وقتی من می مانم و تنهایی حتی آسمان هم بهانه ای می شود
برای گریستن و فرصتی که تمام
وجود را در عرصه ی «دل» پنهان کنی... آنجا که نوای آرام بخش
خلوتم، رها می شود از هر چه وابستگی ... از هر چه خستگی است...
خدایا خسته ام از دنیا
ازخودم خسته ام ، خدایا من طاقت دوری را ندارم ،
فاصله ام با افسانه هایم روز به روز بیشتر
میشود با چشمان اشک آلود بار دیگر مجبور
به خداحافظی هستم
خداحافظی که باردگر من را در
تنهایی خود خفه می کند ، خدایا من برای
هر انسان بهترین آرزوها را دارم
چرا افسانه افسانه هایم را از من میگیرد .
سکوت تنهایی سنگین است
سکوت تاریکی
سکوت همهمه های تهی سرگردان
سکوت فاصله هایی که فکر می کردم
حضور گرم او آن را تمام خواهد کرد
آهای تو که دردمو می دونی
هر جا که باشی بدون تو خاطرم می مونی