شه که نمی شه . هر چی هم لجبازی می کنم فایده نداره . »
عمه اشرف خندید : « لجبازی برای چی ؟ تو که ماجرای زندگی منو شنیدی و دیدی اگر از لجبازی دست بر می داشتم و با مهربونی رفتار می کردم ، اون همه ناراحتی و تنهایی نمی کشیدم و از زندگیم بیشتر لذت می بردم . پس تو هم به جای لجبازی ، سعی کن به مادرت محبت کنی و از این راه دلشو به دست بیاری . راستی تو تا حالا از خودت پرسیدی که چرا من این قدر گربه دارم ؟ »
« راستش ، نه عمه جون . »
« خب برای این که گربه ها ، غیر از خدا از آدم محبت هم می خوان . خودشونو برای آدم لوس می کنن ، لای دست و پای آدم می لولن که بهشون محبت کنی . برای همین هم من گربه دارم و محبتی رو که از شوهرم دریغ کردم ، نثار اینها می کنم . ولی آیا بهتر نبود این محبت رو این جوری هدر نمی دادم و کاری می کردم نصیب شوهرم و زندگیم و احیانا بچه ای بشه که بعدا به دنیا می آوردم ؟ »
صنم که بیشتر وقتها از نصیحتهای عمه اشرف بهره می گرفت و او را محرم و دلسوز خود می پنداشت ، این بار نیز پند او را شنید و با خود عهد کرد این راه را نیز امتحان کند ؛ شاید اثر بخش باشد . صنم از موضوعی مهم نیز خبر نداشت و آن این که عمه اشرف ، به سبب علاقه وافرش به او ، در وصیتنامه ای که نوشته بود ، در حدود یک سوم از ثروت خود را به صنم بخشیده بود ؛موضوعی که تنها عمه اشرف و وکیلش از آن آگاهی داشتند .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
28-29

فصل 3

تا چند روز پس از آن دیداد،صنم به حرفهای عمه اشرف می

اندیشید.شاید حق با او بود.عمه اشرف زندگی احساسی سختی

را پشت سر گذاشته و تجربیات فراوان کسب کرده بود ، پس

شنیدن حرفش و عمل به نصایحش خالی از فایده نبود.

صنم در رفتار خود تغییری داد و احترام گذاشتن و گفتار مودبانه و

لحس حاکی از مهربانی را پیشه کرد ؛شاید در رفتار و کردار شیرین


دگرگونی پدید آید ــ که آمد.شیرین هم مهربان تر شد و با ملایمت


بیشتر حرف زد؛اما این دوران چندان نپایید و مدت این روز های


آمیخته با مهربانی کوتاه بود؛به اندازه ی آفتاب لب بام که پرید و


شیرین شد همان شیرین قبلی.

در یکی از همین روز های مهربانی از سوی صنم و نا مهربانی از

جانب شیرین،صنم به آزمونی دیگر دست زد.شیرین در اتاق


نشسته و مشغول خواندن کتابی بود که صنم با سینی چای وارد


شد.در سینی دو فنجان چای تازه دم و خوش عطر بود و در کنار


فنجان ها ، کپه ای کوچک از گلهای یاس سفید با عطری دل انگیز.

شیرین که متوجه ورود صنم شده بود،از روی کتاب سر بلند کرد و با

دیدن سینی چای در دست صنم ، چند لحظه ای در سکوت به او


خیره ، سپس
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه ی 30 و 31

با لحنی حاکی از بی اعتنایی گفت:«من که چای نخواستم.»

«شیرین جون،چایی تازه دم بود گفتم دو تا فنجون بریزم بیارم با هم بخوریم و یک کمی حرف بزنیم.»
شیرین با همان نگاه سرد همیشگی که صنم با آن آشنایی داشت، به او نگریست و گفت:«میتونستی بگی خدمتکارها چایی بیارن... خودت چایی ریختی آوردی که چی بشه ؟»
«گفتم شاید بدتون نیاد بعد از مطالعه کتاب و خسته شدن یه فنجون چایی بخورین خستگی تون در بره.»
«ببین صنم،چرا این قدر اصرار داری ادای بچه های مهربون رو دربیاری؟به جای اینکارها بهتر نیست بری به کارهای خودت برسی ؟هان؟بذار هر کدوم از ما به زندگی خودش برسه.هر وقت که وقتش بود ، میشینیم کنار هم،چهار تایی چایی میخوریم و حرف میزنیم.حالا به کار خودت برس و انقدر باعث اذیت من نشو.»
صنم در جا خشک شد.هاج و واج مانده بود که چرا شیرین چند روز تغییر روش داد و سپس به حال اول و حتی بدتر از آن درآمد.فریادی که در درونم طنین انداز شده بود ، از دهانش به بیرون جست:«آخه چرا ؟چرا با من این رفتار رو داری.یه زن بابا چنین رفتاری رو با بچه ی شوهرش نداره که تو داری.مگه من به تئ چکار کردم،تو چه پدرکشتگی با من داری،با من ، یعنی دخترت،که اینجوری رفتار میکنی.ببینم،اگه خودمو بکشم دلت خنک میشه،راضی میشی؟هان»سپس در حالیکه اشکی بی امان از چشمانش سرازیر شده بود،سینی را با فنجان های چای به زمین انداخت و از اتاق بیرون دوید.
درخت چنار کهنسال باغ خانواده ی ارفع شاهد بود که صنم تا جایی که اشک در چشم داشت،گریست و پس از آن،همچنان خاموش نشست.در ذهنش غوغایی بر پا بود و همه ی افکارش بر محور رفتار شیرین و تفاوتی که میان او و رعنا و او قائل میشد،دور میزد.چند باری به فکر افتاد با خود کشی به این همه غم و اندوه پایان دهد، اما هر بار منصرف شد و خود کشی را کار افراد ناتوان و ذلیل پنداشت.برخاست و در باغ و اطراف عمارت شروع به قدم زدن کرد.در پی راه چاره بود،اما گویی همه روزنه های امید را به رویش بسته بودن.فکرش به هیچ جا قد نمیداد.
صنم خسته و درمانده به اتاق خود برگشت.احساس دلتنگی چنگال پر قدرت خود را به دور گلوی او حلقه کرده بود و می فشرد.خدایا با چه کسی میتوانست درد دل کند.پدر که نبود، از رعنا هم خبری نداشت.مانده بود عمه اشرف.ولی ناگهان فکری به سرش زد.بله،بهترین سنگ صبور را داشت:دیوان حافظ.برخاست و از کتابخانه ی کوچک اتاق،دیوارن حافظ را برداشت،بر لبه ی تخت اتاق نشست،نیت کرد و با نوک انگشتان دیوان را گشود:
بیا تا گل برافشانیم و می در شاغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
سخن دانی و خوش خوانی نمیورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را در ملک دیگر اندازیم
صنم وقتی تمام ابیات این غزل را خواند،گویی بر آتش دلش آبی خنک پاشیده شده بود.برخاست و دوباره به باغ رفت.آسمان پاییزی را ابرهای تیره رنگ پوشانده بود.ولی آسمان دل صنم میدرخشید،همچون صبح های بهاری.با خود میاندیشید که باید بکوشد تا طرحی نو دراندازد.اما چگونه؟مادرش که به هیچ صراطی مستقیم نبود و گویی با او دشمنی دیرینه داشت.آیا باید که خود را به ملکی دیگر می انداخت؟
صدایی که گرمای محبت در آن موج میزد،صنم را از عالم خود بیرون
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صفحه 32 تا 33

آورد:((دخترم، چیه این قدر تو فکری، مگه کشتیهات غرق شده؟))
صنم که از شنیدن آن صدا یکه خورده بود، رو برگرداند و اسماعیل باغبان را دید که با نگاه همیشه مهربانش به او خیره شده است . بیلچه و قیچی باغبانی هنوز در دستش بود.
((سلام اسماعیل آقا... راستش ترسیدم ...آخه تو عالم خودم بودم.))
((ایشالا که عالم خوشی بوده ، نه ناخوشی. دخترم، تو توی این سن وسال که نباید این جوری توی فکر بری... یه جوری غرق فکر کردن شدی که آدم خیال می کنه غصه ی همه ی عالم تو دلت جمع شده. باباجون الان دوران سرخوشی و کیف کردنته؛ واسه ی غصه خوردن هنوز خیلی وقت داری.))
((ای بابا ، اسماعیل آقا ، دست به دلم نذار که خونه ...))
(( خدا نکنه باباجون ، ایشالا که دلت پر از شادی باشه. دل دشمنت پرخون باشه.))
لحن مهربان اسماعیل یکباره بار اندوه صنم را از روی دوشش برداشت.اندیشید، خوش به حال اسماعیل آقا، عمرشو کرده، اون هم وسط گل و گیاه ، هیچ غم و غصه ای هم نداره. خب معلومه نمی دونه تو دل من چی می گذره.
(( خب ، دخترم کاری از دست من بر می آد برات انجام بدم که خنده رو روی لبت ببینم؟))
این حرف اسماعیل آقا لبخندی کمرنگ را بر لبان صنم نشاند. و بعد بر لبان خود اسماعیل.((آهان عزیزم، خوب شد.حالا برم پی کارم.))
تمایلی ناخواسته و ناشناخته در دل صنم باعث شد بپرسد:((اسماعیل آقا داری کجا می ری؟))
((دارم می رم وسایل باغبونی رو بذارم تو زیرزمین، یک کمی هم کار دارم که انجام بدم .))
((می شه منم با تو بیام زیرزمین . خیلی وقته دلم می خواد اون جا رو ببینم، اما تنهایی می ترسم برم.))
((از چی می ترسی بابا. اون جا یه مشت خرت و پرت باغبونیه، با چندتایی گلدون که دارم بهشون رسیدگی می کنم تا بیارم بذارم تو عمارت.))
((اسماعیل آقا پس منم باهات می آم. دوست دارم اون جا رو ببینم .))
هنگامی که صنم در پشت سر اسماعیل به داخل زیرزمین پا گذاشت، احساس کرد نیرویی او را به درون فرا می خواند . ترس بر وجودش چنگ انداخته بود، اما نیروی کنجکاوی بر ترس غلبه داشت، و همین نیرو او را به داخخل زیرزمین کشاند. پس از آن که اسماعیل آقا لامپ پر نور زیرزمین را روشن کرد، از محیط باغ با هوای ابری روشن تر شد. زیرزمین دیوارهایی آجری داشت و بوی نم مشام را کمی آزار می داد . در گوشه ای از زیرزمین تعداد زیادی گلدان ریخته بود و در گوشه ی دیگرش چند گلدان گیاه آپارتمانی به چشم می خورد . در گوشه ی دیگر وسایل باغبانی از قبیل ماشین چمن زنی ، شن کش، قیچی باغبانی و چند بیل توجه صنم را جلب کرد .اما چیز دیگری خیلی بیشتر باعث جلب توجه او شد. کمدی قدیمی که جولانگاه عنکبوتها شده بود.
(( اسماعیل آقا ، اون کمد چیه؟))
((دخترم ، اون خیلی وقته این جاست. گمان می کنم مال جناب ارفع باشه، چون خیلی وقت پیشها دیدم یه چیزایی توش می ذاشت و به منم گفت که کسی به اون دست نزنه . من هم نه خودم دست زدم نه گذاشتم کسی بهش دست بزنه.))
((مگه توش چیه؟))
(( گفتم که عزیزم ، نمی دونم . درش بسته .))
(( ولی کلید که روشه.))
(( می دونم دخترکم ، ولی آقت دستور دادن کسی بهش دست نزنه.خب

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحات 34 تا 43 ...

دستور آقا رو که نمی شه ندیده گرفت.»

«اسماعیل آقا، ولی من خیلی کنجکاو شدم ببینم توش چیه.»
«راستش... خانوم شما که غریبه نیستین، دختر آقا هستین... من چی بگم. چون خیلی دوستت دارم، این یه دفعه رو ندید می گیرم... برو ببین توش چیه.»
صنم آهسته و با ترس و لرز به کمد نزدیک شد. غبار سر تا پای کمد را گرفته و جای جایش تارعنکبوت بسته بود. صنم دست پیش برد و کلید را گرفت و سعی کرد بچرخاند. اما نمی چرخید. چند بار تلاش کرد، اما دستش قدرت نداشت. «اسماعیل آقا، می شه قفل این کمد رو باز کنی، مثل این که زنگ زده باز نمی شه.»
اسماعیل آقا با یک دست کلید را گرفت و با دست دیگر بدنۀ کمد را و کلید را چرخاند. قفل با صدایی خشک باز شد و صنم در را که جیرجیری گوش خراش کرد، گشود. داخل قفسه های آن چیزی نبود به جز مقداری لباس کهنه. صنم کلید را از قفل درآورد و در قفل لنگۀ دیگر کمد فرو برد و این یکی را با کمی زحمت باز کرد. سه طبقۀ درون کمد انباشته بود از کتاب و همه هم غرق در خاک و البته تارعنکبوت.
صنم کتاب رویی را برداشت، سفرنامۀ ناصرخسروقبادیانی. کتاب بعدی غزلیات شمس. کتاب بعدی گلستان سعدی. بعدی شاهنامه ای ورق ورق شده. پس پدر اهل شعر بود، اما چرا کتابهای شعرش در این کمد خاک می خورد؟ مشغلۀ فراوان، دغدغۀ جمع آوری مال و یا...
صنم به سراغ طبقۀ وسط کمد رفت، کتاب بینوایان ویکتورهوگو، گوژپشت نتردام. کتاب بعدی توجه او را جلب کرد. با حروفی قدیمی بر روی جلد کتاب نوشته بود «بی پناه» ولی نام هیچ نویسنده ای بر روی جلد به چشم نمی خورد. صنم کتاب را برداشت، به سمت در ورودی زیرزمین نگه داشت و محکم فوت کرد. گرد و خاک چند لحظه ای فضا را انباشت. صنم به ظاهر کتاب از هر طرف نگاه انداخت. مثل این که چیزی لای یکی از صفحات بود. بله... یک تکه مقوا. آن صفحه را گشود. تکه ای مقوا با لبه های مواج. بله... یک عکس بود. صنم با کمی دقت مرد را شناخت. خودش بود. مهردادخان ارفع که شاید در حدود بیست و چند سال داشت. اما آن خانم که بود؟
صنم کتاب را سر جایش گذاشت و عکس را با خود به زیر لامپ آورد تا خوب تماشا کند. زنی بود بلند بالا، هم قد خود مهرداد، باریک اندام با چهره ای گندمگون و بسیار زیبا... عجیب بود که احساس کرد پیوندی میان او و آن زن وجود دارد. شاید احساس می کرد شبیه اوست. دقایقی به عکس خیره ماند تا آن که اسماعیل گفت: «صنم خانوم، نمی خواین برین.»
«چرا اسماعیل، چرا. دارم می رم. اما این عکس رو از این جا به عنوان امانت می برم. بعد برش می گردونم.»
«خانوم جون این جا هر چی هست مال شماست. مال پدرتونه، چرا از من اجازه می گیرین.»
«آخه تو امانت دار خوبی هستی، من نمی خوام در امانت داری تو خیانت بشه.»
«باشه عزیزم، هر طور میل توست.»
صنم، با تشکر از اسماعیل، همان طور که به عکس خیره بود، از پله های زیر زمین بالا رفت و یکی دو بار نزدیک بود به زمین بخورد که دستش را به پله ها گرفت.
خدایا این زن کیه. چرا با این که تا حالا ندیدمش، این قدر برام آشناس؟
ذهن صنم به سرعت کار می کرد تا شاید نام زن ایستاده در کنار پدرش را به یاد آورد. اما سودی نداشت. صنم به اتاق خود برگشت، بر روی تخت دراز کشید و به عکس خیره شد. آن قدر به عکس نگاه کرد که همۀ ریزه کاریهای چهرۀ زنی که در آن بود، در ذهنش ثبت شد. عجیب است که هر چه بیشتر نگاه می کرد احساسش نسبت به آن زن خوش قد و بالا بیشتر می شد و درمی یافت چیزی نمانده است او را بشناسد.
کارهای درسی صنم باعث شد نتواند بیشتر وقت خود را صرف تماشای عکس کند، بنابراین کشف معما را به وقتی دیگر موکول کرد و به سراغ درس و مشق خود رفت. او چشم به سطور کتاب دوخته بود، اما حواسش حول محور عکس دور می زد. آیا امکان داشت میان آن عکس و رفتار شیرین ارتباطی وجود داشته باشد؟ گاه به فکر صنم می رسید که نکند او نیز همان جوجه اردک زشت باشد؟ نکند شیرین مادر او نیست که این گونه وی را از خود می راند؟
این افکار درهم و مغشوش نمی گذاشت صنم از درسی که می خواند چیزی بفهمد. او که در سال آخر دبیرستان بود، به تمرکز فکری بیشتری نیاز داشت؛ اما مگر می شد. آن شب صنم تا دیر وقت بیدار ماند و پیوسته به عکس نگاه کرد... ولی بی نتیجه.
روز بعد، وقتی صنم از مدرسه بازگشت، مصمم شد عکس را به شیرین نشان دهد، شاید او مشکلش را حل کند. عکس را برداشت و راهی اتاق شیرین شد، اما درست در نیمۀ راه از تصمیم خود برگشت. آن زن هر که بود، شیرین نبود، پس امکان این که باعث خشم شیرین شود خیلی زیاد بود. پرسیدن آن از پدر نیز مستلزم انتظار کشیدن بود برای برگشتن پدر از سفر انگلیس که آن هم معلوم نبود چه وقت باشد.
روز پس از یافتن عکس نیز روزی سخت بود، زیرا صنم احساس می کرد کاملاً درمانده است و نمی تواند معمای خود را حل کند. اما فکری که ناگهان به ذهن او رسید باعث شد با دو مشت محکم به سر خود بکوبد. «خدایا، من چه قدر خنگم! بعضی وقتها کله ام اصلاً کار نمی کنه... خب، دخترۀ خل، می تونی از عمه اشرف بپرسی... فقط، فقط خدا کنه عمه اشرف بدونه، وگرنه دیوونه می شم.» صنم، پس از گفتن این حرفها با خود، راهی خانۀ عمه اشرف شد.

فصل 4

«سلام عمه جون.»
«سلام عزیزم... حالت خوبه؟ چی شده توی این روز بارونی اومدی این جا؟»
«عمه جون، یه موضوعی پیش اومده که مجبور شدم خیلی سریع بیام پیش شما.»
«چیه بازم با شیرین حرفت شده؟»
«نه، موضوع این نیست.»
«پس چیه؟ مثل این که خیلی هم هیجان داری... بگو ببینم چی شده؟»
صنم عکس را از کیف خود بیرون آورد و پس از آن که چند ثانیه ای خودش به آن نگاه کرد، دستش را به سوی عمه اشرف دراز کرد، و با ترس از پاسخی که احتمال شنیدنش را می داد، با لحنی آکنده از هراس و هیجان و نفسی که چیزی نمانده بود بند بیاید، پرسید: «عمه جون، اینها کی هستن؟»
عمه اشرف، وقتی به عکس نگاه کرد، بی اختیار چهره درهم کشید؛ اما خیلی زود تغییر حالت داد. لبخندی که معلوم نبود چه معنایی داشت، بر لبش نشست و در حالی که سر تکان می داد، پرسید: «صنم جون این عکس رو از کجا آوردی؟»
صنم که این پرسش عمه برایش نامفهوم بود، ابتدا کمی وحشت کرد، ولی سپس با تسلط بر خود، پاسخ داد: «از توی کمدی که توی زیرزمین خونه س... اما عمه جون اسماعیل آقا هیچ تقصیری نداره، من بهش اصرار کردم که اجازه بده.»
عمه اشرف که از موضوع بی خبر بود، تعجبش را با حالت چهرۀ خود آشکار ساخت، از این رو صنم ماجرای پیدا کردن عکس را برای عمه اشرف شرح داد.
«آه، بله... بله. حالا فهمیدم. آره، اسماعیل آدم خیلی امانتداریه. و اما این عکس... اون مرد رو حتماً شناختی، اون پدرته... آقا مهرداده... اون وقت حدودای سی سال رو داشت. البته توی عکس جوون تر نشون می ده، ولی الان خوش تیپ تره. می دونی عزیزم، به نظر من سن مردها هر چی بالاتر می ره، خوش تیپ تر می شن، چون از اون حالت بچگی بیرون می آن و...»
صنم که بی تاب شنیدن نام و مشخصات آن زن بود، حرف عمه اشرف را قطع کرد. «ببخشین عمه جون، خیلی عذر می خوام، ولی چیزی که الان می خوام بدونم، اینه که این زن کیه. بقیۀ حرفا رو بعداً هم می شه زد.»
«عزیزم، می دونم چه حالی داری... از وقتی این عکس رو پیدا کردی، حتماً آروم و قرار نداری که بفهمی این خانوم خوشگل کیه... ولی...»
عمه اشرف در سکوت به عکس خیره شد. سکوتی که از نظر صنم، مرگبار بود. از شدت هیجان، احساس دل آشوبه می کرد و چیزی نمانده بود فریاد بکشد، که عمه اشرف لب به سخن باز کرد. «صنم جون، برای شنیدن حرفهای من باید آروم باشی و کاملاً مسلط به خودت. باید آمادگی داشته باشی... ببینم آمادگی شنیدن یه موضوع غیرعادی رو داری؟»
«بله عمه جون. هر چی هست بگین. زود باشین... جونم دراومد.»
«خب، این خانوم که پهلوی بابات ایستاده، مادرته!»
رنگ از روی صنم پرید. از شدت هیجان، دهانش باز ماند و در حالی که زبانش بند آمده بود، با لکنت گفت: «ما... ما... مادر... مادر من؟!»
«آره عزیزم، مادر توست... سهیلا خانوم.»
صنم نمی دانست باید شاد باشد یا غمگین. بی اختیار به یاد حرفها و رفتار و کردار شیرین افتاد. تازه فهمید چرا مورد توجه او قرار ندارد، و چرا همۀ وقت و توجه شیرین به رعنا معطوف می شود. باز هم همان حکایت غمبار همیشگی: زن بابا. ولی او از چند نفر از دوستانش شنیده بود که با زن پدرش دوست و رفیق هستند. اما چرا زن پدر او چشم دیدنش را نداشت...؟
«خب، عمه جون همین؟ نمی خواین برام بگین موضوع چیه... مادرم کجاست؟ هان؟»
تردید و سردرگمی در چهرۀ عمه اشرف مشهود بود. لبهایش از هم تکان نمی خورد؛ گویی با سیمان به هم دوخته شده بود. انتظار صنم به درازا کشید و هوا نیز رو به تاریکی گذاشت. صنم که برای امتحان کلاسی روز بعد باید درس حاضر می کرد و نمی توانست شب را در خانۀ عمه اشرف سپری کند، و از سویی، بی تاب بود که از ماجرای مادر و پدرش خبردار شود، با حالتی که شبیه گریستن بود و با لحنی ملتمس گفت: «عمه جون، خواهش می کنم بگین موضوع چیه... شما دارین منو دق می دین... تو رو خدا بگین... تو رو خدا...»
«عزیز دلم، این قدر بی تاب نباش، می گم می گم. فقط باید خیلی آروم باشی. ببینم، شب می مونی؟»
«نه عمه جون، درس دارم باید برم خونه بخونم.»
«پس برو خونه درس بخون، فردا بعد از اون که امتحانتو دادی، بیا این جا همۀ ماجرا رو برات تعریف می کنم.»
«عمه جون، من تا فردا دق می کنم.»
«ببین عزیزم، برای تعریف کردن موضوع باید چند ساعتی برات حرف بزنم... بعضی جاهاش هم یادم رفته که باید فکر کنم تا یادم بیاد. فقط اگه قول بدی دختر خوبی باشی و امتحانت رو خوب بدی، همه چیز رو برات تعریف می کنم.»
«عمه جون، شده مثل بچگیها که باید غذامو خوب می خوردم تا منو ببرین شهربازی، یا برام عروسک بخرین... من دیگه بزرگم، با من مثل بچه ها رفتار نکنین.»
« عزیز دلم، درسته که بزرگ شدی، ولی برای شنیدن بعضی چیزها و فهمیدن علتش هنوز بچه ای. اما بهت قول می دم فردا که اومدی همۀ ماجرا رو، مو به مو و تا هر جا که یادم باشه، برات تعریف کنم.

صنم که امتحان را خوب داده و آرامش نسبی یافته بود، بر روی مبل مقابل عمه اشرف نشست و سراپا گوش شد. عمه اشرف، در حالی که به عکس خیره شده بود، لب به سخن گشود.
«این خانم، یعنی مادر تو که اسمش سهیلاست، بچۀ جنوب بود...»
صنم ناگهان به میان حرف عمه اشرف پرید: «عمه جون گفتین بود... مگه الان نیست؟»
«عجله نکن عزیزم... بود و هست. پدرش که کارمند بود، نمی دونم چطور شد که مُرد و سهیلا به اتفاق مادرش اومد تهرون. اون وقتها مادرش هم مرض بود و سهیلا هی می بردش پیش این دکتر، اون دکتر. البته خودش این جوری می گفت. سهیلا وقتی اومد تهرون، همسن و سال تو بود و بیشتر از چند ماه نبود که دیپلم گرفته بود. اما دختر زرنگی بود. اون همین که پاش رسید به تهرون، توی یه شرکت بزرگ به عنوان ماشین نویس استخدام شد، چون ماشین نویسی بلد بود. توی اون شرکت خانومی بود که شغل معاونت داشت. اون که دید سهیلا خیلی خوشگل و خوش تیپه، ترتیبی داد که توی مسابقۀ دختر شایسته شرکت کند. سهیلا تو مراحل اولیه قبول شد، ولی برای دختر شایسته شدن خیلی مهارتها لازم بود که مادرت نداشت. اون بازیها، یعنی انتخاب دختر شایسته هم از اون بازیهای مال طبقۀ پولدار بود که دختراشون از همۀ امکانات استفاده می کردن، مثلاً می رفتن اسکی، اسب سواری، شنا، کلاس زبان و از این جور چیزا که سهیلا چون اون مهارتها رو نداشت، برای مرحله های بعدی انتخاب نشد.
«اون وقتا مهرداد یک دفتر درست و حسابی داشت و با چند تا کارمند که به کارهای تجارتش رسیدگی می کرد. مهرداد بیشتر وقتش رو یا توی دفترش در تهرون می گذروند یا توی دفتر دیگه ش در لندن، چون بیشتر ماشینهایی که می خرید و در ایران می فروخت ساخت انگلیس بود. اون که در حدود چهار سالی از زندگی مشترکش با شیرین می گذشت و خدا تازه رعنا رو بهشون داده بود، از زندگیش دل خوشی نداشت. شیرین که دختر یکی از تاجرهای معروف تهرونه، از همون اولش هم فیس و افاده داشت و به عالم و آدم فخر می فروخت. همۀ توجهش همیشه به خونه و زندگی و طلا و جواهر و مهمونی رفتن و پُز دادن بود. راستش من از همون اول که دیدمش، گفتم به درد زندگی با مهرداد نمی خوره. آخه بابات در دورۀ جوونیش خیلی اهل شعر و کتاب بود و خیلی هم آدم خیّری بود که به هر آدم مستحقی که بهش مراجعه می کرد و یا به اون خبر می دادن که فلانی به کمک احتیاج داره، کمکش می کرد.
«اما از وقتی که شیرین پاشو گذاشت توی زندگی مهرداد، جلوی خیلی از این کارهاش رو گرفت و پول اونها رو صرف رسیدن به خواسته های خودش می کرد. از اینها گذشته، اصلاً فکر نمی کرد که یه شوهر جوون و خوشگل و پولدار داره که باید ازش مراقبت کنه، وگرنه از دستش می ده. اونها بعد از حدود سه سال که از ازدواجشون می گذشت، بچه دار شدن که شاید فرجی
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
44-53

بشه، اما شیرین خانم بهتر که نشد هیچ ، از قبلش بدتر هم شد. خب، آدما هر جوری توی خونواده بار بیان ، همون جوری زندگی می کنن، شاید یه مدت تحت تأثیر نصیحتی، راهنمایی بزرگتری یا نوشته های کتابی قرار بگیرن ، اما اگه مایه شو نداشته باشن ، باز برمی گردن سرخونه اولشون.

«به هر حال ، سهیلا به عنوان منشی توی دفتر پدرت استخدام شد ، ولی چون دختر زرنگی بود ، هنوز یک سال نشده ، اختیار خیلی از کارهای شرکت رو به دست گرفت . البته خوشگلی و خوش برخورد بودنش دراین موفقیت دخیل بود.نه اینکه خیال کنی خدای نکرده مادرت کار خلافی می کرد ، نه ولی توجه مهرداد رو خیلی جلب کرده بود. مرداد وقتی فهمید مادر سهیلا مریضه ، کمکش کرد که اون رو توی بیمارستان خوبی بخوابونه و درمانش کنه . این کارش باعث شد که سهیلا خودش رو مدیون پدرت بدونه . مهرداد که از شیرین محبت نمی دید، به طرف سهیلا کشیده شد و کم کم احساس کرد عاشقشه .
«مهرداد یه روز اومد پیش من و گفت ، عمه اشرف می خوام با سهیلا عروسی کنم . آخه بابات بیشتر وقتها حرفهاشو به من می زد ، به اصطلاح من سنگ صبورش بودم. البته من بهش گفتم داره اشتباه می کنه، جون اولاً زن و بچه داره، بعدشش هم این که سهیلا درحدود دوازده، سیزده سالی ازش جوونتره و خیلی هم خوشگله. ولی گلوی بابات بدجوری پیش سهیلا گیر کرده بود.می دونی که اگه آب رو روی زمین بریزی، از مسیری می ره که مانعی جلوش نباشه . محبت هم ، مثل همون آبه، اگه به مانع برخورد کنه مسیرش عوض می شه.
«البته من یه جورایی، نه مستقیم، چون روم نمی شد، به شیرین رسوندم که بیشتر مواظب شوهرش باشه ، ولی اون به قدری از خودش مطمئن بود و توی برج عاجش نشسته بود که حرفم رو نشنیده گرفت . حتماً خودش رو بالاتر از این حرفها می دونست و اصلاً به ذهنش راه نمی داد که یه دختر پاپتی بشه هووش؛ولی شد. مهرداد پبهانی با سهیلا ازدواج کرد وبراش به آپارتمان خوشگلی هم خرید . مادر سهیلا از این موضوع خیلی خوشحال بود، اما بعدها که با سهیلا حرف زدم، گفت از مهرداد چندان خوشش نم آمده ، ولی چون بهش احساس دین می کرده ، زنش شده. من از طرفی از این کار مهرداد راضی نبودم، از طرفی هم حق رو به اون می دادم. خود منم اگه به بهمن خان بیشتر توجه می کردم، از دستش نمی دادم. به هر حال، سهیلا هم از لحاظ اخلاق ، هم خوشگلی و هم سن و سال از شیرین سرتر بود. البته اخلاق از همه مهمتره ، همین طور هم قدر شناسی. سهیلا عاشق بابات نبود ، اما به خاطر حق شناسی زنش شد...»
عمه اشرف به پشتی مبل تکیه داد، چشمانش را بست و ساکت شد. صنم که از شدت اشتیاق می سوخت ، دست عمه اشرف را گرفت و گفت : «عمه جون، خوابیدین؟»
عمه اشرف چشم باز کرد، لبخند زد و گفت : « نه عزیزم، خسته شدم ... خب توی این سن و سال زیاد حرف زدن خسته م می کنه . بذار شام بخوریم ، بعد از شام بقیه ش رو برات تعریف می کنم.»
صنم با لحنی معترض گفت : « عمه جون ، خواهش می کنم . حالا که برای شام خوردن زوده... من بعد از شام باید برم خونه ، کار دارم ... اگه می شه همین حالا بقیه ش رو برام تعریف کنین.»
« عزیز دلم ، گر صبر کنی زغوره حلوا سازی. من ناهار هم درست و حسابی نخوردم ، خیلی گرسنه هستم . اجازه بده بعد از شام برات تعریف کنم.»
صنم که چاره ای به جز اطاعت نداشت ، با دلخوری برخاست و به همراه عمه اشرف به اتاق غذا خوری رفت . درحین غذا خوردن ، عمه اشرف حتی یک کلمه حرف نزد و صنم از این همه صبر و طاقت او تعجب کرد و کمی هم آزرده خاطر شد. تنها کاری که عمه اشرف انجام داد ، ناز کردن گربه هایش بود.
پس از شام ، باز هم ۀآندو روی مبلهای قبلی نشستند و عمه اشرف سخنانش را پی گرفت . « چند ماهی از ازدواج سهیلا و مهرداد گذشته بود که او مجبور بود برا ی خرید به انگلیس بره. اما اینبار سهیلارو هم با خودش برد. مهرداد توی انگلیس خیلی دوست و آشنا داشت و چند تایی از قوم و خویشهای مادرش هم اونجا زندگی می کردند. همه اونها وقتی سهیلا رو دیدن به سلیقه مهرداد تبریک گفتن . البته اقوامش یک کمی ناراحت شدن ، ولی چون با اخلاق شیرین آشنایی داشتن ، خیلی راحت از کنار قضیه گذشتن و به افتخار عروس و داماد جدید مهمونیهای با شکوهی ترتیب دادن.
« مهرداد، توی اون سفر، اصلاً به کارهاش نرسید، چون همه وقتش صرف مهمون بازی و گردش و تفریح همراه همسر جدیدش شد. توی همون سفر بود که سهیلا به مهرداد گفت مادر شده . اون تو رو آبستن شده بود. مهرداد اون قدر خوشحال شد که برای سهیلا یک گردن بند الماس سه قیراطی خرید. اونها برگشتن ایران ، اما مهرداد که به کارهاش نرسیده بود، دوباره برگشت انگلیس ، ولی به من سفارش کرد که خیلی هوای سهیلا رو داشته باشم . اون می ترسید شیرین از موضوع خبردار بشه و جار وجنجال به پا کنه و باعث ناراحتی سهیلا بشه که حامله بود. اما شیرین هنوز هم کاری به کار مهر داد نداشت و توی عوالم خودش بود. امان از این غفلت و خواب خرگوشی! بعضی از ما زنها که فکر می کنیم که رفتارمون حرف نداره و زندگی داره خوب و عالی پیش می ره . زندگی هم مثل ماشینه که راننده باید زود به زود آب و روغنش نگاه کنه و سرویس یادش نره ، وگرنه یه وقت وسط جاده موتور می سوزونه و از کار می افته ...»
« عمه اشرف دلم نمی خواد حرفتون و قطع کنم ، ولی به نظر شما ، تنها زنها باید مواظب آب و روغن این به اصطلاح ماشین باشن؟»
« نه، نه عزیزم ... اصلاً اینطور نیست ... هم زن و هم مرد باید مواظب زندگی شون باشن . همه چیز دوطرفه س. هردوطرف باید همدیگر رو داشته باشن ، آخه عشق یه سره باعث دردسره ... خب عزیزم ، دیگه داره دیرمی شه ، برو خونه به کارات برس. فردا بعد از ظهر که از مدرسه برگشتی ، بقیه ماجرا رو برات تعریف می کنم.»
صنم با دلخوری به پا خاست و پس از خدا حافظی راننده عمه اورا به خانه خودش رساند.وقتی وارد خانه شد ساعت درحدود ده ونیم شب بود و شیرین با دیدن او چهره در هم کشید و گفت :« این شبها که پدرت خونه نیست سعی کن زودتر از ول گشتن دست بکشی و برگردی خونه!»
صنم که دیگر مطمئن شده بود اوبه خاطر چیست که اینگنه ب او رفتار می کند، خونسرد ی خود را حفظ کرد و به آرامی گفت :« شیرین خانم، منزل عمه اشرف بودم ، نه دنبال ول گشتن . داشتین درباره یه موضوع خیلی مهمی حرف می زدیم .»
« صبرکن ببینم ، چهموضوعی؟»
« موضوعی که شما خیلی وقت پیش می دونستین و من تازه فهمیدمش. موضوعی که برای شما ناخوشایند بود و برای من خوشایند .»
شیرین گفت :« از چی حرف می زنی؟»
اما صنم ، بدون دادن پاسخ ، راهی اتاق خودش شد. آن شب یکی از شبهایی بود که صنم تا صبح خوابید ؛ خوشحال از اینکه اگر شیرین مادرش نیست و دوستش ندارد مادر واقعی خودش ، درجایی از این دنیای پهناور ، محبت او را در دل دارد.
«سلام عمه جان.»
« سلام عمه ... این وقت صبح تو اینجا چکار می کنی؟»
«خب معلومه اومدم بقیه سرگذشت بابا و مامانم رو بشنوم... بیاین، این گلها رو هم برای شما آوردم.»
عمه اشرف چند شاخه گل سرخی را که صنم به سویش دراز کرده بود ، گرفت ، بویید و با لبخندی مهربانانه گفت :« عزیز دلم ، تو مگه نباید می رفتی مدرسه ؟ خب بعد از ظهر می اومدی...ساعت هنوز هشت نشده . تو کی از خونه راه افتادی که الان این جایی؟»
«عمه جون ، راستش دیشب خیلی زود خوابیدم تا صبح اول وقت بیام این جا. دیروز یادم نبود که امروز کلاس ندارم ، یعنی دارم ، ولی خیلی مهم نیست ، می تونم یه بهونه ای بیارم که غیبتم موجه بشه . البته چون می دونستم شما سحر خیز هستین و این وقت صبح بیدارین ، اومدم خدمتتون که بقیه ماجرا رو بشنوم... ببینم ، شما صبحونه خوردین؟»
«نه عزیزم ، ولی الان می گم صبحونه رو حاضر کنن با هم بخوریم. هوای پاییزی خیلی دلچسبه ، زیاد سرد نیست ، تو موافقی صبحونه رو توی ایوون طبقه دوم بخوریم؟»
« باشه عمه جون ، ولی هوا ایریه امکان داره بارون بیاد.»
« خب ، اگه بارون شروع شده ، می ریم توی اتاق.»
پس از صرف صبحانه در ایوان بزرگ طبقه دوم که به باغ خزان زده خانه عمه اشرف مشرف بود ، صنم که از شدت اشتیاق آرام و قرار نداشت ، بی صبرانه پرسید :« عمه جون ، الان مادرم زندست ؟»
«بله ، خیالت راحت باشه ... حالا اجازه بده بقیه ماجرا رو برات تعریف کنم . مادرت یعنی سهیلا ، تو رو پنج ماهه حامله بود که مرداد تصمیم گرفت در مسافرت بعدیش به انگلیس ، سهیلا رو هم با خودش ببره و اونو همونجا بزاره که زایمانش رو توی یکی از بیمارستانهای مجهز لندن انجام بده . چون به هر حال مراقبتهای بهداشتی اون جا از این جا بهتر بود. سهیلا از این پیشنهاد مهر داد استقبال کرد ، چون مهرداد زود به زود به انگلیس مس رفت ، درنتیجه می تونست مدت بیشتری رو کنار مهر داد باشه ، چون توی ایران که مهرداد بیشتر شبهارو پیش شیرین بود و سهیلا توی آپارتمان خودش با مادرش زندگی می کرد.
« سهیلا برای مادرش یک پرستار گرفت و خودش راهی انگلیس شدتا بقیه مدت بارداریش رو توی آپارتمان مهرداد در لندن زندگی کنه . مهرداد که خیالش از بابت سهیلا راحت شده بود ، حال و حوصله بیشتری پیدا کرده بود و به رعنا و شیرین هم بیشتر می رسید و درعرض دو ماه بعدی اونها رو یکی دوبار برده بود سفر شمال. ششیرین که به کارهای مهرداد مشکوک بود ، تردیدش بیشتر شد ، اما منبعی برای کسب خبر نداشت . تنها چیزی که می دونست این بود که سهیلا از دفتر کار مهرداد اخراج شده بود و از این بابت احساس راحتی خیال می کرد، ولی مغرور تر از اون بود که اون رو به زبون بیاره .»
« توی لندن اقوام و دوستان مهرداد ، یعنی همون قوم و خویش های مادریش ، به سهیلا سر می زدند، بنابراین سهیلا حسابی سرگرم بود . البته مهرداد هم دو سه باری بهش سر زد . آخرین بار روزی بود که به زایمان مادرت چیزی نمانده بود ؛ شاید مثلاً ده روز. مهرداد طبق تماس تلفنی که با سهیلا انجام داده بود ، می دونست که حدود ده وزی به زایمان سهیلا مونده ، برای همین برنامه ریزی کرده بود که دو روز به زایمان مونده به لندن بره . اما شرکت طرف قرارداد اون ، بهش گفته بود که باید یک هفته زود تر از موعد مقرر به لندن بیاد . برای همین هم مهرداد ، بدون خبر قبلی ، رایه انگلیس شد . به قول خودش ، می خواست سهیلا رو غافل گیر کنه ، که البته خودش غافلگیر شد...»
صنم که سراپا گوش بود ، از سکوت ناگهانی عمه اشرف تعجب کرد و پرسید: « عمه جون ، منظورتون از خودش غافلگیر شد چیه ؟» عمه اشرف که غرق در تفکرات بود سر تکان داد و پس از لحظاتی گفت :« الان می گم... راستی که کار دنیا عجیبه . همون غفلتی که کار دست شیرین داد، یقه مهر داد رو هم گرفت . همرداد وقتی وارد لندن شد ، بدون تلفن زدن به خونش ، یکراست به اونجا رفت. اما وقتی در آپارتمان رو با کلیدش باز کرد و وارد شد ، کسی رو تو خونش دید که باعث شد در جا خشکش بزنه . یه مرد عرب به نام عادل. اون مرد کویتی بود و کارش هم خرید خشکبار و زعفران از ایران و فروختنش در بازار های اروپا بود. مهرداد اون مرد رو قبلاً توی یه مهمونی دیده و با اون آشنا بود ، اما از همون اول هم ازش خوشش نیومده بود و سعی می کرد کم تر با اون رو به رو بشه .
« البته اونها رو بروی هم نشسته بودند و با هم حرف می زدن ، ولی از دیدن مهر داد یکه خوردندو عادل خیلی زود خداحافظی کرد و رفت. مهر داد که اصلاً احتمال نمی داد با چنین وضعی روبرو بشه، داشت منفجر می شد. اون داد کشید سر سهیلا که این مردتیکه نره خر عرب این جا چکار می کنه ؟ سهیلا میگه مگه از دوستای خودت نیست و مهرداد می گه کدوم دوست ؟ تو که می دونی من ازش خوشم نمی آد...خلاصه کلی جر و بحث می کنن، ولی مهرداد کوتاه میاد ، چون می بینه سهیلا در وضعیتی نیست که عصبی بشه ، ولی بهش می گه یه زن نجیب وقتی تنهاست هیچ وقت یه مرد غریبه رو تو خونش راه نمی ده.
«به هر حال سهیلا می گه :« خب چه کار کنم ، تنها بودم . تو ایران هستی و نمی دونی که من این جا بدون دوست و آشنا چی می کشم. عادل همزبون منه... مثل اینکه یادت رفته منم عربی بلدم و از بچگی با این زبون حرف زدم و دوست دارم با کسی که همزبون منه حرف بزنم...» مهرداد دیگه حرفی نمی زنه ولی از دست سهیلا دلخور میشه و تا روزی که سهیلا رو می برن بیمارستان و تو رو به دنیا می آره، کم تر با هم حرف می زنن. البته به دنیا او مدن تو باعث می شه مهرداد یه کمی تغییر اخلاق بده و با سهیلا مهربون تر بشه. این رو هم بگم که سهیلا بی راه هم نمی گفته.توی اون مدتی که سهیلا آبستن بود، مهرداد به علت اشتغال زیاد ، وقت نداشت خیلی بهش سر بزنه ، چه توی تهران، چه لندن، اون هم وقتی که زن به همنشینی و همصحبتی شوهرش خیلی احتیاج داره...»
صنم دیگر به چهره عمه اشرف نگاه نمی رکد. اون به نقطه ای دور دست خیره شده بود و سعی می کرد مانع از فروچکیدن دو قطره اشکی شود که در گوشه چشمانش حلقه زده بود. در این هنگام باران باریدن گرفت و عمه اشرف از جا برخاست . او به کنار صنم آمد، دستش را در دست گرفت و در حالی که در بلند شدن کمکش می کرد، گفت: « عمه جون بریم تو ، این جا خیس می شیم . در ضمن من عکس بچگیهاتو نشونت بدم.»
پس از رفتن به داخل اتاق و بعد از آن که صنم بر روی مبلی نشست،عمه اشرف در حالی که عکسی در دست داشت از اتاق دیگری وارد شد. صنم عکس را بادقت نگاه کرد . پدرش با چهره ای بشاش در کنار سهیلا ایستاده بود. سهیلا نه خندان بود نه شاد ، اما نوزاد را که همان صنم بود ، مادرانه در آغوش می فشرد.
عمه اشرف پس ار چند لحطه که صنم به عکس نگاه کرد، آن را از دستش گرفت و گفت : « سهیلا بعد از زایمان خیلی بهتر شده بود. می بینی ، یه پرده گوشت آورده چه قدر خوشگل تر شده . مهرداد اون روزا خیلی سرحال بود، هم به خاطر دنیا اومدن تو و هم به این دلیل که کار و بارش حسابی سکه بود. تو در حدود یک ماه و نیم داشتی که مهرداد مجبور بود برگرده ایران ، ولی سهیلا مخالفت می کردو می گفت می خواد یه مدتی بمونه تا از تو خوب مراقبت کنه، چون بیمارستانهای انگلیس بیشتر به بچه ی نوزاد رسیدگی می کنن.به هر حال مهرداد می آد ایران و مادرت همون جا می مونه.
«در حدود یک ماه بعد که گمونم تو سه ماهه بودی ، یه روز از لندن با مهرداد تماس می گیرن . از یه پرورشگاه بوده. می گن یه دختر بچه به اینجا سپرده شده و کسی که دختر رو سپرده ، خواسته به شما خبر بدیم بیاین بچه رو تحویل بگیرین. مهرداد که حسابی یکه خورده بود ، همه کاراشو نیمه کاره میزاره و میره لندن به همون نشونی که داده بودن. می بینه مادرت تو رو به اونجا سپرده و خودش رفته . مهرداد پس از پرس و جو از اقوام و دوست و آشنا، می فهمه که سهیلا پس از سپردن تو به پرورشگاه ، همراه عادل رفته....»
صنم از شنیدن این قسمت از ماجرا چنان منقلب شد که صورتش را میان دو دستش گرفت و با صدای بلند گریست . شانه هایش از شدت گریه تکان می خوردو پیوسته زیر لب می گفت :« چرا؟...چرا؟...چر؟...»
عمه اشرف آمد و در کارش بر روی مبل نشست، سر او را بر روی شانه خود گذاشت و به نوازشت موهایش مشغول شد. « عزیزم گریه نکن... آدما برای هر کارشون دلیلی دارن. هیچ کس بی دلیل کاری رو نمی کنه. به هر حال مادرت هم برای این کارش دلیل داشته که شاید تنهایی یکی ار اونهاست. ولی برای قضاوت درباره کار مادرت باید حرفاشو بشنوی و بعد قضاوت کنی و جواب چراهاتو بگیری.
« به هر حال این کار سهیلا ضربه روحی شدیدی رو به مهرداد وارد می کنه. مهرداد چنان عذابی می کشید که روز و شبش رو نمی فهمید . یکی از زنهای قوم و خوشش که در لندن زندگی می کرده ، پرستاری از تو رو به عهده می گیره. مهرداد شده بود مثل مجنونا. روزا می رفت توی پارکا تو خیابونا و کوچه پس کوچه هارو می کشت تا سهیلارو پیدا کنه ؛ اما بی فایده بود. در حدود یک ماهی از موندن مهرداد تو لندن گذشت ، بدون این که اون به شیرین یا دفترش تو تهران خبر بده که کجاست و چه کار می کنه. همه دلواپس بودن ، خود من داشتم دق می کردم ، چون از هیچی خبر نداشتم .
شیرین که می بینه اینجوریه میاد لندنو بی خبر میره آپارتمان مهرداد و وقتی بچه رو با پرستار می بینه، پس می افته . بعد که به هوشش میارن مهرداد بعد از کلی طفره رفتن ، موضوع رو به شیرین میگه . اون کلی گریه و زاری می کنه و می گه طلاق می خواد . مهرداد خیلی باهاش حرف می زنه و میگه حالا که سهیلا رفته بهتره از خره شیطون بیاد پایین و با هم زندگی ادامه بدن و قول می ده سهیلارو غیابی طلاق بده که این کارو هم می کنه. شیرین که می بینه از جنجال به پا کردن هیچ نتیجه ار نمی گیره ، و بیشتر آبروش می ره، به مهرداد میگه بهتره یک سالی تو لندن بمونن ف بعد که به ایران برگشتن به همه می گن این بچه، یعنی تو ، اونجا به دنیا اومدی، اینجوری دستگم از آبرو ریزی جلو گیری می شه. رعنا رو هم میارن پیش شیرین اما مهرداد برمی گرده ایران. اینجوری فقط من ، پدرت شیرین و خود سهیلا می دونستیم که ماجرا از چه قراره. البته الان هم که دارم با تو حرف می زنم فقط همون قبلیا می دونن که تو دختر سهیلا هستی؛ البته شیرین به رعنا نگفته باشه. ببینم صنم جون تا حالا رعنا به تو چیزی گفته ، چه به صورت رک و چه به گوشه کنایه؟»
« نه عمه جون حتی یک بار هم حرفی نزده که نشون بده می دونه مادر من شیرین نیست . اما خود شیرین همیشه با رفتارش این تردید رو در من به وجود می آورد که نکنه من دخترش نباشم.حالا که فهمیدم موضوع چیه ، تا حدی هم بهش حق می دم؛ هر چند می تونست مانع این کار بشه . به هر حال ، حالا که این جوری شده و کاریش هم نمی شه کرد. خب ، بگذریم . عمه جون شما می دونین مادرم الان کجاست؟»
« بله. مهرداد درحدود یکسال بعد که تو شیرین و رعنا بر می گردین
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

از صفحه 54 تا 83

ایران، از طریق همون دوستاش خبر میشه که سهیلا با عادل ازدواج کرده، اما چند ماه بعد عادل توی ححادثه ای کشته میشه و سهیلا که وضع روحیش بهم ریخته بودهف توی یه آسایشگاه روانی خصوصی اطراف شهر لندن بستری میشه و گویا هنوز هم همونجاست.
یعنی این همه سال توی آسایشگاه مونده؟
آره نمیدونم به چه دلیل دوست نداره اونجا رو ترک کنه، البته سن زیادی نداره، گمونم حدودای چهل سال داشته باشه و حتما هنوز هم همون جور خوشگله ولی چرا خودشو توی آسایشگاه حبس کرده خدا میدونه شاید داره تقاص پس میده!
تقاص چی رو؟ مگه نه این که شیرین به بابا بی توجهی کرد، بابا رفت سراغ سهیلا، خب طبیعیه که وقتی بابا همون کارو با مامان میکنه، اونم کشیده میشه به طرف کسی که بهش توجه داره.
پس تو از دست مادرت ناراحت نیستی؟ آخه اون تو رو ول کرد و رفت.
عمه جون، مگه خود شما اشتباه نکردین؟ خب مامان سهیلا هم اشتباه کرده... بهرحال هرچی باشه مادر منه و من دلم میخواد ببخشمش،باهاش حرف بزنم بگیرمش توی بغلم و مادر واقعی داشتن رو حس کنم. دلم میخواد با دستای خودش نوازشم کنه. شما تا حالا خیلی به من محبت کردین، خیلی نوازشم کردین، ولی میخوام ببینم نوازش مادر چه جوریه؟ عمه جون. من باید مادرمو ببینم. راستی مادر بزرگم کجاست؟
راستش مهرداد همیشه بهش سر میزد و کمکش میکرد. البته پیرزن بیچاره از کار دخترش خیلی شرمنده بود و همیشه به مهرداد میگفت ترجیح میداد بمیره ولی این روزها رو نبینه. اما مهرداد از گل نازکتر بهش نگفت و همیشه احترامش رو داشت. پیرزن بیچاره دو سال پیش از دنیا رفت. مهرداد میگفت: اون در روزهای آخر زندگی همش سراغ سهیلا رو میگرفته. خدا رحمتش کنه.
عمه جون، خب حالا میگین مادرم کجاست؟
تا اینجا هرچی میدونستم و بخاطرم میومد گفتم، بقیه شو از پدرت بپرس، البته مهرداد اگه بفهمه تو از موضوع باخبر شدی ممکنه خیلی ناراحت بشه.
آخرش که باید می فهمیدم. تا کی میتونست موضوع رو از من مخفی کنه، بهرحال از شما خیلی ممنونم که قضیه رو به من گفتین. ببینم عمه جون پدرم بعد از اون اتفاق دیگه باسهیلا رو به رو نشد؟
نه مهرداد حتی حاضر نبود اسم سهیلا رو بشنوه، چه برسه به اینکه باهاش روبرو بشه، البته مهرداد به من گفت که سهیلا در حدود یک سال بعد که رفت آسایشگاه نامه ای براش نوشت که توی اون، ضمن شرح دادن همه ماجرا و اظهار ندامت، نوشته بود اگه مهرداد راضی بشه به خاطر تو برگرده و با اون زندگی کنه، اما مهرداد جواب نامه شو نداده و تو رو آورده ایران که اون نتونه حتی تو رو ببینه.
عجیبه. بابا آدم مهربونیه با این حال چطور دلش اومده مانع دیدار سهیلا با من بشه. خب بهرحال هرچی باشه سهیلا مادره و دوری از بچه برای مادر خیلی سخته.
کادر سهیلا در نظر مهرداد اونقدر بد بوده که اون روی دلش هم پا گذاشه و بر خلاف خواسته ش عمل کرده. تا مرد نباشی نمی تونی بفهمی برای مردا چه چیزایی خیلی مهمه. البته دورادور از حالش با خبر میشد هرچند خود سهیلا اونقدر پول داره که مخارج زندگیش رو تامین کنه و به پول بابات احتیاجی نداشته باشه.
عمه جون، آخرش نگفتین نشونی محل زندگی مادرم کجاست.
عزیزم بهت گفتم که من فقط میدونم که اون توی آسایشگاهی در حومه شهر لندنه، دیگه بقیه شو از بابات بپرس. در ثانی اصلا نمیدونم کار درستی کردم که این ها رو به تو گفتم یا نه. میترسم مهرداد از دستم عصبانی بشه. ولی ازت یه خواهش دارم و اون هم اینه که کسی از موضوع خبر دار نشه چون مهرداد خیلی سعی کرده که هیچکس نفهمه قضیه از چه قرار بوده. به من قول بده به کسی نمیگی.
عمه جون قول میدم. فقط نمیدونم تا هفته دیگه که بابا از انگلیس برمیگرده چطوری صبر کنم. دل تو دلم نیست. نمیدونین چقدر دلم میخواد مادرم رو ببینم، برم پیشش و با اون زندگی کنم.
یعنی دوست داری بری تو آسایشگاه زندگی کنی؟
عمه جون اگه بابام رضایت بده و منو ببره پیش مادرم، هرطور باشه راضیش میکنم بیاد ایران، یا از آسایشگاه بیاد بیرون و همون جا با هم زندگی کنیم. هرچی باشه من دخترشم و من مطمئنم اون خوشحال میشه با من زندگی کنه. عمه جون نظر شما چیه؟ یعنی اگه راضی شد برم با هم زندگی کنیم؟
راستش من نمیدونم این زندگی خودته، خودت باید تصمیم بگیری. ببین کدومشونو ترجیح میدی. البته امیدوارم ناراحت نشی، ولی باید بگم که مادرت از نظر روانی تعادل درست و حسابی نداره. شنیدم بعد از مردن عادل حسابی بهم ریخت و هنوز هم نتونسته با اون حادثه کنار بیاد.
البته چندان هم غیر عادی نیست، اون حتما اون قدر عادل رو دوست داشته که از شوهرش و بچه ش دست کشیده. خب معلومه که آدم وقتی کسی رو اینقدر دوست داشته باشه، از مردنش به چه حال و روزی میفته. ولی خب شاید من بتونم تسکینش بدم. شاید با دیدن من و حرف زدن با منحالش بهتر بشه. من همه تلاشمو میکنم که اونو از آسایشگاه بیرون بیارم
صنم خیلی دوست داشت آن شب در منزل عمه اشرف بماند ولی چون باید روز بعد به مدرسه میرفت و باید از خانه کتاب و لوازم مورد نیاز را بر میداشت، از عمه اشرف خواست به راننده خود دستور دهد که او را به خانه برساند. عمه اشرف پذیرفت اما پیش از آن که صنم از اتاق بیرون رود، از او پرسید: عمه جون، بابات کی از انگلیس برمیگرده؟
دخترش زنگ زد و گفت یه هفته دیگه، چطور مگه؟
هیچی میخواستم ازت یه خواهش بکنم.
خواهش چیه عمه جون شما دستور بدین!
قربونت برم. ولی میخواستم خواهش کنم درباره این موضوع به مهرداد هیچ حرفی نزنی و اجازه بدی من موضوع رو بهش بگم.. آخه میدونی چیه، اون به اسم سهیلا حساسیت داره و اگه تو بهش بگی که از موضوع خبر داری ناراحت میشه و ممکنه دعوات کنه و اصلا اجازه نده که تو اونو ببینی. ولی من با اون جوری حرف میزنم که قانع بشه و خودش تو رو ببره دیدن مادرت.
صنم گرچه به دشواری میتوانست حرف عمه اشرف را بپذیرد و دوست داشت خودش وضوع را با پدرش در میان بگذارد، برای رعایت احترام عمه اشرف گفت: اشکالی نداره عمه جون. ولی تورو خدا هرچی زودتر بهش بگین، چون من برای دیدن مادرم خیلی بیتابم.

فصل 5


روزی از روزهای پایان ماه آذر بود که مهرداد، پس از رسیدن به ایران و وارد شدن به خانه با چهره مرموز صنم رویارو شد. صنم طبق قولی که به عمه اشرف داده بود درباره موضوع مادرش با مهرداد حرفی نزد ولی چون دید تا بعد از ظهر از تلفن عمه اشرف به پدرش خبری نشد خطاب به مهرداد گفت: بابا خیلی وقته که نبودین... نمیخواین تلفنی به عمه اشرف بزنین؟ گمون نم با شما کار داره.
مهرداد که دچار تردید شده بود با نگاهی پرسشگر به صنم خیره شد و گفت: تو از کجا میدونی عمه اشرف با من کار داره؟
شیرین که شاهد گفت و شنود پدر و دختر بود به قصد گله و شکایت و با لحنی شکوه آمیز گفت: این مدت که شما نبودین صنم خانوم خیلی بیشتر از قدیما تشریف می بردن خونه عمه شما. غلط نکنم دارن کارهایی می کنن و یا راز و رمزی بینشون هست که کسی ازش خبر نداره.
مهرداد خطاب به صنم گفت: مامان شیرین راست میگه؟
صنم که از این موذیگری شیرین کمی رنجیده بود ولی دوست داشت پدرش هرچه زودتر با عمه اشرف تماس بگیرد، گقت: شاید حق با ایشون باشه، ولی شما حتما به عمه اشرف یه سری بزنین.
هنوز آخرين کلمه از دهان صنم بيرون نيامده بود که تلفن زنگ زد و وقتي شيرين گوشي را برداشت صداي عمه اشرف را شنيد که پس از احوالپرسي خواسته بود با مهرداد حرف بزند، مهرداد گوشي را گرفت سلام و عليکي گرم با عمه اشرف کرد و بعد از گفتن چند چشم، چشم، گوشي را گذاشت.
مهرداد وقتي از خانه عمه اشرف برگشت چهره اي در هم و حالتي متفکر داشت. او تا يک ساعتي با هيچکس حرف نزد و وقتي مهر سکوت را شکست از صنم خواست به اتاق او بيايد. شيرين با نگاهي پرسشگر آن دو را بدرقه کرد. در درونش آشوبي بر پا بود زيرا کنجکاوي براي سر در آوردن از کل ماجرا دمي آرامش نمي گذاشت. رفت و آمد هاي اخير صنم به خانه عمه اشرف که هر روز به مدتي طولاني تر انجام ميگرفت و بي اعتنايي هاي صنم به نيش و کنايه هاي او بيش از پيش عذابش ميداد و حالا هم که مهرداد با آن حالت و چهره بر افروخته از خانه عمه اشرف برگشته بود. دل شيرين همچون سيرو سرکه مي جوشيد که از مضووع خبردار شود.
مهرداد پس از شنيدن موضوع خبردار شدن صنم از وضعيت مادرش از زبان عمه اشرف بي اندازه منقلب شده بود. او حتي براي نخستين بار در زندگي اش به عمه اشرف تغير کرده و با صداي بلند حرف زده و گفته بود حق نداشته است موضوع سهيلا را با صنم درميان بگذارد. او هيچ تمايلي نداشت که صنم و سهيلا با هم روبرو شوند. احتمال داشت سهيلا با ديدن صنم از زندگي عادي خود در آسايشگاه دست بکشد و خواستار زندگي با صنم شود که در اين صورت او مجبور ميشد بار ديگر با سهيلا ملاقات کند؛ چيزي که به هيچ وجه خواهانش نبود. او مي انديشيد شايد شيرين به عمد چنين کاري کرده است تا کار وي را که در نظرش خيانتي نابخشودني بود جبران کند؛ کما اينکه اگر با صنم رفتاري بهتر و توام با مهرباني در پيش ميگرفت، صنم هيچ گاه پي نمي برد که مادر ديگري دارد.
هنگامي که پدر و دختر رو در روي يکديگر بر روي مبل نشستند مهرداد که بر خلاف درون پر از غوغايش ميکوشيد ظاهري آرام و مهربان داشته باشد از صنم پرسيد: خب چطور شد که موضوع رو فهميدي؟
پدر جون مگه عمه اشرف همه چيز رو براتون تعريف نکرد؟
چرا ولي دلم ميخواد خودت هم بگي که چه جوري عکس من و مادرت رو پيدا کردي.
صنم ماجرا را از لحظه اي که شروع شد به طور تمام و کمال براي مهرداد تعريف کرد. مهرداد که در تمام مدت حرف زدن صنم ساکت بود، پس از به پايان رسيدن سخنانش پرسيد: خب حالا نظرت درباره من چيه؟
چي بايد باشه...؟ من اونقدر سن و سال و تجربه ندارم که بتونم درباره مسئله اي به اين مهمي نظر بدم. ولي اينو ميدونم که هر موجود زنده اي به محبت و توجه نياز داره خب اگه مامان شيرين به جاي زرق و برق زندگي کمي هم به فکر شما بود، مطمئنا براي محبت ديدن به مادر من، يعني همکار خودتون رو نمي آوردين، از طرفي اگه شما هم بيشتر به مامان سهيلا توجه ميکردين اون اتفاق...
مهرداد که شنيدن اين حرف او را به هم ميريخت، حرف صنم را قطع کرد: خب ديگه بسه، راجع به اين موضوع چيزي نميخوام بشنوم. بنظر تو مادرت گناهي مرتکب نشده؟
پدر جون، من منکر اشتباه مادرم نيستم، ولي براي ارتکاب هر اشتباهي زمينه اي لازمه که براي مامان سهيلا فراهم شد. اون هم اشتباه کرد و چوبش رو هم خورد هم زندگيش رو از دست داد، هم شوهرش و هم بچه ش رو، الان هم که سالهاست توي آسايشگاه زندانيه، خب اون مکافات عملش رو ديده و به نظر من بايد بخشيده بشه.
ولي من نميتونم اونو ببخشم ... اصلا. اون با من کاري کرد که اصلا مسحقش نبودم من دوستش داشتم، بهترين زندگي رو براش فراهم کردم. بردمش انگليس که تو رو راحت به دنيا بياره. ولي اون در عوض، به من خيانت کرد، نه صنم، از من توقع نداشته باش اونو ببخشم. البته من ميخواستم چندسال ديگه که تو خودت ازدواج کردي و فهميدي زندگي زناشويي يعني چي، همه ماجرا رو برات تعريف کنم ولي گويا سرنوشت اينجوري رقم خورده بود که تو زودتر از موضوع خبردار بشي.
پدر جون، اينجوري خيلي بهتر شد. چون براي اين سوالي که سالهاست منو به خودش مشغول کرده جوابي پيدا کردم و من عاقبت فهميدم چرا مامان شيرين اين رفتارو با من داره. از اين بابت خيلي خوشحالم. شايد امان شيرين هم وقتي بفهمه من از ماجرا باخبرم و ميدونم اون مادرم نيست رفتارش تغيير کنه و دست کم جو خونه عوض بشه. اما از وقتي که موضوع رو فهميدم نميدوني جه حالي دارم بابا، دلم واسه ديدن مامانم پر ميزنه. خيلي دلم ميخواد ببينمش، هرچي زودتر بهتر.
مهرداد چند لحظه اي به فکر فرو رفت. اصلا به مخيله اش نيز خطور نميکرد که با چنين وضعي رو به رو شود. خود را در تنگنايي عجيب مي ديد...
نه ميتوانست به صنم پاسخ منفي دهد و نه از رو به رو شدن مادر و دختر آن هم در آسايشگاه رواني رضايت داشت: صنم جان، اين طبيعيه که تو بخواي مادرتو ببيني ولي در حال حاضر امکانش نيست.
چرا؟
خب ميدوني که مادرت توي آسايشگاهه اونم توي انگليس.
خب باشه مگه شما تا ماه آينده دوباره نميرين انگليس، خب منم با شما مي آم و مادرمو مي بينم. مگه اشکالي داره؟
ولي الان که نميشه. الان پاييزه، بعد هم زمستون و سرما. سرماي اونجا ناراحتت ميکنه.
نه پدر جون، مهم نيست. تمل ميکنم، يه دو سه روزي هم باشه کافيه. مگه شما کي ميخواين برين؟
من شايد در حدود دوماه ديگه که دقيقا توي زمستونه..گذشته از اینها، مگه تو امسال قرار نیست دیپلم بگیری؟ پس چه جوری میخوای بری انگلیس؟ از درس و مشقت میفتی. فعلا از این موضوع بگذریم. باشه برای باشه برای بعد از امتحانات آخر سال. حالا حسابی درس بخون که با نمره های قبول بشی. بعد که درس هات تموم شد با هم میریم انگلیس و تو میتونی مادرت رو ببین.
صنم که اشتیاق دیدار مادر شعله به جانش انداخته بود، سعی کرد با پا فشاری مهرداد را به عوض کردن تصمیم خود وا دارد. اما مهرداد که میل داشت تا جایی که میتواند این ملاقات را به تاخیر اندازد، قاطعانه گفت که رفتن به انگلیس فقط باید بعد از امتحانات صنم انجام گیرد. همه هراس مهرداد از دست دادن صنم بود، زیرا با رفتاری که شیرین در قبال صنم پیش گرفته و او را آزرده بود، احتمال زیاد داشت که صنم خواستار جدا شدن از او و زندگی با مادرش شود و چون خودش اصلا حاضر به دیدن سهیلا نبود، به ناگزیر باید از صنم دل می کند که این امر بی اندازه برایش دشوار بود.
زمستان کم کم به آخر میرسید و باغ خانه آقای ارفع آهسته آهسته به پیشواز بهار میرفت. بوی عید نوروز از هر گوشه و کناری به مشام میرسید. بعضی از درخت ها به دلیل گرم شدن پیش از موعد هوا زودتر شکوفه داده و جوانه زده بودند. باغ داشت خمیازه می کشید تا از خواب چند ماهه برخیزد و جشن گلباران را بیاغازد. درخت آلبالوی مورد علاقه صنم نیز شکوفه داده بود. شکوفه هایی صورتی رنگ و زیبا.
مهرداد در انگلیس به سر می برد و قرار بود برای تحویل سال به ایران بیاید و اعضای خانواده دور هم پای سفره هفت سین بنشینند. شیرین حال و روز خوبی نداشت. او پس از فهمیدم این موضوع که صنم پی برده است مادرش کیست، به نوعی از صنم می ترسید. هراس از دیو جلوه کردن در نظر صنم آزارش میداد. از رفتار گذشته اش شرمنده بود و میکوشید به نحوی توجه صنم را جلب کند. مهرداد با او سرسنگین بود و حتی در تماس تلفنی از انگلستان فقط با رعنا و صنم حرف زد و از حرف زدن با وی خودداری کرد. مهرداد باز هم به صنم قول داد که درصورت پایان یافتن درس دبیرستانش او را برای دیدن مادرش به انگلیس ببرد، این قول صنم را دلگرم تر میکرد که با جدیت درس بخواند.
رفتار صنم با رعنا هم خیلی تغییر کرده بود. به او بیش از گذشته احترام میگذاشت و محبت میکرد؛ موضوعی که تعجب رعنا را بر انگیخته بود زیرا دلیل این رفتار صنم را نمیدانست. او متوجه شده بود که جو منزل تغییر کرده است ولی بی آنکه بداند چرا.
مهرداد طبق قولی که داده بود یک روز پیش از سال تحویل به ایران آمد و خانواده ارفع به اتفاق عمع اشرف در کنار سفره هفت سین نشستند و سال نو را به یکدیگر تبریک گفتند. اما آنچه سبب شده بود شادی صنم بیش از هرسال باشد این بود که روزهای انتظارش رو به پایان بود. حتی گرفتن عیدی گرانبها از مهرداد یعنی دستبندی طلا، کار ایتالیا نیز آنقدر بر شادی صنم نیفزود که سپری شدن روزی دیگر و رسیدن به روزهای آخر سال تحصیلی، دادن امتحان ها و پس از آن ... دیدار مادر.
اما مهرداد چندان حال خوشی نداشت. اصولا هرگاه به سهیلا می اندیشید آتش خشمی که از او در دل داشت و گویی هرگز نمیخواست به خاکستر بدل شود، بار دیگر زبانه می کشید. او چند بار تصمیم گرفت
به صنم بگوید که از تصمیمش منصرف شده است و قصد ندارد او را به دیدن مادرش ببرد. اما میدانست که صنم درصورت شنیدن چنین حرفی دچار چه بحران روحی خطرناکی میشد و خیلی احتمال داشت به کاری نامنتظر دست بزند اما از سویی نمیدانست او با دیدن سهیلا در آسایشگاه ه حالی پیدا خواهد کرد. شاید ضربه روحی شدیدتری به صنم وارد می آمد؛ زیرا شنیده بود سهیلا بعد از مرگ عادل تعادل روانی خود را از دست داده است. ناگفته پیداست که دختری مثل صنم اگر مادرش را در آن وضع می دید به دشواری میتوانست با مسئله کنار بیاید و مهرداد میترسید صنم وی را مقصر اصلی به شمار آورد و از او رویگردان شود.
هنگامیکه امتحانات صنم آغاز شد، مهرداد در انگلیس بود. او مخصوصا کارهای خود را کش میداد تا دیدار مادر و دختر را تا حد امکان به تعویق اندازد اما میدانست آ[ر خرداد ماه که امتحان صنم تمام میشد دیگر خلاص شدن از دست او ناممکن است.
صنم گویی در این دنیا نبود. هرچند با جدیت درس میخواند که در خردادماه آن هم با نمره های خوب قبول شود که رضایت مهرداد را هم جلب کند، گاه میشد که حتی تا یک ساعت به فکر فرو میرفت و به مادرش و حرفهایی که میخواست به او بزند می اندیشید. او در این مورد آنقدر حساس شده بود که در مدرسه و با دوستانش درباره مادر و روابط دختر با مادر حرف میزد و از ارتباطی که آنان با مادرشان داشتند می پرسید. هئف صنم این بود که دریابد پس از رویارو شدن با مادر واقعی اش از چچه واژه هایی استفاده کند و چه بگوید تا خوشایند مادرش باشد.
این پرسش های صنم درباره مادر تعجب دوستانش را برانگیخته بود، زیرا پیش تر چنین حرفهایی از او نمی شنیدند. یکی از همکلاسی های صنم به نام فرشته که بیش از دیگر دوستان صنم با او صمیمی بود در یکی از روز های اردیبهشت که چیزی نماند کلاسها برای درس خواندن و امتحان دادن تعطیل شود هنگامی که صنم در گوشه ای از حیاط بزرگ مدرسه تنها نشسته بود و به ظاهر کتابی را که در دست داشت میخواند ولی حالتش نشان میداد که غرق در تفکر است به او نزدیک شد.
سلام صنم جون، مثل اینکه بدجوری مشغول درسی، میشه چند دقیقه مزاحمت بشم؟
سلام فرشته جون، مزاحمت چیه؟ نه بیا بشین، همچین زیادم خرخون نیستم راستش...
راستش تو فکر بودی، درسته...؟ تو فکر مادرت... صنم جون ما از سه سال پیش با هم همکلاسیم ولی من در عرض این مدت این حرفها رو از تو نشنیده بودم گاهگداری که ماها درباره مادرهامون حرف میزدیم تو اصلا اظهار نظر نمیکردی ... ولی، ولی الان چند ماهه ورد زبونت شده مادر.منو می بخشی اما برام خیلی تعجب آوره که تو یکهو اینجوری شدی. یه جوری درباره مادرت حرف میزنی، انگار اونو همین چند روزه پیش پیدا کردی.
صنم دوست نداشت راجع به ماجرای زندگی اش به کسی حرفی بزند اما از سوی دیگر مشتاق بود کسی را بیابد کسی قابل اعتماد که بتواند موضوع را خوب درک کند. بی آنکه با برداشت های احمقانه و بچگانه حرفی بزند که سبب ناراحتی اش شود. آری میخواست فریاد بزند و به همه آدم و عالم بگوید که مادرش را یافته است و همین روزها او را خواهد دید، در آغوشش خواهد کشید، بوی تنش را که عمری از آن محروم بوده است دوباره استشمام خواهد کرد و از گرمای دستان نوازشگر او برخوردار خواهد شد. او که در این پرسش فرشته گونه ای صداقت و صمیمیت یافته بود، نمیدانست چرا میتواند به او اعتماد کند و کلید صندوقچه راز دلش را در قفل آن بچرخاند و آن را بگشاید.
فرشته که سکوت صنم را دید درحالی که کمی سرش را کج میکرد تا بتواند چشم در چشم صنم بیندازد، گفت: صنم جون، ناراحت نشی ها ولی یقین دارم مادرتو توی همین چند ماهه پیدا کردی... درسته؟ چرا جواب نمیدی؟ به من اعتماد کن عزیزم. من اصلا قصد فضولی ندارم، میدونی که اینجوری نیستم ولی حدس میزنم سرنوشت تو هم یه جورایی مثل منه.
صنم که گویی به سیم برق دست زده باشد، با سرعت رو برگرداند و به صورت فرشته خیره شد. چنگال تردید گلویش را می فشسرد. با صدایی لرزان پرسید: فرشته تو هم؟
آره منم با تو همدردم... منم مادرمو...
سیلاب اشک رشته کلامش را با خود برد.
صنم به درو گردن فرشته دست انداخت، او را به سوی خود کشید و در گریستن همراهی اش کرد. دقایقی بعد که قطره های اشک غبار غم از دل هاشان شست و درونشان لطافت هوای پس از باران را یافت، هردو به چشم های یکدیگر نگریستند و آن که اول لب به سخن گشود، فرشته بود:
ولی من مادرمو هنوز پیدا نکردم.
او وقتی حیرت را در چشمان صنم دید پس از لحظاتی سکوت و فرودادن بغض سخنش را پی گرفت: صنم جون، منم چند ماهه فهمیدم پرورشگاهی هستم. یعنی خانم و آقایی که الان از من نگهداری میکنن، پدر و مادر حقیق خودم نیستن هرچند خیلی مهربونن و این طوری نشون میدن که جونشون برای من در میره... ولی خب گرمای دست پدر و مادر چیز دیگه ایه؛ چیزی که من نتونستم احساس کنم... اما ای کاش، ای کاش فقط برای چند دقیقه هم شده میتونستم یه استکان آب از چشمه محبت اونا بخورم، و این بار بی صدا گریست...
صنم که در طی چند سال دوستی با فرشته او را دختری بسیار شاد و شیطان دیده بود اصلا بارو نمیکرد که او چنین سرنوشتی داشته باشد؛ هرچند در چند ماه گذشته همواره درهم او بود.
فرشته جون، نمیدونم چی بگم... فقط میتونم بگم اصلا باروم نمیشه، ببینم تو اشتباه نمیکنی؟ چطوری اینو فهمیدی؟
فرشته که کمی آرامش یافته بود، گفت: خیلی اتفاقی، تو که میدونی من یه گربه دارم. چند ماه پیش یه روز مامان و بابا خونه نبودن. من داشتم با ملوسک بازی میکردم که فرار کرد و رفت توی اتاق خواب بابا و مامان. چون کسی نبود خودم رفتم دنبالش وقتی وارد اتاق شدم در کمد دیواری باز بود، از لای در چشمم به آلبوم عکس افتاد. وسوسه شدم ببینم توش چیه. یه مشت عکس بود از بچگی من با مامان و بابا. زیر آلبوم یه کیف بود از اونهایی که قدیما محصل ها دستشون میگرفتن. برداشتم زیپشو باز کردم. توش یه مقدار کاغذ بود. نمیدونم چرا کنجکاو شدم اصلا سابقه نداشت به وسایل کسی بدون اجازه دست بزنم، ولی تحریک شدم کاغذ ها رو بخونم. توی یه پاکت زرد رنگ چندتا کاغذ بود... مدارک تحویل گرفتن من از شیرخوارگاه.
فرشته ساکت شد و به نقطه ای نامعلوم چشم دوخت. صنم دست های او را در دست گرفت. درد او را تا حدی درک میکرد، ولی میدانست وضع او بهتر از فرشته است، چون دست کم تا مدتی دیگر مادرش را می دید و پدرش را هم که همیشه در کنار خود داشت.
فرشته جون، بعد از اینکه موضوع رو فهمیدی به پدر و مادرت حرفی زدی؟
نه اصلا... اولش خیلی عصبانی شدم. اما وقتی خوب فکر کردم، دیدم اگه به اونها بگم دنیاشون رو خراب میکنم. دلم نمیخواد ششه رویاهاشونو بشکنم. بذار توی عالم خودشون خوش باشن، من هم این بار غم رو به دوشم میکشم البته تا هروقت تونستم. اما وقتی دیدم تو همش درباره مادر حرف میزنی شستم خبردار شد باید مشابهتی بین من و تو باشه، برای همین چند وقت بود تصمیم داشتم در این باره با تو حرف بزنم چون بنظرم هم درد می اومدی، خب تو نمیخوای بگی موضوع چیه؟
صنم که تردید را بیش از آن جایز نمیدانست لب به سخن گشود و همه ماجرا را برای فرشته شرح داد. فرشته پس از شنیدن حرفهای صنم لبخندی زد؛ گویی خودش بود که که میخواست به دیدار مادر برود.
صنم جون، تو یه پله نه چند تا پله، از من جلوتری، دست کم تا چند وقت دیگه مادرتو می بینی؛ آرزویی که برای همیشه تو دل من میمونه. من اگه جای تو هم بودم خدا رو شکر میکردم. ولی تازگیا سرگرمی جدیدی پیدا کردم روزهای تعطیل یا هروقت که وقتم اجازه بده میرم به پروروشگاه ها سر میزنم و برای بچه ها هئیه میخرم. البته به بابا و مامان چیزی نمیگم نکنه متوجه بشن که من موضوع رو میدونم. وقتی بین اون بچه ها میرم احساس میکنم خواهر و برادرای خودم هستن. اینجوری بار غمم سبک میشه.
صنم دست فرشته را به گرمی فشرد و گفت: این دفعه که خواستی بری، باهم میریم.
فرشته گفت: باشه، حتما، حتما...
و برخاست وقتی که از صنم دور میشد به پرند ای سبکبال میمانست.
روزی که صنم نتیجه امتحان و قبول شدنش را با نمره های خوب گرفت، مهرداد در دفتر خود در لندن بود. صنم پس از خبر دادن به شیرین، رعنا و عمه اشرف، با مهرداد تماس تلفنی گرفت و و این خبر خوش را به او داد و از وی خواست هرچه زودتر به ایران بیاید و او را به لندن نزد مادرش ببرد. مهرداد درپاسخ ضمن گفتن تبریک قبولی به اطلاع صنم رساند که تا پانزدهم تیر به تهران خواهد آمد. صنم که از خلف وعده پدردلخور شده بود خواست
اعتراض کند. اما به ياد فرشته افتاد، از اين رو منصرف شد و ضمن تشکر از مهرداد با او خداحافظي کرد.
عمه اشرف پس از بوسيدن گونه هاي صنم و تبريک گفتن به او از وي پرسيد: خب صنم جون، بگو بعنوان هديه چي بهت بدم؟
صنم بدون تعارف و بي معطلي گفت: پول.
پول؟ چرا پول؟ تو که تا حالا اهل اين حرفا نبودي؟ نکنه ميخواي ببري واسه مامانت؟
نه عمه جون، اون پول لازم نداره، واسه يه امر خير ميخوام.
خب خير باشه ايشالا. حالا اون امر خير چي هست؟
اگه اجازه بدين ميگم، ميخوام بدم به پرورشگاه.
پرورشگاه؟ موضوع چيه؟ ميشه بگي منم بدونم؟
صنم بدون نام بردن از فرشته به عمه اشرف گفت که يکي از دوستانش پروروشگاهي بوده و او را به کمک به پرورشگاه تشويق کرده است.
باشه عمه جون، يه چک برات مينويسم. ولي چرا اين فکر تا حالا به ذهن ن نرسيده بود که ميتونم به پرورشگاه ها و مراکز خيريه کمک کنم. من يه چک هم از طرف خودم ميدم.
روز جمعه، وقتي صنم و فرشته از پرورشگاهي که براي سر زدن به آن رفته بودند بيرون مي آمدند. پس از ديدن چهره هاي شاد پسرها و دخترهاي دور افتاده از آغوش پدر ومادر که گرفتن هديه از بار غصه هاشان اندکي کاسته بود، احساس توصيف ناپذيري داشتند. مسئولان پرورشگاه نيز بابت وجوه چک ها بي اندازه تشکر کردند و اين اقدام خدا پسندانه آنان را بسيار ستودند.
نخستين ديدار صنم از پرورشگاهي که پر از کودکاني در سنين گوناگون و شکل و شمايلي مختلف تاثيري شگرف بر او گذاشت. دريفت که بسياري از همنوعانش ار چه نعمتي محروم اند. نعمتي که در نظر بسياري از انسان ها امريست بديهي و صنم انديشيد: تو قدر آب چه داني که در کنار فراتي. اگر او غم دوري از مادر داشت، دست کم در رفاه زندگي ميکرد. پدري داشت که دست نوازش بر سرش بکشد و خواهري و عمه اي... و اقوامي که گاه به ديدارشان ميرفت و يا آنان مي آمدند. ولي آن کودکان معصوم، بر اثر ندانم کاري و نابخردي دو انسان ديگر، بايد عمري را در محرويت از بزرگ ترين و گرانبها ترين گنج هاي اين جهان خاکي سپري کنند.
رشته اين افکار را فرشته که در تاکسي در کنار صنم نشسته بود پاره کرد:
صنم، وقتي اينجا ميام همش شعر سعدي به ذهنم مي پيچه که: تو کز محنت ديگران بي غمي/ نشايد که نامت نهند آدمي.
آره واقعا ما آدما در چه غفلتي به سر مي بريم. همش نشستيم و غصه ميخوريم چرا اينو نداريم، چرا اونو نداريم، ولي غافليم که چه چيزهايي داريم و قدرشو نميدونيم. کاش چشمامونو بيشتر باز ميکرديم يا به قول يهراب چشمامونو مي شستيم و جور ديگه اي مي ديديم.
منظورت سهراب سپهريه؟ [پــَ نه پـــَ پسر همسايه رو ميگه که از عشق تو به شاعري روي آورده!]
آره ديگه... سهراب پسر رستم که شاعر نبود. سهراب ديگه اي هم نداريم که حرفهايي انقدر دلنشين زده باشه
اصلا يدم نبود که تو عاشق ادبيات و شعر هستي. خوش به حالت. پدر من هم يه زماني خيلي اهل شعر بود، الان هم گاگداري شعرهايي که يادشه وسط حرفاش ميخونه. بابام ميگه عالم شعر يه چيز ديگه س. توي شعر چيزهايي هست، درس هايي داده ميشه که آدم هيچ جا نميتونه پيداشون کنه. به خصوص توي شعر اي عرفاني حافظ، مولانا، سعدي و خيلي شاعراي قديمي و جديد. بابام ميگه خوندن شعر به تلطيف روح آدم ها کمک ميکنه و لطافت روح يعني همه چيز. آدمي که روح لطيف داره، به همه چيز عاشقانه نگاه ميکنه، همه آدما و حتي جونور ها رو هم دوست داره و دلش نمياد حتي مورچه اي رو آزار بده. آدمي هم که واقعا خدا رو بشناسه حتما از مهربوني خدا کمي يا بيشتر از کمي توي وجودش هست و همين براي زندگي کردن مثل انسان واقعي کافيه.
فرشته نگاهي مهربان به صنم انداخت. پدري که چنين حرفهايي ميزنه، بايد خيلي مهربون باشه. آدماي مهربون هم طاقت نامهربوني ديگرون رو ندارن. براي همين خيلي بايد مواظبشون بود، کاري که مامان شيرين تو نکرد. خيلي دلم ميخواد پدرت رو ببينم و راجع بخ همين موضوع ها باهاش حرف بزنم.
اون به قدري گرفتاره که ما هم به زور مي بينيمش، ولي اگه فرصتي دست بده حتما ترتيب ملاقات تو رو با اون ميدم. بحث شما دو تا بايد خيلي شنيدني باشه.
البته نه براي همه، تنها براي آدماي اهل دل، نه اهل گِل.
مهرداد پس از آمدن به ايران و ديدن صنم، به او گفت که براي رفتن به انگليس بايد تا آخر تيرماه صبر کند، چون کارهاي او تا آن زمان به درازا خواهد کشيد. صنم با همه اشتياقش بي هيچ اعتراضي حرف پدر را پذيرفت. از آن روز به بعد کار صنم شده بود رفتن به بازار و خريد کردن براي مادرش، لباس، کفش، صنايع دستي، پسته و چيزهايي از اين قبيل، يک چمدان بزرگ را پر کرد و صنم با بي صبري در انتظار رسيدن روزهاي پاياني تير ماه بود. او در اين فاصله چند بار هم به پرورشگاه هاي مختلف سر زد و با پولي که از پدر ميفرت براي کودکان پرورشگاهي هديه ميخرید و یکبار هم با چکی با
مبلغ قابل توجه از مهرداد گرفت و به يکي از پرورشگاه ها کمک کرد.اين کار صنم مهرداد را نيز به فکر فرو برد.مي انديشيد چرا آن قدر غرق در کار وتجارت.و به عبارتي،امور دنيوي شده که معنويات را از ياد برده است.
مهرداد،اگرچه از شيرين هنوز دلخور بود،با او آشتي کرد و از وي خواست نگذارد رعنا بفهمد او صنم را به چه منظوري به انگليس مي برد.شيرين که از آشتي دوباره مهرداد خوشحال و از رفتنش نزد سهيلا ناراحت بود،قول داد اين کار را انجام دهد.شيرين از آن مي ترسيد که يکبار ديگر شوهرش را از دست بدهد.اگر صنم به ديدار مادرش مي رفت و او را به زندگي با مهرداد راضي مي کرد،آن وقت چه مي شد؟دلهوره ي ناشي از اين فکر آرامش را از او گرفته بود و در اين ميان تنها رعنا از کم و کيف ماجرا بي خبر بود.
رعنا از مهرداد خواست وي را همراه ببرد،ولي مهرداد که در به در به دنبال بهانه اي موجه مي گشت،تنها توانست مشغله ي کاري را بهانه کند و اين که نمي تواند مهماندار دو نفر باشد و به او قول داد که پس از بازگشت صنم،او را به انگليس خواهد برد.
مهرداد بار ديگر با صنم اتمام حجت کرد که امکان دارد با مادري روبه رو شود فاقد تعادل روحي و از او خواست قول بدهد ناراحت نشود و توي ذوقش نخورد.
- بابا من اصلا بنا رو بر اين گذاشتم که مامانم ديوونهء ديوونه س پس در هر وضعي که داشته باشه برام اصلا مهم نيست،مهم اينه که اون مادرمه،مادري که من و به دنيا آورد...
((و بعد هم گذاشته پرورشگاه و رفته))
اين حرف مهرداد نشان مي داد که او هنوز از دست سهيلا خشمگين است اما صنم به اين حرف پدرش توجهي نکرد و به اين حرف پدرش توجهي نکرد و آن را به دل نگرفت.به هر حال غرورش جريحه دار شده بود.
عمه اشرف که تحت تاثير حرف هاي صنم و يکي دو ديدارش با فرشته،سرگرمي ديگري غير از بازي با گربه هايش يافته بود و آن هم هفته اي يکبار ديدار از پرورشگاه ها و يا ديگر موسسات خيريه بود،مهرداد خواست خيلي مواظب باشد صنم،پس از ديدن مادرش،به بحران روحي دچار نشود و براي اين ديدار آماده اش کند!

فصل 6

هواپيماي حامل مهرداد و صنم،پس از حدود پنج و نيم ساعت پرواز،در ساعت چهار بعد از ظهر به وقت انگلستان،در فرودگاه هيث رو لندن به زمين نشست.ساعت به وقت لندن با ساعت ايران دو و نيم ساعت تفاوت داشت،بنابراين صنم ساعت خود را ميزان کرد تا در کارهايش دچار اشتباه مربوط به ساعت نشود.
وقتي از سالن فرودگاه بيرون آمدند،خودرويي که به مهرداد تعلق داشت و راننده ي او هدايت آن را برعهده داشت پيش پايشان ترمز کردو آنان را به خانه مهرداد برد.خانه ي مهرداد که او پس از فروش آپارتمان قبلي خود،خريده بود ،آپارتماني بسيار شيک در طبقه دوم مجموعه اي چهار طبقه واقع در محله اي تقريبا اعيان نشين بود.آپارتمان سه اتاق خواب داشت با همه ي وسايل سرمازا و گرما زا.صنم پس از ديدن خانه ي مهرداد،به سليقه ي او تبريک گفت.مهرداد آپارتمان قبلي خود را که کوچکتر از اين جا بود و در ضمن خاطره ي خوشي از آن نداشت،در حدود چهار سال پيش فروخته و اين جا را خريده بود.رو به روي مجموعه ي چهار طبقه بوستان(پارک) محلي نقلي و بسيار زيبايي، با انواع و اقسام گلهاي رنگارنگ،وجود داشت که با گشودن پنجره نسيم وزان از سوي آن به درون مي آمد و عطر گلهاي زيبا خود مي اورد.درون آپارتمان هم گلدانهاي آپارتماني بسيار سرسبزي در جاي جاي اتاقها و هال و آشپزخانه ي اين منظره ي چشم نواز به وجود آورده بود.
صنم ،با همه ي خستگي ناشي از سفر،ابتدا پنجره ي رو به بوستان را گشود و چند بار گفت:((به به ...به به...عجب منظره اي!))در زمين بازي بوستان تعداد ي بچه مشغول بازي الاکلنگ،تاب و سرسره بودند که توجه صنم را جلب کردند و را به ياد بچه هاي پرورشگاه انداختند.صنم و مهرداد پس از استحمام و جابه جا کردن چمدان ها و نوشيدن يک ليوان آب ميوه ي خنک که داخل يخچال بود،هريک به اتاقي رفتند.براي رفع خستگي سفر به کمي استراحت نياز داشتند.
صنم وقتي چشم باز کرد و از اتاق خواب بيرون آمد کسي را نديد.ساعت ديواري انتهاي راهرو ساعت شش را نشان مي داد.اما از مهرداد خبري نبود.صنم يکي دوبار صدا زد:((مهرداد...بابا...))ولي پاسخي نشنيد.براي لحظه اي ترس بر وجودش چنگ انداخت.يعني مهرداد کجا رفته بود.صنم هنوز بر ترس خود غلبه نکرده بود که صداي زنگ تلفن او را بر جا ميخکوب کرد.به اطراف چشم انداخت.تلفنن بر روي ميز تلفن داخل هال بود،صنم با کمي هراس،به سوي تلفن رفت،در حالي که مي انديشيد چه کسي ممکن است باشد و ديگر آن که جملات انگليسي لازم براي پاسخ گويي به تلفن چيست.صنم وقتي به کنار تلفن رسيد،تازه متوجه يادداشتي شد که به خط مهرداد در کنار گوشي تلفن و به ميز و تلفن تکيه داده شده بود.صنم ضمن برداشتن گوشي يادداشت را خواند:((صنم جان،کاري داشتم رفتم بيرون تا ساعت هفت و نيم برمي گردم.توي يخچال همه چيز هست،از خودت پذيرايي کن-قربانت پدر.))
خيال صنم راحت شد و با آسودگي گوشي را به گوش خود نزديک کرد:(هِلو!)
اما مخاطبش از آن سوي خط گفت:((الو...الو...صنم جون،منم،عمه اشرف.))
صنم آهي از سر آسودگي کشيد و با عمه اشرف که تلفن زده بود تا از رسيدن آنان مطمئن شود،سلام و عليکي گرم کرد و شمه اي از ماجري سفر برايش گفت و پس از کلي نصيحت شنيدن از عمه اشرف گوشي را گذاشت.او تازه به سر يخچال رفته بود تا چيزي براي خوردن بردارد که زنگ آپارتمان به صدا درآمد.صنم حسابي جا خورده بود.بي ترديد پدرش نبود،چون طبق نوشتهء يادداشتش،هنوز وقت آمدنش نبود.او که به اصرار پدر به کلاسهاي زبان انگليسي رفته و زبان خود را تقويت کرده بود،درصورت روبه رو شدن با فردي انگليسي زبان مي توانست گليم خود را ، تا اندازه اي از آب بيرون بکشد.اما به هر حال ترس داشت.او،با دستهايي تقريبا لرزان و خيلي آرام،در را نيمه باز کرد.
جواني بلند قد و خوش هيکل ،با صورتي کمي کشيده ،موهاي خرمايي،کمي سبزه با چشماني عسلي و در مجموع برازنده،با بسته اي در دست پشت در ايستاده بود،صنم که مي کوشيد بر خود مسلط باشد،همهء شجاعتش را يک جا جمع کرد و گفت:((هِلو مِستر.کَن آي هلپ يو؟))
جوان که صنم حدس زده بود در حدود بيست و هفت يا هشت سال داشته باشد،با صداي بلند خنديد،خنده اي که صنم نشاني از تمسخر در آن يافت.
اما جوان خيلي زود ساکت شد و حالتي موءدبانه به خود گرفت و گفت:((سلام خانم.شما بايد دختر آقاي ارفع باشين،درسته؟))
صنم باز هم آهي از سر آسودگي کشيد و پس از لحظاتي مکث که در طي آن جوان را ور اندازد و ظاهرش را تحسين کرد،گفت:((بله،خودم هستم.صنم ارفع.جنابعالي؟))
((ببخشين که خودم و معرفي نکردم،آخه شما خيلي هولم کردين،من فراز افراشته هستم و اومدم اين جا اين بسته رو بدم خدمت آقاي ارفع))
- بدين من مي دم بهشون
((خيلي عذر ميخوام،ولي خودم بايد بدم به ايشون و رسيد بگيرم.))
- خب من رسيد مي دم
((باز هم عذر ميخوام ،رسيدي که منظور منه يه رسيد معمولي نيست))
- خب،پس بفرمايين تو
((نه ممنونم،مي رم توي اون پارک رو به روي خونه تا ايشون بيان.مزاحم شما نميشم))
صنم درحالي که در را کاملا باز مي کرد،گفت:خواهش مي کنم بفرماييد.اصلا مزاحم نيستين-
جوان وارد شد و بر روي مبل راحتي هال نشست و صنم به داخل آشپزخانه رفت و مقداري آب پرتقال که به صورت آماده در يخچال بود،در دو ليوان ريخت و آورد.
- شما از همکار هاي بابا هستين؟
جوان در حالي که يک ليوان از آب پرتقال ها را بر مي داشت،گفت:با تشکر.تقريبا بله،يعني قبلا پدرم بودن،ولي ايشون عمرشون و دادن به شما و بنده اين افتخار و پيدا کردم.
- خدا رحمتشون کنه
ليوان هاي آب پرتقل به نيمه نرسيده بود که کليد در قفل آپارتمان چرخيد و پس از باز شدن در،مهرداد به داخل آمد.ائ با ديدن فراز به سويش آمد،با وي دست داد و گفت:ببخشيد آقاي افراشته..کمي کار داشتم،مجبور بودم از خونه برم بيرون.اصلا يادم نبود که قراره شما بيايين.به هر حال ممنون.صنم جان از تو هم معذرت مي خوام که تنهات گذاشتم.
سپس به اتاق خواب خودش رفت و پوشه اي را به همراهش آورد و به فراز داد و فراز نيز بسته را که بر روي ميز عسلي گذاشته بود،برداشت و به دست او داد.
فراز پس از خداحافظي گرم و درحالي که هنگام بيرون رفتن چشم از صنم بر نمي داشت،خانهء مهرداد را ترک گفت.پس از رفتن او،تا لحظاتي صنم
هنوز تصوير زنده از او در ذهن داشت و در دل تحسينش مي کرد.
((خب صنم جون،مي خوام ببرمت به يکي از رستورانهاي درجهء يک لندن.در ضمن،توي شهر هم گشتي بزنيم))
- بابا مگه نميريم ديدن مامان؟
((الان؟الان که ديروقته،منظورم اينه که براي رفتن به آسايشگاه ديروقته.به اميد خدا فردا))
صنم با کمي دلخوري ،به اتاق خود رفت،لباس مناسب پوشيد و به اتفاق بيرون رفتند.مهرداد خود رانندگي مي کرد،و در ضمن آن ،بنا ها و جاهاي ديدني را،همچنان که از مقابل آنها رد مي شدند،براي صنم مي گفت.اما صنم تنها به يک چيز فکر مي کرد و آن هم مادرش بود.او،از هنگام پا گذتشتن به خاک انگلستان،احساس کرده بود از هر گوشه اي بوي مادرش به مشام مي رسد و دلش،همچون پرنده اي بي قرار و مشتاق فراز قفس مي تپيد.
مهرداد که مي دانست صنم در چه فکري است،براي بيرون آوردن او از حالي که داشت،پرسيد:صنم نمي خواي سري به فروشگاه ها بزني و چيزي بخري؟
صنم که در عالم خودش بود،با شنيدن اين حرف در اصطلاح چرتش پاره شد و گفت:نه بابا جو،خريد مال روز هاي آخره.من که تازه از راه رسيدم.بزار مامان و ببينم،بعد ميرم سراغ خريد.
رستوراني که آنان وارد شدند تزئيناتي بسيار عالي داشت و پيدا بود که تنها اعيان و اشراف لندن به آن جا پا مي گذاشتند.ديوار ها و نيز مبل هاي راحتي و صندليهاي کنار ميزها همه پوشيده از مخملي مايل به زرشکي بود و چلچراغهاي بسيار گرانبها به لامپهاي کم نور فضاي آن را کمي روشن مي کردند.بر روي هر ميزي انواع قاشق و چنگال و کاردهاي مخصوص چيده و شمعي روشن نيز گذاشته شده بود.خدمتکاران لباسهاي رسمي به تن داشتند که شامل کت فراک مشکي،پيراهن سفيد و پاپيوني قرمز رنگ و دستکشي سفيد بود.شکو و جلال رستوران لحظه اي چشمان صنم را خيره کرد.خانم ها و آقايان مشتري رستوران نيز لباسهاي فاخر به تن داشتند و جواهراتي به خود آويخته بودند که حيرت صنم را بر انگيخت و احساس کرد با لباسي که به تن دارد در آن جمع خيلي انگشت نماست.
- بابا شما که مي خواستين بيايين اينجا،دست کم ميگفتين لباس بهتري مي پوشيدم.
((مگه اين لباسي که تنت هست چه عيبي داره؟))
خب در برابر لباس اين مهمونا مثل لباس گداهاست-
(( اولا اينا مهمون نيستن چون آخر شب يک صورتحساب نيم متري مي ذارن جلوشون.پس مشتري هستن.گذشته از اين،مگه مگه ما اومديم اينجا پٌز بديم،يا سالن مده؟اين جا چون غذاش خيلي خوبه و چون شب اوليه که اومدي لندن،خواستم بيايي اينجا شام بخوري که حٌسن استقبال باشه وگرنه مي رفتيم يه رستوران ارزون قيمت.يه چيز ديگه رو هم بگم .من خودم يکي دو بار اومدم اين جا،هر دفعه هم با لباس معمولي،چون دوست دارم خودم باشم.به قول شاعر:شرط پيمان ازل نيست که همه رنگ/ هر کجا مي رود اين مردم دنيا بروم.
- حرف شما درسته،ولي مي تونستيم بريم يه جاي ارزون قيمت تر با آدماي ساده تر،اينها همه حرکاتشون براي پٌزدادن و فخر فروختنيه،من که
خجالت می کشم.
عزیزم تو نباید خجالت بکشی، خجالت رو باید این ها بکشند که همه دنیا رو می چاپن سر همه عالم و آدم کلاه میذارن تا به تشریفاتشون اضافه کنن. سر همین کشور خودمون چه بلاها که نیاوردن و هنوز هم میارن. این ها نفت های ما رو میدزدند و میفروشن و برای خودشون وسایل راحتی میخرن. مثل اینکه رفتیم توی سیاست. اصلا ولش کن عزیزم، فکر شام باش.
آن دو که در پشت میزی نشسته بودند که مهرداد رزرو کرده بود با شنیدن صدای موسیقی که چند نوازنده مشغول اجرای آن بودند، ساکت شدند. پس از چند لحظه خدمتکاری با چرخی که به شکل میزی کوچک و چرخدار بود، در کنار میزشان ایستاد و مقداری پیش غذا و نوشیدنی بر روی میزشان گذاشت و رد شد. نوازنده پیانو در کارش استاد بود و قطعه ای که به صورت تکنوازی نواخت هم صنم و هم مهرداد را به عالم خلسه فرو برد و قطره اشکی در گوشه چشم صنم پدیدار ساخت و مهرداد دریافت در درون دخترش چه غوغایی برپاست.
عزیزم، سعی کن از شام لذت ببری، فکر مادرت هم نباش. فردا می بینیش.
آن شب و شامی که صنم خورد به عنوان ساعاتی خاطره انگیز در ذهنش حک شد اما در هر لحظه آرزو میکرد سهیلا در کنارش بود.
صبح روز بعد وقتی صنم از خواب راحت شب قبل بیدار شد، از هرداد خبری نبود. صنم میز صبحانه را آماده دید و یادداشتی بر روی آن:
صنم عزیزم، صبح بخیر. بازهم مجبور بودم برای کاریبروم بیرون. لطفا مرا ببخش. قداری پول در کشوی میزم هست که اگر خواستی میتوانی برداری و به خرید البته به همین دور و بر بروی. اگر بیرون رفتی کلید در را فراموش نکن و درصورت لزوم با دفترم تماس بگیر. قربانت پدر.
صنم پس از خوردن صبحانه و استحمام، کلید آپارتمان و مقداری پول برداشت و قصد بیرون رفتن از خانه را داشت که تلفن زنگ زد. دلش فرو ریخت. جواب تلفن دادن در کشوری بیگانه دستپاچه اش میکرد. با کمی ترس و لرز گوشی را برداشت اما پیش از آن که کلمه ای از دهانش بیرون بیاید صدای عمه اشرف را از آن سوی خط شنید. عمه اشرف وقتی آگاه شد صنم هنوز مادرش را ندیده است باز هم زبان به نصیحت گشود و صنم نیز برای رعایت احترام پشت سرهم چند چشم چشم گفت و به مکالمه پایان داد.
صنم وقتی به خیابان پا گذاشت سنگفرشها را خیس دید. گویا باران باریده بود. در بوستان رو به روی خانه تعدادی کودک با لباس ها رنگارنگ مشغول بازی بودند و دو مربی مهد کودک با لباس مخصوص و بسیار تیز مراقب آنها بودند. صنم دقایقی را به تماشای کودکان صرف کرد، سپس به سوی فروشگاه بزرگ چهار طبقه ای که از قرار معلوم مرکز خرید بود به راه افتاد. برایش جالب بود چون در ایران فروشگاهی با آن شکل و شمایل ندیده بود. ظهر بود که پس از خریدن مقداری غذای آماده و نوشابه راهی خانه شد.
او وقتی به داخل آپارتمان پا گذاشت، بوی مطبوع غذا مشامش را نوازش داد. با نگاهی سریع به آشپزخانه مهرداد را مشغول چیدن میز غذا دید.
سلام بابای فراری. چه بویی راه انداختی!
سلام عزیزم. ببخش که تنهات گذاشتم. بعضی از کار هام رو باید صبح زود انجام بدم. در ضمن غذا رو هم از رستوارن خریدم. امیدوارم خوشت بیاد. حالا بیا تا غذا سرد نشده ترتیبشو بدیم.
غذا بسیار خوشمزه بود و صنم ضمن خوردن، چند بار از طعم آن تعریف کرد. مهرداد از روزهایی که در پیش داشتند و برنامه هایی که او برای آن روزها در نظر گرفته بود حرف زد. از تماشای موزه ها، ساختمانها، بوستان ها و نقاط دیدنی سخن گفت و این که قایق سواری بر روی رود تایمز بسیار لذت بخش خواهد بود.س
اما پدرجون یادت نره که اولین کاری که قراره انجام بدیم ...
میدونم، میدونم. رفتن پیش مادرته. باشه، فردا یا شایدم پس فردا...
بابا! من این همه راهو اومدم که فقط مادرمو ببینم نه قایق سواری کنم و رستوران برم، یا خرید کنم بابا، شما که آدم خوش قولی هستین پس چرا هی طفره میرین ؟ نکنه...
نه عزیزم، سر قولم هستم. اصلا نهارتو که خوردی راه میفتیم. خوبه؟
صنم از شوق جیغ کوتاهی کشید، از پشت میز برخاست، به کنار پدرش رفت، گونه راست او را بوسید و گفت: مرسی بابا جون... قربون بابای خوش قولم برم.
پس از صرف نهار و یک ساعتی استراحت، مهرداد از صنم خواست آماده شود. او که از شوق دیدار مادر سر از پا نمی شناخت، لباسی را که برای لحه دیدار آماده کرده بود، پیراهنی به رنگ شیری از جنس حریر با گلهای ریز و درشت، پوشید و کلاه از جنس همان پارچه را نیز بر سر گذاشت، لباسی بسیار خوش دوخت بود از خرید های مهرداد برای او در سفرهای پیشین. او مخصوصا لباس سفید را به نشانه صلح و دوستی به تن کرده بود. صنم سپس چمدان حاوی سوغاتی را نیز به دست گرفت و آماده شد.
مهرداد با دیدن صنم در آن لباس که پیش تر هرگز آن را نپوشیده بود، سوتی کشید وگفت: به به، چه خوشگل شدی! من هم اگه یه دختری به این خوشگلی و خوش تیپی رو برای اولین بار ببینم، حسابی عاشقش میشم.
ولی اون مادرمه نمیتونه عاشقم بشه.
اشتباه نکن دختر عزیزم، همه پدر و مادرا عاشق بچه هاشون هستن. هر بچه ای از لحظه ای که پا به این دنیا میذاره، از پدر و مادرش دل می بره.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 84 تا 93

« نه همه ی پدر و مادرا... اگه این طور بود ، هیچ پدر و مادری بچه شو پرورشگاه نمی گذاشت . مامان من ... اصلا ً بگذریم . الان وقت این حرفا نیست ، راه بیفتیم .»


مهرداد خودش رانندگی می کرد . جاده بیرون شهر بسیار تمیز و پر از درخت و با صفا بود و هر چه از شهر دورتر می شدند ، از مظاهر شهرنشینی کاسته وبه حالت روستایی منطقه افزوده می شد .


پس از حدود بیست دقیقه رانندگی به جایی بسیار خوش آب و هوا و روستا گونه رسیدند . جایی ساکت ، با هوایی نسبتا ً تمیز و بدون آلودگی صوتی ناشی از بوق خودروها . آسمان ابری حال و هوایی خاص به آن منطقه بخشیده بود و لطف خاصی داشت.


سراسر زمین منطقه را سبزه ای مخمل گونه پوشانده بود ؛ سبزه ای باران خورده که انسان را به غلتیدن بر بسترش دعوت می کرد.


مهرداد به جاده ای فرعی پیچید و پس از یک دقیقه به دروازه ای بزرگ و سفید رنگ رسیدند . صنم صدای تپش قلب خود را می شنید ؛ گویی آن گنجشک کوچک بی تاب بود که از درون سینه ی صنم به پرواز درآید .


مهرداد به فاصله ی یک متری دروازه ی آهنی سفید رنگ که میله های عمودی و نوک تیز بلندش را میله های به شکل گل در آمده به یکدیگر متصل کرده بود ، ترمز کرد و از خودرواش پیاده شد . نگهبانی تقریبا ً مسن ، مردی در حدود شصت ساله با لباس مخصوص و کلاهی لبه دار پشت دروازه آمد . موهای سفیدش که از زیر کلاه دیده می شد ، به برف می مانست . مهرداد به او چیزی گفت و نگهبان به نشانه ی احترام ، کلاهش را برداشت . سپس مهرداد به صمت صنم که درون خودرو نشسته بود اشاره ای کرد . این بار نگهبان چند بار سر تکان داد و کلاهش را به سر گذاشت .مهرداد به جانب خودرو برگشت .


« صنم جان ، مادرت این جاست . این جا آسایشگاهیه که مادرت خودشو توی اون زندونی کرده . به نگهبان سفارش کردم . الان ساعت نزدیک دو و نیمه ، ساعت پنج و نیم میام سراغت که برگردیم خونه ، چون شب ها کسی حق نداره این جا بمونه .»


« بابا، می دونم سؤال بی موردی می کنم ... ولی ، تو نمیای؟»


مهرداد نگاهی به صنم انداخت که دنیایی حرف و رمز و راز در آن بود . لبخندی بی رمق بر لب هایش نقش بست و سپس گفت : « ساعت پنج و نیم می بینمت ، خدا نگه دار.»

به محض پیاده شدن صنم ، مهرداد دور زد و برگشت . صنم چند ثانیه ای متفکرانه خودرو را با نگاه بدرقه کرد ، سپس رو بر گرداند و به سوی دروازه گام برداشت . نگهبان دروازه را گشود و کلاهش را برداشت و به انگلیسی گفت : « خوش آمدید.»
صنم پس از تشکر کردن به دنبال نگهبان به راه افتاد . ساختمان سفید رنگ و تمیز آسایشگاه در فاصله ی حدود صد متری دیده می شد که سفال های قرمز رنگ بامش در آن هوای ابری نیز می درخشید . باغ بزرگ و غرق در انواع بوته های گل و درختان نارون ، چنار ، افرا و بید مجنون که در جای جای محوطه صف کشیده بودند و گویی به صنم خوشامد می گفتند ، صنم را شگفت زده کرد . لحظه ای باغ خانه خودشان را با آن باغ مقایسه کرد و تفاوت را خیلی زیاد ، اما نه از زمین تا آسمان ، یافت .
هر چه به ساختمان آسایشگاه نزدیک تر می شدند ، تعداد بیشتری از بیماران را می دید که با جامه ی بلند و سفید در حال رفت و آمد بودند . بیشترشان زنانی پیر با چهره هایی پر از چین و چروک بودند و صنم در آن میان تنها یکی یا دو پیر مرد را دید که عصا زنان راه می روند و شاید دقایق باقی مانده ی عمر را می شمارند .
هنگامی که نزدیک ساختمان رسیدند ، نگهبان جلوتر حرکت کرد و به پرستاری که با کلاه و لباس مخصوص مشخص بود ، نزدیک شد ، چیزی به او گفت و صنم را نشان داد . سپس برگشت و هنگامی که از کنار صنم عبور می کرد ، پرستار را با انگشت به او نشان داد و صنم فهمید که باید به آن پرستار مراجعه کند .
پرستار خانمی بود در حدود چهل وچند ساله ، با قد متوسط ، کمی چاق ، موهایی سرخ رنگ و چهره ای مهربان . او به صنم لبخندی زد و گفت : « یو آر صنم ؟»
صنم که دستپاچه شده بود ، تنها توانست چند بار پشت سر هم بگوید : « یس ... یس ... یس. »
پرستار لبخندی زد و خطاب به صنم گفت :« ای ام مگی. » و به صنم اشاره کرد دنبالش برود . سرو وضع همه ی بیماران خوب بود واتاق هایی که صنم از برابرشان رد می شد همه تمیز وبسیار مرتب و مجهز بودند . آنان به طبقه ی دوم رفتند ، مگی از جلو و صنم از پشت سرش . صنم به سنگینی گام برمی داشت ، گویی به پاهایش وزنه های سربی بسته بودند . اشتیاق دیدار او را به جلو هل می داد ، اما ترس از واکنش نا معلوم مادر، از رفتن بازش می داشت . اتاق های طبقه ی دوم بزرگتر بود و هر اتاق چهار تخت داشت . پرستار مگی در مقابل آخرین اتاق راهرو ایستاد . اتاقی بزرگ که چهار تخت موجود در آن ، بخشی کوچک از آن را اشغال کرده بود . در کنار هر تخت یک یخچال بزرگ و کمد دیواری با دری سه لت دیده می شد . همه چیز به رنگ سفید بود .
صنم دراین اندیشه بود که از پرستار مگی بپرسد مادرش در کدامین تخت است ، اما وقتی به داخل اتاق نگاه کرد تنها یک زن را دید که رو به پنجره و پشت به او ، بر روی صندلی ننویی نشسته است و بیرون را تماشا می کند .
صندلی با حرکتی بسیار نا محسوس تکان می خورد . صنم رو برگرداند تا بپرسد آیا آن زن مادر اوست یا نه ، ولی پرستار مگی رفته بود . صنم چند دقیقه ای همچون مجسمه بی حرکت بر جا مانده . قدرت حرکت نداشت . تصمیم گرفت برگردد ، گویی پشیمان شده بود . دو گام به عقب برداشت ، اما تصمیم عوض کرد . به داخل اتاق پا گذاشت . بر اثر برخورد پاشنه ی کفش او با کف اتاق صدایی برخاست که طبیعتا ً می بایست توجه زن نشسته در صندلی را جلب کند ، اما نکرد .
صنم به بالای تختها نگاه کرد . نام صاحب تخت که بر روی پلاکی فلزی حک شده بود ، با زنجیری به دیوار آویخته بود . بر روی پلاک تخت کنار پنجره نام سهیلا با حروف انگلیسی حک شده بود . دیدن نام سهیلا بار دیگر لرزه بر اندام صنم انداخت . لحظه ای ایستاد . زن در صندلی اش بی حرکت بود و همچنان بیرون را تماشا می کرد . گام بعدی صنم ، او را به یاد شعری انداخت که فرشته برایش خوانده بود :
به سراغ من اگر می آیید / نرم و آهسته بیایید / مبادا که ترک بردارد / چینی نازک تنهایی من .
صنم گام های بعدی را محکم تر برداشت . به کنار زن رسید . با دقت به نیمرخ او چشم دوخت . اشتباه نمی کرد . مادرش بود ، سهیلا . اما چروک های زیر چشمش و شیارهای عمیق گونه هایش نمی بایست به سهیلا تعلق داشته باشد ، سهیلایی که شاید تازه از مرز چهل سالگی پا فراتر گذاشته بود . نیم گام جلو تر گذاشت و این بار به همه ی چهره ی او چشم دوخت . آری سهیلا بود ، سهیلای بیرون آمده از لای چرخ دنده های غم و اندوه روزگار . تار های سفید مو ، لا به لای گیسوان آویخته بر شانه اش دیده می شد .
اما چیزی حیرت آورتر صنم را آزرد . سهیلا او را نمی دید ! نکند کور شده بود ، ولی به او خبر نداده بودند . صنم دست راست خود را برابر چشمان سهیلا در هوا حرکت داد . واکنشی ندید . نمی دانست او را سهیلا صدا بزند ، یا «مادر» . او برای این لحظه روزها و ساعت ها انتظار کشیده بود ، ولی اکنون نمی توانست کلامی بر زبان آورد . سهیلا همچنان به منظره ی باغ خیره بود و حتی کوچکترین حرکتی به کره ی چشمش نمی داد .
«مادر !»
صدا در اتاق پیچید ؛ اما واکنشی در کار نبود . صنم با ترس و دستی که آشکارا می لرزید شانه ی سهیلا را لمس کرد . تکانش داد ؛ آرام و ملایم . سهیلا مانند عروسکی کوکی مختصر تکانی به سر خود داد و به سوی صنم نگریست ؛ نگاهی سرد همچون تکه ای یخ . اما پس از لحظاتی ، گویی نگاهش حالت پرسشگر پیدا کرد و صنم آن را دریافت . نور امیدی در دلش پدیدار شد . پس مادر نیز او را شناخت .
اما پاسخ سهیلا سکوت بود و نگاه آکنده از بی گانگی ؛ نه بیشتر . صنم این صحنه را به گونه ای دیگر در نظر مجسم کرده بود : (سهیلا بی تابانه پیش می آمد و او را گرم در آغوش می گرفت و غرق بوسه اش می کرد و با اشک شوق صورتش را شست و شو می داد . ) اما آن چه را که پیش رو می دید ، اصلا ً باور نمی کرد . به مادرش حق می داد . شاید او بیش از اندازه از مادرش توقع داشت . زنی که مصائبی چنان هول آور را از سر گذرانده و خود را سال ها در این چهار دیواری زندانی کرده بود ، تعجبی نداشت که چنین رفتار کند .
صنم بار دیگر گفت : « مامان ، منم ، صنم... صنم ، دخترت .» و سر او را بر سینه فشرد . اما سهیلا با حالتی آمیخته با ترس و تنفر ، سر خود را کنار کشید و از روی صندلی برخاست . عقب عقب رفت تا به تختش رسید . قامت بلندش در زیر فشار نامرادی و جور زمانه ، و شاید خود خواسته ، کمی خمیده شده بود ؛ آن هم به این زودی ، پیش از عبور از مرز چهل و چند سالگی .
« مادر ... سهیلا جون ، منو نمی شناسی ؟... منم، صنم... دخترت . همون دختری که تنهاش گذاشتی و رفتی ... ولی من دوستت دارم ... مادر ، خواهش می کنم با من حرف بزن... من از ایران اومدم که فقط تو رو ببینم...»
باز هم سکوت و نگاه های آکنده از بی گانگی . صنم اشک می ریخت و چهره اش حالتی ملتمس داشت ؛ حالتی که برای تازه واردان به اتاق شگفت آور بود . سه خانم نسبتا ً مسن ، با تفاوت سنی چند سال با یکدیگر ملبس به همان لباس سفیدی که سهیلا بر تن داشت ، وارد اتاق شدند و با دیدن صنم در آن وضعیت ، ایستادند و با حیرت به یکدیگر نگاه کردند .
پس از دقایقی ، یکی از خانم ها که کمی جوان تر از بقیه بود ، به سراغ سهیلا آمد و با لهجه انگلیسی غلیظ از او پرسید که موضوع چیست . سهیلا به انگلیسی پاسخ داد که این دختر آمده است و خود را دختر من معرفی می کند ، در صورتی که من دختری ندارم .
صنم با کمی تأخیر متوجه حرف سهیلا شد و این حرف همچون نیشتری به قلبش فرو رفت . نگاهی که رگه هایی از تنفر در آن بود ، به سهیلا انداخت و با عجله از اتاق بیرون رفت . پله ها را به پایین پیمود ، به طوری که نزدیک بود در پله ی آخر به زمین بخورد . پرستار مگی با دیدنش به او نزدیک شد ، اما صنم بی آنکه به وی توجه کند ، به داخل باغ رفت و بر روی نیمکتی نشست و درد طاقت فرسای درونش را به همراه اشک هایی زلال بیرون ریخت .
مهرداد سر ساعت پنج و نیم آمد و وقتی چهره ی صنم را با چشم های قرمز شده از شدت گریه دید ، کمی جا خورد . « صنم جان ، مثل این که استقبال مادرت ازت خیلی خوب بوده ، حسابی اشک شوق ریختی ها ! »
صنم که تازه آرام گرفته بود ، بار دیگر بغض ترکاند و با صدایی لرزان فریاد کشید : « بابا ، فقط از این جا دور شو !»
مهرداد که بی درنگ دریافت قضیه از چه قرار است ، بر سرعت خودرو افزود و نیم ساعت بعد صنم بر روی تخت خود به گریستن ادامه داد . آن روز به اندازه ی همه ی عمر اشک ریخته بود . آن شب ، بدون خوردن شام ، به خواب رفت و صبح بر اثر نوازش دستی از خواب برخاست .
وقتی چشم باز کرد ، مهرداد در کنار بسترش نشسته بود و با نوک انگشت گونه های او را نوازش می داد . لبخندی بر لب های صنم نشست . دست پدر را گرفت و بر آن بوسه زد و مهرداد پیشانی او را بوسید .
« عزیزم ، اگه حالت خوب شده ، و اگه دلت می خواد ، برام تعریف کن چی شد .»
« باشه بابا... ولی اول باید صبحونه بخورم که خیلی گشنمه .»
صنم پس از خوردن صبحانه ای مفصل ، همه چیز را از لحظه ی ورود تا خروج ، مو به مو برای مهرداد شرح داد . در گوشه های چشمان مهرداد نیز دو قطره اشک پدیدار شد . صنم گونه ی پدر را بوسید و از همدردی اش تشکر کرد . اما ناگهان حرفی زد که برای مهرداد نا منتظره بود . « بابا من می خوام برم ایران .»
« عزیزم اینو شنیدی که می گه : دست از طلب ندارم ، تا کام دل برآید/ یا جان رسد به جانان ، یا جان زتن برآید ؟»
« بله بابا شنیدم . ولی وقتی جانان منو نمی خواد ، چرا باید دست از طلب بر ندارم .»
« عزیزم ... این قدر زود جا نزن . اگه اومدی به مراد دلت برسی ، تا نرسیدی نرو .»
« بابا ، تو اون جا نبودی که ببینی با من چه رفتاری داشت .»
« عزیز دلم ، اون شرمنده س . از این که تو رو گذاشته و رفته ، ولی تو برگشتی که اونو ببینی ،خجالت می کشه . اما مطمئنم از ته دلش می خواد که تو باز هم بری سراغش . پس ، امروز هم امتحان کن ، همین طور هم فردا و فرداش ...»
« بابا من دیگه طاقت رفتاری مثل دیروزی رو ندارم . اگه باز هم همون کار رو بکنه ، بر می گردم ایران و هرگز اسمش رو هم نمیارم .»
« اون همه عشق و علاقت با همین رفتار سرد از بین رفت ؟ اگه تو زندگیت ، در هر موردی ، پایداریت همین قدر باشه ، باید بگم ول معطلی . گر مرد رهی میان خون باید رفت/ از پای فتاده ، سرنگون باید رفت .»
ساعت سه بعد از ظهر بود که صنم بار دیگر در برابر دروازه ی آسایشگاه از خودرو مهرداد پیاده شد و این بار چمدان حاوی سوغاتی را نیز به دست گرفت و با عزمی جزم ، به داخل رفت . او که دیگر راه را بلد بود ، یک راست به همان اتاق قبلی رفت . اما تخت سهیلا خالی بود . صنم احساس کرد قلبش از جا کنده می شود . یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟ دو زن بر روی تخت هایشان دراز کشیده بودند که با دیدن صنم زحمت تکان خوردن را نیز به خود ندادند .
صنم در آستانه ی در ایستاد . چمدان را در کنار پایش بر زمین گذاشت . حیرت و سردرگمی از چهره اش خوانده می شد . پس از لحظاتی ، صنم که بر خود مسلط شده بود ، به زبان انگلیسی از یکی از آن خانم ها پرسید که مادرش کجاست و پاسخ شنید : حمام .
صنم چمدان را برداشت ، از آن خانم تشکر کرد و به داخل اتاق آمد و به کنار تخت سهیلا رفت . برای سر گرم شدن ، از پنجره به بیرون چشم دوخت . منظره چشم نواز بود ؛ اما گویی گرد غم بر همه جا پاشیده بودند . چه زندان قشنگی ! شاید در حدود نیم ساعتی معطل شد ؛ اما خبری نبود .
می اندیشید که شاید مادرش به عمد آن جا را ترک کرده است تا او را نبیند . برگشت و چمدان را برداشت ، اما هنوز قدمی بر نداشته بود که سهیلا در آستانه ی در ظاهر شد . حوله ی سفید را به سرش بسته و شبیه مهاراجه های هندی شده بود .
صنم لبخند زد ؛ اما پاسخی در کار نبود . هنوز چهره و نگاه سهیلا از سردی با یخ کوس برابری می زد . سهیلا آرام آرام به تخت خود نزدیک شد ، یکی از درهای کمد دیواری را باز کرد و به ظاهر مشغول کاری شد .
« سلام مادر .»
سکوت و بی اعتنایی .
« سلام مادر ، منم ، صنم ... دخترت . چرا جواب منو نمی دی ؟ شاید زبون فارسی رو فراموش کردی ؟ زبون انگلیسی من اونقدر خوب نیست که منظورم رو راحت بگم ... پس خواهش می کنم جوابمو بده .»
سهیلا که گویی اصلا ٌ نمی شنود ، به کار خود ادامه داد . صنم ، ساکت ایستاد و به حرکات او خیره شد . اما باز هم انگار نه انگار کسی هست . سهیلا مشغول مرتب کردن وسایل داخل کمد بود .
پیمانه ی صبر صنم لبریز شد . چمدان را به دست گرفت و در حالی که می کوشید مانع فرو ریختن اشکش شود ، با صدایی لرزان گفت : « باشه ... هر طور دوست داری . من می رم و دیگه هم بر نمی گردم . می رم و روی اسمت توی دلم خط می کشم . می رم و همه ی ذوق و شوق مادر داشتن رو با خودم می برم ... نه ، توی گور دلم دفن می کنم... می رم و دلمو به همون کسی که بهش می گن زن پدر خوش می کنم . اگه اون به من محبت نکنه ، اگه اون به من کم محلی کنه هیچ تعجبی نداره ، چون غریبست ، چون من از گوشت و خونش نیستم ، اما این بی اعتنایی تو برام زجر آوره ، چون من قسمتی از وجود تو هستم ... اینو نمی تونی انکار کنی ... اگه ، اگه از دست پدرم ناراحتی ، به من ربطی نداره ، خودت می دونی با اون ، ولی تو این دعوا ، توی این جنگ منو قربونی نکنین ... حیف ، حیف از اون همه لحظه هایی که به شوق دیدن تو نفس کشیدم ... کاش ، کاش می مردم و این لحظه رو نمی دیدم که مادرم ، عزیز دلم و همه ی امید و آرزوم ، منو این جوری از خودش می رونه و به اندازه ی یه سگ یا گربه به من محل نمی ذاره ... ای کاش اون عکس لعنتی تو رو نمی دیدم و ...» اشک بی امان مجال حرف زدن و ادامه ی سخن دادن از صنم گرفت و او ،با گام هایی تند و چمدان در دست ، به سوی در اتاق رفت .
او وقتی به آستانه ی در رسید ، برگشت و چمدان سوغاتی را به زمین کوبید و با صدایی که با بغض و اشک در هم آمیخته بود ، فریاد کشید : « بیا ، دست کم این آشغالا رو که به عنوان سوغات و با یه دنیا امید و آرزو خریده بودم که به مادر عزیزن بدم ، وردار و بریز توی سطل زباله ، همون طور که قلب منو انداختی ...» و با سرعت از اتاق بیرون رفت .
« صنم ! صنم ! عزیز دلم... وایسا ! دخترم ... وایسا !»
صنم که اشک ریزان از ساختمان بیرون آمده و در حال دور شدن از آن بود ، پس از برداشتن چند قدم ، بر جا میخکوب شد . صدای سهیلا که در کنار پنجره ی رو به باغ ایستاده و دست هایش را رو به بیرون دراز کرده بود ، صنم را از حرکت بازداشت . رو برگرداند . سهیلا بود که او را می طلبید . این بار او بود که دست از طلب بر نمی داشت . صنم برگشت ، دیوانه وار پله ها را چند تا یکی پشت سر گذاشت تا به اتاق سهیلا رسید . مادر و دختر در وسط اتاق به یکدیگر رسیدند ، چند ثانیه ای مکث کردند و سپس ... چنان در آغوش یکدیگر فرو رفتند که گویی چشمشان ذوب شده و با هم در آمیخته بود . صدای گریه ی شوق ، گریه ی ندامت ، گریه ی وصل و گریه ای سرچشمه گرفته از ژرفای دو دل سوخته در فضا طنین انداز شد .
همه ی کسانی که دویدن صنم را دیده بودند ، در آن اتاق گرد آمده و با دیدن صحنه ای که شاید در عمرشان برای نخستین بار و شاید برای آخرین بار بود ، اشک می ریختند . مادر و دختر دقایق طولانی ، سر بر شانه ی یکدیگر ، گریستند و چنین می نمود که قصد جدا شدن از یکدیگر ندارند .
با ورود پرستار مگی ، همه از اتاق بیرون رفتند ، به جز صنم و سهیلا . دقایقی بعد که غلیان احساسات فروکش کرد ، سهیلا دست صنم را گرفت ، به کنار تختش برد . صنم بر روی تخت نشست و سهیلا در مقابلش ، چشم از او بر نمی داشت و کلامی از میان لب هایش بیرون نمی آمد .
سر انجام سهیلا مهر سکوت از لب برداشت : « صنم ، صنم ، صنم ، صنم ، صنم ... دلم می خواد به اندازه ی همه ی سال هایی که ندیدمت ، اسمتو صدا کنم . تماشات کنم . ببوسمت و بوت کنم .»
صنم که از نگاه کردن به مادر سیر نمی شد ، در پاسخ گفت : « مادر ، مادر ،
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صفحه 94 تا 95

مادر،مادر...منم میخوام به تلافیه سال هایی که صدات نکردم،اسمتو به زبون بیارم.مادر این لحظه ارزشمند ترین لحظه زندگیه منه...هیچ وقت تا حالا این اندازه احساس شادی و شعف نکرده بودم و مطمئنم بعدا هم نمیکنم،کاش این لحظه تا ابد طول میکشید.))
وقتی سهیلا برخواست تا لیوان ابی از یخچال برای خود بریزد،صنم به قد و بالای او نگاه کرد.گرچه زندگی غیر عادی و فشار روحی حاصل از ان بر جسم سهیلا نیز اثر گذاشته بود،هنوز هم نشانه های زیبایی و وجاهت سال هایگذشته نه چندان دور در وی به چشم می خورد و صنم به مهرداد حق داد که در دوران اوج جوانی سهیلا عاشق او شود.
نیم ساعتی از ملاقات مادر ودختر میگذشت که دو نفر دیگر از هم اتاقی های سهیلا به داخل اتاق امدندو در حالی که لبخند بر لب داشتند ،به ان دو چشم دوختند،سهیلا نیز به ان ها نگاه کرد و چشمکی زد که نشان میداد اوضاع رو به راه است . کی از انان به انگلیسی از سهیلا پرسید که ایا از پیدا شدن دخترش خیلی شاد اس و سهیلا پاسخ مثبت داد ،ان زن در ادامه سخنش گفت:(خوش به حالت کاش من هم دختری به این وقار و قشنگی داشتم .)
سهیلا از تعریف شاد شد و موضوع گفت و شنود خود را با صنم در میان گذاشت. هرچند او تا اندازه ای متوجه حرف های انان شده بود لحظاتی بعد ان زن که صنم بعد ها فهمید ماری نام دارد،جلو امد و گونه های صنم را بوسید و صنم نیز متقابل این کار را کرد >شادی صنم از حد بیرون بود. او که تا یک ساعت پیش تصور میکرد که از اینجا خواهد رفت و دیگر موجودی به اسم سهیل را نخواهد دید . باور نداشت که پرنده اقبال بر شانه اش نشسته باشد.در لحظه های خوش معمولا زمان زود میگذرد،هر چند لحظه های تلخ نامرادیو انتظار گویی پایانی ندارند. صنم وقتی به ساعت دیوار اتاق نگاه کرد و هر دو عقربه را بر روی ساعت شش دید مانند سیندرلا فریاد حسرت کشید:(اخ مامان دیدی چی شد ساعت شش و نیمه.)
(خب مگه اشکالی داره؟)
بابا اومده دنبالم ،باید برم ....خیلی بد شد.....تازه داشتم گرمای دستاتو حس میکردم ...ولی اشکالی نداره ،فردا میام پیشت.اون هم از صبح ...ببینم مامان اشکالی که نداره ؟)
(نه عزیزم من از صبح زود منتظرت هستم،به اندازه صد ها سال حرف دارم که برات بزنم و ازت بشنوم .فردا به همه دوستام معرفیت می کنم و....)
پرستار مگی با ورود ناگهانی خود به اتاق حرف سهیلا را قطع کرد. او به سهیلا گفت که صنم باید برود،چون پدرش جلوی در اسایشگاه انتظارش را میکشد.
هنگامی که صنم برخاست و پس از روبوسی با مادر،قصد بیرون رفتن از اتاق را داشت،سهیلا با اشاره به چمدان سوغاتی ها گفت:عزیزم چمدونت رو نمی بری؟)
(مامان اون چمدون مال شماست .چیز هایی که توی اونه ارزش مادی نداره ،ولی شاید نشونت بده چقدر به فکرت بودم.ذوق و شوقی که برای خرید اونها داشتم از خوشحالی و اشتیاق الانم دست کمی نداره ،خواهش می کنم او نهارو قبول کن چون با این کارت میفهمم منو قبول کردی.)
این بار وقتی مهرداد چهره صنم را از دور دید، ترسی نا شناخته بر وجودش چنگ انداخت. صنم همچون پروانه ای که بر فراز گل ها پر میکشد و از گلی به گل دیگر می جهد ،گویی رقصان کنان پیش می امد .ترس مهرداد از ان بود که صنم را از دست داده باشد . اگر او بودن در کنار سهیلا را انتخاب میکرد ...؟نه ..نه،صنم انقدر نا سپاس نبود که پس از یافتن سهیلا ،او را
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 96 تا 99

بر وی ترجیح دهد.

صنم گویی خیز برداشت، چون بی آن که کلامی بر زبان آورد، شادمانه جستی زد، دست هایش را به دور گردن مهرداد حلقه کرد و گونه هایش را غرق بوسه ساخت. « بابا جون... بابا جون... ازت متشکرم... یه دنیا ازت ممنونم... اگه تو به من دلگرمی نمی دادی، با تصمیم احمقانه خودم، عمری از داشتن مادر محروم می شدم. تو بهترین بابای دنیا هستی... تو مهربون ترین آدم دنیایی... تو... تو...» و نهایت شادی خود را با ریختن اشک شوق آشکار ساخت.
در راه بازگشت، مهرداد همه ماجرا را از زبان صنم شنید. بار دیگر بیم و امید را احساس کرد.
«بابا، نمی شه تو هم بیای دیدن مامان؟»
پاسخ مهرداد نه با کلام که با نگاهی پر معنا بود و صنم دریافت که زخم دل او کاری تر از آن بوده است که بر اثر گذشت زمان بهبود یابد.
« پس یار پسندید تو را؟»
« یعنی چی بابا؟»
« اهل دل گفتن، مژده بده، مژده بده یار پسندید مرا.»
« آره بابا پسندید... اما تا بپسنده، مردم و زنده شدم. خیلی سخت بود، خیلی. اما به شیرینی آخرش می ارزید.»
« پس امشب جشن می گیریم. می ریم یکی از اون رستورانهایی که شناوره، روی رودخونه تایمز.»
« بابا، به مامان قول دادم صبح اول وقت برم پیشش، منو می بری؟»
« عزیز دلم، صبح من خیلی مشغولم، ولی به راننده می گم تو رو ببره، چون از قرار معلوم، تو تازه این جا رو پیدا کردی. اصلآ یادت می دم چه جوری با اتوبوس بیای. این جوری هم تو به کارت می رسی، هم من.»
رستوران شناوری که آن شب در آن شام می خوردند، دست کمی از رستورانهای داخل شهر نداشت. مضافآ این که تماشای منظره رودخانه بر لذت شام خوردن می افزود. پدر و دختر، هنگام صرف شام، هر دو در فکر بودند و هر دو می دانستند به چه می اندیشند. چشمشان سطح آب را می کاوید و ذهنشان سطوح زندگی را.
« صنم، نمی خوای غذاتو بخوری؟ فکر کردن انرژی لازم داره.»
این پرسش پدر، صنم را از دنیای خود بیرون آورد. او اصلآ متوجه نشده بود که چه وقت غذا سفارش داده بودند و پیشخدمت چه وقت غذا را آورده بود. صنم مشغول خوردن شد، اما باز هم با حالتی متفکر.
« ببینم، خانوم خانوما تا کی می خوان فکر کنن؟ بابا حوصله م سر رفت.»
« ببخشین پدر جون، چه کنم دست خودم نیست، همش می رم تو فکر که چه حرفایی به مامان بزنم.»
« به هر حال حرفاتو باید زودتر بزنی، چون دو هفته دیگه برمی گردیم.»
« چی بابا! دو هفته دیگه؟!»
« بله، دو هفته دیگه، چون من باید ایران باشم و به کارهام برسم.»
« ولی من که توی ایران کاری ندارم. پس می تونم بمونم.»
« کجا بمونی؟ پیش مادرت که نمی تونی بمونی، قوانین آسایشگاه اجازه نمی ده. تنهام که نمی تونی بمونی، توی این کشور غریب کسی نیست مواظبت باشه.»
« بابا من که دیگه بچه نیستم، خودم از خودم مراقبت و مواظبت می کنم. روزها می رم پیش مامانم، شبها بر می گردم خونه، یعنی خونه شما.»
« خب، آخرش چی؟»
« نمی دونم بابا. فعلآ اجازه بده مادرمو بیشتر ببینم تا تلافی اون سالهای دوری بشه. بعد یه فکری می کنیم. یعنی با مامان صحبت می کنم ببینم چه کارمی خواد بکنه. دوست داره بقیه عمرشم توی اون آسایشگاه بمونه، یا به زندگی عادی بر می گرده.»
آن شب عمه اشرف زنگ زد و صنم موضوع را برایش تعریف کرد. عمه اشرف نیز گفت واکنش سهیلا عادی بوده و او، پس از آن همه دوری و بعد از آن همه ماجراهای دشوار، می باید که چنین واکنشی نشان می داد. عمه اشرف به صنم نگفت که شیرین بی اندازه نگران است که ارتباط دوباره سهیلا با مهرداد به آشتی آن دو بینجامد و زندگی او را، بار دیگر، دستخوش دگرگونی کند.
ساعت هشت صبح بود که صنم حاضر و آماده انتظار راننده مهرداد را می کشید. مهرداد که زودتر از خانه رفته بود، از صنم خواسته بود منتظر رسیدن راننده بماند. صنم آنقدر شوق داشت که متوجه نشد راننده با چه سرعتی او را به آسایشگاه رساند و پس از پیاده کردنش، گفت که ساعت شش بعد از ظهر برای بردنش خواهد آمد.
صنم که دیگر با نگهبان آشنا شده بود، با رویی گشاده و تبسمی حاکی از سرخوشی به او سلام کرد و راهی اتاق مادرش شد. او در سر راه خود پرستار مگی را دید و همچون پرنده ای سبکبال به سوی اتاق سهیلا پر کشید.
اما وقتی به داخل اتاق سهیلا پا گذاشت، باز هم او را در پشت پنجره دید. ساکت و آرام جلو رفت، به چهره او خیره شد و با یک دنیا شادی گفت: « سلام مامان!»
ولی چهره سهیلا همان حالت بی اعتنایی روز اول را داشت. غرق در تفکر بود و در دنیای خود سیر می کرد. کسی چه می دانست، شاید هم به دخترش می اندیشید. صنم لحظه ای به فکر فرو رفت. نکند واقعآ مادرم تعادل روحی نداره؟! مگه اون نبود که دیروز از دیدنم اون طور اشک می ریخت و اظهار شادی می کرد؟
« سلام مامان. سهیلا جون می شنوی؟ سلام کردم.»
سهیلا سر خود را بالا آورد، نگاهی سرد به او انداخت و سپس با بی اعتنایی برخاست و به سراغ کمد خود رفت. چمدان حاوی سوغاتی را بیرون آورد. درش بسته بود. آن را بر روی تخت انداخت و گفت: « ورش دار و از اینجا برو. خیلی زود.»
« اما...»
« دیگه اما نداره. همین که گفتم. تو یه مادر دیگه داری. منظورم شیرینه. برو سراغ همون و دیگه هم از من اسمی نبر، فهمیدی؟»
صنم که گویی پتکی سنگین بر سرش فرود آمده بود، در هم شکست و چون پاهایش دیگر توان نداشت، بر روی تخت نشست و سر خود را در میان دستهایش گرفت. بغض راه گلویش را بسته بود و احساس خفگی می کرد.
سهیلا برگشت و بر روی صندلی نشست. صنم قصد نداشت میدان را خالی کند. برخاست، مصمم و مسلط به خود، در برابر سهیلا ایستاد: « ببین مامان، من سالها نمی دونستم که تو اصلآ وجود داری، برای همین دلم به شیرین خوش بود، یعنی اونو مادرم می دونستم و همه بی محبتیهایش رو هم تحمل می کردم. ولی از وقتی فهمیدم تو مادرم هستی، دنیام عوض شد. شب روز فکر و ذکرم شدی تو. روز اول با من اون جوری برخورد کردی و اونقدر دلمو شکستی که تصمیم گرفتم برم ایران و دیگه سراغت نیام. ولی پدرم مانع شد. اون قانعم کرد که تو به خاطر ناراحتیهایی که تو زندگی کشیدی، دلشکسته ای و من باید با تو کنار بیام. برای همین دوباره اومدم سراغت و بهت التماس کردم، اشک ریختم و به پات افتادم که دوباره بشی مادرم؛ و تو هم شدی. حالا چرا دوباره ریختی به هم. چرا این کارها رو می کنی. می خوای منو دیوونه کنی؟ اگه پدرم رو دوست نداشتی، چرا زنش
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه 100 تا 109

شدی که بعد بری سراغ یه مرد دیگه که من هم بی مادر بشم و هم پدرم بی زن. اون هم با غروری شکسته... آخه مگه تو احساس نداری که با احساس من این جور بازی می کنی؟ راستشو بگو، چی شد که من دوباره از چشمت افتادم. سوغاتیهامو پس می دی و....»
«بس کن دیگه! مگه تو تا به این سن برسی بدون من زندگی نکردی؟ پس بقیه عمرت رو هم می تونی بدون من سر کنی. منی که تو رو گذاشتم و رفتم دنبال یه مرد دیگه.. حتما پدرت به تو گفته که من بهش خیانت کردم. پس من یه خیانتکارم و آدم خیانتکار لیاقت مادر بودن رو نداره. صنم، دیگه طاقت ندارم... سالها این جا عذاب کشیدم، فکر کردم، فکر کردم و فکردم که ببینم آیا من خیانتکار بودم یا مهرداد. من با زندانی کردن خودم تو این آسایشگاه دارم خودم رو مجازات میکنم. هرچند مهرداد هم باید مجازات بشه. می پرسی چرا؟ چون اون نباید با من ازدواج می کرد. چند سالی بود که مهرداد رو، تو رو، مادرم رو و خلاصه همه ی زندگی گذشته خودمو که غیر درد و رنج برام چیزی نداشت، فراموش کرده بودم. ولی تو پیدات شد. تو اومدی و با خودت همه ی خاطرات تلخ گذشته رو آوردی. از دیدنت جون دوباره گرفتم، ولی درد های گذشته هم به سراغم اومد. برای همین دلم نمی خواد دوباره ببینمت. برای همین، سوغاتی هات رو هم پس می دم که هیچ یادگاری از تو نداشته باشم. صنم ازت خواهش میکنم، تمنا میکنم، التماس میکنم که بری و بذاری من به درد خودم بسوزم. چون من دیگه به دردت نمی خورم. من چیکار می تونم برات بکنم که شیرین نمی تونه؟»
« مادر حتما لازم نیست کاری برای من بکنید. همین که در کنارم باشی و احساس کنم از بودنم خوشحالی، خودش یه دنیا برام ارزش دراه.»
سهیلا پوزخندی زد و گفت:« خوشحالی؟ چه کلمه مسخره ای. خیلی وقته که با این کلمه بیگانه هستم و انگار در من مرده. البته، بار اولی که دیدمت، وقتی بغلت کردم و گرمای وجودت رو حس کردم، شادی باز هم در وجودم پیدا شد، اما وقتی به یاد گذشته هام افتادم، شادی دوباره در من مرد. خیلی بدتر از گذشته ها.»
«مادر، از دیروز چی شد که تو به این وضع افتادی. مادر خواهش می کنم این فکرای بی خود رو بذار کنار. گذشته ها هرچی بود، مرد. من تو رو پیدا کردم و حاضر نیستم به هیچ وجه از دستت بدم. اگر به گذشته ها فکر نکنی، شاید این احساس در تو زنده بشه.»
«ببین صنم، تو داری وقتت رو تلف می کنی. من هیچوقت نمی تونم به زندگی عادی برگردم. تو از زندگی گذشته من هیچی نمیدونی، وگرنه ازم انتظار نداشتی شاد باشم و بخندم.»
«مادر، من از زندگی گذشته ت تا اندازه ای با اطلاعم، عمه اشرف، یعنی عمه ی بابا، حتما میشناسیش، اون برام گفت که موضوع چی بوده. البته تا جایی که اطلاع داشت. اما، اگه دوست داری، اگه باعث میشه راحت بشی، خودت برام بگو. میدونی مادر، درد و دل خودش راهیه واسه سبک شدن. پس، به جای اینکه منو از خودت برونی، به جای لجبازی با خودت، یعنی کاری که سالهاست داری انجام میدی، حرفاتو بزن. بذار هم تو راحت بشی، هم من مادرم رو بهتر بشناسم.»
سهیلا که آرام تر شده بود، لحظاتی ساکت شد. به کنار پنجره رفت و به نقطه ای نا معلوم چشم دوخت. چنان در اندیشه رفته بود گویی اصلا در این دنیا نیست.

فصل 7

وقتی منشی مهرداد شدم، خیلی جوون بودم. تازه دیپلم گرفته بودم. تجربه نداشتم. زود تحت تاثیر قرار می گرفتم و زود هم قضاوت می کردم. برای همین تحت تاثیر محبت های پدرت قرار گرفتم و بدون اون که عاشقش باشم، زنش شدم. زن دومش. زنی که اجازه ی اظهار وجود نداشت. زنی که باید در خفا زندگی میکرد. زنی که به قول اطرافیان، به شوهرش خیانت کرد و بچه ی یک ماهه شو گذاشت و رفت دنبال هوسش.»
سهیلا، همچنان که از پنجره به بیرون نگاه میکرد، این حرف ها را بر زبان می آورد. او سپس رو برگرداند. آثار خشم در چهره اش هویدا بود.« این چیزیه که تو شنیدی، درسته؟ حالا هم اومدی ببینی این زن خیانتکار چه شکلیه تا گفته های مردم ثابت بشه، درسته؟»
« نه مادر،اصلا این طور نیست. به نظر من تو اسیر توهمات خودت هستی. موضوع رو هیچکس این جوری برام نگفته. گذشته از این ها، اگر حقیقت هم داشته باشه، من دختر تو هستم و تو هم مادر منی و دوستت دارم. من اومده ام اینجا که مادرم رو ببینم. من هیچکاری با سهیلا، زنی که پدرم رو گذاشت و رفت ندارم. اون موضوع به خودت و بابام مربوط میشه. هروقت اونو دیدی باهاش حرف بزن و تصفیه حساب کن.»
«اون سایه منو با تیر میزنه... اگه، اگه غیر از این بود، خودش هم با تو می اومد. اون اصلا رغبت نداره من رو ببینه. من در نظرش خیانتکارم. اون هم خیانتی که مجازاتیش فقط مرگه.»
ببین مادر، من یک بار، یا شاید هم چند بار، با پدرم در این باره حرف زدم. ولی جواب نداد. عمه اشرف هم به من گفت تا مرد نباشی، نمی تونی بفهمی این کار یعنی چی.»
«به هر جال، بعد از مدتی زندگی در بین افرادی که با منطق سر کار دارن، اینو فهمیدم که هر چیزی رو با دلیل و منطق قبول کنم. منطق حکم می کنه که تو، به خاطر اینکه در بچه گی تنهات گذاشتم، باید از من بدت بیاد، همینطور که تنفر پدرت از این امر عادیه. پس ما داریم وقت تلف می کنیم. نه تو می تونی تنفرت رو فراموش کنی، نه پدرت.»
«مادر، تو چرا انقدر بدبین شدی. اگه از تو تنفر داشتم که دنبالت نمی اومدم. این همه راه از ایران اومده م که تو رو ، یعنی مادرمو ببینم. این با منطق ارتباطی نداره. ما ایرانی هستیم. ما با احساسمون خیلی سر و کار داریم. برای همین بین آدم های منطقی، خشک و بی احساسی مثل این ها،بهمون خیلی سخت می گذره. و دچار افسردگی می شیم. مادر، من واقعا دوستت دارم. برای اینکه مادرم هستی. همین و بس. بقیه ی زندگیت، دلیل کارهایی که کردی، به من ربطی نداره. من، پس از این همه مدت تو رو پیدا کردم و حاضر نیستم به هیچ قیمتی از دستت بدم. پس این حرف ها رو بذار کنار و مثل مادری واقعی با من رفتار کن.»
لبخندی بر لب های سهیلا نشست. گویی بر سر مهر آمده بود. این از چهره ی گشاده اش پیدا بود. مانند موجی سهمگین بود که به صخره بر خورد کند و به قطره های آب بدل شود.« یادم نمیاد که هیچوقت کاری رو برای دل خودم انجام داده باشم. حتما شنیدی که من جزو نامزد های دختر شایسته بودم؟»
«آره، شنیدم.»
« ولی باید بگم که به خواست مادرم به این کار تن دادم. پدرم رو زود از دست دادم. شاید حدود سیزده سال داشتم و تازه اومده بودیم تهران که پدرم مرد. حالا برات می گم که چطور مرد.»
در این هنگام پرستار مگی وارد اتاق شد و به صنم اطلاع داد که راننده برای بردنش آمده است. او که اصا دوست نداشت گفت و گویش را با مادر تازه یافته اش نیمه تمام بگذارد، با دلخوری برخاست و گفت:« مامان وقتشه که برم. شما هم باید استراحت کنین. ولی حرفتون یادتون باشه برای فردا. فردا صبح اول وقت میام. خدانگهدار.»
سهیلا به کنار پنجره رفت تا شاهد دور شدن دخترش باشد. صنم هنگام عبور از از باغ، دو سه بار برگشت و برای او دست تکان داد و بوسه فرستاد.
آن شب یکی از شبهای خاطر انگیز شد، چون پدر و دختر به رستورانی بسیار شیک رفتند و غذایی خوردند که صنم پیش تر نخورده بود و چون خاطری آسوده داشت، به او خیلی چسبید.
پس از صرف غذا، به پیاده روی در کنار رود تایمز رفتند. هوا عالی بود و نسیمی خنک که گویی از سطح رود بر می خاست، گونه هایشان را نوازش می داد. مهرداد، همچنان به قرص ماه کامل چشم دوخته بود و آهسته قدم میزد، از صنم پرسید:« از سهیلا خیلی خوشت اومده؟»
«بله،بابا.»
«به نظرت چه جور زنیه؟»
«از چه نظر؟»
« از هر نظر. از این که همچین مادری داری راضی هستی؟ دلت نمی خواست اون یه جور دیگه بود؟»
« بابا، من نمیدونم منظور واقعی شما از این سوال چیه، ولی من از این که مادری مثل سهیلا دارم خیلی خوشحالم. اونو همینجوری که هست دوست دارم. البته هنوز نشناختمش، ولی به گمونم ازش خیلی خوشم بیاد. یه صلابتی توی وجودش حس می کنم. درسته که به تو بد کرده، اما از این که دنبال چیزی رفته که دوست داشته، تحسینش می کنم. مگه خود شما همین کار رو نکردین، پس چرا از اون اینقدر دلخورین که حتی نمی خواین اسمشو به زبون بیارین؟»
مهرداد لحظاتی به چهره ی صنم خیره شد. از جسارت او نرنجیده بود، ولی شنیدن چنین اظهار نظری درباره ی سهیلا به مذاقش خوش نیامد.« به عنوان کسی که شوهر اون زن بوده، بهت توصیه میکنم زیاد باهاش قاطی نشی. یعنی، چند روزی به دیدنش نرو، بذار بیشتر مشتاق دیدنت بشه. البته این حرف رو نمیزنم که تو رو نسبت به او بدبین کنم. ولی...»
«ولی چی، بابا؟ هان؟»
«ولی اگه بهش عادت کنی، کارت سخت می شه. می دونی که من باید دو هفته ی دیگه برگردم ایران.»
«ما که قبلا در این باره حرف زدیم. من می مونم اینجا. روزا می رم پیش مامان، شبا بر میگردم خونه ی شما. ولی شما قبلا قرار نبود به این زودی برگردین، چطور شد؟»
«راستش...شیرین خیلی اصرار داره که من برگردم. خب.... خب، می ترسه. حق داره که بترسه. یک بار زندگیش دچار دست انداز شد و اون نمی خواد باز هم اون ماجرا تکرار بشه. اون می ترسه توی این رفت و آد» تو، من دوباره هوس کنم با سهیلا....»
«آه پدر، این چه حرفیه. شما دو تا از اول هم به درد هم دیگه نمی خوردین. سهیلا به من گفت عاشق تو نبوده، و فقط به خاطر احساس دین با تو ازدواج کرده. مامان اگه عاشق تو بود، هیچکس نمی تونست اون رو از تو جدا کنه. ترس شیرین بی مورده. می خواین من به شیرین زنگ بزنم و بهش بگم موضوع از چه قراره؟»
«نه، نه... این جوری بهتره. وقتی که فکر کنه زندگیش در خطره، به من بیشتر توجه می کنه. به زندگیش هم همینطور. شیرین از اون دسته زنهاست که اگه خاطرشون جمع بشه، دیگه از حفظ زندگی و شوهر دست می کشن. عجیبه، آدما هیچوقت عوض نمیشن. اینو مطمئنم. ممکنه اتفاقای زندگی باعث بشن یه مدت یه جور دیگه فکر کنن، ولی زود بر میگردن سر خونه ی اولشون. پس بهتره شیرین توی همین دلشوره باقی بمونه. اون از عمه اشرف هم یه جورایی خواسته از من بخواد برگردم ایران، مبادا موندن زیاد عاقبت خوشی برای اون نداشته باشه.»
«خب، دفعه ی قبل هم تقصیر خودش بود. به قول عمه اشرف اگه حواسش به زندگی و شوهرش بود که این اتفاق نمی افتاد. هی نشست و بلند شد به تو گفت من توی خونه ی بابام با ناز و نعمت بزرگ شده م و هی به تو فخر فروخت، که تو سهیلا رو که به قول خودش یه دختر پاپتی بود، بهش ترجیح دادی و محبتی رو که دنبالش بودی، پیش سهیلا پیدا کردی. حالا باید هرچی پیش میاد تحمل کنه. البته بابا بد هم نیست که شما بهش اطمینان خاطر بدین که به هیچ وجه قصد ندارین دوباره با سهیلا زندگی کنین.»
مهرداد لبخند موزیانه ای زد و گفت:« تو از کجا میدونی؟ شاید این کار رو کردم.»
صنم که می دانست مهرداد سر به سرش می گذارد، گفت:« با شناختی که من از شما دارم، محاله این کار رو بکنین. شما حتی حاضر نیستین یکبار بیاین آسایشگاه اونو ببینین، چه برسه به...»
مهرداد که می خواست به گفت و گو پایان دهد گفت:« خب، بگذریم. حاضری دو سه روزی به دیدن مادرت نری که یه جای خیلی قشنگ رو نشونت بدم؟»
«این جای قشنگ کجا هست؟»
« تو فقط بگو حاضری یا نه. مطمئن باش جایی که می برمت توجهت رو خیلی جلب میکنه.»
صنم به فکر فرو رفت. او تازه توانسته بود اعتماد سهیلا را جلب کند و باعث شود از دنیای تنهایی و اندوه خود بیرون بیاید و حتی حاضر شده بود در صندوق اسرار دلش را به روی او بگشاید. آیا این عمل سبب نمی شود سهیلا بار دیگر به حالت اول برگردد و باز هم با او بیگانه شود؟ جدالی در درونش آغاز شده بود. ذهتش به سرعت در تکاپو بود تا پاسخ مناسب را بیابد. پاسخی که نه پدر را برنجاند و نه رشته های چند روز گذشته اش را پنبه کند و سهیلا را از او بگیرد.
«پدر جون، شما مرد عاقلی هستین، همینطور هم با احساس. من مطمئنم که حال من رو درک می کنین. شما خوب میدونین که من برای جلب اعتماد سهیلا خیلی زحمت کشیدم و... و اگه حالا بی خبر چند روز به دیدنش نروم... به نظرتون اتفاقی نمی افته... منظورم اینه که مامن سهیلا ناراحت نمیشه؟ در ضمن این رو هم بگم که اصلا دوست ندارم که شما هم از دستم دلخور بشین. رضایت خاطر شما هم خیلی برام مهمه.»
مهرداد لحظاتی به صورت صنم خیره ماند، لبخند بی رمقی زد و گفت:« عجب پدر سوخته ای هستی. این سیاست دل همه رو به دست آوردن رو از کجا یاد گرفتی؟»
«از خودتون. شما هم با اون که در ظاهر نشون نمی دین، ولی بیشتر وقت ها سعی می کنین دل کسی رو نشکنین و همه رو راضی نگه دارین. من به شما افتخار می کنم بابا. حالا بگین من رو میخواین کجا ببرین؟»
« میخواستم ببرمت به کلبه ی شکار در قلب جنگلهای آکسفورد. جای خیلی قشنگیه. هم قشنگ، هم ساکت و آروم و هم خاطره انگیز...»
مهرداد ناگهان ساکت شد و صنم از لحن صدای او دریافت که بغض کرده است. بی تردید با سهیلا در آن کلبه خاطراتی داشته است که این گونه از خاطر انگیز بودن آن جا حرف میزد.« بابا، اگه ناراحتت کردم عذر می خوام... اصلا راجع به چیز دیگه ای حرف بزنیم.»
مهرداد که بغض خود را فرو داده و بر اعصاب خود مسلط شده بود، گقت:« الان بهترین فرصت برای رفتن به کلبه ی شکار بود، آخه یه چند روزی کارم سبکه، بعدش باید برگردم ایران و سرم دوباره شلوغ میشه. اگه می شد توی همین چند روز اونجا می رفتیم خیلی خوب بود.»
صنم باز هم به فکر فرو رفت. پس از دقایقی، گویی فکر جالبی به ذهنش رسیده باشد، با خوشحالی گفت:«آهان فهمیدم... بابا جون، من فردا که رفتم پیش مامان، یه جوری راضیش می کنم که دو سه روزی به دیدنش نرم. اون طوری بهتره، مگه نه؟»
« این هم فکر بدی نیست. فردا همه ی تلاشت رو بکن که دل مامانت نشکنه.»
صنم از شنیدن این حرف مهرداد خوش حال شد. اما به خوبی دریافت رگه ای از حسادت با کلام او در آمیخته بود.
ساعت هنوز هشت نشده بود که صنم وارد آسایشگاه شد. صحنه ای را که دید برایش تعجب آور و در ضمن شادی آور بود. پرستار مگی و سهیلا با هم در محوطه قدم می زدند و گرم گفت و گو بودند. سهیلا با دیدن صنم لبخندی زد، از پرستار مگی جدا شد و نزد او آمد.
«سلام صنم جون. امروز زودتر اومدی. تو هم، مثل من، میخوای گذشته ها رو جبران کنی؟»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
110-111

«مامان،هیچ چیز نمی تونه سالهایی رو که از دست دادیم جبران کنه.من می خوام از فرصتی که بعد از این داریم حداکثر استفاده رو بکنم.مامان سهیلا،می بینم که روحیه ت خیلی خوبه.وقتی توی محوطه دیدمت تعجبکردم.خوشحالم که دست از سر اون پنجره ور داشتی.اون چهارچوب رو از جلوی چشمت دور کردی و حالا می تونی همه چیز دنیا رو ببینی،همۀ قشنگیاشو.»
«عزیز دلم،فلسفی حرف می زنی.معلومه که بچۀ درس خونی بودی و خیلی مطالعه داری.بهتر نیست این جا بمونی و بری دانشگاه؟این جوری من هم بیشتر می تونم ببینمت.»
«نمی دونم چی بگم،در این مورد هنوز تصمیمی نگرفتم.البته خیلی دوست دارم به درسم ادامه بدم،ولی هنوز نمی دونم چه کار کنم.در حال حاضر مهم ترینچیز برای من شما هستین.»
«برای من هم همین طور.صنم،نمی دونی متوجه شدی یا نه،ولی از روزی که تو رو دیدم،روحیه م خیلی فرق کرده.اصلاً دیدم به دنیا عوض شده.دلم می خواد از این محیط بیام بیرون،دوباره برم بین آدمهای دیگه.برای همین می خوام در برنامۀ گردش آسایشگاه شرکت کنم.»
«برنامۀ گردش دیگه چیه؟»
«آسایشگاه هر چند مدت یک بار برنامه ای برای گردش ترتیب می ده،گردشهای چند روزه برای دیدن شهرهای مختلف انگلیس،یا حتی کشورهای مجاور.من در عرض این مدت توی هیچ کدوم از اون سفرها شرکت نکردم،ولی امروز تصمیم گرفتم برم.داشتم با پرستار مگی دربارۀ همین حرف می زدم کهتو اومدی.می دونی چیه،تو هم می تونیبا من بیای.نظرت چیه؟»
«مامان،از شنیدن این خبر خیلی خوشحالم.خیلی،خیلی... تو دوباره داری با دنیا آشتی می کنی.اینخیلی خوبه.آه،خداجون ازت متشکرم...»
«عزیزم،نگفتی میای یا نه.»
صنم که دریافت بهترین فرصت است برای آن که با پدرش به کلبۀ شکار برود،بی آن که نیازی به آوردن بهانه برای مادرش باشد،شاد و خوشحال گفت:«مامان سهیلا،من از خدا می خوام هر لحظه در کنارت باشم.یعنی از وقتی مطلع شدم تو مادر واقعی منی،بودن در کنارت برایم از هر چیزی عزیزتره... ولی اگه ناراحت نشی،می خوام ازت خواهش کنم اجازه بدی همراهت نیام.می دونی چرا،دلم می خواد این چند روز خوب فکر کنی،اگه من با تو باشم،حواست می ره به حرف زدن با من و نمی تونی فکر کنی و این کار برات خیلی لازمه.دلم می خواد فکر کنی و ببینی برای آینده چه کاری از همه مهم تره.قصد داری چه کاری کنی و بعد که برگشتی با هم دربارۀ زندگی آینده مون تصمیم بگیریم.قول بده که این کارو می کنی؟من با بی صبری منتظرم جواب امیدوار کنندۀ تو رو بشنوم.خواهش می کنم مامان سهیلا...»
سهیلا که در لحظۀ نخست ناراحت و حتی اندکی خشمگین شده بود،لحظاتی به فکر فرو رفت.سپس،در حالی که لبخندی حاکی از رضایت بر لبش نقش بسته بود،گونۀ صنم را بوسید و گفت:«من به تو افتخار می کنم.تو با این سن و سالت،خیلی عاقللی... توی همین چند روز خیلی چیزها ازت یاد گرفتم.باشه،ما اگه فردا بریم،چهار روز بعد برمی گردیم.ولی باید یه قولی به من بدی.»
«چه قولی>»
«که توی سفر بعدی همراه من بیای.»
«هر چند نمی دونم برنامۀ موندم این جا چه جوریه،قول می دم.خیلی هم خوشحال می شم.»
آن روز صنم زودتر از روزهای گذشته از آسایشگاه بیرون آمد،چون سهیلا باید خود را برای سفر روز بعد آماده می کرد.شب،وقتی خبر را
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صفحه 112 تا 113

به پدرش داد، او نیز خوشحال شد. آن شب شام را در خانه خوردند و سر میز شام بودند که تلفن زنگ زد. مهرداد گوشی را برداشت و صنم از حرفهای پدرش متوجه شد که عمه اشرف از ایران تماس گرفته است. گفت و شنود مهرداد و عمه اشرف در حدود بیست دقیقه ای به درازا کشید. البته، چون مهرداد از اتاق خود با تلفن حرف می زد و در اتاقش را نیز بسته بود، صنم از موضوع گفت و گو خبردار نشد. اما پس از پایان مکالمۀ تلفنی، مهرداد به صنم گفت که شیرین با عمه اشرف گفت و گو کرده و نگرانی خود را از بابت ملاقات دوبارۀ سهیلا و مهرداد ابراز داشته بود.
کلبۀ شکار، خانه ای بود ساخته شده از سنگهای ریز و درشت خاکستری رنگ در قلب جنگلهای آکسفورد؛ جایی ساکت و آرام با هوایی مطبوع و مناظری چشم نواز که سکوتش را گاه نغمۀ شادمانۀ پرنده ای می شکست. هنگامی که از پله های چوبی کلبه بالا رفتند و صنم به داخل کلبه پا گذاشت، غرق در شگفتی شد. در و دیوار کلبه پر شده بود از پوست انواع حیوانات و کلۀ بریده و خشک شدۀ چند گوزن و یک خرس. کف اتاق قالیچه ای ایرانی دیده می شد که با دیگر وسایل کلبه همخوانی نداشت. صفا و مهری که بافندۀ فرش از راه دستان ماهرش به آن انتقال داده بود، با خشونتی که پوستهای کنده شدۀ حیوانات و سرهای بریده شدۀ آنها در فضا می پراکند اصلاً جور درنمی آمد. بر روی مبلهای راحتی چند پوست گورخر دیده می شد و در جعبۀ ویترین مانند نصب شده در بالای شومینه، چند تایی تفنگ شکاری خودنمایی می کرد.

صنم که از بی جان کردن هر جانداری تنفر داشت و طبیعتاً از شکار خوشش نمی آمد، از دیدن پوستها و کله های خشک شدۀ حیوانات احساس ناراحتی کرد. «بابا، با روحیۀ شما جور در نمی آد که شکارچی باشین. اینها رو خودتون شکار کردین.»
«اوه، نه. من هم از شکار خوشم نمی آد. اینها رو که می بینی دوستام برام آوردن. اونها، چون گاه گداری از این کلبه استفاده می کنن، به اصطلاح خواستن جبران کنن. منم نخواستم دلشونو بشکنم و هدیه هاشونو گذاشتم این جا، خود من وقتی این جا می آم فقط از سکوتش و آرامشش استفاده می کنم و گاهی هم می رم ماهیگیری.»
«جای خیلی قشنگیه، و همون طور که گفتین، خاطره انگیز. جون می ده واسۀ استراحت و مطالعه و شعر خوندن و شعر گفتن. البته بعد از خانه تکانی منظورم بیرون بردن این کله ها و پوستهای جونورای بیچاره.»
«البته اینو هم بگم که این جا فقط فصل شکار یه کمی شلوغه، در فصل غیر شکار هیچ کس این طرفا نمی آد، فقط آدمایی که قصد ماهیگیری دارن، اون هم در فصلی که ماهیا تخم ریزی نمی کنن.»
طبقۀ دوم کلبه که شامل دو اتاق خواب و حمام و دستشویی بود، سادگی بیشتری داشت و از مظاهر خشونت آدمها چیزی در آن به چشم نمی خورد. در هر اتاق خواب یک بخاری هیزمی بود که سادگی آن ها توجه صنم را جلب کرد. او تردیدی نداشت که مهرداد و سهیلا از این کلبه خاطراتی دارند. صنم به ایوان کوچک مقابل دو اتاق خواب رفت و به تماشای مناظر اطراف پرداخت. به جز صدای جریان یافتن آب، هیچ صدای دیگری به گوش نمی رسید. صنم بر روی صندلی حصیری ننویی گذاشته شده در گوشۀ ایوان نشست، چشمهایش را بست و احساس کرد یکی از لحظات بسیار آرام و خوش زندگی اش را سپری می کند. کاش مامان سهیلا و بابا هم توی وضعیت دیگه ای بودن تا این خوشحالی و خوشبختی من تکمیل می شد. این آرزوی شکل گرفته در قالب کلمات با تجسمی از زندگی سه نفره با هم در آمیخت و ذهن صنم را آکنده و راه را بر هر فکر دیگری بست. آیا امکان داشت پدرش به
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه ي 114 تا 117

زندگي مجدد با سهيلا رضايت دهد. آن وقت تكليف شيرين و رعنا چه مي شد؟ بي ترديد آنان بي اندازه ناراحت مي شدند؛ چيزي كه صنم دلش به آن رضا نمي داد. يا زدلبر يا زدل بايد كه دل برداشتن. بايد به همين وضعيت رضايت مي داد و همين گونه زندگي را خوشبخت زيستن به شمار مي آورد. مگر نه اين كه مي گفتند خوشبختي حالتي است زاييده ي فكر انسان و هركس خوشبختي را در چيزي مي بيند. پس، همين كه مادرش را يافته بود، خودش سعادتي بود كه بسياري از آن بي بهره اند، از جمله فرشته و فرشته هاي ديگر در سراسر دنيا.

" صنم جون بيا پايين ناهار بخوريم."
چيني نازك تنهايي صنم با اين كلام شكست و او از دنياي خود بيرون آمد. چشم باز كرد و مهرداد را ديد كه از مقابل كلبه، رو به بالا نگاه مي كرد.
" مگه الان وقت ناهاره؟"
" آره ديگه. ظهره. بيا پايين ناهار بخوريم، بعدازظهر مي ريم كنار رودخونه ماهيگيري."
صنم به طبقه ي پايين آمد و ديد كه ميز غذاخوري وسط آشپزخانه مرتب چيده شده است. نمي دانست چه مدت بر روي صندلي حصيري ننويي چشم بر هم گذاشته و غرق در روياي خود شده بود.
" بابا، شما چه قدر زرنگين. كي ناهار درست كردين؟"
"ناهار درست نكردم، فقط حاضرش كردم. يك كمي ژامبون و چند تا قوطي كنسرو با خودم آورده بودم كه حاضرش كردم. البته مرغ و گوشت و مقداري هم سبزي خريده م كه يخچال رو پر كرده. فردا ناهار مهمون تو هستيم. ببينم دستپختت چه جوريه. البته گمون نكنم بلد باشي چيزي درست كني. بلدي؟"
"فردا ظهر سر ميز غذا معلوم مي شه."
گردش بعدازظهر و رفتن به كنار رودخانه ي كوچكي كه كمي دورتر از كلبه جريان داشت براي صنم لذتبخش بود. عطر مست كننده ي درختان كاج و گلهاي خودرو و نغمه ي پرندگان صنم را به رويا فرو برده بود. چند بار خواست درباره ي سهيلا حرف بزند، اما به نظرش رسيد مهرداد را ناراحت مي كند. در آن مكان كه به سرزمين روياها بيشتر مشابهت داشت، جايي براي حرفهاي ناراحت كننده نبود.
اما هنگامي كه آن دو به كنار رودخانه رسيدند و مهرداد خود را مهياي ماهيگيري كرد و قلاب در آب انداخت و به انتظار ماند، صنم تيز دركنارش نشست و به نظاره پرداخت.
صنم نمي دانست چرا، ولي بي اختيار پرسيد:"بابا، شما تا حالا به زندگي مجدد با مامان سهيلا فكر كردين؟"
مهرداد از اين پرسش يكه خورد، اما سعي كرد خونسردي خود را حفظ كند:"نه ... اصلا چه طور شد يكهو به اين فكر افتادي؟ ما قبلا در اين باره با هم حرف زديم،مگه نه؟"
" درسته، حرف زديم و شما هم عقيده تونو گفتين. ولي نمي دونم چرا اين سوال به ذهنم رسيد. شايد حال و هواي اين جا منو به اين فكر انداخت كه توي جاي به اين قشنگي، اگه همه ي اعضاي خونواده دور هم جمع باشن، چه حالي داره."
" منم مي دونم. منم دلم مي خواست يه زندگي آروم و بدون دغدغه داشته باشم. اگه شيرين توي برج عاج خودش نبود، اگه اين قدر تنها خودش رو نمي ديد و غرق در تجملات زندگي نبود، يا اگه من از اون آدمايي بودم كه فقط ماديات برام اهميت داشت و در بند زندگي احساسي نبودم، هر چند كه هر موجود زنده اي به توجه نياز داره و نياز عاطفي رو نمي شه با پول برطرف كرد، اون وقت زندگيم، همين طور هم زندگي بقيه، زندگي تو، سهيلا، رعنا و خود شيرين توي اين دست انداز نمي افتاد. مي دوني، دلم براي سهيلا هم مي سوزه، چون زندگي اي رو كه دنبالش بود، به دست نياورد. من، به خاطر فرار از بي توجهي هاي شيرين، به سهيلا پناه بردم. البته، نياز عاطفي به قدري منو زير فشار گذاشته بود كه نتونستم بفهمم سهيلا آدم مناسب من نيست. قشنگي ظاهري و توجهي كه به من داشت، البته چون به من احساس مديون بودن مي كرد، اجازه نداد درست فكر كنم و تصميم بگيرم. بنابراين شد، چيزي كه نبايد مي شد. درسته كه وضع مالي من هميشه خوب بوده و هيچ لنگ چيزي نموندم، ولي پول همه چيز آدم نيست. محبت رو با پول نمي شه خريد؛ اگر هم بخري، محبت واقعي نيست و در نتيجه، دوام نداره و وضعي رو پيش مي آره كه براي من پيش اومد.
" ببين صنم، سهيلا براي نشون دادن بي علاقگيش به من، راه درستي رو انتخاب نكرد. اون اگه روراست به من مي گفت دوستم نداره و مي خواد ازم جدا بشه، الان مي تونستم ببخشمش و باهاش زندگي كنم، ولي با اون كاري كه كرد همه ي غرور و مردونگي منو زير سوال برد. من خرد شدم، بدجوري در هم شكستم. تو اگه اون عكس رو پيدا نمي كردي و موضوع سهيلا رو نمي فهميدي، امكان نداشت من موضوع رو بهت بگم. نه من، هيچ كس ديگه هم نمي گفت، يعني نه عمه اشرف و نه شيرين. ولي خب، شايد قسمت اين جوري بود. درسته كه بخشش كار خيلي خوبيه، ولي در اين مورد از من نخواه كه گذشته رو ناديده بگيرم ...
" وقتي از يك پرورشگاه خصوصي به من زنگ زدن كه بيا و بچه ت رو بگير، نمي دوني تا به اين جا بيام چي كشيدم. مردم و زنده شدم. وقتي هم به طور كامل از موضوع باخبر شدم، نزديك بود دست به خودكشي بزنم. بعد از اون حتي با شيرين هم نتونستم خوب زندگي كنم و اختلافم بيشتر شد. من هر وقت به ياد اون روزها مي افتم، خونم به جوش مي آد. براي همين هم ازت خواهش دارم اين آخرين باري باشه كه از اين موضوع حرف مي زني، تو مادرت رو دوست داري و اين خيلي طبيعيه، اما من ديگه حاضر نيستم در كنار زني باشم كه منو به مسخره گرفت و به يه عرب ترجيح داد. عجيبه، ولي از همون وقتي كه عادل رو ديدم، به دلم برات شد بايد نقش مهمي توي زندگي من بازي كنه ... اما اصلا تصورش رو نمي كردم تاثيرش اين قدر زياد باشه ... خب، بهتره از اين همه زيبايي اين جا لذت ببريم و اوقاتمون رو تلخ نكنيم."
صنم احساس كرد زخمي كه مادرش در قلب مهرداد ايجاد كرده بود، خيلي عميق تر از آن است كه بشود به اين سادگي ها درمانش كرد و شايد اصلا بهبود نيابد. پس، دليلي نداشت كه با پافشاري بيش از اندازه موجبات ناراحتي پدرش را فراهم آورد.
" البته، اين رو هم بگم كه من و مادرت ماه عسلمونو توي اين كلبه و همين جا گذرونديم. مثل اين كه همين ديروز بود. ممكنه همين جا كه تو نشستي يه روزي مادرت هم نشسته باشه، چون چند بار با هم اومديم اينجا براي ماهيگيري. سهيلا ماهيگيري رو دوست داشت، همين طور هم اين جا رو ... مادرت به اين جا مي گفت كلبه ي عشق. اما نذاشت اين كلبه برقرار باشه ..."
آن سه روز براي صنم بسيار خاطره انگيز بود. پس از روز اول ديگر هيچ حرفي راجع به سهيلا به ميان نيامد، اما فكر او لحظه اي از ذهن صنم بيرون نمي رفت و بي تاب بود بار ديگر او را ببيند. اين بار حتما از او مي خواست همه ي ماجراي زندگي اش را بازگو كند.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
118_127
صبح روز دوشنبه بود که صنم خود را به آسایشگاه رساند. با انکه ساعت ازهشت بامداد می گذشت به علت ابری بودن هوا،روشنایی روز کمتر ازهمیشه بود. صنم مادرش را در محوطه ندید،پشت پنجره نبود.ازپله هابالا رفت وبه اتاق او رسید.نکته ی عجیب تراین بود که پرستار مگی رانیزدربین راه ندید.تخت سهیلا خالی بود.دل صنم ناگهان فرو ریخت.صنم که نگرانی در چهره اش هویدا بود،به اولین تخت نزدیک شد و از زنی که پلاک بالای سرش نشان میداد اسمش دایاناست،به انگلیسی پرسید مادرش کجاست و وقتی واژه بیمارستان به گوشش خورد،درجا خشکش زد.

صنم از دایانا پرسید بیمارستان کجاست ،اما پیش از شنیدن پاسخ،دستی به شانه اش خورد و وقتی روی برگرداند، پرستار مگی را دید.چهره مگی هم درهم بود و لبخند همیشگی بر لبانش دیده نمی شد.او با همان چهره درهم،به صنم اشاره کرد دنبالش برود.میان صنم و پرستار مگی کلمه ای ردو بدل نشد.مگی از جلو می رفت و صنم از پشت سرش.
وقتی وارد محوطه جلو ساختمان شدند،خودرویی انتظارشان را می کشید.با اشاره مگی ،صنم نیز سوار شد وخودرو ازآسایشگاه خارج شد.صنم آرام و قرار نداشت و نگاه مضطربش گویای غوغای درونش بود.مگی که متوجه اضطراب صنم شده بود،با کلماتی شمرده به صنم گفت که اتفاق کوچکی برای سهیلا افتاده ،ولی در حال حاضر حالش خوب است ودر بیمارستان بستری است.
پس از حدود سی دقیقه به بیمارستانی در لندن رسیدند و پرستار مگی صنم را به بخش جراحی راهنمایی کرد.دلهره و تشویش لحظه ای صنم را رها نمیکرد.از دیدن تابلو"بخش جراحی" بند دلش پاره شد،اشک در گوشه چشمانش حلقه زد.اما وقتی در یک از اتاقها را گشودند و صنم به داخل رفت و سهیلا را دید که با پاهای گچ گرفته بر روی تختی دراز کشیده بود،از شدت اضرابش کاسته شد و کمی آرام گرفت.
سهیلا با دیدن صنم لبخندی زد و دستهایش را به سوی او دراز کرد و گفت: سلام عزیزم،بیا ببینم...دلم برات یه ذره شده.
صنم به کنار تخت رفت،دستهایش را از هم باز کرد و مادرش را درآغوش کشید.اشکهایی که در گوشه های چشمانش حلقه زده بود،فرو چکید.صنم در کنار تخت نشست.پرستار مگی،پس از ردو بدل کردن چند کلمه،از اتاق بیرون رفت.سهیلا اشکهای برگونه های صنم را با دست پاک کرد و گفت: عزیزم،گریه نکن...طوری نشده.میبینی که حالم خوبه.مثل اینکه سفر کردن به من نیومده.روز دوم سفر بود که موقع پیاده شدن از مینی بوس،یک پام لیز خورد و پرت شدم زمین و هردوتا پام شکست.مچ پای راستم و ساق پای چپم.آوردنم اینجا بستری شدم.خب در عوض برای تو بهتر شد،چون لازم نیست اون همه راه تا آسایشگاه بیای،همینجا همدیگرو می بینیم.
صنم که کمی آرام شده بود،با صدایی که بغض هنوز در آن احساس می شد،گفت: مامان چندروز اینجا می مونی؟!
-هنوز که حرفی نزدن ولی گمون کنم یک ماه اینجا باشم.البته دست کم یک ماه.ولی خیالت راحت باشه هروقت دلت خواست میتونی بیای دیدن من.می دونی،همون روز اول سفر به فکر افتادم که وقتی برگشتم،از آسایشگاه بیام بیرون و برای خودم خونه ای تهیه کنم و همینجا باشم.نظر تو چیه؟!
-مامان خیلی عالیه ! تصمیمت واقعا عالیه!
-اینجوری توهم میتونی اینجا بمونی و درس بخونی.توی بهترین دانشگاه های اینجا که شهرت جهانی دارن.خب چی میگی؟
-راستش در این مورد هنوز فکری نکردم.فعلا باشه تا بعد.خب حالا بگو ببینم سفرت چه طور بود؟
-من که گفتم همون روز دوم اینجوری شدم.تو این چند روز چیکار کردی؟
صنم کمی مکث کرد،تردید داشت از کلبه شکاری چیزی بگوید یا نه.به هر حال دل به دریا زد" ما این چندروز جای شما خالی،رفتیم کلبه شکارچه جای قشنگی بود.آدم دلش می خواست اونجا زندگی کنه."
صنم دید که اشک در گوشه چشمان سهیلا حلقه زد.او که به نقطه ای در دوردست خیره بود،پس ازلحظاتی اندیشیدن که پیدا بودبه چه می اندیشد،با لحنی اکنده ازحسرت گفت: آره ...یادمه.خوب یادمه...ماه عسلمونواونجا گذروندیم. چه روزهایی بود...خوب،حالاکه از دست رفت...
صنم خود را به سهیلا نزدیک تر کرد.سر او را بر شانه خود گذاشت و موهایش را نوازش کرد.دقایقی همین گونه سپری شد.مادرودختر غرق در تفکر بودند.باورود پرستاری به داخل اتاق که برای دادن قرص آمده بود،صنم ازروی تخت برخاست.پس ازرفتن پرستار صنم برروی صندلی کنارتخت نشست.او در ان چند روزبی صبرانه منتظر بود که سهیلا را ببیند واوماجرای زندگی اش را شرح دهد،امااکنون که مادرش را در آن وضع می دید، نمی دانست آیا او حال وحوصله تعریف ماجرای زندگی خود را دارد یا نه.
-مامان، معذرت می خوام که تو رو یاد گذشته ها انداختم.مثل اینکه هنوزهم وقتی یاد گذشته ها می افتی خیلی ناراحت می شی.پس...
- پس قولم برای تعریف ماجرای زندگیم چی میشه؟درسته؟می خواستی همین رو بگی؟
-صنم با تردید پاسخ داد: بله...بله همینو می خواستم بگم.
-عزیزم، من به تو قول دادم، به قولمم عمل می کنم. فقط باید دو سه روزی به من مهلت بدی که حالم یک کمی بهتر بشه.اشکالی نداره که عزیزم؟
-نه مامان،هیچ اشکالی نداره.شما هروقت احساس کردین وضعیت روحی و جسمی تون اجازه میده،هرقدر از سرگذشتتون را خواستین برام بگین.اگر هم فکر کردن به گذشته عذابتون می ده،راجع به اون اصلا حرف نزنین.
-نه عزیزم.گفتم که حداکثر پس فردا که وضعم روشن بشه.همه زندگیمو،از سیر تا پیاز برات تعریف می کنم و ازت می خوام درباره زندگیم قضاوت کنی.

چهارشنبه صبح که صنم به اتاق سهیلا در بیمارستان وارد شد،او را سرحالتر از همیشه دید. سهیلا اندکی آرایش کرده بود که زیباییهای چهره اش را پیش از پیش نشان می داد.
-سلام مامان،امروز چقدر خوشگل شدی.
-سلام عزیز دلم،تو هم امروز از روزهای گذشته بهتری.این لابس صورتی خیلی بهت می آد.خیلی خوشگلت کرده.بیا بشین پهلو خودم که می خوام همه چیز رو برات بگم.البته شاید خیلی از این چیزایی رو که می خوام بگم را از عمه اشرف شنیده باشی،چون او به خاطر سنگ صبور بودن و محرم راز مهرداد بودن ،از همه ماجراها خبر داره و شاید مو به موی ماجرای من و مهرداد و برات گفته باشه.
-"من توی یک خانواده معمولی بدنیا اومدم.مادرم معلم بود و پدرم کارمند معمولی شرکت کشتیرانی و توی بندرعباس زندگی میکردیم.
اونجا بدنیا اومدم.پدرم یه روز درحین کار در اداره نمیدونم چه جوریزمین میخوره و پاش می شکنه.اون وقتها دکتر درست و حسابی اونجا نبود ،بیمارستان مجهز هم پیدا نمی شد.پای پدرم رو گچ گرفتن،ولی پاش بدجور جوش خورد.مجبور شدن بیارنش تهران که پاشو معالجه کنه.دردسرت ندم،بابام چندباررفت تهران واومد ،چون غیبتش زیاد بود،اخراجش کردن.اون هم که دید رفت و آمد تهران براش سخته ،با همه زندگی کوچ کرد به تهران.
مادر انتقالی گرفت تا به همراه پدر بیاید تهران .من حدود دوازده سال داشتم که اومدیم تهران.توی تهران پای بابا را نتنها معالجه نکردن،که بدتر شد.براثر سهل انگاری پاش عفونت کرد و مجبور شدن قطعش کردن.بابام که آدمی خیلی جدی و اهل کار بود،سعی کرد در تهران کاری پیدا کنه،اما براش خیلی سخت بود.به هر حال،چون خیلی اهل کار بود،تونست در یک شرکت حمل و نقل خصوصی کار پیدا کنه.ولی از بخت بد یه روز صبح که داشت می رفت سرکار،صبح زود یه آدم بی شرفی که گذاشتن اسم آدم بهش شرم آور، با ماشین بهش زد و فرار کرد.و پدرم مرد.
مادرم اداره زندگی را بدست گرفت.از من و مادر خودش نگه داری می کرد.زندگی تو غربت خیلی برامون سخت بود.هیچ دوست و آشنایی تو تهران نداشتیم.من که تو بندر عباس بیشتر به زبون عربی حرف می زدم ،لهجه عربی داشتم،برای همین بچه ها تو مدرسه سر به سرم می ذاشتن و به من می گفتن از بیخ عرب که به من خیلی برمی خورد.
ما نمی تونستیم برگردیم بندرعباس چون به مامانم انتقالی نمی دادن.برای همین موندیم تهران.مادرم خیلی به من تاکید می کرد که درسم رو بخونم و من هم خوندم و هر جوری بود دیپلمم رو گرفتم،اما توی کنکور قبول نشدم و نتونستم برم دانشگاه.موندم خونه و کارای خونه داری وگل دوزی وآشپزی واز این جور کارا یاد گرفتم.اینوهم بگم که هوش ریاضی من خیلی خوب بود،برای همین با هربدبختی بود یک کلاس منشیگری وحسابداری چهارماهه پیدا کردم ودوره ش گذروندم.
ما یه همسایه داشتیم به اسم اکرم خانم که خیلی زن خوبی بود ومن خاله اکرم صداش می زدم.اون زن دست و پاداری بود و دوست وآشنا هم زیاد داشت.اون تشویقم کرد توی مسابقه انتخاب دختر شایسته شرکت کنم،ولی ازاونجاکه همیشه پول حلال مشکلاته،من نتونستم تا آخرین مرحله برم وهمون مراحل اولیه امتیاز نیاوردم واز دور رقابت کنار رفتم.بله،زر بر سر فولاد نهی نرم شود...
همون اکرم خانوم پدرت رو می شناخت و پارتی من شد که برم دفتر اون کار کنم.از همون روزهای اول فهمیدم که پدرت از من خوشش اومده چون به هر بهانه ای به سراغم می اومد و از کارم تعریف می کرد و هر روز که می گذشت وظیفه های بیشتری رو به من محول می کرد.کار به جایی رسیده بود که در بیشتر کارهای مالی شرکت دخالت داشتم و جز کارمندهای مهم شده بودم.برای همین هم خیلی ها به من حسادت می کردن و پشت سرم حرف می زدن.عادت ایرانیها رو که می دونی،وقتی نمیتونن خودشون به کسی که بالای نردبون برسونن،زیر پای اونو خالی می کنن تا سقوط کنه.
البته من همه اینا رو به حساب لیاقت در کارم میگذاشتم،و نه چیز دیگه و تصورم این بود که برای پدرت کارمندم؛البته کارمند ساعی و مورد اعتماد.خود پدرت هم بنظر من آدم جربزه داری بود.اون وقتها خیلی دلم می خواست زن مهرداد،یعنی شیرین،رو ببینم.یه روز که می خواستم برم خونه،پدرت از من خواست که بمونم تا منو با ماشینش برسونه.ولی من قبول نکردم.البته مهردادناراحت شد،ولی روز بعد از خونه اومدم بیرون که بیام سرکار،دیدم که پدرت با ماشینش دم در منتظرمه،دیگه نتونستم جواب رد بهش بدم.وقتی که می رفتیم به دفتر،همون توی راه بهم اظهار علاقه و عشق کرد و از من خواست که زنش بشم.
اولش ناراحت شدم،حتی از پدرت خواستم منو پیاده کنه و بهش گفتم که من از اونجور زنها که خیال می کنه نیستم.مهرداد با کلی عذرخواهی،خلاصه ای از زندگی شو برام تعریف کرد و گفت که شیرین اصلا بهش توجه نداره و فقط به فکر تشریفات و زرق و برق زندگیه.من گفتم باید در این مورد فکر کنم و اون هم حرفی نزد.چند روزی کلافه بودم.از طرفی مهرداد خیلی به من مهربونی و لطف کرده بود و خودمو بهش مدیون می دونستم،از طرفی هم دلم نمیومد زندگی شیرین رو خراب کنم.توی برزخ عجیبی گیر کرده بودم.به فکرم رسید برم پیش شیرین و موضوع رو با اون درمیون بذارم و ازش خواهش کنم به مهرداد بیشتر توجه کنه و نذاره زندگیش از هم بپاشه.اما راستش از مهرداد ترسیدم،و از اینکه بی کار بشم.
اختلاف سنی من و پدرت تقریبا زیاد بود از طرفی هیچ احساس عشقی هم به اون نمی کردم.ولی بنظرم رسید که ازدواج با مهرداد به نفع منه و مسیر زندگیمو عوض می کنه.مادرم هم اصرار داشت با پدرت ازدواج کنم.توی دفتر پدرت یه پسر جوونی بود که سروشکل خوبی هم داشت و از نگاهش می فهمیدم که یه خیالاتی تو سرش داره.یه دفعه از من خواست که ناهار باهم بریم رستوران،ولی من قبول نکردم و متوجه شدم از دستم دلخوره.از اون روز به بعد بیشتر تو نخ منو کارهام بود.
منو پدرت باهم مخیانه ازدواج کردیم و تنها کسی که خبر داشت عمه اشرف بود و مادر خودم.من طبق معمول میومدم دفتر و می رفتم خونه خودم و پدرت گه گاه به من سر می زد.اون یه خونه برای من خریده بود که با مادرم در ان زندگی میکردیم.اون جوونک دوباره اومد سراغم و من که ایندفعه شوهر داشتم،جواب رد بهش دادم و موضوع رو به مهرداد گفتم که گوشی دستش باشه.اما مهرداد که خیلی از دست جوونک ناراحت شده بود،فوری اخراجش کرد.اون هم رفت سراغ شیرینريالگویی بهش گفته بود که تو دفتر خبرایی هست.
یه روز مهرداد به من گفت که نیام دفتر و خونه بمونم،بعدها فهمیدم که شیرین پا گذاشته بیخ خرش که باید فلانی رو،یعنی منو،اخراج کنی که مهرداد اون تقاضا رو از من کرد.من هم موندم خونه.توی همون روزها بود که مامانم پشت سرهم مریض شد و هر روزیه جاش درد گرفت.البته مهرداد از هیچ خرجی دریغ نمی کرد و مادرم رو پیش بهترین دکترها در بهترین بیمارستانها برد،برای همین حال مادرم با رسیدگی ها و پرستاری های من خوب شد.اینجوری بیشتر به پدرت احساس دین می کردم..."
سهیلا که گویی شکستگی پایش باعث دردش شده بود،زنگ کنار تخت را فشار داد و پس از چند ثانیه پرستاری به داخل اتاق آمد.سهیلا به او چیزی گفت که پرستار از اتاق بیرون رفت و پس از لحظاتی با سرنگ برگشت و آمپولی به سهیلا زدسهیلا چند دقیقه ای ساکت ماند.چهره اش درهم بود.
-مادرجون،اگه حالت خوب نیست بقیشو بذار برای یه وقت دیگه،هان؟!
سهیلا که تقریبا دردش ساکت شده بود،گفت:"نه عزیزم،چیزی نیست،داره ساکت می شه.این آمپولهای مسکن واقعا معجزه می کنه...آره داشتم می گفتم.یه روز مهرداد بهم گفت سفر بعدی که داره می ره انگلیس منو با خودش می بره تا یه هوایی عوض کنم.همون وقت بودکه باهم رفتیم کلبه شکار...واقعا که چه روزایی بود.من عاشق پدرت نبودم،ولی از بودن در کنارش لذت می بردم. ازش بدم نمی اومد.حتی تو کلبه شکار که من بهش می گفتم،کلبه عشق،مثل عاشق و معشوقا بودیم.کاش همون موقع بهش می گفتم چه احساسی بهش دارم...پیش از اونکه تو توی وجودم ریشه بدوونی...."
-مادر تو از اینکه منو داری ناراحتی؟!
-نه،عزیزم اصلا اینطوری نیست...فقط ناراحتم که چرا زندگیمون اونجوری شد که مجبور شدم تو رو بذارم و برم.من از روی تو خجالت می کشم،از اینکه سالهای سال تو رو تنها گذاشتم.از اینکه تو همه این سالها زیر دست نامادری بودی.هرچند که شیرین به اون بدی هام نبود و فقط به تو کم توجهی می کرد.تاسف من بابت بی مهریهاییه که تو تحمل کردی...من خودمو نمیبخشم..من....
اشکهای سهیلاد که بر گونه هایش جاری شد و صنم که در کنارش نشسته بود،سر اورا بر سینه خود گذاشت و موهایش را نوازش کرد و همراه او اشک ریخت.مادر و دختر دقایقی طولانی در همان حالت نشستند،بی آنکه حتی کلامی رد و بدل کنند.هیچ یک یارای آن را نداشت که آن سکوت مقدس را بشکند.سرانجام صنم بود که پرده سکوت را به کناری زد.
-مامان،برای امروز دیگه کافیه...بنظرم حسابی خسته شدی.امروز رو استراحت کن،فردا که اومدم بقیشو برام تعریف کن.
سهیلا دهان گشود تا سخنی بگوید،اما گویی ترجیح داد تسلیم نظر دخترش شود،چون چشم برهم نهاد و سر تکان داد.صنم بر گونه او بوسه زد و بیمارستان را ترک کرد.
آن شب مهرداد چندان سرحال نبود،چون مکالمه تلفنی او با شیرین سبب
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

از صفحه ی 128 تا 131

اوقات تلخی اش شده بود . صنم که مهرداد را در هم دید علت را پرسید و مهرداد گفت :« بازم شیرین حالمو گرفت . پاشو کرده تو یه کفش که یا بیا تهران یا من میام لندن ببینم چه خبره . خیال می کنه بازم خبراییه.»

« بابا ، خب چرا بهش نمی گی موضوع چیه ، چرا خیالشو راحت نمی کنی ؟ »

« نه ، میخوام تو این حول و تکون بمونه . اون خودش این وضع رو بوجود اورد ، حالا هم باید ناراحتیش رو بکشه ، مگه من نمی کشم ، به خیالت برای من راحت بوده . من هم دلم می خواست مثل ادمای دیگه یه زندگی اروم داشته باشم . . . اصلا ، نمی دونم زنها چرا خیال می کنن مردها کشته مرده ی این هستن که زن جدید بگیرن . ممکن بعضی مردها هوس باز باشن که البته اونها هم دلیلی دارن که به این کار رو میارن ، ولی بیشتر مردها طالب یه زندگی ساکت و اروم در کنار یه زن مهربون هستن . زنی که با اونها هم دل باشه . نه همزبون .به هر حال ، بگذریم . امشب بلیت گرفتم بریم کنسرت . »

« کنسرت چی ؟ »

« کنسرت موسقی کلاسیک و احتمالا یکی از سمفونی های موتسارت . »

« ولی اگه کنسرت موسقی ایرانی بود بیشتر خوشم می اومد . من از موسقی کلاسیک چندان سر در نمی اورم و اینجور موسقی رو تا نفهمی ازش لذت نمی بری . اگه اشکال نداره ، بریم یه رستوران محلی ، بعدشم کنار تایمز قدم بزنیم و درد دل کنیم ، چه طوره ؟ »

« هر جور که تو بخوای عزیزم . اما برام عجیبه ، دخترا تو سن و سال تو وقی میان فرنگ همش دوست دارن برن اینجور جاها و بعدشم که برگشتن پز بدن که اره رفتیم کنسرت فلان و فلان ، ولی تو مثل اینکه اصلا توی این عوالم نیستی . »

« بابا جون ، شاید من ایراد داشته باشم . گذشته از اینها ، می دونی که اهل پز دادن و اینجور کارها نیستم و به نظرم ادم باید یه جای کارش بلنگه که این کارها رو بکنه . ادم اگه کاری رو که دوست نداره ، تنها برای تظاهر انجام بده ، وقتشو تلف کرده . من دوست دارم اونجوری که دوست دارم زندگی کنم ، نه جوری که بقیه خوششون می اد . ببینم بابا اینجا پرورشگاه داره ؟ »

« خیال می کنی مادرت تو رو کجا گذاشت و رفت ؟ خب معلومه توی یه پرورشگاه . بله که داره ، دوست داری بری اونجا ؟ »

« بله ، یه روز یه برنامه بذار بریم یه پرورشگاه رو ببینبم . یه روز هم بریم خونه ی سالمندان . باید جای جالبی باشه . »

« فعلا پاشو بریم بگردیم که هر دو تامون بهش احتیاج داریم . »

ساعت نه صبح بود که صنم در اتاق سهیل را گشود . سهیلا با چهره ای ارایش کرده و لبی خندان از او استقبال کرد .

« سلام ، حالت خوبه ؟ »

« سلام مامان . خیلی ممنونم ، عالی هستم . دیشب شب خیلی خوبی برام بود ، فقط جای تو خالی بود . »

« حتما یه جای خوب رفتی که برات خاطر انگیز شده . یا رفتی تاتر یا کنسرت و یا . . . »

« هیچ کدوم . اول بابا می خواست منو ببره کنسرت توی رویال هال که به قول خودش جلال و جبروت ارکستر سمفونیک و برق جواهرات تماشاچیها رو ببینم و از بوی عطرشون مست بشم . اما من ترجیح دادم توی هوای ازاد قدم بزنم و با پدرم درد دل کنم . میدونی ، از حرف زدن با اون خیلی لذت می برم . اگه یادت مونده باشه ، بابا چون کتاب زیاد خونده و شعر هم خیلی بلده ، حرف زدن باهاش خیلی لطف داره ، راحت و روون حرف می زنه و مثالهای خوبی می اره . توی حرفاش هم صراحت داره ، برای همین حرف زدنش رو دوست دارم . »

« اره ، یادمه . بعضی وقتا مثل ادمای همیشه عاشق حرف می زنه . یکی از علت های گول خوردنم همین بود . مهرداد به قدری کلمات رو قشنگ ادا می کرد که ادم مجذوب معنای اونها می شد و دربست قبولشون می کرد . البته حتما الان طرز فکر و حرف زدنش فرق کرده ، ولی به هر حال هم صحبتی با پدرت دلنشینه . »

صنم لحظاتی به چهره ی سهیلا خیره شد ، در پُس ان چهره ، اثاری از ندامت و عشق احساس می شد . اما سهیلا سعی در پنهان کردن انها داشت .

« مامان ، احساس نمی کنی که الان مهرداد رو دوست داری ؟ »

پاسخ سهیلا دو قطره اشکی بود که در گ.شه ی چشمانش حلقه زد . اما سهیلا مانع از فرو چکیدن انها شد . صنم که سکوت مادر را علامت پاسح مثبت او می دانست ، دیگر در این باره حرفی نزد . گونه ی سهیلا را بوسید و با شور و شوقی ، شاید ساختگی ، گفت :« خوب دیگه ، بگذریم . . . مامان امروز حالت خوبه ؟ »

سهیلا ، پس از چند بار پلک زدن ، با لبخندی تصنعی ، اما ذهنی مشغول ، گفت :« خوبه خوبم . دیگه از این بهتر نمی شه ، با دکتر صحبت کردم ، قرار شد اخر هفته ی دیگه بفرستتم که اسایشگاه که بقیه ی دوران استراحت رو اونجا بگذرونم . البته به گمونم اینجا برای تو بهتر باشه ، چون نزدیکه و مجبور نیستی اون همه راه بیای . »

« مادر جون ، من که برای دیدن شما از اون ور کره ی زمین اومدم اینجا ، حاضرم تا اخر دنیا هم برم ، اما پیش شما باشم . راستی مامان ، مگه نگفتی که دلت می خواد از اون اسایشگاه بیای بیرون و زندگی تازه ای رو شروع کنی ؟ »

« خب . . . اره ، ولی هنوز امادگی این کار رو ندارم . میدونی عزیزم ، من به اون سلولم عادت کردم ، مگر اینکه . . . مگر اینکه . . . »

« مگر اینکه چی مامان ؟ »

« خب ، مگر اینکه تو بیای پیش من و باهم زندگی کنیم . این کار رو میکنی ؟ »

« ولی مامان من هنوز در این باره فکر نکرده ام . البته خیلی دوست دارم با تو باشم ، ولی از پدر هم نمی تونم دل بکُنم . »

« کی گفته از پدرت دل بکُنی ؟ ببین ما می تونیم یه اپارتمان یا یه خونه بخریم و دو تایی با هم زندگی کنیم . تو به دُرسِت ادامه می دی و میری دانشگاه . پدرت هم که بیشتر وقتها اینجاست . هر زمان دلت خواست برو دیدنش . بهش سر بزن ، پیشش بمون . »

صنم ، غرق در فکر ، به گوشه ای از اتاق که پنجره ای رو به حیات داشت خیره ماند . گویا از پنجره به اسمان ابری لندن می نگریست . لحظاتی در سکوت سپری شد .

« راستش مامان ، نمی تونم به این زودی تصمیم بگیرم ، یهو بریدن از همه چیز ، خیلی مشکله ، اون هم برای من که وطن ومردمم رو خیلی دوست دارم . میدونی مامان ، من تو ایران دوست هایی دارم که دل کندن از اونها برام خیلی سخته ، به خصوص یه دوستی دارم به اسم فرشته که وجه تشابهی هم با من داره . »

« اون هم پدر و مادرش از هم جدا شدن ؟ »

« نه ، بدتر از اینهاست . . . پدر و مادرش اونو گذاشته بودن پرورشگاه . پدر و مادری که الان داره ، اونو از پرورشگاه گرفتن و بزرگ کردن . همین تازه گیها فهمیده که موضوع چیه ، تقریبا در همون روزهایی که من عکس تو رو پیدا کردم و فهمیدم مادرم هستی . »

« خب ، میتونی باهاش مکاتبه کنی ، اصلا هر چند وقت یکبار دعوتش کن بیاد اینجا و مدتی پیشت بمونه . فکر خرج و مخارجش رو هم نکن ، وضع مالی من اونقدر خوب هست که بتونم از پس این کارا بر بیام . »

« ولی مادر خیلی چیزهای دیگه هست که نمی شه اورد اینجا ، نمی شه ازشون هم دل کند . به هر حال باید در موردش فکر کنم . اصلا مامان چه طوره
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
132-141

شما بیاین ایران؟ این جوری واقعا عالیه چون من دیگه هیچ کم و کسری ندارم. نظر شما چیه؟"
" نه صنم جون، من به زندگی اینجا عادت کردم. شوخی نیست، در حدود بیست سالی میشه که اینجا هستم و اصلا خلق و خوی اینها رو پیدا کردم و دیگه نمیتونم با هموطنام کنار بیام. اینجا خیلی چیزها هست که بتونم سرم رو با اونها گرم کنم مسافرتم به کشورهای دیگه خیلی راحته و امکاناتی که دارم خیلی زیاده، اما ایران چی، از ایران خاطره خوبی ندارم دوران بدی رو اونجا گذروندم، همیشه با فقر و محدودیت سر وکار داشتم ولی از وقتی اومدم اینجا وضعم خیلی فرق کرد. نه صنم جون، گمون نمیکنم بتونم توی ایران دووم بیارم.حوصلهم سرمیره."
" مامان بهترین دلیلی که شما میتونین تو ایران زندگی رو از سر بگیرین ،اینه که به این خوبی فارسی حرف میزنین، شما ایرانی هستین شما هنوز فارسی حرف زدن رو فراموش نکردین. پس گوشت و خونتون متعلق به ایرانه، رگ و ریشهی ایرانی دارین. چطور ممکنه کسی توی وطن خودش احساس غربت کنه؟ شما زندگی احساسی سختی رو گذروندین، درسته؛ ولی این دلیل نمیشه از وطن خودتون زده بشین، من حتم دارم اگه برگردین پشیمون نمیشین، گرمای محبت هموطناتون قلب شما رو بار دیگه گرم میکنه شما اینجا هر چی باشین یه غریبه هستین، ولی توی کشور خودتون نه. توی ایران خیلی گرفتاریها هست اما عشق هم هست."
" صنم از این لحاظ به پدرت رفتی. اونم هر کاریش کردم که اینجا موندگار بشه، نشد. اون هم همیشه میگفت یک مشت از خاک ایران و با یه دنیا عوض نمیکنه. به هر حال، اگر هم اومدنی باشم باید درموردش فکر کنم. جوابش رو بعدا بهت میدم. حالا اگه دوست داری بقیهی ماجرام رو برات بگم."
" آره، آره مادر، خیلی خیلی دوست دارم از زبون خودت بشنوم."
" تا جایی که یادمه برات گفتم که با پدرت رفتیم کلبهی شکار، یا به قول من کلبهی عشق برای ماه عسل. صنم جون، اون چند روزی که توی اون کلبه گذروندم هیچ وقت فراموش نمیکنم یکی از بهترین روزهای عمرم بود. سکوت جنگل و هوایی که به آدم جون دوباره میده، تا عمق وجودم تاثیر گذاشت. اصلا اون روزها احساس میکردم عاشق پدرت هستم. مهرداد برام شعرهای عاشقانه و عارفانه میخوند. شبها با هم کنار آتیشی که جلو کلبه درست میکردیم مینشستیم و پدرت از حافظ برام فال میگرفت و با تسلطی که به شعر حافظ داشت اونها رو میخوند. میدونی که خوندن شعرهای حافظ کار هر کسی نیست. شعر حافظ رو اگه درست نخونی، به دلت نمیشینه و به عمق معناش پی نمیبری و پدرت میدونست چه جوری بخونه که طرف مقابل غرق در لذت بشه......"
صنم که حالت سرخوشی ناشی از به خاطر آوردن آن لحظات شیرین را در چهرهی مادرش میدید، به میان حرفش پرید:" مامان، از شعرهایی که پدرم برات میخوند چیزی یادت مونده ؟ معمولا آدم وقتی شعری رو در حالتی میشنوه که آمادگی شنیدنشو داره، خیلی خوب تو ذهنش میمونه."
سهیلا چشم بر هم گذاشت، لحظاتی ساکت ماند و پیدا بود که در ذهنش به کاوش مشغول است.
دلا در عاشقی ثابت قدم باش که در این ره نباشد کار بی اجر
این شعر رو خیلی میخوند. یه شعر دیگه هم بود.
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر میطلبی طاعت استاد ببر
صنم که دستهای سهیلا را در دست داشت آنها را فشرد و گفت:" آفرین مامان، چه خوب یادت مونده.این شعر دومی رو از زبون پدر بارها شنیدم."
آهان یک بیت دیگه هم یادم اومد.
این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است
دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر
دیگه چیزی یادم نیست .یعنی باید خیلی فکر کنم تا یادم بیاد. بگذریم من از وقتی که خودمو شناختم دلم میخواست زندگی توام با عشق داشته باشم. ولی همونطور که گفتم عاشق مهرداد نبودم و هیچوقتم نمیتونستم عاشقش بشم. خب،هرکسی، یعنی هر زنی یه چیزی توی مردی میبینه که عاشقش میشه. من تنها تحت تاثیر پدرت قرار گرفته بودم و تصمیمی هم که گرفتم تصمیمی احساسی بود نه از سر عقل.
در حدود بیست روزی اینجا موندیم و چون کار مهرداد تموم شده بود، برگشتیم ایران مهرداد نشون میداد که به من خیلی علاقه مند شده. منم روحیهی تازهای پیدا کرده بودم ولی وقتی برگشتم به همون زندگی گذشته، باز هم افسرده شدم. مهرداد بعضی شبها میاومد پیش من. من که زن قانونی و شرعیش بودم. البته شب نمیموند و آخر شب میرفت. به من خیلی سخت میگذشت آدم شوهر کرده باشه، اما شوهر نداشته باشه خیلی سخته.
بعد از اون سفر، یعنی حدود چهار ماه بعدش، باز هم یه سفر یک هفتهای با مهرداد اومدیم این جا. پس از اون، یه بار دیگه هم اومدیم. اون زمان تو رو دو ماهه حامله بودم. گفتم که پدرت اینجا دوست و آشنا خیلی داشت و هر سفری که میاومدیم، به افتخار ما مهمونی میدادن. اون بار هم یکی از دوستهای ایرانی مهرداد به افتخار ما یه مهمونی ترتیب داده بود. از اون مهمونیهای آن چنانی که همه جور آدمی از هر گوشهی دنیا توش بود. پدرت که پیدا بود به من خیلی افتخار میکرد، منو به هرکسی میرسید معرفی میکرد.
اما اون شب منو به یک نفر معرفی نکرد یک جوون خیلی سبزهرو و درشت هیکل که لباس سفیدی پوشیده بود و بین اون همه آدم، کاملا مشخص ومتمایز بود.از چشمات میخونم که میخوای بپرسی اون عادل نبود؟ درسته، خودش بود. با بلوز کتان سفید و شلواری به همون رنگ موهای بلندش رو با یک کش بسته بود پشتش به ما بود. از مهرداد پرسیدم اون کیه. مهرداد که حسودیش میشد، گفت یه عرب ملخ خور و وقتی پرسیدم نمیخواد منو به اون معرفی کنه، گفت از این کار خوشش نمیآد.
ولی همین وقت عادل خودش برگشت و وقتی مهرداد و منو دید، به سراغمون اومد. نزدیک که شد چشمای درشت سیاه و مژههای بلندش رو دیدم. شونههایی پهن و بازوهایی محکم داشت. از حالت چهرهی مهرداد فهمیدم که از حرف زدن با اون اکراه دارد.ولی وقتی جلو آمد و سلام کرد مهرداد مجبور شد جواب سلامش رو بده و منو بهش معرفی کنه، همین طور هم اونو به من. عادل با زبون عربی گفت که از آشنایی با شما خوشحالم و من که بعد از چند سال که از بندرعباس اومده بودم دیگه با کسی عربی حرف نزده بودم، مثل این که همزبون پیدا کرده باشم، خوشحال شدم و با عربی با اون سلام و علیک و احوالپرسی کردم. عادل پسر یک امیر کویتی بود که در انگلیس زندگی میکرد و کارش تجارت خشکبار بود. اون با مهرداد دو سه باری توی مهمونیها سلام و علیک کرده بود و اصلا نمیدونست کار مهرداد چیه.
طرز حرف زدن و حالت نگاه عادل روی من خیلی تاثیر گذاشت و از توچه پنهون، تا چند روزی فکرم رو مشغول کرده بود. ما چند روز بعد برگشتیم ایران و همون زندگی یکنواخت رو شروع کردم . مادرم یکی دو ماهی رفت بندرعباس پیش اقوامش و من تنها موندم. مهرداد هم خیلی کم به دیدارم میاومد فقط تلفنی با من حرف میزد. زن وقتی حامله میشد، خیلی به محبت و توجه نیاز داره، ولی من از هر دوتای اینها محروم بودم، پول داشتم. همهی وسایل برام مهیا بود، ولی از محبت و گرمای حضور شوهر خبری نبود از دست مهرداد خیلی عصبانی بودم به طوریکه تصمیم گرفتم تو رو سقط کنم. مهرداد، از ترس شیرین، خیلی کم و با ترس و لرز پیشم میومد و هر وقت اعتراض میکردم یه هدیهی گرون قیمت برام میخرید و در واقع به من حق السکوت میداد.
تنهایی و بی کاری باعث شده بود به فکر بیفتم ... فکر جدایی. با خودم میگفتم چه فایده داره پولدار اما تنها باشم. اگه جدا میشدم میتونستم شوهری بکنم که مال خودم باشه. با ترس و لرز، موضوع رو به مهرداد گفتم. اونقدر عصبانی شد که برای اولین و آخرین بار کشیدهی محکمی به صورتم زد. خیلی دوستم داشت ولی کاری از دستش برنمیآمد. بهش گفتم حالا که اینطوره منو بفرست انگلیس، اونجا دستکم میتونم بیشتر ببینمت.تاحدود یک ماهی چیزی نگفت. اما وقتی خیلی اصرار کردم راضی شد. اون وقت شش ماهه بودم اما ای کاش راضی نمیشد. ای کاش یه سیلی محکم دیگه تو گوشم میزد و منو سرجام مینشوند.
مهرداد ازم قول گرفت که اعتراضی نکنم و توی انگلیس اون قدر بمونم تا تو به دنیا بیای. قبول کردم. تا وقتی اونجا برام تازگی داشت.وضع خوب بود. با بیرون رفتن و گردش توی فروشگاهها سرمو گرم میکردم اما بعد از هفت ماهگی که سنگین شده بودم که مهرداد به انگلیس اومد. باز هم یکی از دوستاش مهمونی داد. که ما هم رفتیم. عادل رو باز هم دیدم. با همون لباس سفید به اتفاق چندتا از دوستای عربش.
عادل هم ما رو دید و اومد سراغ ما .چنان سلام و علیک گرمی با من کرد، انگار صدساله با هم آشنا هستیم. باز هم مهرداد زیاد تحویلش نگرفت و بهش کم محلی کرد. عادل گفت که آن آقایان دوستانش هستند که از کویت آمدهاند و قصد کاری تجاری دارند و مهرداد هم، با اکراه، به عادل گفت که من به علت بارداری همسرم در انگلیس زندگی میکنم و پس از وضع حمل احتمالا به ایران برمیگردم. اون شب عادل به من خیلی نگاه میکرد .هر بار که رو برمیگردوندم میدیدم نگاهش طرف ماست. تنها چیزی که اون وقتا بهش فکر نمیکردم این بود که همچین اتفاقی بین ما بیفته. مهرداد پیشنهاد داد مادرم یا عمه اشرف بیان پیش من، ولی قبول نکردم. چون از عمه اشرف خجالت میکشیدم با مادرم هم راحت نبودم، چون بجای اینکه اون از من مراقبت کنه من میباید مواظبش میشدم. چون اطمینانی بهش نبود و هر لحظه ممکن بود حالش بهم بخوره.
یکی از اقوام مادری مهرداد که توی لندن زندگی میکرد قبول کرد که به عنوان پرستار روزها بیاد پیش من، ولی باز هم شبها تنها بودم. مهرداد به ایران برگشته و قول داده بود وقتی زایمانم نزدیک شد بیاد پیش من، میدونی صنم جون، یکی از بدترین دردها، درد تنهاییه، درد بیهمزبونیه، درد غربته. یه زمانی توی ایران که بودم آرزو میکردم برم خارج از کشور.رفتن به آمریکا یا انگلیس یا فرانسه برام مثل رویا بود. ولی در آن روزهای سخت حاملگی که در غربت بدجوری منو زیر فشارگذاشته بود از هرچی فرنگ و فرنگی بود تنفر داشتم.آرزو میکردم پیش مادرم توی ایران بودم. حتی آرزو میکردم اکرم خانم، همسایهی قدیمیمون پیشم بود. چند باری هم نفرینش کردم که باعث شد برم دفتر پدرت و با اون آشنا بشم. روزهای خیلی سختی بود... .
در این هنگام پرستاری داخل اتاق آمد صنم به ساعت نگاه کرد، نزدیک ظهر بودآنقدر گرم گفتوگو بودند که متوجه گذشت زمان نشدند. صنم آماده رفتن شد، چون وضعیت مادرش طوری نبود که بتواند پیش از آن حرف بزند.
" خب مادر من دیگه میرم که تو هم استراحت کنی."
"ولی مسئلهای نیست تو میتونی بمونی. بعد از خوردن ناهار باز هم با هم حرف بزنیم. آخه دو روزی نمیتونی بیای"
صنم ناگهان یکه خورد" بر ای چی مادر؟"
" نترس چیزی نیست. گویا شورای پزشکی تصمیم گرفته منو منتقل کنه به آسایشگاه. گفتن وسایل مراقبت رو میفرستن آسایشگاهخ. اون جوری برای من هم بهتره. هم محیطش برام آشناست، هم دوستام دور و برم هستن."
صنم اعتراضی نکرد. پرستار بعد از آنکه دید همه چیز روبه راه است، بیرون رفت و دقایقی بعد ناهار را آورد. طبق سفارش سهیلا، ناهار صنم را هم که غذای مخصوصی تهیه شده از مرغ بود برایش آوردند پس از ناهار بار دیگر صنم لبهی تخت سعیلا نشست، و او به تعریف ماجرایش ادامه داد.
" خانمی که حکم پرستار من رو داشت ساعت پنج بعد از ظهر میرفت و من تنها میموندم، شبها تنهایی میرفتم قدم زدن چون دکتر گفته بود برام خوبه، اما چشمهام همش پره اشک بود. تنهایی، بی همزبونی و غربت دست به دست هم داده بودن که منو دق مرگ کنن. گاهی که پدرت تلفن میزد مثل دیوونه ها گوشی رو برمیداشتم و تا چند دقیقه بعد از تموم شدن حرفاش گوشی هنوز دستم بود و بعدش باز تنهایی.
به هشتمین ماه حاملگی پا گذاشته بودم که یک شب وقتی قدم میزدم، هوس کردم برم کنار رودخانهی تایمز. با تاکسی رفتم اونجا هوا ابری بود و نم نم بارون میاومد. همین طور که چترم رو بالای سرم گرفته بودم و توی عالم خودم قدم میزدم صدایی از پشت سرم شنیدم. یک نفر اسممو صدا میزد. وقتی رو برگردوندم عادل رو دیدم. اول جا خوردم و میخواستم جوابشو ندم. اما دیدم دور از ادبه. خلاصه، اون شب کلی با هم حرف زدیم من که از تنهایی حسابی کلافه شده بودم وجود یک هم صحبت اون هم کسی رو که به زبون عربی حرف میزد غنیمت شمردم.
عادل جوون تحصیلکردهای بود. اون توی انگلیس درس خونده بود و به کار تجارت خشکبار مشغول بود. آدم مودبی بود و در حرف زدن و استفاده از کلمات حد خودشو رعایت میکرد. من تنها یکی دوبار به صورتش و چشماش نگاه کردم ولی همون هم کافی بود که تحت تاثیر نگاه نافذش قرار بگیرم. اون شب، وقتی با عادل حرف میزدم احساس میکردم تو کوچه پس کوچههای بندر عباس هستم پیش همشهریهای همزبون خودم. دلم باز شد، احساس کردم غم دنیا از دلم بیرون رفته و سبک شدم. عادل که اتفاقی منو دیده بود، به من گفت قصد داشت بیاد دیدنم یعنی به خونهی مهرداد توی محذور اخلاقی گیر کردم و نشونی خونه رو بهش دادم.
دوشب بعد توی خونه نشسته بودم وطبق معمول با بیحوصلگی تلویزیون تماشا میکردم که صدای زنگ آپارتمان رو شنیدم و وقتی در رو باز کردم باز هم عادل رو پشت در دیدم راستش اول خیلی ترسیدم ولی ادب حکم میکرد دعوتش کنم بیاد تو. عادل خیلی راحت اومد توی خونه و یکراست رفت اتاق پپذیرایی نشست و وقتی رفتم آشپزخونه براش شربتی چیزی بیارم، دیدم مثل اینکه خونهی خودشه راحت نشسته داره تلویزیون تماشا میکنه. اون شب هم از هر دری با هم حرف زدیم و غم غربت و تنهایی را فراموش کردیم. عادل از کارش و خانوادهاش حرف زد. وقتی داشت میررفت، بدون هیچ تعارفی گفت باز هم به دیدنم میآد. اون سه چهار ساعتی که با هم حرف زدیم روی من خیلی تاثیر گذاشت. عادل مثل سیلی بود که جاری شد.و ضمن اینکه غم وتنهایی منو برد اساس و پایهی زندگیم رو هم از جا کند وبرد.
عادل هفتهی بعدش تقریبا هر شب به من سرزد. هرچند بیشتر دربارهی کار ،وضعیت زندگی در لندن و خلخ و خوی مردم با هم حرف میزدیم، کم کم حرف به مسائل خصوصیی کشید و به احساس و علایق درونی و آخر سر به عشق. عادل با صراحت به من اظهار عشق نکرد. حتی روی مبل نزدیک من هم ننشست، ولی من احساس میکردم به طرفش کشیده میشم اشتباه پدرت این بود که توی اون موقعیت منو خیلی تنها گذاشت. حتی کمتر تلفن میزد و من بیشتر یا عادل همکلام میشدم نمیدونم چرا درباره ی این دیدارها با مهرداد حرفی نزدم. شاید نمیخواستم فکرهای بدی بکنه ولی اشتباه کردم، چون شبی که سرزده و بدون خبر قبلی به لندن اومد و بعد از وارد شدن به آپارتمان عادل رو اونجا دید فکری رو کرد که دلم نمیخواست بکنه.
مهرداد که قرار بود دوهفتهی بعد به لندن بیاد به این دلیل که برنامهاش بهم خورده بود زودتر اومد. تا زایمان من حدود سه هقتهای مونده بود. مهرداد اون شب تقریبا عادل رو بیرون کرد و بعد از رفتن اون با من سر سنگین بود و جواب سوالام رو هم نمیداد. وقتی به پدرت گفتم که از دیدنش خوشحالم با مسخره جواب داد که گمون نمیکنم این طور باشه و گفت چه حقی داشتم در نبودنش اون " مرتیکهی عرب " رو به خونه راه بدم. به مهرداد گفتم خیلی تنها بودم، و اون گفت حرفمو باور نمیکنه چون به چشمش دیده که مرد غریبه تنهایی منو پر کرده.
پیش از به دنیا اومدن تو روزهای سختی رو گذروندم پدرت خیلی با من سرسنگین بود و اصلا لبخند نمیزد به جاش، پشت سر هم متلک میگفت. وقتی تو به دنیل اومدی عادل اومد بیمارستان دیدن من، اما مهرداد با بی ادبیبا اون برخورد کرد. وقتی شناسنامهی تورو گرفتیم، مهرداد از من خواستبرگردم ایران، ولی من گفتم که میخوام یه مدتی بمونم تا کاملا خوب بشم، در ضمن بیمارستان از تو خوب مراقبت کنه، چون وقتی به دنیا اومدی وزنت کم بود و خیلی هم گریه و بیتابی میکردی. ولی در اصل ته دلم میخواست عادل رو بیشتر ببینم. حس میکردم نمیتونم ترکش کنم. در تنگنای احساسی عجیبی گیر افتاده بودم. می-خواستم به مهرداد تلفن بزنم و بهش بگم بهتره ما از هم جدابشیم، ولی دلم نمیاومد. از طرفی هم نمیتونستم خودمو گول بزنم. من عاشق عادل شده بودم هرچند عادل هیچ حرفی از عشق نزده بود توی نگاهش همه چیزو میخوندم.
وقتی تو به دنیا اومدی اواخر پاییز بود. پدرت یک مستخدمه برام گرفته بود که تا حالم به حالت طبیعی برگرده، کارهای خونه رو انجام بده و از تو مراقبت کنه. من هر روز باید میرفتم پیاده روی، یعنی دستور دکتر بود. و توی اون پیاده رویها عادل منو همراهی میکرد. اون دربارهی وضعیت پدرش که یک امیر کویتی بود حرف میزد و از مادرش که وقتی دیدمش از زیباییش حیرت کردم. عادل به مادرش رفته بود. درعین اینکه هیکلی درشت داشت صورتش خالی از خشونت بود.
من بد جوری بلاتکلیف بودم مهرداد از تهران تلفن میزد که حاضر باشم که بیاد دنبالم برگردم ایران و من هنوز آمادگی اومدن ندارم.روزهای سختی رو میگذروندم داشتم دیوونه میشدم اگه برمیگشتم تهران باز همون زندگی بود همون زن دوم بودن و دزدکی زندگی کردن، ولی اینجا عادل رو داشتم هرچند نمیدونستم چه خیالی دربارهی من داره. به هر حال، یه روز که میخواستم برم پیاده روی چون بارون شدیدی میبارید،عادل با ماشینش اومد دنبالم و منو برد به یه رستوران دنج اونجا بود که به من پیشنهاد کرد از مهرداد جدا بشم و با اون ازدواج کنم.
از شنیدن حرفش یکه خوردم اما عادل هم گفت زندگی کردن به عنوان زن دوم و به اون ترتیبی که من زندگی میکردم عذاب آوره. میگفت عربها هم دو سه تا زن میگیرن، ولی اونجا وضع فرق میکنه و زنها میپذیرن که هوو داشته باشن، یعنی چیزی عادیه ولی در ایران عادی نیست. برای همین هم زندگی برای زن دوم سخته. گذشته از اینها اگر زن اولش از وجود تو با خبر بشه ممکنه برات خیلی بد بشه اما اگر با من ازدواج کنی میتونم از دخترت
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
142 -161

به خوبی نگهداری کنم. اون روز عادل یه عادل دیگه بود، با همیشه فرق داشت، خیلی بی قرار بود، شاید می ترسید من برگردم ایران و برای همیشه منو از دست بده. بهش گفتم باید فکر کنم.
« وضع روحیم به هم خورده بود. حتی رفتم پیش روانپزشک. ولی خودم می دونستم مرضم چیه. من بر سر دو راهی مونده بودم. هیچ کس رو نداشتم که باهاش مشورت کنم. باید خودم تنهایی تصمیم می گرفتم. می خواستم زنگ بزنم به مادرم و موضوع رو بهش بگم و ازش صلاح و مشورت بخوام، ولی از طرفی مطمئن بودم با شنیدن این حرف درباره ی من فکرهای بد می کنه و منو یه زن خراب به حساب می آره. عادل دست بردار نبود. هر روز به دیدنم می اومد و هر روز پیشنهادش رو تکرار می کرد. در همون گیرودار یه روز که برای پیاده روی بیرون رفته بودم، یه ماشین زد به من. منو بردن بیمارستان، طوری نشده بود، فقط بدنم کمی کوفته شده بود، البته قرار شد دو سه روزی بیمارستان بخوابم تا آزمایش های مختلفی از من به عمل بیاد. وقتی از سرم عکس گرفتن، جواب مشکوک بود. برای همین گفتن باید دو هفته ای توی بیمارستان بخوابم، چون یک لخته ی کوچک خون نزدیک مغزم دیده شده بود.
« در اون دو هفته عادل نهایت تلاشش رو کرد که علاقه ش رو به من ثابت کنه. برای تو یک پرستار گرفت و از صبح تا شب بیمارستان بود. من به پدرت تلفن زدم و موضوع رو بهش گفتم. ولی اون گفت چون شیرین مریضه براش امکان نداره بیاد پیش من. لحن کلامش اون قدر سرد بود که من ترجیح دادم از گرمای محبت عادل استفاده کنم. درست روزی که از بیمارستان مرخص شدم، به عادل خبر رسید که پدرش مریضه، برای همین برگشت به کویت و دو هفته ای نبود. دو هفته ای که به من خیلی سخت گذشت. از پدرت هم خبری نبود. از طرفی، حوادث دو هفته ی گذشته و وضعیت روحی من باعث شده بود شیرم اون قدر کم بشه که نتونم به تو شیر بدم.خودم هم خیلی ضعیف شده بودم.
« نبودن عادل برام خیلی سخت بود. توی اون روزها بود که فهمیدم نمی تونم ازش جدا بشم و باید پیشنهادش رو قبول کنم. می دونی عزیزم، تا آدم به اون وضعیت دچار نشه ، نمی تونه بفهمه که چقدر سخته. مردم به خیلی چیزها متهمت می کنن، بدون اون که بدونن در وجودت چی می گذره، از درون هم خودت می سوزی. به هر حال تصمیمم رو گرفتم. آینده ی من فقط با عادل برام معنا داشت. همون جور که همیشه، از دوران نوجوانی آرزو داشتم، عاشق شده بودم و می خواشتم زندگی با عشقی رو با عادل شروع کنم...»
صنم که ضمن شنیدن حرفهای مادرش، در فکر هم بود، حرف مادرش را قطع کرد:« مامان، پس اینکه می گن می شه بدون عشق ازدواج کرد و بعد عاشق شد درست نیست؟به نظر من اگه بود تو پس از ازدواج با پدرم می تونستی عاشقش بشی ولی نشدی.»
« ببین، اولا تعریف عشق به اندازه ای وسیعه که هر کس یه جوری تعبیرش می کنه. تو اگه از هزار نفر بپرسی عشق چیه، هزارتا جواب مختلف می شنوی. من مطمئنم که دو نفر رو نمی شه گیر آورد که از عشق یک برداشت داشته باشن. برای همین هم نمیشه گفت چرا یه عده اول عاشق می شن بعد ازدواج می کنن، ولی یه عده ی دیگه اول ازدواج می کنن، بعد رفته رفته عاشق می شن. می گن این جوری بهتره، ولی من همیشه دوست داشتم اول عاشق بشم، بعد ازدواج کنم؛ هز چند می گن ازدواج گورستان عشقه. خیلیا بودن که از شدت عشق و علاقه دست لیلی و مجنون رو از پشت بسته بودن، ولی وقتی ازدواج کردن، بیشتر از چند ماه نتونستن با هم سر کنن. می دونی، من وقتی از عادل پرسیدم با وضع مالی و تیپ و هیکل و ظاهر مجذوب کننده ای که داره می تونه هر دختری رو که بخواد به زنی بگیره، چرا سراغ من اومده؟ جواب داد، خیلی از کارها هست که آدما انجام می دن، اما دلیل خاصی براش ندارن، گذشته از این ها، کار دل که دلیل و منطق نمی خواد. اصلا عشق با منطق کاری نداره.
« وقتی عادل برگشت، من تصمیم خودمو گرفته بودم. چون خجالت می کشیدم از مهرداد تقاضای طلاق کنم، تصمیم گرفتم بی خبر بذارم و برم. تو رو هم نمی تونستم ببرم، چون مهرداد به خاطر تو هم شده میومد دنبالم. بنابر این تصمیم گرفتیم، یعنی با عادل، که تو رو بسپریم پرورشگاه و خودمون بریم. عادل گفت بعدا به کمک وکیلش تو رو از مهرداد می گیره. اما چون به تعهد شرعی خودم پابند بودم، از عادل خواستم به کمک وکیل، ترتیب طلاق غیابی منو بده. یعنی از وکیلش بخواد ضمن تماس گرفتن با مهرداد از اون بخواد طلاق منو بده تا بتونم با عادل ازدواج کنم. عادل اصرار داشت که به ایتالیا بریم و بعد از مدتی برگردیم، ولی من مخالفت کردم. با عادل قرار گذاشتم یه جایی تو همون لندن بمونیم تا وکیل اون ترتیب طلاق رو بده و من، بعد از گرفتن طلاقنامه و تموم شدن مدت قانونی با اون ازدواج کنم و به خونه ش برم. درسته مدتی بود توی انگلیس زندگی می کردم، ولی نمی تونستم رسم و رسومی رو که عمری با اون زندگی کرده بودم نادیده بگیرم.
« من اطمینان داشتم پدرت خیلی زود میاد سراغت. در ضمن یه نامه هم نوشتم و از پدرت تقاضای بخشش کردم. براش نوشتم که از اول دوستش نداشتم وتنها به خاطر احساس دین زنش شدم. نوشتم حالا دیگه با خیال راحت می تونه به زندگیش، به شیرین و به رعنا برسه...»
اشکهایی که از گونه ی صنم روان شد، سهیلا را به سکوت وا داشت. او که دلیل گریستن صنم را هم می دانست و هم نمی دانست، لحظاتی به او خیره شد و سپس با تردید پرسید:« از دست من ناراحت شدی؟من که گفتم هیچ کس نمی تونه بفهمه من چه وضعیتی داشتم. البته قبول دارم که اشتباه کردم. عشق عادل چشم منو کور کرده بود، عقلمو ازم گرفته بود. من می تونستم عشقی رو که می خواستم در وجود تو پیداکنم. اما این رو الآن می فهمم نه اون وقت...»
« نه مادر، دلیلش این نیست. علتش اینه که تو منو اصلا به حساب نیاوردی. اصلا یه لحظه هم فکر نکردی که یه بچه داری. بچه ای که به آغوش گرم تو نیاز داره. تو در اون لجظه اصلا به فکر هیچ کس نبودی، غیر از خودت. می خواستی قسمتهای گمشده ی زندگیتو پیدا کنی. عشقی رو که تو رویاهات داشتی به دست بیاری. ولی فکر نکردی به چه قیمتی. تا وقتی ماجرای تو رو نشنیده بودم، خیال می کردم مادری هستی مثل همه ی مادر های دیگه. مادرایی که به خاطر بچه هاشون حتی از جونشون می گذرن، ولی تو برای اینکه به قول خودت به عشقت برسی، منو گذاشتی زیر پات. منو گذاشتی پرورشگاه. ولی پدروم، با همه ی گرفتاری و مسئولیت، همین که شنید چه کار کردی، اومد دنبال من. اگه پدرم هم مثل تو فکر می کرد، می شدم یه بچه ی پرورشگاهی...حالا می فهمم که دل پدرم پر از مهر و محبتیه که دل تو ازش خالیه. عشق واقعی اونه که تو وجود پدرمه. با همه ی ضربه ی روحی ناگواری که بهش وارد اومد، یعنی تو بهش زدی، از من غافل نشد. حتی شیرین که من زمانی تصور می کردم بدجنس ترین آدم دنیاست، بیشتر از تو در حقم مادری کرد. اون حتی یکبار به من نگفت که دخترش نیستم، ولی تو عملا منو از خودت دور کردی، مثل یه آدم غریبه...» اشک رشته کلام صنم را گسست و مادر و دختر لحظاتی را در سکوت گذراندند.
سرانجام سهیلا گفت:« صنم، عزیزم، حق با توست، ولی...»
« منو ببخش مادر، من نباید با شما این جوری حرف بزنم، ولی نمی دونم چرا یکباره این طوری شدم؟ از وقتی فهمیدم تو مادرم هستی، همه ی آرزوم این بود که پیدات کنم...اما، الآن پشیمونم...ای کاش به سراغت نمی اومدم. ای کاش تو رو نمی دیدم و ای کاش اصلا نمی فهمیدم که تو مادرم هستی...مادر، حتی حیوونای وحشی هم غریزه ی مادری دارن، حتی اونا هم برای نجات جون بچه شون، جون خودشونو به خطر می نداززن، ولی...ولی...»
سهیلا که از دگرگون شدن صنم شگفت زده شده بود و حرفهای اون همچون خنجری به قلبش فرو می رفت، در حالی که اشک می ریخت، گفت:« صنم، من که گفتم اشتباه کردم. من به خاطر این اشتباه زندگیمو از دست دادم، شوهرمو از دست دادم، بچه مو از دست دادم و بعد هم بیست ساله دارم عذاب روحی می کشم. این همه تقاص پس دادن بس نیست که الآن تو داری با حرفات آتیشم می زنی. آخه چرا؟ تو که نمی تونستی منو ببخشی، چرا اومدی و به زندگی امیدوارم کردی؟ من که داشتم تو سلولم مجازات می شدم، چرا اومدی باز هم بذر امید به زندگی رو تو دلم کاشتی و حالا...»
صنم برخاست. لحظاتی ایستاد و نگاهی خشماگین به سهیلا انداخت، سپس به سوی در رفت، دستگیره ی آن را گرفت و در را گشود، اما پیش از بیرون رفتن گفت:« متاسفم مادر.»
فصل 9
« پدر، خواهش می کنم منو زودتر برگردون ایران.»
مهرداد که صنم را خیلی مصمم دید، دستش را گرفت، نوازشش کرد و از او خواست بر روی مبلی کنارش بنشیند. « ببینم عزیزم، چی شده؟ باز هم با هم اختلاف نظر پیدا کردین؟»
« چدر فقط ازت خواهش می کنم منو هر چه زودتر برگردون ایران. من...من دیگه نمی خوام با سهیلا رو به رو بشم. دیگه نمی خوام اونو مادر صدا کنم. به نظر من اون لیاقت اسم مادر رو نداره. اون یه زن هوسباز بوده، زنی که منو، تو رو، همه رو فدای خودخواهی خودش کرده. تا وقتی ماجرا رو از زبون خودش نشنیده بودم، خیال می کردم حرف های عمه اشرف با غرض و مرضه، اما وقتی حالت سهیلا رو موقع تعریف ماجرا می دیدم، همه چیز رو فهمیدم. اون با چنان حالت بی اعتنایی از گذاشتن من تو پرورشگاه حرف می زد که انگار بچه گربه ای رو که نمی خواسته از خونه انداخته بیرون. یعنی عشق چشمای آدمو این قدر کور می کنه که حتی از بچه ش می گذره؟ یعنی من اون قدر براش ارزش نداشتم که دست کم منو تو دست تو بسپره و بعدش بره؟ باور کن بابا جون، اون زمانی که فهمیدم سهیلا مادرمه، خیال می کردم توی زندگی دیگه هیچ آرزویی ندارم. خودت دیدی که با چه شور و شوقی روزها رو می شمردم که بیام پیشش. همه ی بی مهریهای روزهای اول دیدارمونو تحمل کردم. شما اون بار هم منو تشویق کردین که دوباره سعی کنم تا اونو از دنیای تنهاییش بیرون بیارم و من هم این کارو کردم. ولی این بار نمی دونم چرا این طوری شد. چرا این قدر منقلب شدم. احساس کردم حتی ذره ای براش ارزش نداشتم که به اون وضع و حال منو گذاشت پرورشگاه...پدر چرا با من این کار رو کرد؟ چطور یه مادر با بچه ش می تونه همچین رفتاری بکنه؟»
مهرداد به نوازش موهای صنم ادامه داد. چهره اش نشان نمی داد که از نتیجه ای که صنم به آن رسیده بود رضایت داشته باشد. سهیلا او را نیز آزرده بود؛ بیش از هر کس و هر چیز در این دنیا. دقایقی در سکوت سپری شد؛ سکوتی که با گریستن بی صدای صنم همراه بود. سرانجام مهرداد پرده ی سکوت را به کناری زد:« هر چن ما بدیم تو ما را بدان مگیر / شاهانه ماجرای گناه گدا بگو...عزیز دلم، تو حق داری احساس کنی دوستت نداشتن که به راحتی ازت گذشتن. این واقعیته، چیزیه که اتفاق افتاده و نمی شه منکرش شد. اون بار هم بهت گفتم، سهیلا هر چی باشه و هر کاری کرده باشه، باز هم مادرته. تو در وجود اون زنگی پیدا کردی، شکل گرفتی، با خوردن شیره ی جونش جون گرفتی. تو جزئی از وجود اون هستی. مگه می شه آدم، اون هم مادر، پاره ی تنش رو دوست نداشته باشه...»
« پدر، اون تو رو هم آزار داده، یه جور که اصلا نمی تونی ببخشیش، پس چرا می خوای من ببخشمش. اون اگه منو دوست داشت، در اون روزها که کاملا بی پناه بودم، ولم می کرد به امان خدا، اون هم به خاطر یه آدم...»
« صنم، تو قبل از دیدن مادرت هم از این موضوع خبر داشتی. عمه اشر مو به موی ماجرا رو برات گفته بود. خب، می خواستی همون وقت به این فکر بیفتی که چرا مادرت رهات کرد و رفت. خب همون وقت باید به زشتی عملش فکر می کردی، و به سراغش نمی رفتی. حالا که اومدی باید تا آخرش بری. وقتی اومدی سراغش یعنی این که گناهش رو بخشیدی. تو اونو از دنیای خودش، از زندون خودش بیرون کشیدی.، چند روزی در قفسش رو باز کردی تا باز هم با آزادی آشنا بشه، قلبش رو با محبتت گرم کردی، و حالا می خوای بذاریش و بری؟ می دونی چی به روزش می آد. بهت قول می دم خودشو از بین ببره...و اگه این اتفاق بیفته، حتما خبرش به گوش تو می رسه و بعد...تا آخر عمر عذاب وجدان می کشی. مادرت دل منو، غرور منو، مردانگی و حیثیت منو چنان لگدمال کرده که داغش تا زنده هستم منو می سوزونه، اما به مرگش راضی نیستم. می دونی چرا؟ چون خود من هم این وسط مقصر بودم. یعنی اگه بخواهیم خدایی قضاوت کنیم، مقصر اصلی من هستم. اون داشت زندگی خودشو می کرد. من بودم که به خاطر مشکل خودم، اونو توی دردسر انداختم. من اگه مشکلم رو جور دیگه ای حل می کردم، اونو هم از زندگی نمی انداختم. اون هم با یه نر که مشکل منو نداشت، ازدواج می کرد و شاید خوشبخت می شد. برای همین راضی نیستم که عذاب بکشه.
« صنم، عزیزم، با شناختی که از تو دارم، می دونم که قلبت چقدر رئوفه. ممکنه از دست کسی ناراحت بشی، ولی زود می بخشیش. تو هم نمی تونی ببینی کسی از دستت دلخوره...»
« ولی این بار فرق می کنه پدر. اگه تو هم حالت سهیلا رو می دید، می دیدی با چه شیفتگی از اون مرد حرف می زد و با چه لحن بی اعتنایی از ترک کردن من و طلاق گرفتن از تو، به من حق می دادی که این قدر ناراحت بشم. پدر شما چرا اصرار داری من برم پیشش و دوباره مادر صداش کنم و دوستش داشته باشم، در حالی که خودت حاضر نیستی حتی با اون رو به رو بشی؟»
« ببین دخترم، قبلا هم گفنم، الآن هم می گم. توی اون ماجرا هر دو نفرمون مقصر بودیم. برای همین هم می خوام همون قدر که من از بودن تو در زندگیم لذت بردم و می برم، اون هم نصیبی ببره. سهیلا با کاری که کرد، نتونست از دوران شیرین بچگی تو لذت ببره. اون وقت که تو تازه حرف زدن رو یاد گرفته بودی و با گفتن یک کلمه باعث می شدی لذت عالم رو ببرم، سهیلا توی آسایشگاه با رنج و عذاب دست به گریبان بود. به نظر من اون تقاص کارش رو پس داده و دیگه خدا رو خوش نمی آد که ناراحتی بکشه...یادته روزهای اول با تو چه رفتاری داشت؟ اون کارها به خاطر شرمندگی بود. عذاب شرمندگی از هر دردی بدتره و سهیلا اون درد رو کشید. دیگه براش ککافیه. اگه تو بزاری و بری اون از هم می پاشه. نمی دونم، شاید تو این سه چهار روزی که سراغش نرفتی دیگه کارش تموم شده باشه. من ازت خواهش می کنم بازم بهش فرصت بدی. برو سراغش. خودت گفتی که هوز همه ی ماجراش رو برات تعریف نکرده. به همه ی حرفاش گوش بده و بعد قضاوت کن. سهیلا بابت بی مهری به تو ومن، از دنیا خیلی بی مهری دیده. باز هم فکر کن بعد تصمیم بگیر. اگه تا یکی دو روز آینده به همین نتیجه ای رسیدی که الآن رسیدی، باشه، می برمت ایران و تو می تونی دیگه با اون کاری نداشته باشی.»
صنم سر به زیر انداخت.ذهنش مشغول و چشمانش اشک آلود بود. این پرسش همه ی ذهنش را اشغال کرده بود که چرا مهداد حاضر نیست حتی لحظه ای سهیلا را ببیند، ولی اصرار دارد که او ترکش نکند و باز هم به دیدنش برود؟
آن چه صنم از پرستار بخش جراحی شنید، لحظه ای همچون پتک بر سرش کوبیده شد. « مادر شما در بخش مسمومان بستری است.»
بخش مسمومان!؟یعنی...
صنم سراسیمه و پرسان پرسان به سمت بخش مسمومان بیمارستان رفت. از سرپرستار بخش که زنی میان سال و خوش رو بود، شماره ی اتاق مادرش را پرسید. پرستار ضمن گفتن شماره ی اتاق، از او خواست بیش از چند دقیقه در اتاق نماند، چون حال سهیلا چندان رضایت بخش نیست.
هنگامی که صنم در اتاق را گشود، از آن چه دید یکه خورد. سهیلا که پیش تر تنها پاهایش گچ گرفته بود، اکنون چهره ای داشت به سفیدی گچ دیوار و چشمانی بی حالت که پی در پی بسته و باز می شد.
صنم که قادر نبود مانع سرازیر شدن اشک هایش شود، با پاهایی لرزان به کنار تخت سهیلا آمد. سهیلا چشم گشود و با نگاهی بی حال به او خیره شد و سپس لبخندی بی رمق بر لبانش نشست. دست راستش را آهسته و با ضعف بالا آورد . صنم آن را در دست گرفت. « مادر، منو ببخش. بچگی کردم...نفهمیدم چرا بی خودی ناراحت شدم...منو ببخش. ازت خیلی عذر می خوام...»
در همین لحظه پرستاری وارد اتاق شد و از صنم خواست بیش از آن با بیمار حرف نزند، چون حرف زدن برایش خوب نیست. صنم دست سهیلا را رها کرد، به سوی در رفت، اما پیش از بیرون رفتن گفت:« مادر دوستت دارم. خیلی... دوباره می آم دیدنت.»
صنم در خانه با بی تابی انتظار مهرداد را می کشید. او در حدود ساعت پنج بعد از ظهر به خانه آمد و وقتی صنم موضوع را به اطلاعش رساند، برای آگاه شدن از چند و چون قضیه، بی درنگ به بیمارستان رفت. شب، سر میز شام، مهرداد حامل خبر خوش نبود.
« نگفتم سهیلا خودشو می کشه؟»
صنم که از شنیدن این حرف یکه خورده بود، با وحشت پرسید:« چی گفتی بابا! من که رفتم زنده بود... یعنی؟!»
« نه عزیزم، هنوز زنده س. ولی به تو گفتم که ممکنه کاری دست
خودش بده. روز بعدی که تو با اون قهر کردی، شبش معلوم نیست با چه دارویی خودش رو مسموم کرده. خدایی بود که پرستار اومد بهش سر بزنه که دیده سهیلا رنگش کبود شده. اگه یه ربع دیرتر می رسید، سهیلا از دست رفته بود.»
« بابا وقتی دیدمش، رنگش مثل مرده ها بود.»
« خب، مسمومیتش خیلی شدید بوده...ولی خدا رو شکر به خیر گذشت. پرستار می گفت توی خواب همش صدا می زنه صنم...صنم...صنم.»
صنم بی صدا می گریست. او، لحظاتی بعد بی آن که دست به غذا بزند، به اتاق خودش رفت. مهداد چند بار صدایش زد اما پاسخی نشنید. صنم به تنها بودن نیاز داشت. صبح روز بعد، مهرداد طبق روال همیشه، از خانه خارج نشد؛ دلواپس صنم بود.
مهردا چند بار با انگشت به در اناق خواب صنم زد و او را صدا کرد. پاسخی نشنید. محکم تر زد، اما باز هم صدایی نیامد. او که ترسیده بود، با مشت به در کوبید و این بار، پس از چند ثانیه در باز شد. صنم با چشمانی پف کرده که حاکی از نخوابیدن و گریستن بود، در آستانه ی در ایستاد و به پدر سلام کرد.
« عزیزم، حالت خوبه؟»
« خوبم پدر جون. دیشب نتونستم درست بخوابم. همش کابوس می دیدم و گریه می کردم. دلم می خواد زودتر برم به سهیلا سر بزنم.»
« خب، پس معطل نکن. صبحونه رو حاضر کردم. من کار دارم و باید برم. تو که بیمارستان رو خوب بلدی. به خودت برس و با روحیه ای خوب برو پیش مادرت. بذار اون هم از تو روحیه بگیره. این جوری حالش زودتر خوب می شه.»
پس از رفتن مهرداد، صنم استحمامی کرد، لباس مرتب پوشید و پس از خوردن صبحانه ی مفصل، به راه افتاد. در حدود ده و نیم صبح بود که به بیمارستان رسید و یکسره به اتاق سهلا رفت. وقتی در را گشود، سهیلا با سر و صورتی آرایش کرده و خیلی سر حال تر از روز گذشته، در بستر دراز کشیده بود. صنم گونه ی مادرش را بوسید و گفت:« مامان، مثل این که امروز حالت خیلی خوبه. اصلا انگار نه انگار دیروز با اون حال بودی.»
« صنم، عزیزم، اگه تو نمی اومدی من می مردم. من دیروز که تو رو دیدم، جون دوباره گرفتم. این ها همش به خاطر توست. تو بودی که دوباره زنده م کردی...آخ...»
« مادر، چرا این کار رو کردی؟ چرا حالا؟ چرا سالها پیش این کار رو نکردی؟ اون وقتی که دنیا به تو پشت کرد و همه ی امید زندگیت رو از دست دادی؟»
« عزیزم، من تنها باری که احساس کردم امیدی به زندگی ندارم، هفته ی پیش بود که تو با اون حالت از من قهر کردی. اون وقت به این نتیجه رسیدم که زندگی بدون تو برام بی معناست. حالا فهمیدم چقدر دوستت دارم و اگه این موضوع رو زمانی که به دنیا اومدی درک کرده بودم، الآن وضع خیلی فرق داشت. الآن تنها چیزی که دلخوشی زندگی منه، وجود توست.»
« مامان، منو ببخش که ناراحتت کردم. یه لحظه دچار احساسات شدم وخیال کردم برات خیلی بی ارزش هستم، ولی پدر با حرفاش خیلی چیزا رو برام روشن کرد. پدر با من خیلی حرف زد و من متوجه شدم درباره ی تو چقدر اشتباه کرده م. باز هم ازت خواهش می کنم منو ببخشی.»
« تو حق داری از دست من عصبانی بشی. می دونی چیه، از این به بعد دیگه درباره ی گذشته حرف نمی زنم، باشه؟»
« نه مامان، نه. تازه من علاقه مند شدم که بفهمم علت رفتنت به آسایشگاه چی بود. چرا توی این همه سال خودتو اونجا زندونی کردی. چرا از زندگی دست شستی. ولی تعریف بقیه ی ماجرا رو بذاریم برای وقت دیگه ای که حال تو بهتر بشه. الآن حرف زدن برات خوب نیست. راستی، قرار بود منتقلت کنن به آسایشگاه، خبری نشد؟»
« چرا، قرار بود، ولی این اتفاق برام افتاد، آوردنم به اینجا. باور کن اصلا دلم نمی خواست زنده بمونم. ولی دیروز که تو رو دیدم، دوباره جون گرفتم. دکتر امروز صبح که منو دید اصلا باورش نمی شد به این زودی حالم خوب شده باشه. اون می گفت معجزه شده، ولی نمی دونست که این معجزه کار تو بوده.»
« با این ترتیب، دیگه باید مرخص بشی برگردی آسایشگاه. به نظرم اونجا بهتر می تونی استراحت کنی تا پاهات خوب بشه. او جا دست کم چندتا دوست داری، در ضمن هرچی از محیط بیمارستان دورتر باشی، برای روحیت بهتره.»
در حدود نیم ساعت بعد پرستاری به اتاق آمد و از سهیلا خواست استراحت کند و از صنم نیز درخواست کرد اتاق را ترک گوید. صنم، بدون اعتراض، از مادرش خداحافظی کرد و گفت که روز بعد حتما خواهد آمد.
صبح روز بعد، در حدود ساعت ده بود که صنم بار دیگر به بیمارستان آمد. سهیلا به نظر می رسید کاملا بهبود یافته است، به اطلاع صنم رساند که دو روز بعد به آسایشگاه منتقل خواهد شد تا بقیه ی روز های استراحت برای خوب شدن پاهای شکسته را در آن جا سپری کند. او در ضمن از صنم خواست روز بعد به یمارستان تلفن بزند تا از چند و چون قضیه آگاه شود. صنم روز بعد با مادرش تماس گرفت و او اطلاع داد که سه روز بعد، یعنی صبح یکشنبه، به آسایشگاه بیاید تا با هم دیداری کنند.
مهرداد تصمیم داشت به ایران بازگردد، بنابراین هر آن چه را که صنم لازم داشت برای او تهیه کرد، پول در اختیارش گذاشت و روز شنبه راهی ایران شد. اوایل ماه اوت ( مرداد ) بود و رفتن مهرداد به ایران در حدود یک ماه طول می کشید. صبح روز یکشنبه، صنم زودتر از هر روز برخاست. او در خانه تنها بود و قصد رفتن به حمام را داشت که تلفن زنگ زد. مهرداد بود که از تهران تماس گرفته بود تا از وضع صنم آگاه شود. صنم پس از دقایقی گفت و گو با پدر به حمام رفت و بعد از پوشیدن لباسی که به تازگی از فروشگاه محلی خریده بود، راهی آسایشگاه شد.
پس از مدتی ندیدن آسایشگاه، محیط آن جا برای او تازگی داشت. وقتی وارد شد، نزدیک ساختمان، سهیلا را دید که با پاهای گچ گرفته در چرخکی ( صندلی چرخدار ) نشسته بود. چهره ای آرایش کرده و بشاش داشت و صنم در لبخند او امید زندگی را یافت. پس از سلام و احوال پرسی، سهیلا از صنم خواست که چرخک او را به داخل محوطه و لای درختان ببرد. هوایی که رو به پاییز می رفت کم کم خنک شده بود و با آن که سراسر آسمان را ابری خاکستری رنگ و ضخیم پوشانده بود، باران نمی بارید.
« مامان، نمی دانی چقدر مشتاقم که بقیه ی داستان زندگیت را بشنوم.»
« ببین صنم، اگه بخوای باز هم ناراحت بشی و از من قهر کنی، تر جیح می دم اصلا حرف نزنم.»
« نه مامان، قول می دم. دلم می خواد امروز همه ی ماجرای باقی مونده رو بگی و خیالمو راحت کنی.»
« صنم جون، تو که می دونی چی شده، خودت گفتی که عمه اشرف همه ی قضایا رو برات تعریف کرده، پس دیگه چرا می خوای از زبون من بشنوی؟»
« مامان، چیزهایی که عمه اشرف گفت، شنیده هاش از این و اون بود، من می خوام شما که قهرمان ماجرا بودی برام بگی قضیه از چه قرار بوده.»
سهیلا پوزخندی زد و گفت:« قهرمان! اون هم چه قهرمانی! قهرمان شکست خوردن، قهرمان ناکام شدم. من قهرمان نبودم، بازیچه ی دست تقدیر بودم؛ یا شاید هم خیال می کردم، چون به نظر من هر کسی تقدیرش رو خودش تعیی می کنه. به قول یه نفر که می گفت، هرجا که هستی، خودت خواستی باشی.»
صنم گفت:« من هم شنیده ام که مولانا می گه: طالب هر چیزی یار رشید / جز همان چیزی که می جوید ندید.»
« آفرین به مولانا و بارک الله به تو که این رو به موقع خوندی. بله، درسته، به نظر من هم هر کس چیزی رو به دست میاره که دنبالش می گرده. من حتما خودم می خواستم که کارم به اینجا بکشه که کشید. به هر حال، گوش کن که چی شد. من اون قدر توی لندن موندم، البته توی یکی از هتلها، تا اینکه خبر دار شدم پدرت اومد سراغ تو و بعد از رفتن به سفارت ایران، منو غیابی طلاق داد. وکیل عادل رفت سفارت ایران و طلاق نامه رو گرفت.
« عادل از من خواست که بریم ایتالیا، ولی من، با همه ی علاقه ای که به اون داشتم، قبول نکردم و گفتم تا ازدواج نکنیم، با هم جایی نمی ریم. بعد از سه ماه و ده روز، در مراسمی ساده در سفارت ایران با عادل ازدواج کردم، و به خیال خودم، به همه ی آرزوهام رسیدم. حالا یه شوهر تموم وقت داشتم که مال خود خودم بود. برای ماه عسل رفتیم ایتالیا. هتلی که یک سوئیت توش گرفته بودیم کوچک بود، اما خیلی قشنگ و به گفته ی عادل جزو هتل های مجلل رم بود. در اون مدت ده روزه هر جای قشنگی که بود دیدیم و تا دلت بخواد اسپاگتی خوردیم. گمان می کنم که توی همون ده روز، چهار پنج کیلو چاق شدم.
« اما در اوج شادی، زمانی که از دست دلقک سیرک روده بر شده بودم، فکر تو از تو ذهنم بیرون نمی رفت. یه جوری احساس گناه می کردم و در لحظه هایی که باید غرق رویا بشم، یه گوشه ی دلم غم تو لونه کرده بود. می گن گناه کردن اولش سخته، ولی وقتی سیاهی گناه همه ی وجودت رو گرفت، دیگه بهش فکر نمی کنی. منم بعد از گذشتن یک ماه، کمتر به کاری که کرده بودم فکر می کردم.
« چون دفتر کار عادل تو لندن بود، عادل موقتا خونه ای در یکی از شهرک های اعیان نشین آکسفورد گرفت و قول داد در اولین فرصت، به یکی دیگه زا کشورهای اروپا می ریم. از انگلیس بدم میومد، چون خاطره های بدی ازش داشتم و البته یکی دو خاطره ی خوب. این رو بگم که وضع مالی عادل خیلی بهتر از وضع مالی مهرداد بود و کسب و کارشون رونق بیشتری داشت. عادل او خونه رو به عنوان هدیه ی عروسی به اسم من خرید.من برای دیدن خونواده ی عادل دقیقه شماری می کردم، ولی عادل هیچ عجله ای برای این کار نداشت. به طوری که من شک کردم نکنه خجالت می کشه منو به خونواده ش معرفی کنه.
« اما اون قدر غرق رویا بودم که به هیچ چیز دیگه ای توجه نداشتم. هر لحظه ی زندگی با عادل برام خاطره بود. عادل می گفت توی خونوادشون رسمه که با اقوام نزدیک ازدواج کنن، ور در ضمن، پسر حق نداره بدون اجازه ی پدر و مادرش زن بگیره. یه چیز دیگه که از نظر خونواده ی عادل اهمیت داشت؛ این بود که عروس از طایفه های سرشناس عرب باشه. وقتی من این رو شنیدم، با خودم گفتم حتما منو به عنوان عروس قبول نمی کنن و بدتر از اون ممکنه عادل رو هم طرد کنن.
« باز هم یه شکست دیگه. می دونی صنم، یعضی وقتا فکر می کنم آدمی که بدبخت باشه، همیشه بدبخته و هیچ جوری نمی تونه سرنوشتشو عوض کنه. در زندگی با همرداد هم باید منو قایم می کردن، در زندگی با عادل هم طرد می شدم. پس چه فرقی داشت؟ شنیدن این حرفا از عادل بدجوری خرابم کرده بود. دچار نوعی افسردگی شده بودم و کم تر با عادل حرف می زدم. عادل با بردنم به جاهای دیدنی و خریدن لباسها و جواهرات گرون، سعی می کرد منو از اون حال بیرون بیاره، ولی مگه می شد؟ برای یه زن خیلی سخته قبول کنه شوهر داره، ولی به عنوان عروس خونواده قبولش ندارن.
« یه روز اوضاع از اونی که بود بدتر شد. عادل وقتی اومد خونه خیلی درهم بود. بعد از کلی اصرار، خبر بد رو به من داد. خونواده ش، به خصوص پدرش، اونو به خاطر ازدواج با من طرد کرده بودن این ضربه ی روحی رو دیگه نمی تونستم تحمل کنم. خونه ی بزرگ و مجلل خود عادل که ما توش زندگی می کردیم، با همه ی جلال و شکوه و خدم و حشمی که داشت، برام مثل زندون شده بود. عادل که دید من حال و روز خوشی ندارم، ترتیب مسافرتی رو داد؛ مسفرات به مصر. خاله ی عادل که اسمش امینه بود و اختلاف سنی خیلی کمی با اون داشت، با شوهرش توی قاهره زندگی می کردن. رابطه ی عادل با خونواده ی مادرش خیلی خوب بود. عادل گفت بذار خاله م تو رو ببینه، بعد به ماردم می گه چه عروسی نصیبش شده. این طوری ممکنه مادرم، پدر رو راضی کنه که از تصمیمش برگرده. همه ی تلاش عادل این بود که من غصه نخورم و احساس کمبود نکنم. چیز دیگه ای که در اون وضعیت عذابم می داد، بی خبری از تو بود. در اون لحظه به تنها چیزی که فکر می کردم و آروم می شدم، تو بودی، چون از طرفی می دونستم پدرت حسابی به تو می رسه. البته عادل قول داده بود که وقتی از مصر برگشتیم، به کمک وکیلش و با هر هزینه ای که شده، تو رو از پدرت می گیره و می آره پیش خودمون. این دلخوشی از غم و غصه ی طرد شدنم کم می کرد.
« سفر مصر به نظر من خیلی دلچسب تر از ایتالیا بود، چون گرمای هوشا منو به یاد زادگاهم می انداخت؛ جنوب گرم و سوزان ایران که مشتاق دیدنش بودم، دو روز اول به دیدن بناهای تاریخی مصر رفتیم و اهرام وابوالهول رو دیدیم. آدم وقتی این بنا ها رو از نزدیک می بینه، از توانایی بشر در اون سالهای دور، سالهایی که ابزار کار به فراوانی و خوبی الآن نبود، حیرت می کنه. یعنی اون سنگهی عظیم رو بشر خاکی جا به جا کرده و اهرام رو ساخته؟
« روز سوم بود که عادل پیشنهاد کرد به دبدن خاله امینه بریم که رفتیم. خاله امینه خیلی خوشگل بود و شوهرش فواد که تاجر پارچه بود، دست کمی از اون نداشت. چهارتا بچه شون هم یکی از یکی دیگه با نمک تر. خاله امینه در همون نگاه اول دل منو برد، منم دل اونو. به سلیقه ی عادل تبریک گفت و این حرفش دوباره منو زنده کرد. بالاخره یکی از اقوام شوهرم مهر تایید به من زده بود. از بخت بد ما، امینه و شوهرش قصد مسافرت داشتن، برای همین هم ما نتونستیم بشتر از یک روز خونشون مهمون باشیم؛ خونه ای که مثل قصرهای داستان هزار و یک شب بود.
« امینه یک مچ بند طلای خیلی قشنگ به من هدیه داد که هنوزم توی چمدونم هست. راستی، یادت باشه رفتیم بالا، نشونت بدم. اون تنها مدرک قبولی منه...»
نزدیک شدن مستخدمه ای با سینی حاوی دو لیوان شربت پرتقال، رشته ی کلام سهیلا را از هم گسسخت. هر کدام یک لیوان برداشتند و از مستخدمه تشکر کردند. صنم ساکت بود؛ گویی نمی خواست با گفتن کلامی فاصله ای در صحنه های خاطرات سهیلا به وجود آورد و پیوستگی آن را برهم زند. سهیلا نیز در سکوت شربتش را نوشید و سپس ادامه داد:
« قرار بود یک هفته دیگه توی مصر بمونیم. عادل پیشنهاد کرد چند روزی رو دروی رودخانه ی بزرگ نیل به قایق رونی بگذرونیم. البته چیزی که بهش می گم قایق، کشتی تفریحی کوچکی بود با همه ی تجهیزات رفاهی و یک آشپز و ملوان. کابین قایق حمام دستشویی و دوتا تخت خواب تمیز و مرتب داشت. اما هوای لطیف نمی ذاشت برم توی کابین و همون جا روی عرشه موندم. شب که شد به نظرم می رسید ستاره ها دارن می افتن توی آب، با خودم می گفتم اگه دست دراز کنم، هر کدومشون رو که بخوام می گیرم. به عادل گفتم شب رو روی عرشه بخوابیم، اما عادل قبول نکرد که ای کاش می کرد...
« اصلا نفهمیوم چه جوری خوابم برد، ولی تکون های شدید دست عادل منو از خواب پروند. عادل فقط تونست بگه قایق... آتیش گرفته و باید ترکش کنیم. یه جلیقه ی نجات به تن من کرد و من در قسمت جلوی عرشه ایستادم تا عادل هم بیاد. اون رفت تا ملوان و آشپز رو بیدار کنه. شعله های آتیش در یک لحظه شدت پیدا کرد، طوری که به غیر از آیش هیچ چیز دیگه ای نمی دیدم. با همه ی وجودم فریا کشیدم عادل...عادل...عادل. اما جوابم صدای مهیب انفجاری بود که موجبش منو پرت کرد وسط موجهای خروشان نیل و پس از خوردن چیزی سنگین به سرم دیگه چیزی نفهمیدم.
« وقتی چشم باز کردم و تاری چشمم برطرف شد، چند نفر رو دیدم که با لباس سفید بالای سرم بودن. اول خیال کردم که توی بهشتم و ملائکه اومدن سراغم. اما وقتی یکم بیشتر به خودم اومدم، متوجه شدم یک دکتر با دو پرستار کنار تختم وایسادن. چند دقیقه ای طول کشید تا پی ببرم کجا هستم و چه بلایی به سرم اومده. تازه اون وقت بود که فریاد کشیدم عادل...عادل...عادل و بعدش جیغ بلندی زدم و بازم از حال رفتم. دوباره که به هوش اومدم، مسک اکسیژن روی صورتم بود و دستهام رو به کنار تخت بسته بودن و یک سرم هم به دست راستم وصل بود.
« دردسرت ندم، اون روز توی بیم و امید به سر بردم و پرستارها ازم می خواستم آروم باشم. تنها چیزی که بعد از برداشتن ماسک اکسیژن گفتم، عادل بود. پرستار به من اطمینان داد که عادل زنده س و توی یه اتاق دیگه بستریه. خیالم راحت شد؛ البته خیلی موقت، چون دوباره دلم شور افتاد. سرم باندپیچی شده بود و سر درد داشتم. از سرم عکس انداختن تا ببینن چیزی شده یانه. بدبختانه سالم بود. می گم بدبختانه، چون با خبری که شنیدم آرزو می کردم کاش زنده نمی موندم.
« در حدود یک هفته بعد که همه جور آزمایشی از من کردن که مطمئن بشن سالم هستم، دکتر اجازه داد برای دیدن عادل برم. با احتیاط و ترس و لرز به بخش مرده ها رفتم. وقتی وارد اتاقی شدم که می گفتن عادل توی اون بستریه، دو تخت دیدم که به طاهر دو نفر روی اونها خوابیده و روشون هم ملافه کشیده بودن. ظاهرشون مثل جنازه بود که روی اونها رو می پوشونن. پرستار ملافه ی روی اولین تخت رو کنار زد. صورت سوخته ای که دیدم مال عادل نبود. سرمو تکون دادمو رفتم سراغ تخت دومی. با ترس و لرز ملافه رو پس زدم. صورت اون مرد هم از شدت سوختگی تشخیص داده نمی شد، اما اون هم عادل نبود.
« به پرستار گفتم هیچ کدوم از این دو نفر عادل نیستن و پرستار گفت غیر از این دو نفر کس دیگه ای توی قایق نبوده. در لحظه ای عادل رو مجسم کردم که سر تا پا آتش گرفته، فریاد می کشید. صدای فریادی که در ذهنم پیچیده بود، منو به فریاد کشیدن وا داشت. دچار حمله ی عصبی شدیدی شده بودم. یعنی عادل رو از دست داده بودم؟ اون هم در مدتی به این کوتاهی. چرا شادی و سر خوشی توی زندگی من هیچ نقشی نداشت و غم و غصه برام مقدر شده بود؟
« پرستار با سرعت از اتاق بیرون رفت و بعد از چند ثانیه، چند پرستار به سراغم اومدن و منو که روی پام بند نبودم، بردن به اتاق خودم. سرم داشت منفجر می شد و نمی تونستم آروم بشم. بدنم به شدت می لرزید و پشت سر هم با جیغ می گفتم عادل... عادل. نمی دونم چقدر گذشت، ولی یادمه دکتر اومد کناره تختم. اول یک آمپول به من زدن که کمی آروم گرفتم. بعد دکتر با لحن ملایم گفت که نفر چهارمی که توی قایق بود بر اثر شدت سوختگی، متاسفانه فوت کرده و جسدش توی سردخونه س. با بی تابی از دکتر خواستم منو ببرن سردخونه.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
162 تا 165



((وقتی ملافه جسد رو که جلوم گذاشتن کنار زدم ،صورتش را نتونستم تشخص بدم ،ولی وقتی ملافه را کامل کنار زدم و چشمم به دست جسد افتاد ،حلقه ازدواجمون رو به انگشت دست چپش دیدم ،حالی که پیدا کردم به هیچ وجه شرح دادنی نیست .ساکت ایستادم و به سرتا پای عادل سوخته و سیاه شده خیره شدم .یادمه دکتر بازوی منو گرفت تا از اتاق سردخونه ببره بیرون ولی من مثل یکی از همون احرام مصر ،سر جام محکم بودم تکون نمیخوردم .نگاهم روی جسد ثابت مونده بود و دیگه هیچ چیز و هیچ کسو تشخیص نمیدادم ..))
سهیلا ساکت شد .دو قطره اشکدر گوشه چشمانش حلقه زده بود.نگاهش در دوردست ثابت مانده بود .گویی حالت لحظه دیدن جسد باز هم وجودش را تسخیر کرده بود .صنم ساکت و بغض کرده نگاهش میکرد .در آن لحظه از درک حالت مادر عاجز بود و نمیدانست با کدامین واژه بر زخم کهنه مادر مرهم نهاد .به او حق میداد که خود را سالها زندانی کرده بود.حتا تجسم لحظه دیدن جسد سوخته کسی که همه امید و آرزوی مادر در زندگی بود ،سراپایش را به لرزه در آورد .برخاست و به کنار چرخک رفت .سر سهیلا را بر روی سینه خود گذاشت،چشمانش را بست و عقده دل گشود زمان معلوم نبود ،گویا ساعتی بد ،سهیلا دوباره به سخن آمد .
(( آخرین چیزی که یادمه آمپولیه که توی رگه دستم تزریق کردن .بد به خواب رفتم .خوابی که نمیدونم چقدر طول کشید .شاید یک روز،شاید یک هفته،شایدم یک سال .نمیدونم ..فقط یادمه که با عادل حرف میزدم .نمیدونم چرا میگفتن مرده .اون که زنده بود.پیش خودم بود،کنار تختم میستاد ،دستمو توی دستش میگرفت و نوازش میکرد .من گرمای دستش را حس میکردم ..مثل همین الان.آره عادل اینجاست .عادل من زنده است .))

(( مأمآن خواهش میکنم دیگه تمومش کن .دیگه نمیخوام چیزی بشنوم .دیگه....))
((نه عزیزم ،تازه یادم آمده که چطور شد .صنم میدونی مرگ عادل را چه وقت باور کردم ؟نه ،نمیدونی ،اگه بهت بگم باورت نمیشه؛اما ..اما درست لحظه یی که برای اولین بار اومدی سراغم توی آسایشگاه و من با تو اون رفتارو کردم ،باورم شد که عادل مرده .چون تا اون لحظه همش عادل توی فکر و ذهن و وجودم بود .اما تو با اومدنت جای عادل را گرفتی .))
(( مأمآن .پس چرا با من اون جوری رفتار کردی ؟ مگه از دیدنم خوش حال نشده بودی ؟))
(( چرا ..چرا ...از شدت خوش حال بود .باورت نمیشه .اما مثل تشنه یی که توی کویر به چشمه یی آب زلال برسه بودم ،باورم نمیشد اون چشمه آب واقعاً وجود داشته باشه،میترسیدم باورت کنم بد بفهمم واقعیت نداری و تراژدی عادل تکرار بشه .دیگه تحملش را نداشتم .دلیل دیگه یی که داشتم احساس شرمندگی بود.هنوز هم وقتی نگات میکنم .خجالت میکشم من به تو بد کردم ولی ،ولی تو ...))
(( مأمآن ،تو کاری کردی که شاید اگه منم جای تو بودم میکردم.پس دلیلی نداره شرمنده باشی .تو اگر هم گناهی کرده باشی .توی همین دنیا مجازاتش را کشیدی .مأمآن ،نگفتین چطور شد اومدین اینجا ؟))
(( من وقتی دچار اون حالت شدم ،دیگه نمیفهمیدم اطرافم چی میگذره .مدام به نقطه یی خیره میشدم و پشت سر هم میگفتم عادل ،عادل،عادل، نمیدونم شاید هزار بار میگفتم .یادمه که دکتر بیمارستان وقتی با یک دکتر دیگه مشورت میکرد ،گفت باید منو بفرستن آسایشگاه روانی .عادل یک دوست خیلی نزدیک داشت به اسم علی .یادمه آمده بود بیمارستان من میدیدمش ولی انگار نمیبینم ،وقتی دیدن من واقعاً توی این دنیا نیستم ،
فرستادنم به یک بیمارستان روانی .نمیدونم چه مدت اونجا بودم ،ولی یادمه که همون علی اومد سراغم و منو آورد اینجا .یادمه برام گفت که جسد عادل رو برده کویت و توی آرامگاه خانوادگی دفن کرده .بد از یه مدتی وکیل عادل با علی اومدن اینجا .علی مدارکی را داد امضا کردم .حالم بهتر شده بود ،ولی از همه چیز و همه کس تنفر داشتم .اون مدارک مربوط به انحصار وراثت بود .
((یادته که گفتم وضع مالی عادل چقدر خوب بود .ارثی که اون برام گذاشت بقدری زیاد بود که هیچ کس تصورش را هم نمیکرد .دو سال،یا بیشتر از مرگ عادل گذشته بود که یک روز یه خانم و آقای عرب آمدن اینجا دیدن من ،پدر و مادر عادل بودن .باورت میشه یک دفعه مهر تایید به من خورد ،ولی چه فایده ....مادر عادل امنو بوسیدوا گفت تو عروس من هستی ،بد یه جعبه پوشیده از مخمل مشکلی به من داد که یه نیم تاج توش بود و گفت این رو برای عروسم در نظر گرفته بودم ..اون جعبه هم توی کمدم اون بلاست .وقتی رفتیم بالا نشونت میدم ،اگر هم خواستی میدمش به تو ))
((ممنونم مأمآن ،اون یادگاریه از کسی که تورو به عنوان عروس قبول کرد .پس بهتره پیش خدتو بمونه ،راستی مأمآن ،شما تا به حال سر قبر عادل رفتین ؟))
(( نه .....گفتم که باورم نمیشد عادل مرده باشه ،ولی اگه تو با من بیای میتونیم باهم بریم کویت سر قبر عادل میای ؟))
(( خوب خیلی دوست دارم بیام ...وقتی باهم رفتیم ایران ،یه سری هم به کویت میزنیم .))
((ایران ؟ مگه من گفتم میخوام بیام ایران ؟))
(( نه ،نگفتی میخوای بیای ،ولی قرار شد در موردش فکر کنی.توی این مدت در این باره فکر نکردی ؟))
(( راستش به طور جدی فکر نکردم ...البته ،قبلا هم به تو گفتم که ..خوب،توی ایران کسی را ندارم ،کسی منتظرم نیست ،ولی اینجا ..))
((مگه اینجا کسی منتظرته ؟ مامان ،باور کن وقتی برگردی ایران نظرت عوض میشه .من نمیگم زندگی اون جا عالیه ولی هرچی باشه وطن خودته ،مردمش به زبون خودت حرف میزنن ،به تو به چشم غریبه نگاه نمیکنن .آفتابش به آدم جون میده .من اینجا دلم پوسید ،با اینکه تابستونه ،هوا همیشه ابریه ،آدم دق میکنه ...مأمآن ..))
(( فعلا که میبینی هر دو تا پام توی گچه .بذار خوب بشم ))
(( مأمآن این هم از اون حرفاست ،یعنی بهانه هاست .گبچ پات حداکثر تا دو سه هفته دیگه باز میشه و تا یک ماه دیگه میشی مثل روز اولت،شاید هم نو تر))
این حرف صنم باعث شد .سهیلا با صدای بلند بخندد؛خنده یی از ته دل که صنم تا آن لحظه ندیده و صدایش را نشنیده بود .شادی سهیلا وجود صنم را نیز آکند و او نیز خندید سر مادر را بر سینه فشرد و غرق در شعف شد و گونههایش را بوسه باران کرد....سهیلا احساس کرد زندگی به رویش دوباره لبخند زده است .اگر عادل را از دست داده بود .اکنون صنم را داشت که به عشق او نفس بکشد و زندگی را از سر گیرد پس از سالها احساس کرد چیزی هست که سبب شود شکر خدا را به جا آورد .لحظاتی در سکوتی شور انگیز سپری شد.
(( مأمآن قرار شد دیگه درباره گذشته حرف نزنیم ،ولی یه نکته برام مبهم مونده و اون اینکه معلوم نشد قایق عادل چرا آتش گرفت ؟))
خنده یی که لبهای سهیلا را از هم گشوده بود ،ناپدید شد چهره آاش اندکی در هم رفت و با او ،با حالتی متفکر و مکث طولانی گفت :(( نه معلوم نشد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
166-175

روزنامه ها در مورد مرگش نوشتن ، در مورد اینکه پلیس مشغول تحقیقه نوشتن ، از مراسم تشییع و خاک سپاری اون عکس چاپ کردن ، البته این ها رو از قول علی می گم ، وگرنه من که اون زمان مات زده بودم و اصلا نمی دونستم چه خبره . علی چند تا روزنامه هم برام اورد که عکس عادل و قایق متلاشی شده رو چاپ کرده بودن . حتی عکس من هم چاپ شده بود ، که البته یکی از اون ها رو ته چمدونم دارم و چند تایی از اون ها رو هم ، وقتی پدر و مادر عادل به دیدنم اومدن از من گرفتن . راستی ، بعد از دیدن تو یه چیز دیگه هم خوشحالم کرد . »

« اون چی بود ؟ »

«اینکه مادر عادل منو به عنوان عروس قبول کرده بود، اینکه اون هم مهر تاییدش رو به من زده بود . »

« مامان ، بعد از اون همه سال ! مگه همون وقت که به دیدنت اومد خوشحال نشدی ؟ »

« عزیزم ، گفتم که اصلا توی این عالم نبودم . حالی رو که من اون وقتا داشتم ، فقط کسی می تونه درک بکنه که خودش به همون حال و روز بیفته . به قول مثل ایرانی که می گه : غم مرگ برادر را برادر مرده می داند . اون وقت ها اصلا نمی فهمیدم چی برام مهمه و چی نیست . زندگی اصلا برام اهمیت نداشت ، ولی حتی نمی دونستم چه جوری خودمو راحت کنم . اما این رو هم بگم که علی ، همون دوست خیلی صمیمی عادل به من خیلی کمک کرد . اولا همه ی پولی رو که به من ارث رسیده بود ، برام سرمایه گذاری کرد . یکی دو تا خونه ی بزرگ خرید و مقداری از اون رو هم ، به درخواست خودم ، توی کویت یه بیمارستان ساخت . منم تصمیم دارم بعد از این که خوب شدم ، یعنی پاهام خوب شد ، اگه با هم رفتیم زندگی کنیم ، همین جاها یه اسایشگاه برای بزرگ سال های بی بضاعت بسازم که زیر نظر خودم اداره بشه . . . »

صنم که دریافت سهیلا باز هم روحیه ی خود را باز یافته است ، با شیطنتی خاص گفت : « مامان ، پولاتو خرج نکن لازمت می شه ... یعنی ، منظورم اینه که برای خرج کردنش خیلی راه ها هست . »

« مثلا چه راهی ؟ »

« خب دیگه ... خیلی راه ها . حالا شما اماده ی پول خرج کردن بشین ، من بهتون می گم چی کار کنین ، مطمئن باشید در راه خوبی خرج میشه . »

« صنم جون من که منظورتو نمی فهمم ، ولی از حالا به بعد ، هر چی دارم مال توست . پاهام که خوب شد ، همه چیز رو قانونی به اسم تو می کنم ، بعد با اونها هر کاری دوست داری بکن . من برای زندگی خودم به اندازه ی کافی دارم . »

در این لحظه مستخدمه ای به ان ها نزدیک شد و به سهیلا گفت که ناهار خاضر است ، و اگر بخواهند ، می تواند غذای ان دو را با چرخ دستی برایشان بیاورد . هوا مطبوع بود ، از این رو ، سهیلا ، پس از پرسیدن از صنم و شنیدن پاسخ موافق او ، از مستخدمه خواست غذایشان را بیاورد . همه ی بعد از ظهر هم با حرف زدنِ مادر و دختر سپری شد . در حدود ساعت پنج بعد از ظهر بود که راننده ی مهرداد برای بردن صنم امد . صنم هنگام خداحافظی ، سهیلا را بوسید و گفت : « خب مامان ، اون جور که بابا گفت سه روز دیگه بر می گردیم ایران . البته من منتظرم شما فکر هاتونو بکنین و جواب بدین . »

« باشه عزیزم ، تو هم فکراتو بکن ، ببین دوست داری بیای اینجا زندگی کنی یا نه . »

شب ، صنم خیلی حرف ها داشت که به مهرداد بزند . او با چنان شور و شعفی حرف می زد که مهرداد نیز به وجد امده بود .

« میدونی بابا ، دلم واسه ی رعنا ، عمه اشرف و مامان شیرین تنگ شده . برای فرشته هم همین طور . خیلی دلم می خواد ببینمشون . حالا موندم که با مامان سهیلا چه کار کنم . البته من اصلا دوست ندارم بیام اینجا زندگی کنم ، ولی باید ببینم تا چه حد زورم به مامن سهیلا می چربه و می تونم وادارش کنم بیاد ایران . »

« بنابراین ، فردا و پس فردا وقت داری هر چی سوغاتی می خوای بخری ، خوب تو دیگه الان میلیونری ، هر چی دلت بخواد می تونی خرج کنی . »

« نه بابا جون ، من هیچ چشم داشتی به پول های مامان سهیلا ندارم . شما منو طوری تربیت کردین که برای پول اهمیت قایل نشم . می خوام کاری رو بکنم که شما یادم دادین . یعنی بخشیدن اون پول ها به کسانی که بهش نیاز دارن . ولی از روی برنامه . »

« مثلا چه برنامه ای ؟ »

« راستش بابا ، هنوز فکرشو نکردم . بذار برم ایران ، با خیال راحت فکر کنم تا ببینم از این پول چه طوری میشه به بهترین نحو استفاده کرد . »

دو روز بعد صنم از صبح به فروشگاه های لباس ، چه معروف و چه گمنام ، سر زد و از هر کدام برای رعنا ، عمه اشرف ، شیرین و فرشته ، به فراخور سن و سال ان ها و بسته به سلیقه ی خود لباس های متنوع و گوناگونی خرید . خداحافظی با سهیلا در روز اخر بیش از یک ساعت به درازا نکشید . سهیلا روحیه ای عالی داشت و از صنم قول گرفت میان دیدارشان فاصله ی زیادی نیفتد و صنم نیز از او قول گرفت در مورد امدن به ایران فکر کند و پاسخ مثبت را هر چه زودتر بدهد .
« فصل دهم »
در سراسر حدود پنج ساعت پرواز از لندن به تهران ، ذهن صنم لحظه ای ارم و قرار نداشت . گاه به سهیلا می اندیشید و رخداد های خوشایند ، اما کم دوام و اتفاقات ناخوشایندی که سراسر زندگی وی را انباشته بود . گاهی زندگی پر ماجرای عمه اشرف او را مشغول می کرد و زمانی نیز به فرشته می اندیشید و در دل دعا می کرد او نیز هر چه زودتر گمشده های خود را بیابد . او که لذت گرم اغوش مادر را پس از سالها چشیده بود ، ارزو می کرد فرشته نیز از این موهبت برخوردار شود . به خودش نمی توانست دروغ بگوید ، ولی برای فرشته بیش از همه دلتنگ شده بود .

هنگامی که هواپیما در فرودگاه مهراباد بر زمین نشست و صنم و مهرداد به سالن استقبال کنندگان وارد شدند ، شیرین نخستین کسی بود که با دسته گل به پیشوازشان امد . او ابتدا صنم را در اغوش گرفت و بوسید و سپس بر گونه ی شوهرش بوسه زد و به او نیز خوشامد گفت . رعنا و عمه اشرف نیز با گل و بوسه از صنم استقبال کردند .

عمه اشرف که بی اندازه مشتاق بود که درباره ی سهیلا مطالبی بشنود ، هنگام بوسیدن صنم ، در گوش او کفت که شب باید حتما در خانه ی او بماند . رعنا نیز با دیدن صنم و مهرداد بی اندازه شاد شد و به ان دو خوشامدی گرم گفت .
مهرداد ، پیش از هرچیز ، از برخوزد شیرین و صنم احساس شادی و سرور کرد . فکر اینکه تغییر رفتار شیرین با صنم محیط خانه را چقدر عوض می کرد و به ان رنگ و بویی تازه می بخشید ، احساسی غریب را بر وجود مهرداد مستولی کرد . اینده را روشن و نوید بخش می دید .

عمه اشرف با صدای بلند اعلام کرد که شب همه مهمان او هستند و باید به خانه اش بیایند ، چون حسابی تدارک دیده است . همگی راهی خانه شدند تا کمی استراحت کنند و برای مهمانی شب در خانه ی عمه اشرف حاضر شوند . وقتی به خانه رسیدند ساعت در حدود سه بعد از ظهر بود . نخستین کار صنم پس از رسیدن به خانه ، تلفن زدن به فرشته بود . فرشته که در حدود دو ماهی می شد که از صنم بی خبر بود ، از شنیدن صدای او یکه خورد و بی اختیار به گریه افتاد . صنم ، پس از احوالپرسی های اولیه ، از او خواست شب به همراه وی به مهمانی عمه اشرف بیاید . فرشته که کمی خجالتی بود ، دعوت صنم را نپذیرفت . اما صنم گفت که حتما به دنبالش می اید که با هم به خانه ی عمه اشرف بروند .

صنم سپس به اتاق خود رفت ، با این تصور که در نبودش به هم ریخته و خاک گرفته است . اما وقتی در را گشود ، غرق در حیرت شد . اتاق بسیار تمیز و مرتب بود ، با وسایل جدید و تختی بسیار زیبا و رو تختی تکه دوزی شده ای که با دیگر وسایل اتاق هماهنگی داشت . صنم دریافت که کار باید کار شیرین باشد و ان را نشانه ی ابراز دوستی به شمار اورد . پیش از هر کاری به طبقه ی پایین امد و ضمن در اغوش گرفتن شیرین ، از این کارش تشکر کرد . اشک شوق در چشمان هر دو حلقه زد .

« مامان شیرین ، این کار شما خیلی قشنگ بود . اگه قبلا حرفی زدم که شما رو ناراحت کرد ، از شما عذر می خوام . منو ببخشین . از روی بی تجربگی بود . من حالا می دونم شما چه احساسی دارین و دلیل احساستون چیه . به نظر من شما یکی از بهترین مادرای دنیا برای من و رعنا و بهترین زن برای پدرم هستین . امیدوارم بعد از این دوستای خوبی هم برای هم باشیم . »

شیرین که حرفای صنم او را به شدت منقلب و متاثر کرده بود ، در حالی که بغض راه گلویش را بسته بود و از شوق تقریبا می لرزید ، با همان صدای لرزان گفت : « عزیز دلم ...کسی که باید عذر خواهی کنه ، من هستم ، نه تو . رفتار من با تو اصلا درست نبود . با مهرداد هم همین طور ، ولی در این مدتی که تو و پدرت نبودین ، من خیلی فکر کردم . راستش خودخواهی های من بود که هم پدرت و هم تو رو این همه ازار داد . در این مدت خیلی سراغ عمه اشرف رفتم ، با هم خیلی حرف زدیم و من متوجه خیلی چیزها شدم . ولی ای کاش خیلی زودتر از این ها چشمام رو باز می کردم و متوجه می شدم در زندگی باید چه راهی رو پیش بگیرم . ازت ممنونم که چشمام رو باز کردی . صنم ، من خیلی خوشحالم که دختری مثل تو دارم . »

فضای اتاق مهمانی خانه ی اقای مهرداد ارفع را مهر و محبتی اکنده بود که پیش تر از هیچ اثری از ان دیده نمی شد . اما تنها کسی که از این حرف ها سر در نمی اورد رعنا بود . موضوع پیشواز رفتن هم برای او مبهم و غامض بود ، زیرا پیش از ان هرگز برای پیشواز پدر به فرودگاه نمی رفتند . پدر به سفر میرفت و باز می گشت ، همین و بس . اما این بار همه چیز فرق می کرد و او بود که از خود می پرسید دلیل این تفاوت چیست .

شب ، وقتی همه برای رفتن به منزل عمه اشرف حاضر شدند ، صنم از مهرداد خواست که سر راه به منزل فرشته بروند تا او را هم با خود به مهمانی ببرند . وقتی راننده جلوی در خانه ی فرشته ترمز کرد ، صنم دوان دوان خود را به زنگ در خانه رساند و زنگ زد . بیش از سی ثانیه طول نکشید که فرشته بیرون امد . دو دوست ، یکدیگر را به گرمی در اغوش گرفتند و بوسیدند و اشک شوق ریختند و سپس راهی شدند .

عمه اشرف از دیدن فرشته خیلی خوشحال شد و از صنم تشکر کرد که او را نیز با خود اورده است . مهمانی واقا با شکوه بود . عمه اشرف از چند نفر از دوستانش نیز دعوت کرده بود به اتفاق شوهرانشان به مهمانی بیایند و همین امر باعث شد مهمانی شور وحالی دیگر پیدا کند . مهرداد چند هم صحبت پیدا کرده بود و شیرین نیز با یکی دو نفر از خانمهای حاضر در مجلس گفتگویی صمیمانه داشت . این امر سبب شده بود صنم وقت بیشتری را به حرف زدن با فرشته بگذراند .

فرشته که از وضعیت پیش امده برای صنم بسیار خوشحال بود ، لحظه ای دست او را رها نمی کرد . گویی دو قلو های به هم چسبیده بودند . او مشتاقانه و با ولعی خاص از صنم می خواست لحظه ی دیدار با مادرش و به طور کلی لحظه هایی را که با او گذرانده بود ، مو به مو برایش شرح دهد . صنم احساس می کرد از اوردن نام مادر شرمنده است ، چون فرشته از داشتن مادر واقعی محروم بود . اما فرشته حرفی زد که صنم را غرق در حیرت کرد .

« صنم ، دارم پدر و مادرم رو پیدا می کنم ! »

صنم که حرف فرشته را شوخی می پنداشت ، لبخندی زد و گفت : « حتما الان هم تو خونتون بودن . »

« باور کن شوخی نمی کنم . خیلی امکان داره پیداشون کنم . »

« اخه چه جوری ؟ »

« توی این دو ماهی که تو نبودی خیلی اتفاقها افتاد . راستش وقتی تو مادرت رو پیدا کردی ، من هم تشویق شدم که دنبال پدر و مادرم بگردم . اول از همه رفتم به پرورشگاهی که منو از اونجا گرفتن . یادته گفتم مدارک تحویل گرفتنم از پرورشگاه رو دیدم ؟ »

« اره ، یادمه... »

« خب ، به کمک یکی از دوستام ، اذر رو می گم ، می شناسیش ، همون دختر تپله که همیشه هم می خندید . یادته ، اذر ولی زاده ... »

« اهان فهمیدم کی رو می گی ، همون دختره که سبزه ی بانمک بود . »

« اره ، خودشه . با کمک برادر اون ، رفتم به همون پرورشگاه ... »

« ولی تو که گفتی فقط من از این موضوع خبر دارم . »

« درسته . درسته ... ولی وقتی تو نبودی ، به طور اتفاقی با اون صمیمی شدم . یعنی چون توی کوچه ی ما خونه خریدن و شدن همسایمون رفت و امدم با اون بیشتر شد ، برای همین هم ، وقتی دیدم دختر خوب و با اطمینانیه ، موضوع رو بهش گفتم . حقیقتش اینه که اون تشویقم کرد بیفتم دنبال این کار . اخه برادر بزرگش کارمند اداره ی بهزیستیه . اذر وقتی موضوع رو بابرادرش درمیون گذاشت ، البته من بهش اجازه دادم این کار رو بکنه . برادرش گفت امکان داره بشه پدر و مادرم رو پیدا کنم . »

عمه اشرف که دو دختر را غرق در گفت و شنید دید ، به ان دو نزدیک شد و رشته ی کلام فرشته را برید : « بابا بلند شید یه تکونی به خودتون بدین . اینجا شده مثل مجلس سنا . همه نشستن دارن با هم درد دل می کنن . بلند شین دخترا ، شما ها باید مجلس رو گرم کنین . پاشین ، پاشین . » سپس صدای نواری را که در دستگاه پخش صوت گذاشته بود ، بلند کرد .

صنم که مشتاق شنیدن حرف های فرشته بود ، با بی میلی برخواست . او دست فرشته را هم گرفت و وسط اتاق اورد تا به قول عمه اشرف تکانی به خود بدهند . اهنگهایی که صدای انها فضای اتاق را پر کرده بود ، همه شاد و مناسب رقص بود . چند نفر از خانم ها نیز به ان دو پیوستند و به پایکوبی مشغول شدند . عمه اشرف نیز وسط میدان امده بود و با جوان ها رقابت می کرد . مهرداد از دیدن عمه اشرف در ان حالت هم خوشحال شد و هم تعجب کرد . او پیش از ان هرگز عمه اشرف را در حال پایکوبی ندیده بود . اصلا عمه اشرف با همیشه فرق داشت . گویی دوباره شور و نشاط جوانی را به دست اورده و ار لاک انزوای خود بیرون امده بود .

پس از صرف شام ، باز هم مجلس به قول عمه اشرف ، به مجلس سنا بدل شد و هر کس با هم صحبت خود در گوشه ای نشسته و غرق در گفتگو بود . صنم که فرصت دوباره ای به دست اورده بود ، فرشته را به گوشه ای از اتاق برده بود تا بقیه ی ماجرایش را بشنود .

«فرشته جون داشتی می گفتی پدر و مادرت رو داری پیدا می کنی . »

« البته ، هنوز نه به داره ، نه به باره . فقط رفتیم پیش مسئول پرورشگاه . اون هم توی پرونده ها گشت و یه نسخه کپی مدارک تحویل دادن منو پیدا کرد . توی پروندم نوشته شده بود که منو کلانتری محل به پرورشگاه تحویل داده . بنابراین معلوم نیست چه کسی منو به کلانتری داده بود . خسرو ، برادر اذر ، دنبال قضیه رو گرفت ، یعنی نشونی اون کلانتری رو پیدا کرد و رفت اونجا . البته جای کلانتری عوض شده بود و مسئول بایگانی کلانتری می گفت پرونده های اون زمان دم دست نیست و از اینجور حرف ها . اما خسرو قضیه رو رها نکرد . با مامور مسئول بایگانی یه جوری کنار اومد تا ماموری رو که منو به پرورشگاه تحویل داده بود ، پیدا کرد ... »

رعنا که از موضوعی شاد بود ، کلام فرشته را قطع کرد . « فرشته جون ، اجازه می دی من هم با خواهرم چاق سلامتی کنم ؟ خیلی وقته ندیدمش ، دلم براش تنگ شده . »

صنم که باز هم از قطع شدن حرف های فرشته ناراحت شه بود ، هر چند با بی میلی گفت : « رعنا جون منم دلم برات تنگ شده ... منم می خوام کلی با تو حرف بزنم ، ولی اگه می شه بذاری برای وقتی که برمی گردیم خونه . »

« نه ، نمی شه ... اخه خبرهایی دارم که باید همین الان بشنوی ، یا نکنه حسودیت میشه ؟ »

« چه طور ممکنه در مورد چیزی که نمی دونم چیه حسودی کنم ؟ گذشته از این ، چرا باید حسودی کنم ، مگه چی شده ؟ »

« چی شده ؟ یک خواستگار خوب برام پیدا شده .»

چشمان صنم از شادی برقی زد . « چی گفتی ؟! یک خواستگار ؟ پس خواهر جونم می خواد عروس بشه ؟ »

فرشته نیز که از شنیدن این خبر خوشحال شده بود ، پرسید : «خب ، خواستگاری کردن یا می خوان بیان ؟ »

« راستش ، هنوز نیومدن . یعنی چون بابا نبود ، گفتیم دست نگه دارن تا بابا بیاد . حالا که بابا اومده ، مامان گفته بهشون خبر می دیم که بیان . مامان گفته می خواد از بابا اجازه بگیره که خواستگار یا پدر و مادرش پس فردا شب بیان . »

صنم که شنیدن خواستگاری رعنا باعث شده بود موضوع فرشته را از یاد ببرد ، با لحنی حاکی از کنجکاوی پرسید : « ببینم شیطون ، طرف کی هست ؟ اونو دیدی یا نه ؟ اسمش چیه ؟ »

« دیدن که دیدمش ، پسریه به اسم ارش مشایخ . باباش از دوستای باباس ، خودش مهندس ارشیتکته که توی فرانسه تحصیل کرده ، پدرش هم کارخونه ی نح ریسی داره . هم خوشگله ، هم خوش تیپ . »

فرشته ، با ان که کمی احساس حسادت می کرد ، با لحنی ملایم گفت : « خوش به حالت . هم خوشگل ، هم پولدار ، هم مهندس ارشیتکت ، هم خونواده دار . چند نفر جمع شده توی یک نفر . به هر حال امیدوارم خوشبخت بشی . »

رعنا که از حرف فرشته خیلی خوشش امده بود ، گفت : « شما لطف دارین ، ولی هنوز هم معلوم نیست درست بشه ... خب ، شاید هم نشد . شاید من قبول نکردم . شاید اون ها . »

صنم که چهره اش متعجب نشان می داد ، گفت : «یعنی چی قبول نکنی ؟ سر به سر ما میذاری ؟ ادمی که همه ی شرایط رو داره ، دیگه واسه ی چی قبول

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
176-177
نکنی؟زده به سرت؟»
«آخه یه موضوعی هست که اشکال ایجاد می کنه و اون هم اینه که آرش مشغول مذاکره با یه شرکت انگلیسیه و اگه به توافق برسه ،باد بره انگلیس که در اینصورت منهم باید برم... خب،اگه من برم مامان خیلی تنها می شه.»
«این که مشکلی نیست،مگه این که زندگی در خارج از ایران رو دوست نداشته باشی،مثل من.گذشته از اینها،بابا که پشت سر هم می ره انگلیس،مامان هم میتونه مرتب بهت سر بزنه.اون جوری من هم می آم انگلیس.هم مامانمو می بینم،هم... »
رعنا که از شنیدنکلمۀ مامانم یکه خورده بود،با تعجب پرسید:«مامانتو،منظورت چیه؟»
صنمکه دریافت رعنا از ماجرای سهیلا بی خبر است،سعی کرد به گونه ای اشتباه خود را رفع و رجوع کند.«منظورم مامان شیرینه.خب شما که برین اون جا،مامان شیرین هم مرتب می آد،بعد من می آم بهش سر می زنم.»
رعنا به ظاهر مجاب شده بود،اما موضوع پیشو از رفتن و غیر عادی بودن آن مراسم،به اضافۀ حرفی که چند لحظه پیش از دهان صنم خارج شد،سؤالی در ذهن او پدید اورد.اما چیزی نگفت و از صنم خواست از رفتن خود به لندن برای او و فرشته حرف بزند.صنم که مشتاق شنیدن ماجرای فرشته بود،گفت:«رعنا جون،من و فرشته داشتیم در مورد موضوعی حرف می زدیم که تو اومدی.اگه اجازه بدی بقیۀ حرف خودمونو بزنیم.من کارهایی رو که توی لندن انجام دادم فردا برات تعریف می کنم.قبوله؟»
رعنا که کمی نیز دلخور شده بود برخاست و به مادرش که در میانتعدادی لز خانمها،از جمله عمه اشرف بود،پیوست.
فرشته و صنم بار دیگر تنها شدند،اما همین که فرشته خواست دهان باز کند و حرفی بزند،مهرداد ز شیرین،رعنا و صنم خواست آمادۀ رفتن شوند.
عمه اشرف که مشغول بدرقۀ مهمانان خود بود که کم کم مجلس را ترک می گفتند،خود را به صنم رساند و در گوشش گفت:«صنم جون،یادته قول دادی امشب اینجا بمونی؟»
«عمه جون،ازتون خیلی عذر می خوام،ولی امشب خیلی خسته هستم.خودتون که می دونید مسافرت چقدر خسته کننده س.اگه اجازه بدین یه شب دیگه خدمت برسم.»
عمه اشرف که صنم را مصمم دید،اصرار را بی فایده دانست و به نشانۀ تایید سر تکان داد.صنم که نمی توانست به حرف پدرش اعتراض کند،از فرشته خواست روز بعد هر طوری هست همدیگر را ببینند و دربارۀ موضوع پیدا شدن پدر و مادر او حرف بزنند.
آن شب رعنا و صنم تا چند ساعت پس از نیمه شب نخوابیدند.رعنا،سرخوش از رخداد در شرف وقوع و کمی نیز دل نگران،و صنم نیز دلخوش از یافتن گمشدۀ خود،لحظات را با گفت و شنودی صمیمانه سپری کردند.صنم دلیل رفتنش را صرفاً گشت و گذار عنوان کرد،ولی رعنا که قانع نشده بود،با پرسشهای پیاپی و گیج کننده سعی داشت علت واقعی این سفر صنم را دریابد.صنم که نمی دانست چرا پدرش و شیرین موضوع سهیلا را به رعنا نگفته اند،گاه تا مرز پرده برداشتن از راز خود پیش می رفت،ولی باز هم از گفتن حقیقت خودداری می کرد.
«ولی صنم،توی چشمات می خونم رازی رو از من پنهان می کنی.چرا نمی خوای بگی علت اصلی رفتنت به انگلیس چی بود؟»
«من که گفتم چرا رفنم.خب،همۀ شماها به سفر انگلیس رفته بودین،غیر از من.من دیدم امتحانم تموم شده و کاری هم ندارم،گفتم برم سفر که دلم باز بشه.»
«صنم جون،من خیلی دوستت دارم و همیشه هم همۀ حرفها و راز دلم رو
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
178 _ 277
با تو در میون میذاشتم ولی احساس میکنم تو با من روراست نیستی خب باشه بیشتر از این اصرار نمیکنم شاید منو محرم رازت نمیدونی که چیزی نمیگی"

"موضوع اصلا این نیست گفتم که دلم میخواست با پدر برم سفر اخه شنیدم اون خیلی خوش سفره"
رعنا نگاهی عاقل اندر سفیه به صنم انداخت و گف:"فقط تو دلت نگو چه دختر خریه میدونم یه موضوعی هست چون اون وقت که تو میخواستی بری هرچی به بابا اصرار کردم منو هم با خودش ببره قبول نکرد و بهانه می اورد ولی من اخرش میفهمم موضوع چیه"
صنم سکوت کرد ولی مصمم بود که پس از مشورت با مهرداد موضوع را به رعنا بگوید
صبح زود هنگامی که خورشید تازه از افق سرزده و اخرین رگه های سیاهی شب را تار و مار ساخته بود صنم سرحال از خواب برخاست پاییز زودرس از اوایل شهریور کار خود را شروع کردو با فروریختن برگهای خشک شده ی درختان سراسر زمین و محوطه های چمن را با انها مفروش کرده بود دیدن مجوطه ی باغ او را به یاد اسایشگاه میانداخت روزهایی که در کنار مادرش سپری کرده بود بیش از چند ساعت نخوابیده بود اما شوق دیدار فرشته و اگاه شدن از وضعیت او خواب را از چشمانش ربوده بود برای رفتن به خانه ی فرشته زود بود از این رو صنم در باغ به قدم زدن پرداخت اسماعیل اقای باغبان که از ساعتی پیش کار خود را شروع کرده بود با دیدن صنم برایش دست تگان داد صنم که تازه به یاد اسماعیل افتاده بود لبخندی زدو گفت:"سلاک اسماعیل اقا حالت خوبه؟"
"سلام دخترم مسافرت خوش گذشت؟"
"جات خالی خیلی خوب بود راستی برات یه سوغاتی کوچولو اوردم ولی نمیدونستم الان هستی رفتم بالا برات می ارم من این سفر رو به تو مدیونم یعنی خیلی مدیونم توی جند روز اینده میخوام سر فرصت باهات حرف بزنم"
صنم از این که هنگام خرید سوغاتی اسماعیل را زا یاد برده بود خود را سرزنش کرد تصمیم گرفت وقتی به دیدن فرشته رفت برای اسماعیل سوغاتی خوبی ان هم از جنس انگلیس بخرد ساعت هشت و نیم را نشان میدا د که صنم راهی خانه ی فرشته شد مادرخوانده یاو با خوشرویی از صنم استقبال کرد و صنم به اتاق فرشته رفت
فرشته که از دیدن صنم در ان وقت صبح تعجب کرده بود گفت:"دختر تو چقدر هولی ترسیدی منو از دستت بگیرن من خودم این قدر عجله ندارم"
"فرشته جون دلیل عجله ی من اینه که میدونم پیدا کردن مادر بغل کردن و بوسیدنش چه حالی داره البته مادر فعلی خودت هم اون طور که از ظاهرش و حرف زدنش پیداست زن مهربون و خوبیه ولی همین که میدونی تو رو به دنیا نیاورده باعث میشه نتونی مثل مادر واقعی دوستش داشته باشی"
"صنم من تا وقتی که اون مدارک رو ندیده بودم تا وقتی که نمیدونستم سیمین مادرم نیست خیلی دوستش داشتم یعنی الان هم دارم به هر حال اون در حق من مادری کرده زحمت منو کشیده بزرگم کرده ولی به قول تو منو به دنیا نیاورده من از گوشت و خونش نیستم و همین از لحاظ احساسی بین من و اون فاصله انداخته گاهی وقتا ارزو میکنم ای کاش اون اتفاق نمی افتاد و من موضوع رو نمیفهمیدم و با همون خیال راحتی که داشتم زندگی میکردم ولی الام یه موضوع دیگه هم رنجم میده و اون هم اینه که چرا پدر و مادر واقعی من منو گذاشتن پرورشگاه میدونی دچار نوعی کشمکش درونی شده م یکی از دلایلی که دسوت دارم پدرم و مادرم رو پیدا کنم اینه که ازشون بپرسم چرا با من این کارو کردن ..چرا؟"
صنم که احساس فرشته را به خوب یدرک میکرد چون خودش هم در مورد سهیلا دچار همین حالت شده بود دستان فرشته را در دست گرفت و گفت:"عزیزم میدونم چه حالی داری من هم همین رو از خودم و حتی از مادرم پرسیدم من هم به مادرم گفتم اگه دوستم داشتی چرا منو گذاشتی پرورشگاه؟از مادرم بدم اومد باهاش قهر کردم ولی بعدا فهمیدم که اجبار داشته این کار رو بکنه البته شاید توجیهی باشه برای دل خوش کردن ولی هیچ مادری اگه مجبور نباشه از بچه ش دست نمیکشه"
"امیدوارم اینجوری باشه در غیر این صورت حاضر نیستم توی صورت مادرم نگاه کنم ولی صنم خیلی از مادرها حتی در بدترین شرایط در عین فقر وتنگدستی از بچه شون دست نمیکشن ولی مادر من این کارو کرده و وقتی به این قسمت قضیه فکر میکنم از گشتن به دنبالشون پشیمون میشم ولی میخوام کاری رو که شروع کرده م تا اخرش ادامه بدم"
"خب پس برام تعریف کن کار به کجا کشید"
"گفتم کهخسرو برادر اذر ماموری که منوبرده بود پرورشگاه بیدا کرد البته توی قسمت بایگانی کلانتری سوابقی پیدا نشد ولی اون مامور که بازنشسته شده بود به خسرو گفت یادش هست که یه زن جوون که چادر سرش بود بمنو که سه یا چهار ماهه بودم و تیو قنداق پیچیده بودنم اورد کلانتری و گفت این بچه رو سر کوچه کلانتری پیدا کرده بعد هم که منو تحویل مامور دم در که سربازی دهانی بود داد با سرعت رفت ماموره که اسمش استوار جعفریه به من گفت وقتی دیدیم اون زن بچه رو داد دست سرباز نگهبان دم در دویدم جلو ولی اون زن با سرعت رفت ولی اون قدر هول بود که چادرش گیر کرد به زیر پاش و خورد زمین همون وقت که چادرش افتاد صورتش رو دیدم خیلی شبیه تو بود نمیدونم چرا زبونم بند اومده بود به سربازه گفتم چرا بچه رو گرفتی سربازه گفت دلم خیلی سوخت..."
صنم که غرق در تفکر بود و شاید داشت صحنه ی فرار مادر فرشته را در نظر مجسم میکرد سر تکان داد و با حیرت گفت:"عجب ماجرایی مثل بعضی فیلمهای هندیه شایدم فیمهای فارسی خودمون خوب بعدش چی شد؟"
"هیچی استوار جعفری گفت هرچی مامور فرستادیم اون دور و بر گشتیم اون زن جوون رو پیدا نکردیم اب شده بود رفته بود توی زمین بعد از یک روز که منوو توی کلانتری نگه داشتن فرستادنم پرورشگاه"
"اون کلانتری کجا بود؟"
"جنوب شهر طرفهای راه اهن"
"خب دیگه خبری نشد؟"
"خسرو منو برد پرورشگاه البته مسئولای اون جا عوض شده بودن فقط پرونده ای بود که نشون میداد منو چه روزی و چه کسی اورده پرورشگاه یک هفته بعدش هم بابا سعید و مامان سیمین منو از اونجا تحیل گرفتن البته استوار جعفری گفت یه روز که با موتور توی کوچه های جوادیه گشت میزده اون زن رو دیده تا خواسته بره طرفش زنه متوجه شده و غیبش زده این موضوع مال هفده هجده سال پیشه اما استوار میگه اگه هر وقت اون زن رو ببینه توی هر سن و سالی که باشه از حالت چشماش میتونه بشناسش"
"فرشته تو این استوار جعفری رو دیدی؟"
"اره یه بار خسرو منو برد دیدنش مثل همه ی استوار های کلانتری بود یه سیبیل پرپشت شکم گنده و درشت هیکل اما صورتش برخلاف صورت پاسبانها حالت مهربونی داشت وقتی دیدممش یاد این شعر سهراب سپهری افتادم که میگه:پدرم وقتی مرد پاسبانها همه شاعر بودند"
"چه جالب پاسبانو شاعری؟خب الان هم میشه یه کاری کرد"
"چه کاری؟"
"مگه نمیگی استوار جعفری بازنشسته شده خب به خسرو بگو از استوار جعفری بخواد در قبال گرفتن دستمزد یه مدت محله های جوادیه رو زیر نظر بگیره با موتور اوون جاها رو بگرده شاید خدا خواست و اون زن پیدا شد ممکمنه همون زن مادرت باشه"
فرشته دقایقی به فکر فرو رفت سپس رو به صنم گفت:"عجب باهوشی دختر بد فکری نیست من حاضرم از حساب بانکی خودم هرچی پول لازم باشه بدم تا مادرم پیدا بشه پاشو پاشو بریم خونه ی اذر اگه خسرو هم باشه که البته بعید میدونم حالا باشه طرح کاراگاهی تو رو بهش میگیم شاید نتیجه گرفتیم"
در حدود ساعت 11 صبح بود که فرشته و صنم به خانه ی اذر رسیدند اذر که از دیدن صنم بی اندازه خوشحال شده بود با تاسف گفت که خسرو به محل کار خود رفته است و بعد از ظهر بر میگردد بنابراینن فرشته با اذر قرار گذاشت که بعد از ظهر به دیدنش برود ان دو از اذر خداحافظی کردند و هنگام برگشتن صنم به یکی از فروشگاهای نزدیک میدان تجریش رفت و دو پیراهن مردانه یک جفت کفش و یک دست کت و شلوار خوش دوخت خارجی خرید او برای ان که لباس اندازه باشه از یکی از فروشنده ها که هم هیکل اسماعیل بود خواست کت و شلوار را بپوشد تا او از اندازه بودن ان مطمئن شود
وقتی صنم ان لباسها را به عنوان سوغاتی به اسماعیل داد قطره اشکی در گوشه ی چشم مرد مهربان حلقه زد و گفت:"دخترم از این که یاد من هم بودی ازت خیلی ممنونم یادم نمی اد توی زندگیم کسی برام هدیه خریده باشه تو دلمو خیلی شاد کردی امدیوارم همیشه دلت شاد باشه"
صنم که از این حالت اسماعیل خیلی متاثر شده بود گفت:"اسماعیل اقا قابل شما رو نداره بیشتر از اینها شما ارزش داری شما هم عضوی از خوانده ی ما هستی ما سالهاست که از زحمتهایی که شما میکشین و این باغ رو همیشه این جور قشنگ نگه میدارین لذت میبریم اسماعیل اقا فعلا چند روزی این جا شلوغه بعد که یکمی خلوت تر شد میشینیم با هم حرف میزنیم"
اسماعیل که از موضوع خواستگاری خبر نداشتکمی جا خورد :"خانوم ایشالله خیره"
"خیره..برای رعنا خواستگار اومده"
اسماعیل که گویی برای دختر خودش خواستگار امده است دو دستش را که پر بود از سوغاتی های صنم رو به اسمان برد و گفت:"خدا رو شکر ایشالله به پای هم دیگه پیر بشن"
صنم که از صبح در خانه نبود دریافت که از خبرهای روز عقب مانده است رعنا به او اطلاع داد که پدر اجازه داده اس بعد از ظهر روز بعد خواستگاری انجام گیرد صنم احساس کرد دلش برای دیدن داماد مالش میرود
ساعت چهار بعد از ظهر روز بعد بود که خودرو اخرین مدل خانواده ی داماد به محوطه ی باغ مانند اقای ارفع وارد شد صنم که در اتاق خود مانده بود به کنار پنجره امد و از گوشه ی پرده به تماشای انچه در حیاط میگذشت مشغول شد اول از همه جوانی در حدود بیست و هفت یا هست ساله از خودرو پایین امد او قدی بلند داشت و کت و شلواری مشکی به تن کرده و کراواتی زرشکی زده بود صنم از ان مسافت نتوانست چهره ی جوان را درست ببیند اما همان قدر هم که میدید کفایت میکرد تا دریابد او که بیتردید همان ارش بود خوش سیما و خوش تیپ است او دسته گلی زیبا از گلهای سرخ به دست داشت پس از او و از صندلی عقب خودرو زن و مردی میانسال پیاده شدند که صنم حدس زد باید پدر و مادر داماد باشند نفر چهارم خانومی بود جوان و بسیار شیکپوش که وقتی جلوتر امد تا وارد ساختمان شود صنم متوجه چهره ی بسیار زیبای او شد
در طبقه ی پایین پدر ،شیرین،عمه اشرف و خود رعنا بودند تا وقتی مراسم خواستگاری پایان رسد صنم با دلشوره دست به گریبان بود در حدود دو ساعت بعد مهمانان رفتند وقتی صنم از پنجره دید که انا با چهره ی متبسم و با بدرقه ی پدر خانه را ترک گفتند دریافت که همه چیز روبه راه است صنم بیدرنگ پایین رفت و با دیدن رعنا که چهره ای حالی از خشنودی و نیز هراسیده داشت او را در اغوش گرفت و بوسید و به وی تبریک گفت رعنا با لباس صورتی رنگ بسیار خوشدوختی که به تن داشت و صندل به همان رنگ و موهایی که به یک طرف شانه زده و بسته و گف مصنوعی صورتی رنگی به ان زده بود بسیار زیبا به نظر میرسید
مهرداد پس از برگشتن به اتاق پذیرایی بر روی مبلی نشست و گفت:"اقای مشابخ از دوستهای قدیم منه ...مرد خلی درست و پاکیه اون از کارگری به این جا رسیده باورتون نمیشه ولی اون توی یکی از کارخونه هایی که الان مال خودشه کارگری میکرد اما اون قدر فعال و جربزه دار بود که درس خوند مهندس شد و با پشتکاری که داشت با صاحب کارخونه شریک شد بعد دخترش رو گرفت و حالا هم سه تا کارخونه ی ریسندگی داره من مطئنم پسرش هم مثل خودشه من از ادمای به درد بخور فعال و کاری خوشم میاد و از حرف زدن ارش فهمیدم مرد عمله نه حرف امروزه خیلی جوونا تا میبینن پدرشون پول داره قید درس و کار رو میزنن و می افتن دنبال یللی تللی و بیکاره و تن و لش بار میان اما ارش شده ارشیتکت و بدون اتکای به پول پدرش خودشو اداره میکنه من صد در صد موافقم بقیه ش دیگه بستگی به رعنا داره راستی عمه اشرف نظر شما چیه؟"
عمه اشرف که تحت تاثیر حرفهای مهرداد قرار داشت و از سویی نیز از ارش خوشش امده بود گفت :من که ازشون خیلی خوشم اومد فقط خواهرش یه خورده فیس وافاده داشت که البته من هم اگه اونقدر خوشگل بودم میذاشتم تاقچه بالا به هر حال من هم میگم همه چیز به تصمیم رعنا بستگی داره"
چشمها همه به رعنا دوخته شده بود ولی او با تردید ازاردهنده مبارزه میکرد نمیدانست چرا قادر نیست تصمیم بگیرد شیرین که از خوشحالی در دل خود قند اب میکرد خطاب به رعنا گفت:"این دیگه فکر کردن نداره دختر ارش واقعا جوون خوبیه منمطمئنم جواب تو مثبته فقط داری خودتو لوس میکنی"
رعنا که هنوز در پاسخ دادن مردد بود سرانجام بر خود مسلط شد و گفت:"همه ی شما حق دارین ارش جوون خیلی خوبیه خیلی هم برازنده و خوش ظاهره اما باطنش چی؟شما که میگین جوون خیلی خوبیه فقط از ظاهرش قضاوت میکنین البته من پیش از اومدن ارش قصد داشتم بلافاصله جواب مثبت بدهم ولی بعد از دیدنش بعد از اون که با اون همه تسلط و بیان خوب حرفاش رو زد مصمم شدم بیشتر بشناسمش من برای زندگی کردن معیارهایی دارم که شاید با مال شما فرق داشته باشه برای همین هم از پدر اجازه میخوام تا با ارش بیشتر اشنا بشم یعنی چند جلسه ای با هم بیرون بریم حرف بزنیم درباره ی معیار ها و دیدگاههامون گفت و گو کنیم تا بعدش نظرمو بگم"
صنم نخستین کسی وبد که پس از رعنا لب به سخن باز کرد:"رعنا جون معلومه دختر عاقلی هستی بهترین کار همینه که گفتی اول باید ببنی زبون همدیگرو میفهمین به نظر من بدترین چیز توی زندگی اونه که زن و شوهر زبون همدیگرو نفهمن و اصلا ندونن برای چی دارن با هم زندگی میکنن"
مهرداد با نگاهی حاکی از خشنودی به صنم نگاه میکرد ز حرفها سنجیده و عاقلانه یاو لذت میبرد پس از لحظاتی مکث گفت:"پس اگر زنگ زدن و جواب خواستم حرفی رو که رعنا زد بهشون بگین"
روز بعد خود ارش تماس گرفت تا از جواب اقای ارفع مطلع شود شیرن که گوشی را برداشته بود پس از احوالپرسی به ارش گفت که گوشی را نگه دارد و با خود رعنا حرف بزند رعنا با لحنی محکم و قاطع اما اکنده از ملاطفت عقیده ی خود را به ارش گفت واو نیز از این پیشنهاد استقبال کرد سپس از رعنا پرسید اقای ارفع چه وقت به خانه بر میگردد تا او بتواند برای اجازه گرفتن با وی تماس بگیرد رعنا گفت پدرش ساعت پنج بعد از ظهر دیگر در خانه است
سر ساعت پنج بعد از ظهر تلفن زنگ زد و مهرداد گوشی را برداشت او پس از حدود سه چهار دقیقه گفت و گو گوشی را به زمین گذاشت و به رعنا گفت:"حاضر شو که ارش تا یه ساعت دیگه می اد دنبالت همه ی حرفاتو بدون خجالت بزن یادت نره که پای یک عمر زندگی در میونه و باید عاقلانه و از روی درک و فهم تصمیم بگیری نه هوس"
ارش سر ساعت شش دنبال رعنا امد وان دو با خودروی ارش به بیرون رفتند ساعت هشت و نیم بود که ارش رعنا را به خانه شان رساند و رفت خشنودی و رضایت خاطر از چهره ی رعنا هویدا بود وقتی مهرداد رعنا را سرحال و بشاش دید پی برد گفت و گوی او و ارش رضایتبخش بوده است از این رو گفت:"خب به سلامتی ایشالا مبارکش باد یا نه؟"
رعنا خنده ی شیطنت امیز کرد وبا حجب و حیایی دخترانه گفت:"ا...بابا این جوری نگین خجالت میکشم به نظر شما با دو ساعت بیرون رفتم و نیم ساعت حرف زن میشه زن یا شوهر انتخاب کرد؟"
"زن که انتخاب شده س شوهر نمیشه انتخاب کرد به سلامتی عروس خانم کی میخوان جواب بدن؟"
"بابا با ارش قرار گذاشتیم فردا از صبح بریم بیرون البته با اجازه ی شما ناهار رو هم با هم بخوریم و همه ی حرفامونو بزنیم البته حرف یه عمر زندگی رو نمیشه در یک روز زد بابا شما اجازه میدین ما یه مدت نامزد باشیم؟"
"مثلا چقدر؟"
"نمیدونم دوماه سه ماه"
"یک سال دو سال سه سال ...همین طور برو ببین نمیگم زود باش نمیگم عجله کن ولی ارش از اون جووناییه که خیلی زود میشه شناختش میگن تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد ارش تا حرف زد فهمیدم چند مرده حلاجه"
"پدرجون من که تجربه ی شما رو ندارم من نمیتونم با سخن گفتن مرد به عیب و هنرش پی ببرم من باید دیدگاهم رو در مورد زندگی با شوهر ایندم درمیون بذارم از دیدگاه های اون اگاه بشم خیلی حرفها هست که باید با هم بزنیم وتکلیف خیلی چیز ها رو روشن کنیم حرفهایی که ممکنه یه زمانی برای گفتنش خیلی دیر باشه حرفایی..."
"باشه باشه هرکاری دوست دارین بکنین هرقدر میخواب با ارش نامزد باش تا بتونی جز جز اخلاق و رفتار و کردارش و خلاصه همه چیزش رو بشناسی اما فقط یه چیز رو بدون زن و شوهر فقط و فقط زمانی میتونن همدیگرو بشناسن که زیر یه سقف زندگی کنن مشکلاتی که در زندگی زیر یک سقف به وجود می اد توی هیچ کتابی نوشته نشده و هیچ دستور کار خاصی هم براش وجود نداره تنها وقتی که در کوران مشکلات قرار گرفتی میتونی براش راه حل پیدا کنی البته در صورتی که امادگی این کاررو داشته باشی و در صورتی که حقوق طرف مقابلت رو محترم بشمری رعنا جون اصلا دوست ندارم تورو نصیحت کنم یعنی خودت اونقدر بزرگ و عاقل شدی که بفهمی چه جوری زندگی کنی اما در دوران نامزدی نمیشه طرف مقابل رو طوری ارزیابی کرد که به نتیجه ی صد در صد مثبت یا منفی رسید همه چیز بستگی به خود ادم داره اگه بدونی از زندگی چی میخوای همه ی مشکلاتت حله اما اگه ندونی به قول معروف ول معطلی مولانا میگه:طالب هر چیز ای یار رشید/جز همان چیزی که میجوید ندید"
رعنا غرق در تفکر شده بود مهرداد او را تنها گذاشت تا فکر کند او به اتاق خود رفت بر روی تخت راز کشید و به حرفهای پدر اندیشید سر میز شام هم رعنا از همیشه ساکتتر بود و به پرسشهای صنم نیز پاسخ درستی نداد صنم که مشتاق بود بداند رعنا چه کار کرده است پس از شام به اتاق او رفت تا با هم گپی بزنند اما رعنا با عذرخواهی از صنم گفت که دوست دارم تنها باشد تا بیشتر فکر کند و صنم هم بی ان که از او دلگیر شود او را تنها گذاشت
ساعت نه صبح بود که ارش به دنبال رعنا امد وان دو با هم بیرون رفتند صنم نیز وقت را مغتنم شمرد وب ه سراغ فرشته رفت و در تماس فرشته با اذر معلوم شد که خسرو هنوز موفق به پیدا کردن استوار جعفری نشده گویا به سفر رفته بود
رعنا بعد از ظهر به خانه برگشت برخلاف روز گذشته چهره اش در هم بود شیرین با دیدن او دچار دلشوره شد:"رعنا عزیزم طوری شده؟"
رعنا که بیشتر متفکر بود تا ناراحت در پاسخ مادر با لحنی که تشخیص حالت ان دشوار بود پاسخ داد:"نه مامان چیزی نشده"
"پس چرا این قدر گرفته ای؟"
"کی من؟نه نه من اصلا گرفته نیستم دارم فکر میکنم راستی بابا خونه س؟"
"نه نیومده نیم ساعت پیش زنگ زد گفت تا ساعت هشت می اد چیزی شده؟
"نه مامان گفتم که چیزی نشده باورکن به جون تو خبری نشده اتفاقا خیلی هم خوش گذشت جای شما خالی رفتیم طرفای ابعلی یه رستوران شیک و تمیز ناهارش هم خیش خوشمزه بود چلوکباب با دوغ ابعلی جاتون خالی خیلی چسبید"
"خدا بگم چیکارت کنه دختر اومدی تو یه قیافه ای داشتی گفتم حتما همه چیز به هم خورده و دیگه ارش بی ارش"
"مامان مثل اینکه شماها بیشتر از من جوش میزنین یه کاری میکنین ادم نتونه مخالفت کنه"
"خدا مرگم بده این حرفا چیه میزنی دختر پسر به این خوبی...دیگه بهتر از این کجا میخوای پیدا کنی؟"
"همچین تحفه هم نیست مامان شماها خیال میکنین اسمون سوراخ شده وارش افتاده پایین؟چیزی که زیاده ارش ...اماخودمونیم هی ارشی مثل ارش مشایخ نمیشه"
"ای پدر سوخته بگو حسابی دلتو برده"
"مامان نمیدونی چقدر ماهه بهترین حسنش اینه که حرفاشو رک میزنه بدون خجالت بدون حاشیه رفتن اونقدر رک و راست حرف میزنه که میگفت خواهرم فیس و افاده داره بنابراین هرچی محلش نزاری راحتتری میدونی مامان اون شوهر کرده ولی بیشتر از یک هفته خونه ی شوهر نمونده و برگشته خونهی پدرش ارش میگفت من اگه جای شوهرش بودم طلاقش میدادم البته روز دوم نه بعد از یک هفته"
"هنوز هیچی نشده با خواهر شوهرت چپ افتادی؟"
"نه مامان .من از ارش خواستم چیزایی که ممکنه بین ما اختلاف ایجاد کنه بگه اون هم گفت خواهرش به علت وضعی که داره ممکنه مشکل ساز بشه که من هم گفتم ما زندگی خودمونو میکنیم اون هم زندگی خودشو شب گذشته که بابا اومد با هم میشینیم صحبت میکنیم"
رعنا سپس به طبقه ی بالا رفت اما وقتی از کنار اتاق صنم رد میشد صدایی شنید صدای حرف زدن کنجکاوی شدید سبب شد که گوش بایتد پیشتر هرگز چنین کاری نکرده بود ولی این بار که نمیدانست چه کس یدر اتاق صنم است اسیر وسوسه اش شد و گوش خود را به در اتاق چسباند صدای خفه ی صنم به گوشش رسید:"اره مامان خوبم رعنا خواهر بزرگم میخواد عروسی کنه کاش تو هم بودی..."
لحظه ای سکوت برقرار شد و رعنا که ترسید صنم متوجه گوش ایستادنش شده باشد به سرعت و نوک پا دور شد و به اتاق خود رفت در را پشت سر خود بست و زیر لب گفت:"مامان...صنم توی تلفن به کی میگفت مامان؟به عمه اشرف؟نه..این تلفن با رفتنش به انگلیس ارتباط داره..غلط نکنم خبریه باشه به موقع کسب خبر میکنم"
پس از شام مهرداد از همه خواست در اتاق پذیرایی جمع شوند تا درباره ی رعنا و تصمیمی که گرفته است شور و مشورت کنند وقتی همه جمع شدند مهرداد رو به رعنا کرد و پرسید:"خب رعنا خانم به خواست شما جلسه مجلس تشکیل شد بفرمایید موضوع چیه؟"
رعنا در حالی که با نگاهی مرموز و پرسشگر به صنم مینگریست گفت:"راستش...راستش میخواستم بگم.یعنی میخواستم از صنم یه سوالی بکنم"و حرف زدنش به من من کردن بدل شد
صنم که از موضوع خبر نداشت با حالتی سر درگم پرسدی:"چی میخواستی بپرسی؟"
رعنا به مهرداد سپس به شیرین نگاه کرد پس از ان با تردید و دودلی به چهره ی صنم چشم دوخت و بعد از ان شانه ای بالا انداخت و گفت:"هیچی بگذریم...مهم نیست بعدا در موردش با هم حرف میزنیم قعلا بریم سر اصل مطلب من امروز با ارش خیلی حرف زدم یعنی در باره ی هر موضوعی که به فکرم میرسید هر موضوعی که تصور میکردم ممکنه باعث بروز اختلاف بین ما بشه ارش خیلی صریح جواب منو میداد اون هم جوابهای منظقی که من خیلی خوشم اومد بابا یادتونه دیروز گفتم میخوام باارش نامزد کنم نیازی به این کار نیست من هرچی باید بفهمم رو فهمیدم میتونین زنگ بزنین و بگین که برای مذاکره های بعدی برنامه بذارن"
مهرداد باخوشحالی گفت:"مبارکه...مبارکه.مژده به یار پسندید مرا.حب شیرین خانم اگه تماس گرفتن..."
صدای زنگ تلفن رشته ی کلام مهرداد را از هم گسیخت شیرین که حدس زده بود تلفن ازطرف ارش باشد برخاست و گوشی را برداشت پس از سلام کردن با ایما و اشاره به دیگران فهماند که مادر ارش است طبق گفته ی مهرداد رضایت رعنا و خودشان را اعلام کرد و پس از گفتن چند بله بله و هر جور که برای شما راحتتره و کمی تعارف گوشی را گذاشت
"مادر ارش خان بود خیلی خوشحال شد و گفت با هم مشورت میکنن که چه وقت بیان بقیه ی حرفها رو بزنیم و قرار مدار بذاریم"
شادی همه تکمیل بود به جز رعنا هنوز هم حرفهای صنم در پشت تلفن در گوشش صدا میکرد...اره مامان خوبم..رعنا خواهر بزرگم....او روانه ی اتاقش شد اما هر لحظه تصمیم میگرفت به اتاق صنم برود و موضوع را بپرسد ولی منصرف میشد
صنم نیز در اتاق خود به پرسش رعنا میاندیشید یعنی او میخواست چه چیز را بپرسد؟و چرا نپرسید؟
فصل 11
"الو خانم وزیری؟"
"سلام شیرین خانم خودمم فرمایشی داشتین؟"
"همین الان با ژورنالهات بیا خونه ی ما ژورنالهای لباس عروست"
"مبارکه ایشالا کدومشون؟"
"رعنا"
هنوز بیش از یک ساعت از تلفن زدن شیرین به خیاط اختصاصی خود ،خانم وزیری نگذشته بود که او با بغل ژورنال وارد شد و ژورنالها را جلوی رعنا گذاشت وقتی سرانجام رعنا مدلی را انتخاب کرد خانم وزیری تقریبا خوابش گرفتهبود
شیرین خطاب به خانم وزیری گفت:"وزیری جون یک هفته بیشتر فرصت نداریم امروز چهارشنبه س پنج شنبه هفته ی اینده مراسم عقد و عروسیه بنابراین باید لباس حاضر باشه"
خانم وزیری که همیشه سفارشهای شیرین را سروقت اماده کرده بود گفت:"خیلی سخته ولی همه ی تلاشمو میکنم درضمن این مدل فقط با همین پارچه خوب میشه پارچه ش هم گمون نکنم این جا گیر بیاد ولی...اره خودشه یه دوست پارچه فروش دارم که پارچه های منحصر به فرد اما گرون میفروشه"
شیرین که گویی لباس را برای همان ساعت میخواست با دستپاچگی گفت:"پولش مهم نیست فقط زود حاضر بشه چهارشنبه اینده اخرین مهلتیه که داری پس از همین حالا برو شروع کن"
در طی یک هفته ای که تا روز عقد مانده بود مشغله به رعنا اجازه نداد درباره ی موضوع صنم بیندیشد و صم نیز نه به پرسش رعنا فکر کرد و نه داشت به فرشته سر بزند خانم وزیری پارچه را پیدا کرد و روز چهارشنبه یک روز پیش از مراسم عقد و عروسی لباس را تحویل داد ارش وقتی لباس را دید به سلیقه ی رعنا و مهرات خانم وزیری افرین گفت
یکی از اتاقهای خانه ی اقای ارفع با تزییناتی عالی به اتاق عقد تبدیل شد و سراسر باغ را نیز چراغاننی کردند
صنم کت ودامت خاکستری رنگ بسیار شیکی پوشیده بود که در ان از همیشه زیبا تر جلوه میکرد فرشته نیز با لباس بنفش روشن و ارایش ملایم و ساده ی خود توجه خیلی از پسرهای حاضر در مجلس را جلب کرد ارش میخواست مراسم در یکی از هتلهای معروف تهران برگزار شود ولی به اصرار رعنا رضایت داد که هردو مراسم یعنی عقد و عروسی در خانه ی اقای ارفع برپا گردد در هر قسمتی از باغ که امکان داشت صندلی و میز گذاشته و بر روی میزها میوه و شیرینی چیده بودند
اتاق عقد به قدری زیبا و با سلیقه درست شده بود که هرکس به ان پا میگذاشت بیاختیار لب به تحسین میگشد گلهای رز سفید به صورت دسته های زیبا در جای جای اتاق چشم را نوازش میداد جوانان با صدای موسیقی به رقص و پایکوبی مشغول بودند و بازار رقابت برای جلب توجه گرم بود اما صنم گویی هیچیک از پسرات حاضر در مجلس را نمیدید چون بههیچ کدام توجهی نمیکرد و رفتاری موقر و سنگین داشت شیرین به او سپرده بود مواظب باشد پذیرایی از مهمانان به نحو احسن انجام گیرد
رعنا در لباس عروسی فاخر و گرانبهای خود زیبایی خیره کننده ای پیدا کرده بود و این را میشد از نگاه تحسین امیز ارش دریافت پس از انکه خطبه ی عقد خوانده شد و رعنا پس از چندبار گل چیدن بله را گفت مهمانان در دادن هدایای نفیس که بیشتر انها طلا و سکه بود بر یکدیگر پیشی میگرفتند هدیه پدر ارش اپارتمانی در زعفرانیه بود که او پس از بوسیدن گونه های عروس و داماد کلید ان را به دست رعنا داد
از بعد ازظهر و نزدیکیهای عصر که جشن عروسی کم کم اغاز شد جوانان حاضر در مجلس لحظه ای از شادی و پایکوبی دست نکشیدند و شور و غوغایی برپا بود ان سرش ناپیدا صنم از اسماعیل خواسته بود حتما در جشن حضور داشته باشد و او با همان کت و شلوار سوغاتی به جشن امده بود و صنم وقتی اسماعیل را در ان لباس دید با خنده ای از ته دل و چهره ای بشاش که نشان میداد واقعا خوشحال است گفت:"اسماعلی اقا عجب خوشتیپ شدی جوونیات خوب چیزی بودی ها"
اسماعیل که از شدت شرم سر به زیر انداخته بود با هما لحن مهربان همیشگی گفت:"صنم خانم شما لطف دارین خداکنه اونقدر زنده باشم که عروسی شما رو ببینم دلم میخواد اون ادم خوشبختی که شوهر شما میشه به چشمم ببینم و بهش بگم که خدا چه جواهری نصیبش کرده"
"ممنونم اسماعیل اقا شما خودت خوبی من هم برای این که شما ها ارزو به دل نمونین زود شوهر میکنم"
چیزی به حاضر شدن شام نمانده بود عروس و داماد در میان مهمانان گشت میزدند و با همه خوش و بش میکردند در همین گیر و دار ارش با چشم به دنبال صنم میگشت پس از پیدا کردن او با دست اشاره کرد که پیش او برود
صنم به ارش نزدیک شد و گفت:"چیه هنوز هیچی نشده کارتون به اختلاف کشیده و یکی رو میخواین که جداتون کنه؟"
ارش خندید و گفت:"نه ما هیچ وقت نمیخواهیم جدا بشیم که به مینجی احتیاج داشته باشیم من میخواستم تو رو با یکی از دوستان اشنا کنم"
"پس اون که میگی کجاست؟نکنه مرد نامرئیه؟"
"نه نامرئی نیست اتفاقا خیلی هم مرئیه اون اقای قد بلند رو میبینی؟"
صنم به سمتی که ارش به دست نشان میداد نگاه کرد ابتدا باور نمیشد اما وقتی خوب دقت کرد تردیدش برطرف شد بله خودش بود ارش که متوجه حالت صنم شده بد گفت:"چرا جا خوردی مگه چیز عجیب غریبی دید؟"
"عجیب غریب که نه ولی اشنا چرا"
ارش همچنان که صنم را نزد دوست خود میبرد از او پرسید:"اشنا؟کی اشناس؟"
"همین اقای فراز افراشته"
در این لحظه هر دو به ان مرد نزدیک شده بودند که ارش گفت:"فرازجان ایشون صنم خانوم هستن خواهر رعنا صنم جان ایشون هم اقا فراز"
صنم در حالی که به نشانه ی احترام سر خود را کمی خم میکرد گفت:"جناب اقای فراز افراشته درسته؟"
فراز لحظه ای با دقت به چهره ی صنم خیره شد سپس با تعجب گفت:"عجب شما دخت اقای ارفع هستین؟درسته؟"
"بله خودم هستم"
ارش گفت:"مثل اینکه اصلا لازم نبود شما رو به هم معرفی کنم شما ازکجا همدیگرو میشناسین؟"
صنم گفت:"ایشون رو در حدود سه ماه پیش توی لندن دیدم اومده بودن خونه ی بابا کاری داشتن"
ارش که کمی تعجب شده بود گفت:"پس مواظبش باش تا من برم به بقیه ی مهمونا سر بزنم این فراز از اون پسرای نیک روزگاره و من خیلی دوستش دارم"و سپس به سراغ یکی از مهمانان که جوانی همسن و سال خودش بود رفت
فراز با نگاهی که تحسین از ان میبارید گفت:"صنم خانم باید اعتراف کنم از اون روزتون خوشگل تر شدین"
"نظر لطف شماست مگه اون روز به نظرتون خوشگل اومدم که امروز خوشگل ترم؟"
"راستش اون روز وقتی در رو بازکریدم به نظرم رسید خوشگل تریندختر روی زمین روبه رومه"
"فرازخان این دیگه غلوه من یه دختر معمولی هستم و خودم هم اینو میدونم اگه شما منو خوشگل دیدین خواست خودتون بوده"

"صنم خانم من اهل غلو و تملق گویی نیستم بیرودرواسی بگم تا چند روزی چهره تون جلوی چشمم بود"
"بعدش هم فراموش کردین پس دیدن معمولی وبدم چون در غیر این صورت هیچ از یادتون نمیرفتم ولی من چهره ی شما رو فراموش نکرده بودم چون به محض اینکه از دور دیدمتون فوری شناختم"
در این لحظه فرشته که گویی گمشده اش را یافته است دست صنم را گرفت و گفت:"کجایی دختر؟نزدیک بود گریه م بگیره این جا به قدری شلوغه که به قول معروف شتر با بارش گم میشه ترسیدم اصلا پیدات نکنم "
صنم که از حضور بیموقع فرشته چندان خشنود نبود او را به فراز معرفی کرد فراز پس از خم کردن سرش برای ادای احترام گفت:"صنم خانم خودتونو اذیت نکنین برین به کارتون برسین من بلدمم از خودم مراقبت کنم ارش به من خیلی لطف داره و میخواد همیشه هوامو داشته باشه ولی خواهش میکنم اگه کار دارین و میخواین برین پیش دوستاتون برین مزاحمتون نمیشم اهان مثل اینکه صداتون میکنن"
صنم روبرگرداند و شیرین را دید که با اشره ی دست از صنم میخواست نزدش برود صنم به فراز رو کرد و گفت:"پس از خودتون پذیرایی کنین...بر میگردم خدمتتون"سپس دست فرشته را گرفت و با هم به شیرین نزدیک شدند
شیرین از صنم و فرشته خواست که حواسشان جمع باشد که از مهمانان خوب پذیرایی شود و اگر دیدند میزی از میوه و شیرینی خالی شده است به پیشخدمتها گوشزد کنند همچنان که صنم در باغ میزها را از نظر میگذراند تا ماموریت خود را به انجام رساند فرشته که همراهش بود از او پرسید:"صنم اون اقا قد بلنده که داشتی باهاش حرف میزدی کی بود؟"
صنم که در لحظه ای دچار حسادت شده بود چهره در هم کشید و گفت:"چه کار داری؟"
"هیچی فقط از روی کنجکاوی پرسیدم"
"چشمتو گرفته؟"
"اوا صنم این حرفا چیه که میزنی دختر از تو بعیده من یک کلام پرسیدم کی بود اگه دوست نداری بگی بگو به تو مربوط نیست فضولی نکن مگه تا حالا دوستی نامزدی چیزی داشتی که از دستت قاپیده باشم که سوالم رو بد تعبیر میکنی؟"
"اخه دلیلی نداره که اون سوال رو بکنی اون اسمش فرازه قبلا با پدرم همکاری میکرده الان هم به دعوت ارش اومده اینجا من چون از قبلا توی لندن دیده بودمش باهاش سلام علیک گرم کردم خیال کردی دوستی نامزدی چیزیه
"خب از اول همین رو میگفتی لحن حرف زدنت با من خیلی برخوردنده بود متاسفم که خیال کردی با دیدن یک جوون دست و پام میلرزه و...صنم جون با اجازه ت من دیگه میرم ممنونم که دعوتم کردی"
فرشته پس از گفتن این حرف به سرعت به سمت ساختمان خانه رفت تا پس از برداشتن کیف و وسایلش انجا را ترک کند صنم که از این کار او حریت زده شده بود و اصلا تصورش را هم نمیکرد که با گفتن دو کلمه دوستش را انقدر رنجانده باشد که بخواهد قهر کند و برود به دنبالش رفت دست او را گرفت و گفت:"فرشته دیوونه شدی؟من هیچ منظوری نداشتم حالا چرا قهر کردی اگه حرفی زدم که بهت برخورد معذرت میخوام"
فرشته سر به زی رانداخته بود و به صورت و چشمان صنم نگاه نمیکرد او چند لحظه ای ساکت ماند سپس به راهش ادامه داد صنم که در جا خشکش زده بود بی ان که اقدامی کند بی حرکت ایستاد و بیرون رفتن فرشته از باغ را تماشا کرد
هنوز چند لحظه نگذشته بود که شیرین بهسراغم صنم امد او وقتی صنم را اشفته دید پرسید:
"صنم چی شده ؟فرشته کو؟"
صنم که میکوشید مانع از فروریختن اشکهایش شود چندبار پلک زد و با صدایی بغض الود گفت:"چیزی نیست...یعنی طوری نشده ...من یه حرفی زدم فرشته از دستم ناراحت شد و قهر کرد"
"قهر کرد؟یعنی چی قهر کرد؟مگه تو بهش چی گفتی؟"
صنم انچه را رخ داده بود برای شیرین گفت شیرین اندکی به فکر فرو رفت سپس دست صنم را گرفت و گفت:"خب حالا خوب نیست شب عروسی خواهرت خودتو ناراحت کنی فردا بهش زنگ بزن واز دلش دربیار حالا بیا بریم که میخوان شام بیارن"
صنم از این که لحظه ای حسادت بیجایش باعث شده بود بهترین دوستش از دست او ناراحت شود خود را سرزنش میکرد و تا نزدیکیهای اخر مجلس جشن از جایی کهف راز نشسته بود رد نمیشد تنها هنگامی که مهمانان بیرون میرفتند تا سوار خودروهایشان شوند و عروس وداماد را تا خانه شان بدرقه کنند قراز جلو امد و پس ا زدست دادن با اقای ارفع و تعظیم کوتاهی در برابر شیرین و صنم خطاب به او گفت:"از این که دوباره شما رو دیدم خیلی خوشحالم امیدوارم سعادت دیدار مجدد دست بده"
شاید در حدود سی خودرو با چراغهای روشن و بوق زدنهای پی در پی خودرو عروس و داماد را بدرقه کردند هنگام بیرون رفتن رعنا با ارش ،شیرین و مهرداد اشک میریختند صنم نیز از رفتن رعنا غمگین بود و در این فکر بود که اوقات تنهایی خود را چگونه پر کند مگر نه این که فرشته هم از او رنجیده و تنهایش گذاشته بود
داخل ساختمان پر بود از سبهدی گل به رنگها و شکلهای گوناگون اما سبد گلی بسیار بزرگ از گلهای سرخ توجه صنم را بیش از همه جلب کرد روز کارت قرار گرفته در لابهلای گلها نوشته بود:
"روزهایی سبز لحظاتی شاد و دلهایی خوش برایتان ارزو دارم ....فراز"
صنم یکی از شاخه های گل سرخ و کارت را برداشت بی ان که دلیل کارش را بداند کارت و گل را به اتاق خود برد و جلو اینه ی میز ارایش خود گذاشت اگر فرشته قهر نمیکرد و او را تنها نمیگذاشت امککان داشت او هم به جمع بدرقه کنندگان عروس و داماد بپیوندد ولی عمل فرشته حوصله ی این کار را از او گرفته بود به فراز فکر کرد به ظاهرش به حرکاتش به حرفهایش و به غم ناشناخته ی که در پس چهره ی او وجود داشت و او در این دیدار به ان پی برده بود چرا جوانی مثل فراز بایستی غمی داشته باشد که بتوان ان را در چهره اش خواند؟ایا فراز همسر داشت؟اگر داشت چرا تنها به جشن امده بود؟این پرسشها در ذهن صنم جولان میدادند واو پاسخی برای انها نداشت اما از یک چیز مطمئن بود فراز به او توجه داشت
نخستین کاری که صبح صنم انجام داد زنگ زدن به فرشته بود سیمین خانم مادر خوانده ی فرشته گفت که او در اتاقش خوابیده است و کسالت دارد صنم که میدانست ازردگی خاطر تنها کسالتی است که فرشته دارد لباس پوشید و حاضر شد که به خانه ی فرشته برود او وقتی به طبقه ی پایین رفت دید که پیشخدمتها در رفت و امدند و به تمیز و مرتب کردن خانه مشغول اند شیرین با دیدن صنم گفت:"صنم جون کجا داری میری؟"
"دارم میرم یه سری به فرشته بزنم و باهاش اشتی کنم"
"اشتی؟مگه قهر بودین؟"
"نه ولی اون وقتی داشت میرفت همچین اشتی اشتی هم نبودیم"
"میدونی بعد از ظهر پاتختیه؟"
"بله من زود بر میگردم برای ناهار خونه هستم فعلا خدانگهدار"
صنم وقتی وارد خانه ی فرشته شد سیمین از او پرسید ایا شب گذشته در جشن عروسی اتفاقی افتاده است و صنم نیز ماجرا را برای او تعریفکرد سیمین که از کار فرشته کمی شگفت زده شده بود به صنم گفت:"فرشته این قدرها هم حساس نبود اون هم در مورد تو اون که تو رو خیلی دوست داره حالا چرا از حرفت رنجیده نمیدونم به هر حال تو اتاقشه"
صنم به طبقه ی بالا رفت یکی دو ضربه ی ملایم زد اما پاسخی نشنید این بار ضربه ای محکمتر زد و صدایی شنید:"کیه؟مامان اصلا حوصله ندارم لطفا بذار بخوابم"
"بلند شو لوس ننر فرشته بلند شو من هستم صنم"
چند لحظه بعد در اتاق باز شد و وقتی صنم به داخل رفت فرشته را در لباس خواب دید چشمانش پف کرده و سرخ بود و نشان میداد شب گذشته کم خوابیده و بیشتر گریه کرده است صنم چند لحظه ای به فرشته خیره شد سپس دسش را گرفت او را بر روی تخت نشاند بر گونه اش بوسه زد و گفت:"فرشته جون ازت معذرت میخوام دیشب کار خیلی بدی کردم نمیدونم چرا ولی میدونم یک لحظه حسودیم شد اون هم به تو خب ادم جایز الخطاست و اشتباه میکنه منو میبخشی؟درسته؟"
فرشته لحظاتی به او خیره شد سپس گویی ناگهان منفجر شده باشد به سرعت صنم را در اغوش گرفت و گریه ای بی امان سر داد از شدت هق هق شانه هایش تکان میخورد چند ثانیه ای با شدت گریست و با صدایی که میلرزید گفت:"این منم که باید از تو عذرخواهی کنم..من بودم که بیدلیل از تو رنجیدم...کار بچه گانه ای کردم...صنم تو خیلی بزرگواری خیلی باگذشتی ...خیال میکردم دیگه هیچ وقت به سراغم نمی ایی ولی تو منو شرمنده کری..."
صنم در حالی که سر فرشته را به سینه میفشرد و موهایش را نوازش میکرد گفت:"عزیز دلم من تو رو بهترین دوستم میدونم توی عالم دوستی و رفاقت غرور جایی نداره مطمئنم اگه من نیومده بودم این جا تو تا بعد از ظهر حتما میاومدی سراغم دوستی یعنی همین ما درد مشترک داریم پس احساس همدیگرو درک میکنیم حالا بیا اصلا فراموش کنیم که دیشب همچین اتفاقی افتاده باشد؟"
فرشته ارام گرفته بود با نگاهی اکنده از حق شناسی و سپاس به صنم نگریست و گفت:"باشه"سپس گونه های صنم را بوسید
"خب خانوم خانوما میدونی که امروز بعد از ظهر مراسم پاتختیه پس حاضر شو بریم خونه ی ما بعد از ظهر با هم بریم پاتختی تلافی دیشب رو دربیاریم دلم لک زده برای زدن و رقصیدن اون هم تو مجلس پاتختی"
فرشته که برخاسته بد به سوی کمد لباسش رفت گفت:"اول باید برم حموم بعد از مامان سیمین اجازه بگیرم اخه میدونی چیه امروز دایی سامان با بچه هاش می ان اینجا اگه اجازه گرفتم باهات میام"
پس از ان که صنم به نشانه ی تایید سر تکان داد فرشته ابتدا به طبقه ی پایین رفت و پس از برگشتن به صنم گفت:"مامان میگه میل خودته ولی دفعه ی پیش هم که دایی اومد این جا تو رفته بودی خونه ی یکی از دوستات اخه میدونی چیه صنم این دایی سامان یه پسر داره که سربازیش تموم شده بقیه ش رو خودت بخون پسر بدی نیست ولی اصلا به من نمیخوره از اون پسرهای بچه ننه که خدمت سربازیش رو هم به زور پارتی و پول باباش توی اتاق پذیرایی خونه شون انجام داده برای همین هر وقت میان اینجا من به بهانه ای خونه نیستم حالا نمیدونم چه کار کنم"
"فرشته جون ما تا چهار بعد از ظهر وقت داریم تو برای این که مامان سیمین هم از دستت ناراحت نشه ظهر خونه باش م سر راهمون میاییم دنبال تو بذار پسر داییت هم یه دو سه ساعتی خودی نشون بده و دلش خوش باشه"
صنم به خانه برگشت و بعد از ظهر طبق قرارش با فرشته از راننده شان خواست سر راه جلو منزل فرشته چند دقیقه ای توقف و او را نیز سوار کند مراسم پاتختی با حضور تعداد بی شماری خانمهای خویشاوند ارش بسیار پرشور برگزار شد و فرشته و صنم با رقص و پایکوبی تلافی ناراحتی مجلس شب قبل را در اوردند رعنا با همه ی شادی و مشغله ی فکری هرگاه نگاهش به صنم می افتاد گفت و گوی تلفنی او را به یاد می اورد و چند لحظه ای به فکر فرو میرفت
بارش باران پاییزی همه ی برنامه های شیرین را به هم زد او که از روزهای پس از عروسی رعنا قصد داشت مهمانی مفصلی به افتخار عروس و داماد برپا کند و علاقه مند بود مهمانی در محوطه ی باغ خانه شان برگزار شود با دیدن قطره های باران که پس از حدود پنج ماه زمین تشنه ی سخاوت اسمان را سیراب میکرد چهره در هم کشید"این هم از شانس ما الان یک ماهه دارم برنامه ریزی میکنم اخرش هم این جوری شد اگه مهمونا رو دعوت نکرده بودم مهمونی رو میذاشتم برای یه شبی که اسمون پر از ستاره باشه"
مهرداد هم که از وضع پیش امده چندان راضی به نظر نمیرسید برای دلداری دادن به شیرین گفت:"خب حالا میگی چی کار کنیم مگه میشه جلوی بارون اومدن رو گرفت اون طور که هواشناسی از رادیو اعلام کرد جند روزی هوا ابری و بارونیه ما چند ماه منتظر بارون بودیم ولی درست شبی بارون می اد که انتظارش رو نداریم ولی میگم شیرین برای چی غصه میخوری؟خونه به اندازه ی کافی جا داره"
"بله داره اما من دوست داشتم توی باغ مهمونی بگیرم برای خودم کلی نقشه کشیده بودم ولی خب مجبورم صنم جون باید یلی کمکم کنی چون تو محیط بسته تر بیش تر باید به مهمونا رسید"
صنم که همیشه از مهمانی استقبال میکرد با خوشحالی گفت:"مامان شیرین اگه اجازه بدین به فرشته هم بگم بیاد با هم از مهمونا پذیرایی کنیم"
شب مهمانی صنم پیراهن ابی رنگی به تن داشت که زیبایی او را با ارایش بسیار ملایمش چند برابر کرده بود فرشته هم کت و دامتی سفید پوشیده و گل مصنوعی سفید رنگ و بسیار زیبایی به موهایش زده بود
هنگامی که چشمان صنم به فراز افتاد که با یک دسته گل ارکیده به داخل سالن پذیرایی بزرگ خانه وارد شد چهره اش همچون گل شکفت او که مشغول صحبت با یکی از مهمانان بود حرف را درز گرفت و به سراغ فراز رفت:"سلام جناب افراشته خیلی خوش اومدین به من نگفته بودن شما هم تشریف می ارین"
"خب اگه گفته بودن حتما شما به مهمونی تشریف نمی اوردین"
صنم که از این حرف فراز کمی جا خورده بود لبخندی کمرنگ زد"اختیار دارین اقای افراشته مگه با شما دشمنی دارم نکنه شما در مورد من چنین حسی دارین؟"
"من؟من و دشمنی با شما..چه فرمایشی میفرمایین ولله توی جشن عروسی شما بودین که اصلا سراغ بنده نیومدین به قول معروف تحویلمون نگرفتین"
"اشتباه میفرمایین جناب افراشته اون شب موقعیت من خاص بود خواهر عروس بودم و باید به مهمونا میرسیدم اینه که..نتونستم بیشتر خدمتتون باشم"
"خب حالا ببینم امشب چه کار میکنین..."
شیرین که از انتهای سالن ورود فراز را دیده بود و به سوی او امده بود در این لحظه حرف فراز را قطع کرد و در حالی که دسته گل را از دست او میگرفت گفت:"خیلی زحمت کشیدین..بهبه چه گلهای قشنگی حالا چرا این جا ایستادین ؟بفرمایین بنشینین صنم جون چرا از فرازجان پذیرایی نمیکنی؟"
فراز با لحنی امیخته به شوخی گفت:"اخه چشم دیدن منو ندارن"
صنم که این حرف را بیشتر جدی گرفته بود تا شوخی با حالت دلخوری که در چهره اش دیده میشد گفت :"چه حرفها میزنین اقای افراشته اخه برای چی باید چشم دیدن شما رو نداشته باشم"
فراز در حالی که به سوی اولین صندلی قرار گرفته در گوشه ای از سالن پذیرایی میرفت گفت:"ای بابا شوخی کردم شما چرا به خودتون گرفتین"
صنم که تصورش را هم نمیکرد برخورد دومش با فراز با این گفت و گو اغاز شود از این که فراز توقع توجه بیشتری از او داشت هم دلخور بود هم شاد شد دلخوری اش بابت توقع بیجای فراز و شادی اش از ان جهت بود که میدانست مورد توجه فراز قرار گرفته است فراز بعد از نشستن با نگاه در میان مهمانان به دنبال اشنا میگشت او وقتی ارش و رعنا را ندید از صنم که قصد دور شدن از او را داشت پرسید:"صنم خانم عروس و داماد نیومدن؟"
"کدوم عروس و داماد؟"
"مگه تازگی چند نفر عروس وداماد شد؟منظورم ارش و رعناست"
"اه بله...راستش تا الن باید می اومدن..اهان چه به موقع..همین الان اومدن"
صنم به سراغ ارش و رعنا رفت و ان دو را نزد فراز اورد ارش و فراز روبوسی کردند و فراز رو به رعنا تعظیمی کوتاه کرد وبا لبخندی گفت:"ارش جون تو چه رفیقی هستی به این خواهر خانومت بگو بیشتر هوای ما رو داشته باشه ما توی این دیار غریبیم"
ارش با کمی شیطنت گفت:"مگه چی شده؟با هم به تفاهم نرسیدین؟خب اولش این جوریه بعد درست میشه"
صنم که احساس میکرد حرف فراز چیزی بیشت راز شوخی است با کمی ناراحتی و در حالی که از انان دور میشد گفت:"اقای افراشته دوست دارن من کنارشون بشینم و ازشون پذیرایی کنم البته لطف دارن ولی باید به من حق بدن که وقتی مهموندار هستم به بقیه ی مهمونا هم برسم حالا اگه دلخور نمیشین یک کمی به بقیه مهمونا برسم بعد می ام خدمتتون "
فراز از جای خود برخاست ادای برداشتن کلاه را در اورد و گفت:"بفرمایین خانوم مهممونا منتظر شما هستن"و لبخندی حاکی از تمسخر بر لب اورد
این حرکت اخر فراز باعث رنجش خاطر صنم شد او به میان خیل میهمانان رفت و در حالی که به حرفهای فراز و حرکاتش می اندیشید فراز جوانی خوش تیپ و خوش سیما و برازنده بود از ان دسته مردان که توجه هر زن و دختری را جلب میکرد اما صنم می اندیشید که خودش نیز مورد توجه بسیاری از مردان قرار داشت خیلیها سعی در جلب توجه او داشتند در حالی که او نه از سر غرور بلکه متانت ذاتی اهل رو دادن به جنس مخالف نبود ایا فراز میخواست او را ازمایش کند و ببیند تا چه حد مقاوم است یا از ان دسته دخترانی است که خیلی زود به زانو در می ایند؟این افکار ذهنش را به قدیی مشغول کرده بود که با حواس پرتی با میهمانان سلام و احوالپرسی میکرد
صنم از هرجای سالن که بود هر چند دقیقه یک بار به سمتی که فراز نشسته بود نگاه میکرد و عجیب این که هر بار نگاهش با نگاه او تلاقی میکرد صنم متوجه این موضع شده بود که خیلی از دختران و زنان حاضر در مجلس فراز را زیر نظر دارند و چند نفری که در کنار یکدیگر نشسته اند در گوش یکدیگر پچ پچ میککنند او تردیدی نداشت که فراز موضوع گفت و گوی انان است البته در حالت و چهره و حرکات فراز هیچ نشانه ای از توجه به دیگر زندان و حتی مردان دیده نمیشد صنم حدس زد که اشتباه نکرده و فراز به همه ی عالم و ادم فخر میفروشد و کسی را قابل نمیداند که با او هم صحبت شود خیال کرده خیلی مهمه اقا توقع داره همه همه ی کارشونو بذارن زمین به ایشون توجه کنن...واقعا که
این افکار همچنان ذهن صنم را به خود مشغول داشه بود که اعلام کردند شام حاضر است چند میز شام در چند گوشه ی سالن پذیرایی چیده شده بود و از هرنوع غذای ایرانی و فرنگی بر روی ان دیده میشد صنم یکی از میزها را انتخاب کرد و برای برداشتن غذا به سوی ان رفت چند دقیقه ای بود که به فراز نگاه نمیکرد و در میان هیاهو ی میهمانان او را نمیدید او پس از برداتن بشقاب و چند تکه جوجه کباب و کمی سالاد به دنبال فرشته میگشت تا با هم غذا بخورند همچنان که به مهمانان در حال یورش به میز غذا نگاه میکرد بر جا خشکش زد فراز در کنار میزی مشغول کشیدن غذا و حرف زدن با فرشته بود
صنم لحظه ای چشمانش را بست باز کرد وبا ز همان صحنه را دید نمیداسنت چه کار کند انچه را میدید نادیده انگارد یا واکنش نشان دهد؟به فکرش رسید شاید فراز مخصوصا این کار را کرده است تا واکنش او را ببیند از فرشته خاطرش جمع بود اما به چه اطمینانی؟شاید فرشته میخواست از وضعیت موجود به سود خود بهره بگیرد مگر دفعه ی گذشته با فرشته در این باره حرف نزده بود؟پس چرا باز هم او با فراز گرم گفت و گو بود؟احساس خفگی کرد با بشقابی که در دست داشت از سالن پذیرایی خارج شد از ساختمان بیرون رفت باران شدت چندانی نداشت صنم به زیر سقف الاچیق کوچک نزدیک ساختمان پناه برد در انجا میزی کوچک قرار داشت و چهار کنده ی درخت به جای صندلی بر روی یکی از کنده ها نشست و به فکر فرو رفت
خیانت؟ایا بهترین دوستش به او خیانت میکرد؟ان دو با هم چه میگفتند؟خود را سرزنش کرد که چرا با فراز ان گونه رفتار کرده اس خب هرکس دیگری هم بود از فرصت استفاده میکرد مگر فراز توجهش را جلب نکرده بود؟پس چرا دست دست میکرد؟ولی ایا فراز مجرد بود؟او هنوز چیز زیادی از فراز نمیدانست ولی چگونه باید اطلاعات به دست می اورد دیگه برامم مهم نیست از این به بعد نه با فراز حرف میزنم نه فرشته
صنم در حدود یک ساعت همان جا ماند هوای خنک و صدای بارش باران و برخورد قطره های ان با برگهای درختان او را به دنیای خود برده بود اندیشه ی فراز را رها کرده بود و به سهیلا فکر میکرد خیلی دوست داشت سهیلا در ان لحظه در کنار بود سر به زانوانش میگذاشت و میگریست
"اوا صنم تو اینجایی؟من همه ی سراخ سنبه های ساختمون رو به دنبالت گشتم چرا یکهو غیبت زد؟"
صنم که صدای فرشته او را از جا پرانده بود سراسیمه گفت:"چیزی نیست چیزی نیست هوای توی سالن گرفته بود اومدم بیرون یک کمی نفس بکشم خب از مهمونا چه خبر؟"
"منظورت از مهمونا اقای افراشته س درسته؟"
"نه یعنی مگه فقط اقای افراشته مهمون بود؟این همه ادم اون جاست چرا تو خیال میکنی منظور من فقط اقای افراشته س"
"ببین صنم جون یادته دفعه ی پیش چی شد؟من و تو در این باره خیلی حرف زدیم مگه نه؟زمانی که تو داشتی با اقای افراشته حرف میزدی من داشتم نگات میکردم تو در عین حال که مشتاق حرف زدن با فراز بودی خودت رو بیاعتنا نشون میدادی چرا؟تو متوجه حالت تگاهش نشدی؟"
"به نظرم تو بیشتر متوجه شدی تا من تو داشتی با او گل میگفتی گل میشنفتی نه من"
"صنم عزیزم دفعه ی قبل هم به تو گفتم فراز اون کسی نیست که مناسب من باشه اون با معیار های من جور در نمی اد ظاهرش که اینطوره"
"خودتو به اون راه نزن فرشته خانم اون مثل رو شنیدی که گربه دستش به گوشت نمیرسید میگفت بود میده؟"
فرشته چند لحظه ساکت ماند تا بر خود مسلط شود سپس دست صنم را گرفت و گفت:"پس معلوم میشه توجهت رو خیلی جلب کرده که در موردش حسودی میکنی.."
"اخه..."
"لطفا احازه بده حرفمو بزنم اول از همه این که من در حال حاضر هیچ فکری ندارم به جز پیدا کردن مادر و پدرم دوم فراز اصلا با معیارهای من جور در نمیاد اینو یه دفعه دیگه هم گفتم من وقتی با اون حرف میزنم باید سرمو بالا بگیرم من دوست دارم با هم صحبتم رو در رو حرف بزنم یا دست کم سرمو اون قدر بالا نگیرم که ارتروز گردن بگیرم سوم این که از همون اولین بار متوجه شدم تو چه حالتی نسبت به او داری به هر جال خودم دخترم همجنس توام و الت زنانه و دخترانه رو خوب درک میکنم از اون جایی که خیانت توی خون من نیست اگر هم فراز از هر لحاط مورد پسندم بود که نیست به دوستم خیانت نمیکردم یک چیز رو هم به تو بگم من با اقای افراشته فقط پنج دقیقه حرف زدم داشتم می اومد سراغ تو که با هم شام بخوریم ولی اینشون منو صدا کردن و اگه نمیرفتم بی ادبی بود اون از من پرسید تا چه اندازه با هم دوست هستیم من بهش گفتم من که صنم رو خیلی دوست خودم میدونم حالا اونو نمیدونم بعد به من گفت به صنم خانم بگین این قدر توی برج عاجش ننشینه یه نگاهی هم به دور و برش بنداره این همه افاده برای چیه؟"
"من و فیس و افاده؟من که بار وی خوش ازش استقبال کردم دیگه باید چه کار میکردم؟به پاش میافتادم و یا دستمو می انداختم گردنش به نظر من اون ادم متوقعیه خیال میکنه همه باید بهش توجه کنن این اونه که توی برج عاج نشسته نه من"
"این طور که من فهمیدم شما هر دو به همدیگه علاقه مند شدین چیزی که هست هیچکدومتون دوست ندارین یعنی به غرورتون بر میخوره که پا پیش بگذارین صنم به نظر من این جور وقتا غرور همه چیز رو خراب میکنه خب چه عیبی داره که دختر در گفتن دوستت دارم پیشقدم بشه؟"
"مردا همین جوری هم از خود رای هستن وای به این که بهشون بگی دوستت دارم اون وقت دیگه خدا رو بندگی نمیکنن این اقا چون پولداره خیال میکنه همه باید مجیزشو بگن نه من که حاضر نیستم پا پیش بگذارم اگه خوش پیشقدم بشه منم باهاش راه می ام"
"صنم جون من تجربه ی عشقی ندارم یعنی تا به حال برام موردی پیش نیومده ولی اگه از کسی خوشم باید و متوجه بشم که اون هم به من علاقه داره از پیشقدم شدن ترسی ندارم خب امیدوارم رفع سو تفاهم شده باشه و به این رسیده باشی که من دوستت هستم نه رقیبت اصلا صنم اگه بخوای منحاضرم از طرف تو برم پیش فراز خان و بهش بگم که چه نظری در موردش داری"
"اوه نه نه اولا من هیچ شناختی ازش ندارم اصلا شاید زن داشته باشه"
"خب اگه زن داشت چرا نه اون بار نه این بار زنش رو همراهش نیاورد؟"
"راستش نمیدونم از طری هم هیچ اطلاعی ندارم که به من علاقه داره یا نه شاید این حرفهایی که ما میزنیم حد سو گمان باشه و فراز فقط خواسته سر به سر من بذاره"
"نه من مطمئنم اون تو رو دوست داره و این کارهایی که میکنه برای اینه که توجه تو رو جلب کنه مگه نشنیدی که میگن در دل دوست به هر حیله رهی باید جستخب حالا پاشو بریم شیرین خانم چند بار از من پرسید صنم رو نیدید الانم مهمونا دارن میرن بد نیست موقع خداحافظی تو هم باشی و در ضمن واکنش فراز رو هم ببینی"
انچه صنم را بیشتر نومید کرد نیافتن فراز در میهمانی وبد ارش همین که صنم را دید گفت :"کجا بودی دختر فراز میخواست بره هرچی چشم انداختیم تو رو ندیدیم برای همین به من گفت ازت خداحافظی کنم حالا کجا بودی؟"
"حالم خوب نبود رفته بودم یک کمی هوا بخورم حالم جا بیاد"
شیرین با دیدن صنم چهره اش را کمی در هم کشید و گفت:"همه جا رو دنبالت گشتم تو مثلا مهمون دار بودی تنها جایی که پیدات نبود بین مهمونا بود حالا جایی نری مهمونا میخوان برن ازشون خداحافظی کن"
هنکام خداحافظی شیرین و صنم و مهرداد در کنار در ورودی ایستاده بودند و به مهمانان خوشامد میگفتند یکی دو نفر از خانم هایی که دوستان شیرین بودند هنگام خداحافظی با نگاهی خریدار به صنم نگاه کردند و اسم او را نیز پرسیدند اما صنم به تنها چیزی که فکر میکرد رفتن فراز بود و سعی داشت علت این کارش را دریابد
ارش و رعنا هنگام خداحافظی از صنم دعوت کردند در میهمانی ای که جمعه بعد در خانه شان برپا میشود حتما شرکت کنم صنم که می اندیشید در ان میهمانی حتما فراز نیر حضور خواهد داشت با کمال میل پذیرفت
صنم که سپری شدن یک هفته برایش دردناک بود از فرارسیدن جمعه احساس شادی میکرد در طی ان هفته ان قدر به فراز اندیشیده بود که اکنون او را در برابر خود میدید چهره ی مرموز و گاه اکنده از نخوت فراز لحظه ای از برابر دیدگانش دور نشده بود و ارزو میکرد ای کاش با او برخوردی متفاوت میداشت تصمیم صنم این بود که این بار با رویی گشاده و کلماتی مهرامیز با فراز روبرو شود و سعی کند هر طور هست از عقیده ی او در موردش خودش اگاه شود اما او اصلا نمیدانست که ایا فراز به ان مهمانی دعوت شده است یا نه از سویی هم چون فراز دوست صمیمی ارش به شمار می امد یقین داشت به مهمانی روز جمعه دعوت شده است
ارش و رعنا به دلیل کوچک بودن اپارتمانشان که بیش از صد و پنجاه متر وسعت نداشت تعدادی اندک مهمان دعوت کرده بودند ان طور که رعنا گفت تعداد مهمانان از پانزده نفر تجاوز نمیکرد فراز نیز جزو دعوت شدگان بود
صنم با پوشیدن لباسی به رنگ ابی اسمانی که در مدت اقامتش در لندن خریده بود توجه چند نفری از مهمانان که دوستان ارش بودند به خود جلب کرد اما او تنها انتظار یک نفر و خواهان توجه یک نفر بود و ان هم فراز بود مجلس دوستانه و گرمی بود و موسیقی ملایمی که پخش میشد به این جو می افزود صنم که در سالن بر روی مبل نزدیک در ورودی نشسته بود با هر زنگی که زده میشد از جا میپرد و خودش در اپارتمان را باز میکرد تا نخستین کسی باشد که به فراز خوشامد میگوید در حدود دو ساعت از اغاز مهمانی گذشته بود اما فراز نه امد و نه تماس تلفنی گرفت صنم یقین کرد که فراز با اگاه شدن از حضور او در مهمانی از امدن خودداری کرده است
پس از رفتن اخرین مهمان وقتی رعنا چهره ی مغموم و در هم صنم را دید گفت:"فراز دعوت داشت ولی نمیدونم چرا نیومد"
صنم که کمی جا خورده بود و در ضمن نمیخواست کسی از انچه در درونش میگذشت اگاه شود طوری وانمود میکرد که این موضوع برایش اهمیتی ندارد :"حالا چرا اینو به من میگی؟مگه خیال میکنی منتظرش بودم؟"
رعنا لبخندی زد نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداخت و گفت:"خودتی کی بود که با هر زنگ از جا میپرید؟دخترجون این حرفا رو به کسی بگو که تو رو نشناسه"
"قیافه ی من به عاشقا میخوره؟"
"به عاشقا که نه ولی به منتظرا چرا ما دعوتش کرده بودیم ولی نمیدونم برای چی نیومد ارش میگه مشکلاتش خیلی زیاده مشکلات خانوادگی داره"
برای صنم تردید باقی نمانده بود که فراز به دلیل حضور او در ان مهمانی از امدن ودداری کرده بود گویی کاخ ارزوهایش فروریخته بود سردرگم و پریشان خداحافظی کرد و به خانه برگشت احساس میکرد به فرشته یا عمه اشرف و یا کس دیگری نیاز دارد که برایش حرف بزند نومیدی چنگالهای تیز و درداور خود را در روح و جسمش فروبرده بود چه بر سرش امده بود؟چرا خانه ای بر روی سراب ساخته بود؟فراز هنوز هیچ نشانه ای از دوست داشتن از عاشق بودن و حتی توجه داشتن بروز نداده بود به ساعت نگاه کرد در حدود یک و نیم بامدادب ود نه میتوانست به فرشته یا عمه اشرف تلفن بزند و نه میتوانست بار غم را به تنهایی بر دوش کشد به سراغ کتابخانه ی کوچک خود رفت و دیوان حافظ را برداشت و نشست نیست کرد و دیوان را گشود
باغبان گر پنج روزی صبح گل بایدش
برجفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است انکه تدبیر و تامل بایدش
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راهرو گروه صد هنر دارد توکل بایدش
با چنین زلف و رخش بادا نظر بازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
نازها زان نرگس مستانه اش باید کشید
این دل شوریده تا ان جعد و کاکل بایدش
صنم که در اوج نومیدی پاسخ خود را گرفته بود با رضایت خاطر و ارمشی که پیش تر نداشت به خواب رفت
چهارمین صدای زنگ تلفن صنم را از خواب پراند سراسیمه برخاست و نخستین چیزی که رو به روی خود دید ساعت دیواری اتاقش بود که عقربه های ان ساعد ده را نشان میداد متعجب از این که چرا کسی در اتاق پایین تلفن را برنداشته است وامیدوار که صدای فراز را بشنود گوشی را برداشت"الو؟"
"الو صنم جون حالت خوبه؟چرا صدات اینجوریه؟"
"هیچی نیست خواب بودم اخه دیشب دیر خوابیدم"
"اه معذرت میخوام که از خواب بیدارت کردم اگه حوصله نداری باشه بعدا زنگ میزنم"
"نه نه فرشته جون دیگه باید بلند میشدم نمیدونم چرا پایین کسی نیست خیلی زنگ زدی؟"
"زیاد که...پنج دقیقه پیش یه بار زنگ زدم هیچ کس گوشی رو برنداشت قطع کردم و دوباره زنگ زدم الان هم سه چهار باری زنگ خورد تعجب کردم که این وقت روز کسی خونه نیست مگه شیرین خانوم نیس؟"
صنم که دچار دلشوره شده بود گفت:"گفتم که خواب بودم منم دچاره دلشوره شدم خب شاید رفته جایی کار داشته بگذریم از خودت چه خبر چی شد الان زنگ زدی؟"
"راستش زنگ زدم یه خبر خوب بهت بدم"
"چه خبری؟"
"خسرو برادر اذر یادته .استوار جعفری رو راضی کرده که بره طرفای جوادیه رو بگرده شاید بتونه مادرم یا پدرم رو پیدا کنه البته به خسرو گفته بعد از هجده نوزده سال احتمالش خیلی کمه که بتونه اون زن رو پیدا کنه ولی تلاش خودشو میکنه قرار گذاشته امروز بعد از ظهر با هم بریم دیدن استوار جعفری که قرار و مدار بذاریم اخ اگه اون موفق بشه مادرمو پیدا کنی چی میشه خدا جون ازت متشکرم"
صنم که شنیدن این خبر خوشحالش کرده بود با صدایی که شادی در ان اشکار بود گفت:"فرشته خدا رو چه دیدی ممکنه مادرت همون روز اول پیدا کنه با یک کمی صبر همه چیز درست میشه به دلم برات شده هم تو به خواسته ت میرسی هم من"
"ببینم از فراز خبری شده؟"
"خبری که نه ولی مطمئنم که میشه ...خیلی زود خب فرشته جون اگه خبر تازه ای شد به من اطلاع بده یادت نره کاری نداری؟"
"نه کاری ندارم باشه اگر خبری شد حتما بهت زنگ میزنم تو هم همین کار رو بکن"
صنم پس از گذاشتن گوشی و پوشیدن لباس به طبقه ی پاییت رفت و وقتی مطمئن شد شیرین برای کاری از خانه خارج شده و اتفاق ناگواری رخ نداده است به اتاق خود بازگشت از تلفن چشم بر نمیداشت گویی به او الهام شده بود که صدای فراز را خوهد شنید
فصل 12
همه ی کسانی که ان روز به خانه ی ارفع زنگ زدند با شیرین یا مهرداد کار داشتند لحظات نومیدی بر وجود صنم چیره میشد اما او به یاد مصراعی از شعر دیشب می افتاد:مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
نزدیک غروب که همیشه با دلتنگی امیخته است صنم بیش از همیشه به گرداب غم فرو افتاد از شدت اندوه تصمیم گرفت شب را به خانه ی عمه اشرف برود و با او درد دل کند پیش از رفتن با سهیلا تماس گرفت و دقایقی با او گفت و گو کرد احساس سبکی بیشتری میکرد شب نیز در خانه ی عمه اشرف بیشتر وقتش صرف حرف زدن درباره ی سهیلا شد ولی عمه اشرف از لحن کلام صنم پی برد که مانند همیشه نیست اما چد بار که علت را پرسید صنم از دادن پاسخ درست طفره رفتم عمه اشرف که حدس میزد در درون صنم چه میگذردبا ملایمت از صنم پرسید:"خیلی دوستش داری؟"
"منظورتون کیه؟"
"منظورم همونه که فکرتو مشغول کرده نکنه همون جوونه بلند قده که اون شب مهممونی همین طور هم توی جشن عروسی باهاش گل میگفتی گل مشنفتی؟"
"نه گل گفتیم نه گل شنفتیم همش متلک بود و کنایه"
"اینم خودش یه جور گل گفتن و گل شنفتنه اشنایی که همش نباید به عزیزم و قربونت برم و این جور حرفا شروع بشه بعضی وقتا این جوری سر حرفو باز میکنن راستی اسم اون اقاهه چی بود؟"
صنم بی ان که متوجه باشد خود به خود گفت:"فراز"
"دیدی گفتم یکی هست خب تعریف کن ببینم موضوع از چه قراره؟"
صنم که راز درون خود را اشکار میدید موضوع فراز را از نخستین دیدارش در لندن تا اخرین ان در مهمانی شیرین برای عمه اشرف شرح داد عمه اشرف پس از گوش دادن دقیق به حرفهای صنم لبخندی زد که از بسیاری چیز ها حکایت میکرد :"میدونم میدونم اولش یه ویروس کوچولوست که از راه چشم وارد دل میشه و بعد همه ی وجود ادم رو میگیره اون ویروس ویروس عشقه و خدا کنه مرضش خوش خیم باشه وگرنه بدجوری خانمان سوزه"
"عمه اشرف به نظر شما منم مبتلا شدم؟"
"اونم چه جور از حواس پرتیت معلومه که حسابی الوده شدی درد خوبیه تشنگی خاصی داره اما وای به حالت اگه نتونی بشناسیش عزیز دلم تو امشب نباید می اومدی این جا چون امکان داره فراز با تو تماس بگیره"
"اگه میخواست بگیره تا بعد از ظهر گرفته بود"
"شاید وقت نداشته شمارشو نداری؟"
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
"نه"
"پس صبح زود برو خونه شاید زنگ بزنه"
صبح ساعت هشت نشده بود که صنم به خانه خودشان برگشت و این کارش سبب حیرت شیرین شد لحظه ها برای صنم به کندی سپری میشد ساعت نه شد و بعد ده و سپس یازده صنم که رفته رفته امید خود را از دست میداد تصمیم گرفت به فرشته زنگ بزنم هنوز دستش به گوشی نرسیده بود که صدای زنگ ان برخاست صنم لحظه ای جا خورد صدای زنگ ناگهانی بود
"الو؟"
"الو بفرمایید"
"سلام صنم خانم"
صنم که طنین صدای اشنای فراز همه ی وجودش را به لرزه در اورده بود گفت:"سلام اقای افراشته"
"هنوز هم اقای افراشته هستم؟پس کی فراز میشم؟"
فراز سکوت صنم را به حساب شرم او گذاشت و ادامه داد:"صنم خانم مزاحمتون شدم که اگر اجازه بدین چند ساعتی وقت شما رو بگیرم شما فردا فرصت دارین؟"
صنم انچه را میشنید باور نداشت فراز از او تقاضای ملاقات کرده بود تا به حال خیلی از جوانان این درخواست را کرده اما هیچ یک پاسخ مثبت نگرفته بودند اما فراز با همه ی ان ها فرق داشت"وقت؟برای چه کاری؟"
"برای دعوتی دوستانه"
"چه جور دعوتی؟"
"دعوت رسمی ببین صنم خانم میخوام درباره ی خیلی چیزا با شما حرف بزنم"
"ولی ما که خیلی چیزهای مشترک نداریم که بخواهیم درباره شون حرف بزنیم"
"حاضر جوابی شما رو ستایش میکنم ولی هم شما میدونین هم من میدونم که خیلی چیزها داریم که درباره ش حرف بزنیم البته نه با گوشه و کنایه و متلک مسائلی جدی که مطمئنم شما هم بدتون نمیاد از اونها اگاه بشین"
"باشه کی و کجا؟"
"فردا بعد از ظهر حدودای ساعت جهار خونه ی من"
"خونه ی شما؟ولی.."
"ببین صنم خانم من میخوام درباره ی مسائلی حرف بزنم که اونها رو نمیشه توی پارک یا سینما و یا موقع راه رفتن توی پیاده رو گفت اگه به من اطمینان ندارین قبول نکین اصلا ناراحت نمیشم و این رو هم بگم که حق دارین قبول نکنین"
صنم چند لحظه ای مکث کرد میان عقل و احساسش جدالی سهمگین درگرفته بود سرانجام احساس پیروز شد و صنم گفت:"باشه ولی خونه ی شما رو بلد نیستم"
"یه ماشین میفرستم دنبالتون راس ساعت چهار بعد از ظهر اماده باشین خدانگهدار"
صنم وقتی گوشی را گذاشت تا دقایقی احساس سردرگمی میکرد گویی ضربه ای محکم به سرش وارد امده بود نمیدانست موقعیت مکانی و زمانی اش چیست در مورد تصمیمی که گرفته بود تردید داشت پس از لحظاتی اندیشه با خود گفت هر چه بادا باد مگه نگفتن"گر مرد رهی میان خون باید رفت"؟
صنم رفتن به خانه ی فرشته را بهانه کرد هرچند از دروغ گفتن نفت داشت و کمتر پیش امده بود که چنین کاری کند او پیش از ساعت چهار از خانه بیرون امد تا پیش از رسیدن خودرو اژانس به در خانه شان سوار ان شود خودرو راس ساعت چهار رسید و راننده با دیدن صنم در نزدیک منزل متوجه شد که مسافرش همین خانم است
راننده در برابر در ماشین رو خانه ای مجلل با حیاطی باغ ماند در یکی از کوچه های تجریش ایستاد و راننده پس از زدن زنگ خانه خداحافظ کرد و رفت در باز د و صنم به داخل رفت صنم با احتیاط قدم بر میداشت چون احتمال میداد در این خانه باغ مانند با سگ روبرو شود شنهای دانه درشت در زیر پایش صدا میکرد و باعث میشد با احتیاط بیشتری گام بردارد باغ که فصل خزان به ان یورش اورده و درختانش را عریبان و زمینش را با برگهای خشک درختان مفروش کرده بود محیطی رعب اور داشت از در و دیوار ان اندوه میبارید و این امر مایه ی شگفتی صنم بود
صنم گذرگاه اصلی منتهی به ساختمان دو قسمتی را به نیمه رسانده بود که صدای پارس سگی او را بر جا میخکوب کرد و لحظه ای بعد فراز از داخل ساختمان اصلی بیرون امد او در حالی که لبخندی بر لب داشت و سرتکان میداد و به صنم نزدیک میشد گفت:"سلام صنم خانم ببخشین اصلا یادم نبود جکی رو ببرم ته باغ ببندم البته بچه ی خوبیه کاری به کسی نداره"
"پس به چه درد میخوره؟"
فراز که باز هم حاضرجوابی صنم غافلگیرش کرده بد خندید و گفت:"نه این که بیبخار باشه بی ازاره اون تشخیص میده به چه کسایی حمله کنه به چه کسایی کاری نداشته باشه به هر ححال ببخشین قول میدم دفعه ب عد که تشریف اوردین کاری به شما نداشته باشه فط با غریبه ها خوش اخلاق نیست"
صنم که از شنیدن "دفعه ی بعد"هم شگفت زده شد و هم خوشحال ان دو از ایوان عمارت رد شدند و به داخل ساختمان رفتند صنم عمری در خانه ای مجلل و بزگ زندگی کرده بود با این حال عظمت ان خانه او را گرفت هرچند معلوم بود مدتهاست کسی به ان نرسیده و نظافت نشده است صنم وقتی وارد ساختمان شد بار دیگر احساس ترس کرد یعنی کارش درست بوده ؟بهتر نبود به کسی اطلاع میداد کجا رفته؟دلشوره ای عجیب بر وجودش چنگ انداخته بود روبه رویش پلکانی چوبی و مارپیچ قرار داشت که با فرش ابریشمی گل برجسته فرش شده بود در دو سمت پله دو نیم ستون از جنس مرمر و روی هر دوی انها مجسمه های برنزی قرار داشت سالن پذیرایی ان بسیار بزرگتر از سالن پذیرایی خانه های عادی بود که برای پر کردن ان از چند دست مبل استیل و کاناپه های بزرگ استفاده شده بود فرشهای نفیس و اجناس عتیقه که در جای جای سالن به چشم میخورد از تنکنی بسیار بیشتر از افراد ثروتمند حکایت میکرد
انتخاب جای نشستن برای صنم دشوار بود اما در همین هنگام فراز با مهربانی گفت:"اگه این جا ناراحتین میتونین بریم توی اتاق تلویزیون"
ان اتاق هم دست کمی از سالن پذیرایی نداشت مفروش به فرشهای نفیس مجسمه های عتیقه و برنزی صنم بر روی نزدیک ترین مبل نشت در کنار مبل میزی کوچک قرار داشت که قاب عکسی نقره ای بر روی ان به چشم میخورد عکس قاب شده زن و مردی را نشان میداد در کنار دریا صنم با نخستین نگاه مرد را شناسخت مردی که اکنون جاافتاده تر و خوشتیپ تر بود کسی نبود به جز فراز اما زن با وجود زیبایی خیره کننده اش برای صنم اشنا نبود
"کارخوبی کردین که اومدین خیلی خوش اومدین"
صنم که غرق تماشای عکس بود با شنیدن صدای فراز از جا پرید و گفت:"پس به نظر شما هم کار درستی نکردم"
"برعکس کار شما صد در صد درست بود از اعتمادی که به من کردید خیلی ممنونم با توجه به برخوردهای قبلی ما تعجبم نمیکردم اگه دعوتم رو رد میکردین از شانس شما متاسفانه امروز خدمتکارم رفته به مرخصی ولی این افتخاریه برای من که از شما پذیرایی کنم چایی میل دارین یا قهوه؟"
صنم وقتی خوب نگاه کرد دید یک قوری و یک قهوه جوش بر روی میز کوچکی ئر کنار دست فراز قرار دارد گویی وسیله ی پذیرایی از قبلب اماده شده بورد بر روی میز دیگری ظرفی پر از میوه و ظرفی حاوی شیرینی نیز به چشم میخورد
صنم که دوست داشت فراز اتاق را ترک گوید تا او بتواندب ا دقت بیشتر به عکس درون قاب نگاه کمد گفت:"لطفا یک لیوان اب"
پس از بیرون رفتن فراز صنم قاب را برداشت و با نگاهی دقیق به عکس نگاه کرد زنی که در کنار دست فراز ایستاده بود تقریبا بیست و یکی دو سال داشت با پوستی به رنگ شکلاتی که معلوم بود بر اثر تابش افتاب به ان رنگ در امده بود چشمانزن حالتی خمار داش و به رنگ ابی اسمان بود با مژگانی بنلد ابروانی کمانی و گونه هایی برجسته و خوش ترکیب بینی خوش فرم او را گویی برجسته ترین مجسمه سازان تریاشیده بودند موهایش به رنگ پرتوهای افتاب بود و لبخندی نمگین دندانهای سفید مرواریدگونش را نمایان میساخت اگر قدش کمی بلندتر میبود بیتردید زیبایی اش تکمیل میشد
با وارد شدن فراز صنم با شتاب قاب عکس را سر جایش گذاشت او لیوان اب را برداشت و پس از تشکر از فراز ان را نوشید و منتظر بود فراز علت دعوت خود را بازگوید
فراز بر روی مبلی روبه روی صنم نشست یک پا روی پای دیگر انداخت و با لحنی ملایم گفت:"صنم خانم دلیل دعوت من از شما به این جا بود که با گفتن حقایق زندگی خودم شما رو از اشتباه در بیارم"
"کدوم اشتباه؟"
"اشتباهی که در مورد من کردین و میکنین این که من ادمی خودخواه هستم و به بقیه به چشم تحقیر نگاه میکنم به نظر من شما دختری بسیار عاقل و فهمیده هستین بر خلاف خیلی از دخترهای امروزی که عقلشون به چشمشونه همیشه از قد و قیافه و تیپ و پول و از این جور چیزا حرف میزنن و هیچ توجهی به درون افراد ندارن"
صنم که از شنیدن نظر فراز در مورد خودش تشنه شده بود احساس کرد لپهایش گل انداخته است از حرفهایی که چه رو به روو و چه پشت سر او زده بود شرمنده بود ولی کاری از دستش ساخته نبود
"داشتم میگفتم...من دوست ندارم ادمی مثل شما در مورد من نظر منفی داشته باشه برای همین هم صلاح دیدم شما رو از وضعیت زندگیم مطلع کنم تا بعد از اون در مورد من قضاوت کنین...این عکسی که اینجا میبینین عکس من و ویولت همسرمه"
شنیدن واژه ی "همسرمه"برای صنم بسیار ناگوار بود گویی با پتکی اهنین به سرش کوبیده بودند پس فراز او را دعوت کرده بود که زیبایی همسرش را به رخ بکشید و به وی بگوید که یک تار موی همسرم را به هزاران مثل تو میارزد؟خونش به جوش امده بود ودلش میخواست لیوانی را که در دست داشت به صورت فراز بکوبد
فراز که از حالت چهره ی صنم دریافته بود در درونش چه میگذرد با لبخندی کمرنگ به سخنانش ادامه داد:"میدونم که دوست داری کله ی منو بکنی ولی مقصودم از گفتن این حرف روشن کردن توست اجازه بده من حرفامو بزنم همه ی قضیه ی زندگی خودمو تعریف کنم بعدش وقت قضاوت توسن بنابراین خواهش میکنم به خودت مسلط باش و اجازه بده من با خیال راحت همه ی حرفامو بزنم قول میدی؟"
صنم که در ابتدا قصد داشتانجا را ترک کند و دیگر اسمی از فراز نیاورد دقایقی ساکت ماند اندیشید که با قضاوت عجولانه و شتابزده غیر از ان که نتیجه ای نامطلوب میگیرد به چیزی دست نمیابد پس با ملایمت گفت:"قول میدم"
فراز سخنانش را اینگونه پی گرفت:"من و ویلت روزگار خوشی داشتیم ولی خیلی زودتر از اونچا تصورش رو میکردم تقدیر روی ناخوش خودشو نشونمون داد البته احتمال مسائل پیش اومده رو میدادم اما تصور میکردم معجزه ای رخ میده و همه چیز مرتب میشه شاید نحوه ی اشنایی من و ویولت برات جالب باشه من و اون شروع شاعرانه ای نداشتیم همون طور که میدونی من رشته ی معماری خوندم و توی فرانسه تحیل کردم درست مثل ارش من و ارش و ویولت همکلاس بودیم که برای یکی از واحدهای درسی مون گروهی سه نفری رو تشکیل دادیم برای اون درس تحقیقی جامع لازم بود قرار بود ارش و ویولت به کارهای گزارشی برسن من هم عکس تهیه کنم ...ببخشین میوه ای شیرینی چیزی میل ندارین؟"
صنم که دلیل فراز برای دعوت او به این جا مجابش نکرده بود و ترجیح میداد هرچه زودتر انجا را ترک کند با تاکید گفت:"نه ممنونم لطفا به حرفتون ادامه بدین"سپس جرعه ای از اب لبوان را که هنوز در دست داشت نوشید
"هر هفته نوبت یک گروه بود که نتیجه ی تحقیقاتشون رو به اطلاع استادها برسونن وقتی نوبت گروه ما رسید من که کار رو دست کم گرفته بودم هنوز عکسهای تحقیقا رو نگرفته واماده نکرده بودم میخواستم عکسهای یکی از دانشجوهای سال قبل رو که در مورد همین موضوع ما بود بگیرم ولی از بخت بدم اون دانشجو یک هفته ای میشد که به دانشگاه نیومده بود روز ارائه عکس و نتیجه تحقیقات من دست خالی بود زمانی که ویولت به عنوان سخنگوی گروه پشت میکروفن حرف میزد من به ارش گفتم قضیه از چه قراره و اون هم کلی بد و بیراه نثارم کرد و زیر لب گفت که به خاطر سهل انگاری جنابعالی باید کلی از نمرمون کم بشه
"استاد ما ادمی بدعنق و در کارش جدی بود و نمیدونستم اگه بفهمه عکسهای تحقیقات رو نگرفته ام چه برخوردی با من میگنه ولی قدر مسلم برخورد خوشایندی نبود استاد در کنار ویولت منتظر بود من عکسها رو بدم وقتی دید گیج و منگ وایساده م داد زد نکنه با چشم باز خوابیدی جناب افراشته یمخواستم وضوع رو بگم که ویولت رفت پشت میزش پوشه ای سبز رنگ رو از روی اون برداشت و به دست استاد داد و گفت:ببخشین استاد عکسها پی شمن بود یادم رفت به شما بودم ویولت پیش از رفتن به پشت میز خطابه در گوشم گفت واقعا شرم اوره
"واقعا نمیدونستم چه کار کنم از حرفی که استاد جلوی دانشجوها به من زده بود هنوز شرمنده بود که سرزنش ویولت هم بهش اضافه شد از طرفی هم بابت دوراندیشی ویولت در تهیه عکسها اون قدر خوشحال بودم که حد و اندازه نداشت استاد پس از دیدن عکسها و گوش کردن به متن تحقیق از زبان ویولت نمره ی کامل تحقیق رو برای هر سه نفر ما منظور کرد و از ما خواست تحقیقمون رو به عنوان الگو در اختیار بقیه ی دانشجو ها بگذاریم
"راستش من و ارش برای اون درس تحقیق هیچ کاری انجام نداده بودیم و همه ی کارها رو ویولت کرده بود تا پیش از ترم من ویولت رو توی چنتا کلاس دیده بودم همه ی دانشجوها میگفتن دختر خودخواهیه ویولت علاوه بر زیبایی ظاهر در درس هم نمونه بود اون دورگه بود از پدری برزیلی و مادری ایرانی که پدرش سفیر برزیل در فرانسه بود چون من و ارش ایرانی بودیم رابظه ی ویولت با ما بهتر از بقیه بود برای همین بقیه ی پسرای دانشکده به ما حسودی میکردن این رو هم بگم که ویولت فارسی رو خوب حرف میزد
"اون روز وقتی که زنگ خورد و استاد از کلاس بیرون رفت ویولت هم یفش رو برداشت و از کلاس خارج شد ارش دودستی زد توی سرم و گفت:خاک تو سرت...با این کارت باعث شدی دیگه به من هم محل نذاره با ارش رفتیم به تریای دانشکده ویولت هم اونجا بود و ولی با دیدن ما روشو برگردوند و شروع کرد به خوردن از فنجان قهوه ای که دستش بود
"به ارش گفتم الان بهترین وقته که از ویولت عذر خواهی کنیم و دلشو به دست بیاریم اما ارش گفت با کاری که ما کردیم بعید میدونم تحویلمون بگیره به هر حال دل به دریا زدیم و رفتیم سر میزش و گفتیم:"ببخشین اجازه میدین این جا بشینینم؟"با بیاعتنایی پشت چشمی نازک کرد و گفت:"این همه میز اینجاست چرا میخوایت اینجا بشینین؟"من گفتم:"خب برای این که این جا بهتره"ویولت که معلوم بود هنوز از دست ما دلخوره گفت"اگه از اینجا خوشتون اومده بفرمایین بشینین من میرم جای دیگه"

"تا اومد بلندشه ما دو تا نشستیم و من گفتم:"برای تشکر از کاری که کردین من و ارش میخواهیم شما رو به یک نوشیدنی مهمون کنیم نگاهی به من کرد که تا اعماق وجودم رو لرزوند بعد هم پوزخندی زد و گفت:"کاری نکردم فقط وظیفمو انجام ادم اون هم به خاطر خودم نه شما چون حدس میزدم نمیشه به قول و قرار شما امیدوار بود ازش خواش کردم از جاش بلند نشه و ویولت هم قبول کرد اما گفت که شما ادمهای وظیفه نشناسی هستین

"خلاصه با سه نوشیدنی سر و ته قضیه رو به هم اوردیم و ویلوت ما را بخشید و اون روز کلی با هم حرف زدیم از اون روز به بعد نگاهم به ویولت عوض شد و هر وقت که میدیمش دستپاچه میشدم قبل از اون چندان به چشمم نمیاومد ولی بعدش همه چیز فرق کرد ویولت برام به کلی عوض شده بود خیلی دلم میخواست باهاش حرف بزن و توی چشماش نگاه کنم ارش که متوجه این موضوع شده بود خیلی سر به سرم میگذاشت نا گفته نمونه از حالت ویولت هم فهمیده بودم از این کار من بدش نمی امد
"ازاون روز اگه یک روز نمیدیدمش حالم بد میشد گیج و منگ بودم فکر ویولت به قدری ذهنم رو مشغول کرده بود که اصلا حال و حوصله ی درس خوندن نداشتم و با اون که اخرای درسم بود میخواستم دانشکده رو ول کنم یه شب تا نزدیکیهای صبح نشستم و فکرکردم و به این نتیجه رسیدم که باید موضوع رو به خود ویولت بگم تا کی میتونستم ادامه بدم؟ولی هربار که ویولت رو میدیدم زبونم بند میاومد هر روز که میگذشت ویولت رو زیبا و زیبا تر میدیدم و بیشتر بهش علاقه مند میشدم
"از قضا ترم بعد بیشتر کلاس هام با ویولت بود و من از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم هر روز میدیدمش ولی نمیتونستم بهش بگم دوستش دارم ماه فوریه که نزدیک شد تصمیم گرفتم در روز ولنتاین که چهاردهم فوریه س و معروفه به روز عشاق ازش دعوت کنم با هم بریم بیرون بعد بهش بگم که دوستش دارم ولی روز سیزدهم وقتی ازش دعوت کردم که روز ولنتاین با هم بریم بیرون نگاهی ان چنانی به من انداخت و گفت توی دانشکده این همه همدیگرو میبینیم بس نیست؟صنم خانم اگه خسته شدین بگین دیگه تعریف نکنم شدین؟"
صنم که کم کم به موضوع علاقه مند شده بود در صندلی خود کمی جابه جا شد و گفت:"نه خواهش میکنم ادامه بدین"
"بله از شنیدن این حرفش یخ کردم معلوم شد همه ی تصوران من در مورد این که ویولت هم به من علاقه داره و از همصحبتی من لذت میبره برای دلخوشی خودم بود یک هفته ای نرفتم دانشکده ارش هرروز که از دانشکده بر میگشت خبرهای اونجا رو برام میاورد ارش به قدری اصرار کرد تا حلاصه بعد از دو هفته رفتم دانشکده باز هم دیدمش بدنم به لرزه افتاد هرچند با خودم عهد کرده بودم دیگه بهش نگاه نکنم از اون به بعد کمتر با هم حرف میزدیم ولی در نگاهش چیز عجیبی میدیدم با شناختی که ازش داشتم میدونستم دختری نیست که بخواد با این کارهایش بازارگرمی کنه اما دلیل اون جور نگاه کردنش برام معلوم نبود
"عاقبت تصمیم گرفتم از ارش بخوام موضوع رو به ویولت بگه و جوابشو برام بیاره بدجوری وسط زمین و اسمون مونده بودم و باید تکلیفم روشن میشد چون به اخر ترم چیزی نمونده بود و امکان داشت دیگه نبینمش ارش اولش زیر بار نمیرفت ولی به قدر خواهش و تمنا کردم و قربون صدقه ش رفتم که راضی شد اون روز خودم دانشکده نرفتم وموندم خونه ولی تا ارش بیاد اون قدر رفتم پشت پنجره و خیابونو نگاه کردم دیگه از حس و رمق افتادم ارش اومد ولی چه اومدنی با یک من عسل نمیشد خوردش اخماش حسابی تو هم بود لازم نبود حرفی بزنه از قیافه ش همه چیزو فهمیدم بعد هم گفت که ویولت جواب منفی داده ولی موقع جواب دادن چشماش تقریبا اشک الود بوده ارش حدس میزد یه جریانی پشت پرده بود میگفت شاید ویولت هم تو رو دوست داره ولی به دلیل نمیتونه به زبون بیاره ارش گفت بد نیست پی قضیه رو بگیری ببینی موضوع از چه قراره راستش تصمیم داشتم فکر ویولت رو از سرم بیرون کنم ولی این حرف ارش منو دچار تردید کرد..."
فراز در این هنگام به ساعتش نگاه کرد و در حالی که شتابان از جا بر میخواست گفت:"صنم خانم خیلی خیلی عذر میخوام من با اجازتون چند لحظه برم بیرون و برگردم لطفا با شیرینی و میوه از خودتون پذیرایی کنین اشکالی که نداره؟"
"نه خواهش میکنم"
فراز از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد صدای بسته شدن در اصلی ساختمان به گوش صنم رسید او متوجه شد که فراز از ساختمان بیرون رفته است یعنی چه کار مهمی داشت که مهمانش را تنها گذاشت؟ایا باید کاری را سر ساعت انجام میداد که دیر شده بود؟صنم چند لحظه ای به حرفهای فراز اندیشید یعنی از وی خواسته بود به این جا بیاید تا ماجرای دلدادگی اش را بشنود؟که چه بشود؟باز هم قاب عکس راب رداشت و با دقتی بیشتر به ان چشم دوخت در چهره ی ویولت غمی دیده میشد که صنم ان را از جنس غم نهفته در چشت چهره ی فراز یافت با خود گفت اگر فراز چنین زنی دارد چرا او را با خود به میهمانی ها نمیاورد یایا قصد دارد دیگران را فریب دهد خود را مجرد جابزند؟به ساعتش نگاه کرد بیش از یک ساعت از حضورش در ان جا میگذشت بلند شد و در اتاق کمی قدم زد و به اشیای عتیقه نگاه کرد سپس به کنار پنجره رفت همچنان که به حیاط درهم و پر از خار و خاشاک نگاه میکرد چشمش به ساختمان فرعی قرار گرفته در نزدیکی ساختمان اصلی افتاد ناگهان در ساختمان باز شد و فراز از ان بیرون امد صنم به سرعت خود را کنار کشید تا فراز او را نبیند
لحظاتی بعد فراز وارد اتاق شد و در حالی که سعی میکرد بخندد گفت:"خیلی ببخشین که تنهاتون گذاشتم میبینم که به میوه ها و شیرینیها دست نزدین ترسیدین سمی باشه یا بهشون اتر زده باشم که بیهوشتون کنم؟شوخی کردم...چیزی لازم دارین؟"
"نه ممنونم سرمو با تماشای این چیزای عتیقه گرم کردم اون مجسمه ی برنزی خیلی جالبه اون که مجسمه ی یک افریقاییه تو صورتش پر از درد و رنجه"
"اره منم وقتی به اون نگاه میکنم یاد خودم میافتم"
"خودتون؟برای چی؟اون مجسمه هیچ مشابهتی به شما نداره"
"ریخت و قیافش نداره ولی درد و رنجش داره...شاید تعجب کنین ، ولی وقتی همه ی حرفامو شنیدن به من حق میدین خب چیزی لازم ندارین براتون بیارم؟"
"نه ممنون من سراپا گوشم که بقیه ی ماجرای عشقی شما رو گوش کنم"
فراز به نشانه ی تاسف سر تکان داد لبخندی تلخ بر لب اورد و گفت:"ماجرای عشقی بله کجا بودم؟اهان یادم اومد روز بعدش برگشتم دانشککده ولی از ویولت خبری نشد دو سه روزی گذشت وقتی دیدم نیومد دلواپس شدم و از دوستش که دختری فرانسوی بود به اسم نریسی پرسیدم از ویولت خبر داره اون گفت ویولت مریضه و عجیبه که اصرار کرد حتما به دیدنش برم بعد هم نشونی بیمارستان رو روی تکه ای کاغذ نوشت و داد به من اول که گفت مریضه خیال کردم سرمایی چیزی خورده و حالش خوب میشه و تا یکی دو روز دیگه میاد دانشکده اما وقتی گقت توی بیمارستان بستریه راستش ترسیدم اون که چیزیش نبود حالش از من یکی بهتر بود از تریسی پرسیدم مریضیش چیه گفت نمیدونم ولی اصرار داشت حتما به دیدنش برم میگفت چون فهمیدم شما دوستش دارین ازتون میخوام حتما برین دیدنش برای روحیه ش خوبه
"گفتم گمان نمیکنم از دیدن من خوشحال بشه چون قبلا هم به من گفته بود همین قدر که توی دانشکده میبینمت کافیه حالا اگه برم بیمارستان ممکنه حالش بدتر بشه تریسی گفت اصلا این طور نیست اون شما رو دوست داره ولی به دلیل نمیتونه به عشقتون جواب بده پس حدسم درست بود ماجرایی پشت پرده بود که من ازش خبر نداشتم از تریسی پرسیدم میشه بگین دلیلش چیه؟چون شما دوست نزدیکش هستین و معمولا دوستای نزدیک اسرارشون رو به همدیگه میگن تریسی یک کمی این پا و اون پا کرد من باز هم با اصرار ازش خواستم موضوع را به من بگه و بهش قول دادم به کسی حرفی نزنم و حتی به خود ویولت هم نگم موضوع رو از کی شنیدم تریسی بعد از کلی من من کردن اخرش گفت ویولت خیلی مریضه پرسیدم اخه مرضش چیه و اون نگاهی تو چشمام کرد نگاهی که منو ترسوند توی عمرم از هیچ واقعه ای از هیچ لولویی اون قدر نترسیده بودم که اون دقیقه ترسیدم وقتی کلمه ی سرطان از دهن تریسی بیرون اومد مثل این بود که بمبی در درونم منفجر شد از هم پاشیدم به زانو افتادم و با کمک تریسی روی نیمکتی نشستم
"مثل دیوونه ها از جا پریدم سوار ماشینم شدم و رفتم بیمارستان یه جور رانندگی میکردم که هر دقیقه امکان داشت تصادف وحشتناکی بکنم برام اصلا مهم نبود که بمیرم ارزو میکردم یه تریلی همون لحظه بیاد روی ماشین من و له و لورده کنه تا دلم رو که پر از عشق ویولت بود توی سینه م مدفون کنه تا دیگه با هر تپش اسم ویولت رو نگه تنها چیزی که مانع خودکشی میشد یاد مادرم بود که به من بچه ی ته تغاریش خیلی علاقه داشت و بهش امید بسته بود اما وسط راه نمیدونم چرا منصرف شدم اون لحظه امادگی نداشتم با ویولت روبه رو بشم اگه ویولت منو به اون حال میدید حالش بدتر میشد و من اینو نمیخواستم سه چهارروزی خودمو توی خونه حبس کردم و به جای هر غذایی غصه خوردم و اشک ریختم اونقدر گریه کردم که دیگه چشمه ی اشکم خشکید و دیگه اشکم نمی اومد
"دلم داشت برای دیدن ویولت پر میزد ولی نمیتونستم اونو روی تخت بیمارستان ببینم که با رنگی زرد و چشمانی گود رفته و ملتمس نگاهم میکنه د راون چند روز با هیچ کس تماس نداشتم ختی تلفنهارو که بیشترشون از طرف ارش بود جواب نمیدادم تا این که روز چهارم ارش اومد دم خونه و گفت اگه درو باز نکنی اونو میشکنم وقتی اومد تو وحشت رو توی چهره ش میدیدم تصور میکردم از موضوع خبر داره ولی چیزی که ارش رو به خونه ی من کشونده بود سه روز غیبتم و جواب ندادن به تلفنهاش بود منو که دید خیال کرد برای افراد خونوادم اتفاقی افتاده
"با همون حال زاری که داشتم موضوع رو براش تعریف کردم از حالتم پیدا بود که شوخی نمیکنم برای همین یه گوشه نشست و مثل بچه ها زار زد به زمین و زمان بد و بیاه میگفت به همه چیز و همه کس نفرین میکرد اما وقتی اروم شد شروع کر به حرف زدن برای من و دلداریم داد میگفت یه جا خونده که سرطان هم درمان یمشه و خیلیلها بودن که با تقویت روحیه تونستن با سرطان مبارزه کنن و خوب بشن میدونستم چرند میگه و اون حرفا رو برای دلخوشی من میزنه
"ارش با ماشین خودش منو رسوند دم بیمارستان بعدش هم یک دسته گل خرید و تا دم اطلاعات اومد و بخش شماره ی اتاق رو پرسید و به من گفت بعد خودش رفت توی ماشین منتظرم موند وقتی رسیدم پشت در اتاق ویولت دچار تردید شدم خواستم برگردم تا نزدیک اسانسور هم اومدم ولی دل به دریا زدم و برگشتم ویولت با لباس بیمارستان دراز کشیده روز تخت با رنگ پریده و زیر چشمهای کبود باز هم قشنگ بود تو دلم گفتم حیف این همه قشنگی نیس که گور دهن کریه و زشتش رو باز کرده که ببللعه؟اشک گوشه ی چشمام حلقه زد و تا اومدم به خودم بیام سرازیر شد درست مثل جوی ابی که الان از وسط باغ این خونه میگذره خوشبختانه هیچ کس توی اتاق نبود و من تونستم راحت گریه کنم بعد از چند دقیقه به خودم مسلط شدم گلهای سرخی رو که ارش خریده بود توی گلدون خالی کنار پنجره گذاشتم و توش اب ریختم بعد برگشتم کنار تخت ویولت نشستم
"معلوم بود از من دلخوره چون نگاهم نمیکرد اروم گفتم میخواستم بیام نمیتونستم نمیتونم تو رو روی تخت بیمارستان ببینم کم کم نرم شد دستشو دراز کرد و دست منو گرفت یعنی اشتی .عرش رو سیر کردم پرسیدم ناراحتیت چیه؟ویولت گفت:"ناراحتی خونی دارم و باید هر چند وقت یک بار بیام بیمارستان چندتا ازمایش بدم و داروهایی به بدنم تزریق میکنن الان دو ساله که با این بیماری دست و پنجه نرم میکنم این بار چون یک کمی دیرتر اومدم بیمارستان حالم بد شد و مجبورم چند روزی بیشتر بمونم حالا فهمیدی چرا دعوتتو قبول نکردم؟من هم تو رو دوست دارم درست مثل تو ولی با این وضع دل بستن ما به همدیگه خیلی زود به فاجعه ای منجر میشه حالا بازم میخوای منو به شام دعوت کنی؟"
"خواستم جواب بدم که انگشت اشاره شو گذاشت رو لبش یعنی ساکت و بعد گفت:"وقتی دو نفر همدیگرو دوست دارن برای با هم بودن باید تشکیل خانواده بدن وقتی من نمیتونم این کارو بکنمم چطوری توقع داری به ابراز عشقت جواب بدم اگه این کارو بکنم نهایت خودخواهیه چون معلوم نیست چند وقت دیگه زنده هستم..."
"حرفشو قطع کردم و گفتم این که به عشق من جواب بدی خودخواهی نیست اگه این کارو بکنی من به همه ی ارزوهای زندگیم میرسم و خوشبختترین ادم روی زمین میشم تو...حرفمو قطع کرد و گفت:"میبخشی حرفتو قطع کردم ولی اینهایی که میگی همه ش تعارفه زندگی با من زنی که نیمتونه مثل زنهای دیگه وظیفشو انجام بده برات غیر ممکنه شاید الان که هیجان عشق تمام وجودتو پر کرده برات مهم نباشه که من در چه وضعیتی هستم ولی خیلی زود از این کارت پشیمون میشی"
"من که کم کم داشتم عصبانی میشدم صدامو بردم بالا و گفتم تو چه میدونی من از زندگی جی میخوام؟تو حق نداری به جای من تصمیم بگیری کی گفته تو خوب نمیشی؟اصلا از کجا معلوم که من زودتر از تو نمیرم....بلند شده بودم و داشتم توی اتاق قدمرو میرفتم و تخت ویولت رو دور میزدم و گفتم میدونی ارزو میکنم که ای کاش جای تو بودم و مرض تو به من منتقل میشد...تو خوب میشی بهت قول میدم علم پزشکی روزبه روز پیشرفت میکنه تو خوب میشی اگه هم نشی حتی بدتر از این هم باشی باز دوستت دارم و ازت تقاضا میکنم با من ازدواج کنی تا فردا بهت فرصت میدم و به این پیشنهادم فکر کنی نذاشتم جوابمو بده و ازش خداحافظی کردم
"اون شب هم خیلی فکر کردم عشق و علاقه ام به ویولت توی یک کفه ی ترازو گذاشتم و مصلحت زندگی و اینده رو توی کفه ی دیگه و با هم میسنجیدم گاهی خیلی مصمم و امیدوار میشدم و گاهی به قعر چاه نومیدی می افتادم به هر حال لحظه شماری میکردم که صبح بشه و برم بیمارستان و ویولت رو ببینم صبح کلاس داشتم ولی نمیخواستم برم اما ارش با اصرار منو برد بعد از ظهر از دانشکده رفتم بیمارستان قبل از این که وارد اتاقش بشم چند دقیقه ای پشت در ایستادم تا به خودم مسلط بشم اخه خیلی هیجان داشتم این بار که وارد اتاق شدم ویولت رو سرحال تر دیدم چشماش برق دیگه ای داشت و رنگ و روش هم بهتر بود روی تخت نشسته بود و مجله ای رو ورق میزد جعبه ی شکلاتی رو که براش خریده بودم به دستش دادم نگاهی به من کرد که از شادی پر کشیدم"
از من خواست لبه ی تخت بنشینم بعد راجع به دانشگاه از من سوال کرد که گفتم همه چیز سر جاشه غیر از من که عوض شدم به حرفم خندید بعد گفت:"تو حرفی زی که منو خیلی به فکر فرو برد دیشب در موردش خیلی فکر کردم ولی هنوزم نمیتونم بهت جواب بدم موضوع زندگی تو در میونه ...دیروز گفتم ممکنه الان خیلی داغ باشی و نفهمی داری چه کار میکنی ولی..."
"در همین وقت در باز شد و یک خانم و اقای شیکپوش اومدن توی اتاق حدس زدم پدر و مادرش باشن و حدسم درست بود دست و پامو گم کردم نمیدونستم چه کار کنم میخواستم برم بیرون ولی به خودم مسلط شدم ویولت منو به پدر و مادرش معرفی کرد پدرش صمیمانه دستم رو فشار داد واز این که به ملاقات دخترش امده بودم تشکر کرد احساس خجالت میکردم برای همین هم خیلی زود خداحافظی کردم و رفتم پدر ویولت مرد میانسال و خوشتیپ و خوش سیمایی وبد با پوستی گندمگون مثل ویولت مادرش هم چهره ی صمیمی و دوست داشتنی خیلی از زنهای ایرانی رو داشت با لبخندی که برام اشنا بود مثل لبخند مادرم خیلی فکرها به ذهنم میرسید فکر اختلافات فرهنگی فکر این که اگه موضوع رو به پدر و مادر ویولت بگم قبول میکنن یا نه؟خانواده ی من چطور؟عروس فرنگی رو قبول داشتن هرچند از یک طرف ایرانی بود و همخون خودمون اما مهمترین موضوع این بود که خودم میخواستم با ویولت ازدواج کنم وقتی رسیدم خونه به ایران به خونه مادرم زنگ زدم و همه چیز رو به مادرم گفتم غیر از مریضی ویولت
"میدونی چرا در مورد مریضی ویولت حرف نزدم چون ایرانیها همه شون دکترن کافیه بگی این جام تیر میکشه و یا اون جام درد میکنه همه برات نسخه میپیچن مادرم خیلی خوشحال شد و کلی قربون صدقه م رفت و گفت اگه ممکن باشه بیاد فرانسه گفتم وقتی همه چیز رو به راه شد خبرت میکنم راستش تعجب کردم چون مادرای ایرانی معمولا برای پسرشون یه دختر زیر سر دارن حالا چی شد که مادرم اصلا مخالفت نکرد نمیدونم ولی این رو میدونم که اگر قرار بشه کاری به انجام برسه موجباتش فراهم میشه منظورم نصیب و قسمته
بعدش به ارش زنگ زدم و موضوع رو بهش گفتم نفهمیدم خوشحال شد یا نه چون چیزی نگفت بعد به ویولت زنگ زدم که گفت فردا مرخص میشه هم خوشحال شدم هم ناراحت چون اگر میرفت خونه نمیتونستم برم ملاقاتش ولی خوشحال بودم که از بیمارستان مرخص میشه ویولت از بیمارستان مرخص شد و بعد از دو رو ز اومد دانشکده مثل گذشته سر حال و بشاش بود و رفتاری دوستانه با من داشت البته در مورد پیشنهاد من هیچ حرفی نزد یک ی دو هفته گذشت باز هم چیزی نگفت مادرم پشت سر هم تلفن میزد که پس چی شد این عروس و من مونده بودم که اگه جواب ویولت منفی باشه جوابشو چی بدم
"در حدود پونزده روزی گذشته بود که یه روز ویولت توی دانشکده به من گفت که شب میخواد منو ببینه و نشونی رستورانی رو داد که اون جا همدیگرو ملاقات کنیم از خوشحالی نمیدونستم چه کار کنم روی پاهام بند نبودم دلم میخواست تو کوچه بدوم و داد بنم چقدر خوشبختم شک نداشتم که میخواست به پیشنهاد ازدواجم جواب بده و مطمئن بودم موافقت میکرد..."
صنم که از پنجره میدید هوا رو به تاریکی میرود نگاهی به ساعتش انداخت و سپس حرف فراز را قطع کرد:"اقای افراشته میبخشین هوا دیگه داره تاریک میشه البته خیلی دلم میخواد بقی ی ماجرای شما رو بشنوم ولی خب میبینین که هوا داره تاریک میشه با اجازتون من برم یه روز دیگه خدمت شما میرسم تا بقیه ی سرگذشتتون رو برام بگین"
"خواهش میکنم امروز هم که اومدین لطف کردین اجازه میدین شما رو برسونم؟"
"نه خیلی ممنون خودم میرم فقط اگه ممکنه لطف کنین به اژانس تلفن بزنین یه ماشین بفرستن"
فراز گفت:"بله حتما"و به اژانس نزدیک منزل تلفن زد و پس از گذاشتن گوشی گفت:"تا بریم دم در ماشین هم میرسه بفرمایین"
صنم به راه افتاد اما وقتی به در اصلی ساختمان رسید به یاد سگ غولپیکری افتاد که در هنگام ورود حسابی او را ترسانده بود از این رو به فراز گفت:"ممکنه شما جلو برین...اخه اون سگه..."
"اهان جکی رو میگین اون دیگه با شما کاری نداره چون فهمیده غریبه نیستین"
"از کجا میدونه من غریبه نیستم؟"
"چون دید که با شما حرف میزنم این حیوون خیلی باهوشه و..."
فراز سخنش را نیمه تمام گذاشت و از در بیرون رفت جکی با دیدن او در حالی که دم تکان میداد تزدیکش امد فراز قلاده ی او را در دست گرفت سپس به صنم اشاره کرد بیرون بیاید در همین لحظه نیز صدای زنگ در حیاط برخاست وان دو به نزدیک در رفتند فراز در را گشود و راننده اژانس را پشت در دید وقتی صنم داشت از در بیرون میرفت فراز گفت:"منتظر تلفن شما هستم هر وقت که تماس بگیرید و مایل باشید خیلی خوشحال میشم در خدمتتون باشم"
صنم در راه می اندیشید که همان شب با ارش تماس بگیرد و بقیه ی ماجرا را از او بپرد و دیگر به سراغ فراز نرود دیگر دلیلی نمیدید فراز را ببیند مگر نه این که او زن داشت پس باید از او چشم میپوشید هر چند کار ساده ای نبود پس از ان همه رویا پروری باید کاخ ارزوهایی را که ساخته بود ویارن میکرد به خانه که رسید پدر و مادرش نبودند شماره ی تلفن خانه ی رعنا را گرفت اما کسی جواب نمیداد این کار را چند بار تکرار کرد اما نتیجه یکی بود
پس از امدن شیرین و مهرداد او از شیرین پرسید:"مامان شیرین چرا تلفن منزل رعنا جواب نمیده؟"
شیرین با چهره ای متعجب گفت:"اوا...مگه نمیدونی اونا رفتن مسافرت؟"
"مسافرت؟کی؟"
"امروز صبح رفتن تو که دیشب خونه یعمه اشرف بودی اونها زنگ زدن و خداحافظی کردن"
"حالا کی بر میگردن؟"
"رعنا یگفت ده روزی طول میکشه"
ده روز.صنم در دل گفت ده روز که خیلی زیاده
"با رعنا کار واجبی داری؟"
"نه میخواستم حال و احوال نم و یه خورده با اون حرف بزنم"
صنم به اتاق خود رفت دلش بدجوری گرفته بود اشتیاق شدید که روز گذشته داشت یه یاس و ویرانگر بدل شده بود به کسی برای درددل کردن نیاز داشت اما چه کسی بود که دریابد در دل او چه میگذرد ؟چه کسی میتوانست بر زخم دلش مرهم گذارد زخمی که ساعاتی پیش پس از شنیدن ماجرا فراز بر دلش نشسته بود؟میخواست با عمه اشرف حرف بزند اما پشیمان شد به نصیحت نیاز نداشت کسی را میخواست که درد او را بفهمد رعنا بهترین فرد ممکن بود اما فعلا در دسترس نبود باز هم تصمیم گرفت با خواجه ی شیراز درددل کند شاید کلام شفابخش او تسکینش دهد برخاست دیوان حافظ کوچکش را برداشت و باز کرد:
چو گل هر دم به بویت جامه در تن
کنم چاک از گریبان تا به دامن
تنت را دید گل گویی که در باغ
چو مستان جامه را بدرید بر تن
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو اسان بردی از من
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نرگردد هیچ کس با دوست دشمن
تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سینه چون در سیم اهن
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن
مکن کز سینه ام اه جگر سوز
براید همچو دود از راه روزن
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
صنم چشمهای خود را بست و زیر لب زمزمه کرد"من از دست غمت مشکل برم جان / ولی دل را تو اسان بردی از من"او پس از خوردن شام به حیاط رفت چشمش به الاچیق کوچکی افتاد که ان شب پس از رنجیدن از فراز به ان پناه اورده بود به درون ان رفت و بر روی یک یاز کنده های درخت نشست لحظه ی نخستین دیدارش با فراز را به یاد اورد ان فراز با فرازی که ساعتی پیش ترکش کرده بود دنیایی تفاوت داشت هرچند فاصله ی زمانی دو دیار به سه ماه نمیرسید خود را سرزنش میکرد که چرا پیش از گشودن دریچه ی قلبش به روی فراز او را نشناخته بود اما شور زندگی و گیرایی نهفته در نخستین نگاه فراز دریچه ی سختترین دلها را میگشود چه رسد به دل نازک او را وقتی به یاد چهره ی معصوم و زیبای ویولت افتاد به فراز حق داد که به وی دل باخته باشد اما اگر فراز به یوولت علاقه مند بود انگونه که خود میگفت پس چرا در دیارهای بعد رفتاری داشت که نشان میداد در طلب مهر است مگر میشود عاشق کسی بود و بعد به دیگری دل باخت؟پس رازی در این تناقض نهفته بود
"صنم ؟کجایی صنم؟تلفن کارت داره"
صنم با شنیدن صدای شیرین از عالم خود بیرون امد شتابان به راه افتاد به این امید که صدای فراز را بشنود وقتی گوشی را به گوشش نزدیک کرد شنیدن صدای فرشته او را از رویا بیرون اورد پس از حدود پنچ دقیقه گفت و گو مکالمه ی او و فرشته به پایان رسید هر چند صنم قصد داشت بیشتر با او حرف بزند فرشته که برای رفتن به مهمانی پس از شام عجله داشت نتوانست سنگ صبوری برای صنم باشد و از بار غمش اندکی بکاهد
دو روز بعد را صنم با خود کلنجار رفت که تلفن بزند یا منتظر تلفن فراز شود تنها مایه ی تسکین او تلفنهایی بود که به سهیلا میزد و دقایق با او گفت و گو میکرد سهیلا گفت که گچ پایش را باز کرده اند و فعلا به کمک عصا راه میرود صنم درباره ی امدن او به ایران پرسید اما سهیلا گفت که هنوز تصمیم جدی برای این کار نگرفته است
روز سوم که صنم مصمم شد به فراز تلفن بزند فراز تماس گرفت و از او دعوت کرد به منزلش برود صنم با کمال میل پذیرفت خودش نمیدانست اشتیاقش از کجا سرچشمه میگرفت از حس کنجکاوی اش یا علاقه به فراز یا شاید بر این تصور بود که پایان ماجرا برای او نویدی خواهد داشت
این بار فراز جلو در ورودی حیاط به انتظارش ایستاده بود و از سگ غولپیکرش جکی اثری دیده نمیشد به همان اتاق قبلی رفتند که این بار دستی به سر و روی ان کشیده و تمیزش کرده بودند این بار گلدانی کریتال بر روی میز نزدیک مبل صنم بود که چند شاخه گل سرخ درون ان جلوه ای دیگر به اتاق میبخشید و از جو اکنده از غم و اندوه ان میکاست
فراز با لبخندی حالی از سپاسگزاری گفت:"متشکرم که اومیدن..راستش تصور نمیکردم دعوتم رو قبول کنین میدونین چرا؟"
"نه"
"چون همون لحظه ای که به شما گفتم ویولت همسر منه تغییر حالت و غریبه شدن رو در چهره ی شما دیدم شنیدن بقیه ماجرا هم براتون سخت بود ولی این کارو کردین چرا؟دلیلش رو خودتون میدونین"
"فقط کنجکاوی"
"همین کنجکاوی باعث شد امروز هم دعوت منو قبول کنین؟"
صنم که غافلگیر شده بود من من کنان گفت:"خب...بله.البته اینو هم بگم که میخواستم بقیه ی ماجرا رو از دوستتون ارش خان بپرسم ولی رفته بودن مسافرت"
"پس من باید از ارش متشکر باشم که با نبودنش باعث شد افتخار دیدن شما دوباره نصیب من بشه تصور نمیکردم دیدار مجدد با من برای شما اون قدر ناخوشایند باشه که بخواهین ماجرا رو از اون بشنوین ولی منو نبینین"
"منظور بدی نداشتم...موضوع برام حالب بود.میخواستم زودتر بفهمم اخرش چی میشه"
"خب امیدوارم همینطور باشه پس از جزئیات چشم پوشی میکنم تا شما زیاد انتظار نکشین"
فراز لحظاتی ساکت شد ظاهرا در فکر بود ولی به طور ناگهانی پرسید:"یادتون هست دفعه ی قبل تا کجا تعریف کرده بودم؟"مقصود او این بود که دریابد ایا صنم به انچه او تعریف میکرده واقعا توجه داشته است یا نه
"بله تا اونجا که ویولت از شما خواست برین رستوران دیدنش"
"افرین معلومه که حواست خیلی جمع حرفهای من بوده اره در حدود نیم ساعتی زودتر از ویولت به رستوران مورد نظر رسیدم نشستم و همه ی حرفهایی که میخواستم به ویولت بگم پیش خودم مرور کردم ویولت سر ساعت مقرر اومد بعد از اون همه دیدن ویولت بازم که دیدمش دچار هیجان شدم اومد و روی صندلی روبه روم نشست بدون هیچ مقدمه چینی مثل ما ایرانیها رفت سر اصل مطلب و خیلی قرص و محکم انگار نه انگار مرضی به اون مهلکی داره گفت:"من با پیشنهاد ازدواج شما موافقم اما با چند شرط"من بدون اون که کلمه ای حرف بزنم با سر اشاره کردم که ادامه بده اون گفت:"من هیچ وقت نمیتونم بچه دار بشم چون دوست ندارم بچه م بدون مادربزرگ بشه تا الان دکتر ها هیچ امیدی به بهوبود ندارن دیگه این که هر ماه باید حتما برم دکتر بعضی وقتها هم زودتر و گاهی وضعم بحرانی میشه باید استراحت مطلق بکنم استراحت بدون فعالیت و تنش..."
"نذاشتم بقیه حرفاشو بزنه و گفتم یه دفعه دیگه هم گفتم که حالتون بدتر از اینها هم باشه من با همه ی وجودم قبول دارم و ازتون مراقبت میکنم البته من برخلاف دکترها مطمئنم که حال شما خوب میشهاگه خودتون بخواهین اگه روحیه ی قوی داشتهب اشین خوب میشین من امیدوارم که با عشق و محبتم روحیه تون رو اونقدر تقویت کنم که غول سرطان رو شکست بدین اگر هم ندایدن اصلا مهم نیست چون من شما رو همه جوره دوست دارم چه سالم چه مریض و به نظر من زندگی با کسی که دوستش داری لذت بخشه حالا چه کوتاه باشه چه بلند من اگه با شما ازدواج نکنم اون هم بهدلیل به این کوچیکی خودمو هیچ وقت نمیبخشم و تمام عمر به دلم مدیون میمونم و اما بچه من به این که نسل بعد از خودم توی دنیای به این اشفتگی سرگردون بمونه و بدو بیراهش رو به من بگه هیچ علاقه ای ندارم مگه خودم چه گلی به سر بشر و بشریت زدم که بچهم بزنه در ضمن با این ازدیات جمعیت دنیا یه نفر کمتر بهتر موضوع دیگ رضایت خانواده های ماست خانواده ی من که کاملا رضایت دارن و با مادرم قرار گذاتشتم وقتی من و شما با هم به توافق رسیدیم از ایشون بخوام بیان اینجا و مراسم عقد و ازدواج رو انجام بدیم البته من هنوز نمیدونم عقیده ی پدر و مادر شما چیه البته ویولت گفت که پدر و مادرش مخالفتی ندارن چون از تو خوششون اومده.."
فراز ساکت شد و به چهره ی صنم چشم دوخت میخواست واکنش او را ببینم اما در چهره ی صنم هیچ تغییری ندید هرچند در درونش غوغایی برپا بود مشتهای صنم گره میشود و او به مرز انفجار و فرار کردن از اتاق میرسد اما بر خود مسلط میشود
"اون شب وقتی که به خونه رسیدم بدون توجه به اختلاف ساعت به ایران زنگ زدم و موضوع رو به مادرم خبر دادم شدت خوشحالی مادرم کمتر از من نبود و قول داد خودشو اماده کنه تا هرچه زودتر به فرانسه بیاد بعدش به ارش زنگ زدم که اون هم خوشحال شد از فرداش با شوق بیشتری میرفتم دانشگاه و پسرها که میدیدن رابطه ی من و ویلت نزدیک تر شده و بیشتر وقتها با هم هستیم حسادتشونو اشکارا نشون میدادن مادرم زودتر از قرار یکه گذاشته بودیم اومد فرانسه مثل اینکه برای دیدن عروسش خیلی عحله داشت ارش به قدری از ویولت پیش مادرم تعریف کرد که مادرش شکش برد که نکنه او میخواد با ویولت ازدواج کنه مادرم برای دیدنش بیتاب بود با ویولت قرار گذاشته بودم اخر هفته بیاد خونه ی من روز موعود که رسید مادرم خونه رو حسابی تمیز کرد و قورمه سبزی خوشمزه ای پخت که بوش همه جا رو ورداشته بود
"وقتی ویولت با یک سبد گل در اپارتمان منو زد و وارد شد مادرم با دیدنش چند لحظه ای ایستاد و فقط نگاهش کرد بعد رفت طرفش بغلش کرد و گفت فراز و ارش حق داشتن از تو تعریف کنن نمیدونستم فراز سلیقه ای به این خوب یداره افرین...افرین.اون شب مادر چند ساعتی با ویولت حرف زد و از ویولت خواست به پدر و مادرش بگه قرار خواستگاری بذارن ویولت که معلوم بود از مادرم خوشش اومده قول داد این کارو بکنه من رسوندمش خونه وقتی برگشتیم تا نزدیکیهای صبح در این باره با مادرم حرف زدم
"نزدیک پایان ترم بود و مادرم اصرار داشت هرچه زودتر خواستگاری انجام بشه تا اونب تونه انگشتر زمردی که پدرم بهش داده بود به ویولت هدیه کنه اونانگشتر برای مادرم خیلی عزیز بود ولی نمیدونم ویولت چه کارش کرده بود که میخواست اونو به ویولت بده ارزوش خیلی زود براورده شد و چند شب بعد رفتیم منزل ویولت و در یک خواستگاری رسمی انگشتر رو به دست ویولت کرد که الحق به دستش می اومد وقتی برگشتیم خونه مادرم به همه ی برادرا و خواهرام تلفن زد و موضوع رو گفت بعدش ا من خواست هرچه زودتر براش بلیت بگیرم که برگرده ایران..صنم خانم حالتون خونه؟"
صنمبی ان که متوجه باشد در افکار خود غوطه ور شده بود به طوری که فراز هم متوجه شد او که به دشواری میتوانست ارام بماند وب ه سخنان فراز گوش سپارد به عاقبت کار می اندیشید و به این که این ماجراها اصلا به او چه ربطی دارد شنیدن ماجرای عشق و ازدواج مردی غریبه به او مربوط نیمشد پس باید هر چه زودتر از ان خانه میرفت و کسی به اسم فراز رااز یاد میبرد اما این پرسش ذهنش را انباشته بود که فراز از گفتن این حرفها چه منظوری دارد دهان باز کرد که حرفی بزند اما درست در همین لحظه ضربه ای به در اتاق خورد و سپس زنی میانسال با سینی حاوی دو لیوان با مایعی در انها وارد شد
فراز با دیدن زن که گویا مستخدمه ی خانه بود لبخندی زد و گفت:"ربابه خانم خیلی ممنون به موقع بود"سپس دو لیوان را از داخل سینی برداشت و با سر به او اشاره کرد که بیرون برود زن مستخدمه که از حرکت فراز چندان خوشش نیامده بود با چهره ای در هم از اتاق بیرون رفت
فراز یکی از دو لیوان را کهمایعی قرمزرنگ درون ان بود به سوی صنم دراز کرد و گفت:"بفرمایین نترسین شراب نیس...شربت توت فرنگیه"و بعد از ان که صنم لیوان شربت را با تردید از دست او گرفت سرجایش نشست ودر کمال ارامش به نوشیدن جرعه جرعه شربتش مشغول شد
سکوتی سنگین فضای اتاق رااکنده بود صنم ارزو میکرد که ای کاش میدانست در ذهن فراز چه میگذرد به نظرش میرسید چهره ی فراز مرموز شده است ایا ان زن واقعا مستخدمه ی خانه بود؟ایا این شربتی که مینوشد...نکند ماده ی بیهوش کننده ای در ان ریخته باشند؟ایا به فراز می امد که نیست پلیدی در مورد او در سر داشته باشد؟این افکار که لحظه به لحظه حالتی هراس اورتر به خود میگرفت رفته رفه همه ی وجود صنم را به تسخیر خوود در اورد و بر شدت ترس و وحشت او می افزود سکوت فراز بیشتر ازارش میداد و ارزو میکرد او زودتر به سخن در اید
فراز که گویا افکار صنم را خوانده بود شرتش را در یک جرعه سر کشید و لیوان را بر روی میز عسلی کنار دستش گذاشت و گفت:"مادرم چند روز بعد از خواستگاری برگشت ایران و من و ویولت شروع کردیم به درس خوندن برای امتحانات پایان ترم که ترم اخرمون هم بود ورزی نبود که مادر زنگ نزنه و درباره ی وضع حالمون نپرسه اخرش امتحانات تموم شد و من و ویولت با مادرش راهی ایران شدیم پدر ویولت به علت مشغله ی کاری نمیتونست همراه ما بیاد و قرار شد برای روز مراسم عقد و عروسی مرخصی بگیره و بیاد ایران
"وقتی وارد ایران شدیم احساس قدرت بیشتری میکردم و خودم رو خوشبختترین ادم روی زمین میدونستم وب ه نظرم میرسید هیچ مانعی نمیتونه سد راه زندگیم بشه افراد خانواده و اقوامی که به پیشواز ما امده بودن همه به سلیقه م تبریک گفتن و ما رو با کلی سلام و صلوات بردن خونه قرار شده بود که عروسی توی همین خونه برگزار بشه لباس عروسی و کت و شلوار دامادی رو از فرانسه اورده بودیم و بقیه چیزها رو هم اینجا خریدیم اون هم از ساده ترین نوعش وقتی خواستم براش طلاب خرم گفت اصلا به طلا احتیاجی ندارم و فقط یک حلقه ی ساده براش خریدم و یک حلقه هم برای خودم
"در کی از همون روزها به سراغ یک دکتر متخصص هم رفتیم که بعد از معاینه ی ویولت و پرسیدن سوابق بیماری اون گفت فعلا مورد حادی نیست ولی ویولت باید داروهاش رو بخوره و زیر نظر پزشک باشه دو روز پیشتر از مراسم عقد و عروسی پدر ویولت هم اومد و جمع ما جمع شد قرارمون این بود که بعد از عروسی شش ماه ایران باشیم توی همین خونه و شش ماه فرانسه توی خونه ای که من اونجا داشتم ویولت علاقه ی عجیبی به درس خوندن داشت و میخواست درسش ادامه بده ولی من احساس میکردم دیگه حوصله ی درس خوندن ندارم اما با درس خوندن ویولت مخالف نبودم..صنم خانم باز هم که دارین به ساعتتون نگاه میکنین دیرتون شده؟"
صنم گرچه احساس میکرد به پایان داستان فراز چیزی نمانده است رو به تاریکی رفتن هوا وادارش میکرد از جا برخیزد فراز که دید صنم کیف خود را به دست گرفته و درجا نیم خیز شده به پا خواست و گفت:"گرچه خیلی دوست دارم در خدمتتون باشم نمیخوام مزاحمتون باشم امیدوارم یه روز دیگه افتخار بدین و تشریف بیارین البته اگه مایل بودین تا بقیه ی ماجرا رو براتون تعریف کنم این کارو میکنین؟"
صنم که هنوز هم علت این گونه اظهار علاقه کردن فراز را نمیدانست اما از ان بدش هم نمیامد گفت:"میبخشین که مجبورم برم..خب میدونین که هوا داره تاریک میشه و منم تنهام"
"خب تشریف داشته باشین بعد خودم شما رو میرسونم"
صنم با ان که احساس میکرد فراز واقعا خواستار ماندن و صحبت کردن بیشتر با اوست و این نیاز او رضایت خاطری برای وی در پی داشت گفت:"نه دیگه من باید برم یه روز دیگه خدمت میرسم"
"اختیار دارین خدمت از ماست...البته اگه شانس بیارم و ارش و رعنا از مسافرت برنگردن وگرنه.."
صنم دلیل این پاسخش را نمیدانست ولی گفت:"اگر هم برگردن دوست دارم بقیه ی ماجرا رو از زبون خودتون بشنوم"
فراز که لبخند رضایتی بر لب داشت نگاهی طولانی تر از همیشه به صنم انداخت و گفت:"خوشحالم که اینو میشنوم"
وصتی تلفن زنگ زد و صنم گوشی را برداشت صدای فراز را شنید که از او دعوت میکرد برای شنیدن بقیه ی داستان به منزل او برود به درستی نمیدانست که از اخرین باری که به خانه ی فراز رفته بود دو روز میگذشت او پس از ساعتها اندیشیدن به گفته ای فراز به این نتیجه رسیده بود که فراز قصد فریب او را ندارد و اگر موقعیت مناسب نداشت به او ابراز علاقه نمیکرد این نتیجه گیری ارامش خاطری به او داده بود درست مانند لحظاتی که سهیلا او را در اغوش میگرفت
صنم این بار لباسی زیبا به رنگ ارغوانی به تن کرد لباسی که با ارایش بسیار ملایم چهره و ارایش ساده ی موهایش تناسب داشت و وقاری خاص به او بخشیده بودهنگامی که سوار خودرو بود و به سوی خانه ی فراز میرفت حالتی خاص داشت و احساس میکرد در پایان ماجرا خبری خواهد شنید که بر همه ی فرضیات منفی اش خط بطلان میکشد دلش بی تاب هرچه زودتر رسیدن بود این بار نیز فراز در استانه ی در ورودی انتظارش میکشید
وقتی صنم از خودرو پیاده شد و چشم فراز به او افتاد تعجب و خشنودی در چهره اش هیوا شد او پس از لبخندی مرموز نگاهی معنی دار به صنم کرد و گفت:"امروز خیلی خوشکل شدین خبریه؟"
صنم که عجله داشت هر چه زودتر به داخل خانه بیاید گفت:"این بار شما جور دیگه ای نگاه میکنین وگرنه ...اجازه میدین بیام تو؟"
فراز بی درن از مقابل صنم به کناری رفت و گفت:"اه ببخشید...چنان محو دیدار شما شده بودم که..."
"همون طور که محو تماشای ویولت میشدین؟"
"بله همونطور ...اما با تجربه ای دیگه و با دیدگاهی دیگه"
صنم هنگامی که مسیر شنی بین در ورودی و ساختمان اصلی را میپیمود دریافت به باغ رسیدگی شدهب ود از برگهای خشک انباشته شده بر روی هم شاخه های خشکیده و شکسته پراکنده در جای جای ان اثر به چشم نمیخورد باغ نیز همچون حال و هوای او دگرگون شده بود فصل خزان بود اما گویی بوی بهار به مشام باغ رسیده بود اب زلال استخر به پاکی چشمه سارانی بود که چشم را نواز ش میداد وانسان را وا میداشت دست در اب بکند و بگیرد طراوت از اب چهار صتدلی فلزی سفید و میزی به همان رنگ در کنار استخر دیده میشد فراز با اشاره باه انها گفت:"دوست دارین این بار به جای توی اتاق کنار استخر بشینین؟هوا خوبه"
"بله بهتره این جا بشینیم هوا دلچسبه


صنم تازه بر روی یکی از صندلی ها نشسته بود و به دور و بر خود نگاه میکرد که مستخدم میانسالی که مردی بود با موهای جوگندمی و قامت متوسط با سینی حوی دو لیوان و یک پارچ شربت نزدیک شد و سلام کرد و پس از گذاشتن سینی بر روی میز با خوشرویی از صنم پرسید:"خانم چیزی لازم ندارین؟"
صنم با لبخندی خوشایند که بر لب داشت پاسخ داد:"نه اقا خیلی ممنون"
مرد مستخدم هنوز کامل دور نشده بود که فراز با ظرفی کریستان زیبایی پر از میوه های فصل به میز نزدیک شد و پس از گذاشتن ظرف میوه بر روی میز گفت:"خیلی خوش اومدی...متشکرم که باز هم دعوتم رو قبول کردین از دوست عزیزم ارش خان و تازه عروسشون چه خبر؟"
"خبر تازه ای ندارم ولی همین روزها دیگه باید برگردن"
"چه خوب دلم براشون تنگ شده میدونین ارش مثل برادرمه ...خیلی دوستش دارم اگه ارش رو توی فرانسه نداشتم نمیتونستم دوام بیارم شاید هم ویولت رو نمیدممصنم با شنیدن تام ویولت باز هم لحظه ای تکان خورد اما نمیدانست از سر حسادت است یا ترحم و دلسوزی برای ان موجود بیچاره که در سنسن لذت بردن از زندگی در چنگال هولناک سرطان گرفتار شده بود
"صنم خانم نمیدونین ارش از شما چه قدر تعریف میکنه بعضی وقتا با خودم میگم اگه جای رعنا بودم حسودیم میشد ولی رعنا هم اون قدر شما رو دوست داره که حرفهای ارش رو به حساب علاقه ی برادرانه میذاره و حرفهای ارش رو تایید میکنه از شما چه پنهون تعریفهای ارش منو خیلی ترغیب کرد که با شما اشنا بشم"
"ولی ما که قبلا با هم اشنا شده بودیم"
"خب بله اما چندان رسمی نبود ما درست و حسابی مخاطب همدیگه نبودیم"
"ولی نگاه شما چیز دیگه ای میگفت"
"ولی نگاه شما چیز دیگه ای میگفت"
"مگه شما توی نگاه من چی دیدین؟"
"فراز خان خودتونو به اون راه نزنین شما وقتی از اپارتمان پدرم بیرون میرفتین همه ی حرفاتونو با نگاهتون زدین هرچند که بعدا میخواستین منکر همه چیز بشین و ...اصلا بگذریم.من اومدم این جا که بقیه ی ماجرای شمارو بشنوم ولی مثل این کهداریم فقط گپ دوستانه میزنیم شما دوست ندارین بقیه ی ماجرا رو تعریف کنین؟"
"بله البته که میخوام خوشحالم که عاقبت اقای افراشته به فراز خان تبدیل شد و امیدوارم هرچی زودتر خان هم فراموش بشه و من بشم فراز خب بفرمایید شربتتون رو میل کنین تا براتون بگم چی شد
صنم لیوان شربتش را برداشت و جرعه جرعه نوشید حالتش نشان میداد کاملا اماده شنیدن است او پیش از ان هم به سر گذشت عمه اشرف و سهیلا گوش سپره و یادگرفته بود چگونه شنونده ی خوبی باشد صنم همه ی حواس خد را جمع کرده بود گویی منتظر بود مطلبی خاص را از فراز بشنود
فراز پس از لحظاتی سکوت و خیره شدن به اب زلال استخر بی مقدمه گفت:"مراسم ازدواج ما توی این باغ برگزار شد این جا رو به قدری قشنگ تزیین کردهب ودن که زیباییش صدها بربر شده بود چیزی که پیش از اون سابقه نداشت همه ی جزئیاتش دونه به دونه در نظرم هست ولی تعریفش فقط وقت شما رو میگیره ویولت وقتی خطبه عقد رو خوندن همون بار اول بله گفت و همه رو تیو خماری گذاشت منظورم کسانیه که میخواستن بگم عرس رفته گل بچینه عروس رفته نمیدونم دنبال کی یا چی و از این حرفایی که رسمه توی عروسیای ما میگن شنیدم که یکی دو نفر از خانمهای لیچارگو زیر لب گفتن دختره چه قدر هوله میترسه شوهره از دستش بگیرن اما ویولت خیلی زود بله گفت و از شدت شوق چند قطره اشک هم ریخت
"هدیه هایی که اقوام و دسوت و اشناها دادن به قدری زیاد بود که ویولت تعجب کرد و از من پرسید اینجا همیشه رسمه که به عروس و داماد این قدر هدیه بدن و منم گفتم بستگی به وضعیت مالی خانواده ها البته پدر ویولت هم یک ماشین به ما هدیه داد یک بنز کوپه خیلی خوشگل این جا غوغایی برپا بود تا نزدیکیهای صبح همه زدن و رقصیدن از شدت هیجان بود یا چیز دیگه حال ویولت به هم خورد اون وانمود میکرد چیزیش نیست ولی دو روزی استراحت کرد پدر و مادر ویولت دو روز بعد که خیالشون یک کمی راحت شد پس از کلی سفارش از ایران رفتن مادرم و همه ی دوروبریها بد شدن حال ویولت رو به حساب خستگی گذاشتن و کسی متوجه چیز ینشد خود وویلت هم عقیده داشت که علت به هم خوردن حالش خستگی بوده
"در مدت شش ماهی که ایران بودیم مشکلی برای ویولت پیش نیومد دوستهای پدرم چنتا کار به من پیشنهاد کردن ولی من ترجیح میدادم کارخونه ی پدرم رو اداره کنم ویولت با رفتار مودبانه و معقولش و با مهربونیش خودشو تو دل همه جا کرده بود به خصوص تو دل مادرم زن برادرام به اون حسودیشون میشد ولی مادر خدا بیامرزم میگفت هرکسی با عملش خودشو نشون میده خب شما هم مثل اون باشین..."
فراز باز هم سکوت اختیار کرد به نطه ای نامعلوم مینگریست و به چیزی می اندیشید که صنم نمیدانست چیست"اما مادرم گاه گداری حرفی میزد که ویولت تا دو سه روز ناراحت بود اون میگفت خیلی دوست داره ببینه بچه ی من و ویولت چه شکلی میشه و ندیده قربون صدقه ی نوه ش میرفت ویولت تصور میکرد من کشته مرده ی بچه هستم میگفت چرا با من که نمیتونم یعنی نمیخوام بچه دار بشم ازدواج کردی من به اون میگفتم باور کن هیچ علاقه ای به بچه ندارم و حتی یکی دوبار به طور سربسته به مادرم گفتم جلوی ویولت از بچه حرفی نزنه این موضوع باعث شد مادرم به کارهای ما بیشتر دقیق بشه و شک ببره که موضوع چیه ویولت هم که متوجه شده بود مراقبت میکرد حرفی نزنه که مادر متوجه بیماریش بشه
"ویولت بیشتر روزها با پدر و مادرش تلفنی حرف میزد تا اونها مطمئن بشن حالش خوبه البته هر چی به اخر شش ماه اقامت ما در ایران نزدیک تر میشدیم ویولت خوشحالتر میشد ولی کاری نمیکرد که مادرم متوجه بشه و خیال کنه اون از بودن در کنار ما ناراحته به مادرم خیلی احترام میگذاشت همینطور هم به رسم و رسوم ما البته گاهی مریضی ناراحتش میکرد ولی اون با روحیه ی خوبش با مرتب و تمیز بودن و لباسهای قشنگ پوشیدن کاری میکرد من تصور کنم اصلا ناراحتی نداره و مرضش خوب شده
"روزی که میخواستیم بریم فرانسه که شش ماه رو اونجا بگذرونیم مادرم اومد فرودگاه و یک بسته ی بزرگ پر از سوغاتی برای پدر و مادر ویولت به اون داد و به من هم سفارش کرد حسابی مواظب عروس قشنگش باشم و گفت اگه تونستین زودتر برگرین ایران توی هواپیما حال ویولت خوب نبود دستش رو که گرفتم سرد بود اما اون میگفت چیزی نیست و مال پروازه ولی وقتی رسیدیم پاریس توی فرودگاه ویولت از حال رفت و من پیش از اون که چمدونهامونو تحویل بگیرم مجبور شدم ویولت رو ببرم بیمارستان پیش دکتر خودش
"دکتر بعد از معاینه دستور داد بستریش کنیم از حالت چهره ی دکتر فهمیدم اوضاع چندان خوب نیست به هر ترتیبی بود از دکتر پرسیدم موضوع چیه اولش نمیگفت ولی بعد از اصرار من گفت گمان میکنم مرض وارد مرحله ی بحرانی شده اون قدر ناراحت شدم که الان توصیفش نمیتونم بکنم هزار جور فکر و خیال زد به سرم داشتم دیوونه میشدم دلم میخواست داد بزنم و از خدا بپرسم چرا این سرنوشت رو برای ویولت قشنگ من رقم زده میخواستم بپرسم اخه این انصافه که بعضی از ادما اونقدر عمر کنن که مرگشون رو از خدا بخوان ولی یه نفر مثل ویولت که عاشق زندگیه زندگی عاشق اونه من عاشقش هستم مادرم دوستش داره پدر و مادر خودش دوستش دارن و خیلیهای دیگه ارزو دارن زنده باشه توی این سن و سال بمیره؟
"پایین تختش نشسته بودم و بی صدا گریه میکردم با التماس از خدا میخواستم اونو خوب کنه یادم افتاد مادرم منتظر که تلفن بزنم و رسیدتمون رو خبر بدم از همون بیمارستان به مادرم تلفن زدم خدا بیامرزدش پیر زن با ناراحتی گفت جای ویولت این جا خیلی خالیه زودتر برگردین به پدر و مادر ویولت هم زنگ زدم و گفتم ما هنوز ایارن هستیم و دو سه روز دیگه به فرانسه می اییم چون من یک کمی کار دارم دلیل این کارم این بود که اونها از روز رسیدنمون به پاریس خبر داشتن و ممکن بود ناراحت و دلواپس بشن
"اون شب توی یک هتل نزدیک بیمارستان خوابیدم و صبح اول وقت رفتم بیمارستان پرستار گفت ازمایشهای لازم روش انجام گرفته فعلا مشکلی نداره فقط یک کمی بی حاله اون روز دکتر دیرتر اومد و انتظار کشیدن برای من کشنده بود دکترها معمولا این جور خبر های بد رو به راحتی به ادم میدن ولی دکتر ویولت هیچ حرفی نمیزد مثل اینکه براش سخت بود شاید میدونست من به مریضش چقدر علاقه دارم و شنیدن خبرهای ناخوشایند برام دشواره
"اما رسید اون لحظه ای که از رسیدنش ترس داشتم دکتر بعد از بیرون اومدن از اتاق ویولت چهره ی درهمی داشت خیلی متفکر بود به طوری که منو که پشت در بودم ندید ولی من دنبالش رفتم تا ازش بپرسم موضوع چیه و حال ویولت چطوره دکتر خیلی اروم بارم توضیح داد از این مرحله به بعد که سلولهای سرطانی به دستگاه ایمنی بدن حمله میکنن باید شیمی درمانی شروع بشه و بهتره که ویولت توی بیمارستان بستری و زیر نظر باشه حرفهای دکتر هیچ روزنه ی امیدی باقی نمیذاشت ولی با همه ی این احوال دلداریم میدادم که خیلیها بودن که همین مرض رو داشتن ولی بهبود پیدا کردن
"وقتی وارد اتاق شدم نمیدونستم باید چی بهش بگم انواع و اقسام ازمایشهایی که روش انجام شده بود حسابی ضعیف و بی رمقش کرده بود وقتی من چیزی نگفتم خوب ویولت پرسید چی شد؟دکتر چی گفت؟نمیتونستم جوابشو بدم نگاهش رو به طرف پنجره دوخت و گفت چیه مگه تا حالا نمیدونستی من همچین مرضی دارم؟حتما دکتر گفته باید شیمی درمانی بشم درسته؟با چشمانی اشکبار نگاهش کردم و سر تکون دادم به جای ناراحت شدن خندید و گفت تو که خیلی وقته میدونی عاقبت کار من چیه پس میتونی خیلی منطقی با این موضوع کنار بیای گفتم منطق منطق دوست داشتن که منطق سرش نمیشه من تو رو دوست دارم از چشمام بیشتر دلم نمیخواد تو رو از دست بدم هیچ منطقی سرم نمیشه
"خندید و برای دلداری دادنم گفت اگه مرضم خیلی هم بحرانی شده باشه شش ماهی وقت دارم شایدم یک سال بستگی به مقاومت بدنم داره پس فعلا از شر من خلاص نمیشی با این حرفاش نمک به زخمهام میپاشید بهش گفتم حالا چه جوری به پدر و مادرت خبر بدیم؟گفت کاری نداره زنگ بزن و بهشون بگو من توی بیمارستانم اونها به بیماری من عادت دارن اگر هم برات سخته خودم زنگ میزنم گفتم باشه خودم زنگ میزنم وقتی به خونه پدر و مادرش تلفن کردم مادرش گوشی رو برداشت و وقتی از سلام و احوالپرسی موضوع رو گفتم خیلی راحت گفت خودم می ام بیمارستان یک ساعت بعد هم اومدن قیافه شون نشون نمیداد نگران باشن خب دیگه به این وضع عادت داشتن این وسط من بودم که هنوز باور نداشتم ویولت داره مثل شمع اب میشه و چند وقت دیگه اثری ازش نمی مونه...."
فراز ناگهان ساکت شد صنم دید که قطره اشکی در گوشه چشمانش حلقه زده است فراز با پلک زدن سعی داشت مانع از فروچکیدن اشکش شود صنم به یقین رسید که فراز همچچنان دل در گرو عشق ویولت دارد گویی به دلش چنگ زدند اندیشید دلی که در تسخیر دیگری باشد هرگز جایی برای او نخواد داشت پس او چرا ادامه میدهد؟چرا خود را بیشتر از این الوده میکند در لحظه ای ناگهان به پا خاست و گفت :"اقای افراشته من دیگه همه چیز رو فهمیدم متشکر که منو محرم رازتون دونستین و همه ی ماجرای عشقی فاجعه امیزتون رو برام تعریف کردین از اشنایی با شما خوشوقت شدم و از شنیدن ناکامی زندگیتون متاثر حالا دیگه بااجازه تون برم"
"ولی من هنوز همه ی حرفامو نزدم"
"به نظر من دیگه حرفی برای زدن باقی نمونده یعنی من دیگه علاقه ای به شنیدن بقیه ی این ماجرا ندارم میتونم بفهمم چی شده"
فراز این بار با لحنی مصمم و چهره ای جدی مقابل صنم ایستاد و گفت:"نه نمیتونین بفهمین شما هیچ کدوم از لحظه هایی رو که من گذروندم نگذروندین شما هیچ وقت همه ی ارزوهاتون جلوی چشمتون برباد نرفته و امیدتون مبدل به یاس نشده..."
"اتفاقا چرا راستشو بگم همین الان شد من همش از خودم میپرسم شما به چه دلیل منو به اینجا دعوت میکنین و از ماجرای عشقی تون از همسرتون برام میگین به نظر شما این موضوع به من ربطی داره؟"
"صنم خانم من از اولین برخورد با شما فهمیدم دختر عاقلی هستین خیلی چیزها رو که خیلی از دخترا نمیدونن شما خوب میفهمین قدرت تشخیص دارین دختری با احساس هستین خیال نکنین دارم هندونه زیر بغلتون میذارم من اصلا اهل تملق گویی نیستم هر چی میگم عین حقیقته اما شما یک کمی عجولی چرا صبر نمیکنی بفهمی اخرش چی شد بعد تصمیم بگیری؟صنم خانم برای اخرین بار از شما خواهش میکنم به من فرصت بدین حرفی رو که شروع کردم تموم کنم بعد قضاوت و تصمیم گیری رو میذارم به عهده ی خودتون این فرصت رو به من میدین؟"
صنم لحظه ای به چشمان فراز خیره شد صداقتش در حالت نگاهش پیدا بود سپس برگشت و سر جای خود نشست لیوان شربتش را که نیمه پر بود و بر روی میز قرار داشت برداشت جرعه ای نوشید و گفت:"من حاضرم بفرمایین"
"وقتی شیمی درمانی ویولت شروع شد دیگه به من اجازه نمیداد برم ملاقاتش شده بودم مثل مرغ سرکنده بیشتر نگران خودم بودم و این که بعد مرگ ویولت چطوری زندگی کنم ویولت که میمرد و راحت میشد من بودم که باید در عزای دلم مینشستم تحمل زندگی بدون اون برام ناممکن به نظر میرسید در حدود یک ماه ویولت رو ندیدم البته چند بار تلفنی با هم حرف زدیم وقتی دیدمش مثل ادمی بود که موهاشو از ته تراشیده باشه موهای جدید تازه جوانه زده بود البته اون جوری هم خشگل بود اتفاقا چشماش درشتتر و قشنگ تر به نظر میرسید
"یه دسته گل سرخ براش برده بودم گذاشتمشون توی یه گلدون کریستال خوشگل و دادمش دستش خندید و گذاشت روی میز کنار تخت بازم برداشتم و دادم دستش و گفتم همونطور نگهش دار میخوام قشنگی شما رو با هم مقایسه کنم بعد گفتم تو هنوزم از اون قشنگتری میخواستم بهش روحیه بدم خیلی لازم داشت...چیه چرا بلند شدین؟"
صنم که ترس در چهره اش پیدا بود در حالی که به نقطه ای پشت سر فراز خیره شده بود با احتیاط از جا بلند شد فراز به سرعت رو برگرداند و دید جکی به ارامی نزدیک میشود ان لحظه بود که دلیل ترس صنم را دریافت لبخندی زد جکی را صدا کرد و بعد از دست کشیدن به سر و گوش حیوان گفت:"صنم خانم مثل اینکه حرف منو اصلا باور ندارین..من که گفتم جکی دیگه با شما کار نداره شما دیگه شدین عضوی از اعضای این خونه و جکی با اشناهای این خونه کاری نداره خواهش میکنم بنشینین"
صنم نشست اما لحظه ای از جکی چشم بر نمیداشت در تصورش میدید که جکی به او حمله ور شده و گلویش را به دندان گرفته است فراز با چنان مهر و محبتی به سر و گوش جکی دست میکشید که صنم احساس کرد حیوانی هب اون هیبت و ترسناکی یار و همدم فراز است
"بله داشتم میگفتم...اون روز تا شب پیش ویولت موندم روحیه ش خیلی خوب بود یا شایدم خودشو این جوری نشون میداد دکتر بعد از معاینه ش گفت تا دو سه روز دیگه میتونه بره خونه نزدیک دو ماه از رفتن به فرانسه میگذشت مادرم چند با رتلفن زده بود و هر بار هم میپرسید چرا ویولت نیست که باهاش حرف بزنه البته ویولت دو سه باری از بیمارستان با مادرم تماس گرفت خدا بیامرزدش به گمانم فهمیده بود داریم چیزی رو ازش پنهون میکنیم ولی نمیدونست چه چیزی بعد از مرخص شدن ویولت اگر چه پدر و مادرش اصرار داشتن ببرمش خونه ی اونها من گفتم باید بریم خونه ی خودمون که خودم ازش پرستاری کنم
"یک هفته ای از مرخص شدن ویولت گذشته بود که یک شب برادرم فرامرز تلفن زد و با صدایی لرزان گفت حال مادر خوب نیست زود بیا ایارن مونده بودم که خبرو چه جوری به ویولت بدم که حالش بدتر نشه اگه هم نمیرفتم که نمیشد باید عجله میکردم یک روزی با خودم کلنجار رفتم تا خبر رو کم کم بهش دادم ازش خواهش کردم چند روزی بره پیش پدر و مارش تا من برم ایران و برگردم اما ویولت پاهاشو کرد توی یه کفش که میخواد بیاد تهران و مادر رو ببینه ناچار بردمش پیش دکتر خودشو اون هم گفت مسافرت براش اشکالی نداره ولی نباید هیجان زده بشه
"مادرم منتظر دیدن ته تغاریش بود گویا با عزرائیل قرار و مدار گذاشته بود که تا ما رو ندیده جونشو نگیره همین طور هم شد از وارد شدن ما به خونه بیشتر از دو ساعت نگذشته بود که مادر در حالی که دست ویولت توی یک دستش بود و دست من توی دست دیگرش رفت سر قرارش من تاب تحمل دیدن اون صحنه رو نداشتم و گریه ای کردم که ویولت هرگز ندیده بود اون با موضوع خیلی منطقی کنار اومد ولی با دیدن صحنه ی خاک کردن مادرم حالش به هم خورد با فرامرز بردیمش بیمارستان خودم رو خیلی سرزنش کردم که چرا به حرف ویولت گوش دادم و اوردمش باید میذاشتم پیش پدر و مادرش بمونه هب هر حال این بار حالش از همیشه بدتر شد اون قدر که دکتر و ها و پرستارهای بیمارستان هم دستپاچه شده بودنن وخامت حال ویولت باعث شد نتونم توی مراسم ختم و شب هفت مادرم درست و حسابی شرکت و خدمت کنم
"بدجوری زیر فشار بودم عزیز رو از دست داده بودم که یکی از دلایل زندگیم بود و دومی هم روی تخت بیمارستان بال بال میزد در یک ان تصمیم گرفتم خودمو از پنجره ی بیمارستان که طبقه ی هفتمش بودیم خودمو بندازم پایین و راحت بشم اما اون وقت ویولت خیلی رتج میکشید و من اینو نمیخواستم عجیب بود که حال ویولت نه بدتر میشد نه بهتر پدر ویولت دکتر خود ویولت رو از فرانسه فرستاد ایران اما اون هم گفت کار زیادی از دستش ساخته نیست دکتر گفت ویولت به مراقبتهای پزشکی خاصی احتیاج داره اون هم در مدتی طولانی خودم بعضی ازاونها رو یاد گرفتم و مصمم بودم ویولت رو بیارم این جا و ازش پرستاری کنم اما ویولت گفت نمیتونه بیاد اینجا وجای خالی مادرم رو ببینه برای همین اون ساختمان کوچیک رو که کنار ساختمون اصلیه براش ساختم اون قدر با سرعت و جنگی که ویولت باورش نشد همه ی وسایل یک درمانگاه کوچک رو براش مهیا کردم و اوردمش اینجا تا چند ماه خودم شخصا ازش پرستاری میکردم نبضش رو میگرفتم مواظب فشار خونش بودم حتی زیرش لگن میذاشتن که از جاش تکون نخوره
"این کار یعنی پرستاری از ویولت به قدری به من فشار اورد که یه روز خودم از حال رفتم و وقتی به هوش اومدم دیدم برام دکتر اوردن دکتر گفت علت ناراحتی من فشار عصبی و کم خوابیدن و استراحت نکردنه هما خواهرم که سیاهپوش مادرم بود خیلی ترسیده بود و خیال میکرد مرض بدی دارم اون خیلی گریه میکرد و بیتاب بود فرامرز هما و بقیه از سابقه ی بماری ویولت اطلاع نداشتن اما وقتی دیدن وضعش خرابه از من خواستن برم بیمارستان بخوابونمش تا ازش خوب پرستاری بشه هما میگفت این بیماری حتما سابقه داره و ویولت ازش خبر داشته ولی به تو نگفته یعنی در واقع گولت زده اما من میگفتم امکان نداره ویولت اصلا اهل دروغ گفتن نیست اونها حتی اصرار داشتن ویولت رو بفرستم پیش پدر و مادرش به فرانسه اما من قبول که نکرم هیچ با تحکم ازشون خواستم دیگه این حرف رو نزنن گفتم که از همه توانم برای نگهداری ویولت استفاده میکنم و برای خوب شدنش هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم ..الان از مرگ مادرم و وخیم شدن حال ویولت هشت ماه میگذرع..."
جشمان صنم از شدت تعحب گشاد شد با حیرت به ساختمان کوچک قرار گرفته در کنار ساختمان اصلی چشم دوخت و با لحنی حاکی از شگفتی پرسید:"یعنی ویولت هنوز زنده س؟"
فراز به زمین خیره شد سر تکان داد سپس به صنم چشم دوخت و گفت:"زنده که چه عرض کنم...فقط نفس میکشه طفلک خیلی رنج میبره براش دو تا پرستار گرفتم که به نوبت ازش مراقبت میکنن خودم هم از صبح تا شب دور و برش میپلکم"
صنم با همان لحن پر از شگفتی پرسید:"پس ویولت الان توی این خونه س؟"
"اره گفتم که توی اون ساختمون کوچیکه س البته دکترها میگم موردی مثل مال ویولت خیلی کمه بعضی وقتها بعضی مریضها از دست این مرض جون سالم به در میبرن ولی از بدشانسی ویولت مرض دیگه ای هم گرفته و تا این حد ضعیف شده اون اوایل بلند میشد راه میرفت می اومد توی باغ قدمی میزد اما الان مثل یک تیکه گوشت تو جاش افتاده فقط نفس میکشه پشتش بز اثر زخم بستر ناسور شده..من هر کاری از دستم بر اومده انجام دادم ولی کاریش نمیشه کرد فرامرز و هما کمتر به دیدنم می ان میگن طاقت دیدن وضعیت ویولت و حال و روز منو ندارن هما خیلی غصه میخوره البته بیشتر برای من و من هم بیشتر برای ویولت "
"پس اون روز که توی لندن به اپارتمان پدرم اومدین ویولت اینجا توی این خونه بود؟"
"بله البته اگه مجبور نبودم تنهاش نمیذاشتم ..عجیبه که اون روزها یک هفته ای حالش بهتر شد برای همین تونستم بیام اونجا و به کارم که فوریت داشت برسم"
"ولی چهرتون اصلا نشون نمیداد که مضیبتی به این بزرگی گریبانگیرتونه البته حدس میزدم غمی پشت چهرتون پنهان باشه غمی که شما با غرور خودتون میخواستین به عقب نشینی وادارش کنین ببنم میتونم ویولت رو ببینم؟"
"خب اگه بخواین هیچ مانعی نداره...ولی مطمئنین که میخواهین این کارو بکنین؟ولی میترسم از دیدنش خیلی ناراحت بشین"
صنم گفت:"سعی میکنم به خودم مسلط باشم"سپس از جا برخاست و پشت سر فراز به سوی ساختمان کوچک رفت
وقتی فراز در اصلی ساختمان را باز کرد بوی الکل در مشام صنم پیچید از راهرویی دراز عبور کردند و به اتاق انتهای راهرو رسیدند زمانی که فراز دست دراز کرد تا دستگیره را بگیرد ان را بزکند در باز شد و پرستاری درشت هیکل با لباس مخصوص پرستاری از اتاق بیرون امد زن پرستار به فراز سلام کرد و به سوی صنم لبخندی زد فراز از پرستار پرسید:"حالش چه طوره؟"
"مثل همیشه علائمش طبیعیه و درد هم نداره زخمش رو هم شستم وضع زخمش خوب نیست"
فراز جلوتر از صنم وارد اتاق شد صنم با پاهایی لرزان فراز را تعقیب میکرد اتاق بزرگ بود و نورگیر درست شبیه اتاق بیمارستان با همان تخت دستگاه اکسیژن و دیگر وسایل بر روی تخت و در زیر ملافه ی سفید و تمیز زنی دراز کشیده بود ارام و بی صدا چشم بر هم گذاشته بود با انگه چنگال بی رحم سرطان گلویش را میفشرد هنوز نشانه های زیبایی در چهره اش هویدا بود صنم ارام ارام به کنار تخت رفت دست ویولت را گرفت و به صورتش چسباند هیچ نشانه ای از حیات در چهره ی او دیده نمیشد و رنگ پوستش که به قول فراز زمانی شکلاتی رنگ بود اکنون کاملا به زردی میزد و از مژه های بلندش تعدادی معدود موهای پراکنده باقی مانده بود

"بر اثر تماس دست صنم با دست ویولت او تکانی خورد و پلکهایش اندکی از هم باز شد و صنم رنگ ابی چشمان او را دید لحظه ای اندیشید که فراز حق داشت که جذب نگاههای چنین چشمانی شود چون در ان حالت نیز زیبایی ان جلو توجه میکرد لبخندی کمرنگ لبهای خوش ترکیب ویولت را از هم گشود و سپس کره چشمش به سویی که فراز بود حرکت کرد فراز از حالت تگاه پرسشگر ویولت منظور او را دریافت و گفت:"چیزی نیست عزیزم اشناست"
صنم همه ی تلاش خود را کرد تا بر خود مسلط بماند اما بیش از چند دقیقه دوام نیاورد همین که ویولت چشم بر هم گذاشت در حالی که صورت خود را با دستهایش میپوشاند با سرعت از ساختمان بیرون رفت بر روی یکی از صندلیهای فلزی کنار استخر نشست و از خود بی خود شد اشک همچون سیلاب بهاری از چشمانش روان بود و صدای هق هق گریه اش لحظه ای قطع نمیشد
فراز یکی دو دقیقه پس از صنم از ساختمان بیرون امد و وقتی صنم را به ان حال دید به او نزدیک شد صندلی دیگری را کنار صندلی او گذاشت و پس از نشستن گفت:"از این که باعث ناراحتی شما شدم خیلی عذر میخوام...اگه میدونستم احساسی تا این قدر لطیف دارین و از دیدن انسانی در بستر بیماری تا این حد ناراحت میشین شما رو به اونجا نمیبردم اشتباه کردم منو ببخشین"
صنم همچنان میگریست از شدت گریه اش کاسته شده بود اما از دیدن ویولت دچار چنان تاثری شده بود که نمیتوانست ارام بگیرد فراز که تصور چنین واکنشی را نمیکرد سردرگم بود که چه بگوید به دنبال واؤه های مناسب میگشت صنم اندک اندک ارام گرفت از کیف خود یک دستمال کاغذی بیرون اورد اشک و بینی خود را پاک کرد در حالی که دستمال مرطوب شده را در دست داشت و گوشه ی ان را تکه تکه میکرد با صدای لرزان گفت:"اخه چرا...؟خدایا چرا باید به یه بنده ت این همه نعمت بدی بعد هم بلایی به جونش بندازی که اون همه زیبایی رو بی ارزش کنه...اخه حیف این قشنگی نیست که این مرض لعنتی به این روزش انداخته؟پدرم همیشه میگه هیچ کار خدا بی حکمت نیست ولی اخه در زجر کشیدن این زن معصوم چه حکمتیه؟این همه ادم ظالم و بدجنس توی این دنیا هست که مه ارزوی مرگشونو دارن اونا صحیح و سالم به اعمال زشتشون ادامه میدن دنیا رو به فساد میکشونن ولی یه موجودی بی گناه و مهربون باید این قدر عذاب بکشه؟"و در لحظه ای با زهم به شدت گریست
فراز برای ارام کردن صنم خطاب به او گفت:"صنم تو دختر خیلی دلرحم و مهربونی هستی معلومه از اون ادمایی هستی که عاشق همه ی ادمان موجودانی که توی این دنیا روز به روز کمتر میشن من در مورد تو اشتباه نکرده بود از حالتت موقع گوش کردن به حرفام فهمیدم خیلی صادق و بی ریایی برای همین وقتی برات حرف میزدم احساس میکردم باری از روی دوشم برداشته میشه تو با دلسوزیهات که به صورت گوش کردن به حرفام نشون میدادی در تحمل بار غم ویولت خیلی کمکم کردی دلسوزی اطرافیام فقط برای منه همه اونا میگن ویولت رو ببرم فرانسه پیش پدر و مادرش تا بهش رسیدگی کنن اونا با بیرحمی تموم میگن که ویولت مرضش رو از تو پنهون کرده و تو رو گول زده بوده ولی هیچ کدومشون نمیدونن موضوع چی بود و ویولت چه صداقتی داشت و به دلیلی بیماریش حتی روی دلش پا گذاشته بود و به عشق من جواب نمیداد صنم اگه تو جای من بودی چی کار میکردی؟دلت میاومد موجودی مثل ویولت رو به حال خودش رها کنی؟صنم فقط تویی که حال و روز منو میفهمی من از همون اولین دیدار متوجه شدم که دل رئوف تو میتونه بار غم منو هم بکشه برای همین بود که تو رو انتخاب کردم صنم تحمل این همه درد و عذاب برام سخته فقط تو میتونی به من تسکین بدی چون درد رو میفهمی ناراحتی یه انسان دیگه برات مهمه و مثل خیلیهای نمیگی به من چه مربوطه صنم من ادم هوسبازی نیستم و به خاطر هوس و نیاز جسم با تو همکلام نشدم برای این کار خیلیهای دیگه هستن که خودشون داوطلب میشن ولی درد من چیز دیگه ایه من از هیچ خرجی برای درمان ویولت مضایقه نکردم و نمیکنم...باور کن حاضرم همه ی دارایی و ثروتم رو بدم ولی ویولت خوب بشه اما افسوس که پول همه جا کارساز نیس و همیشه نمیتونه خوشبختی و دلخوشی بیاره
"صنم تصور من اینه که البته امیدوارم درست نباشه اینه که تو وقتی از این جا بری دیگه به من و به اینجا فکر نمیکنی میدونم تا الان هم دلت برام سوخته که اومدی و به حرفام گوش دادی ولی باور کن من به محبت تو نیاز دارم ازت خواهش میکنم در این موقعیت منو تنها نذاری شاید توقع بیجایی دارم..من فراز افراشته که زمانی به همه ی زنهای دنیا با فخر و تکبر نگاه میکردم الان از یک دختر عاجزانه میخوام که محبتش رو از من دریغ نکنه البته میدونم که شما درکی بالا تر از اون دارین که این حرف منو به حساب ضعفم بذارین و از ااین سو استفاده کنین..."
صنم برخاست سر درگم بود به ساعتش نگاه کرد لحظه ی رفتنش نزدیک شده بود دیدن ویولت او را دگرگون کرده بود نمیدانست چه احساسی به فراز دارد حرفهای تمجید امیز فراز چندانتاثیری بر او نذاشت نمیتوانست پاسخ مناسبی به فراز بدهد شروع کرد به راه رفتن در کنار استخر به اب زلال چشم دوخته بود در یک لحظه تصمیم گرفت به درون استخر بپرد احساس میکرد به خنکای اب نیاز دارد درونش همچون کوره میسوخت...حرفهای فراز به جای تسکین دادنش او را بر می اشفت
"خب من دیگه باید برم داره دیرم میشه...راستش اصلا تصور نمیکردم با پایانی این قدر غم انگیز و صحنه های تا این حد تکان دهنده روبرو بشم اصلا نمیدونم کاری که انجام دادم درست بود یا نه ولی میخوام بدونم هدف شما از نگه داشتن ویولت توی این خونه چیه ؟اصلا چرا منو وارد این ماجرا کردین و چرا ویولت رو نشونم دادین ؟ایا دوست دارین براتون دلسوزی کنم؟"
"دلسوزی نه..من هیچ نیازی به دلسوزی ندارم از ترحم هم خوشم نمیاد به همدلی نیاز دارم و..دلیل اون که شما رو انتخاب کردم هیمن بود.."
"شما از من میخواین جای محبوبه ی در حال مرگتون رو بگیرم؟خخب صبر میکردین اب کفن این بیچاره خشک بشه بعد جانشین براش انتخاب میکردین"
"صنم خان اصلا توقع نداشتم این حرف رو از شما بشنوم البته میدونم دیدن ویولت بی نهایت رو شما تاثیر گذاشته و برای همین حرفهایی که میزنین از روی عصبانیته ازتون یه خواهش دارم وقتی رفتین خونه به این موضوع خوب فکر کنین همه ی جوانبش رو بسنجین بعد اگه دوست داشتین ...فقط خواهش میکنم درباره ی این موضوع به کسی حرفی نزنین"
صنم که از گفتن حرفهای دقایقی پیش پشیمان شده بود با حالتی شرمنده گفت:"منظور بدی نداشتم نمیخواستم شما رو ناراحت کنم و به نظر من شما مثل خیلی از مردهای دیگه نیسیت که از چنین موقعیتهایی سو استفاده میکنن...ولی ولی وضعیت ویولت خیلی دلخراشه گمان میکنم اگه خودم جای ویولت بودم چه توقهی داشتم ببینم اگه ویولت از شما بپرسه من کی هستم بهش چی میگین؟"
"خودتون دیدین که وویلت قادر به حرف زدن نیست اگر هم بود من بهش میگفتم شما کی هستین"
"یعنی بهش میگفتین من نفر بعدی هستم که برای جایگزینی اون انتخاب شده م؟"
"صنم خانم بهتره که در این باره در فرصت دیگه ای گفت و گو کنیم بهتر نیست؟"
صنم به نشانه ی تایید حرف فراز سر تکان داد به کنار میز امد و پس از برداشتم کیف خود به سوی در خروجی رفت فراز پشت سر او حرکت میکرد و جکی پا به پای او راه میرفت.
فصل 13
"الو"
"الو صنم تویی؟"
"بله خودمم فرشته جون چیه چقدر هیجان زده ای؟"
"صنم جون وقت داری بیای پیش من؟"
"کی بیام؟"
"همین الان..اگر هم نمیتونی بعد از ظهر ساعت سه"
"نمیخوای بگی چی شده؟"
"استوار جعفری..یعنی...مادرم...استوار جعفری میگه مادرمو پیدا کرده"
"راست میگی؟"
"باور کن نیم ساعت پیش خسرو برادر اذر زنگ زد و گفت استوار جعفری بعد از حدود ده روز گشتن و تحقیق کردن اون خانومی رو که مطمئنه مادر منه و اون روز منو تحویل سرباز نگهبان دم در کلانتری داده پیدا کرده حالا از من خواسته امروز بعدازظهر به اتفاق هم بریم دیدن اون خانم اه صنم نمیدونی چه حالی دارم...هرچند تو یکی شاید بدونی چون این مرحلرو پشت سر گذاشتی خب ببینم اگه کار نداری همین حالا بیا این جا به قدری هیجان دارم که میترسم کاری دست خودم بدم"
"فرشته مامان سیمین هنوز نفهمیده که تو داری دنبال مادر واقعی خودت میگردی؟"
"نه نه اون هیچ چی نمیدونه"
"خب اگه بفهمه چی؟"
"خب یه جوری قضیه رو بهش میگم یه جوری که ناراحت نشه حالا بیا این جا در مورد اون هم با هم حرف میزنیم"
صنم که به خانه ی فرشته رفت طبق مهمول با روی گشاده ی سیمین مادر خوانده ی فرشته رو به رو شد پیش از ان که صنم به طبقه ی بالا و اتاق فرشته برود سیمین با لبخندی ساختگی به صنم گفت:"ببخشین صنم خانم میشه یه سوالی ازتون بکنم؟"
"خواهش میکنم در مورد چی؟"
"راستش چه جوری بگم شما دوست خیلی نزدیک فرشته هستین واون همه ی حرفاشو به شما میزنه من تازگیها متوجه شدم که فرشته یک کمی تغییر کرده حواسش پرته مکالمه های تلفنی مرموزی داره البته خیال نکنین که اونو زیر نظر گرفتم و دارم تو کارهاش دخالت نابجا میکنم اما خب مادرم و مادرا هم میدونین که روی رفتار دخترشون حساسن نمیخوام خدای نکرده مسئله ای پیش بیاد و باعث ناراحتی بشه"
صنم که نمیداسنت سیمین تا چه حد از ماجرا خبر دارد ولی مطمئن بود از موضوع جست و جو برای یافتن مادر فرشته بی اطلاع است پس در این مورد نمی باید حرفی میزد یافتن بهانه ان هم در این مدت کم برایش دشوار بود از این رو اولین بهانه ی موجهی را که به ذهنش رسید بر زبان اورد"سیمین خانم به من هم راستشو نگفته ولی به نظرم عاشق شده"
"عاشق ؟عاشق کی؟اون که اهل این حرفا نیست"
"گفتم که منم خبر ندارم یعنی در گفتنش به من هم طفره میره ولی میدونم یک نفر هست که فرشته دوستش داره و عاشقی هم که خودتون می دونین"
صدای فرشته که از طبقه ی بالا می امد باعث قطع کلام صنم شد"صنم پس چرا نمی ایی بالا؟"
"دارم میام دارم با سیمین جون احوالپرسی میکنم"
"مگه چند ساله سیمین جونو ندیدی که احوالپرسی این همه طول میکشه؟"
سیمین که دید معطل کردن بیش از ان باعث برانگیختن شک فرشته میشود به صنم گفت که به اتاق فرشته برود ولی از او خواست اگر اطلاعاتی به دست اورد او را بی خبر نگذارد
"سلام صنم جون پایین داشتی چی کار میکردی؟"
"هیچی...هیچی داشتم با مامان سیمین شما حال و احوال میکردم"
"ببینم قیافه ی من به احمقها میخوره؟"
"چطور مگه؟"
"اخه دلیلی که می اری خیلی بچگانه و احمقانه س راستشو بگو ببینم مامان سیمین ازت چی پرسید ؟به خدا بهش نمیگم از تو چیزی شنیدم"
"یادت باشه قسم خوردی سیمین به کارهای تو مشکوک شده و میگه تلفنهای مرموز میزنی و کارهات اسرار امیز شده از من پرسید دلیلش رو میدونم"
"خب تو بهش چی گفتی؟"
"دیدم چیزی به ذهنم نمیرسه گفتم عاشق شده"
صدای قهقه ی خنده ی فرشته به هوا رفت تا چند دقیقه ای ادامه داشت فرشته که پهلو های خود را با دست گرفته بود بر روی تخت خود نشست و با همان خنده گفت:"دختر تو چقدر بامزه ای!چطوری به ذهنت رسید همچین چیزی بگی؟"
"خب ادم که عاشق بشه کارهای اسرار امیز و پیش بینی ناپذیر میکنه تلفنهای مرموز و مشکوک میزنه و از این جور کارها که تو داری میکنی"
"خب منم عاشق تو دروغ نگفتی دارم دنبال معشوقم میگردم چه عشقی بالا تر از عشق به مادر تو خودت خوب میدونی که پیدا کردن این معشوق چ حالی داره پپس خیلی هم بی راه نگفتی فقط موندم اگه روزی مادر و پدرم و پیدا کردم چه کار کنم از حق نگذریم سیمین درباره ی من مادری کرده و از وقتی یادم میاد شاید از مادر اصلی برام مهربون تر بوده بابا سعید هم همینطور وقتی بچه های دیگه تو مدرسه از رفتارهای باباهاشون حرف میزدن میمیدم بابا سعید با من خیلی مهربون تر بوده و هست اما حالا که فهمیدم پدر و مادر اصلیم کسانی دیگه هستن نیمتونم بی اعتنا بمونم دست کم باید پیداشون کنم و هویت خودمو بشناسم بعد شاید به همین زندگی ادامه دادم"
"خب اومدیم امروز رفتیم و این خانوم مادر تو بود میخوای چه کار کنی؟پیشش بمونی؟اونوب یاری پیش خودت؟هرکاری بکنی باعث میشه سیمین بفهمه که تو از ماجرای پرورشگاهی بودنت خبر داری اون وقت بدون شک اون هم ضربه میخوره شاید هم بیشتر از تو سیمین الان که خبرنداره تو از ماجرا باخبری با تو مثل مادر رفتار میکنه و اطمینان داره که تو کارهاشو به حساب کارهای یه مادر میذاری اما وقتی متوجه بشه تو میدونی دخترش نیستی احساس غریبه ها رو پیدا میکنه...میشکنه هرفدر هم دوستش داشتی باش یو بهش توجه کنی اونو به حساب دلسوزی و معامله به مثل میگذاره سیمین بعد از این همه سال به خودش قبولونده که مادره ولی وقتی موضوع رو بفهمه نقصش به یادش می اد و عذابش مید مگه نه این که چون بچه دار نمیشده تو رو به فرزندی قبول کرده؟"
""چرا چون اون هم بچه ار نمیشده نه بابا سعید پس بیشتر ناراحت میشه ارزو میکنم ای کاش از موضوع با خبر نمیشدم اون وقت راحت زندگی میکردم و البته درد مشترکی با تو نداشتم در نتیجه با هم دوست نمیشدیم ولی همه ی تلاشمو میکنم باعث ناراحتی مامان سیمین و بابا سعید نشم اگه امروز نتیجه گرفتیم که قضیه فرق میکنه ولی اگه نگرفتم شاید ...شاید از خیر این موضوع بگذرم میدونی تا به حال در این مورد فکر نکرده بودم یعنی نه به این جدیت حالا که فکرشو میکنم میبینم حق با توست سیمین اگه موضوع رو بفهمه از هم میپاشه به خصوص که یک کمی هم احساساتیه پس یک کاری میکنیم"
"چه کاری؟"
"موضوع رو به همین صورت ادامه میدیدم یعنی بنا رو میذاریم بر این که من عاشق یه نفرم و باهاش سر و سری دارم این جوری خیال منم راحتتره البته تا وقتی روشن بشه وضع مادر و پدرم چیه هروقت مامان سیمین ازت پرسید یه جوری سر و ته قضیه رو هم بیار که متوجه نشه"
"خب اگه پرسید طرف کیه اسمش چیه اطلاعاتی خواست بهش چی بگم.اون خیال میکنه من از همه ی راز و رمزهای تو با خبرم؟"
"چه میدونم بگو یه پسر فقیره اسمون جل عاشقش شده فرشته هم از اون خوشش اومده ولی به دلیل اختلاف طبقاتی پسره نمیتونه پا پیش بذاره چه میدونم یا مثلا با یه مرد زن دار دوست شده که منتظره زنشو طلاق بده یا چه میدونم یه چیزی بگو دیگه"
"داستان اولیت رو میشه یه کاریش کرد ولی داستان مرد زن دار و این چیزا بیشتر تحریکش میکنه و پاپی قضیه میشه خب...تا ببینم چی پیش می اد.."
صدای زنگ تلفن رشته ی کلام صنم را از هم گسیخت فرشته بی درنگ گوشی را برداشت صنم از حرفهای فرشته پی برد که اذر مخاطب اوست فرشته پس از دقایقی گفت و گو گوشی را گذاشت و خطاب به صنم گفتم"باید زودتر بریم یعنی همین الان بریم اذر گفت خسرو اومده خونه و قراره استوار جعفری هم تا نیم ساعت دیگه بیاد باید همین حالا بریم جایی گه استوار جعفری میگه ببین اگه مامان سیمین پرسید میگیم خونه ی اذر دعوت داریم و باید بریم"
هنگامی که فرشته و صنم از پله ها پایین امدند تا از خانه خارج شوند با سیمین روبارو شدند سیمین نگاهی مشکوک به ان دو انداخت و پرسید:"به سلامتی کجا تشریف میبرین؟"
"مامان بهتون که گفتم امروز خونه ی اذر دعوت داریم اذرو که میشناسین؟"
"بله میشناسم ولی مگه قرار نبود بعد از ظهر بری خونه ی اذر؟"
"بله درسته قرار بود ولی چند دقیقه ی پیش تلفن زد و گفت چون بقیه ی بچه ها زودتر می ان شما هم قبل از ناهار بیایین که ناهار با هم باشیم"
سیمین با همان نگاه مشکوک به ان دو خیره شد از چهره اش پیدا بود حرف فرشته را اصلا باور نکرده است بااین همه به نشانه ی موافقت سر تکان داد و گفت:"امیدوارم بهتون خوش بگذره فقط بعد از ظهر زودتر بیا چون امشب مهمون داریم"
اذر و خسرو با روی گشاده از فرشته و صنم استقبال کردند اذر طبق معمول میخندید و گویا اتفاق خوشی که در شرف وقوع بود بهانه ای به دستش داده بود که بیش از گذشته اظهار شادمانی کند از ورو د فرشته و صنم بیش از یم ساعت نگذشته بود که زنگ در را زدند و استوار جعفری امد صنم هم با دیدن استوار جعفری حرف فرشته را که استوار جعفری چهره ای مهربان و شاعر گونه دارد تایید کرد و بی اختیار زیر لب گفت:پدرم وقتی مرد پاسبانها همه شاعر بودند
استوار جعفری که مردی خوشرو و خوش صحبت بود گفت نشانی خانه ی ان زن را پیدا کرده و با همسایه ی طبقه ی بلایی او قرار گذاشته است او را به بهانه ای در خانه نگه دارد تا فرشته را برای دیدنش ببرد
فرشته پرسید:"یعنی اون نمیدونه من میخوام برم دیدنش؟"
استوار جعفری که به خودش خیلی اطمینان داشت و با ماموریت محوله احساس میکرد کاراگاه شرلوم هلمز است بادی به غبغب انداخت و گفت:"ببین خواهر من مخلصتون کارشو خوب بلده با کلی ارتیست بازی فهمیدیم اون خانم کجا زندگی میکنه دیدم اگه مستقیم با خودش حرف بزنیم ممکنه بترسه و خیال کنه جرمی مرتکب شده بنابراین همه چیزو انکار کنه واسه همینم رفتیم سراغ صاحبخانه یه پیرمرد اذریه موضوع رو واسش گفتیم کلی خوشحال شد اما خیال میکرد میخوان بچه رو بهش پس بدن گفت این خانم بیچاره تو خونه های مردم کار میکنه و خیلی نداره واسه ی همینم نمیتونه از یه بچه هم نگهداری کنه بیچاره خیال میکرد شما بچه هستین و میخواین وبال گردنش بشین"
فرشته با کمی تردید پرسید:"از کجا مطمئنین این خانم مادر منه؟"
استوار جعفری با همان حالت قبلی گفت:"خانوم شما خیال کردین ما چوق الفیم؟!بابا کلی تعقیب و گریز کردیم من یادم بود که اون خانم مال یکی از کوچه های جوادیه س واسه ی همینم اون جا دنبالش گشتم بعدشم گفتم که حالت نگاه اون خانومی که بچه رو داد کلانتری یادم نمیره یه روز که موتور توی یکی از کوچه پسکوچه ها میگشتم یهو چشمم افتاد به این خانم خب خانم یه زمانی استوار کلانتری بودیم واسه ی همینم کاسب ماسبای قدیمی اون محل ما رو میشناختن راجع به این خانومکه اسمش طوبا خانومه ازشون پرسو جو کردم و فهمیدم خودشه رفتم سراغ صاحبخونه ش و موضوع رو بهش گفتم پیرمرد به من گفت این طوبا خانم الان بیست و دو سه ساله که مستاجرشه در ضمن گفت یه دختربچه داشتن که پدرش اونو برداشت و رفت و دیگه هم پیداش نشد من موضوع شما رو بهش گفتم منتهی پیرمرد که نزدیک نود سالشه درست متوچه نشد به هر حال بهش گفتم امروز خونه نگهش داره که ما بریم دیدنش"
فرشته که بوی مادر به مشامش خورده بود احساس بی تابی میکرد سر میز ناهار که همه با اشتها غذا میخوردند او با قاشق و چنگالی که در دست داشت به فکر فرو رفته بود و با وجو اصرار های اذر بیش از دو قاشق غذا نخورد پس از صرف غذا همگی ازخانه بیرون امدند و سوار بر خودروی خسرو راه محله ی جوادیه را در پیش گرفتند
خسرو که پس از پیچیدین از چند کوچه ی باریک که برای خودرو امریکایی اش کمی تنگ به نظر میرسید با اشاره ی استوار حعفر یکه تا ان لحظه او را راهنمایی کرده بود درمقابل در خانه ای رو به ویرانی متوقف شد در چوبی و بسیار کهنه ی خانه از انچه میشد درون خانه دید حکایت میکرد ان کوچه بر خلاف دیگر کوچه های ان محله کمی خلوت تر بود هوای ابری پاییزی کوچه فقر زده را دلگیر کننده تر نشان میداد ناگهان غمی جانکاه قلب فرشته را در چنگال خود فشرد.یعنی مادرم این همه سال توی این محله ی فقیر و کثیف زندگی کرده؟ذهن فرشته مشوش بود و خودش سردرگم
"بفرمایین خانم خونه هستن"
صنم به یاد لحظه ی دیدار با سهیلا افتاد و اشک در گوشه ی چشمانش حلقه زد صدای تپش قلب خود را میشنید گویی او بود که گمشده ی خویش را میافت با پاهایی لرزان به دنبال فرشته و اذر از خودرو پیاده شد سهیلا تو کجا بودی طوبا کجا؟تو هرچه کشیدی مزه ی فقری این چنینی را نچشیدی
حیاط دو پله پایین تر از سطح کوچه بود و در سوط ان حوضی مزاییکی که جای جای ان شکسته و ورقه ای از چرک سطح ان را پوشانده بود خودنمایی میکرد کف خیاط با اجرهای چهارگوش مفروش و یکی در میان لق شده بود در طبقه ی پایین منزل یک اتاق دیده میشد و رو به روی ان اتاقکی که حکم اشپزخانه را داشت و در گوشه ای از حیاز مستراحی وجود داشت که به جای در پرده ای در استانه ان اویخته بودند و بی ان بیشتر فضای حیاط را پر کرده بود طبقه ی دوم دو اتاق داشت و پلکانی فلزی که از حیاط رو به بالا امتداد پیدا کرده بود امکان ورود به ان را میداد نگاهی به خانه معنای فقر مطلق را در ذهن ادمی تداعی میکرد
استوار جعفری با اشاره ی دست از فرشته اذر صنم و خسرو خواست به اتاق طبقه ی پایین وارد شوند و سپس خود از پلکان فلزی به طبقه ی بالا رفت اذر ،فرشته ،خسرو و صنم به داخل اتاق سه در چهار طبقه ی اول وارد شدند اتاقی که زیلوبی کهنه و کف ان را می پوشاند و رختخوابی پیچیده در چادر شبی چهارخانه و کثیف در گوشه ای از ان به چشم میخورد بر روی تاقچه ی گچی و کوچک اتاق یک چراغ گردسوز گلدانی حاوی گل مصنوعی کثیفی که نمیشد فهمید چه رنگی است دیده میشد انچه توجه فرشته و بقیه را جلب کرد قاب عکسی بود در وسط تاقچه
فرشته لحظه ای به قاب عکس خیره شد سپس ان را تقریبا قاپید درون قاب چوبی کهنه عکس زن و مردی جوان دیده میشد مرد سیبیلی نازک داشت و زن که چادری سفید به سر کرده بود کودکی نوزاد را در اغوش میفشرد فرشته لحظاتی به عکس خیره شد نوزاد را میشناخت خودش بود در این هیچ تردید نداشت چون به عکسهای پس از چهارماهگی اش که سیمین و سعید از او تهیه کرده بودند خیلی شبیه بود اما زن مشابهت
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحات 278 تا 287

عجیب زن به چهرۀ حالای فرشته، او را شگفت زده کرد. زن چادر سفید به سر، بی هیچ تردیدی، مادرش بود.

همه سرگرم تماشای عکس بودند که سر و صدایی در حیاط شنیدند. همگی به کنار تنها پنجرۀ رو به حیاط اتاق آمدند. فرشته که جلوتر از بقیه بود، زنی را وسط حیاط دید که با عجله چادرش را به سر کرد و به حالت فرار به سوی در حیاط رفت؛ اما پیش از آن که به کوچه پا بگذارد، برای لحظه ای کوتاه در آستانۀ در ایستاد، به چهرۀ فرشته خیره شد و در چشم بر هم زدنی ناپدید گردید.
چند ثانیه بعد، استوار جعفری با چنان شتابی از پلکان فلزی پایین آمد که پایش در آخرین پله پیچ خورد و سرنگون شد. او پشت سر هم فریاد می کشید: «وایسا، وایسا... طوبا، وایسا.» و به سوی در حیاط دوید و بیرون رفت. خسرو، آذر، صنم و فرشته، مات و مبهوت بر جا مانده بودند. در حدود دو سه دقیقه بعد، پیرمردی، لنگان لنگان از پله های فلزی پایین آمد و با دیدن افراد داخل اتاق سلام کرد. لهجۀ غلیظ آذری داشت. او وقتی به پنجره نزدیک شد، به زبان آذری چیزهایی گفت که به جز خسرو، بقیه از آن سردرنیاوردند. خسرو برای بقیه گفت: «پیرمرد می گه نمی دونم چرا طوبا ترسید و فرار کرد. دخترش کدوم یکی از این خانمهاست؟»
فرشته با عجله خود را به پیرمرد نشان داد و گفت: «منم... من دخترشم... خسرو خان لطفاً بهش بگین من دخترشم.» و خسرو حرفهای فرشته را برای پیرمرد ترجمه کرد.
پیرمرد که عینک ته استکانی به چشم زده بود، جلوتر آمد تا فرشته را از نزدیک ببیند. او، پس از دقیق شدن به صورت فرشته، باز هم حرفهایی زد که خسرو آنها را ترجمه کرد.
«پیرمرد می گه چه دختر خوشگلی، چقدر هم شکل مادرشه. اما نمی دونم چرا وقتی بهش گفتن دخترش اومده ببینتش، ترسید و فرار کرد.»
در همین لحظه استوار جعفری در حیاط را باز کرد و وارد شد. نفس نفس می زد؛ معلوم بود خیلی دویده است. «نیست... غیب شد. چند ثانیه بیشتر نشد، اما مثل این که آب شد رفت توی زمین. چند تا کوچه دنبالش رفتم، ولی پیداش نکردم.» سپس رو به پیرمرد چیزی پرسید که خسرو ترجمه کرد. «از پیرمرد پرسید نمی دونی کجا رفته و پیرمرد گفت شاید رفته خونۀ یکی از همشهریهاش که چند تا کوچه پایین تره.»
استوار جعفری بعد از آن که چند کلمه ای دیگر به زبان آذری با پیرمرد حرف زد، رو به خسرو گفت: «خسروخان من الان برمی گردم.» و با سرعت از خانه بیرون رفت.
خسرو به بقیه گفت که استوار جعفری نشانی خانۀ همشهری طوبا را گرفت و رفت تا ببیند طوبا آن جاست یا نه. فرشته از خسرو پرسید: «خسرو خان شما می تونین از این پیرمرد بپرسین این طوبا خانم چند وقته که این جاست و شوهرش کجاست؟ خلاصه، اطلاعاتی دربارۀ طوبا ازش بگیرین.»
خسرو شروع کرد به حرف زدن با پیرمرد. آذر که پیش تر نمی دانست خسرو با زبان آذری آشنایی دارد، از مهارتش در حرف زدن، بدون هیچ لکنتی، تعجب کرده بود. خسرو، پس از چند دقیقه حرف زدن با پیرمرد، گفت: «پیرمرد می گه این خانوم که اسمش طوباست، بیشتر از بیست ساله که این جاست. اون، زمانی که تازه ازدواج کرده بود، از ده اومد این جا. شوهرش که کارگر ساختمون بود، هر روز با زنش، یعنی طوبا خانم، دعوا می کرد و کتکش می زد. بعدش هم یه روز بچه ش رو که تازه دنیا اومده بود، برداشت و رفت. دیگه پیداش نشد و طوبا از او زمان به شوهرش وفادار مونده و شوهر نکرده. می ره خونۀ مردم کلفتی می کنه و خونه ش هم این جاست. می گه طوبا هنوز هم امیدواره که شوهرش برگرده.»
فرشته قاب عکسی را همچنان در دست داشت و لحظه ای از آن چشم برنمی داشت، از خسرو خواهش کرد از پیرمرد بپرسد چرا طوبا فرار کرد. خسرو، پس از حرف زدن با پیرمرد، گفت: «اون می گه درست نمی دونه. ولی از طوبا شنیده بوده که شوهرش بچه رو برداشته و رفته، اما الان که استوار به اون گفت دخترش برگشته و می خواد اونو ببینه، مثل دیوونه ها داد زد و فرار کرد.»
فرشته دهان باز کرد تا باز هم از خسرو خواهش کند از پیرمرد مطلبی را بپرسد که در حیاط باز شد و استوار جعفری به داخل آمد. او که این بار نیز نفس نفس می زد، گفت: «رفتم خونۀ اون... همشهریش که این پیرمرد نشونی داده بود... ولی اون جا نبود... اون همشهریش می گفت ازش... ازش خبری نداره...»
استوار جعفری سپس با پیرمرد حرف زد و پس از چند دقیقه گفت: «به نظرم موندن ما توی این خونه فایده ای نداره. با پیرمرد حرف زدم و گفتم اگه سر و کلۀ طوبا پیدا شد به من خبر بده. حالا دیگه بریم، چون منم یه کاری دارم باید بهش برسم.»
خسرو از پیرمرد تشکر کرد و دیگران نیز با حرکت سر و دست مراتب سپاس خود را اعلام کردند و از خانه بیرون آمدند. فرشته آرام آرام اشک می ریخت و پیوسته می گفت: «اون مادرمه، اون مادرمه... طوبا مادرمه. طوبا مادرمه.»
استوار جعفری که گویا حرفهای فرشته ناراحتش کرده بود، گفت: «غصه نخورین خانوم. من همون جور که توی محله ای به این بزرگی پیداش کردم، بازم پیداش می کنم. به شما قول می دم پیداش می کنم؛ اون هم خیلی زود.»
ولی فرشته، مانند دیوانه ها، حرفش را پیوسته تکرار می کرد و بدان می افزود: «من مادرمو می خوام. من مادرمو می خوام.»
هنگام بازگشتن به خانۀ فرشته، استوار جعفری سعی می کرد با حرفهایش فرشته را دلداری دهد. صنم و آذر نیز می کوشیدند از شدت آشفتگی او بکاهند و صنم به فرشته یادآور شد که چنانچه همین وضع و حال را داشته باشد، سیمین حتماً متوجه موضوع خواهد شد.خسرو نیز از دلداری دادن فرشته فروگذار نمی کرد و به او قول داد که طوبا را هرچه زودتر پیدا کند.
خسرو، پس از پیاده کردن فرشته و صنم در نزدیکی خانۀ فرشته، به دنبال کار خود رفت و صنم نیز فرشته را تا خانه همراهی کرد و چند بار یادآور شد که حتماً باید ظاهر را حفظ کند، وگرنه باید پاسخگوی پرسشهای کنجکاوانۀ سیمین باشد.
هوا رو به تاریکی می رفت که صنم به خانه رسید. از دیدن خودرو آرش در محوطۀ جلوی ساختمان متوجه شد آرش و رعنا از مسافرت برگشته و به آن جا آمده اند. با خوشحالی وارد خانه شد. با دیدن رعنا، او را در آغوش کشید، صورتش را چندین بار بوسید و گفت: «دلم براتون یه ذره شده بود. کجا بودین، رفتین حاجی حاجی مکه.»
«به تو هم که بد نمی گذره. هر روز مهمونی و گردش و این ور و اون ور. راستی، از فراز چه خبر؟»
صنم به دور و بر خود نگاه کرد و چون شیرین را ندید، گفت: «دختر یواش تر حرف بزن، ممکنه مامان شیرین یا بابا بشنون.»
رعنا که متوجه شده بود بی احتیاطی کرده است، با دست جلو دهان خود را گرفت و با اشارۀ سر و صورت پرسش خود را تکرار کرد. صنم که چهره اش نشان می داد از طرح موضوع چندان خشنود نیست، گفت: «حالا بریم توی اتاق خودم بهت می گم.»
شب، پس از خوردن شام، آرش و رعنا به خانۀ خودشان رفتند؛ اما پیش از بیرون رفتن، صنم آهسته به آرش گفت که قصد دارد دربارۀ فراز با او حرف بزند و آرش از او خواست روز بعد به خانه شان بیاید. «در ضمن، من امروز صبح که رسیدم، با فراز تلفنی حرف زدم. می گفت گویا حرفهایی با هم زدین.»
«بله، حالا وقتی اومدم خونه تون در این باره صحبت می کنیم. ولی من می خوام قبلش با عمه اشرف مشورت کنم.»
آن شب صنم تا دیروقت بیدار ماند و تنها کاری که انجام داد، فکر کردن بود. دقایقی به فرشته اندیشید، سپس به سهیلا و به خود یادآور شد که حتماً با او تماس بگیرد. آرزو می کرد ای کاش سهیلا در کنارش بود و در این موقعیت خطیر کمکش می کرد. نیازی شدید به مشاوری درد کشیده داشت. کسی که واقعاً درک کند او در چه وضعیتی قرار دارد. کسی که به درد دلش گوش سپارد، اما با او همفکری کند، نه آن که با دادن پند و اندرز سعی در منصرف کردن او از تصمیمش داشته باشد. این اندیشه ها ذهنش را انباشه بود که آیا کاری که قصد انجام دادنش را دارد، درست است یا نه؟ آیا کارش شرافتمندانه است؟ آیا منصفانه است از مردی طلب عشق کند که پیش از آن به زنی دیگر دل بسته است و شاید هنوز نیز دل بسته باشد؟ اما آن زن که عملاً زنده نبود و با وضعی که او دیده بود، چند ماهی بیشتر دوام نمی آورد. آیا فراز، پس از مرگ زنی که خود می گفت تا آن حد دوستش داشت، آسیب شدید عاطفی نمی دید؟ آیا درست بود که با دلگرم کردن فراز به عشق خود، به او یاری دهد که برای رویارویی با فاجعه آمادگی پیدا کند؟ ولی مگر هر مردی که در چنین وضعیتی است، این گونه عمل می کند؟ آیا فراز تنها به کسی نیاز دارد که غمش را بخورد؟ عشق یعنی این؟ مگر فراز از روز اول نمی دانست ویولت به چه بیماری مهلکی مبتلاست؟ پس باید خود را آماده می کرد و اکنون نیز خود او باید به تنهایی با این مشکل مواجه شود. فراز حق دارد یا ندارد که بار درد و رنج زندگی خود خواسته را بر دوش او بگذارد؟ خب، اگر عشقی در میان هست، همدلی نیز باید باشد و اگر او به فراز علاقه مند است، باید مشکلات او را نیز بپذیرد. پاسخ این همه پرسش را از چه کسی باید می گرفت؟ و صنم به این نتیجه رسید که به جز خودش، کسی قادر به پاسخگویی نیست. وقتی که خوابش برد هنوز ذهنش فعال بود و پرسشهایی از این دست مطرح می کرد.
صبح، وقتی نخستین پرتوهای خورسید از پنجره بر صورت صنم تابید، او چشم گشود. احساس سبکی خاصی می کرد؛ گویا به او الهام شده بود که تا پایان روز پاسخ همۀ پرسشهای خود را خواهد گرفت. پس از صرف صبحانه راهی خانۀ عمه اشرف شد. دلیلی برای مقدمه چینی نمی دید، از این رو، ماجرای فراز را از نخستین دیدارش در لندن، تا آخرین باز در خانۀ او به اختصار، اما کامل شرح داد.
عمه اشرف با نوعی رضایت خاطر نگاهش کرد. لبخندی بر لبش نقش بست که برای صنم خیلی خوشایند بود. «پس دختر کوچولوی من عاشق شده. به نظر من یک کمی دیر هم شده. صنم، تو می دونی که من این روزها رو پشت سر گذاشتم. اما وضع من با تو فرق می کرد. تو وضعیتی استثنایی داری. تو داری دلتو به دست کسی می سپری، که قبلاً هم یه دل به دستش سپردن. اون طور که تو گفتی، امانت دار خوبی بوده و اگه زنش این وضعیت رو پیدا نمی کرد، بی تردید تا آخر عمر بهش وفادار می موند. من نمی تونم به تو صددرصد توصیه کنم بری جلو و از چیزی نترسی. اون هنوز زن داره.»
«ولی عمه جون اون زن عملاً زنده نیست و خیلی دووم بیاره، چند ماه دیگه س.»
«پس تو نشستی که یک دل عاشق از تپش بیفته و تو محبوبش رو تصاحب کنی؟»
«نه عمه جون، من اصلاً راضی به مرگ ویولت نیستم، ولی... ولی خب سرنوشتش این بوده، مگه من خواستم اون مریض بشه. عمه جون من نمی خوام جای اونو بگیرم... اول با فراز آشنا شدم از وضعیتش هیچ اطلاعی نداشتم. بعدش هم که احساس کردم به فراز علاقه مندم، باز هم نمی دونستم چه وضعیتی داره. من وقتی از ماجرای زندگیش باخبر شدم که بهش دل باخته بودم. الان هم فراز نه زن داره و نه مجرده، من می خوام در کنارش باشم تا اون بتونه با فاجعۀ مرگ ویولت کنار بیاد.»
«عزیزم، اینها که می گی بهانه س برای توجیه کردن کار خودت. تو فراز رو دوست داری و نمی تونی ازش دل بکنی. به نظرت، اگه موضوع رو به پدرت بگی، راحت قبول می کنه؟»
«عمه جون من فعلاً قصد ندارم به پدرم حرفی بزنم تا...»
«تا وقتی که اون زن بمیره؟»
«خب...»
«خب که چی؟ مگه غیر از اینه؟ تو می خوای کاخ عشقت رو روی سنگ قبر ویولت بسازی؟ به نظرت خوشاینده؟ مگه تو نمی گی از دیدن ویولت خیلی متأثر شدی؟ خب، پس باز هم به دلت رجوع کن. اگه تونستی وجود زنی رو که وضع و حالش اون قدر متأثرت کرد نادیده بگیری، همین امروز به فراز بگو عشقش رو قبول می کنی. گیریم این کار رو هم کردی، می تونی با فراز ازدواج کنی؟ فراز هنوز زن داره و تو، اگه اونو می خوای، باید صبر کنی. من اگه جای تو بودم، به ویولت بیشتر سر می زدم تا اگه مُرد احساس گناه نکنم.»
صنم آن شب خانۀ عمه اشرف ماند و به حرفهای او خیلی فکر کرد. صبح، وقتی آن جا را ترک می گفت، عمه اشرف تأکید کرد بهتر است برای شناخت فراز با او بیشتر تماس بگیرد، اما تا به نتیجه ای قطعی نرسیده و وضعیتش مشخص نشده است، به پدرش حرفی نزند، چون آینده اصلاً مشخص نیست.
صنم، پس از آن شب که با عمه اشرف مشورت کرد، تقریباً یک روز در میان به فراز تلفن می زد و یکی دو بار هم به دیدنش رفت. فراز، ضمن ابراز علاقه به صنم، نگرانی خود را بابت زجری که ویولت می کشید نیز ابراز می داشت. صنم باز هم ویولت را دید و باز هم چنان متأثر شد که نتوانست از گریستن خودداری کند. صنم از دیدن ویولت، هم متأثر می شد و هم به فکر فرو می رفت. او می اندیشید که ویولت تنها فردی نیست که این بیماری مهلک و دردآور گریبانش را گرفته است. این پرسش ذهن صنم را به خود مشغول داشته بود که چرا علم پزشکی، با پیشرفت چشمگیری که داشت، هنوز نتوانسته است درمانی برای این درد بیابد؟ آیا همۀ کسانی که به این درد مبتلا هستند، امکاناتی مانند ویولت دارند؟ و دیگر آن که برای کاستن از درد چنین بیمارانی چه می توان کرد؟
اما او از این بیماری و راههای درمان یا دست کم کاستن از درد مبتلایان به آن چیزی نمی دانست. صنم می اندیشید با سرمایه ای که سهیلا در اختیارش گذاشته است، بی شک می تواند در این راه اقدام کند و بهترین کسی که می توانست در این راه یاری اش دهد، فراز است که از چند و چون این بیماری آگاهی دارد. این فکر آرامشی را به او داد که پیش تر در خود سراغ نداشت.
در یکی از همان روزها بود که فرشته با صنم تماس گرفت. صنم وقتی صدای فرشته را از پشت تلفن شنید، با خوشحالی گفت: «فرشته جون، چی شده؟ طوبا پیدا شد؟»
اما لحن صدای فرشته نومیدکننده بود. «نه. هنوز هیچ خبری نیست. استوار جعفری داره با جدیت کارشو دنبال می کنه، ولی هنوز خبری نیست. تلفن زدم ببینم تو چه طوری؟ به سرم زده این جمعه باز هم به یکی از پرورشگاهها سر بزنم تا شاید دلم یک کمی باز بشه. تو چی؟»
صنم که مدتی بود از یاد برده بود چه قول و قراری با فرشته دارد، ناگهان اندیشید که برای آرامش یافتن، خوب است همراه فرشته به پرورشگاه برود. روز جمعه، دیدن بچه هایی با درد مشترک، هم صنم و هم فرشته را ساعاتی از فکر و خیال بیرون آورد.

فصل 14

پاییز، فصل رنگهای دلپذیر طبیعت، فصلی که هوای خنک و مطبوع بر گرمای آزاردهنده چیره می شود و بارانهای ملایم و لطیف بر تن تفتیدۀ زمینِ تشنه می بارد و آن را سیراب می کند، فصلی که همۀ درختان لباس خواب بر تن می کنند، به پایان رسید و لشکر سرمای زمستان یورش آورد.
اوخر دی ماه بود که نخستین برف زمستانی سراسر باغ خانۀ آقای ارفع را سفیدپوش کرد. صنم، از پشت شیشۀ پنجرۀ اتاقش، بارش برف را تماشا می کرد و در آن لحظه به فرشته می اندیشید که امید یافتن مادر روز به روز در او بیشتر به نومیدی بدل می شد. به ساعت نگاه کرد؛ چیزی به نیمروز نمانده بود، ولی آسمان که در حال عقده گشایی بود، به آسمان غروب می مانست.
زنگ تلفن صنم را از دنیای خود بیرون کشید. دو هفته ای می شد که مهرداد شماره تلفنی مستقل برای صنم خریده بود. از این رو صنم منتظر نمی ماند که شیرین و یا خدمتکار خانه به او خبر بدهد که تلفن با او کار دارد.
«الو؟»
«الو، صنم، سلام. حالت خوبه؟»
«خوبم رعنا جون. تو چه طوری؟ چی شده این وقت روز تماس گرفتی؟»
«راستش خبر خوشی ندارم.»
 

Similar threads

بالا