سایه

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ابوسعید ابوالخیر

ابوسعید ابوالخیر

رخساره‌ ات تازه گل گلشن روح

نازک بود آن قدر که هر شام و صبوح

نزدیک به دیده گر خیالش گذرد

از سایهٔ خار دیده گردد مجروح
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
سایهٔ سرو بلندت از سر من کم مباد

کو خلاصم از غم شبهای هجران کرده است


مهر گو هرگز متاب از روزن ویرانه‌ام

دردی میخانه‌ام خورشید رخشان کرده است

رضي الدين آرتيماني
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم
خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم
خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست
از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم
من نای خوش نوایم و خاموش ای دریغ
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم
دستی به سینه ی من شوریده سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم
زین موج اشک تفته و توفان آه سرد
ای دیده هوش دار که دریاست در دلم
باری امید خویش به دلداری ام فرست
دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم
گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز
صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هنگامی كه آوازه ی كوچت
بی محابا در دل شب می پيچد
سكوت…….
داغی است بر زبان سايه ها
باز هم يادت …..
شرری می شود بر قامت باران های اشک
اين جا ميان غم آباد تنهايی
به اميد احيای خاطره ای متروك
روزها گريبان گير آفتابم
و شب ها
دست به دامن مهتاب
نمی گويم فراموشم نكن هرگز
ولي گاهی به ياد آور
رفيقی را كه ميدانم نخواهی رفت از يادش.
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
ای خط و خال خوشت مایه سودای ما

ای نفس وصل تو اصل تمنای ما


چونکه قدم مینهد شوق تو در ملک جان

صبر برون میجهد از دل شیدای ما


چتر همایون عشق سایه چو بر ما فکند

راه خرابات پرس گر طلبی جای ما


از رخ زیبای تو قبله‌ گه عام را

کعبه دیگر مباد دلبر ترسای ما


مردم لولی وشیم ما که و سجده کدام

رای هزیمت گرفت عقل سبک رای ما


صوفی افسرده را زحمت ما گو مده

رو تو و محراب زهد ما و چلیپای ما


رطل گران را ز دست تا ننهی ای عبید

زانکه روان میبرد عمر سبک پای ما

- عبید زاکانی
 

لاوي

عضو جدید
من آتشم، سياوشم...
مجنون دل
دريا وشم

در سايه عشق به او
اينك منم..
من آرشم
اينك منم
سياوشم..
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری

که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم

که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم

هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی

مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم

گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت
مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم

گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد
گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم

مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان

چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم

من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم

گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم

نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم

خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی

که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
مپندار از لب شیرین عبارت

که کامی حاصل آید بی مرارت
فراق افتد میان دوستداران

زیان و سود باشد در تجارت
یکی را چون ببینی کشته دوست

به دیگر دوستانش ده بشارت
ندانم هیچ کس در عهد حسنت
که بادل باشد الا بی بصارت
مرا آن گوشه چشم دلاویز

به کشتن می​کند گویی اشارت
گر آن حلوا به دست صوفی افتد
خداترسی نباشد روز غارت
عجب دارم درون عاشقان را

که پیراهن نمی​سوزد حرارت
جمال دوست چندان سایه انداخت

که سعدی ناپدیدست از حقارت
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
شوق سفر نداشتي قصد گذر نذاشتي


من با تو زنده بودم اما خبر نداشتي

اما خبر نداشتي

رفتي و توي قلبم، يادتو جا گذاشتي

روي تموم حرفات يك دفعه پا گذاشتي

يك دفعه پا گذاشتي

بي تو كدوم ستاره پا به شبم بذاره

ابر كدوم آسمون رو تشنگيم بباره

بي تو چه مونده با من جز يه صداي خسته

جز يه نگاه خاموش جز يه دل شكسته

جز يه دل شكسته

بال و پرم بودي خبر نداشتي

تاج سرم بودي خبر نداشتي

سايه به سايه هر طرف كه بودم

همسفرم بودي خبر نداشتي

بال و پرم بودي خبر نداشتي

تاج سرم بودي خبر نداشتي

سايه به سايه هر طرف كه بودم

همسفرم بودي خبر نداشتي

پر زدي و نديدي بال سفر نداشتم

گفتي رها شو اما من ديگه پر نداشتم

كوه غم و رو شونم ديدي و بر نداشتي

من با تو زنده بودم اما خبر نداشتي

اما خبر نداشتي

شوق سفر نداشتي، قصد گذر نداشتي

من با تو زنده بودم اما خبر نداشتي

رفتي و توي قلبم يار تو جا گذاشتي

روي تموم حرفات يك دفعه پا گذاشتي

یک دفعه پا گذاشتي
 

Gholche

عضو جدید
ای عشق تو ما را به کجا می کشي اي عشق
جز محنت و غم نیستي، اما خوشي اي عشق
این شوري و شیریني من خود ز لب توست
صد بار مرا مي پزي و مي چشی اي عشق
چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز
تا باز تو دستی به سر من می کشي اي عشق
دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش
چندان که نگه می کنمت هر ششی اي عشق
رخساره ي مردان نگر آراسته ي خون
هنگامه ي حسن است چرا خامشي اي عشق
آواز خوشت بوي دل سوخته دارد
پیداست که مرغ چمن آتشي اي عشق
بگذار که چون
سایه هنوزت بگدازند
از بوته ي ایام چه غم؟ بي غشي اي عشق
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای دل ، به کوی او ز که پرسم که یار کو
در باغ پر شکوفه ، که پرسد بهار کو
نقش و نگار کعبه نه مقصود شوق ماست
نقشی بلند تر زده ایم ، آن نگار کو
جانا ، نوای عشق خموشانه خوش تر است
آن آشنای ره که بود پرده دار کو
ماندم درین نشیب و شب آمد ، خدای را
آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو
ای بس ستم که بر سر ما رفت و کس نگفت
آن پیک ره شناس حکایت گزار کو
چنگی به دل نمی زند امشب سرود ما
آن خوش ترانه چنگی شب زنده دار کو
ذوق نشاط را می و ساقی بهانه بود
افسوس ، آن جوانی شادی گسار کو
یک شب چراغ روی تو روشن شود ، ولی
چشمی کنار پنجره ی انتظار کو
خون هزار سرو دلاور به خاک ریخت
ای سایه ! های های لب جویبار کو
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نگاهم کن نگاهم کن
ببین این منم
که مثل سایه ای بی جان بدنبال تو می آیم
نگاهم کن نگاهم کن
بجز چشمان زیبایت نگاه مهربانی من نمی خواهم
نگاهم کن نگاهم کن
مرا چون زورقی خسته در این گرداب تنهایی
کسی جز تو نمی خواند
مرا کس این چنین رنجور و دل خسته نمی خواهد
برای شادی روح شکسته
همان روحی که با عشقت گسسته
به آن عهدی که با قلب تو بسته....
ولی قلبت ....ولی قلبت
نه قلبت نه... آن دل سنگت
آه.................
رهايم كن نه قلبت را ميخواهم نه چشمانت
[/FONT]
 

amirs1987

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام

خارم ولی به سایهٔ گل آرمیده‌ام


با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق

همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام


چون خاک در هوای تو از پا فتاده‌ام

چون اشک در قفای تو با سر دویده‌ام


من جلوهٔ شباب ندیدم به عمر خویش

از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام


از جام عافیت می نابی نخورده‌ام

وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده‌ام


موی سپید را فلکم رایگان نداد

این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام


ای سرو پای بسته به آزادگی مناز

آزاده من که از همه عالم بریده‌ام


گر می‌گریزم از نظر مردمان رهی

عیبم مکن که آهوی مردم‌ندیده‌ام
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
لاله داغدیده را مانم

کشت آفت رسیده را مانم


دست تقدیر از تو دورم کرد

گل از شاخ چیده را مانم


نتوان بر گرفتنم از خاک

اشک از رخ چکیده را مانم


پیش خوبانم اعتباری نیست

جنس ارزان خریده را مانم


برق آفت در انتظار من است

سبزه نو دمیده را مانم


تو غزال رمیده را مانی

من کمان خمیده را مانم


به من افتادگی صفا بخشید

سایه آرمیده را مانم


در نهادم سیاهکاری نیست

پرتو افشان سپیده را مانم


گفتمش ای پری که رامانی؟

گفت : بخت رمیده را مانم


دلم از داغ او گداخت رهی

لاله داغدیده را مانم
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه هما را


دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم من به خدا قسم خدا را


به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را


مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را


برو ای گدای مسکین در خانه علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را


بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا


بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را


چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان

چو علی که میتواند که بسر برد وفا را


نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را


بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را


به امید آن که شاید برسد به خاک پایت

چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را


چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را


چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را


«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»


ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
درد دل من از حد و اندازه درگذشت

از بس که اشک ریختم آبم ز سر گذشت



پایم ز دست واقعه در قیر غم گرفت


کارم ز جور حادثه از دست درگذشت



بر روی من چو بر جگر من نماند آب


بس سیل‌های خون که ز خون جگر گذشت



هر شب ز جور چرخ بلایی دگر رسید


هر دم ز روز عمر به دردی دگر گذشت



خواب و خورم نماند و گر قصه گویمت


زان غصه‌ها که بر من بی خواب و خور گذشت



اشکم به قعر سینهٔ ماهی فرو رسید


آهم از روی آینهٔ ماه درگذشت



در بر گرفت جان مرا تیر غم چنانک


پیکان به جان رسید وز جان تا به بر گذشت



بر جان من که رنج و بلایی ندیده بود


چندین بلا و رنج ز دردم بدر گذشت



بر عمر من اجل چو سحرگاه شام خورد


زان شام آفتاب من اندر سحر گذشت



عطار چون که سایهٔ عزت بر او نماند


چون سایه‌ای ز خواری خود در به در گذشت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم

تا خود چه باشد حاصلی از گریهٔ بی حاصلم؟

چون سایه دور از روی تو افتاده‌ام در کوی تو

چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم

از بس که با جان و دلم ای جان و دل آمیختی

چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گلم

لبریز اشکم جام کو؟ آن آب آتش فام کو؟

و آن مایهٔ آرام کو؟تا چاره سازد مشکلم

در کار عشقم یار دل آگاهم از اسرار دل

غافل نیم از کار دل وز کار دنیا غافلم

در عشق و مستی داده‌ام بود و نبود خویشتن

ای ساقی مستان بگو دیوانه‌ام یا عاقلم

چون اشک می‌لرزد دلم از موج گیسویی رهی

با آن که در طوفان غم دریادلم دریادلم
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
عزیزا هر دو عالم سایه‌ی توست
بهشت و دوزخ از پیرایه‌ی توست

تویی از روی ذات آئینه‌ی شاه
شه از روی صفاتی آیه‌ی توست

که داند تا تو اندر پرده‌ی غیب
چه چیزی و چه اصلی مایه‌ی توست

تو طفلی وانکه در گهواره‌ی تو
تو را کج می‌کند هم دایه‌ی توست

اگر بالغ شوی ظاهر ببینی
که صد عالم فزون‌تر پایه‌ی توست

تو اندر پرده‌ی غیبی و آن چیز
که می‌بینی تو آن خود سایه‌ی توست

« عطار »
 

لاوي

عضو جدید
کاش میدونستی که..
سایه به سایه بدنبال نفس های تو هستم
تا نفس بکشم
تا زنده بمانم
..
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
از هستی خود که یاد دارم
جز سایه نماند یادگارم

ور سایه ز من بریده گردد
هم نیست عجب ز روزگارم
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
خورشید زیر سایه زلف چو شام اوست

طوبی غلام قد صنوبرخرام اوست
 

sajjad.DSA

عضو جدید
گلعــــــذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان مارا بس
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
سایه نوری تو و ما جمله جهان سایه تو

نور کی دیدست که او باشد از سایه جدا
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده

بلبل ز جمال گل طربناک شده


در سایه گل نشین که بسیار این گل

در خاک فرو ریزد و ما خاک شده


خیام
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای سایهٔ سنبلت سمن پرورده

یاقوت لبت در عدن پرورده


همچون لب خود مدام جان می‌پرور

زان راح که روحیست به تن پرورده


حافظ
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
........

........

از سایه ها بیزارم
میترسم
وقتی سایه ای نزدیک میشود
حس میکنم
همه به دنبال راه خلاصی میگردند
و کسی بدنبال راهی برای حل کردن نیست
سایه ها نزدیک نشوید
نمیخواهم در تاریکی شما محو شوم
 

IRANIAN VOCAL

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرگز به سایه ی خودت هم اعتماد نکن. چون اون هم در تاریکی تنهات میذاره...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
 

IRANIAN VOCAL

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو رو می خوام وگرنه یار بسیار ................ گلی می خوام وگرنه خار بسیار

گلی خواهم که در سایه ش نشینم .......... وگر نه سایه ی دیوار بسیار
 
بالا