آن شب در ميخانه عشق /بوسه بر چشمان مستش مي زدم
ناگه آوازي بر آمد از سروش /اي نهان خفته از خروش
در عبادتها چنين يادها نبود/ در عشق بازي هم از اين ياران بنود
بوسه های داغ پروانه ز گل
بوسه باد بر حجم درخت
بوسه رود بر گونه سنگ
بوسه خورشید ز ابر
پشت پرده شرم
بوسه باران از بستر خاک
بوسه خاک بر ریشه تاک
بوسه چشمان اهو به طراوت علف
بوسه دستان من بر کاغذ
بوسه واژه وحرف
تا بگویم حرفی بنویسم شعری
از انچکه در من جاریست
جای بوسه های تو
روی لب من خالیست.....
بي يار در كنار,
رود از جريان باز خواهد ايستاد,
اگر تنها محكوم به پيوستن به جويبار باشد.
دريا هرگز لب به خنده نمي گشايد,
اگر ابرها نباشند تا بر اشك هايش بوسه زنند,
و
بي يار در كنار,
دنيا جاي زيبايي براي ماندن نيست.
آری شکسته ام من تکه تکه آینه ،صحرای تفته ام او آسمان من در ذره ذره خواهش من انعکاس اوست بسیار خسته ام این دل شکسته را پر خون ترین جراحت هستی ندا دهید چیزی شبیه عشق یا غرقه گشتن پر قویی به رقص آب هرگز نخواستم حتی میان پیچش آواره تنم عطر هوای خواهش او در قفس شود اما غریبه ای دیشب خدای من ،بت من را گرفت و برد هیهات بغض من این مرغ سربریده غلتان در گلو در پشت خنده های پر از کبر آن رقیب در پای آن خدا فریاد می کشید (آری شکسته ام) فریاد می زدم من بر لبان آن که ز چشم تو بوسه چید هم بوسه می زنم
انسان به سه بوسه نکمیل میشود ، بوسه ی مادر که با آن پا به عرصه ی خاکی میگذاریبوسه ی عشق که یک عمر با آن زندگی میکنی ، بوسه ی خاک که با آن پا به عرصه ی ابدیت میگذاری
آرام از منشورهاي اتفاقم مي گذرند چه آشفته ام ؟! هنگام كه برآمدن آهي گره از بخت ِگياهي نمي گشايد !
تقدير روي سلول هاي سينه اي شانه به موهاي من مي كشد با بوي دلرباي شكسته كه مُهره ها از مرگ ِماه مي ربود « مينا »يي كه بر سرت از هميشه زيباتر است از همان بينايي ِبرگ لاي شاخه هاي شب پرنده ها چه زود مي خوابند وقتي وزش آرام باد اختري را عبور مي دهد اين شانه ها هر چه صبور باشند طاقت اشك نخواهند داشت ترديد ِخواب هائيكه هر چه بريده شوند پرواز از پرسش ِخويش كمي افتد ! شب شوق گريه دارم وقتي از گريز ِمنشورها هنجارها به يادم نمي آيند چه باوري از بوسه داشته ام مگر اين گونه كه بو به « مينا » ي زهرا مي كنم گريه ام مي گيرد بو به ريشه ي گياهاني كه گره از گناهشان گشوده ام اما هنوز دست اين تقدير موهاي سينه ام را چنگ مي زند دكمه هام را مي بندم روي منشورهاي موازي خورشيد مگر گناه كرده كه چنين بر زخم هاي او سايه مي زنند
پرنده ها چه زود مي خوابند وقتي درخت هنوز دردش را با كسي نگفته است من اما زخم هام را همه تو مي داني