غمی در دل جزیره مجنون ... بغضی نهفته در آب های هور

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسانی که داشتند از پشت به همّت نگاه می کردند
فقط سایه ای از او می دیدند. صبح بود، خورشید تازه طلوع کرده بود
و البته طلوع را هیچ جا بهتر از یک دشت صاف نمی توان دید.
همّت پشت به دیگران ایستاده بود و بین آنها و خورشید حائل شده بود.
نگاهش به دور دست خیره بود ... مثل همیشه. همه در میان نور
طلوع سایه ای از بدن همّت را می دیدند.
همّت برای بازرسی منطقه می رفت. ریشش را خاراند،
دستش را به سمت جیب پیراهنش برد و سیگاری بیرون آورد.
آتش زد... دود غلیظی بیرون داد. دفترچه و قلمش را به دست گرفت
و رفت برای بازدید از منطقه عملیات...
***
شب شده است. همّت خسته از کار . امروز حالا منتظر است
تا قوایش برای پیشروی آماده شوند. قرص ماه کامل است
و همّت گویی هر قدر بیشتر به ماه نگاه می کند نیازش به خواب
کمتر می شود. بی سیم چی می رسد کنار ابراهیم همّت.
می گوید: کی شروع می کنیم به پیشروی سردار؟...
همّت می گوید: همین حالا... و برمی خیزد...
بیابان وسیع سرزمین های جنوب
قدم های رزمندگان را حس می کند. همّت راه می رود
و بیسیم چی از او عقب نمی ماند. همّت هر از چند گاهی
به آسمان نگاه می کند. قرص ماه امشب طور دیگریست...
حالا دیگر نگاه همّت بیشتر به سمت آسمان است
تا به روی زمین... رزمندگان مشغول پیروی اند... آرام و ساکت...
قطره اشکی بر گونه همّت می لغزد...
بیسیم چی به صورت سردار نگاه می کند... ماه به پشت ابر می رود
چرا که رزمندگان در میان دشت وسیع نباید دیده شوند!...
ماه از پشت ابر بیرون می آید... چرا که رزمندگان
برای عبور از رودخانه نیاز به نور مهتاب دارند!!...
بیسیم چی در گوشی می گوید: ماه را ببینید!...
امشب ماه هم با ماست!... همّت گریه می کند...
نور ماه به اشکی که بر گونه همّت لغزیده می تابد
و قطره اشک برق می زند...
***
همه ای طلایه داران... یورشی دوباره باید
شب حمله بشکفانید... گل سرخ آرزو را... که طلیعه سعادت...
سحر از افق برآید...
چه زیبا می خواند آهنگران!
***
جزیره مجنون. جزیره باتلاقی و صعب العبور.
فرمان از پشت جبهه جنگ اینطور رسیده است: جزیره باید حفظ شود...
امروز هفتمین روز است که رزمنده ها می جنگند
برای حفظ جزیره مجنون. نبرد سخت است.
جوانان ایران یکی بعد از دیگری به کام مرگ می روند تا ایران بماند...
همه به عشق همّت می جنگند. همه ابراهیم همّت را دوست دارند...
امروز هفتمین روز عملیات خیبر است و همّت
هفت روز است که نخوابیده. بچه ها به عشق همّت و به عشق ایران
می جنگند. صدای همّت از پشت بی سیم برایشان
موجی از شور و هیجان می آفریند. دلاورانه می جنگند...
با آغوش باز به کام مرگ می روند تا ایران بماند...
هستی شان را فنا می کنند تا ایران بماند...
دشمن اما سرسخت است... جزیره صعب العبور است
و راهها به بن بست ختم می شود. رزمندگان ایران در آب می جنگند
و دشمن بر خشکی. روزگار بر همّت و یارانش تنگ شده است...
- چند دقیقه بخواب ابراهیم!... از پا می افتی! هفت روزه که نخوابیدی!
- من اگه بخوابم اونهایی که اون جلو می جنگند چه کار کنند؟
دکتر سرمی به دست همّت وصل می کند. سردار توان ایستادن ندارد.
مدت مدیدی است که چیزی نخورده... همّت از پشت بی سیم
با بچه ها صحبت می کند...
***
- بگیر بخواب ابراهیم!... خسته ای!
- خسته نیستم... می خواهم کودکم را نگاه کنم...
این بچه چطور این قدر زیبا می خندد... بخند ... بخند... بخند...
***
- گوش کن سید! باید برم پیش بچه ها...
سید و دکتر به سمت همّت برگشتند. در جمع سه نفره سنگر
در میان آتش و دود جزیره مجنون این بار همّت بود که
پس از چند دقیقه سکوت را شکسته بود.
سرم را از دستش بیرون کشید و بلند شد ایستاد...
دکتر گفت: کجا؟... و سید تا خواست بگوید ((صبر کن)) ،
همّت از سنگر بیرون رفته بود. از میان رزمندگان عملیات خیبر
عده معدودی باقی مانده بودند و می جنگیدند.
از بقیه هیچ چیز نمانده بود جز یک اسم و البته جسدی که
اگر متلاشی نشده بود و می شد پیدایش کرد... همّت حالا می رفت
تا همراه یاران اندکش بجنگد. موتور سیکلت را روشن کرد و راه افتاد
به سمت خط مقدم... باران گلوله می بارید و گاز شیمیایی
گلو را می سوزاند. بر آسمان جزیره دود بود و دود.
خورشید گویی دیگر وجود نداشت.
در میان صوت شلاق وار صدای گلوله ها صدای گاز موتور همّت
شنیده می شد. با سرعت می راند و از تپه ماهور ها می گذشت
تا برای کمک به جمع باقی مانده به خط برسد.
بچه های خط از بی سیم شنیده اند که سردار خیبر برای کمک
به سمت خط می آید. همه سراسر از انرژی شده اند و با تمام قوا
می جنگند. کمی عقب تر همّت نشسته بر موتور سیکلت
به سوی خط می آید.
همه ای طلایه داران... یورشی دوباره باید...
فریاد... مجنون ... جزیره... گلوله و آتش و دود... حمله...
طلیعه سعادت... سحر از افق .... برآید... برآید... برآید...
موتور همّت از روی تپه کوچکی گذشت. ناگهان در چند متری اش

گلوله آتشینی فرود آمد. همّت به سمتی پرتاب شد و موتور

به سمتی دیگر... دود که فرو نشست چند لکه خون روی زمین مانده بود

و آن طرف تر جنازه بی سر محمد ابراهیم همّت ...


همّت جاویدان شد، با آن نگاهش که همیشه به دوردست بود
و گویا چیزی می دید که ما نمی بینیم...


منبع:http://shahid-darani.blogfa.com/
 
بالا