سلام. مطلبی خوندم امروز که فکر کردم دوستان هم بخونن خالی از لطف نیست.
مادر شهيد رجب علي آهني مي گويد:
هرگز او را تندخو نديدم، اما يك روز ديدم با عصبانيت وارد خانه شد. تعجب كردم. دست از شستن لباس كشيدم و به اتاق رفتم. ديدم مشغول خواندن قرآن شده. پرسيدم: «طوري شده مادر؟ خدا نكند كه تو را كج خلق ببينم.» بدون اينكه نگاهش را از روي قرآن بردارد، گفت: «چيزي نيست، اجازه بدهيد كمي قرآن بخوانم. مي ترسم الان حرفي بزنم كه به گناه ختم شود.» من هم از كنجكاوي دست برداشتم. بعد از مدتي كوتاه، خودش به سراغم آمد. علت ناراحتي اش را كه پرسيدم، گفت: «امروز چند تا معلم زن با يك وضعي آمدند مدرسه روستا براي شركت در جلسه امتحان.. به محض ورود، با مردان دست دادند. من هم از اينكه حريم خدا شكسته شد، خيلي ناراحت شدم».1
1. افلاکیان ، ص 319.