به بهانهي فصل 2
به بهانهي فصل 2
خب اين هم از قسمت دوم شازده کوچولو. باز هم از دوستان تقاضا ميکنم، در مورد همين بخش به روايتگرداني بپردازند و هرچه به ذهن نيکويشان ميرسد، مطرح کنند.
سخني با بعضي از دوستان
دلتنگي شما براي فصلهاي بعدي و نظم زماني، کاملا قابل احترام است...راستش دلايلي براي تأخيرم وجود دارد، برخي از آنها آميخته به انگيزههايي شخصي... با اينحال درست نميدانم به رأي و نظر دوستان بياعتنايي کنم، بنابراين سعي ميکنم هر هفته، شازدهکوچولو را ميهمان کنم.
با اين حال دلايل خودم را که مربوط به پيش از اين است، تقديم ميکنم:
نخست: روايتگرداني اين کتاب، مثل زندگي است و شايد خود زندگي باشد. وقتي چيزي از سنمان نگذشتهاست و نوپاييم، آرزو ميکنيم کاش هرچه زودتر بزرگ شويم؛ وقتي هم که بزرگ ميشويم، آرزوي محالي را در دل ميپرورانيم: کاش کوچک ميشديم و آن روزها را از نو به دست ميآورديم...!
هر فصلي که از اين کتاب ميگذرد، انگار به پايان شازدهکوچولو نزديک ميشويم و فصل جدايي نزديکتر ميشود... ميدانم اين دلايل احمقانه و بچهگانه است...با اينحال، اين روزها و اين فصلها را قدر بدانيد، شايد بعداً پس از اتمام اين روايتگرداني، به شما هم چنين احساس کودکانهاي دست بدهد و مرا درک کنيد.
دوم: خود من از تأخير در کار، ميپرهيزم و ديگران را هم پرهيز ميدهم. وقتي ميوهاي ميرسد، اگر چيده نشود، ترشيده ميشود. نظم در کارها بسيار مهم است. اما به شدت با سرعت و عجله، مخالفم. به يقين کساني که در دل عجله دارند، پيام شازده کوچولو را درنيافتهاند و به زندگي سرد و بيروحي دچارند که صرفاً آمار و ارقام در آن جاري است و از روح زندگي خالي است. البته ما هنوز به اين پيامهاي شازدهکوچولو نرسيدهايم، پيشاپيش مجبور شدم طرح کنم تا به صبر بيشتري دعوتتان کنم.
مطالب من براي فصل نخست، طرح نشد و "حس" و "فرصت" آن به دست نيامد... زندگي همين است، وقت و فرصتي است که از دست ميرود و بازگرداندن فصلها و روزهاي پيش، غير ممکن است.
اميدوارم در اين فصل هم نکات نيکويي را با ميهماني شازده کوچولو، به هم بياموزانيم.
به بهانهي فصل 2
خب اين هم از قسمت دوم شازده کوچولو. باز هم از دوستان تقاضا ميکنم، در مورد همين بخش به روايتگرداني بپردازند و هرچه به ذهن نيکويشان ميرسد، مطرح کنند.
سخني با بعضي از دوستان
دلتنگي شما براي فصلهاي بعدي و نظم زماني، کاملا قابل احترام است...راستش دلايلي براي تأخيرم وجود دارد، برخي از آنها آميخته به انگيزههايي شخصي... با اينحال درست نميدانم به رأي و نظر دوستان بياعتنايي کنم، بنابراين سعي ميکنم هر هفته، شازدهکوچولو را ميهمان کنم.
با اين حال دلايل خودم را که مربوط به پيش از اين است، تقديم ميکنم:
نخست: روايتگرداني اين کتاب، مثل زندگي است و شايد خود زندگي باشد. وقتي چيزي از سنمان نگذشتهاست و نوپاييم، آرزو ميکنيم کاش هرچه زودتر بزرگ شويم؛ وقتي هم که بزرگ ميشويم، آرزوي محالي را در دل ميپرورانيم: کاش کوچک ميشديم و آن روزها را از نو به دست ميآورديم...!
هر فصلي که از اين کتاب ميگذرد، انگار به پايان شازدهکوچولو نزديک ميشويم و فصل جدايي نزديکتر ميشود... ميدانم اين دلايل احمقانه و بچهگانه است...با اينحال، اين روزها و اين فصلها را قدر بدانيد، شايد بعداً پس از اتمام اين روايتگرداني، به شما هم چنين احساس کودکانهاي دست بدهد و مرا درک کنيد.
دوم: خود من از تأخير در کار، ميپرهيزم و ديگران را هم پرهيز ميدهم. وقتي ميوهاي ميرسد، اگر چيده نشود، ترشيده ميشود. نظم در کارها بسيار مهم است. اما به شدت با سرعت و عجله، مخالفم. به يقين کساني که در دل عجله دارند، پيام شازده کوچولو را درنيافتهاند و به زندگي سرد و بيروحي دچارند که صرفاً آمار و ارقام در آن جاري است و از روح زندگي خالي است. البته ما هنوز به اين پيامهاي شازدهکوچولو نرسيدهايم، پيشاپيش مجبور شدم طرح کنم تا به صبر بيشتري دعوتتان کنم.
مطالب من براي فصل نخست، طرح نشد و "حس" و "فرصت" آن به دست نيامد... زندگي همين است، وقت و فرصتي است که از دست ميرود و بازگرداندن فصلها و روزهاي پيش، غير ممکن است.
اميدوارم در اين فصل هم نکات نيکويي را با ميهماني شازده کوچولو، به هم بياموزانيم.
آخرین ویرایش: