دل

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آگه نه ای که بر دلم از غم چه درد خاست
محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست

بر سینه داغ واقعه نقش الحجر بماند
وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست

جان شد سیاه چون دل شمع از تف جگر
پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست

هم سنگ خویش گریهٔ خون راندم از فراق
تا سنگ را ز گریهٔ من دل به درد خاست

در کار عشق دیده مرا پایمرد بود
هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست

دل یاد کرد یار فراموش کی کند
در خون نشستن من ازین یاکرد خاست

دل تشنهٔ مرادم و سیر آمده ز عمر
دل بین کز آتش جگرش آبخورد خاست

دردا که بخت من چو زمین کند پای گشت
این کناپائی از فلک تیزگرد خاست

در تخت نرد خاکی اسیر مششدرم
زین مهرهٔ دو رنگ کز این تخته*نرد خاست

خصمم که پایمال بلا دید دست کوفت
تا باد سردم از دم گردون نورد خاست

گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن
از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست

خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است
کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دل نظر بر روی آن شمع جهان می‌افکند
تن به جای خرقه چون پروانه جان می‌افکند

گر بود غوغای عشقش بر کنار عالمی
دل ز شوقش خویشتن را در میان می‌افکند

زلف او صد توبه را در یک نفس می‌بشکند
چشم او صد صید را در یک زمان می‌افکند

طرهٔ مشکینش تابی در فلک می‌آورد
پستهٔ شیرینش شوری در جهان می‌افکند

سبز پوشان فلک ماه زمینش خوانده‌اند
زانکه رویش غلغلی در آسمان می‌افکند

تا ابد کامش ز شیرینی نگردد تلخ و تیز
هر که نام آن شکر لب بر زبان می‌افکند

ترکم آن دارد سر آن چون ندارد چون کنم
هندوی خود را چنین در پا از آن می‌افکند

همچو دف حلقه به گوش او شدم با این همه
بر تنم چون چنگ هر رگ در فغان می‌افکند

گاهگاهی گویدم هستم یقین من زان تو
لاجرم عطار را اندر گمان می‌افکند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را

خوی تو یاری*گر است یار بدآموز را


دستخوش تو منم دست جفا برگشای

بر دل من برگمار تیر جگردوز را


از پی آن را که شب پردهٔ راز من است

خواهم کز دود دل پرده کنم روز را


لیک ز بیم رقیب وز پی نفی گمان

راه برون بسته*ام آه درون سوز را


دل چه شناسد که چیست قیمت سودای تو

قدر تو چه داند صدف در شب*افروز را


گر اثر روی تو سوی گلستان رسد

باد صبا رد کند تحفهٔ نوروز را


تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد

بو که درآرد به مهر آن دل کین توز را

خاقانی
 

IRANIAN VOCAL

عضو جدید
کاربر ممتاز
آهای با تو ام ...

دل بستن خطانیست ...

دل شکستن روا نیست ...........
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

مه ز جور فلک دو تا شده است؟

یا ز مه پاره ای جدا شده است؟


دل ز دستم شد و نیامد باز

تا به دست که مبتلا شده است؟


زلف را بیش از این به باد مده

که بسی فتنه در هوا شده است


نیست گل در چمن که بی رخ تو

غنچه را پیرهن قبا شده است


با هلالی چه دشمنی ست تو را؟

شیوهٔ دوستی کجا شده است؟
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کاش

آن که رخسار تو را این همه زیبا می کرد

کاش فکر
دل سو دا زدۀ ما می کرد

آن که می داد تو را حسن و نمی داد وفا

کاشکی فکر من عاشق و شیدا می کرد

یا نمی داد تو را اینهمه بیداد گری

یا مرا در غم عشق تو شکیبا می کرد

کاشکی گم شده بود این
دل دیوانۀ من

پیش از آن روز که گیسوی تو پیدا می کرد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جهان را بهر انسان آفریدند
در ایشان سر پنهان آفریدند

بانسان میتوان دیدن جهان را
از آن در چشم انسان آفریدند

چو انسان بود روح آفرینش
ز روح الله در جان آفریدند

بیا جان در ره جانان فشانیم
که جانرا بهر جانان آفریدند

فرو ناید مگر بر در گه دوست
سرم را خوش بسامان آفریدند

دلم از درد بیدرمان سرشتند
ز دردش باز درمان آفریدند

دلم هر لحظهٔ یا حی سرآید
جهان را ز آب حیوان آفریدند
فیض کاشانی
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت
درمانش تحملست و سر پیش انداخت

یا ترک گل لعل همی باید گفت
یا با الم خار همی باید ساخت
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
كي رفته اي ز دل كه تمنا كنم تو را؟
كي بوده اي نهفته كه پيدا كنم تو را؟

غيبت نكرده اي كه شوَم طالب حضور
پنهان نگشته اي كه هويدا كنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدي كه من
با صد هزار ديده تماشا كنم تو را

چشم به صد مجاهده آيينه ساز شد
تا من به يك مشاهده شيدا كنم تو را

بالاي خود در آينـﮥ چشم من ببين
تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را

مستانه كاش در حرم و دير بگذري
تا قبله گاه مؤمن و ترسا كنم تو را

خواهم شبي نقاب ز رويت برافكنم
خورشيد كعبه، ماه كليسا كنم تو را

گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من
چندين هزار سلسله در پا كنم تو را

طوبي و سدره گر به قيامت به من دهند
يكجا فداي قامت رعنا كنم تو را

زيبا شود به كارگِه عشق كار من
هر گه نظر به صورت زيبا كنم تو را

رسواي عالمي شدم از شور عاشقي
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

تو هم میدانی

با گلوی لبریز از بغض

و نگهداشتن باران پشت چشمها

لبخندزنان در میان جمع نشستن

چقدر دشوار است ...؟‎
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
" بی همه گان به سر شود ... "

و مــــــن,

خیلـــــــــی نـــگران شده امـــــــــ
... ...
چـــــــــون

دیـــــگر دارد

بی تـــــــو هم به ســــر می شــــود انگـــــار
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شمرده بودم:
پنج سيگار تا خانه ي تو راه بود..
حالا ديگر..
كوچه به كوچه..
سيگار پشت سيگار..
مي گردم و نمي رسم...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شکی نیس که عاشق خوشبختی را در معشوق خود می بیند
اما گاهی عشق غم انگیز است....
من به خاطر یاس و و دردی که برایم به وجود آوردی از اعماق دل بسیار سپاسگزارم و از
آرامشی که قبل آشنایی با تو داشتم , متنفرم...
من چاره تمام دردهایم را می دانم...رهایی من از همه دردها زمانی خواهد بود که تو رو
دوست نداشته باشم....عجب راه حلی ...نه ....ولی من تحمل رنج را بر فراموش کردن
تو ترجیح می دهم....
آیا فراموش کردن تو در توان من هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هر کس تو را از من بگیرد ....خانه اش ویران باد......
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دل درد تو یادگار دارد
جان عشق تو غمگسار دارد

تا عشق تو در میان جان است
جان از دو جهان کنار دارد

تا خورد دلم شراب عشقت
سرگشتگی خمار دارد

مسکین دل من چو نزد تو نیست
در کوی تو خود چکار دارد

راز تو نهان چگونه دارم
کاشکم همه آشکار دارد

چندین غم بی نهایت از تو
عطار ز روزگار دارد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پرواز در هوای خيال تو ديدنی ست

حرفی بزن که موج صدايت شنيدنی ست


شعر زلال جوشش احساس های من

از موج دلنشين کلام تو چيدنی ست


يک قطره عشق کنج دلم را گرفته است

اين قطره هم به شوق نگاهت چکيدنی ست


خم شد- شکست پشت دل نازکم ولی

بار غمت ـ عزيز تر از جان ـ کشيدنی ست


من در فضای خلوت تو خيمه می زنم

طعم صدای خلوت پاکت چشيدنی ست


تا اوج ، راهی ام به تماشای من بيا

با بالهای عشق تو پرواز ديدنی ست
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اين درخت بارور که سالهاست
بي هوا و نور مانده است
بازوان هر طرف گشوده اش
از نوازش پرندگان مهربان
وزنواي دلپذيرشان
دورمانده است
آه اينک از نسيم تازه تبسمي
ناگهان جوانه ميکند
از ميان اين جوانه ها
جان او چو مرغکي ترانه خوان
سر برون ز آشيانه ميکند
در چنين فضاي دلپذير
دل هواي شعر عاشقانه مي کند
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آنشب که دلی بود به میخانه نشستیم .
آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم .

از آتش دوزخ نهراسیدیم که آن شب .
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دل تنگی اگر مجال دهد، وقت گریستن است.

اما افسوس اشک ها نیز با آسمان چشمان من قهر کرده اند.
دل تنگی اگر مجال دهد، هنگامه عاشق شدن است.
دل تنگی واژه غریب روزهای تنهایی.....
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کسی به زیر فلک دست بر قضا دارد

که اعتکاف به سر منزل رضا دارد

مریض شوق کی اندیشهٔ دوا دارد

شهید عشق کجا فکر خون بها دارد

به دور لعل می*آلود دوست دانستم

که باده این همه کیفیت از کجا دارد

ز خاک میکده در عین بی خودی دیدم

همان خواص که سرچشمهٔ بقا دارد

من و صراحی من بعد ازین و نغمهٔ نی

که هم نشینی صافی*دلان صفا دارد

سزای آن که زدم لاف عاشقی همه عمر

اگر که تیغ زنندم به فرق جا دارد

حکایت غم جانان بپرس از دل من

که آشنا خبر از حال آشنا دارد

مرا دلی است که از درد عشق رنجور است

ترا لبی است که سرمایهٔ شفا دارد

یکی ز جمع پراکندگان عشق منم

که عقده بر دل از آن جعد مشکسا دارد

یکی ز خیل ستم پیشگان حسن تویی

که نامرادی عشاق را روا دارد

به راه عشق بنازم دل فروغی را

که با وجود جفایت سر وفا دارد

فروغی بسطامی
 

IRANIAN VOCAL

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل از من برد و روی از من نهان کرد ...... خدا را با که این بازی توان کرد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

اری فی النوم ما طالت نواها
زمانا طاب عیشی فی هواها

به جامی کز می وصلش چشیدم
همی دارد خمارم در بلاها

عرانی السحر ویحک ما عرانی
رعاها الصبر ویلی ما رعاها

به بوسه مهر نوش او شکستم
شکست اندر دلم نیش جفاها

بدت من حبها فی القلب نار
کان صلی جهتم من لظاها

خطا کردم که دادم دل به دستش
پشیمان باد عقلم زین خطاها

__________________
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لبت نه گويد و پيداست مي‌گويد دلت آري
که اينسان دشمني ، يعني که خيلي دوستم داري

دلت مي‌آيد آيا از زباني اين همه شيرين
تو تنها حرف تلخي را هميشه بر زبان داري

نمي‌رنجم اگر باور نداري عشق نابم را
که عاشق از عيار افتاده در اين عصر عياري

چه مي‌پرسي ضمير شعرهايم کيست آنِ من
مبادا لحظه‌اي حتي مرا اينگونه پنداري !!!

ترا چون آرزوهايم هميشه دوست خواهم داشت
به شرطي که مرا در آرزوي خويش نگذاري

چه زيبا مي‌شود دنيا براي من اگر روزي
تو از آني که هستي اي معما پرده برداري

چه فرقي مي‌کند فرياد يا پژواک جان من
چه من خود را بيازارم چه تو خود را بيازاري
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با دل بي تاب مي خوانم تو را
مثل شعري ناب مي خوانم تو را

در كنار جويباري از غرل
با سرود آب ميخوانم تو را

شب به قصد كوچه بيرون مي روي
در شب مهتاب مي خوانم تو را

خستگي را مي تكانم از تنت
با زبان خواب مي خوانم تو را

با لباني كه عطش بوسيده است
با صداي آب مي خوانم تو را

عكس خاموشم كه تا پايان عمر
بادلي بي تاب مي خوانم تو را
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مگر خدا ز رقیبان تو را جدا بکند

عجب خیال خوشی کرده*ام، خدا بکند


سزای مردم بیگانه را دهم روزی

که روزگار تو را با من آشنا بکند


خبر نمی*شوی از سوز ما مگر وقتی

که آه سوختگان در دل تو جا بکند


بر آن سرم که جفای تو را به جان بخرم

در این معامله گر عمر من وفا بکند


قبول حضرت صاحب دلان نخواهد شد

اگر به درد تو دل خواهش دوا بکند


پسند خواجه ما هیچ بنده*ای نشود

که قصد بندگی از بهر مدعا بکند


طریق عاشقی و رسم دلبری این است

که ما وفا بنماییم و او جفا بکند


کمال بندگی و عین خواجگی این است

که ما خطا بنماییم و او عطا بکند

بسطامی
 

IRANIAN VOCAL

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل به آن غمزه ی خونریز کشد جامی را ............ صید را چون اجل آید سوی صیاد رود
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم به سینهٔ سوزان مشوش افتادست
دل از کجا؟ که در این خانه آتش افتادست

خوشیم با غم عشقت، که وقت او خوش باد!
چه خوش غمی ست که ما را به او خوش افتادست

صفای باده و رخسار ساده هوشم برد
شراب و ساقی ما هر دو بی غش افتادست

به خط و خال آراستی و حیرانم
که این صحیفه به غایت منقّش افتادست

گهی که بر سر عشاق راند ابرش ناز
کدام سر، که نه در پای ابرش افتادست؟

به رسم تحفه کشم نقد عمر در پایش
ولی چه سود که آن سرو سرکش افتادست

گرفت نور تجلّی شب هلالی را
که روی خوب تو در جلوه مه وش افتادست

عشق بازی چه بلا فکر خطایی بودست!
عشق خود عشق نبودست، بلایی بودست

کاش ببینند خدا بی خبران حسن تو را
تا ببینند که ما را چه خدایی بودست

در دیاری که گل روی تو را پروردن
خوش بهاری و فرح بخش هوایی بودست

عهد کردی که وفا پیشه کنی جهد بکن
تا بدانم که درین عهد وفایی بودست

باغ فردوس زمین ست آن جا روزی
سرو گل پیرهنی، تنگ قبایی بودست

بعد مردن به سر تربت من بنویسید
کین عجب سوختهٔ بی سر و پایی بودست!

چارهٔ درد
هلالی ست بلای غم عشق
عشق را درد مگویی که بلایی بودست
 

IRANIAN VOCAL

عضو جدید
کاربر ممتاز
افسرده ی از یار جدایی است دل من
سرگشته ی افتاده ز پایی است دل من
از رهگذرم دور شوید و بگریزید
دیوانه ی از بند رهایی است دل من
کم دانه بریزید که در گلشن گیتی
دل کَنده ز هر برگ و نوایی است دل من
با درد کشان سرکشی ای چرخ نزیبد
بر بام تو آزاده همایی است دل من
عمری است دلم ساخته با هر چه بلا هست
تا عشق بداند چه بلایی است دل من
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سر نمی*تابم ز شمشیر حبیب

هر چه آ‎ید بر سرم یا نصیب


دل به درد آمد من بیچاره را

چارهٔ درد دلم کن ای طبیب


ای که گویی که چونی و حال تو چیست

من غریب و حال من باشد غریب


تا رقیب هست ما را قدر نیست

نیست گردد یا رب از پیشت رقیب


زار می*نالد هلالی بی رخت

آن*چنان کز حسرت گل عندلیب
 

eelhamm

عضو جدید
حواست باشه ... دل آدمها شیشه نیست
که روی آن "ها" کنی بعد با انگشت قلب بکشی
وایسی آب شدنش رو تماشا کنی و کیف کنی
رو شیشه نازک دل آدمها، اگه قلبی کشیدی
باید مردونه پاش وایستی ...!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

گفتگوی عقل در خاطر فرو ناید مرا
بندهٔ سلطان عشقم، تا چه فرماید مرا؟


بس که کردم گریه پیش مردم و سودی نداشت
بعد از این بر گریهٔ خود خنده می آید مرا


بستهٔ زلف پری رویان شدن از عقل نیست
لیک من دیوانه ام، زنجیر می باید مرا


وعدهٔ وصل تو داد اندکی تسکین دل
تا رخ خوبت نبینم دل نیاساید مرا


وه! که خواهد شد، هلالی خانهٔ عمرم خراب
جان غم فرسوده من چند از غم بفرساید مرا؟
 
بالا