شب زیبا شدن من :: فاطمه زاهدی

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]288-289[/FONT]



«ویولت؟»

«آره.»
«کِی؟»
«دیشب»
اشکی که از چشمان صنم سرازیر شد،صدای او را به لرزه درآورد و او با همان صدا پرسید:
«پس چرا به من خبر ندادی؟»
«خب،درست نبود.دیشب حدودای ساعت ده شب بود که تموم کرد.اتفاقا من و آرش خونه ی فراز بودیم.گذشته از این،از دست تو که کاری برنمیومد.»
صنم که همچنان قطره قطره اشک میریخت،پرسید:«حال فراز چطوره؟»
«چطور باید باشه؟از لحظه ای که ویولت جلوی چشم ما،آخرین نفس رو کشید،فراز هم مثل مرده ها شده.مثل اینکه روح ویولت توی تن فراز هم بوده.مات زده شده.همون دیشب آرش با فرانسه تماس گرفت و موضوع رو به پدر و مادرش گفت.اونها گفتن جسد رو به فرانسه بفرستیم.ولی فراز،بدون گفتن هیچ کلامی و فقط با اشاره ی سر و دست به آرش فهموند که اصلا نمیذاره جسد رو به فرانسه ببرن.برای همین هم امروز از صبح زود کار بردن جسد رو ابن بابویه و خاکسپاری اون شروع کردن.»
«تو چرا نرفتی ؟»
«آرش نذاشت.اون گفت خونه بمونم تا به خدمتکارها بگم برای مراسم چکار کنن.البته هنوز برنگشتن،من الان از خونه ی فراز تماس میگیرم.تو خونه باش. باز هم بهت زنگ میزنم.»
صنم گوشی را گذاشت و به کنار پنجره برگشت.برف همچنان می بارید و صنم صحنه ی گور یخ زده را در نظر مجسم کرد که دهان گشوده است تا جسد ویولت را ببلعد.جسدی که روزی زیبایی و حرارتش، به دیگران گرما و شور زندگی می بخشید.قطره های اشک همچنان از چشمانش سرازیر بود.صدای چند ضربه ای که به در خورد، او را از جا پراند.خدمتکار بود که از پشت همان در به صنم گفت که ناهار حاضر است.صنم،با وجود گرسنگی ،به خدمتکار گفت که نهار نمیخورد.
چند دقیقه بعد شیرین،پس از زدن چند ضربه به در،وارد شد.او وقتی چشمان گریان صنم را دید،حیرت زده پرسید:«صنم جون چی شده؟چرا گریه میکنی؟»
«چیزی نیست.یه خبر بد شنیدم،ناراحت شدم.»
«چه چیزی؟»
«خبر مرگ یکی از دوستای رعنا و آرش.»
«کی بود؟»
«ویولت،زن آقای افراشته.هموون جوون قد بلندی که با آرش خیلی صمیمیه.»
«یادمه،یادمه،فراز رو میگی...بیچاره.مگه زن داشت؟»
«بله،یه زن فرانسوی داشت که به سرطان مبتلا بود.»
«بیچاره...خدا رحمتش کنه.تو دیده بودیش؟»
«بله.یه بار با رعنا و آرش رفته بودیم خونه ی آقای افراشته.خانم،یعنی ویولت بستری بود.اون جا دیدمش.زن خیلی خوبی بود.»
«خب.حالا تو چرا نمیای نهار بخوری ؟با گرسنگی کشیدن تو که چیزی درست نمیشه.»
صنم که اشتهایی برای غذا خوردن نداشت،از شیرین پوزش خواست و منتظر تلفن رعنا ماند.ساعت در حدود دو و نیم بعد از ظهر بود که رعنا دوباره
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحات 290 تا 299 ...

تماس گرفت و گفت: «صنم جون، همه برگشتن. ما امروز و امشب رو خونۀ فراز هستیم. فردا برمی گردیم خونۀ خودمون. آرش گفته فراز رو هم با خودش می آره خونۀ خودمون که کنارش باشه. تو می تونی فردا بیای خوۀ ما فراز رو ببینی.»

صنم باز هم به پشت پنجره برگشت و به تماشای بارش برف مشغول شد. اصلاً تصور نمی کرد از مرگ ویولت تا این اندازه متأثر شود؛ زیرا مرگی بود که فرا رسیدن خود را، از مدتها پیش، به اطلاع همه رسانده بود. گذشته از این، مگر ویولت مانعی بر سر راه زندگی او و فراز نبود؟ پس مرگش چرا او را تا این اندازه ناراحت کرده بود؟ می دانست اگر ویولت را ندیده بود، اکنون احساسی به جز این می داشت. احساس کرد نیازی شدید به سهیلا دارد. اما فاصلۀ میان او و سهیلا این امکان را از او گرفته بود.
غروب غم انگیز دنیایی اندوه بر غصه های صنم افزود. برف بند آمده و آسمان صاف شده بود. تک و توکی ستاره در آسمان دیده می شد؛ ستاره هایی که مقدمات فرا رسیدن شب را فراهم می آوردند. صنم همچنان به ویولت می اندیشید و گور سردی که اکنون در آن جای گرفته بود. صدای زنگ تلفن بار دیگر صنم را از عالم خیال بیرون آورد.
«الو؟»
«سلام صنم جون، سلام... دارم از خوشحالی بال درمی آرم.»
صنم دریافت فرشته اثری از مادر خود یافته است که آن چنان با ذوق و شوق حرف می زند. «چی شده فرشته؟ از مادرت خبری شده؟»
«آره... آره، آره. می دونی صنم چی شد؟ اگه بهت بگم باورت نمی شه. صنم، مادرم به من تلفن زد. من نیم ساعت باهاش حرف زدم... وای خداجون، نمی دونی چه حالی دارم... اما صدای تو نشون می ده حالت زیاد خوب نیست. طوری شده؟»
صنم که نمی خواست حالت شادمانۀ فرشته را از میان ببرد و او را که به اوج شادی رسیده بود، دستخوش اندوه کند، گفت: «نه، چیزیم نیست. یک کمی سرما خوردم... خب، خیلی خوشحالم که اینو می شنوم. پس به آرزوت رسیدی! می دونم چه حالی داری...»
«صنم جون من باید با تو حرف بزنم. همین الان... باید ببینی چه قدر خوشحالم. می تونی بیای خونۀ ما؟»
«الان که دیر وقته، هوا تاریک شده. باشه برای یه وقت دیگه.»
«من مطمئنم تو یه چیزیت شده، وگرنه آدمی نبودی که با شنیدن خبری به این مهمی، این جوری واکنش نشون بدی. صنم، جون من راستشو بگو، چی شده؟»
«گفتم که چیزی نیست. باور کن از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم. بهت تبریک می گم. فردا سعی می کنم هر جوری هست بیام دیدنت. قربونت برم، خدانگهدار.»
صنم گوشی را گذاشت؛ اما می دانست که فرشته از دست او دلخور شده است. البته، اگر او در این موقعیت قرار نداشت و غم مرگ ویولت خاطرش را تا این اندازه پریشان نکرده بود، بی تردید در همان ساعت نزد فرشته می رفت. اندیشید که واقعاً نمی شود از کارهای این دنیا سردرآورد. یکی در اندوه از دست دادن عزیز سوگوار است و دیگری از شادی یافتن عزیزی در پوست خود نمی گنجد. نمی دانست در غم مرگ ویولت اشک بریزد یا در شادی فرشته اشک شوق.
صنم نیاز به سنگ صبور را به شدت احساس کرد. برخاست، لباس پوشید و به طبقۀ پایین رفت. شیرین با دیدن صنم که در آن ساعت آمادۀ بیرون رفتن بود، تعجب کرد. «صنم، این وقت شب، توی این سرما کجا می خوای بری؟»
«می خوام برم خونۀ عمه اشرف.»
«چرا اون جا؟ خب، اگه دلت گرفته بشین با من حرف بزن. نکنه چون مادرت نیستم نمی تونی برام درددل کنی؟»
«نه شیرین جون، موضوع این نیست. من تو رو هم مثل مادر خودم دوست دارم، ولی خودت می دونی با عمه اشرف خیلی اُخت هستم و...»
«باشه، باشه... ولی مرگ زن دوستِ آرش چرا باید تورو این قدر ناراحت کنه؟ شما که ارتباط چندانی با هم نداشتین؟»
«درسته، ولی شما هم اگه اون زن رو می دیدین که چه زجری می کشید، الان ناراحت می شدین.»
«خیال نکن دارم بی دردی می کنم، ولی تو باید خوشحال باشی که اون زن بیچاره از درد کشیدن راحت شد.»
«بله، درسته. این هم یک جنبۀ قضیه س، ولی من از شنیدن مرگ آدما خیلی ناراحت می شم؛ اون هم جوونی مثل این که از زندگیش بهره ای ندید و خیلی زود مریضی اومد سراغش. همیشه خودمو می ذارم جای این جور آدما. به هر حال دست خودم نیست... کاش می تونستم براش کاری انجام بدم.»
شیرین که دریافت صنم پریشان خاطرتر از آن است که با نصیحت بتوان آرامش کرد، بدون گفتن کلامی دیگر، از سر راه او کنار رفت و هنگامی که صنم از در ساختمان خارج می شد، از او پرسید: «شب می مونی؟»
«بله، چون تا برسم و با هم حرف بزنیم دیر وقت می شه.»

«عمه جون، الان که ویولت مرده من بیشتر به این فکر افتاده م که فراز رو ترک کنم. دلم نمی آد جای اونو بگیرم... از طرفی هم گمان می کنم فراز به من نیاز داره.»
«اولاً، ویولت راحت شد. باید خوشحال باشی که اون دیگه زجر نمی کشه... گذشته از این، به نظر من فراز الان باید مدتی تنها بمونه. این طور که می گی مات زده شده، پس بهتره اونو با ویولت تنها گذاشت. اون تا یه مدتی فقط و فقط به ویولت فکر می کنه. با علاقه ای که فراز به ویولت داشت، خیلی طبیعیه که الان به این حال بیفته. تو سعی کن فعلاً کم تر به دیدنش بری، چون امکان داره از تو هم متنفر بشه. فراز الان عالم و آدم رو مقصر می دونه... من می گم تو یه مدتی صبر کن، تا وقتی که فراز خودش شروع کنه. هر وقت که تشخیص داد سوگواری برای ویولت کافیه. اون جوری بعداً نه تو احساس گناه می کنی، و نه فراز به چشم دیگه ای به تو نگاه می کنه.»
«پس نظر شما اینه که من فعلاً به سراغ فراز نرم؟»
«فردا برو. برو و خودت از نزدیک ببین وضع روحیش چطوره. اگه دیدی برای ویولت بی تابی می کنه، فعلاً مدتی تنهاش بذار. می دونی چیه، اصلاً بیا یه مدت برو سفر... مثلاً برو پیش مادرت. آره، خیلی خوبه، چون می تونی با اون درددل کنی و نظر اونم بدونی. هر چی باشه هم مادره و هم قبلاً عاشق شده و عشقش رو خیلی زود از دست داده... یه چیزی مثل فراز، منتهی برعکس.»
«خب، ممکنه با رفتن من فراز به سراغ کس دیگه ای بره. کس دیگه ای جای منو بگیره... شاید هم خواهر و برادرش زنش بدن که ناراحتیشو فراموش کنه، آخه خواهر و برادرش عقیده داشتن ویولت از اول حقیقت رو به فراز نگفته و اونو گول زده.»
«هر چیزی ممکنه، ولی فراز آدمی نیست که برای فراموش کردن ویولت زن بگیره. اون توی این همه مدت برای ویولت خیلی فداکاری کرد؛ پس معلومه آدم وفاداریه و قول و قرارش رو به این آسونی فراموش نمی کنه.»
«ولی عمه جون من و اون با هم قول و قراری نذاشتیم.»
«نذاشتین؟! دیگه چه جوری می خواستین بذارین... با همون نگاه اول قول و قراراتونو گذاشتین. نه عزیزم، مطمئن باش فراز، وقتی به حالت عادی برگرده، اولین کسی که سراغشو بگیره، تویی. ولی یادت باشه فعلاً ازش دور باش. البته، می تونی از آرش و رعنا کمک بگیری که هر روز تورو از وضعیت فراز مطلع کنن.»
صنم آن شب آرام خوابید. صبح، پس از صرف صبحانه، به رعنا تلفن زد. رعنا گفت که فراز و آرش هنوز نیامده اند و در خانۀ فراز هستند، اما بعدازظهر به خانۀ آنان می آیند. صنم با رعنا قرار گذاشت بعدازظهر به دیدن فراز بیاید. صنم موقع را مغتنم شمرد و راهی خانۀ فرشته شد.
این بار نیز وقتی سیمین با صنم رو به رو شد، پس از احوالپرسی، در حالی که نگرانی از چهره اش هویدا بود، از صنم پرسید: «صنم جون، مثل این که خبرایی شده، فرشته از دیروز تا حالا خیلی خوشحاله. یکی دو بار بدون این که هیچ دلیلی داشته باشه، صورت منو بوسیده. نکنه این دختر کاری دست خودش بده؟»
«سیمین خانم اصلاً نگران نباشین، فرشته عاقل تر از اونه که کاری دست خودش بده. من که به شما گفتم، اون عاشق شده، آدم عاشق هم یه روز عرش رو سیر می کنه و با شنیدن یک کلمه حاکی از مهربونی، امیدش رو کاملاً از دست می ده و از جونش هم سیر می شه. باور کنین چیزی نیست، فرشته حتماً از اون پسر چیزی شنیده که خیلی خوشحالش کرده. من به شما قول میدم که مسئله نگران کننده ای پیش نمی آد. حالا با اجازه تون برم پیش فرشته، چون ممکنه خیال کنه که شما دارین از من حرف می کشین. اون وقت از دست هر دو نفرمون دلخور می شه.»
صنم وقتی وارد اتاق فرشته شد، او را در انتظار یافت. چشمانش از شادی برق می زد و به محض دیدن صنم او را در آغوش گرفت و بوسید. «صنم جون ازت متشکرم... ازت ممنونم.»
«از من چرا متشکری، همۀ کارها رو خسروخان و استوار جعفری کردن.»
«طرح اولیه اش از تو بود. تو اگه نمی گفتی، به فکر من نمی رسید می شه دنبالش گشت.»
«خب، حالا بشین برام بگو قضیه از چه قراره.»
«هیچی، دیروز همین حدودا بود که استوار جعفری به من تلفن زد و گفت، می خوای مادرتو ببینی؟ من گفتم، معلومه که می خوام. چی شده. پیداش کردین؟ گفت پیداش کردم، حالا چه طوری بعداً براتون می گم. حالا خودتونو حاضر کنین بیام دنبالتون. من حاضر شدم. راستش قلبم داشت از توی سینه م می اومد بیرون. اما نیم ساعت بعدش، دوباره استوار جعفری تلفن زد و گفت، طوبا خانم، به دلایلی، فعلاً نمی تونه تو رو ببینه، ولی من راضیش کردم با شما حرف بزنه. گفتم از خدا می خوام و بعدش صدای زنی رو شنیدم که لهجۀ آذری داشت، اما گرما و صمیمیت در اون موج می زد. تا چند دقیقه، از شدت گریه، نه اون می تونست حرفی بزنه و نه من. صنم، اصلاً نمی دونستم حرف زدن با مادر خود آدم این قدر خلسه آوره. لهجۀ غلیظی داشت و خیلی از حرفاشو نفهمیدم، ولی این رو فهمیدم که گفت از رو به رو شدن با من خجالت می کشه. برای همین نمی تونه منو ببنه. ازش خواهش کردم، التماس کردم و زار زدم که برای چند دقیقه هم شده رو در رو ببینمش، بغلش کنم و ببوسمش. اما اون همش می گفت خجالت می کشه، می گفت از کاری که کرده شرمنده س. می گفت آدم فقیریه و خجالت می کشه با من که الان دختر پولداری هستم رو به رو بشه. شاید در حدود نیم ساعتی با طوبا، با مادرم، حرف زدم، ولی راضی نشد منو ببینه. آخر حرفاش گوشی رو داد به دست استوار جعفری و اون گفت که هر طوری باشه راضیش می کنه. صنم، از دیروز که با مادرم حرف زدم، روی ابرا راه می رم. اون قدر خوشحالم که دو سه بار نزدیک بود بند رو آب بدم و همه چیز رو به سیمین بگم. ولی جلوی خودم رو گرفتم. آخ صنم، صنم، نمی دونی... یعنی، فقط تو می دونی چه حالی دارم. ما آدما همیشه قدر چیزی رو که داریم نمی دونیم، اما وقتی از دستش می دیم تازه می فهمیم چی به سرمون اومده. صنم، باور کن اگه یه طوری بشه که بتونم پیش مادرم بمونم، یا اون پیش من بمونه، دیگه ازش جدا نمی شم... لحظه ای ازش دور نمی شم. چرا بعضی از آدما قدر همچین نعمتی رو نمی دونن. همش یاد اون شعر می افتم که «تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی» اگه من به فراتم دست پیدا کنم، همیشه قدرشو می دونم.»
صنم که چند قطره ای اشک بر روی گونه هایش فرو چکیده بود، در حالی که دستهای فرشته را در دست داشت، به چشمان او خیره شد و گفت: «فرشته، واقعاً خوشحالم. از ته دلم خوشحالم... این لحظه رو منم داشتم و می دونم چه حالی به آدم دست می ده. امیدوارم مادر تو ببینی و بتونی در کنارش زندگی کنی. اولین قدم اینه که یه جوری راضیش کنی با تو رو به رو بشه. بقیۀ کارها رو می شه یه جوری جور کرد.»
فرشته که گویی صنم راه حلی را پیش پایش گذاشته است، در حالی که دستهای او را می کشید، گفت: «چه جوری؟ چه جوری می تونم پیشش بمونم. تو حتماً فکری به سرت زده که این حرف رو زدی. اگه نقشه ای داری بگو.»
صنم که سعی داشت فرشته را آرام کند و از هیجانش بکاهد، دستی به موهای او کشید و گفت: «آروم باش کوچولو... تو اول مادرت رو ببین، وضعیتش رو بسنج، بذار منم ببینمش، بعد شاید بشه کاری کرد بتونین پیش هم بمونین.»
«صنم جون تو رو خدا بگو چه جوری؟ نقشه ت چیه؟»
صنم، به هر زبانی بود، فرشته را آرام کرد و به او یادآور شد که مواظب رفتار خود باشد تا سیمین بیش تر از آن دچار تردید نشود و او را سؤال پیچ نکند. و گفت هر وقت قرار شد مادرش را ببیند، حتماً این کار را با بودن او انجام دهد.
صنم به خانه برگشت و پس از پوشیدن لباس مشکی که کت و دامنی بسیار خوش دوخت بود، و تهیۀ یک دسته گل رز سفید که با توری مشکی زینت داده شده بود، به خانۀ رعنا رفت. از آرش و فراز خبری نبود و وقتی صنم از رعنا پرسید آن دو نفر کجا هستند، رعنا گفت که به دلیل بی تابی فراز، آرش او را به گورستان ابن بابویه برده است تا کمی آرام شود و به آمدنشان چیزی نمانده است.
در حدود چهار بعدازظهر بود که آرش و فراز به خانه آمدند. اما چه فرازی... صنم احساس کرد فراز بیست سال پیرتر شده است. یکشبه بیشتر موهای سر و صورتش سفید شده و چشمانش گود رفته بود. صنم باور نمی کرد این فراز، همان فراز همیشگی باشد. آخر مرگی که از پیش احتمالش داده می شد، چگونه بر او تا این حد تأثیر گذاشته بود. آیا امیدی بود که این فراز به حالت سابق برگردد؟
فراز، با دیدن صنم، لحظاتی مات و مبهوت نگاهش کرد، سپس لبخندی بی رمق بر لبانش نشست؛ چنان بود که گویی اسکلتی می خندد. اشک در چشمان صنم حلقه زده بود و یارای نگریستن به فراز را نداشت.
«اومدی ببینی چی به سرم اومده؟ اومدی ببینی چه جوری از هم پاشیده شدم؟ اومدی چی رو ببینی؟ فراز رو؟ اینی که می بینی فراز نیست، جسد فرازه که روح ویولت حرکتش می ده... صنم، دیدی ویولت من چه جوری از دست رفت؟ اون از درد و غصه راحت شد، ولی من موندم و یک دنیا غصه، یک دنیا رنج. حالا منم که باید عذاب بکشم... اگه نمی آوردمش ایران، اون زنده می موند... همش تقصیر منه. تقصیر من...»
صدای هق هق گریۀ فراز چنان بلند بود که به تصور صنم، به صدایی می مانست که در کوهها می پیچد و پژواک آن تا ابد ادامه دارد. آرش سر او را بر شانۀ خود گذاشت و موهای پرپشتش را نوازش کرد. و صنم در گوشه ای از اتاق می گریست؛ به حالِ که، کسی نمی دانست.
رعنا که از دیدن حال و روز فراز بی اندازه متأثر شده بود، بهتر آن دید که صنم را دلداری دهد. صنم پس از آن که دید فراز آرام گرفته است، به سراغش رفت. او، با حالی نزار، به زمین نشسته و به دیوار تکیه داده بود. صنم نزدیک او، بر زمین نشست و با لحنی آکنده از تأثر گفت: «آقای افراشته... فراز، من از این که تو رو به این حال می بینم، واقعاً ناراحتم. مرگ ویولت برای من هم خیلی متأثر کننده بود. می دونم که هیچ کدوم از ماهایی که دور و برت هستیم، نمی تونیم دردت رو بفهمیم. مرگ عزیزترین کس آدم خیلی سخته. آدمی که نمی شه هیچ کس رو جایگزینش کرد. تو حق داری گریه کنی، خیلی بدتر از این، ولی اینو بدون که ماها هم، نه به اندازۀ تو، ولی خیلی متأثریم، دست کم از طرف خودم می تونم اینو بگم. من ویولت رو یکی دو بار بیشتر ندیدم، اون هم در حالی که نه منو می شناخت و نه تونست با من حرف بزنه. اما همان کافی بود که مرگش برام دردآور باشه. تو که عاشقش بودی و لحظه های خوشی رو با اون گذروندی، دیگه جای خود داره. البته، مرگ ویولت برای خودش نعمت بود، چون از دردی راحت شد که خودت شاهدش بودی. من شنیده م که گریه کردن برای مرده باعث می شه روحش عذاب بکشه. من نمی خوام به تو چیزی یاد بدم، ولی یه جا، توی کتابی خوندم بهترین کار پس از مردن آدما اینه که دوستا و فامیلاش دور هم جمع بشن و هر کدوم خاطرۀ خوبی که ازش دارن، بگن و از خوبیهاش یاد کنن. این جوری روح اون فرد درگذشته توی اون مجلس حضور پیدا می کنه و از شنیدن اون همه خوبی به وجد می آد. ما هم می تونیم این کار رو بکنیم.»
فراز نگاهی بی حالت به صنم انداخت و در حالی که پوزخندی می زد، گفت: «چطوره دور هم بشینیم و لطیفه تعریف کنیم؟ این جوری همه می خندن و باعث شادی روح ویولت می شن.»
«ولی من قصد مسخره کردن تو رو نداشتم و حرفی هم که زدم کاملاً جدی بود. اما برای من جای تعجب داره که تو از مرگ ویولت به این حال افتادی، چون از خیلی وقت پیش می دونستی که دیر یا زود این اتفاق می افته. برخورد تو با این قضیه برای من غیرمنطقیه...»
«من این حرفا سرم نمی شه. ویولت نباید می مرد... نباید می مرد... این کارِ خدا ظلم در حق من بود. مگه من چه گناهی کرده بودم که باید این بلا سرم بیاد... چرا؟ چرا؟ چرا؟»
«هیچ کدوم از کارهای خدا ظلم نیست. خدا با همۀ بنده هاش مهربونه، بنده ها هستن که نامهربونی می کنن. خداوند نعمت فراموشی رو به آدم داده که اتفاقای بدی مثل این رو فراموش کنه. اگه غیر از این بود، آدم از شدت غصه دق می کرد.»
«همون طور که من دارم می کنم.»
«تو، به خاطر اطرافیانت هم شده باید سعی کنی به خودت مسلط باشی. ویولت راحت شد، ولی تو داری کاری می کنی روحش عذاب بکشه. فراز، ازت خواهش می کنم، یک کمی هم به ما فکر کن، به من، به آرش، به رعنا و به خواهر و برادرت... تو، با این بی قراری و ابراز ناراحتی، همه رو ناراحت می کنی...»
در این لحظه آرش با یک لیوان آب و یک قرص به فراز نزدیک شد. فراز پس از خوردن قرص و نوشیدن آب، سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست.
صنم که فراز را به این حال دید، برخاست و از اتاق بیرون رفت. در اتاق دیگر، رعنا و آرش وقتی صنم را با چهره ای در هم دیدند، آرش گفت: «این حرفا فایده ای نداره. وضعش خیلی خرابه... روزی هفت یا هشت قرص آرامبخش می خوره.»
صنم گفت: «امیدوارم از حرفهای من برداشت منفی نکنید، اما فراز داره
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه ی ۳۰۰ تا ۳۰۹
خیلی غیر منطقی رفتار می کنه. همه می دونیم ویولت چه بیماری مهلکی دشت و مرگش دور از انتظار نبود. به نظر من فراز از این کارهاش منظور خاصی داره... من، با عمه اشرف که حرف می زدم، می گفت باید تنهاش بذاریم. من قصد دارم دیگه سراغش نیام. شما خودتون می دونین، ولی بهتره این کار رو بکنین.))
آرش که کمی به فکر فرو رفته بود. گفت:(( نمی دونم تنها گذاشتنش صلاح هست یا نیست، ولی به هر حال ما تا دو هفته ی دیگه مجبوریم تنهاش بذاریم.))
((چرا مجبورین؟))
رعنا گفت:(( جواب مکاتبه هامون اومد و تا دو هفته ی دیگه می ریم . البته یک کمی خرده کاری داریم که باید انجام بدیم، ولی به احتمال زیاد تا دو هفته ی دیگه می ریم.))
((پس چرا تا حالا به من چیزی نگفتین؟))
آرش گفت:(( همین دیروز جواب نامه هامون اومد. توی این وضعیت هم نشد به تو بگیم.))
صنم گفت:(( اتفاقا بابا هم فردا می خواد بره و در حدود دو ماهی اون جاست. شما برین تنها نمی مونین. البته من هم به فکر افتادم که برم.))
رعنا که گویی به یاد مطلبی افتاده باشد، با لحنی موزیانه پرسید:((تو برای چی می خوای بری؟))
صنم که غافلگیر شده بود و نمی دانست چه بگوید، پس از کمی من من گفت:(( خب، می رم که از فراز دور بشم. می دونی، اگه اینجا باشم، دلم طاقت نمی آره، مجبور می شم بیام بهش سر بزنم. در صورتی که اگه تنهاش بزارم و یه مدتی منو نبینه، حالش زودتر خوب می شه. اصلا همین کار باعث می شه بهتر بتونه تصمیم بگیره. شاید تصمیم بگیره از ایران بره و برای خودش زندگی کنه. شاید دیدن من باعث بشه توی رودرواسی گیر کنه.))
رعنا نگاهی پر رمز و راز به صنم انداخت، گویی قصد دشت مطلبی را که صنم نمی دانست او به آن آگاهی دارد، به وی بگوید، اما نمی خواست این کار را در حضور آرش انجام دهد.
هنگامی که صنم قصد دشت از در خانه بیرون رود، رعنا آهسته و دور از چشم آرش در گوش او گفت:(( خیال نکن نمی دونم برای چی می خوای بری انگلیس . باشه فردا در موردش با هم حرف می زنیم.))
صنم از شنیدن این حرف جا خورد، نگاهی پرسشگر به رعنا انداخت، اما بدون گفتن کلامی دیگر، به خانه رفت. نخستین کارش در خانه این بود که با پدرش حرف بزند و به او بگوید قصد دارد مدتی به انگلیس برود تا با مادرش دیداری تازه کند. مهرداد به او گفت که هیچ مانعی ندارد و هروقت بخواهد، می تواند به انگلیس برود. او همچنین گفت اگر صنم بخواهد، می تواند در دو روز آینده همراهاش برود. اما صنم که منتظر به نتیجه رسیدن کار فرشته بود، گفت که ترجیح می دهد دو هفته ی دیگر و شاید هم با آرش و رعنا به انگلیس بیاید.
صنم روز بعد، سر میز صبحانه که البته مهرداد حضور نداشت، چون زودتر بیرون رفته بود، به اطلاع شیرین رساند که قصد دارد برای دیدن مادرش به انگلیس برود.
((خب، می تونی با رعنا و آرش بری. ببینم به رعنا که در مورد مادرت حرفی نزدی؟))
صنم که با نگاهی پرسشگر به شیرین چشم دوخته بود، گفت:((شما چی؟ شما حرفی نزدین؟))
((نه، من از تو خواهش کردم حرفی نزنی، حالا می پرسی خودم حرفی زدم یا نه. چطور مگه، چیزی شده؟))
((هنوز نمی دونم، ولی امروز معلوم می شه.))
((مگه امروز چه خبره؟))
((قرار رعنا بیاد و درباره ی موضوع مهمی با من حرف بزنه.))
((چه موضوعی ؟))
((هنوز نمی دونم، ولی گمون می کنم درباره ی مادرم باشه.))
شیرین که از شنیدن این حرف جا خورده بود، گفت:(( از کجا می دونی، مگه چیزی گفته؟))
(( امروز می گفت می دونم برای چی می خوای بری انگلیس. ببینم، به نظر شما چیزی می دونه؟))
شیرین به فکر فرو رفت و لحظاتی ساکت ماند، سپس شانه ای بالا انداخت و گفت:(( گمان نمی کنم. یعنی، مطمئن نیستم. به نظر تو اگه موضوع رو بفهمه چه واکنشی نشون می ده؟))
(( رعنا نباید چندان ناراحت بشه. با شناختی که ازش دارم، مطمئنم در رفتارش تغییری ایجاد نمی شه، اون دختر باشعوریه و با هر موضوعی با منطق روبه رو میشه.))
((صنم، اگه رعنا در این مورد چیزی نمی دونست، می تونم مطمئن باشم تو بهش چیزی نمی گی؟))
((به نظر خودم هیچ اشکالی نداره که رعنا هم بدونه موضوع چیه، اما حالا که شما می خواهین، باشه، اگه خودش چیزی نمی دونست، من هم حرفی نمی زنم.))
شیرین که چهره اش حالتی مهربان تر به خود گرفته بود، از جا برخاست، گونه های صنم رو بوسید و گفت:(( ازت ممنونم که هیچ کینه ای از من به دلت نیست. من تصورم این بود که تو وقتی مادرت رو پیدا کنی، دیگه به من محل نمی ذاری و انتقام کم محلیهای منو می گیری. ولی تو اون قدر خوبی که بعد از پیدا کردن مادرت با من مهربون تر شدی. پدرت هم همین طور.))
گویا می خواست مطمئن شود صنم به پرسشهایش صادقانه پاسخ می گوید
((صنم ، یه سوال ازت می کنم ، خواهش دارم صادقانه جوابمو بده. قول می دی؟))
((قول می دم.))
((سهیلا کیه؟))
صنم ساکت ماند. او که قول داده بود پاسخ صادقانه بدهد، نمی دانست چه بگوید. از سویی شیرین هم از او انتظار رازداری داشت. نمی دانست چه پاسخی بدهد. به یاد فرشته و سیمین افتاد. آیا رعنا چنانچه موضوع را می فهمید، همان واکنشی را نشان می داد که امکان دشت سیمین نشان دهد؟ اما ، نه، قضیه تفاوت داشت. وقتی سکوت او به درازا کشید، رعنا پرسش خود را تکرار کرد.
((تو اسم سهیلا رو از کجا شنیدی؟))
((برات مهمه که بدونی از کجا شنیدم؟))
((بله، می خوام بدونم منظورت کدوم سهیلاست.))
((منظورم سهیلاییه که می گفت مادر توست.))
صنم یکه خورد. او سهیلا را از کجا می شناسد. سهیلا کجا و چه وقت به رعنا گفته بود که مادر اوست؟(( تو از کجا و از کی شنیدی سهیلا مادر منه؟))
((از زبون خود سهیلا و یک بر هم از زبون خودت.))
((از زبون من؟ من کی همچین اسمی رو به زبون آوردم؟))
((در حدود سه ماه پیش یا بیشتر، تازه از انگلیس اومده بودی. یه روز اومدم طبقه ی بالا و وقتی از کنار اتاقت رد می شدم، شنیدم پشت تلفن داشتی می گفتی مادر... نمی دونم چی، چون بقیه ی حرفات رو نشنیدم. اون روز مامان شیرین طبقه ی پایین بود، پس تو با اون نبودی... این قضیه همین طورذهن منو اشغال کرده بود تا چند روز پیش که تازه از سفر برگشته بودیم، وقتی ما اومدیم این جا که سر بزنیم، تو خونه ی فرشته بودی، باز هم اتفاقی از جلوی اتاقت رد می شدم که صدای زنگ تلفن اومد. چون تو نبودی، گوشی رو برداشتم. صدای خانمی رو شنیدم. اول اون سلام کرد. لهجه ی خاصی داشت، چیزی بین عربی، انگلیسی و فارسی. وقتی جواب سلامش رو دادم، احوالم رو پرسید. ازش پرسیدم شما کی هستین و اون گفت صنم جون حالا دیگه صدای مادرت رو هم نمی شناسی؟ منم، سهیلا. بعد بهش گفتم خانم ببخشید، من خواهرشم ، رعنا.البته خیلی مهربون بود و با من هم کلی حرف زد، آخرشم گفت:(( به شیرین خانم سلام برسون.))
صنم که چیزی برای گفتن نداشت، به رعنا خیره شد و پس از لحظاتی گفت:(( خب، تو که خودت همه چیز رو شنیدی، پس من چی می رونام بهت بگم. من به شیرین قول دادم حرفی در این باره به تو نزنم، ولی حالا که این طوره، بریم پایین همین حرفا رو جلوی شیرین هم بگو.))
رعنا و صنم، در اتاق نشیمن روبه روی شیرین نشستند و رعنا همه ی ماجرا را تعریف کرد. سپس از شیرین خواست بگوید قضیه از چه قرار است. شیرین همه ی ماجرای سهیلا و مهرداد و به دنیا آمدن صنم را برای رعنا شرح داد. ابتدا رعنا صورت خود را با دست پوشاند و دقیقی گریه کرد. سپس به دستشویی رفت و بعد از بازگشت، در کنار صنم نشست، دست به گردان او انداخت ، گونه هایش را بوسید و گفت:(( صنم جان، تو برای من همونی هستی که پیش از شنیدن این ماجرا بودی، همون صنم، خواهر کوچولوی خودم. اگه قبلا ، زمانی چیزی به تو گفتم، بدون که بدون هیچ اطلاعی از این موضوع بوده. از این که به سوال من صادقانه جواب دادی، ازت ممنونم و از این که تو خواهرم هستی، واقعا افتخار می کنم. خوبی این قضیه در اونه که حالا که می رام انگلیس، دست کم یه نفر هست که با من همزبونه و می تونم با اون دوستی داشته باشم.))
شیرین احساس کرد باری سنگین از روی دوشش برداشته شده است. رعنا و صنم را در آغوش گرفت و گفت:(( خیالم راحت شد. این راز روی دلم سنگینی می کرد. خدا رو شکر که به خیر و خوشی به آخر رسید.))
صنم نیز هر دو را بوسید و اشک شوقی را که در گوشه ی چشمانش حلقه زاده بود با دست پاک کرد.

صنم همه ی کارهای مقدماتی رفتن به انگلیس را انجام داده و حتی با سهیلا نیز تماس گرفته و گفته بود روز جمعه ی بعد به لندن خواهد رسید. البته، ساعت پرواز او هنوز مشخص نبود و قرار شد پس از تعیین شدن ساعت پرواز، صنم با سهیلا تماس بگیرد تا به فرودگاه بیاید. این قرار، به خواسته ی خود سهیلا گذاشته شد و صنم، ضمن تماس تلفنی با مهرداد، موضوع را به اطلاع و رساند. مهرداد از صنم پرسید چرا همراه رعنا و آرش نمی آید و و در پاسخ گفت آمدن رعنا و آرش به طور دقیق مشخص نیست و آن دو شاید با یک هفته تأخیر به لندن بیایند و دلیل آن وخامت اوضاع روحی یکی از دوستان صمیمی آرش، یعنی فراز است.

در طی یک هفته ی گذشته، احساس صنم بارها به او نهیب زده بود که به دیدن فراز برود، چون به گفته ی رعنا، وضع روحی او نه تنها بهتر نشده، بلکه به وخامت گراییده بود. اما صنم همچنان اعتقاد داشت که تنها گذاشتن فراز تنها راه موجود برای کنار آمدن فراز با واقعه ی رخ داده است. صنم تصمیم داشت بدون دیدن فراز به انگلیس برود.
بلیت صنم برای پرواز صبح جمعه تایید شده بود و او که بیش از چهار روز برای پرواز وقت نداشت، با عجله به مغازه های مختلف سر می زد تا برای مادرش و چند نفر از دوستان او سوغاتی تهیه کند. روز چهار شنبه ساعت دو بعد از ظهر بود که تلفن اتاق صنم زنگ زد و وقتی او گوشی را برداشت، صدای فرشته را شنید. (( الو، صنم جون؟))
((الو، سلام فرشته جون . چه خبر؟))
((باز هم خبر خوبی دارم... می دونی چیه... نمی تونم حرف بزنم... فردا... فردا قراره با مادرم ملاقات کنم...))صدای فرشته را هق هق گریه ی شادی قطع کرد. صنم دقایقی ساکت ماند و سپس، بعد از آن که چند بر گفت الو، صدای فرشته را شنید. (( فردا بعد از ظهر توی خونه ی آذر.))
صنم که از شنیدن این خبر بی اندازه خوشحال شده بود، با صدایی که از شادی می لرزید، گفت:(( فرشته جون، نمی دونی چه قدر خوشحالم... خدا رو شکر که داری به آرزوت می رسی. خدا رو شکر... من فردا می آم پیش تو تا با هم بریم خونه ی آذر.))
صنم آن خبر را با چنان شوق و ذوقی به عمه اشرف داد، گویی خود اوست که به دیدار مادر گمشده اش می رود. شیرین، شادمانی صنم را به حساب ذوق سفر و دیدار با مادر گذاشت؛ اما صنم، از شدت شوق، ماجرا را برای او نیز تعریف کرد. شیرینی نیز از شنیدن ماجرا بی اندازه شاد شد، اما در عین حال غصه می خورد که سیمین در صورت فهمیدن چقدر ناراحت خواهد شد.

((الو. فرشته؟))

((سلام صنم جون. چه خبر؟ خوبی؟))
((خوبم. خیلی خوب. می خواستم ازت اجازه بگیرم یک نفر دیگه رو هم با خودم بیارم.))
((اون یک نفر کی هست؟))
((عمه اشرف.))
(( اوه، خواهش می کنم. خیلی خوشحال می شم. ولی با بودن عمه جون که تو نمی تونی بیای خونه ی ما، چون سیمین که عمه اشرف رو نمی شناسه، بعد...))
((باشه، هیچ اشکالی نداره. من و عمه اشرف می ریم خونه ی آذر، تو می تونی خودت بیای.))
((نه. اگه ممکنه عمه اشرف رو برسون خونه ی آذر، خودت برگرد این جا با هم بریم. مامان سیمین تازگیها منو خیلی زیر نظر داره. به من چیزی نمی گه، ولی می دونم دورادور خیلی مواظبمه. نمی خوام یه بی احتیاطی باعث یه عمر پشیمونی بشه.))
صنم پذیرفت که طبق خواسته ی فرشته عمل کند. عمه اشرف که به فرشته علاقه مند بود و او را دختری مهربان و بسیار انساندوست می دانست، علاقه داشت در آن لحظه ی حساس زندگی او شاهد تولد دوباره اش باشد. صنم پس از دادن نشانی به راننده شان برای رساندن عمه اشرف به خانه ی آذر، خودش به خانه ی فرشته رفت تا با او به خانه ی آذر برود.
سیمین پس از گشودن در خانه و روبه رو شدن با صنم، با رویی گشاده با او سلام و احوالپرسی کرد و وقتی صنم گفت قصد دارد فرشته را به خانه ی خودشان ببرد تا شب را با هم بگذرانند، برای نخستین بر با خواسته ی صنم مخالفت کرد. ((صنم جون، امشب مهمون داریم. برادرم و خونواده ش می خوان بیان خونه ی ما، بنابراین فرشته باید خونه بمونه. می بخشی که این حرف رو می زنم، ولی فرشته امشب باید خونه باشه.))
صنم که دید در صورت اصرار بیشتر سیمین دچار تردید خواهد شد، با لبخندی قبول کرد و فقط از سیمین خواست اجازه دهد به اتاق فرشته برود تا پیش او باشد. پس از موافقت سیمین، صنم به اتاق فرشته رفت و موضوع را به اطلاع او رساند. فرشته به اندازه ای ناراحت شد که نتوانست جلوی ریختن اشکهایش را بگیرد. صنم به او گفت:(( به جای گریه کردن به فکر چاره باش. اگه الان سر قرار نری، مادرت رو برای همیشه از دست می دی. برای این دیدار خیلیها زحمت کشیدن و خیلیها منتظر دیدن صحنه ی دیدار تو و مادرت هستن، پس باید کاری کرد.))
(( من می رم همه ی موضوع رو برای مامان سیمین می گم. ناراحتی اون که بالاتر از این ملاقات نیست.))
((نه... نه. این کار رو نکن. تو برای شاد شدن دل خودت، می خوای دل کسی رو بشکنی که عمری در حقت مادری کرده. نه اصلا خدا رو خوش نمی آد. باید فکر چاره بود. اجازه بده من امتحان کنم ببینم موفق می شم.))
صنم با عزمی جزم به طبقه ی پایین رفت و با دیدن سیمین، گفت:(( سیمین خانم، خیلی عذر می خوام که مزاحمتون می شم. من تا الان به شما خیلی زحمت دادم و شما به من خیلی لطف کردین. از این بابت واقعا ممنونم. شما همیشه به من اطمینان داشتین و این باعث افتخار منه. من هم همیشه سعی کردم از اطمینان و محبت شما سوء استفاده نکنم. من الان در وضعیت روحی خیلی بادی هستم. من نامزدی دارم که به علت مردن یکی از عزیزانش، دچار مات زدگی و شوک روحی شده و به همین دلیل ارتباطش رو با من قطع کرده، حتما فرشته به شما گفته که مادر من ایران نیست. در نتیجه، کنار اومدن با این وضعیت جدید برای من خیلی مشکله، من دیشب منزل عمه ی پدرم بودم و با ایشون کلی درددل کردم. البته نصیحتهای عمه جون روی من خیلی تاثیر گذاشت، ولی از اون جا که با فرشته راحت ترم، یعنی چون از لحاظ سنی به همدیگه نزدیکیم، حرف همدیگه رو بهتر می فهمیم، برای همین تصمیم داشتم امشب رو با فرشته بگذرونم، آخه فردا صبح برای مدتی می رم انگلیس پیش مادرم. سرتونو دارد آوردم، ولی اگه این بار هم خواهش منو قبول کنین، در حق من خیلی لطف کردین و واقعا ممنونتون می شم. البته، چون شما رو می شناسم و با قلب مهربونی که دارین آشنا هستم، این خواهش رو از
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
319-310
شما کردم."

سیمین دقایقی به چشمان صنم خیره شد. هنوز دچار تردید بود، ولی ناگهان گفت:" صنم جون، من همیشه به تو اطمینان داشته م و دارم. می دونم دختر خوب و پاکی هستی. به فرشته هم کاملا اطمینان دارم و می دونم، بر خلاف خیلی از دخترها، اهل کارهای زشت و خلاف نیست... باور کن به این دلیل نیست. ما امشب واقعا مهمون داریم و سعید از من خواهش کرده کاری کنم فرشته هم باشه. ببین ، تو که غریبه نیستی، فرشته خودش نمی دونه، ولی امشب قراره یکی از دوستهای سعید بیاد برای دیدن فرشته و احیانا خواستگاری. سعید با این دوستش خیلی رودرواسی داره و می گه خانوادۀ خوبی هستن، برای همین امشب باید حتما باشه. صنم ، کسی که قراره داماد بشه ، من دیدمش و مطمئنم فرشته هم ازش خوشش می آد. تو جای من بودی چه کار می کردی؟"
" سیمین خانم حق با شماست. شما و سعید خان پدر و مادر خیلی خیلی خوبی برای فرشته هستین، اون همیشه از شما تعریف می کنه و مطمئنم نمی خواد باعث ناراحتی شما بشه. حالا می تونیم یه قراری با هم بذاریم. فرشته تا حدودای ساعت شش بیاد خونه ما. گمان نمی کنم مهمونای شما زودتر از این ساعت بیان. قبوله.. باور کنین در عرض این چند ساعت کلی به من کمک می شه."
سیمین همچنان با تردید به صنم نگاه می کرد." آخه... نمی دونم... البته مهمونا گفتن ساعت نه به بعد می آن..."
" خب، مسئله حله. فرشته ساعت شش که برگرده تا نه شب کاملا آماده می شه. به شما قول می دم."
سیمین با کمی من من گفت:" باشه...من نمی تونم روی تو رو زمین بندازم... ولی دو تا قول به من بده. اولا فرشته سر ساعت شش برگرده، دوم اینکه بهش نگین موضوع امشب چیه."
صنم از شادی فریادی کشید و گونه سیمین را بوسید و گفت:" خیلی ممنونم سیمین خانم. باور کنین این لطف شما رو هیچ وقت فراموش نمی کنم."
و در حالی که از شادی روی پای خود بند نبود، از پله ها بالا رفت. دقایقی بعد که فرشته و صنم از پله ها پایین می آمدند، در عالمی دیگر بودند. فرشته پس از تشکر فراوان از سیمین و بوسیدن گونه او ، به همراه صنم از خانه بیرون رفت.
هنگامی که آن دو به خانه آذر رسیدند، فرشته احساس کرد نمی تواند قدم از قدم بردارد. صنم نیز حالی داشت، درست شبیه لحظاتی که به دیدار سهیلا رفته بود. همه در خانه جمع بودند. آذر، خسرو، عمه اشرف. از استوار جعفری خبری نبود و صنم دریافت او به دنبال طوبا رفته است. آذر از صنم و فرشته استقبال کرد و خسرو به آنان خوشامد گفت. عمه اشرف با خسرو طوری حرف می زد گویی سالهاست با هم دوست و رفیق اند.
خسرو در حدود بیست و هشت سال داشت و بسیار خوشرو بود و مانند آذر ، به هر مطلبی می خندید. البته رفتارش سبک و جلف نبود و با قد به نسبت بلند و کمی تپل و موهای کم پشت ظاهری خوشایند داشت که افراد را به خود جذب می کرد. دقایق به کندی سپری می شد. ساعت دو و نیم بود و فرشته احساس می کرد هر ثانیه به درازای قرنی است پر از رنج و عذاب. همه حاضران در خانه هیجان زده بودند. چنین می نمود که هر یک از افراد منتظر یک طوباست و طوبا گمشده همه آنان است. عقربه های ساعت که در وقت شادی با یکدیگر مسابقه می دهند، در این لحظات نفس گیر، به سنگینی تکان می خوردند.همه چشمها به ساعت بود که دو و چهل و پنج دقیقه را نشان می داد. و ناگهان صدای زنگ خانه همه را از جا پراند. تپش قلبها شدت یافت. اشک در چشم خانه ها جمع شد تا با ورود طوبا ، به سیلاب بدل شود و فرو ریزد. در اتاق پذیرایی سکوتی مرگبار حکمفرما بود که ناگهان باز شدن درِ آن، شیشه سکوت را در هم شکست.
" سلام به همه. طوبا خانم اومده. توی راهرو روی پله نشسته و می گه می ترسم بیام تو. می ترسم قلبم طاقت نیاره و سکته کنم. چند دقیقه ای صبر کنین ، می آرمش تو. فرشته خانم به خودتون مسط باشین. من الان می آم."
بار دیگر که در اتاق پذیرایی باز شد، قلب همه حاضران در اتاق برای لحظه ای از حرکت ایستاد و سپس با شدت تپیدن گرفت. زنی با قامت متوسط ، لاغر، صورتی با پوست سفید، اما چروک خورده در آستانه در پدیدار شد. چادر مشکی او تا نیمه فرق سرش آمده بود و با هر گام کوچکی که برمی داشت، سر می خورد. همه چشمها به او خیره شده بود و چشم او تنها به یک نفر؛ به دختری که بیش از همه به او شبیه بود. فرشته احساس کرد توان ایستادن ندارد. دو سه گامی به جلو برداشت... و در لحظه ای، مادر و دختر، پیش از آن که بر زمین افتند، یکدیگر را در آغوش گرفتند و سر و روی یکدیگر را با اشک شست و شو دادند.
حتی استوار جعفری، پاسبانی که عمری با بزهکاران سرو کار داشت، اشک می ریخت. طوبا که هق هق گریه صدایش را می لرزاند، پی در پی می گفت:" دخترم، منو ببخش...عزیز دلم منو ببخش... منو ببخش..." و سپس همه این کلمات را به زبان آذری ادا کرد؛ گویی به زبان مادری اش قادر بود همه مکنونات ضمیرش را بروز دهد.
هر کس در گوشه ای اشک می ریخت و هر کس خودش به خودش دلداری می داد... و این حالت تا ساعتی ادامه داشت. طوبا و فرشته گویی یک جسم شده بودند. آن دو ، به همان حالت ماندندو ماندند. سر انجام خسرو بود که بالای سر فرشته و طوبا که به زانو افتاده یکدیگر را در آغوش داشتند، آمد و گفت:" دوست دارم اولین نفری باشم که به این مادر و دختر خوشبخت تبریک میگم. به افتخارشون یه دست بلند بزنین." و خودش شروع کرد به کف زدن.
پس از او صنم، فرشته و طوبا را بوسید و باز هم با اشک و صدایی لرزان به آن دو تبریک گفت. پس از او عمه اشرف و سپس آذز، مادر و دختر را بوسیدند و تبریک گفتند. استوار جعفری آخرین کسی بود که پس از پاک کردن چشمان اشکبار خود به مادر و دختر تبریک گفت.
خسرو جعبه شیرینی بزرگی را باز کرد و آن دو را دور گرداند. پس از آن عمه اشرف در کیف خود را باز کرد و گردنبند طلای بسیار زیبا و سنگینی را درآورد و به گردن طوبا انداخت. زن بیچاره احساس شرم می کرد. سالها زندگی در فقر در چهره اش کاملا هویدا بود. او که حتی چهل سال نداشت، به پیرزنی می مانست که در زندگی با ناملایمات بسیار رویارو شده باشد. عمه اشرف سپس چکی را که با مبلغی چشمگیر پیش تر نوشته بود، به دست استوار جعفری داد و گفت:" آقای جعفری کاری که شما انجام دادین و شادی بی حد و حسابی که شما باعثش بودین، با هیچ پولی جبران شدنی نیست، ولی امیدوارم این مبلغ ناچیز رو از من قبول کنین."
استوار جعفری با نگاهی حاکی از حق شناسی به عمه اشرف گفت:" عمه خانم تو مرام ما رد احسان گناهه، ولی می خوام ازتون خواهش کنم این چک رو به مصرف یه کار خیر برسونین. من این کار رو درسته اولش به خاطر دستمزد شروع کردم، ولی بعدش فقط محض رضای اوستا کریم بود و الان هم این صحنه برام از هر چیزی بیشتر ارزش داره و لذتش رو با هیچ چیزی عوض نمی کنم. البته از لطف شما خیلی هم ممنونم."
خسرو بشکنی زد و گفت:" آهان ، فهمیدم... جای خرج کردن این پول آسایشگاه معلولانه... دست شما درد نکنه." سپس چک را از عمه اشرف گرفت و در جیب گذاشت.
فرشته که یک دستش را به دور شانه طوبا حلقه کرده بود، خطاب به صنم گفت:" تو دلت می آد ما رو از هم جدا کنی... بعد از بیست سال دوری ، انصافه که از هم جدا بشیم و امشب با هم نباشیم؟"
" از همه اینها بالاتر قول آدمه . من به سیمین قول دادم که تو رو سر ساعت شش تحویل بدم و رسید بگیرم. می دو نم... می دونم این لحظه ها حرف از جدایی زدن ،هیچ خوشایند نیست. اما به قولی که دادم باید احترام بگذارم."
عمه اشرف که از موضوع بی خبر بود از صنم پرسید درباره چه چیز حرف می زنند. صنم همه موضوع را گفت و عمه اشرف نیز تصدیق کرد که باید فرشته به خانه اش برگردد.
" اما عمه جون ، من مادرمو تازه پیدا کردم. تازه می خوام باهاش درددل کنم... آخه، آخه..."
صنم که قیافه ای جدی به خود گرفته بود، گفت:" آخه نداره... الان ساعت یک ربع به پنجه . یک ساعت دیگه راه می افتیم . یک ربعه می رسیم. تو که نمی خوای سیمین از موضوع مطلع بشه و من پیشش بد قول بشم."
" ولی مادرم رو دوباره کی ببینم؟"
عمه اشرف گفت:" اونش با من. من شنیده م طوبا تنها زندگی می کنه، درسته استوار جعفری؟"
"بله عمه خانم."
" پس از همین الان طوبا می آد خونه من ... می شه خواهر خودم. هم اون از تنهایی درمی آد، هم من. فرشته هم هر وقت، هر ساعت خواست، بیاد پیش مادرش. پیدا شدن طوبا برای من هم نعمتیه. مدتها بود دنبال یه مونسی غیر از گربه هام می گشتم. استوار جعفری عزیز تو که ماهی رو شستی و به دمش رسوندی، حالا هم زحمت بکش اگه طوبا وسیله ای داره که به دردش می خوره براش بیار خونه من . البته، هر چیزی که بخواد در اختیارش می ذارم، ولی شاید توی وسایلش چیزی یادگاری داشته باشه."
ساعت نزدیک پنج و نیم بود که عمه اشرف برخاست، دست طوبا را گرفت و گفت:" ما رفتیم." و طوبا همچون بره ای رام به دنبالش به راه افتاد. فرشته ، پس از چندین بار تشکر از خسرو و آذر همراه صنم از خانه بیرون رفت. اما عمه اشرف، پیش از رفتن، از همه خواست شب بعد برای مهمانی به افتخار طوبا به خانه اش بیایند. در آن میان تنها کسی که پوزش خواست، صنم بود که صبح روز بعد باید راهی انگلیس می شد.
فصل پانزده
هنگامی که چرخهای هواپیما در فرودگاه هیث رو لندن با زمین تماس گرفت، صنم با به یاد آوردن دیدار مجدد با سهیلا غرق در شعف شد و وقتی سهیلا، با دسته گل سرخ قشنگی که در دست داشت، او را در آغوش گرفت، همچون نخستین دیدار، سراپا لرزید و اشک شوق ریخت.
سهیلا با سهیلای چند ماه پیش تفاوت بسیار داشت. نشاط و شادابی از سر و رویش می بارید و لبخند لحظه ای از لبانش دور نمی شد. سهیلا به خودرویی آخرین مدل، صنم را به آپارتمان خود برد. آپارتمانی بزرگ و بسیار شیک با مبلمان استیل گرانبها . سهیلا گفت که آن آپارتمان اقامتگاه موقت اوست و قصد دارد به خانه ای که در حومه لندن خریده است نقل مکان کند.
شب ورود صنم به لندن برفی سنگین بارید، به همین دلیل سهیلا به رستورانی سفارش غذا داد تا برایش به خانه بیاورند. سر میز شام، نخستین موضوعی که به فکر صنم رسید تا با سهیلا در میان بگذارد موضوع فراز بود. وقتی سهیلا همه قضیه را شنید، چهره اش در هم رفت و گفت:" حرف عمه اشرف کاملا بجا بوده. ببین صنم، من این دوران رو پشت سر گذاشتم. آدم وقتی عاشق می شه، چشمش رو به همه چیز می بنده. زندگی کردن با افرادی مثل فراز ممکنه قشنگ باشه، اما پر از مشکله. اون، قبل از تو دلش رو به کس دیگه ای سپرده، بعد در عین حال که اون زن زنده بوده، اومده سراغ تو. این کارش چه معنایی داره؟ آیا واقعا عاشق توست یا می خواد جای خالی زن مرده اش رو با تو پر کنه؟ اگه می خوای بچه تو هم سرنوشتی مثل خودت پیدا نکنه، درست فکر کن. با دلت رودرواسی ندشته باش. روراست فکر کن و کورکورانه تصمیم نگیر. البته، این که فراز رو تنها گذاشتی کار خوبیه. این خودش یه جور امتحانه. فراز اگر واقعا به تو علاقه مند باشه، بعد از مدتی می آد سراغت، و اگر هم نیومد، خب پس دلش واقعا با دلت نبوده. و یادت نره، خواهان کسی باش که خواهان تو باشد."
صنم سپس به منزل مهرداد تلفن زد و پس از سلام و احوالپرسی، به او گفت روز بعد به دیدنش خواهد رفت، ولی فعلا قصد دارد در کنار سهیلا بماند. مهرداد به صنم اطلاع داد که رعنا و آرش نیز هفته آینده به لندن خواهند آمد و جمعشان جمع خواهد شد. شنیدن این موضوع صنم را خیلی خوشحال کرد و وقتی موضوع را به سهیلا گفت همچنین گفت که دلیل آمدن رعنا و آرش، پیدا شدن کاری برای آرش است.
" البته، اونها به طور آزمایشی می مونن که اگه تونستن با محیط کنار بیان، برای همیشه بمونن. ولی من یکی امیدوارم به ایران برگردن. مامان، وقتی رعنا و آرش اومدن، با هم می ریم دیدنشون. آخه قرار نبود به رعنا بگم که شیرین مادرم نیست، ولی شما کار رو خراب کردین."
" من؟ آه راست می گی ... تقصیر من چیه که صدای تو و رعنا مثل همدیگه س. خب، شاید قسمت این بوده. واکنش رعنا بعد از فهمیدن موضوع چی بود؟"
" خیلی خوب... رعنا دختر خیلی عاقلیه و خیلی هم مهربون. حالا وقتی دیدیش متوجه حرف من می شی."
شب وقتی صنم بر اثر خستگی راه، خیلی زود به خوابی عمیق رفت، سهیلا کنار دخترش بیدار ماند و به فکر فرو رفت. می اندیشید اگر زندگی عادی داشت و در کنار دخترش بود، او بیش از اینها از محبت برخوردار می شد و شاید با موضوع فراز بهتر برخورد می کرد. بار دیگر احساس گناه بر وجودش چنگ انداخت و باعث شد برای به خواب رفتن، به خوردن قرص آرامبخش متوسل شود.
صبح روز بعد صنم به دیدار مهرداد رفت و سهیلا نیز به آسایشگاه رفت. او پس از سالها اقامت در آسایشگاه، دیگر نمی توانست به مدت چند روز از آنجا دور بماندو برای کمک به پرستار مگی هم که شده به آسایشگاه سر می زد.
در طی چند روز بعد، صنم و سهیلا با هم به جاهایی رفتند که مهرداد او را نبرده بود. سردی هوا باعث شده بود بیشتر وقت خود رادر خانه بگذرانند. البته، هم صنم و هم سهیلا از این امر ناراضی نبودند؛ زیرا فرصت بیشتری برای حرف زدن با یکدیگر داشتند. صنم همه تلاش خود را می کرد که سهیلا را به آمدن به ایران راضی کند. اما سهیلا هنوز اصرار داشت در انگلیس بماندو به صنم می گفت قصد دارد سازمانی خیریه برای سالمندان و افراد بی خانمان درست کند و خود سرپرستی آن را بر عهده بگیرد. صنم مصمم بود سهیلا را به ایران برگرداند تا اگر قصد انجام دادن کاری خیر و یا تاسیس سازمانی برای امور خیریه دارد، این کار را در ایران انجام دهد. یک هفته گذشت و گفت و گوی مادر و دختربه جایی نرسید.
جمعه هفته بعد، وقتی که صنم در فرودگاه رعناو آرش را دید، از شادی سر از پا نمی شناخت. رعنا و آرش دو شب را در خانه مهرداد به سر بردند و در طی این دو روز، سازمانی که قرار بود آرش برای آن کار کند، آپارتمانی در نزدیکی رودخانه تایمز در اختیارش گذاشت.
رعنا به صنم گفت که در طی حدود ده روزی که او در ایران نبود، فراز
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
320-333
چندین بار سراغش را از آنان گرفت. این حرف صنم را دلگرم می کرد و او بیشتر به فکر برگشتن به ایران افتاد. اما وقتی موضوع را با سهیلا در میان گذاشت، او گفت برای پاسخ دادن به فراز هنوز زود است.
شبی که رعنا و آرش مهمان سهیلا بودند، از شبهای خاطره انگیز برای صنم بود. روبرو شدن سهیلا و رعنا، صحنهء دیدار فرشته و طوبا را برای او تداعی کرد. سهیلا با چهره ای که اشتیاق در آن موج می زد، رعنا را در آغوش گرفت و جالب توجه که هر دو از سر شوق گریستند. آرش نیز از سهیلا خیلی خوشش آمده بود، چون بعد که تنها شدند، به صنم تبریک گفت که مادری چنین زیبا و مهربان دارد.
صنم از حال فرشته نیز غافل نبود و یکی دو بار به او تلفن زد و از حال و روز طوبا جویا شد. فرشته گفت که همه چیز روبه راه است و عمه اشرف و طوبا به دوستانی صمیمی بدل شده اند و او، تقریبا هر روز،به مادرش سر می زند و هنوز در مورد او به سیمین چیزی نگفته است.
خبر بارداری رعنا، خبری بود که صنم را یک بار دیگر غرق در شادی کرد. از آن به بعد صنم بیشتر وقتها به رعنا سر می زد تا از او مراقبت کند. مهرداد زودتر از موعدی که قرار بود ، به ایران بازگشت، اما صنم مصمم بود در لندن بماند تا هم مراقب رعنا باشد و هم ساعات تنهایی خود را که بیشتر به فراز می اندیشید، با سهیلا پر کند.
فصل بهار با همهء شکوفه های زیبایش از راه رسید و صنم و سهیلا می توانستند اوقات بیشتری را با هم به گردش بروند. رعنا رفته رفته سنگین تر می شد و صنم لازم می دید که وقت بیشتری را با او بگذراند؛ هر چند شیرین قرار گذاشته بود که در ماههای آخر بارداری رعنا به انگلیس بیاید تا در روزهای زایمان نیز از وی مراقبت کند .
هنوز از فراز خبری نبود. آرش از طریق دوست مشترکی، از حال و روز فراز خبر می گرفت؛ اما خبرها خوشایند نبود. صنم اطمینان حاصل کرده بود که فراز او را از یاد برده است؛ وگرنه از وی خبر می گرفت. تلاش صنم برای راضی کردن سهیلا به برگشتن به ایران تقریبا بی نتیجه مانده بود. صنم بیشتر به این نیت به انگلیس آمده بود که با سهیلا برگردد، اما می دید که سهیلا در تصمیم خود مبنی بر ماندن راسخ است.
در حدود یک ماه به زایمان رعنا مانده بود که شیرین هم به لندن آمد و در آپارتمان مهرداد ساکن شد. او، برای آن که بیشتر مراقب رعنا باشد، او را نیز به آپارتمان مهرداد برده بود، چون مجهزتر و بزرگ تر بود. در یکی از همان روزها بود که درتلویزیون انگلیس گزارشی خبری از وقوع زلزله ای در شرق ایران پخش شد. صنم آن شب در خانهء سهیلا بود و به اتفاق او آن گزارش را دید. سهیلا از دیدن صحنه های دلخراش ماندن افراد بی گناه و فقیر در زیر آوار بی اندازه ناراحت شد و گریه کرد. صنم که سهیلا را در آن حال دید، گفت:« می بینی مامان، اینا مردم مملکت ما هستن. کشوری با این همه وسعت و ثروت، در مقابل زلزله ای که چندان هم شدید نیست، این قدر بی دفاعه و مردمش تو خونه هایی زندگی می کنن که از خشت و گل ساخته شده و با کوچک ترین زلزله ای خیلیهاشون کشته می شن. به نظر تو چه کسی باید برای مردم کاری انجام بده؟»
«دولت. مگه نه این که این جا دولت به همهء کارها می رسه؟»
«ببینم مامان، تو توی این مدتی که این جا هستی، تا به حال چشمات به آدمایی خورده که شبها کنار خیابون می خوابن؟»
«من بیشتر اون سالها رو در آسایشگاه بودم، اما در همین مدت کم،حتی توی زمستون دیدم که آدمایی توی کارتونن، کنار خیابونا می خوابن.»
«خب، کی باید به وضع اینها رسیدگی کنه؟»
«خب معلومه، دولت. همه چیز دست اونه.»
«ولی نمی کنه. اون هم این جا که خودشونو مهد تمدن و قانون می دونن. پس می بینی که همهء کارهارو دولت نمی تونه انجام بده. اون هم دولتی که ما داریم.»
« منظورت از این حرفا چیه؟»
« منظورم اینه که خیلی از کارها رو خود مردم، اونهایی که امکانش رو دارن می تونن انجام بدن. کشور ما کشور ثروتمندیه و خیلیها هستن که سهم بیشتری از این ثروت بردن، بعضیهاشون به حق و بعضیهاشون به نا حق. خب، اونهایی که می تونن باید به بقیه کمک کنن.مامان، مگه شما نگفتین قصد دارین یه سازمان خیریه راه بندازین که به آدمای بی خانمان و فقیر خدمت کنه؟»
« خب، چرا گفتم.»
«بهتر نیست این کارو برای مردم سرزمین خودتون انجام بدین؟»
«به نظر من فرقی نداره . آدم آدمه، چه این جا زندگی کنه و چه جای دیگه.»
« این درست، ولی ما یه ضرب المثل داریم با این مضمون که چراغی که به خونه رواست، به مسجد حرامه. من نمی گم بین آدما فرقی وجود داره، ولی همین کشوری که ما الان توش هستیم، سالهای سال کشور مارو زیر سلطه داشته و منابعش مثل نفت رو دزدیده. از گلوی مردم ما بریده و به مردم خودش داده. در نتیجه، اینا قدرتمند شدن و ما ضعیف.»
«صنم جون، من از سیاست اصلا خوشم نمی آد و مردم دنیا هم برام فرقی ندارن. من بین این آدما زندگی کرده م و خودمو به اونها مدیون می دونم. بنایر این اگه به مردمش کمک کنم، وظیفه مو انجام داده م.اما مردم مملکت من با من خوب رفتار نکرده ن.»
« اگه بعضیهاشون با شما نامهربون بودن، عوضش خیلیهاشون هم خوب هستن؛ خیلیهاشون. الان این آدمایی که توی این گزارش دیدی به نظرت گناهشون چیه؟ این آدما احتیاج به کمک دارن و افرادی مثل ماها می تونیم کمکشون کنیم. مامان به شما قول می دم اگه برگردین ایران و این سازمان خیریه ای که این جا قصد دارین راه بندازین، اون جا درست کنین، به شما قول می دم از این کار اصلا پشیمون نمی شین که هیچ، رضایت خاطر زیادی هم به دست می آرین.»
« عزیزم، تو برای راضی کردن من به برگشتن به ایران دنباله بهانه می گردی. درسته که من از دیدن این صحنه های دلخراش ناراحت شدم، ولی این دلیل نمی شه به جایی برگردم که ازش خاطره های بدی دارم.»
« اون خاطره های بد به اون جا مربوط نیست. به آدما مربوط می شه؛ به تصمیم های غلط و ندانم کاریها. مردم کشور ما لیاقت این کمک رو دارن . به شما قول می دم وقتی مهربونی هموطنهای خودتونو ببینین، به من حق می دین.»
« صنم، اگه من به ایران برگردم، قول می دی با من بمونی و ترکم نکنی؟»
«بله مادر، قول می دم.»
«پس، من به امید تو برمی گردم ایران.»
صنم از شنیدن این حرف به قدری خوشحال شد که نا خودآگاه دست به گردن سهیلا انداخت و گونه های او را بوسید. « مامان تو خیلی ماهی. خیلی.»
صنم روز بعد آن خبر را به رعنا و شیرین داد. شیرن از شنیدن آن خبر چهره در هم کشید. صنم که دریافته بود دلیل این امر چیست، گفت:« مامان شیرین، من که قبلا هم یکی دو بار به شما گفتم خیالتون از اون بابت راحت باشه. من باز هم قول می دم هیچ ارتباطی بین پدر و سهیلا به وجود نمی آد و به زندگی شما لطمه ای وارد نمی شه. سهیلا برای منظور دیگه ای برمی گرده ایران و اون هم زندگی کردن با منه، چون من حاضر نیستم این جا بمونم و سهیلا هم دوست داره در کنار من باشه. توی ایران سر سهیلا رو اون قدر گرم می کنم که وقت سرخاروندن نداشته باشه.»
رعنا که از رفتن صنم خوشحال نبود و در طی این مدت حسابی به او عادت کرده بود، با ناراحتی پرسید:«خب ، حالا کی می ری؟ دست کم صبر کن تا بچهء من به دنیا بیاد.»
« باشه عزیزم. اون قدر می مونم تا خاله شدن رو به چشم ببینم.»
صنم بیشتر وقت خود را در خانهء رعنا می گذراند و یکی از دلایل آن خبرهایی بود که گهگاه از فراز می شنید. آرش سر از پا نمی شناخت و برای پدر شدن دقیقه شماری می کرد. طبق پیش بینی دکتر، رعنا در پایان نخستین ماه فصل پاییز فرزندش زا به دنیا می آورد و تا آن روز چیزی نمانده بود.
چند روز به زایمان رعنا مانده بود که رسیدن خبری از فراز، صنم را به هم ریخت. آن شب همه در خانهء رعنا دور هم جمع شده بودند که عمه اشرف زنگ زد. شیرین، پس از احوالپرسی، گوشی را به صنم داد وگفت:« صنم جون، عمه اشرف با شما کار دارن.»
صنم که از شوق آمدن سهیلا به ایران و این که چند روزی بیشتر به آن روز موعود نمانده بود، روی زمین بند نبود و جست و خیز کنان راه می رفت، در حالی که آوازی را زیر لب زمزمه می کرد ، گوشی را از شیرین گرفت.
«سلام عمه جون، حالت خوبه؟»
« سلام عزیزم، حال من خوبه، تو چطوری؟ همین روزها خاله می شی شیطون، خیلی خوشحالی؟»
«نمی دونی چه قدر خوشحالم عمه جون، هم دارم خاله می شم، هم به آرزوی بزرگم دارم می رسم.
چی شده؟»
«مامان سهیلا قرار گذاشته با من بیاد ایران و اون جا بمونه.»
«دیگه بهتر از این نمی شه... خب پس خبری که می خواستم بهت بدم، باشه برای وقتی که اومدی این جا.»
«عمه جون بگو ... الان خیلی سرحالم و آمادهءشنیدن هر خبری، حتی خبرهای بد. ببینم، مربوط به کی می شه؟»
«نه عمه جون، دلم نمی آد این حال خوش رو ازت بگیرم.»
«ولی این یکی فرق می کنه.»
«چه فرقی؟»
«چون به فراز مربوط می شه.»
صنم از شنیدن نام فراز و واژهء « خبر بد » که به فراز مربوط می شد، به خود لرزید. ناگهان جسد فراز را در برابر چشمان خود مجسم کرد. با صدایی متزلزل گفت:« باشه عمه جون، بگین.»
«عزیزم تو خودت اصرار کردی، وگرنه من نمی خواستم بگم. چند روز پیش، یعنی دقیقا سه روز پیش، با طوبا هوس کردیم بریم طرف بالاهای شمرون هوایی بخوریم. توی یکی از رستورانهای دربند فراز رو دیدم. اول فکر کردم اشتباه می کنم، ولی وقتی خوب دقت کردم ، دیدم خودشه. سر و مر و گنده و کاملا سرحال بود. وقتی که اون به من نگاه کرد و بلافاصله نگاهشو دزدید و بعد هم بلند شد و رفت، یقین کردم که خودش بود.»
« خب، این کجاش خبر بدیه، اتفاقا خوشحال می شم بشنوم حال فراز خوب شده. مگه خودتون نگفتین تنهاش بذارم تا با خودش خلوت کنه و با مرگ ویولت کنار بیاد؟»
« اما مثل این که زیادی تنهاش گذاشتی.»
«چه طور مگه؟ با کسی بود؟»
« ناراحت نشو عزیزم.... خب، حرف من به خودم ثابت شد که اون تو رو برای سرگرم شدن خودش می خواسته و اگر هم زنش رو به اون حالت نشونت داده، برای جلب توجه و دلسوزی تو بوده.»
اشکهای صنم،آرام از گوشهء چشمانش روان شد و راه گونه هایش را در پیش گرفت. عمه اشرف از سکوت او دریافت که گریه می کند.« عزیز دلم، گفتم که حالت گرفته می شه،ولی تو گوش نکردی، اصلا بگذریم...»
« نه، عمه جون، خواهش می کنم. ادامه بدین. با کی بود؟»
« با یه دختر حدودا بیست و چهار پنج ساله و خیلی هم خوشگل، ولی نه از اونهایی که اهل زندگی هستن. اول خیال کردم خواهرشه، چون پشتش به من بود. موهای بلند و صاف و قشنگی داشت، ولی یادم اومد که خواهر فراز موهای کوتاه داره، یعنی یادم اومد که تو مراسم ویولت که دیدمش موهاش کوتاه بود و توی این مدت امکان نداره اون قدر بلند شده باشه. به هر حال، وقتی بلند شدن که برن قیافهء دختره رو هم دیدم. راستش نمی خواستم اصلا بهت بگم. ولی با خودم گفتم که خیالت رو راحت کنم که توی دیار غربت زیاد غصه نخوری و از فکرش بیای بیرون.»
صنم که بر خود مسلط شده بود، با صدایی محکم گفت:« خیلی ممنون عمه جون. متشکرم که چشمامو باز کردی. من می خواستم چند روز دیگه که رعنا فارغ می شه بیام، ولی فعلا، شاید یکی دو ماهی، سفرم رو به تعویق انداختم تا خودمو بسازم و از فکر فراز به کلی بیرون بیام.»
درد زایمان درست مطابق پیش بینی دکتر شروع شد. نیمه شب بود که رعنا بر اثر دردهای منقطع زایمان از خواب پرید و شیرین را که در کنار تخت او خوابیده بود، بیدار کرد. شیرین بلافاصله با بیمارستان تماس گرفت و در حدود ده دقیقهء بعد آمبولانس زایشگاه جلو در خانهء آرش متوقف شد و رعنا را به زایشگاه انتقال داد. صنم و آرش نیز با خودروی آرش به زایشگاه رفتند.
سپیدهء صبح دمیده بود که فرزند رعنا، پسرکی تقریبا درشت و با پوستی کاملا سفید، به دنیا آمد. آرش از خوشحالی بالا و پایین می پرید و به همه می خندید و با همه دست می داد. صبح که رعنا را از اتاق زایمان به بخش منتقل کردند، آرش اتاق را با گلهای رنگارنگ و زیبا پر کرد و دستبندی را که به همین منظور از مادرش گرفته بود. به دست رعنا بست. دانه های درشت زمرد نصب شده به دستبند، توجه شیرین و صنم را جلب کرد و بیشتر از آن شادمانی آرش بود که به همه فهماند او زن و فرزند نورسیده اش را چه قدر دوست دارد.
پس از انتقال رعنا به خانه، مهرداد تلفنی به رعنا و شیرین و آرش تبریک گفت و دادن هدیه را به آمدن خودش به انگلیس در ماه بعد موکول کرد. صنم، با وجود شنیدن آن خب بد، خبری که همهء کاخهای آرزویش را از پایه ویران کرد، چهره ای شاد و گشاده داشت که شاید دلیل آن افسرده نکردن جمع بود.
نوزاد را آریو نام گذاشتند و این نامی بود که به خواست آرش انتخاب شد و کسی هم با آن مخالفت نکرد. در یکی از روزهایی که شیرین برای خرید بیرون رفته بود، صنم از سهیلا خواست برای دیدن رعنا و نوزادش به خانهء آرش بیاید. سهیلا، پس از دیدن آریو، به اندازه ای خوشحال شد که بی اختیار اشک ریخت و آرزو کرد هر چه زودتر فرزند صنم را نیز ببیند. هدیهء سهیلا برای رعنا، گردنبندی الماس نشان با دو گوشواره بود که رعنا بابت آنها خیلی تشکر کرد.
در سراسر مدت پرواز بیش از پنج ساعنهء لندن به تهران، صنم بی وقفه برای سهیلا حرف می زد. صنم که در عرض یک ماه گذشته برای فراموش کردن فراز تلاش بسیار کرده و تا حدی نیز موفق شده بود، از برنامه ای که برای سهیلا آماده کرد، هر چند خودش نمی دانست طوبا به چه دلیل فرشته را به کلانتری سپرده و رفته بود و تصمیم داشت در اولین فرصت از این موضوع آگاه شود.
چون صنم موضوع آمدن خود را به فرشته اطلاع داده بود، وقتی درسالن فرودگاه مهراباد با فرشته، طوبا و عمه اشرف رو به رو شد، تعجب نکرد. عمه اشرف و فرشته و نیز طوبا هر یک دسته گلی زیبا در دست داشتند و همگی با در آغوش کشیدن و بوسیدن سهیلا به او خوشامد گفتند.
عمه اشرف لحظاتی چند به صورت سهیلا خیره شد، سپس گفت: عزیزم گذر زمان با همهء بی رحمی نتونسته روی چهرهء قشنگت اثر بگذاره . تو هنوز هم زیبایی.
این حرف عمه اشرف چنان اثری بر سهیلا گذاشت که نتوانست جلو هق هق گریه خود را بگیرد. او در میان نگاههای حاکی از شگفتی دیگر حاضران درسالن، برشانهء عمه اشرف سر گذاشت و با اشکی زلال عقده های چندین سالهء خود را از دل بیرون ریخت.
آن شب در خانهء عمه اشرف سوته دلا ن گرد هم آمدند. فرشته که از سیمین اجازه گرفته بود شب را نزد صنم بماند، بیش از همه خوشحال بود. صنم، پس از زنگ زدن به سیمین، از او تشکر کرد و گفت که حتما به دیدارش خواهد رفت. سهیلا از طوبا خیلی خوشش آمده بود، به ویژه از لهجهء آذری او و وقتی حرف می زد، با شوق به چهره اش چشم می دوخت. صنم طبق قولی که به خود داده بود، از طوبا خواست موضوع به کلانتری تحویل دادن فرشته را تعریف کند. او که حرف زدن به فارسی برایش دشوار بود، به هر حال گفت: ما توی یکی از دهات زنجان زندگی می کردیم. من پونزده ساله بودم که با احد ازدواج کردم. احد پسر عموی من بود. چون توی ده کار وزمین نداشتیم، مجبور شدیم بیاییم تهران. از اول توی همین خونه که مال یکی از همولایتیهای ما بود زندگی می کردیم. یک سال از آمدن ما به تهران می گذشت که من حامله شدم و زاییدم. اسم دخترمون رو که الان فرشته س، جیران گذاشته بودیم. شوهرم مدتی بود که خیلی عوض شده بود و با من خیلی دعوا می کرد و کتکم می زد. اون همیشه می گفت این بچه مال من نیست ولی خدا شاهده که من به هیچ مردی غیر از شوهرم حتی نگاه نمی کردم. تربیت ما این جوری بود که حرف زدن با مرد نامحرم رو بد می دونستیم.
یک روز شوهرم به من گفت بیا بچه مون رو بفروشیم، چون پول خوبی براش می دن. من با گریه و زاری نذاشتم این کار رو بکنه. می دونین، بعدها فهمیدم که شوهرم معتاد بوده و پول فروش بچه رو برای زهرماری خودش می خواسته. من مثل گربه ها مواظب جیران بودم. جیران سه ماهه بود و خیلی هم خوشگل بود... مثل الان. الهی قربونش برم... احد یه روز آمد خونه و تا حواس من پرت شد، جیران رو برداشت و از خونه رفت بیرون. من متوجه شدم و دویدم دنبالش... نزدیکیهای کلانتری بود که بهش رسیدم و هرطور بود جیران رو از دستش در آوردم. احد دنبالم کرد و چون می دونستم از کلانتری می ترسه، دویدم طرف کلانتری. سربازی که نگهبان دم در بود، آذری بود، چون وقتی گفتم کمکم کن شوهرم می خواد بچه م رو بگیره، به زبون آذری گفت بچه رو بده به من. من بچه رو دادم و وقتی دیدم استوار داره می آد، فرار کردم. موقع فرار زمین خوردم، چادرم از سرم افتاد و استوار صورت منو دید که گمان می کنم خواست خدا بود.
شوهرم دیگه به خونه برنگشت و صاحب خونه خیال می کرد اون بچهء منو برداشته و فرار کرده. من هم گفتم بچه رو پدرش برده. مشتی علی، همون صاحب خونه، مثل دخترش با من رفتار کرد و نگذاشت از اون خونه برم. من که منتظر برگشتن شوهرم بودم، می رفتم خونه های مردم کارگری می کردم و زندگی خودمو می گذروندم. چند بار هم چند نفر می خواستن شوهر من بشن، ولی گفتم من هنوز شوهر دارم و احد یه روزی برمی گرده. هنوز هم منتظرم که برگرده. وقتی جیران جان، یعنی فرشته جان رو توی خونه م دیدم، از شرمندگی فرار کردم. می دونستم دخترم از این که من دادمش به کلانتری خیلی ناراحته... البته من یک هفته بعد برگشتم به کلانتری، همون سرباز همولایتی به من گفت بچهء تورو داده ن به پرورشگاه. من هم که دیدم نمی تونم ازش نگهداری کنم، با خودم گفتم بهتره همون جا باشه.
« بعد از دو ماه اون پرورشگاه رو پیدا کردم. رفتم پیش خانومی که رئیس اون جا بود. گفت فرشته رو دادن به یک خانوادهء خوب و پولدار. من دیدم دخترم، جیرانم، پیش اون خانوم وآقا خوشبخت می شه، ولی اگه پیش خودم باشه، آدم بدبختی می شه مثل خودم .... خدا رو شکر میکنم که هم فرشته رو پیدا کردم...هم عمه خانم رو. عمه خانم فرشته هستن. من روزی صد بار خدارو شکر می کنم.... اگه اون پرورشگاه نبود، جیران من از بین می رفت. خدایا شکرت ..... خدایا شکرت.»
سهیلا که با همهء حواس خود به سخنان طوبا گوش می داد، آرام آرام اشک می ریخت. فرشته نیز که بر روی مبل روبه روی طوبا نشسته بود، اشک می ریخت و زیر لب زمزمه می کرد:
«من بچهء جوادیه ام
این جا هوا همیشه گرفته ست
این جا همیشه ابر است
باران اشک/باران غم/ باران فقر/ باران کوفت / باران زهرمار
این جا هوا همیشه بارانی ست
وقتی که باران می بارد
یعنی همیشه،
باید دعا کنیم
و از خدا بخواهیم
نیرو دهد به بام کاهگلی مان
در این محله اکثر مردم/ محصول ناله های قطارند
زیرا که هر نصف شب/ چندین بار/ هر مادر و پدری از خواب می پرد!*
سهیلا که ضمن نگاه کردن به طوبا، به گفته های فرشته نیز گوش می کرد، از او خواست که این شعر را دوباره بخواند و فرشته، این بار با صدایی بلندتر، شعر را خواند. اشک تاثر چشم همهء حاضران را پر کرده و بر گونه ها روان شده بود.
سهیلا نگاهی به صنم انداخت که او همهء مکنونات ضمیرش را از آن نگاه خواند. سهیلا تصمیم خود را گرفته و صنم از همان نگاه بر آن واقف شده بود. شب، هنگام خواب، عمه اشرف اتاقی را که چهار تخت در آن بود، در اختیار صنم و سهیلا گذاشت. مادر و دختر تا پاس از شب، دست در گردن یکدیگر، به گفت و گو مشغول شدند و سهیلا از آمدن خود به ایران ابراز رضایت کرد.« اصلا تصورش رو هم نمی کردم که با این همه محبت روبه رو شوم. عمه اشرف مثل قدیما مهربونه. طوبا بدجوری تو دلم جا گرفته. از فرشته هم خیلی خوشم اومده. صنم، تو فهمیدی چی تو ذهنم می گذره، مگه نه؟»
«بله مادر. پرورشگاه.»
« درسته. من می خوام یه پرورشگاه بسازم. هزینه ش هر چی بشه برام مهم نیست. به لطف عادل و به یاد اون یه پرورشگاه می سازم. تو می دونی باید چه جوری شروع کنم؟»
«شروع همچین راهی کاملا مشخصه. ما می تونیم بریم یه پرورشگاه خیریه. از مسولان اون جا بپرسیم که برای شروع کار چه چیزهایی لازمه... آهان، راستی یادم اومد. فرشته یه دوستی داره به اسم آذر که البته همشاگردی
*شعر« من بچهء جوادیه ام» از عمران صلاحی.
خود من هم بوده. آذر برادری داره به اسم خسرو که پسر خیلی دست و پاداریه و اون طور که آذر می گفت، تو هر اداره ای آشنا داره. هروقت خواستین، با خسرو تماس می گیرم.»
«فعلا می خوام یه خونه تهیه کنم. یه کمی هم برم بگردم. به بندرعباس یه سر بزنم و زادگاهم رو ببینم. بعد می ریم سراغ دایر کردن پرورشگاه. باشه؟»
«قبوله مامان.»
«صنم جون، نگفتی با فراز می خوای چه کار کنی؟»
«مادر خواهشی از شما دارم اینه که دیگه اسمی از فراز نیارین. فراز مرد. می خوام زندگی جدیدی رو همراه تو شروع کنم.به نظر شما عیبی داره؟»
« نه که نداره عزیزم... من از خدا می خوام که با تو باشم....اصلا، قول و قرار ما همین بود که با هم باشیم. ولی تو جوونی، تو اول زندگیته، باید طعم عشق رو بچشی، باید عاشق بشی، زندگی بدون عشق، یعنی توی قفس بودن و با اب و دونه ای سزکردن، بدون هیچ لذتی از زنده بودن.ببین صنم، با من رو راست باش، تو هنوزم ته دلت فراز رو دوست داری. نگو نه، چون باورم نمی شه. من خودم طعم عشق رو چشیده م، بنابر این دلی رو که در عشق کسی می تپه، خوب می شناسم...دل تو هنوز هم با هر تپش می گه فراز...»
«مامان من فراز رو زمانی دوست داشتم، وقتی می دیدمش، به هر کاری دست می زدم که به من توجه کنه، ولی وقتی اون کس دیگه ای رو به من ترجیح داده، چه کار کنم؟ برم به پاش بیفتم و بگم تو رو خدا بیا به من رحم کن و دوستم داشته باش! مادر این جا با همه جاهای دنیا فرق می کنه، این جا اگه به کسی، به خصوص زنی به مردی، بگه دوستت دارم، مرد هزارتا فکر وخیال می کنه... می گه ببین چه ایرادی داره که می خواد خودشو به خیک من ببنده. می گه از همه جا رونده و مونده ای. اگه به مردی بگی دوستت دارم، تا حرف پیش بیاد، می کوبه تو سرت که آره، تو بودی که دنبالم افتادی، تو برام موس موس می کردی، وگرنه من هزار هزار کشته مرده داشتم، برای همین باید مرد به دنبال زن بیفته. البته، می دونم اگه عشق واقعی وجود داشته باشه، من و تویی در کار نیست. اما اگه باشه. اگه فراز، اون طور که من تصور می کردم، به من علاقه داشت، توی این مدت نزدیک به یک سال، این موضوع رو یک جوری نشون می داد. ولی اون برعکس نشون داد. فراز رفتن من رو بد تعبیر کرد و رفت دنبال کس دیگه... پس بذار بره. مامان، مامان طعم عشق چشیدهء من، اگر فراز سر سوزنی عشق نثار من می کرد، خروار خروار عشق به پاش می ریختم... ولی اون...»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از صفحه ی 335تا 357
فصل 16
وکیل سهیلا مقدار پول درخواستی او را برایش حواله کرد . سهیلا ، پس از خریدن خانه ای ویلایی در شمالی ترین نقطه ی تهران و خریدن خودرویی ، همراه صنم به سفر شمال رفت . پس از آن با هم و با هواپیما عازم بندر عباس شدند و او دو روزی در زادگاه خود بود و صنم را به دیدن محله ی قدیمی خود برد ؛ محله ای که هنوز هم آثار فقر بر چهره اش دیده می شد . پس از دیدن آن جا بود که سهیلا زیر لب گفت :
_ برای ساختن این خراب آباد سالها و خروارها پول لازمه .
و صنم نیز افزود :
_ یک کمی هم همت و گذشت .
دیدار از چند شهر جنوب ، سهیلا را در تصمیم خود راسخ تر کرد و پس از بازگشت به تهران ، روزی از صنم خواست کار تاسیس پرورگاه را شروع کند . صنم ابتدا با آذر تماس گرفت و قصد خود و سهیلا را با او در میان گذاشت و گفت خواهان کمک از خسرو هستند .
دیدار خسرو و سهیلا در محیطی دوستانه انجام گرفت . سهیلا که نحوه ی برخورد و ظاهر خسرو نظرش را جلب کرده بود ، دریافت با فردی با جربزه طرف است که اهل عمل و انسانی دلسوز است . خسرو به سهیلا گفت که برای شروع کار ابتدا باید محلی را تهیه کنند . خانه ای بزرگ و دارای اتاقهای متعدد و حیاتی باغ مانند .
فرا رسیدن زمستان کار را کمی دشوار کرده بود . خسرو به همراه صنم و سهیلا جستجو برای یافتن خانه ی مورد نظر را آغاز کزدند . مراجعه به آژانس های املاک ، آگهیهای روزنامه و رفتن به محل های واجد شرایط شده بود جزء کارهای روزانه شان . خسرو که از محل کار خود مرخصی گرفته بود ، از صبح تا اواخر بعد از ظهر به سهیلا و صنم کمک می کرد و گاه تا چند ساعت پس از تاریکی هوا به کارش ادامه می داد .
سرانجام باغی با دوساختمان قدیمی ساز در آن پیدا شد که در منطقه ی نیاوران قرار داشت .
سهیلا محوطه ی باغ مانند را پسندید ، ولی ساختمان به نظرش بسیار قدیمی و کهنه بودند . از این رو تصمیم گرفت ساختمانها را از نو بسازند . او برای این کار با شرکتی که کارهای ساختمانی انجام می داد ، وارد مذاکره شد و قراردادی بست . عوامل شرکت کار خودرا آغاز کردند و با وجودی سردی هوا ، کار به خوبی پیش می رفت. سهیلا تصمیم داشت ، در صورت مساعد بودن هوا ، برای روزهای عید پذیرایی کودکان بی سرپرستی شود که از پرورشگاه دیگر معرفی می شدند .
موضوع جالب توجه آن بود که مدیر شرکت ساختمانی در مذاکرات اولیه تاکید می کرد که ساختمان آن دو عمارت دست کم شش ماه وقت می گیرد که از نظر سهیلا زیاد بود و او اصرار داشت که تا عید کار تمام و ساختمانها تحویل داده شود . چیزی نمانده بود که مذاکره بی نتیجه بمتند که در یکی از نشستها مدیر شرکت اعلام کرد با به کارگیری افراد و امکانات بیشتر ، کار را در موعد مقرر به پایان خواهد رساند و و در برابر سوال سهیلا که دلیل این تغییر عقیده چیست ، گفت مهندس شرکت قول داده است که این طرح را با نظارت شخصی در موعد مقرر به پایان رساند .
اوایل دی ماه بود که کار آغاز شد. صنم که در ضمن جستجو برای یافتن محل مناسب ، تجربیاتی کسب کرده بود ، روزها به اتفاق خسرو به محل ساختمان سازی می رفت و چند ساعتی بر کار نظارت می کرد . کار با سرعتی باور نکردنی پیش می رفت به طوری که سبب حیرت سهیلا و صنم شد . صنم روزی از سرکارگر ساختمان پرسید :
ـ مهندس ساختمان این جا کیه ؟
سرکارگر که سعی می کرد خود را خبره نشان دهد ، گفت :
_ خیلی از کارهای ساختمون به عهده ی بنده است ، البته آقای مهندس هم نظارت دارند . ایشون اینجا نیستند ، ولی هروقت اومدن می گم بیان خدمتون .
روز بعد صنم ، طبق معمول در گوشه ای از حیات ایستاده بود و به کار کارگران نظارت می کرد . خسرو در میان کارگران مشغول حرف زدن بود . صنم غرق در افکار خود بود که صدایی از پشت سرش آمد .
_ از کارها راضی هستین ؟
صنم ، پیش از آ«که برگردد ، برجا میخکوب شد . آیا درست شنیده بود ؟ صدای آشنا . همان صدا بود ؟ او مردد ، اما خیلی سریع برگشت . نه ، امکان نداشت . خودش بود .
_ شما اینجا چه کار دارین آقای افراشته ؟
_ شما اینجا چه کار دارین خانم ارفع ؟
_ این ساختمون با نظارت من ساخته میشه .
_ ولی کسی تا حالا بنای زن ندیده . این ساختمون با نظارت یه نفر ساخته میشه ، اون هم منم .
_ پس مهندس ناظر این ساختمون شمایین ؟
_ بله مگه اشکالی داره ؟ مدرک تحصیلی رشته ی ساختمانم رو هم از فرانسه گرفتم .
_ که البته طرح های تحقیقاتی اونو کس دیگه ای انجام داد !
اوه ، چه خوب یادتونه ! ... عجیبه شما خود منو از یاد بردین ، ولی همکلاس منو که در تحقیقات کمکم می کرد یادتونه !
_ من نبودم که شما رو از یاد بردم . شما این کارو کردین .
_ واقعا" که ! کی گذاشت و رفت ؟ اون هم در موقعیتی که بهش از همیشه بیشتر نیاز یود .
_ شما به من نیازی نداشتین آقای افراشته ... شما توی عالم خودتون بودین و هیچ کس رو به اون راه نمی دادین . بعدش هم کسان دیگه ای رو واردش کردین ... حالا خواهش می کنم برین و مزاحم من نشین .
صنم پس از گفتن این حرف ، از فراز رو برگرداند و چند قدمی دور شد . اما فراز به دنبالش رفت و گفت :
_ صنم ، من همه ی این نمایشهای مسخره رو ترتیب دادم تا تو رو ببینم . من می دونستم که تو اومدی ایران ، اون هم با مادرت ...
_ از کجا می دونستی ؟
_ مهم نیست از کجا فهمیدم ، مهم اینه که وقتی فهمیدم به قدری خوشحال شدم که گمان می کنم روح ویولت از من رنجید ، چون همون شب خوابشو دیدم که با من قهر بود و حرف نمی زد . من با روح ویولت حرف می زنم ، اون منو راهنمایی می کنه ...
_ پس همون روح به تو گفت بری سراغ اون دختر خانم مو بلند و خوشگل ؟
فراز ، به شنیدن این حرف ، با صدای بلند خندید و پس از چند ثانیه گفت :
_ فهمیدم موضوع از کجا آب می خوره ... حتما عمه اشرف این رو به شما گفته . درسته ؟
_ بله درسته .
_ گوش کن صنم ، ما باید بیشتر از اینها با هم حرف بزنیم ... خیلی چیزها هست که باید روشن بشه . الن یک ساله که از هم دوریم و توی این یک سال خیلی اتفاقها افتاده که تو ازش خبر نداری ...
صنم که هنوز قانع نشده بود و حرف های فراز را دروغ می پنداشت ، چند قدم دیگر به جلو رفت و گفت :
_ من نمی خوام چیزی بشنوم . خواهش می کنم مزاحم من نشو . برای من دیگه فراز وجود نداره . فراز مرد .
فراز باز هم به سوی او رفت ، اما وقتی خواست دهن باز کند و حرفی بزند ، دستی از پشت سر یقه ی کتش را گرفت و کشید :
_ صنم خانم مزاحمتون شده ؟
خسرو که از دور شاهد گفت و گوی قهر آلود صنم و فراز بود با این تصور که فراز مزاحم صنم شده است ، خود را به فراز رسانده و از پشت یقه ی کتش را گرفته بود . گرچه خسرو قدی کوتاه تر از فراز داشت ، با دستان قوی خود کت فراز را آنقدر محکم گرفته بود که او نمی توانست تکان بخورد . پیش از آنکه فراز حرکتی کند ، خسرو با دست دیگرش ، یکی از دست های فراز را گرفت و محکم پیچاند و به پشتش برد و همان جا نگه داشت .
فراز که امکان حرکت نداشت و در ضمون از این حرکت مردی که نمی شناخت خشمگین شده بود ، به صنم گفت :
_ به این بادی گاردت بگو ولم کنه وگرنه می گم کارگرها حالشو جا بیارن !
صنم برای اینکه به غائله ختم دهد ، خطاب به خسرو گفت :
_ خسرو خان ولشون کنین . ایشون مهندس ناظری هستن که ساختمون رو می سازه .
خسرو یقه ی کت و دست فراز را رها کرد و گفت :
_ ببخشین آقای مهندس ولی صورت ظاهر قضیه طوری بود که آدم شک می کرد که نکنه شما مزاحم خانم شده باشین .
فراز که هنوز از کار خسرو خشمگین بود ، رو به صنم گفت : معلوم میشه شما هم بی کار نبودین و برای خودتون یکی رو دست و پا کردین .
صنم که بدش نمی آمد فراز را امتحان کند ، گفت :
_ این به اون در . تو رفتی پی کار خودت ، خب معلومه که منم باید به فکر خودم باشم .
سپس خطاب به خسرو گفت :
_ خسروخان بریم .
پیش از آنکه صنم چند قدمی دور شود ، فراز با گامهایی بلند و پرشتاب رو به روی صنم قرار گرفت و در حالی که دستش را به نشانه ی بی حرکت ماندن رو به سوی خسرو بالا برده بود ، از صنم پرسید :
_ این آقا کیه ؟
صنم نگاهی از سر بی اعتنایی به او انداخت و گفت :
_ خب معلومه ، نامزدم .
_ تو دروغ می گی !!
_ چه دلیلی داره دروغ بگم ؟ اصلا" به تو ربطی نداره که این آقا کیه و من چه کار می کنم .
فراز که دیگر نمی توانست بر خود مسلط باشد ، با صدایی که به فریاد بیشتر شبیه بود ، گفت :
_ به من مربوطه ... خیلی هم مربوطه صنم خانم ... من همه ی موقعبت هام رو به خاطر تو از دست دادم ، فقط به خاطر تو . پس تو هم حق نداری با من اینجوری رفتار کنی ... فهمیدی !!!
صنم که دید کارگران دست از کار کشیده و به آنان نگاه می کنند ، بی آنکه حرفی بزند به راه افتاد و از باغ بیرون رفت . خسرو نیز به دنبال او از باغ خارج شد .
_ صنم خانم یشه بگین موضوع چیه ؟
_ چیزی نیست .
_ خب ، چرا به این آقای مهندس گفتین من نامزدم شماهستم ؟
_ ماجراش زیاده ، فقط از شما خواهش می کنم بهش حرفی نزنین و خدایی نکرده درگیر نشین .
_ نه صنم خانم ، من اصلا اهل دعوا نیستم . من اگر هم دیدین پشت یقه اش رو گرفتم ، برای این بود که یک کمی غیرتی شده بود .
_ من می رم خونه . شما اینجا باشین که کارها خوب پیش بره . من باید برم شرکت ساختمانی ببینم چه میشه کرد . باید شرکت پیمانکار رو عوض کنیم .
_ ولی صنم خانم اینکارامکان نداره . وقتی با شرکتی قرارداد بستی برای لغوش باید خیلی خسارت پرداخت .
_ مهم نیست خسارتش رو می دم . یعنی مامان می ده . راستی خسرو خان ، این شرکت ساختمانی رو کی پیدا کرد و قرار داد بست .
_ من پیدا کردم ... یعنی ، در واقع اونها منو پیدا کردن ... راستش به یکی از شرکتهای ساختمانی مراجعه کردم ، به من گفتن این طرح رو در این مدت نمیشه انجام داد ، بعد نشونی این شرکت رو دادند . من باز هم رفتم سراغ یه شرکت دیگه ، اونها هم نشونی همین جا رو دادن . چهار تا شرکت دیگه ، اونها هم همین حرف رو زدن . پیش خودم گفتم نکنه اینها با هم دست به یکی کردن ، رفتم یه شرکت دیگه که در حوزه ی کار بقیه نبود . اون شرکت های دیگه همه توی منطقه ی شمرون بودن ، ولی این یکی مرکز شهر بود . عجیبه که اون شرکت هم گفت به این شرکت مراجعه کنم . اون جا که رفتم ، رئیسش قبول کرد . البته ، من این آقا رو اونجا ندیدم . یادمه حرفی هم از مهندس ناظر در میون نبود .
صنم که تصور می کرد رازی در کار است ، شانه بالا انداخت و گفت :
_ راستش به نظرم یه جور تبانی می آد ... شاید کار کار فراز باشه .
_ فراز کیه ؟
_ همین آقا ... همین که یه زمانی ...
صنم حرفش را نیمه کاره رها کرد و به خودروی سهیلا که راننده ای پشت فرمان آن نشسته بود ، سوار شد و خودرو به راه افتاد . صنم ابتدا نشانی شرکت را به راننده داد ، ولی وقتی به شرکت نزدیک شدند ، از تصمیم خود منصرف شد و از راننده خواست به خانه ی سهیلا برود .
سهیلا که چهره ی درهم صنم را دید ، دریافت موضوعی جدی او را ناراحت کرده است . او وقتی موضوع را از صنم پرسید ، با سکوت وی روبه رو شد . اصرا سهیلا باعث شد صنم لب به سخن بگشاید .
_ مامان ، می دونی مهندس ناظر ساختمونی داریم می سازیم کیه ؟
_ نه ، من که اینجا با کسی آشنایی ندارم .
_ حدس هم نمی تونین بزنین ؟
_ نه .
_ فرازه .
_ فراز ! راست می گی ؟ چطور ممکنه . درسته اون مهندس ساختمان بود . ولی چطور شد از این شرکت سردرآورده ، اون هم مهندس ناظر ساختمون ما ؟
_ برای من هم همین سوال مطرحه . یه کلکی تو کار این فراز هست .
_ عزیزم تو که گفتی اون زن گرفته و تو رو فراموش کرده . یادمه تو هم همه ی تلاشت این بود که اونو فراموش کنی .
_ ببینم مامان ، اگه ازت بخوام قراردادی که با این شرکت داری لغو کنی ، این کارو انجام می دی ؟ البته ممکنه مجبور بشی خسارت بپردازی ؟
_ عزیزم من برای تو هرکاری که بخوای انجام میدم ، ولی ... به نظرت این کار درسته ؟ اصلا" موضوع رو برام بگو ببینم شاید داری اشتباه می کنی .
صنم گفت :
_ نمی دونم مامان ، نمی دونم .... گیج شده ام .
وسپس ماجرا را آن گونه که رخ داده بود ، شرح داد .
سهیلا دقایقی به فکر فرو رفت . سپس دست صنم را گرفت ، او را بر روی مبلی نشاند و خودش در کنارش نشست و همچنان که موهای او را نوازش می کرد ، گفت :
_ عزیزم حس ششم من می گه که فراز حرف دلش رو به تو زده . فرا زاومده پیش تو . فراز دوستت داره .
_ چی می گی مامان ، عمه اشرف اونو با زنش دیده بوده .
_ تو مطمئنی اون زنش بوده ؟ به نظر من ، تو باید به فراز فرصت یه فرصت دیگه بدی ... بذار اون حرفش رو بزنه . عجولانه قضاوت نکن . تصمیم گیری عجولانه با تو کاری رو می کنه که با من می کنه ...
_ نه مامان دلم اصلا" راضی نمیشه . نمی تونم توی صورتش نگاه کنم . مثل اینکه واقعا" ازش بدم اومده .... خواهش می کنم قراردادتون رو با اون شرکت لغو کنین .
سهیلا به ساعتش نگاه کرد ، به نیمروز چیزی نمانده بود . او به شرکت ساختمانی زنگ زد و با مدیر آن برای سه بعد از ظهر قرار گذاشت .
صنم به خانه ی مهرداد تلفن زد و چون خبر دار شد که شیرین روز قبل به ایران آمده است ، پس از خداحافظی از سهیلا ، به خانه ی مهرداد رفت . او قصد داشت با عمه اشرف نیز دیدار و با وی مشورت کند .
شیرین تعداد زیادی عکس که در حالات مختلف از آریو گرفته شده بود ، در دو آلبوم آورده بود که صنم ساعتی را به دیدن آنها سرگرم شد . اما از آنجا که ذهنش به شدتع مشغول بود ، تصمیم گرفت به خانه ی عمه اشرف برود و شب را در آنجا بماند .
پس از آنکه صنم همه ی ماجرا را برای عمه اشرف نیز بازگو کرد ، او لبخندی زد ، گونه های صنم را بوسید و گفت :
_ روزی که باید برسه ، رسید .
_ یعنی چی عمه خانم ، کدوم روز ؟
_ روزی که ن باید از تو عذر خواهی کنم .
_ عذر خواهی ؟ بابت چی ؟
بابت خبری که نسنجیدهخ به تو دادم . درسته که من فراز رو با خانمی توی رستوران دیدم ، ولی اصلا" نمی دونستم اون خانم کیه . خب ، حالا معلوم شد که من اشتباه کردم . فراز اگه کسی رو دوست داشت ، یعنی اگه به سراغ کسی رفته بود پیش تو برنمی گشت .
_ عمه جون از کجا می دونین فراز راست می گه ؟ مامان سهیلا هم همین حرف رو زد .
_ سهیلا عشق رو با همه ی وجودش لمس کرده ، برای همین اشتباه نمی کنه . من هم همین طور . من مردها رو بهتر از تو می شناسم . تو باید به فراز یه فرصت دیگه بدی ...
_ ولی من حتم دارم فراز به من علاقه نداره ... به گمانم اون می خواد انتقام بگیره .
_ انتقام ؟ انتقام چی ؟ انتقام از چی ؟ اصلا" برای چی ؟
_ عمه جون ، فراز به خاطر عشقی که در اون ناکام موند ، می خواد انتقام بگیره . برای اینکار هم هرچند یک بار به سراغ یه دختر می ره ، اونو به خودش دلبسته می کنه ، بعد می ره سراغ یه دختر دیگه .
_ که چی بشه ؟ ببینم دختر تو از این کتابای پلیسی و جنایی زیاد می خونی ؟
_ نه عمه جون ، اطمینان دارم ... اون خانمی که شما دیدین ، یکی از طعمه های فراز بوده .
_ از این افکار بچه گانه و بی معنی دست بردار . ببین ، قرار بود تو یه مدتی فراز رو تنها بذاری ، ولی تو یه سال با اون هیچ کاری نداشتی ، خب طبیعیه که خیال کنه تو فراموشش کردی . تو باید زودتر از اینها ازش سراغ می گرفتی ... حالا هم دیر نشده ، این بار که اومد سراغت ، باهاش حرف بزن . اگه تو رو قانع کرد ، به عشقش شک نکن وگرنه پشیمون می شی . خیلی وقت ها با حرف زدن می شه خیلی از مسائل رو حل کرد و جلوی خیلی از اتفاقهای بد رو گرفت ... پس یادت باشه یه فرصت دیگه به فراز بدی .
صنم آن شب خیلی فکر کرد . باز هم دلش رضایت نمی داد ، گویی خیلی رنجیده بود . او توقع داشت فراز در طی سال گذشته با وی تماش س می گرفت و تقاضا می کرد به ایران برگردد . او اندیشید اصلا" چرا خودش نیامد انگلیس ؟ اون که حالش خ9وب شده بود ، چرا رفت سراغ دختر های دیگه ؟ پس حالا باید مجازات بشه .
روز بعد صنم وقتی به خانه ی سهیلا رفت تا با او در مورد مذاکراتش با مدیر شرکت ساختمانی گفت وگو کند ، اصلا" تصور نمی کرد چنان حرف های از سهیلا بشنود .
_ دیروز که رفتم پیش مدیر شرکت ، فراز رو هم دیدم . اولا" باید یگم سلیقه ت خوبه ، پسره خوش تیپه ، هرچند سرو وضعش مرتب نبود و حرف های تو حال خوشی براش نگذاشته بود . مدیر شرکت گفت ، همه ی تصمیم گیری های شرکت با آقای افراشته س . اگه ایشون قبول کنن ، ما قرار داد رو لغو می کنیم ، وگرنه باید خسارت زیادی بپردازین . فراز گفت با لغو قرارداد هیچ مخالفتی نداره ، ولی به شرطی که من اون باغ رو به ایشون بفروشم . وقتی علتش رو پرسیدم ، گفت من می خوام دلیلش رو فقط برای صنم بگم . خب ، نظر تو چیه ؟
_ باغ رو خودش بخره ؟ نگفت برای چی ؟
_ به من نگفت ، ولی شاید به تو بگه . صنم جون ، ازت خواهش می کنم فکر هاتو هرچه زودتر بکنی و جواب بدی ، چون اگه کار متوقف بشه ، برای موعد مقرر نمی رسه ... تو دلت نمی خواد روز اول عید دل بچه هایی رو که اونقدر دوستشون داری شاد کنی ؟
_ مامان تو خودت می دونی که دل بشکنه ، دیگه شکسته ... فراز دل منو شکسته ، نمی تونم خودمو راضی کنم که ....
_ ببین دخترم ، من می دونم تو چه حالی داری ، ولی به راهی فکر کن که خودت پیش پای من گذاشتی . تو منو به کار خیلی قشنگی تشویق کردی ، حالا داری در راه انجام گرفتنش مانع ایجاد می کنی ؟ به حرف فراز گوش کن ، شاید نظرت عوض شد . من در حرفهاش صداقت دیدم . به نظر من اون عاشق توست . این رو خودش به من گفت . من صداقت رو توی چشماش دیدم . اون با نگاهش التماس می کرد . کار سختی رو انجام داد . پس تو هم باز به دلت حرف بزن ببین چی می گه .
صنم روز بعد به محل ساختمان سازی رفت . با آن که برف های ریز از آسمان می بارید ، کارگران مشغول کار بودند . فراز که کاپشن مشکی به تن داشت و کلاه آن را بالا کشیده و روی سرش گذاشته بود ، به کارگران دستورهایی می داد . صنک خیلی آهسته از در باغ وارد شده و در گوشه ای ، در پناه درختی ایستاده بود . چنگال تردید گلویش را می فشرد . می خواست پیش برود اما پاهایش توان نداشت . آنچه نظرش را جلب کرد تعداد زیاد کارگران بود . یقین پیدا کرد تعدادشان دوبرابر شده است . پس فراز تصمیم داشت هر چه زودتر آن ساختمان را بسازد .
هنگامی که در بزرگ باغ را باز کردند تا کامیون حامل مصالح وارد شود ، صنم به ناگزیر از درختی که در پناه آن ایستاده بود ، دور شد و این کار او را در دیدرس فراز قرار داد . فراز که باورش نمی شد درست دیده باشد از طبقه ی اول اسکلت فلزی با سرعت پایین آمد و چیزی نمانده بود سقوط کند . پیش از این که صنم از باغ بیرون رود ، فراز او را صدا زد .
_ حالا که اومدی ، پس بذار حرفهامو بهت بزنم .
صنم از رفتن باز ایستاد . فراز جلو آمد و وقتی با صنم روبه رو شد ، گفت :
_ سلام ... متشکرم که اومدی .
_ ولی من برای دیدن کارهای ساختمون سازی اومدم .
_ برای هر چیزی که اومدی ، ازت ممنونم .
_ ولی این کار به شما ربطی نداره که تشکر می کنین .
_ چرا اتفاقا" داره . من دارم اینجا یه ساختمون برای پرورشگاه می سازم . به اسم پرورشگاه صنم .
_ ولی اینجا رو که شما نخریدین . مادر من خریده .
_ درسته ، ولی دیروز به ایشون گفتم که حاضرم پولشون رو ، حتی بیشتر بپردازم و اینجا رو خودم بسازم .
_ چرا می خواین این کارو بکنین ؟
_ چون شما دوست دارین .
صنم لحظاتی به چشمان فراز خیره شد . به یاد حرف سهیلا افتاد . حق با او بود ، در چشمان فراز صداقتی دیده می شد انکار ناپذیر.
_ولی اینجا نمیشه حرف زد . شما جایی رو برای این کار پیشنهاد می کنین ؟
فراز از شنیدن این حرف از دهان صنم ، گویی بال در آورده بود . او که به لکنت افتاده بود ، گفت :
_ بله .... بله ... یعنی ، یعنی ، نه . هرجا که شما بگین و راحت تر باشین .
_ یه رستوران همین نزدیکی هاست و با توجه به سردی هوا ، بهتره اونجا حرفهامونو بزنیم .
_ ولی این وقت روز که رستوران باز نیست . الان ساعت نه و نیمه . اگه موافق باشی بریم تو ماشین من . هم یه گشتی می زنیم ، هم حرف .
_ باشه .
فراز که سر از پا نمی شناخت ، با لحنی زوق زده گفت :
_ پس اگه اجازه بدی ، یه چیزایی به کارگرا بگم و برگردم . میبینی که دارن تیرآهنهای اسکلت رو جوش می دن .
_ وقتی که صنم به نشانه ی تائید سر تکان داد ، فراز با سرعت و مانند بچه ها جست و خیز کنان به سوی کارگران مشغول کار رفت . صنم برگشت و با قدمهای آهسته به سوی خودروی فراز رفت که در بیرون باغ متوقف شده بود . او هنوز از آستانه ی در باغ بیرون نرفته بود که سروصدایی از پشت سرش باعث شد با سرعت رو برگرداند . همه ی کارگران ، در حالی که فریاد می کشیدند به سوی اسکلت فلزی نیمه کاره دویدند . صنم تنها یک کلمه را می شنید :
(مهندس .... مهندس )
صنم احساس کرد نیرویی مانند فشار قوی برق سراسر وجودش را لرزاند . دیگر نفهمید چه می کند و به سمتی دوید که کارگران جمع شده بودند . با نیرویی عجیب همه را به کناری زد و ناگهان فراز را دید که با سر و روی غرق در خون بر روی زمین ان نمی خورد .
جیغی از ته دل کشید ، همه را دچار وحشت کرد . سپس در حالی که به شدت اشک می ریخت ، با فریاد گفت :
_ آمبولانس ... یکی بره دنبال آمبولانس .... بدوین ، مگه مردین ....
در همین لحظه خسرو از راه رسید و بی آنکه معطل شود ، به چند نفر از کارگران گفت :
_ خیلی آروم دونفر پاهاشو بگیرن ، دو نفرم دستاشو ، بیارین بخوابونینش روی صندلی عقب ماشین من ... آروم ... آروم ...
کارگران دستها و پاهای فراز را گرفتند و همانطور که خسرو گفته بود ، او را بر روی صندلی عقب خودروی خسرو که شورلتی بزرگ و جادار بود ، قرار دادند . صنم به سرعت دوید و در صندلی جلو نشست و خسرو با شتاب به حرکت در آمد . صنم بی وقفه گریه می کرد و به صورت خود چنگ می زد . او با گریه از خسرو پرسید :
_ خسرو خان ، یعنی زنده می مونه .... فراز من زنده می مونه ..... خداجون نجاتش بده .... فراز .... فراز ... تورو خدا حرفی بزن ، چیزی بگو .... من غلط کردم .... به خدا دوستتت دارم .... به خدا دوستت دارم .... فراز ... فراز ...
خسرو که مواظب بود تصادف نکند ، سعی داشت به صنم نیز دلداری بدهد . خوشبختانه خیلی زود به بیمارستان واقع در میدان تجریش رسید و بوق زنان وارد شد . در چشم به هم زدنی دو نفر بهیار با یک برانکارد حاضر شدند و پیکر خون آلود فراز را به داخل بردند و خسرو بی درنگ به اتاق رئیس بخش و با آوردن نان یکی از دوستانش که دکتر جراح همان بیمارستان بود ، باعث شد همه ی کارکنان بسیج شوند.
صنم که آرام و قرار نداشت و نمی تواست جلوی اشک های خود را بگیرد ، در راهرو قدم میزد . خسرو وقتی مطمئن شد که فراز را در همان لحظه به اتاق عمل بردند ، نزد صنم برگشت . خسرو ، پیش از هرکار ، به سهیلا زنگ زد و او ، خیلی زود خود را به بیمارستان رساند . سهیلا که صنم را بسیار بی تاب دید ، سعی می کرد با حرف های دلگرم کننده به او آ رامش ببخشد .
دقایق به کندی سپری می شد . پس از دوساعت ، خسرو که با بعضی از پزشکان و کارکنان آشنایی داشت و اجازه یافته بود پشت در اتاق عمل برود ، برگشت و به صنم که همچنان بی تابی می کرد ، گفت :
_ شادوماد حاضر و آماده س .
سهیلا که بیش از صنم آرامش داشت ، پرسید :
_ خسروخان ، چطور شد ؟
_ سهیلا خانم ، خدا رو شکر ،بخیر گذشت . عملش تموم شد و تا نیم ساعت دیه به هوش می یاد . دکتر جراح که از دوستای منه ،گفت هیچی نشده ، فقط سرش یه شکاف برداشته که بیشتر خونریزی از اونجا بوده و دستش هم شکسته که خیلی هم ناجور نیست . گویا از ارتفاع زیادی نیافتاده بوده .
صنم که با ترید به خسرو نگاه می کرد ، گفت ک
_ خسرو خان ، تو رو خدا راست می گی ؟ یعنی فراز طوریش نشده .... نکنه این حرفها رو برای دلخوشی من می زنی ؟
_ کاری نداره ، یک ساعت صبر کنین ، همه چیز معلوم میشه .
سهیلا که به چند اتاق سرزده و وضع بیمارستان را دیده بود ، گفت :
_ خسروخان ، نمیشه به یک بیمارستان بهتر و تمیز تر منتقلش کنیم .
_ چرا ، ولی باید تا فردا صبرکنین . خودم ترتیبش رو می دم.
فراز تازه به هوش آمده و او را به اتاقی در بخش جراحی منتقل کرده بودند که سرو کله ی خواهر و برادر فراز پیدا شد . هما به نصور اینکه فراز کشته شده است ، بر سرو صورت خود می زد ، اما وقتی او را با سرو صورت باند پیچی شده دید ، کمی آرام گرفت . کارگران موضوع را به شرکت ساختمانی اطلاع داده و آنان نیز با خواهر و برادر فراز تماس گرفته بودند .
خسرو ، به کمک پزشک جراح بیمارستن که از دوستانش بود ، ترتیبی داد که همان شب فراز به بیمارستان خصوصی انتقال دادند. خبر به عمه اشرف ، مهرداد و بقیه رسید . روز بعد در اتاق فراز غوغایی به پا بود . فراز که با سرو صورت باندپیچی شده و دست گچ گرفته برروی تخت دراز کشیده بود ، قادر به تکان خوردند نبود ، زیرا به دست چپش که سالم مانده بود سرم وصل کرده بودند .
سهیلا ، پیش از آمدن همه ، بیمارستان را ترک گفته بود . او خود نیز ترجیح می داد با مهرداد رو به رو نشود و این موضوع باعث خرسندی شیرین می شد . گرچه صنم در دل آرزو می کرد وضع به گونه ای دیگر بود و بودن سهیلا و مهرداد و شیرین در حضور یکدیگر هیچ یک را ناراحت نمی کرد . او در دل می گفت ای کاش همه چشمها را می شستند و جوری دیگر می دیدند. ای انسانها سد های غرور را می شکستند و را مهرورزیدن را برای یکدیگر هموار می کردند ؛ اما افسوس که تا رسیدن به آن ناکجا آباد فرسنگها راه پیموده می شد .
مهرداد ، پس از ملاقات فراز ، هنگام بیرون رفتن از بیمارستان ، صنم را به گوشه ای کشید و گفت :
_ این آقای افراشته ، قبل از اینکه از انگلیس بیایی اومده بود پیش من و سراغ تو رو می گرفت . کاری با تو داشت ؟ البته گفت فقط می خواد احوالرسی کنه ، ولی من شک دارم ، ببینم ، مسئله ای هست ؟
_ بله پدر ، اما اگه اجازه بدین ، یه روز که اومدم خونه براتون توضیح می دم .
_ یعنی کی ؟ تو که این روزها سرت خیلی شلوغه . طرح ساختن پرورشگاهتون به کجا رسیده .
_ فعلا" که مهندس ناظرش ناکار شد .
_ مهندس ناظرش کیه ؟
_ همین فراز خان .
_ چطور . فراز که به کارهای کارخونه ی پدرش رسیدگی می کرد ، چطور شد اومد توی کار ساختمون ؟ شما ازش خواستین ؟
_ پدر جون ، شما می دونین که رشته ی تحصیلی فراز ساختمون بود . ما وقتی با اون شرکت ساختمانی قرار داد بستیم معلوم شد مهندس ناظرش فرازه . دیروز هم که من رفته بودم به ساختمون سر بزنم این اتفاق افتاد .
_ ولی خیلی شانس آورد ، چون ارتفاع کم بوده ، آسیب جدی ندیده . من با دکترش حرف زدم ، گفت یه هفته ی دیگه مرخص می شه .
صنم طوری گفت :« خدار رو شکر .» که مهرداد همه چیز را فهمید و پس از آن که نگاهی معنی داری به صنم انداخت ، خداحافظی کرد .
پس از رفتن همه ، صنم ماند تا با فراز حرف بزند . اشتیاق . نیازی شدید به این گفتگو احساس می کرد . او که رو.ز گذشته در لحظه ای همه ی آرزوهای خود را بر باد رفته می دید ، امروز پر از امید بود . احساس می کرد از ناراحت کردن فراز شرمنده شده است و باید هرچه زودتر از او عذر خواهی کند .پس از ملاقات ، دکتر باز هم فراز را معاینه کرد و چون حال عمومی او مساعد نبود ، از صنم خواست او را تنها بگذارد .
فراز از دکتر خواست اجازه دهد پیش از رفتن صنم چند دقیقه ای با او حرف بزند . پس از رفتن دکتر ، صنم که با نگاهی شرمسار به فراز نگاه می کرد ، گفت :
_ منو ببخش ، تقصیر من بود . باید ازت عذر خواهی کنم .
فراز که توان چندانی برای حرف زدن نداشت ، لبخندی بی رمق زد و گفت :
_ اگه می دونستم با یکمی زخمی شدن تو با من مهربون می شی ، حاضر بودم خودمو از بالای برج ایفل پرت کنم .
_ خب اون وقت دیگه وقت نمی کردیم با هم حرف بزنیم .
خندیدن باعث می شد همه ی اعضای بدن فراز درد بگیرد ، با این حال به این حرف صنم خندید . فراز با همان صدای بی حال گفت : صنم ، من از بچه های شرکت خواستم یه مهندس ناظر بفرستن سر ساختمون و کاری کنن ساختومن تا عید تموم بشه . اونها قول دادن اگه برف هم باری به کارشون ادامه بدن . تا این جا که برف نباریده . اگه بقیهء روزها هم همین طور باشه ، تا عید کار تمومه .
صنم که با نگاهی حاکی از حق شناسی به او نگاه می کرد ، گفت :
_ ازت خیلی ممنونم . ولی اصلا" نگران نباش . خسرو هم از صبح تا شب به کارها نظارت می کنه تا همه چیز روی برنامه پیش بره .
پیش از آنکه صنم اتاق فراز را ترک کند ، او گفت :
_ صنم ، تو فرشته ای ... فرشته ای زیبا که خدا برای من فرستاده . خدا منو اسیر غم کرد ، ولی تو رو فرستاد که همه ی غصه هام رو به دست فراموشی بسپرم ...
درد مانع شد که فراز حرفش را به پایان رساند و صنم بیمارستان را ترک گفت . آن شب نیز یکی از شب های فراموش نشدنی زندگی صنم بود که در کنار سهیلا ، عمه اشرف و طوبی در خانه ی عمه اشرف گذراند . او به حرف مهرداد فکر می کرد که گفته بود فراز از او سراغش را گرفته بود . پس ، فراز برای دیدن او کارهایی کرده بود که او از آنها بی خبر بود . مشتاقانه انتظار می کشید که با بهتر شدن حال فراز ، از این اسرار با خبر شود .
آن روز فرا رسید . دو روز بعد صنم که پس از رفتن همه ی ملاقات کنندگان پیش فراز مانده بود ، با اشتیاق انتظار می کشید . دکتر ، پس از معاینه فراز که با شادابی بر روی تخت دراز کشیده و سرم را نیز از دستش باز کرده بودند ، گفت :
_ دیگه زیادی خوابیدی ، پس فردا باید پاشی بری دنبال ساختمون سازیت .
فراز خندید و گفت :
_ دکتر جان با دست و سر شکسته .
_ شما که نمی خوای آجر بندازی بالا ، زبونتون هم که هیچ اشکال و عیبی نداره .
پس از رفتن دکتر ، صنم بر روی صندلی کنار تخت فراز نشست ، دستهایش را زیر چانه اش گذاشت و گفت :
_ خب ، آقای مهندس حاضرم که از سیر تا پیاز قضیه رو بشنوم . یه عالنمه سوال توی ذهنم هست که باید جوابشون رو بدی .
فراز که دو بالش پشتش گذاشته بود تا راحت تر بنشیند ، با چهره ای متبسم گفت :
_ در خدمتیم جونم براتون بگه . بعد از رفتن تو حال من بدتر شد . از تو چه پنهون در اون روزها خیلی به تو نیاز داشتم ، ولی فهمیدم چرا رفتی . تو رفتی من با خودم کنار بیام و کار خوبی کردی ، چون ممکن بود به خاطر غصه ی ویولت تو رو از خودم برنجونم . به هر حال ، در حدود پنج ماه که گذشت ، یواش یواش مرگ ویولت رو قبول کردم ، ولی غم دوری تو اومد سراغم . واقعا" به تو نیاز داشتم و هر بار که تلفن زنگ می زد ،از جا می پریدم به این امید که تو باشی ، ولی نبودی . یکی دو ماهی که اینجوری گذشت ، هما بد جوری به من بند کرد که باید زن بگیری . هر چی گفتم من زن نمی خوام ، می گفت اگه زن بگیری حال و روزت عوض می ه .
« راستش من که از تو ناامید شده بودم ، مقاومتی نکردم ، هما چپ و راست برام دختر پیدا می کرد ، ولی هر کدومشون رو به بهانه ای رد می کردم . خیلی از اونها به خاطر پول و وضع مالی من خودشون و عاشق و شیدا نشون می دادند . ولی می دونستم دروغ می گن . می دونستم هیچ کدومشون صنم من نمیشه . اون دختری که عمه اشرف با من توی رستوران دید ، یکی از همون دختر هایی بود که وقتی بهش گفتم اون خونه و دم و دستگاه مال من نیست ، چهار روز بیشتر دوام نیاورد .
از حال و روزم هر چی بگم کم گفتم . می خواستم بیام انگلیس سراغت ، ولی برادر و خواهر هام تنهام نمی ذاشتن ، اومدن با اونها همم لطفی نداشت . من می خواستم خودم باشم و خودت . خلاصه ، به فکرم رسید برم به سراغ آقای ارفع ، چون آشنایی قبلی داشتیم و من بهانه ای برای دیدنش داشتم . توی حرفهام پرسیم ، راستی از صنم خانم چه خبر ؟ آقای ارفع گفت همین روزها از انگلیس می آد . من از فردای اون روز ، هر روز طبق برنامه پرواز های انگلیس ، می رفتم سالن فرودگاه تا تو رو ببینم . آخرش اومدی . اون روز عمه اشرف ، فرشته خانم و یه خانم دیگه اومدن استقبال تو و سهیلا خانم ، من از یه گوشه ی سالن شما رو می پاییدم .
بعد از اون روز کاراگاه بازی من شروع شد . به کمک خواهرم و یکی از دوستهاش و شوهرش ، همه جا شما رو تعقیب کردیم . اورت می شه ، شب و روز یک یا دونفر با ماشین شما رو تعقیب می کردند . درست مثل فیلم های جنایی . چند روز که خسروخان رو تعقیب کردیم ، دیدم می رفت بنگاه های معاملات ملکی ، از اونها پرسو جو کردیم ، فهمیدیم دنبال یه باغ می گردین . وقتی اونجا رو خریدین ، آژانسی که واسطه ی اونجا بود همه ی اطلاعات رو در اختیار ما گذاشت . بعد خبر دار شدیم که می خواین اون جا رو بسازین و دارین دنبال شرکت ساختمانی برای ساختن اون باغ می گردین .
صنم شاید باورت نشه ، ولی به همه ی اون شرکت ها ی ساختمانی که شما مراجعه کردین ، ولی با شما قرار داد نبستن ، من سپرده بودم که نشونی شرکت دوست من رو بدن و خودشون قرار داد نبندن . آخرش هم به هدفم رسیدم و شما با اون شرکت قرار داد بستین . تازه اون وقت بود که فهمیدم قصد دارین پرورشگاه بسازین ، برای همین از دوستم خواستم این کار رو به من محول کنه . البته بیشتر سهام او شرکت مال منه و مدیرش دروغ نگفته که هر چی من بگم انجام میشه .
میبنی صنم ، برای پیدا کردن تو ، برای رسیدن به تو هرکاری از دستم بر می اومد انجام دادم . ولی نمی دونستم تو از من متنفر شدی . اون روز که با من اونجور حرف زدی ، دلم می خواست بمیرم . باور کن ، اگه به مقصودم نمی رسیدم ، خودمو می کشتم . ولی گویا ضربه ای که به من وارد شد ، چشم دل تو رو باز کرد که منو ببینی ... ببینی که دارم زیر نامهربونیهات له می شم و تنها عشق تو می تونه دوباره زنده م کنه ...»
صنم که با صبوری و اشتیاق به حرف های فراز گوش می داد ،دو قطره اشکی که در گوشه ی چشمانش حلقه زده بود ، با انگشت پاک کرد و گفت :
_ منو ببخش که تو رو نشناختم ولی یه سوالی دارم که خواهش می کنم ، مثل بقیه حرفات ،صادقانه جواب منو بده .
_ مطمئن باش صادقانه جواب می دم .
_ تو داری منو جایگزین ویولت می کنی ، یا واقعا" دوستم داری ؟
_ ویولت توی قلب من جای خودشو داره ، ولی بیشتر قلبم فقط متعلق به توست . حالا من از تو یک سوال دارم که می خوام روراست جواب بدی . با من ازدواج می کنی ؟
صنم که مدتها منتظر شنیدن این پیشنهاد بود ، با اشتیاق به چهره ی فراز خیره شد ، سپس چشم بر هم گذاشت و گفت :
_ با کمال میل .
فراز با صدای بلند خندید و گفت :
_ اصلا" به ذهنم هم نمی رسید که توی تخت بیمارستان از تو خواستگاری کنم .... خدایا از مهربونیت متشکرم .

***************

آقای ارفع من با این دست و سر شکسته خدمت رسیدم که دخترتون صنم خانم رو رسما" از شما خواستگاری کنم . دخترتونو به من می دین ؟ یا به قول قدیما ، بنده رو به غلامی قبول می کنین ؟
مهرداد که از این همه صراحت فراز که به تنهایی با یک دسته گل به خواستگاری صنم آمده بود ، آنقدر خوشش آمد که بدون هیچ حرف اضافه ای گفت :
_ با کمال میل ؛ البته اگر صنم جون قبول کنه .
سپس برخاست ، با فراز دست داد و صورتش را بوسید .در این وقت عمه اشرف ، طوبا و شیرین خانم با دست زدن و گفتن مبارک باد ، به مجلس خواستگاری یک نفره شور و حالی بخشیدند . صنم رسم چای آوردن را اجرا کرد و قرار شد شب افتتاح پرورشگاه که صنم باعث و بانی آن بود ، جشن عروسی برپا شود .
فراز با دست شکسته وبال گردن و سرباندپیچی شده و شوق و ذوقی مضاعف ، به کارهای ساختمان رسیدگی می کرد . قرار شد ابتدا ساختمان کوچکتر با تعداد سی اتاق و دفتر و دست شویی و حمام و دیگر تاسیسات به پایان برسد که برای افتتاح در شب عید و پذیرفتن صد و پنجاه کودک بی سرپرست آماده باشه ؛ شبی که فراز و صنم بی صبرانه در انتظار فرا رسیدنش لحظه شماری می کردند. کار شاختمان که چهار برابر معمول کارگر برای ساختن آن کار می کردند ، با سرعتی چشم گیر پیش می رفت ، به طوری که تا پانزدهم اسفند بیشتر کارهای آن به اتمام رسیده بود و ساختمان در مرحله نقاشی بود .
صنم نیز به کمک شیرین از سویی و سهیلا از سویی دیگر ، مقدمات عروسی را فراهم می کرد . خبر ازدواج فراز و صنم به آرش و رعنا رسید و آن درو برنامه ریزی کردند تا در شب افتتاح پرورشگاه و ازدواج صنم و فراز در مراسم حضور داشته باشند .
طبیعت کم کم جان می گرفت و سرمای خشک زمستان بار و بنه می بست تا عازم دیاری دیگر شود . اسفند در روزهای پایانی به استقبال شکوفه های رنگارنگ رفته و هوا از عطر آنها آکنده شده بود که ساختمان شماره یک پرورشگاه آغوش خود را به روی کودکان بی پناه گشود . صنم مسئول امور داخلی و سهیلا سرپرست پرورشگاه شد .
با تعیین و استخدام کارکنان و مشخص شدن صد و پنجاه کودکی که قرار بود در ساختمان شماره یک پرورشگاه نگهداری شوند ، همه چیز برای افتتاح مهیا گردید . رعنا و آرش روز بیست و هشتم اسفند به ایران رسیدند و در خانه مهرداد ساکن شدند و خود را برای شب بیست و نهم اسفند آماده کردند . هر دو مراسم به موازات هم پیش می ررفت . مقدمات افتتاح فراهم شده و از میهمانان دعوت به عمل آمده بود . صدو پنجاه کودک بی پناه ، با لباسهای نو لب هایی خندان آماده بودند که در ساعت هشت مراسم تحویل سال را انجام دهند و سپس در جشن عروسی شرکت کنند .
مزاسم عقد در خانه ی فراز و در ساعت سه بعد از ظهر انجام می گرفت . به خواست صنم ، همان اتاقی که ویولت روزی در آن بستری شده بود ، با تزئیناتی بسیار زیبا و سبد های گل آراسته و به اتاق عقد بدل شد . عکسی از ویولت در قابی طلایی ، بر روی یکی از دیوارهای اتاق خودنمایی می کرد . بعد از خوانده شدند خطبه ی عقد ، وقتی اعلام کردند مادر عروس برای دادن هدیه
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
358-361

وادر می شود،مهرداد انجا را ترک گفت و این کار غمی کوچک را در گوشه قلب صنم جای داد.هدیه سهیلا برای عروسی گردنبند و گوشواره ای الماس و برای داماد ساعتی تمام طلا کار سوییس بود.سهیلا،پس از بوسیدن گونه های عروس و داماد،راهی پرورشگاه شد تا برای مراسم افتتاح شب آماده شود.
رعنا و آرش شادتر از همه به نظر می رسیدند.فرشته و طوبا،دست در دست یکدیگر در مجلس حضور داشتند،در حالیکه خسرو با نگاههایی متفاوت با همیشه به فرشته چشم دوخته بود و فرشته نیز با همان نگاه پاسخش می گفت.
سراسر باغ و محوطه پرورشگاه چراغانی شده و برای مهمانان صندلی گذاشته بودند.میزی بزرگ در مقابل در ورودی ساختمان قرار گرفته و بر رویش وسایل هفت سین چیده شده بود.در پشت میز،میز خطابه ای خودنمایی می کرد.
هنگامی که صدای شلیک توپ تحویل سال از رادیو به گوش رسید و گوینده فرا رسیدن سال نو را اعلام کرد،غریو شادی صد و پنجاه کودم که اکنون سرپناهی امن داشتند،فضای باغ را آکند و دلهای حاضران را به لرزه دراورد.صنم با لباس عروسی بسیار با شکوهش در ردیف اول بر روی صندلی نشسته بود و دستهای فراز را که در صندلی کناری او جای داشت،در دست می فشرد.نیم ساعت پس از تحویل سال،خسرو به پشت میز خطابه رفت و با تشکر از حضور مهمانان،اعلام کرد که چون سرپرست پرورشگاه به علت شدت احساسات قادر به سخنرانی نیست،دامادشان،آقای فراز افراشته سخنران بعدی خواهند بود.
فراز،در میتن کف زدنهای حاضران در پشت میز خطابه قرار گرفت،و در حالیکه به دشواری بر خود مسلط می شد،گفت:از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر.خانمها،آقایان!حضور همه شما رو به این مراسم خوشامد و سال نو رو تبریک میگم.راستش،من خیلی کارها کردم،ولی سخنرانی نکردم و الان هم قصد ندارم وقت شما رو بگیرم،خب،خب منم دامادم و بایستی به کار دامادیم برسم!...
صدای خنده حاضران در سراسر باغ پیچید و پس از ان صدای کف زدن مهمانان برای فراز.شیرین که در کنار مهرداد ایستاده بود و خنده لحظه ای از لبانش دور نمی شد،به مهرداد گفت:نمی دونستم این دامادم اینقدر با مزه س.به قیافه ی جدیش نمی خوره.
ممنونم از لطف همه.چیزی که همه ی ما رو به اینجا کشونده،عشقه.این بچه ها به عشق زندگی راحت و سرپناه و برخورداری از محبت اینجا هستن،شما به عشق دیدن کاری چنین انسانی و بزرگ و من به عشق،تنها عشق زندگیم،همسر عزیزم،صنم که باعث و بانی این کار انسانیه.شنیدم که میگن خدا زیباست و زیبایی رو دوست داره.برای همین زیبایی رو به بنده هاش عطا می کنه.هر کس از یه جور زیبایی برخورداره،یک نفر چشمهای زیبا داره،یکی صورت زیبا،یکی قد زیبا،یکی موهای زیبا و یکی سیرت زیبا.بدون شک کسانی که این کار خیر رو انجام داده ن،از زیبایی سیرت برخوردارن.خیلی ها از نعمت ثروت بهره دارن،ولی زیبایی بخشش در وجودشون نیست.بخشش هم از زیبایی های درونی یه که خودش دیده نمی شه،ولی اثارش رو همه،یا دست کم عده ای،می بینن.بانی این محل که الان از گوشه ای همه ما رو می بینه،بی تردید از زیبایی این صحنه بی نهایت لذت می بره.امیدوارم همه ماها که اسم خودمونو انسان،اشرف مخلوقات گذاشتیم،به ارزش کارهایی این چنین زیبا پی ببریم،کارهایی که صنم همسر زیبای من همیشه انجام داده،چون هم صورت زیبا داره و هم سیرت زیبا.
مثل اینکه خسته تون کردم.خب،الان همه با هم می ریم به مجلس عروسی و همه این خستگیها یادتون می ره.من در اخر حرفام باید بگم هر چی که دارم از عشقه و من مدیون عشق صنم هستم.امیدوارم همسر لایقی براش باشم و هدیه ای رو که امشب به اون تقدیم می کنم،قبول کنه.من خونه ای رو که امشب در اون جشن عروسی برگزار می شه،از طرف صنم برای تاسیس آسایشگاه معلولان وقف می کنم...
فریادهای شادی و دست زدن های همه حاضران بدرقه راه فراز شد و او وقتی می خواست بر روی صندلی در کنار صنم بنشیند،مهرداد را رودر روی خود یافت.مهرداد که اشک شوق در گوشه چشمانش حلقه زده بود،فراز را در آغوش گرفت و بوسید.خیلی از مهمانان،همچنین سهیلا که از پنجره اتاق رو به حیاط ناظر صحنه بودند،اشک شوق را از گوشه های چشمانشان پاک کردند.
در این لحظه خسرو بار دیگر پشت میز خطابه قرار گرفت و گفت:حالا از عروس خانم که در جمع شدن ما در این جا نقش بزرگی داشته،خواهش می کنم تشریف بیارن و چند کلمه ای برای ما حرف بزنن.
همه برای صنم دست زدند.او که هنوز تحت تاثیر کلام فراز و کار انسانی او قرار داشت با پاهایی لرزان،در پشت میز خطابه ایستاد و پس از مرتب کردن دامن بلند لباس عروسی خود و لحظاتی مکث،گفت:همه خوش اومدین.سال نو به همه شما مبارک.من هم سخنران خوبی نیستم،یعنی گمان نمی کنم هیچ دختری شب عروسیش بتونه سخنرانی کنه،ولی خواستم بدونین از حضور همه شما ممنونم.فراز خیلی به من لطف داره،همون طور که من خیلی دوستش دارم.دیدن صحنه هایی به این قشنگی،همیشه ارزوی من بوده و هست.بچه ها نعمتهایی هستن که خیلیها قدرشونو نمی دونن و بدون فکر به این دنیا میارن،بدون اینکه به آینده شون فکر کنن و بعد به امان خدا رها می کنن.کسانی که به این بچه های بی پناه کمک میکنن،به نظر من،دستهای خدا هستن و این افتخار بزرگیه.کسانی که به فکر همنوع خودشون هستن،از زیبایی خدایی برخوردارن.فراز لطف داره که منو بانی این کار خیر معرفی کرده.من فقط پیشنهاد دهنده بودم،کار واقی رو کسان دیگری انجام دادند که من به سهم خودم،ازشون قلبا سپاسگزارم.من امشب به همه ارزوهام رسیدم.چون همه عزیزانم دورم هستن،کسانی که توی قلبم جا دارن.کسی که به همه ارزوهاش می رسه،احساس غرور می کنه،احساس زیبایی می کنه،احساس می کنه در اوج قله انسانیت قرارداره.آرزوی من دیدن چهره های شاد و دلهای خوش همه ی انسانهاست و به خصوص بچه ها که گلهای زندگی هستن،گلهایی که امشب همه شعر زندگی می خونن.امشب بزرگ ترین و فراموش نشدنی ترین شب زندگی منه،شب زیبا شدن من...

پایان
 

Similar threads

بالا