سایه

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با سلام خدمت همه دوستان گرامی
بازم با اجازه نغمه عزیز خواستم پاس همه زحمات بی دریغ گلابتون عزیز موضوع مشاعره را سایه انتخاب کنم امیدوارم با اینکار یکی از هزار خوبی ها سایه عزیز جبران شود


فتنه ی چشم تو چندان ره بیداد گرفت
که شکیب دل دامن فریاد گرفت


آن که آیینه صبح و قدح لاله شکست
خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت


آه از شوخی چشم تو،که خونریز فلک
دید این شیوه مردم کشی و یاد گرفت


منم و شمع دل سوخته ، یارب مددی
که دگر باره شب آشفته شد و باد گرفت


شعرم از ناله عشاق غم انگیز تر است
داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت


سایه! ما کشته عشقیم ، که این شیرین کار
مصلحت را مدد از تیشه فرهاد گرفت

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ممنون از محسنِ عزیز....:gol:

زبان نگاه

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
ممنون آقا محسن.:gol::gol:



در چشم پاک بین نبود رسم امتیاز

در آفتاب سایه شاه و گدا یکی است



بی ساقی و شراب، غم از دل نمی‌رود

این درد را طبیب یکی و دوا یکی است


- صائب تبریزی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
افسانه ی خاموشی

چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی
ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی
می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی
سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی
نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی
 

BIGHAM

عضو جدید
کاربر ممتاز
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

سایه
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
ضمن تشکر از محسن عزیز...

عجب دارم درون عاشقان را
که پیراهن نمی‌سوزد حرارت

جمال دوست چندان سایه انداخت
که سعدی ناپدیدست از حقارت
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
شرمنده ام ميكني محسن جان...تمام زحمات تالار كه با شماست عزيز...منم هركاري انجام بدم جز وظيفه چيز ديگري نيست...يه دنيا ممنونم...اميدوارم قدردان زحماتت و محبتهاي شما و تمامي دوستان خوبم باشم.




" زندان شب يلدا "

چند اين شب و خاموشي؟ وقت است كه برخيزم
وين آتش خندان را با صبح برانگيزم
گر سوختنم بايد افروختنم بايد
اي عشق بزن در من كز شعله نپرهيزم
صد دشت شقايق چشم در خون دلم دارد
تا خود به كجا آخر با خاك در آميزم
چون كوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخيزد آنگاه كه برخيزم
برخيزم و بگشايم بند از دل پر آتش
وين سيل گدازان را از سينه فروريزم
چون گريه گلو گيرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آويزم
اي سايه ! سحرخيزان دلواپس خورشيدند
زندان شب يلدا بگشايم و بگريزم
 

amirs1987

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده

بلبل ز جمال گل طربناک شده


در سایه گل نشین که بسیار این گل

در خاک فرو ریزد و ما خاک شده
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

دلبرا خورشیدتابان ذره‌ئی از روی تست
اهل دلرا قبله محراب خم ابروی تست
تا شبیخون برد هندوی خطت بر نیمروز
شاه هفت اقلیم گردون بندهٔ هندوی تست
شهسوار گنبد پیروزه یعنی آفتاب
بارها افتاده در پای سگان کوی تست
ذره‌ئی گفتم ز مهرت سایه از من برمگیر
کافتاب خاوری در سایهٔ گیسوی تست
نافهٔ خشک ختن گر زانکه می‌خیزد ز چین
زلف را بفشان که صد چین در شکنج موی تست
هر زمان نعلم در آتش می‌نهد زلفت ولیک
جان ما خود در بلای غمزهٔ جادوی تست
از پریشانی چو مویت در قفا افتاده‌ام
نیکبخت آن زلف هندویت که هم زانوی تست
با تو چیزی در میان دارد مگر بند قبا
زان سبب پیوسته او را تکیه بر پهلوی تست
نکهت انفاس خلدست این نسیم مشگ بیز
یا ز چین طرهٔ مشکین عنبر بوی تست
گر ترا هر دم بسوئی میل ودل با دیگریست
هر کجا خواجوست او را میل خاطر سوی تست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به نام شما

زمان قرعه ی نو می زند به نام شما
خوشا که جهان می رود به کام شما
درین هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است
که بوی خود دل ماست در مشام شما
تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید
کز آتش دل ما پخته گشت خام شما
فروغ گوهری از گنج خانه ی دل ماست
چراغ صبح که بر می دمد ز بام شما
ز صدق اینه کردار صبح خیزان بود
که نقش طلعت خورشید یافت شام شما
زمان به دست شما می دهد زمام مراد
از آن که هست به دست خرد زمام شما
همای اوج سعادت که می گریخت ز خک
شد از امان زمین دانه چین دام شما
به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد
که چون سمند زمین شد سپهر رام شما
به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی
طرب کنید که پر نوش باد جام شما

 

amirs1987

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گر سایهٔ من گران بود در نظرت

من رفتم و سایه رفت و دل ماند برت


هم زحمت من ز سایهٔ من برخاست

هم زحمت سایهٔ من از خاک درت
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
این لب و جام پی گردش می ساخته اند
ورنه بی می و لب جام چه سود ای ساقی

در فروبند که چون سایه در این خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی


 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گلبانگ «سایه» گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به ناله ی هر عندلیب نیست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش

عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
به رغم دشمنم ای دوست سایه‌ای به سر آور
که موش کور نخواهد که آفتاب برآید

گلم ز دست به دربرد روزگار مخالف
امید هست که خارم ز پای هم به درآید
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است

سهراب
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
:gol::gol::gol:

با این دل ماتم زده آواز چه سازم

بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم


در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز

با بال و پر سوخته پرواز چه سازم


گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات

با این همه افسونگری و ناز چه سازم


خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود

از پرده در افتد اگر این راز چه سازم


گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز

با اشک تو ای دیده غماز چه سازم


تار دل من چشمه الحان خدایی ست

از دست تو ای زخمه ناساز چه سازم


ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود

دور از تو من دل شده آواز چه سازم


- امیر هوشنگ ابتهاج هـ. الف. سایه
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
سزد کز خون من نقشی بر آرد لعل پیروزت
که من بر درج دل مهری به جز مهر تو ننهادم
به جز دام سر زلفت که آرام دل سایه ست
به بندی تن نخواهد داد هرگز جان آزادم

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
پندم دهد که سایه درین غم صبور باش
در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست
از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم
ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود
دور از تو من دل شده آواز چه سازم

 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
در سایه ی رحمتت مرا خواه الله
یاد تو مراست مشعل راه الله
هردم نفسم معطر از نام تو هست
الله الله الله الله الله

بسیم:gol:

می بینم که نبودم و ..موضوع مشاعره عوض شده، اینم خیلی خوبه:gol:
 

BIGHAM

عضو جدید
کاربر ممتاز

هر که را با خط سبزت سر سودا باشد/ پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد
من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم/ داغ سودای توام سر سویدا باشد
تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر/ کز غمت دیده مردم همه دریا باشد
ز بن هر مژه‌ام آب روان است بیا /اگرت میل لب جوی و تماشا باشد
چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ/ که دگرباره ملاقات نه پیدا باشد
ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد / کاندر این سایه قرار دل شیدا باشد
چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری/ سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد

حافظ
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
خورشید زیر سایه زلف چو شام اوست
طوبی غلام قد صنوبرخرام اوست

آن قامتست نی به حقیقت قیامتست
زیرا که رستخیز من اندر قیام اوست
 

amirs1987

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چشم تو نظر بر من بی مایه فکنده است

بر کلبهٔ درویش هما سایه فکنده است


از خانهٔ دل مهر تو روشنگر جان شد

این سرو سهی سایه به همسایه فکنده است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حافظ

حافظ

در باغ چو شد باد صبا دایه‌ی گل
بربست مشاطه‌وار پیرایه‌ی گل

از سایه به خورشید اگرت هست امان
خورشید رخی طلب کن و سایه‌ی گل
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سعدی

سعدی

دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود

سایه‌ای در دلم انداخت که صد جا بگرفت

به دم سرد سحرگاهی من بازنشست

هر چراغی که زمین از دل صهبا بگرفت
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای هستی من ای تپش نبض نیستی
راز کدام رابطه ای رمز چیستی؟

عقل جنون!روان سکون!مشت خون بگو
پرواز بی پرنده ی پنهان کیستی؟

ای پرسش همیشه من اینجا چه می کنم؟
در زیر بار زندگی و رو به نیستی

گردون ز پا نشست و نشان مرا نیافت
من سایه ی خیال تو هستم تو کیستی؟

در من شبی به خنده گشودی دهان چو روز
ابری شدی پس آنگه و بر من گریستی



یوسفعلی میرشکاک
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فروغی بسطامی

فروغی بسطامی

واعظ از سایهٔ طوبی سخنی می‌گوید
غیر قد تو مگر عالم بالایی هست؟
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو خواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کن
که ما را با کسی دیگر نماندست از تو پروایی
نپندارم که سعدی را بیازاری و بگذاری
که بعد از سایه لطفت ندارد در جهان جایی
من آن خاک وفادارم که از من بوی مهر آید
و گر بادم برد چون شعر هر جزوی به اقصایی
 
بالا