.................
.................
من شمع هستم شمعی که در دست رهگذری جوان به سوی گذرگاه تاریک میرود تا بعد گذرگاه به نور برسد این گذرگاه خیلی تاریک وسرد هست نمیدانم من میلرزم یا دست رهگذر جوان
اه خدای بزرگ نور چقدر زیباست در چشمان مرد جوان برق شادی را میبینم وخوشحال میشوم اما او مرا در گوشه می اندازد و با سرعت دور میشود تا به نور برسد صدایش میکنم تا مرا با خود به نور ببرد اما نمیشنود من با نگرانی به گذرگاه تاریک نگاه میکنم و با دیدن جای پا به سمتی میروم که گذرگاه شروع میشود شاید رهگذری مرا بردارد و به سمت نور ببرد اما تنها تا نور را میبینم از شوق اشک داغم بر دست رهگذری میافتد و او نیز مرا میاندازد تا به نور برسد
هر روز به شروع گذرگاه تاریک میروم تا بشوم نور کوچکی تا راه مردی که از ترس با قدمهای تندش میخواهد به نور برسد
زنی که از ترس صدای نفس زدنهایش را میشنوم
کودکی که از تاریکی گریه میکند و من خوشحال از اینکه انها را به نور میرسانم دوباره به شروع گذرگاه تاریک میروم تا بتوام باعث خوشحالی شوم
اما این اشکهای داغم از شوق رسیدن به نور باعث شده که دیگر توانایی رفتن به شروع گذرگاه راندارم
دیگر انقدر ضعیف و کوچک شده ام که چیزی نمانده به اخرین لحظات عمرم
سالهاست در شوق رسیدن به نور این گذرگاه تاریک طی میکنم تا کودکی اشک نریزد، تا زنی از ترس به نفس نفس نیافتد و مردی از نگرانی با قدمهای تند و نفسهای عمیق به راه خود ادامه دهد
الان سالهاست در این گذرگاهم دیگر نمیتوانم کاملا روشن بمانم از حرارت شعله بدنم اب میشود و انقدر حرارت زیاد است که نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرد
دارم به غروب خورشید که در شروع گذرگاه هست نگاه میکنم
رهگذری پیر به این سمت میاید مثل خودم دیگر رمق ندارد
وقتی به من میرسد لبخند میزند نمیتوانم بگویم پیرمرد ببخش دیگر رمق جوانیم را ندارم دل برای رسیدن به نور پرواز میکند
اما پیرمد نمیفهمد که من چه میگویم روشنم میکند شعله داغ اذیتم میکند اما در سکوت راه پیرمرد را روشن میکنم وقتی به نور در حال غروب میرسم میدانم قرار است در گوشه ای پرتاب شوم ولی در کمال ناباوری این پیرمرد مرا با خود میبرد به سمت نور
اه وقتی به چشمانش مینگرم میشناسمش او همان هست که مرا در این گذرگاه تاریک گذاشت و رفت
او به من نگاه میکند و میگوید میدانم تو نیز در شوق این نور هستی
با اشتیاق تمام به نور نگاه میکنم و ان پیرمرد دور میشود اوه چه زیباست
اما دیگر رمق نگاه کردن را ندارم
ناگهان نوری میبینم که انقدر شدید است که چشمانم را میزند ان نور مرا صدا میزند
کسی مرا بلند میکند و حس میکنم دارم به سمت نور با شدت میروم
من الان دیگر ................................................
(F.A )