شازده کوچولو

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
به بهانه‌ي فصل 2

به بهانه‌ي فصل 2

خب اين هم از قسمت دوم شازده کوچولو. باز هم از دوستان تقاضا مي‌کنم، در مورد همين بخش به روايت‌گرداني بپردازند و هرچه به ذهن نيکوي‌شان مي‌رسد، مطرح کنند.

سخني با بعضي از دوستان
دلتنگي شما براي فصل‌هاي بعدي و نظم زماني، کاملا قابل احترام است...راستش دلايلي براي تأخيرم وجود دارد، برخي از آن‌ها آميخته به انگيزه‌هايي شخصي... با اين‌‌حال درست نمي‌دانم به رأي و نظر دوستان بي‌اعتنايي کنم، بنابراين سعي مي‌کنم هر هفته، شازده‌کوچولو را ميهمان کنم.

با اين حال دلايل خودم را که مربوط به پيش از اين است، تقديم مي‌کنم:
نخست: روايت‌گرداني اين کتاب، مثل زندگي است و شايد خود زندگي باشد. وقتي چيزي از سن‌مان نگذشته‌است و نوپاييم، آرزو مي‌کنيم کاش هرچه زودتر بزرگ‌ شويم؛‌ وقتي هم که بزرگ مي‌شويم، آرزوي محالي را در دل مي‌پرورانيم: کاش کوچک مي‌شديم و آن روزها را از نو به دست مي‌آورديم...!
هر فصلي که از اين کتاب مي‌گذرد، انگار به پايان شازده‌کوچولو نزديک مي‌شويم و فصل جدايي نزديک‌تر مي‌شود... مي‌دانم اين دلايل احمقانه و بچه‌گانه است...با اين‌حال، اين روزها و اين فصل‌ها را قدر بدانيد، شايد بعداً پس از اتمام اين روايت‌گرداني، به شما هم چنين احساس کودکانه‌اي دست بدهد و مرا درک کنيد.

دوم: خود من از تأخير در کار، مي‌پرهيزم و ديگران را هم پرهيز مي‌دهم. وقتي ميوه‌اي مي‌رسد، اگر چيده نشود، ترشيده مي‌شود. نظم در کارها بسيار مهم است. اما به شدت با سرعت و عجله، مخالفم. به يقين کساني که در دل عجله دارند، پيام شازده کوچولو را درنيافته‌اند و به زندگي سرد و بي‌روحي دچارند که صرفاً آمار و ارقام در آن جاري است و از روح زندگي خالي است. البته ما هنوز به اين پيام‌هاي شازده‌کوچولو نرسيده‌ايم، پيشاپيش مجبور شدم طرح کنم تا به صبر بيش‌تري دعوت‌تان کنم.
مطالب من براي فصل نخست، طرح نشد و "حس" و "فرصت" آن به دست نيامد... زندگي همين است، وقت و فرصتي است که از دست مي‌رود و بازگرداندن فصل‌ها و روزهاي پيش، غير ممکن است.
اميدوارم در اين فصل هم نکات نيکويي را با ميهماني شازده کوچولو، به هم بياموزانيم.
:gol:
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
2

اين جوری بود که روزگارم تو تنهايی می‌گذشت بی اين که راستی راستی يکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تااين که زد و شش سال پيش در کوير صحرا حادثه‌يی برايم اتفاق افتاد؛ يک چيز موتور هواپيمايم شکسته بود و چون نه تعميرکاری همراهم بود نه مسافری يکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمير مشکلی برآيم. مساله‌ی مرگ و زندگی بود. آبی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف می‌داد.
شب اول را هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسه‌ها به روز آوردم پرت افتاده‌تر از هر کشتی شکسته‌يی که وسط اقيانوس به تخته پاره‌يی چسبيده باشد. پس لابد می‌توانيد حدس بزنيد چه جور هاج و واج ماندم وقتی کله‌ی آفتاب به شنيدن صدای ظريف عجيبی که گفت: «بی زحمت يک برّه برام بکش!» از خواب پريدم.
- ها؟
- يک برّه برام بکش...

چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشم‌هام را ماليدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسيار عجيبی را ديدم که با وقار تمام تو نخ من بود. اين به‌ترين شکلی است که بعد ها توانستم از او در آرم، گيرم البته آن‌چه من کشيده‌ام کجا و خود او کجا! تقصير من چيست؟ بزرگ‌تر ها تو شش سالگی از نقاشی دل‌سردم کردند و جز بوآی باز و بسته ياد نگرفتم چيزی بکشم.


با چشم‌هايی که از تعجب گرد شده بود به اين حضور ناگهانی خيره شدم. يادتان نرود که من از نزديک‌ترين آبادی مسکونی هزار ميل فاصله داشتم و اين آدمی‌زاد کوچولوی من هم اصلا به نظر نمی‌آمد که راه گم کرده باشد يا از خستگی دم مرگ باشد يا از گشنگی دم مرگ باشد يا از تشنگی دم مرگ باشد يا از وحشت دم مرگ باشد. هيچ چيزش به بچه‌يی نمی‌بُرد که هزار ميل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.
وقتی بالاخره صدام در آمد، گفتم:
- آخه... تو اين جا چه می‌کنی؟
و آن وقت او خيلی آرام، مثل يک چيز خيلی جدی، دوباره در آمد که:
- بی زحمت واسه‌ی من يک برّه بکش.
آدم وقتی تحت تاثير شديد رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمی‌کند. گرچه تو آن نقطه‌ی هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ اين نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودنويسی از جيبم در آوردم اما تازه يادم آمد که آن‌چه من ياد گرفته‌ام بيش‌تر جغرافيا و تاريخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقی مختصری به آن موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد نيستم.
بم جواب داد: -عيب ندارد، يک بَرّه برام بکش.
از آن‌جايی که هيچ وقت تو عمرم بَرّه نکشيده بودم يکی از آن دو تا نقاشی‌ای را که بلد بودم برايش کشيدم. آن بوآی بسته را. ولی چه يکه‌ای خوردم وقتی آن موجود کوچولو در آمد که: -نه! نه! فيلِ تو شکم يک بوآ نمی‌خواهم. بوآ خيلی خطرناک است فيل جا تنگ کن. خانه‌ی من خيلی کوچولوست، من يک بره لازم دارم. برام يک بره بکش.
- خب، کشيدم.


با دقت نگاهش کرد و گفت:
- نه! اين که همين حالاش هم حسابی مريض است. يکی ديگر بکش.
- کشيدم.


لبخند با نمکی زد و در نهايت گذشت گفت:
- خودت که می‌بينی... اين بره نيست، قوچ است. شاخ دارد نه...
باز نقاشی را عوض کردم.

آن را هم مثل قبلی ها رد کرد:
- اين يکی خيلی پير است... من يک بره می‌خواهم که مدت ها عمر کند...
باری چون عجله داشتم که موتورم را پياده کنم رو بی حوصلگی جعبه‌ای کشيدم که ديواره‌اش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پريد که:
- اين يک جعبه است. بره‌ای که می‌خواهی اين تو است.


و چه قدر تعجب کردم از اين که ديدم داور کوچولوی من قيافه‌اش از هم باز شد و گفت:
- آها... اين درست همان چيزی است که می‌خواستم! فکر می‌کنی اين بره خيلی علف بخواهد؟
- چطور مگر؟
- آخر جای من خيلی تنگ است...
- هر چه باشد حتماً بسش است. بره‌يی که بت داده‌ام خيلی کوچولوست.
- آن قدرهاهم کوچولو نيست... اِه! گرفته خوابيده...
و اين جوری بود که من با شهريار کوچولو آشنا شدم.
راوی در شهر زندگی می کرد! ولی با این حال کسی رو نداشت که بتونه دو کلمه باهاش حرف بزنه. دنیایی ماشین زده!دنیایی که همه با وجود با هم بودن با هیچ کس نیستند.
در این قسمت داستان راوی به اینکه محل سقوط هواپیماش با آبادی 6 میل فاصله داره تاکید زیادی می کنه! انسان باید از فصای ماشینی, از جامعه بروکراسي دست بکشه! تنها در این صورت است که می تواند با کودکی مثل شازده کوچولو دیدار کند!
راوی در ابتدا هنوز ویژگی های یک آدم بزرگ عادی را دارد. (هراس از تمام شدن آب و تعجب از دیدن شازده- همینطور سعی در دست به سر کردن شازده با کشیدن جعبه و در عین حال ندیدن خود گوسفند)
جای شازده کوچولو خیلی تنگه! این یکی از نمادهای زندگی کودکانه است! دنیایی کودکانه که در میان دنیای آدم های مهم و جدی رها شده!
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
يه دنياي جدي ....و مقرراتي با قانونهايي كه همه نقش در حيات انسانها دارن... دوري از آبادي ...تمام شدن سوخت...خرابي هواپيما ... نبودن تكنسين... نداشتن همراه... نياز به هم صحبت ... ترس از كوير و صحرا... كمبود آب و غذا ... نياز به مسكن و جاي خواب ... همه اينها نماد آدم بزرگهايي كه دنياشون رو با برطرف كردن اين نيازها با طناب عقل محكم بسته اند ... تا وقتي كه يه شازده كوچولويي وسط همه اين نيازهايي كه در اون لحظه مثل تخته پاره ايي روي اقيانوس تنگناها و دشواريها و كمبودها رها شده بوده ...سرميرسه ، راوي قصه ما بهت زده ميشه و متعجب تر از اين كه اين كوچولوي قصه ما مثل همه كودكان ... بي توجه به همه مشكلات اون ازش يه عكس بره ميخواد...

چرا راوي قصه ما شازده رو چهار بار به دور از مرگ ديده بود؟


بازم ميام... ادامه دارد...

گلابتون :gol:
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیشتر آدم بزرگها آن چنان اسیر عادتها شده اندو در خواب غفلت فرو رفته و از کودکی شان فاصله گرفته اند که گاهی فقط یک "حادثه" و "اتفاق" است که می تواند از خواب بیدارشان کند..در غیر این صورت همچنان درهایی از کشف حقیقت به روی آن ها بسته می ماند..
ظهور شازده کوچولو در این داستان،همان "حادثه" ای است که راوی داستان را به کودکی گمشده ی خود برمی گرداند..
:gol:
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
راوي قصه در حالي كه هزار ميل از هر آبادي دور هست ودر حالي كه شازده رو چهار بار به دور از هر مرگي كه ناشي از گم شدن و تشنگي و گرسنگي و وحشت باشه ميبينه ... چه تعجبي ميكنه از آرامشي كودكانه و جدي كه حاكم بر چهره و صداي شازده ماست ...
با اينكه خيلي براش بي معني جلوه ميكنه كه به خواسته شازده تن در بده و يه بره براش بكشه ... تازه يادش ميافته و كمي به عقب برميگرده و به درون خودش نگاهي ميكنه و با اينكه خودش هم حالا ديگه جزو آدم بزرگهاست از اونها گله داره كه از شش سالگي از خودش دورش كردن و اجبارا از دانش جغرافيا و حساب و دستور زبان پر است و از دانش نقاشي تهي ....و همه اين سرخوردگي رو بايه كج خلقي نشون شازده ما ميده و بجاي بره براش يه بوآي باز و بسته ميكشه تا بتونه اونو دست به سرش كنه .. كاري كه همه ما آدم بزرگهاي عاقل نما با كودكان خود انجام ميدهيم ...
و راوي قصه ما چه يكه ايي ميخوره وقتي كه اين كوچولوي ما به راحتي و همچون آينه ايي به درون وجودي اون نگاهي ميكنه و ميگه نه من فيل درون شكم مار نميخوام ... من يه بره ميخوام ..ديگه اونجاست كه حتي جرات مخالفت با خواسته شازده كوچولوي مارو هم نداره و در حالي كه سخت يكه خورده لاجرم به كشيدن بره در اون موقعيت اسفار خودش اقدام ميكنه ...چه كششي دارد اين زلالي و پاكي كودك درون ...كه در بدترين موقعيت هم ما را به دنبال خودش ميكشاند.

كاش ما هم ميتونسيتم به همين راحتي با خودمون كنار بيايم و نگاهي به درون خودمون بندازيم ..شايد هنوز هم راهي براي برگشت باقي مونده باشه...
شايد به قول دوستمون كامران جان هنوز هم بتونيم كودكي رو كه خودمون باعث گم شدنش بوديم رو پيداش كنيم .

بازم ميام...گلاب :gol:
 
آخرین ویرایش:

ویدا

عضو جدید
راوی فقط به خاطر دست به سر کردن شازده کوچولو واسش یه جعبه می کشه...که انگار اون بره توی اون پنهانه...ولی شازده کوچولو به خاطر یه جعبه ی از نظر خیلی از آدم بزرگ ها بی ارزش کلی شادی می کنه و از داخل اون,چیزی رو که می خواد بیرون میاره...
یا خیلی سریع متوجه می شه اون نقاشی یک کلاه نیست!یک فیل در شکم بوآست.
این نشان از دید وسیع و موشکافانه ی کودکان به همه ی مسایل اطرافشون داره...
 

Parisa R

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
انگار این شازده کوچولوی قصه ی ما به هیچ وجه نمی خواد قدرت خلاقیت خودش رو از دست بده و اونقدر ایراد میگیره تا تصور خودش رو از یک بره تو جعبه قرار بده ... این یکی از خصوصیاتیه که اکثر آدم بزرگها از دست دادند...
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
مسافر کوچولوی من! مسافر کوچولی عزیز من! تو وسط اون بیابون بی انتها چی کار می کردی؟؟
بی سر و صدا آمدی شازده من! تنها چیزی که از ما آدم بزرگها خواستی گوسفندی بود برای سیارکت. سیارکی که بر خلاف قلبت پر عظمتت بسیار کوچک بود.
تو بودی که مسافر در راه مانده قصه را از خواب غفلت بیدار کردی!غفلتی که بر او تحمیل کرده بودند!
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
1






يک‌بار شش سالم بود تو کتابي به اسم قصه‌هاي واقعي –که درباره‌ي جنگل بکر نوشته شده‌بود- تصوير محشري ديدم از يک مار بوآ که داشت حيواني را مي‌بلعيد. آن تصوير يک چنين چيزي بود:



تو کتاب آمده بود که «مارهاي بوآ شکارشان را همين‌جور درسته قورت مي‌دهند، بي‌اين‌که بجوندش. بعد ديگر نمي‌توانند از جا بجنبند و تمام شش ماهي را که هضمش طول مي‌کشد، مي‌گيرند مي‌خوابند.»
اين را که خواندم، راجع به چيزهايي که تو جنگل اتفاق مي‌افتاد کُلي فکر کردم و دست آخر توانستم با يک مداد رنگي اولين نقاشيم را از کار درآرم. يعني نقاشي شماره‌ي يکم را که اين‌جوري بود:



شاهکارم را نشان بزرگ‌ترها دادم و پرسيدم از ديدنش ترس‌تان برمي‌دارد؟
جوابم دادند: -چرا کلاه بايد آدم را بترساند؟
نقاشي من کلاه نبود، يک مار بوآ بود که داشت يک فيل را هضم مي‌کرد. آن‌وقت براي فهم بزرگ‌ترها برداشتم توي شکم بوآ را کشيدم. آخر هميشه بايد به آن‌ها توضيحات داد. –نقاشي دومم اين جوري بود:



بزرگ‌ترها بم گفتند: کشيدن مار بوآي باز يا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بيش‌تر جمع جغرافي و تاريخ و حساب و دستور زبان کنم. و اين جوري شد که تو شش سالگي دور کار ظريف نقاشي را قلم گرفتم. از اين که نقاشي شماره‌ي يک و نقاشي شماره‌ي دواَم يخ‌شان نگرفت دل‌سرد شده بودم. بزرگ‌ترها اگر به خودشان باشد هيچ وقت نمي‌توانند از چيزي سردرآرند. براي بچه‌ها هم خسته‌کننده است که همين جور مدام هرچيزي را به آن‌ها توضيح بدهند.
ناچار شدم براي خودم کار ديگري پيدا کنم و اين بود که رفتم خلباني ياد گرفتم. بگويي نگويي تا حالا به همه جاي دنيا پرواز کرده‌ام و راستي راستي جغرافي خيلي بم خدمت کرده. مي‌توانم به يک نظر چين و آريزونا را از هم تميز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافي خيلي به دادش مي‌رسد.
از اين راه راست که من تو زندگيم با گروه گروه آدم‌هاي حسابي برخورد داشته‌ام. پيش خيلي از بزرگ‌ترها زندگي کرده‌ام و آن‌ها را از خيلي نزديک ديده‌ام. گيرم اين موضوع باعث نشده درباره‌ي‌ آن‌ها عقيده‌ي بهتري پيدا کنم.
هر وقت يکي‌شان را ديده‌ام که يک خرده روشن‌بين به نظرم آمده با نقاشي شماره‌ي يک‌ام که هنوز هم دارمش، محکش زده‌ام ببينم راستي راستي چيزي بارش هست يا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم درآمده که:
« اين يک کلاه است.» - آن وقت من هم ديگر نه از مارهاي بوآ باش اختلاط کرده‌ام نه از جنگل‌هاي بکر دست‌نخورده نه از ستاره‌ها. خودم را تا حد او آورده‌ام پايين و باش از بريج و گُلف و سياست و انواع کراوات‌ها حرف زده‌ام. او هم از اين‌که با يک چنين شخص معقولي آشنايي به‌هم رسانده‌ سخت خوش‌وقت شده.
کودکانی را با تخیلی شیرین که در پی فهم پرسش‌های اولین و بنیادینند، مقایسه کنید با بزرگ‌ترهایی که از تخیل شیرین و جستجوی پاسخ به آن پرسش‌های سخت، دست برداشته‌اند و فاصله گرفته‌اند و با ژستی عاقلانه صرفاً در پی بزرگ نشان‌دادن خویشند.
بزرگ‌ترها، کم‌حوصله و کم‌دقتند، برای‌شان زنده‌ماندن اهمیت دارد تا زندگی‌کردن. اشیاء را از جلوی چشم می‌گذرانند و می‌بینند، اما نگاه نمی‌کنند و به تماشا نمی‌نشینند؛ چنین است که طرحی از یک مار بوآ را که بچه‌ای به وضوح می‌بیند و از بزرگی و هیبتش که فیلی را بلعیده، تعجب می‌کند، ایشان صرفاً طرحی هندسی می‌بیند که به کلاه شبیه است. این مار بوآ، واقعی است، برخاسته از دانستان‌های واقعی... اما آدم بزرگ‌ها، در پی آسایش از واقعیت‌ها که اغلب تلخند، چشم‌ها را می‌بندند و سر خود "کلاه" می‌گذارند. کلاه به ذهنشان نزديک‌تر، آشناتر و واقعی‌تر است تا تصاویری از قبیل ماری واقعی که فیل می‌بلعد.

(بچه‌ها، مرا ببخشاييد، از شما عقبم...:( ادامه دارد.:redface:)
 
آخرین ویرایش:

russell

مدیر بازنشسته
من هم خیلی عقبم خیلی
یه شعری هست درباره کودکی که حرف دلم هم هست با اجازتون اونو می نویسم ...

روزی را به یاد آور !

روزی را به یاد آور ، روزی پیش از امروز ، روزهایی که جوان بودی
آزاد بودی که تا هروقت می خواهی بازی کنی
شب هیچ وقت نمی آمد ...
آوازهایی را می خواندی که خواندنی نبودند
چرا امروز بازی نکنیم ؟؟؟
چرا نمی تونیم مثل بچگی هایمان بمانیم ؟؟؟
از درخت سیبی که دوست داری بالا برو !!!
سعی کن خورشید را بگیری
خودت را ا تفنگ پلاستیکی برادر کوچکت پنهان کن
آنقدر خیالبافی کن تا از دنیا دور شوی !
چرا نتونیم خورشید رو بگیریم ؟؟؟
چرا نتونیم اون سالها رو از بین ببریم (و دوباره بچه بشیم ؟)
اون سالها رو از بین ببر !
 

الهه_م

عضو جدید
من شازده کوچولو و این تایپیکو یادم رفته بود:(
الان که دیدمش کلی ذوق کردم
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
چه می شد اگر راوی برای شازده گوسفند را نمی کشید؟ آیا شازده ترکش می کرد؟ ولی آخر او کجا را داشت برود؟ آیا سعی می کرد اهلیش کند،همانطور که روباه را اهلی کرده بود؟ ... وای که چقدر آیا!!!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
کاغذ رو میزارم جلو و یه سعی می کنم یه گوسفند بکشم!
شازده ! نگاهش کن! چه جوریه؟ مریضه؟ پیره؟ خیلی کوچیکه؟ شازده من! حرف بزن! تنهایم نزار در این سیل بی پایان ناامیدی. تو دیگر رهایم نکن عزیزکم! باهام حرف بزن!
چرا چیزی نمی گی ؟ یعنی لیاقت یه نظر ساده رو هم ندارم؟
یه جعبه کشیدم! نگاش کردم،گوسفندی توش ندیدم. مار بوا و فیل بسته کشیدم...چیزی جز کلاه ندیدم،شازده یعنی من هم؟... واسه همینه که دیگه سراغم نمیای؟؟..
سرم را میان دستانم می گیرم و تمام سعیمو می کنم که گریه نکنم،یا حداقل بی صدا گریه کنم...
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
2


اين جوری بود که روزگارم تو تنهايی می‌گذشت بی اين که راستی راستی يکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تااين که زد و شش سال پيش در کوير صحرا حادثه‌يی برايم اتفاق افتاد؛ يک چيز موتور هواپيمايم شکسته بود و چون نه تعميرکاری همراهم بود نه مسافری يکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمير مشکلی برآيم. مساله‌ی مرگ و زندگی بود. آبی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف می‌داد.
شب اول را هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسه‌ها به روز آوردم پرت افتاده‌تر از هر کشتی شکسته‌يی که وسط اقيانوس به تخته پاره‌يی چسبيده باشد. پس لابد می‌توانيد حدس بزنيد چه جور هاج و واج ماندم وقتی کله‌ی آفتاب به شنيدن صدای ظريف عجيبی که گفت: «بی زحمت يک برّه برام بکش!» از خواب پريدم.
- ها؟
- يک برّه برام بکش...

چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشم‌هام را ماليدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسيار عجيبی را ديدم که با وقار تمام تو نخ من بود. اين به‌ترين شکلی است که بعد ها توانستم از او در آرم، گيرم البته آن‌چه من کشيده‌ام کجا و خود او کجا! تقصير من چيست؟ بزرگ‌تر ها تو شش سالگی از نقاشی دل‌سردم کردند و جز بوآی باز و بسته ياد نگرفتم چيزی بکشم.


با چشم‌هايی که از تعجب گرد شده بود به اين حضور ناگهانی خيره شدم. يادتان نرود که من از نزديک‌ترين آبادی مسکونی هزار ميل فاصله داشتم و اين آدمی‌زاد کوچولوی من هم اصلا به نظر نمی‌آمد که راه گم کرده باشد يا از خستگی دم مرگ باشد يا از گشنگی دم مرگ باشد يا از تشنگی دم مرگ باشد يا از وحشت دم مرگ باشد. هيچ چيزش به بچه‌يی نمی‌بُرد که هزار ميل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.
وقتی بالاخره صدام در آمد، گفتم:
- آخه... تو اين جا چه می‌کنی؟
و آن وقت او خيلی آرام، مثل يک چيز خيلی جدی، دوباره در آمد که:
- بی زحمت واسه‌ی من يک برّه بکش.
آدم وقتی تحت تاثير شديد رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمی‌کند. گرچه تو آن نقطه‌ی هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ اين نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودنويسی از جيبم در آوردم اما تازه يادم آمد که آن‌چه من ياد گرفته‌ام بيش‌تر جغرافيا و تاريخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقی مختصری به آن موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد نيستم.
بم جواب داد: -عيب ندارد، يک بَرّه برام بکش.
از آن‌جايی که هيچ وقت تو عمرم بَرّه نکشيده بودم يکی از آن دو تا نقاشی‌ای را که بلد بودم برايش کشيدم. آن بوآی بسته را. ولی چه يکه‌ای خوردم وقتی آن موجود کوچولو در آمد که: -نه! نه! فيلِ تو شکم يک بوآ نمی‌خواهم. بوآ خيلی خطرناک است فيل جا تنگ کن. خانه‌ی من خيلی کوچولوست، من يک بره لازم دارم. برام يک بره بکش.
- خب، کشيدم.


با دقت نگاهش کرد و گفت:
- نه! اين که همين حالاش هم حسابی مريض است. يکی ديگر بکش.
- کشيدم.


لبخند با نمکی زد و در نهايت گذشت گفت:
- خودت که می‌بينی... اين بره نيست، قوچ است. شاخ دارد نه...
باز نقاشی را عوض کردم.

آن را هم مثل قبلی ها رد کرد:
- اين يکی خيلی پير است... من يک بره می‌خواهم که مدت ها عمر کند...
باری چون عجله داشتم که موتورم را پياده کنم رو بی حوصلگی جعبه‌ای کشيدم که ديواره‌اش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پريد که:
- اين يک جعبه است. بره‌ای که می‌خواهی اين تو است.


و چه قدر تعجب کردم از اين که ديدم داور کوچولوی من قيافه‌اش از هم باز شد و گفت:
- آها... اين درست همان چيزی است که می‌خواستم! فکر می‌کنی اين بره خيلی علف بخواهد؟
- چطور مگر؟
- آخر جای من خيلی تنگ است...
- هر چه باشد حتماً بسش است. بره‌يی که بت داده‌ام خيلی کوچولوست.
- آن قدرهاهم کوچولو نيست... اِه! گرفته خوابيده...
و اين جوری بود که من با شهريار کوچولو آشنا شدم.

چه دل پاك و چه بي آلايش ... كودكيهايمان همه پاك همه ناب همه اصيل ... قبل از آنكه احساس مالكيت كنيم .. احساس سرپرستي ميكنيم...
شازده قبل از اينكه به فكر مالكيت اين بره كوچولويي كه هنوز نديدش باشه بيشتر به فكر جا و غذاي اين موجوده ...

شازده من ...

از تو تا من سكوت و حيرت
از من تا تو نگاه و ترديد
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
1


يک‌بار شش سالم بود تو کتابي به اسم قصه‌هاي واقعي –که درباره‌ي جنگل بکر نوشته شده‌بود- تصوير محشري ديدم از يک مار بوآ که داشت حيواني را مي‌بلعيد. آن تصوير يک چنين چيزي بود:



تو کتاب آمده بود که «مارهاي بوآ شکارشان را همين‌جور درسته قورت مي‌دهند، بي‌اين‌که بجوندش. بعد ديگر نمي‌توانند از جا بجنبند و تمام شش ماهي را که هضمش طول مي‌کشد، مي‌گيرند مي‌خوابند.»
اين را که خواندم، راجع به چيزهايي که تو جنگل اتفاق مي‌افتاد کلي فکر کردم و دست آخر توانستم با يک مداد رنگي اولين نقاشيم را از کار درآرم.يعني نقاشي شماره‌ي يکم را که اين‌جوري بود:



شاهکارم را نشان بزرگ‌ترها دادم و پرسيدم از ديدنش ترس‌تان برمي‌دارد؟

"اون چيزي که تو الان در ذهنته و داري شرح مي‌دي، با اين که ساخته نشده، اما جلوي چشمامه و دارم مي‌بينمش!"

اين جمله حکايتي از يک معمار بود با يک صاحب ساختمان که معلم ديني‌مان در سال دوم راهنمايي براي‌مان نقل کرد -مناسبتش يادم نيست- اهميت اين جمله را آن‌روزها چندان نمي‌توانستم درک کنم... تا اين که در سال آخر دبيرستان، وقتي به انجمن خوشنويسان راه پيدا کردم، با استاد عزيز و دلسوزي آشنا شدم که تمام تشنگي‌ام را با راز و رمز‌هايي از خطاطي، پاسخ مي‌داد.
در ميان آن "فوت"هاي پنهاني، رازي را با تأکيد بيش‌تري به من گفت: "اميرخاني" طرح ترکيب‌ها را پيش از خطاطي به وضوح در ذهن دارد و مي‌بيند. و از همه مهم‌تر، آن‌چه را در ذهن دارد، مي‌تواند در صفحه‌ي کاغذ بي‌کم و کاست پياده کند... اگر روزي تو چنان اراده و قدرتي داشتي که هرچه مي‌خواهي در ذهن ببيني و آن‌را پياده کني، پس تو يک خوشنويس بزرگي! (البته اين بحث نکات ظريف‌تر و جزئي‌تري هم به همراه داشت، که جاي طرحش اين‌جا نيست.)


اين گذشت تا باز سال‌ها بعد در جلساتي خصوصي از فلسفه‌ي غرب از جانب استادم مطرح شد: هنرمند کسي است آن‌چه را در ذهن دارد، "بتواند" با زبان هنر متجلي‌اش کند!

"ادامه دارد":redface:
 
آخرین ویرایش:

گلابتون

مدیر بازنشسته
لبخند با نمکی زد و در نهايت گذشت گفت:
- خودت که می‌بينی... اين بره نيست، قوچ است. شاخ دارد نه...

باز نقاشی را عوض کردم


به نظر شما شازده از چه چیزی گذشت کرد... از خودش ...ازقوچ...از خلبان قصه ...از آرزوش ...از نیازش..از چه چیز که باید قابل گذشت بوده باشه.؟؟؟:w05:
منتظر جوابتون هستم...بفرمایید.:redface:
 

ویدا

عضو جدید
لبخند با نمکی زد و در نهايت گذشت گفت:
- خودت که می‌بينی... اين بره نيست، قوچ است. شاخ دارد نه...
باز نقاشی را عوض کردم

به نظر شما شازده از چه چیزی گذشت کرد... از خودش ...ازقوچ...از خلبان قصه ...از آرزوش ...از نیازش..از چه چیز که باید قابل گذشت بوده باشه.؟؟؟:w05:
منتظر جوابتون هستم...بفرمایید.:redface:

از یه دیدگاه می تونیم بگیم از خلبان( که در اینجا نماد آدم بزرگ هاست).
خلبان تمام تلاشش رو کرد که بهترین بره رو از کار در آره ولی نهایت تلاش اون چیزی بود که در نظر شازده کوچولو, کم ارزش می نمود و باید به خاطرش گذشت می کرد.
در حالیکه اعتقاد ما اینه که بخشش همیشه از سوی بزرگتر نسبت به کوچکتره, اینجا عکس این موضوع دیده میشه! شازده کوچولو, خلبان رو به خاطر خطایی که خودش هم نمی دونست , می بخشه!!

از دیدگاه دیگه هم میتونیم بگیم از نیازش.
شازده کوچولو, می فهمه که نباید بیشتر از این از یک آدم بزرگ انتظار داشته باشه.
در نتیجه از نیاز خودش می گذره و به همون بره ای که مثل یک قوچ شاخ داره بسنده می کنه.
آخه می دونه قدرت جولان خلبان روی موضوع فقط در همین حده.
 

Parisa R

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لبخند با نمکی زد و در نهايت گذشت گفت:
- خودت که می‌بينی... اين بره نيست، قوچ است. شاخ دارد نه...
باز نقاشی را عوض کردم

به نظر شما شازده از چه چیزی گذشت کرد... از خودش ...ازقوچ...از خلبان قصه ...از آرزوش ...از نیازش..از چه چیز که باید قابل گذشت بوده باشه.؟؟؟:w05:
منتظر جوابتون هستم...بفرمایید.:redface:

به نظر من
از اشتباه خلبان قصه که در نهایت بی حوصلگی و فقط برای از سر باز کردن شازده کوچولو، بی توجه یه نقاشی کشید...هر چند تو دنیای آدم بزرگها این جریان هر روز تکرار میشه ولی برای شازده کوچولو و توی دنیای بچه ها این خطای بزرگیه که بخوای فقط رفع تکلیف کنی و بی حوصله به یه موضوعی نگاه کنی...اما گذشت لازمه که شازده ی قصه ی ما توضیح بده که چرا این تصویر یه بره نیست و یه قوچه... "خودت که می بینی...." !!!! :w36:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
ویدا جون و پریسای عزیزم ممنون از نظراتتون ..متشکرم که پاسخ دادید.:w27:
دوستان نظر دیگه ایی ندارن... ؟؟؟؟:w05:
شازده گذشت كرد. شايد با چشم پر بصيرت كودكيش فهميده بود كه خلبان ما هم كودكي بوده كه كودكيشو ازش گرفتن.بهتر بگم ،گذاشت كه ازش بگيرن. شازده اينو فهميد و گذشت. از خلبان گذشت. از اشتباهش براي تبديل شدن به يه آدم بزرگ...

*فعلا همين به ذهنم رسيد. شايد بعدا تونستم تكميلش كنم.
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
لبخند با نمکی زد و در نهايت گذشت گفت:
- خودت که می‌بينی... اين بره نيست، قوچ است. شاخ دارد نه...

باز نقاشی را عوض کردم


به نظر شما شازده از چه چیزی گذشت کرد... از خودش ...ازقوچ...از خلبان قصه ...از آرزوش ...از نیازش..از چه چیز که باید قابل گذشت بوده باشه.؟؟؟:w05:
منتظر جوابتون هستم...بفرمایید.:redface:
من این کتاب رو نخوندم.خیلی هم خوشحالم که به این تاپیک دیر رسیدم!چون تند تند همه پست ها شو خوندم.منم دیگه!!بیقرار!!گفتم کاش همه تاپیکا اینجوری حاضر آماده بود و من فقط می خوندم و لذت می بردم و زجرانتظار رو نمیکشیدم.ببخشید تا اینجا اسپم بود!
گلاب جون به نظرم شازده از اینکه اون مرد اون رو بچه ای فرض کرده که نمی فهمه رو گذشت کرده!
من وقتی خیلی خیلی بچه بودم خیلی از چیزهایی که بزرگترها فکر می کردند نمی فهمم و جلوی من می گفتند رو می فهمیدم!!خیلی زیاد!!و درعین حال کاملا قادر بودم چهره ای بسیار معصوم به خودم بگیرم (یه حالت گنگ و بی تفاوت ) کهمثلا اصلا نفهمیدم چی به چیه!!(فهم چیزهایی مثل تیکه و طعن و متلک رو نمی گم اونا خیلی تخصصیه!!) برای همین از کوچکی با خودم قسم خوردم هیچوقت هیچوقت بچه ها رو دست کم نگیرم!!شازده این رو بخشیده !
 
آخرین ویرایش:

tanha990

عضو جدید
تلاشي طاقت فرسا براي اهلي كردن خويش كردم اما هرگز نتوانستم اهلي شده فيلي را كه مار خورده بود ببينم ... شايد از همان كودكي نا اهل بودم و نقاشي را كلاه ميديدم ... فكرهاي كوتاه و لحظه اي امدند و رفتند و خدا ان دورتر نظاره گر اهلي نشدن ما ...
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
آنتوان...آنتوان...آخ آنتوان...كاش مي دانستي با دلها چه كردي و رفتي...كاش مي دانستي اين شازده نيم وجبي چه آتش سوزاني برپا كرده..خاموش بشو هم نيست لامصب!! روحت شاد...دلم برات تنگه..گيرم كه سعادت ديدنتو نداشتم...
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
"اون چيزي که تو الان در ذهنته و داري شرح مي‌دي، با اين که ساخته نشده، اما جلوي چشمامه و دارم مي‌بينمش!"

اين جمله حکايتي از يک معمار بود با يک صاحب ساختمان که معلم ديني‌مان در سال دوم راهنمايي براي‌مان نقل کرد -مناسبتش يادم نيست- اهميت اين جمله را آن‌روزها چندان نمي‌توانستم درک کنم... تا اين که در سال آخر دبيرستان، وقتي به انجمن خوشنويسان راه پيدا کردم، با استاد عزيز و دلسوزي آشنا شدم که تمام تشنگي‌ام را با راز و رمز‌هايي از خطاطي، پاسخ مي‌داد.
در ميان آن "فوت"هاي پنهاني، رازي را با تأکيد بيش‌تري به من گفت: "اميرخاني" طرح ترکيب‌ها را پيش از خطاطي به وضوح در ذهن دارد و مي‌بيند. و از همه مهم‌تر، آن‌چه را در ذهن دارد، مي‌تواند در صفحه‌ي کاغذ بي‌کم و کاست پياده کند... اگر روزي تو چنان اراده و قدرتي داشتي که هرچه مي‌خواهي در ذهن ببيني و آن‌را پياده کني، پس تو يک خوشنويس بزرگي! (البته اين بحث نکات ظريف‌تر و جزئي‌تري هم به همراه داشت، که جاي طرحش اين‌جا نيست.)


اين گذشت تا باز سال‌ها بعد در جلساتي خصوصي از فلسفه‌ي غرب از جانب استادم مطرح شد: هنرمند کسي است آن‌چه را در ذهن دارد، "بتواند" با زبان هنر متجلي‌اش کند!

"ادامه دارد":redface:
اهميت بهره‌مندي از قوه تخيل و تصور اشياء در ذهن، تنها متوجه هنرمند نيست. بلکه مخاطب هنرمند نيز بايد چنين توانايي داشته باشد و گرنه توانايي ارتباط با آثار هنري را نخواهد داشت. تفاوت هنرمند و مخاطب اصيل، در آفرينش است نه در تخيل و به تصوير کشاندن اشياء.

براي همراهي و همگامي با هنرمندان نخست بايد تصوير درست آثار ايشان را کشف و درک کرد. شعر، جداي از بار محتوايي، تصوير دارد. اگر آن تصوير کشف نشود، يعني آن شعر به درستي از جانب مخاطب درک نشده است و با آن ارتباط لازم را برقرار نکرده است.

شما از چه هنگام با يک داستان ارتباط برقرار مي‌کنيد؟
بنا به تجربه‌ي من زماني که شما تصوير فضاي داستان را به خوبي در ذهن پرورانده باشيد؛ وگرنه رغبتي به ادامه‌اش نخواهيد داشت. صرفا جملات داستان را مرور مي‌کنيد و اين کار ملال‌آور خواهد بود... البته منکر نيستم: چه بسا شما فضا را در ذهن به تصوير کشانده باشيد اما چندان مطابق با سليقه و طبع شما نيست... اين قضاوت بعد از تصويرسازي رخ مي‌دهد...
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
اميدوارم مطالب پيش رو براي دوستاني در داستان‌نويسي، نيز در "خاطرات کودکي" فعاليت دارند، سودمند باشد:

هربرت اسپنسر، در مقاله‌ مشهور خود به نام "فلسفه‌ي سبک" سال‌ها پيش بر برتري عباراتي که قدرت تصويرسازي دارند، اشاره کرد. او مي‌گويد:
"ما کلي نمي‌انديشيم، بلکه به جزئيات فکر مي‌کنيم. براي همين از به کار بردن عباراتي نظير اين‌ها بايد اجتناب کنيم: هر چه رفتارها، آداب و رسوم و سرگرمي‌هاي يک ملت بدوي‌تر باشند، قوانين و مقررات آن‌ها با سخت‌گري بيش‌تري همراه هستند.
به جاي اين جمله، بهتر است بگوييم: کساني که از جنگ، گاوبازي و جدال گلادياتورها غرق شعف مي‌شوند، مجرمان را با به دار آويختن، سوزاندن و مثل‌کردن تنبيه مي‌کنند."

جملاتي که تصوير مي‌سازند در صفحات انجيل و نمايشنامه‌هاي شکسپير فراوانند و مثل زنبور دور کندوي ذهن انسان مي‌چرخند. مثلا يک نويسنده‌ي معمولي موضوعي مثل تکميل کمال را به شکلي مبهم و پيش پاافتاده بيان مي‌کند، اما شکسپير چه مي‌کند؟ او با جمله‌اي پر از تصوير، اين مفهوم را جاودانه مي‌سازد: "طلاي خالص را پالودن، گل سوسن را به رنگ آميختن و عطر در جان بنفشه نشاندن."

آيا تا به حال توجه کرده‌ايد ضرب المثل‌هايي که سينه به سينه از نسلي به نسل بعد منتقل مي‌شوند پر از تصويرند؟ "حلواي نقد، بهْ از سيلي نسيه"، "دعا کرديم بارون بياد، سيل اومد" و... در تمام ضرب‌المثل‌هاي مردم دنيا، عناصر تصويري فراواني را مشاهده خواهيد کرد و اصولا علت زنده‌بودن و مورد استفاده قرارگرفتن اين ضرب‌المثل‌ها هم، همين است.

نگاه خود را جستجوگر و دقيق کنيد. تصاوير ذهني را دقيق رنگ کنيد تا شفاف و روشن و مثل صحنه تئاتر جلوي چشم شنونده بدرخشند. مثلا کلمه "سگ" کم و بيش تصوير واحدي از موجودي خاصي را نشان مي‌دهد، چه اين سگ، اسکاتلندي باشد چه پاکوتاه. حالا تصورش را بکنيد وقتي گوينده‌ي از سگ شکاري نام مي‌برد، تصويري را که به شما مي‌دهد چه قدر روشن‌تر است. اگر بگويد سگ شکاري خال‌ مخالي، باز هم تصوير روشن‌تر مي‌شود. اگر به شما بگويند خروس لاري سفيد با يک پاي شکسته، تصوير روشن‌تري در ذهنتان مي‌آيد يا وقتي که کلمه ماکيان را به کار مي‌برند.

ويليام استرانک جونيور در عناصر سبک مي‌نويسد:
"کساني که درباره هنر نوشتن مطالعه کرده‌اند، اگر در يک موضوع، اتفاق نظر داشته باشند، اين است که مطمئن‌ترين راه براي جلب و حفظ توجه خواننده آن است که دقيق، واضح و سليس بنويسيم. نويسندگان بزرگي چون دانته، شکسپير و هومر تأثير شگفتي بر خواننده دارند، چون جزئيات را که اهميت دارند، دقيقا توضيح مي‌دهند. کلمات آن‌ها تصاوير را فرا مي‌خوانند.
(آيين سخنراني، ديل‌کارنگي، نشر پيمان، ص 84)

دوستان عزيزم را به مطالعه‌ي اين پست از تاپيک "گزيده‌ي نثر پارسي" دعوت مي‌کنم.
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
3

3

خيلی طول کشيد تا توانستم بفهمم از کجا آمده. شهريار کوچولو که مدام مرا سوال‌پيچ می‌کرد خودش انگار هيچ وقت سوال‌های مرا نمی‌شنيد. فقط چيزهايی که جسته گريخته از دهنش می‌پريد کم کم همه چيز را به من آشکارکرد. مثلا اول بار که هواپيمای مرا ديد (راستی من هواپيما نقاشی نمی‌کنم، سختم است.) ازم پرسيد:
-
اين چيز چيه؟
-
اين «چيز» نيست: اين پرواز می‌کند. هواپيماست. هواپيمای من است.




و از اين که به‌اش می‌فهماندم من کسی‌ام که پرواز می‌کنم به خود می‌باليدم.
حيرت‌زده گفت: - چی؟ تو از آسمان افتاده‌ای؟
با فروتنی گفتم: - آره.
گفت: - اوه، اين ديگر خيلی عجيب است!

و چنان قهقهه‌ی ملوسی سر داد که مرا حسابی از جا در برد. راستش من دلم می‌خواهد ديگران گرفتاری‌هايم را جدی بگيرند.
خنده‌هايش را که کرد گفت: - خب، پس تو هم از آسمان می‌آيی! اهل کدام سياره‌ای؟...

بفهمی نفهمی نور مبهمی به معمای حضورش تابيد. يکهو پرسيدم:
-
پس تو از يک سياره‌ی ديگر آمده‌ای؟
آرام سرش را تکان داد بی اين که چشم از هواپيما بردارد.

اما جوابم را نداد، تو نخ هواپيما رفته بود و آرام آرام سر تکان می‌داد.
گفت: - هر چه باشد با اين نبايد از جای خيلی دوری آمده باشی...

مدت درازی تو خيال فرو رفت، بعد بره‌اش را از جيب در آورد و محو تماشای آن گنج گران‌بها شد.

فکر می‌کنيد از اين نيمچه اعتراف «سياره‌ی ديگرِ» او چه هيجانی به من دست داد؟ زير پاش نشستم که حرف بيشتری از زبانش بکشم:
-
تو از کجا می‌آيی آقا کوچولوی من؟ خانه‌ات کجاست؟ بره‌ی مرا می‌خواهی کجا ببری؟
مدتی در سکوت به فکر فرو رفت و بعد در جوابم گفت:
-
حسن جعبه‌ای که بم داده‌ای اين است که شب‌ها می‌تواند خانه‌اش بشود.
-
معلوم است... اما اگر بچه‌ی خوبی باشی يک ريسمان هم بِت می‌دهم که روزها ببنديش. يک ريسمان با يک ميخ طويله...
انگار از پيشنهادم جا خورد، چون که گفت:
-
ببندمش؟ چه فکرها!
-
آخر اگر نبنديش راه می‌افتد می‌رود گم می‌شود.

دوست کوچولوی من دوباره غش غش خنده را سر داد:
-
مگر کجا می‌تواند برود؟
-
خدا می‌داند. راستِ شکمش را می‌گيرد و می‌رود...
-
بگذار برود... اوه، خانه‌ی من آن‌قدر کوچک است!
و شايد با يک خرده اندوه در آمد که:
-
يک‌راست هم که بگيرد برود جای دوری نمی‌رود
...
 
آخرین ویرایش:
بالا