تاثیر گذار ترین خاطره من از پروفسور حسابی:
بعد از اینکه ایشان در آمریکا و در دانشگاه پرینستون به قلّه افتخارات و علم و دانش می رسند و در کرسی اینشتین مشغول تحقیق می شوند و... ناگهان تصمیم می گیرند که به ایران باز گردند، این در شرایطی است که وضعیت علمی ایران در این دوره واقعاً تاسف بار است ، به حدّی که وزیر فرهنگ وقت (فرهنگ و آموزش و پرورش و آموزش عالی) با توجّه به پیشوند «دکتر» در نام ایشان پیشنهاد می کند که یک مطب تاسیس کنند. وقتی استاد به وزیر می گویند که دکترای ایشان در زمینه فیزیک است او می پرسد : «فیزیک یعنی چه؟». و استاد برای اینکه به او بر نخورد می گویند فیزیک همان شیمی است! در آن روزها چیزی به نام مهندس ایرانی ، نه وجود داشته و نه در مخیله سران مملکت می گنجیده است . هر وقت صحبت از مهندس می شد می گفته اند که مهندس باید از فرنگ بیاوریم ولی پول کافی نداریم. در این شرایط است که دکتر حسابی در ایران برای اوّلین بار برای تربیت مهندس راه و ساختمان، «مدرسه مهندسی ایران» را در یک اتاق تاسیس می کنند. و بعدها دانشگاه تهران را با دوندگی و تلاش عجیبی پایه گذاری می کنند ، دیدگاه این مرد جالب است وی می توانست در آمریکا بماند و علم را «به اندازه یک نفر» پیش ببرد ، البتّه چه بسا مانند آلفرد نوبل (مخترع دینامیت، البته برای استفاده در معادن!) و یا اینشتین (در مورد بمب اتمی) پس از سالها زحمت صادقانه و انسان دوستانه ناگاه متوجه می شد که از حاصل عمرش چطور در راه خدمت به انسانها و انسانیت استفاده می شود! امّا او به ایران بر می گردد و شروع می کند به ساختن زیر ساخت های علمی، اگر او آن روز دانشگاه تهران را تاسیس نکرده بود معلوم نبود ما امروز چند سال عقب تر از این بودیم.
نباید تصوّر کرد که در ایران به ایشان خیلی خوش می گذشته و به خاطر تحصیلاتشان امکانات رفاهی ویژه ای داشته اند ، در این مورد چند نمونه ذکر می کنم :
در ابتدای ورود به ایران مدت نسبتاً زیادی بیکار بودند، چون هرجا می رفتند، به ایشان می گفتند که ما برای شما کاری نداریم ، در حالی که استاد علاوه بر دکترای فیزیک، چندین (نه چند!) مدرک مهندسی و پزشکی داشتند. کم کم بر اثر بیکاری اوضاع زندگیشان داشت مثل دوران کودکیشان می شد.
بعد از مدّتی موفّق می شوند در وزارت طرق (راه و ساختمان) به عنوان مهندس استخدام شوند. اولّین ماموریت ایشان اینگونه بوده که 3 تفنگچی و 5 الاغ به ایشان می دهند تا با وسائلی که خودشان از اروپا آورده اند راه بندر لنگه به بوشهر را نقشه برداری کنند! که البتّه (به گفته نخست وزیر وقت) این ماموریت نبوده، چون نمی خواسته اند که در تهران مهندس بالای سرشان باشد استاد را اینطوری دست به سر کرده اند! امّا ایشان با اراده عجیب خود، پس از دو سال راهپیمائی در بیابانهای ایران، به تهران باز می گردند. امّا زمانی که نقشه ها را پیش معاون وزیر می برند، او که از نقشه سر در نمی آورده در جواب توضیحات پر شور استاد روی نقشه ها می گوید : «رفته ای دو سال برای خودت گشته ای حالا آمده ای روی کاغذها خط خطی کرده ای جلوی من گذاشته ای؟»
شما بودید چه می کردید؟
من بودم ويزر وقت رو ميگرفتم زير مشت و لگد ، انقدر ميزدم كه به باباش بگه ننه جون
خدايش مرد بوده كه تو ايران مونده ، من بودم ميرفتم ديگه پشت سرم هم نگاه نميكردم