سایه

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
می‌شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی
بر سرم سایه آن سرو سهی بالا بود


« حافظ »
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
درد گنگ

نمیدانم چه میخواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است وافسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمیدانم چه میخواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج وگمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردیست خونبار
که همچون گریه میگیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریه آلود
نمیدانم چه می خواهم بگویم
نمیدانم چه می خواهم بگویم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده

بلبل ز جمال گل طربناک شده

در سایه گل نشین که بسیار این گل

در خاک فرو ریزد و ما خاک شده

خيام
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه

زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه


خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز

دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه


آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز

بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه


دور سر هلهله و هاله شاهین اجل

ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه


کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند

هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه


بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه


ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست

کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه


گر رهایی است برای همه خواهید از غرق

ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه


ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم

کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه


مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار

این قدر پای تعلل بکشانیم که چه


شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بی تو ای جان جهان ، جان و جهانی گو مباش
چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش
همنشین جان من مهر جهان افروز توست
گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش
یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش تر است
بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش
در هوای گلشن او پر گشا ای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خاکدانی گو مباش
در خراب آباد دنیا نامه ای بی ننگ نیست
از من ِخلوت نشین نام و نشانی گو مباش
چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش
گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش
سایه
چون مرغ خزانت بی پناهی خوش تر است
چتر گل چون نیست بر سر سایبانی گو مباش
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
حافظ

حافظ

هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم

شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم

ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سایه تو بلبل باغ جهان شدم

اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگذار تا ازین شب دشوار بگذریم
رود رونده سینه و سر می زند به سنگ
یعنی بیا که ره بگشاییم و بگذریم
لعلی چکیده از دل ما بود و یاوه گشت
خون می خوریم باز که بازش بپروریم
ای روشن از جمال تو ایینه ی خیال
بنمای رخ که در نظرت نیز بنگریم
دریاب بال خسته ی جویندگان که ما
در اوج آرزو به هوای تو می پریم
پیمان شکن به راه ضلالت سپرده به
ما جز طریق عهد و وفای تو نسپریم
آن روز خوش کجاست که از طالع بلند
بر هر کرانه پرتو مهرش بگستریم
بی روشنی پدید نیاید بهای در
در ظلمت زمانه که داند چه گوهریم
آن لعل را که خاتم خورشید نقش اوست
دستی به خون دل ببریم و بر آوریم
ماییم سایه کز تک این دره ی کبود
خورشید را به قله ی زرفام می بریم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
کیست که از دو چشم من در تو نگاه می کند
اینه ی دل مرا همدم آه می کند
شاهد سرمدی تویی وین دل سالخورد من
عشق هزار ساله را بر تو گواه می کند
ای مه و مهر روز و شب اینه دار حسن تو
حسن ، جمال خویش را در تونگاه می کند
دل به امید مرهمی کز تو به خسته ای رسد
ناله به کوه می بردشکوه به ماه می کند
باد خوشی که می وزد از سر موج باده ات
کوه گران غصهرا چون پر کاه می کند
آن که به رسم کجروان سر ز خط تو می کشد
هر رقمی کهمی زند نامه سیاه می کند
مایه ی عیش و خوش دلی در غم اوست سایه جان
آن که غمش نمی خورد عمر تباه می کند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

حسن مه رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگرچه وقت دلم یک دقیقه خالی نیست
بیا تمام دلم مال تو خیالی نیست

مرا به صبح ِ سلامی ببر که در پس آن
غروب ِبی رمقی ، سایه ی زوالی نیست

اگر بجویی حال مرا به فرض محال
به غیردوری روی شما ملالی نیست

به نام ابروی تو شیخ شهر فتوا داد
که در بهشت خدا هم چنین حلالی نیست

به سبک ساده ی باران پر از جوابی و وای
که در زمین ِ عطش مردگان ، سوالی نیست

بگو خراب شود کوچه ای که برسر آن
برای حادثه ی عاشقی مجالی نیست

و گرشبانه ی عاشق شدن سروده شود
میان مردم آن کوچه حس و حالی نیست

مجال و حالی اگر دردلی به هم برسد
غزل فروشی ِچشمی و ناز ِ خالی نیست

وگر مجالی و خالی و حس و حالی هست
در ازدحام کمان های تشنه بالی نیست

سری نزد به غزل های شن نوشته ی من
در این کرانه ی صحرا مگر غزالی نیست
 

لاوي

عضو جدید
سايه
سايه دل..سايه سر..سايه بين
مرغ دلش بي خبر از بغض و كين
"بر سر اين نامه چو عنوان از اوست
در تن اين نامه روان جان از اوست"
زادشه مهر و وفا و غم است
پاك تر و خوبتر عالم است
شعر و ادب در لب او قند شد
طفلكي اين مرغ دلم بند شد
مرغ دلم مرد در اين كهنه جنگ
شيشه عمرم شده نزديك سنگ

سياوش
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تا سایهٔ شمشاد تو افتاد به بستان

بر سرو سهی دود دل فاخته برخاست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
لاله داغدیده را مانم
کشت آفت رسیده را مانم

دست تقدیر از تو دورم کرد
گل از شاخ چیده را مانم

نتوان بر گرفتنم از خاک
اشک از رخ چکیده را مانم

پیش خوبانم اعتباری نیست
جنس ارزان خریده را مانم

برق آفت در انتظار من است
سبزه نو دمیده را مانم

تو غزال رمیده را مانی
من کمان خمیده را مانم

به من افتادگی صفا بخشید
سایه آرمیده را مانم

در نهادم سیاهکاری نیست
پرتو افشان سپیده را مانم

گفتمش ای پری که رامانی؟
گفت : بخت رمیده را مانم

دلم از داغ او گداخت رهی
لاله داغدیده را مانم
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
[FONT=times new roman, times, serif]ای زخم چندین ساله ات بر سینه ی ایام

گاهی سرت بر خاک و گاهی سایه ات بر بام

ای عشق ای تقدیر تن داده به اغوشم

لب می خوش بیمار چشم آتشین اندام

جاری شده در بستر هر رود طغیان گر

پنهان شده در خواب اقیانوس ها آرام

ای آمده از لحظه های خواب و بیداری

امیزه ی نیمی حقیقت نیمه ای الهام

هر سو نشانی داری و از تو نشانی نیست

دل خواه دور از دست بر اوازه ی بی نام

دوری بزن در حلقه ی گیسوی من ای عشق

جام لبت را یک نفس بگذار بر لبهام....
[/FONT]
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رهی معیری

رهی معیری

دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم
تا خود چه باشد حاصلی از گریهٔ بی حاصلم؟

چون
سایه دور از روی تو افتاده‌ام در کوی تو
چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم

از بس که با جان و دلم ای جان و دل آمیختی

چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گلم

لبریز اشکم جام کو؟ آن آب آتش فام کو؟

و آن مایهٔ آرام کو؟تا چاره سازد مشکلم

در کار عشقم یار دل آگاهم از اسرار دل

غافل نیم از کار دل وز کار دنیا غافلم

در عشق و مستی داده‌ام بود و نبود خویشتن

ای ساقی مستان بگو دیوانه‌ام یا عاقلم

چون اشک می‌لرزد دلم از موج گیسویی رهی

با آن که در طوفان غم دریادلم دریادلم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
غمی غمناک
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست

و آنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست

زندگی خوشتر بود در پردهٔ وهم و خیال

صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست


شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع

در میان آتش سوزنده جای خواب نیست


مردم چشمم فرومانده‌ست در دریای اشک

مور را پای رهایی از دل گرداب نیست


خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است

کوه گردون سای را اندیشه از سیلاب نیست


ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم

ورنه این صحرا تهی از لالهٔ سیراب نیست


آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست

ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست


گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست

ور تو را بی ما صبوری هست ما را تاب نیست


گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا

ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست


جلوهٔ صبح و شکرخند گل و آوای چنگ

دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست


جای آسایش چه می جویی رهی در ملک عشق

موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست

رهي معيري
 

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز

هيچ اگر سايه پذيرد منم آن سايه هيچ
كه مرا نام نه در دفتر اشياء شنوند....
 

Hacksaw

عضو جدید
در سایه سار سایه اش سرمای سرد خانه اش دل را به سایه دادم و سایه به سایه سایه اش
 

چاووش

عضو جدید
سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه

زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه


درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه


خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز

دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه


آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز

بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه


دور سر هلهله و هاله شاهین اجل

ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه


کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند

هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه


بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه


ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست

کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه


گر رهایی است برای همه خواهید از غرق

ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه


ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم

کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه


مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار

این قدر پای تعلل بکشانیم که چه


شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه
 

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي دست تو سايه بان رحمت به سرم
من بي تو حيات را چسان سر ببرم
يا دست مدار، از نوازش بر من
يا پاي مبند، تو از اين بيشترم....
 

taraneh23

عضو جدید
مثال تو درین کنج خرابات

مثال سایه‌ای در آفتاب است

چگونه شرح آن گویم که جانم

ز عشق این سخن مست و خراب است

عطار
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ممنون از محسن عزیز واسه پیشنهادشون ، از نغمه گلم واسه تاپیک قشنگشون :gol::gol:
و از مهربون ترین و تو دل برو ترین مدیر باشگاه ، نفس بانوی من ، گلابتونم :heart:

شب به روي جاده نمناك
اي بسا پرسيده ام از خود
«زندگي آيا درون سايه ها مان رنگ مي گيرد؟»
«يا كه ما خود سايه هاي سايه هاي خويشتن هستيم؟»
از هزاران روح سرگردان،
گرد من لغزيده در امواج تاريكي،
سايه من كو؟
«نور وحشت مي درخشد در بلور بانگ خاموشم»
سايه من كو؟
سايه من كو؟
من نمي خواهم
سايه ام را لحظه اي از خود جدا سازم
من نمي خواهم
او بلغزد دور از من روي معبرها
يا بيفتد خسته و سنگين
زير پاي رهگذرها
او چرا بايد به راه جستجوي خويش
روبرو گردد
با لبان بسته درها؟
او چرا بايد بسايد تن
بر در و ديوار هر خانه؟
او چرا بايد ز نوميدي
پا نهد در سرزميني سرد و بيگانه؟!
آه ... اي خورشيد
سايه ام را از چه از من دور مي سازي؟

فروغ
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عراقی

عراقی

جانا، ز منت ملال تا کی؟
مولای توام، دلال تا کی؟

از حسن تو بازمانده تا چند؟

بر صبر من احتمال تا کی؟

بردار ز رخ نقاب یکبار

در پرده چنان جمال تا کی؟

از پرتو آفتاب رویت

چون سایه مرا زوال تا کی؟

یکباره ز من ملول گشتی

از عاشق خود ملال تا کی؟

بی وصل تو در هوای مهرت

چون ذره مرا مجال تا کی؟

خورشید رخا، به من نظر کن

از ذره نهان جمال تا کی؟
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
تو را صدا کردم
تو عطر بودی و نور

تو نور بودی و عطر گریز رنگ خیال

درون دیده ی من ابر بود و باران بود

صدای سوت ترن

صوت سوگواران بود


زپشت پرده ی باران

تورا نمی دیدم

تو را ، که می رفتی

مرا نمی دیدی

مرا ، که می ماندم

میان ماندن و

رفتن

حصار فاصله

فرسنگ های سنگی بود

غروب غمزدگی

سایه های دلتنگی


تو را صدا کردم

تو رفتی و گل و ریحان ترا صدا کردند

و برگ برگ درختان

تو را صدا کردند

صدای برگ درختان

صدای گل ها را

سرشگ دیده ی من

ناله ی تمنا را ،

نه دیدی و نه شنیدی

ـ ترن تورا می برد

ـ ترن تو را به تب و تاب تا کجا می برد ؟

و من

حصار فاصله فرسنگ های آهن را

غروب غم زده در لحظه های رفتن را

نظاره می کردم .
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در سايه اي خود را رها كرده ام
در سايه بي اعتبار عشق
در سايه فرار خوشبختي
در سايه ناپايداري ها
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم

ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم

ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی

که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم

بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل

چنین که پیش دل دیر آشنای تو میرم

ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم

مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم

بکن هر آنچه توانی جفا به سایه ی بی دل

مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
مژده بده ، مژده بده ، یار پسندید مرا
سایه ی تو گشتم و او برد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم ، گریه ی خندیده منم
یار پسندیده منم ، یار پسندید مرا
کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
اینه در اینه شد ، دیدمش ودید مرا
اینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق ملک
گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ

که دگرباره ملاقات نه پیدا باشد

ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد

کاندر این سایه قرار دل شیدا باشد
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم

مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
 
بالا