بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
نوبت عشق

و اسمائیل میدانست آن چاقو نمی برد
که صیادی که من دیدم دل از آهو نمی برد
کدامین بارگاه است این ؟کدامین خانقاه است این
که در اینجا نفس از گفتن یاهو نمی برد
دلا ! دیوانگی کم نیست شاید عشق کم باشد
اگر زنجیرها را زور این بازو نمی برد
چرا ناراحتی ای دوست از دست رفیقانت؟
که خنجر عادتش اینست رو در رو نمی برد

زلیخا را بگو نارنج هایش را نگه دارد
که دیگر نوبت عشق است و تیغ او نمی برد
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه بس بیزارم از دنیا
چه بس مشتاق مرگم
من از گفت و شنود از عشق بیزارم
جز از امّید واهی نیست، عشق چیزی
من از امّید واهی بس گریزانم


همه دلبستگی‌هایی که با من بود
به یک‌باره همه از هم گسستند
بر آینده مرا اندیشه‌ای نیست
همین امشب، ز دنیا رفتنی باید!

دگر تاب و توانم نیست
دگر شور و نشاطم نیست
همین لحظه، ز دنیا رفتنی باید!

بسی بر جمله خوبی‌ها سگالیدم
سگالش را به تنهایی گریزاندم
سرم خسته، دلم پر خون
در این صحرای سرد ِ منجمند، تنها

به دنبال چه می‌گردم؟
پسندم نیست این پرسش
بدین گونه بباید گفت:
بدنبال چه می‌گشتم؟
درختی را همی‌جستم
حقیقت، نام بود او را
جسورانه پی‌اش گشتم
چه کنکاشی! توان‌فرسا!
در آن شب‌های تار ِ منجمند، تنها

ندیدم اندرین صحرا، نشانی زان درخت پیدا
همه نیرو، همه امّیدم از کف رفت
نه امروزی، نه فردایی
نه حتا لحظه‌ای خوابی

به دل گفتم: که این ره از چه می‌پویی؟
«در این آفاق من گردیده‌ام بسیار» *
ندارد بهره جز خار و خس و خاشاک
نشاید آن درخت در خواب دیدن‌کردنی حتا

به جای دیگری امّید باید بست
در این یک دم، ز صحرا رفتنی باید
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
پایان فقط یک خیال است !

مقصدی که برای خود می تراشی تا بتوانی

به رفتن ادامه دهی ...

اما زمانی می رسد که درمی یابی هرگز به آن نمی رسی !

ممکن است به ناچار توقف کنی ...

اما توقف به این مفهوم نیست

که به آخر رسیده ای ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
قهر......



چند وقت مي‌شود
هر چه قصه،
هر چه شعر
با دلم
قهر كرده‌اند
جاده، آفتاب، گل
عابر پياده، پل
خانه‌ها، درخت‌ها، پرنده‌ها
هر كه، هر چه را نگاه مي‌كنم
خسته و كلافه‌اند
حرف تازه‌اي بزن!
شعر تازه‌اي بخوان!
حس تازه‌اي به من بده!
تا دوباره پا شوم
تا دوباره چون كبوتري
توي آسمان رها شوم
چند وقت مي‌شود
عشق در دلم قدم نمي‌زند!
هيچ‌كس،
دست بر دلم نمي‌زند

شعري از محمود پوروهاب
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
معنای دوست داشتن را نفهمیدی و . . . رفتی . . .
معنای دوست داشتن را فهمیدم و . . . نرفتم . . .
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
كفش هايم كو
چه كسي بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شايد همه مردم شهر
شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه ها مي گذرد
ونسيمي خنك از حاشيه سبز پتو خواب مرا مي روبد
بوي هجرت مي آيد
بالش من پر آواز پر چلچله ها ست
صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد
بايد امشب بروم
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم
هيچ چشمي عاشقانه به زمين خيره نبود
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد
هيچ كس زاغچه اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت
من به اندازه يك ابر دلم ميگيرد
وقتي از پنجره مي بينم حوري
دختر بالغ همسايه
پاي كميابترين نارون روي زمين
فقه مي خواند
چيزهايي هم هست لحظه هايي پر اوج
مثلا شاعره اي را ديدم
آنچنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبي از شب ها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
بايد امشب بروم
بايد امشب چمداني را
كه به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد بردارم
و به سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست
رو به آن وسعت بي واژه كه همواره مرا مي خواند
يك نفر باز صدا زد : سهراب
كفش هايم كو؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هزار عهد بکردم که گرد عشق نگردم
همی‌برابرم آید خیال روی تو هر دم

نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت
که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم

به گلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم
گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم

بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه
که من حکایت دیدار دوست درننوردم

هر آن کسم که نصیحت همی‌کند به صبوری
به هرزه باد هوا می‌دمد بر آهن سردم

به چشم‌های تو دانم که تا ز چشم برفتی
به چشم عشق و ارادت نظر به هیچ نکردم

نه روز می‌بشمردم در انتظار جمالت
که روز هجر تو را خود ز عمر می‌نشمردم

چه دشمنی که نکردی چنان که خوی تو باشد
به دوستی که شکایت به هیچ دوست نبردم

من از کمند تو اول چو وحش می‌برمیدم
کنون که انس گرفتم به تیغ بازنگردم

تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر نمی توانی درخت کاج روی تپه باشی ،
پس بوته ای باش در يک دره ، اما
زيباترين بوته کوچک در کنار جويبار...
بوته باش ، اگر نمی توانی درخت باشی .
اگر نمی توانی بوته باشی ، پس علف کوچکی باش
و با سرافرازی و رضايت در حاشيه جاده بايست .
اگر نمی توانی ماهی بزرگي باشی، پس يک ماهی قرمز کوچک باش .
اما سرحال ترين و شادترين ماهی کوچک در درياچه
نه تنها ناخدا ، بلکه سرنشين نيز بايد بود.
برای همه ما جا وجود دارد.
کار بايد کرد ، کم يا زياد ...
اگر نمی توانی جاده باشی ، پس فقط يک گذرگاه باش .
اگر نمی توانی خورشيد باشی ، پس يک ستاره باش .
اين بزرگی نيست که باعث پيروزی و يا سقوط تو می شود ...
هرچه هستی ، بهترين باش ...
 

R@mtin.eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگه قیمتی ترین سنگ زمینم
توی تابستون دست های تو برفم

اگه حرفای قشنگ هر کتابم
برای اسم تو چنتا دونه حرفم

واسه تو قد یه برگم
پیش تو راضی به مرگم
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
كاش اون قدر خوب بودم كه هیچ وقت دلم از این واون نمی گرفت ،
دلم می گیره حتی از یه اخم .
كاش اون قدر صبور بودم كه تحمل نا ملایمات دیگران برام آسون بود،
به هم می ریزم با كوچكترین بی معرفتی.
كاش اون قدر بخشش داشتم كه جواب بدی ها رو با لبخند بدم،
رو بر می گردونم از اون كه بد كرد.
خدایا بهم صبر بده تا با تلنگری نشكنم و شكر گویی از یادم نره.
كمكم كن اگه نمی تونم خوب باشم حده اقل بد نباشم،
اگه نمی تونم پرواز كنم راه كه می تونم برم ،
اگه نمی تونم محبت كنم حده اقل دلا رو نشكنم
اگه نمی تونم لبخند بزنم حده اقل اخم نكنم
با اونی كه نمی تونم مهربون باشم بد اخلاق نباشم.
یاد گرفتم نگم سكوت كنم

اما تا كی ......؟؟


تا كی نگفته هام نگفته بمونن؟

دلم گریه می خواد.......
دلم بچگی می خواد......
اما شأن من شأن كودكان بی بهانه نیست
شأن خنده ها و گریه های كولیانه نیست


خدایا كمك كن هیچ وقت یادم نره كه واسه چی زندگی می كنم.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا دریاب من خوبم
همنوزم آب میکوبم
هنوزم شعر میریسم
هنوزم باد میروبم..
مرا دریاب در سرما
مرا دریاب تا فردا
مرا دریاب تا رفتن
مرا دریاب تا اینجا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هيچ وقت
هيچ وقت نقاش خوبي نخواهم شد
امشب دلي کشيدم
شبيه نيمه سيبي
که به خاطر لرزش دستانم
در زير آواري از رنگ ها
ناپديد ماند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درسراي ما زمزمه اي درکوچه ما آوازي نيست
شب گلدان پنجره ما را ربوده است
پرده ما دروحشت نوسان خشکيده است
اينجا اي همه لب ها لبخندي ابهام جان را پهنا مي دهد
پرتو فانوس ما در نيمه راه ميان ما و شب هستي مرده است
ستون هاي مهتابي ما را پيچک انديشه فرو بلعيده است
اينجا نقش گليمي و آنجا نرده اي ما را از آستانه ما بدر برده است
اي همه هوشياران بر چه باغي در نگشوديم که عطر فريبي به تالار نهفته ما نريخت ؟
اي همه کودکي ها! بر چه سبزهاي ندويديم که شبنم اندوهي برمانفشاند
غبار آلوده راهي از فسانه به خورشيديم
اي همه خستگان در کجا شهپر ما از سبکبالي پروانه نشان خواهد گرفت ؟
ستاره زهره از چاه افق برآمد
کنار نرده مهتابي ما کودکي بر پرتگاه وزش ها مي گريد
در چه دياري آيا اشک ما در مرز ديگر مهتابي خواهد چکيد ؟
اي همه همسايه ها در خورشيدي ديگر خورشيدي ديگر
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
دستای تو

ای که بی تو خودمو
تک و تنها می بینم
هر جا که پا می ذارم
تو رو اونجا می بینم
یادمه چشمای تو
پر درد و غصه بود
قصه ی غربت تو
قد صد تا قصه بود
یاد تو هر جا که هستم با منه
داره عمر منو آتیش می زنه
یاد تو هر جا که هستم با منه
داره عمر منو آتیش می زنه
تو برام خورشید بودی
توی این دنیای سرد
گونه های خیسمو
دستای تو پاک می کرد
حالا اون دستا کجاست
اون دو تا دستای خوب
چرا بی صدا شده
لب قصه های خوب
من که یاور ندارم
اون همه خاطره مرد
عاشق آسمونا
پشت یک پنجره مرد
آسمون سنگی شده
خدا انگار خوابیده
انگار از اون بالاها
گریه ها مو ندیده
یاد تو هر جا که هستم با منه
داره عمر منو آتیش می زنه
یاد تو هر جا که هستم با منه
داره عمر منو آتیش می زنه ...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نوري به زمين فرود آمد
دو جا پا بر شن هاي بيابان ديدم
از كجا آمده بود ؟
به كجا مي رفت ؟
تنها دو جاپاديده مي شد
شايد خطايي پا به زمين نهاده بود
ناگهان جا پا ها به راه افتادند
روشني همراهشان مي خزيد
جا پا ها گم شدند
خود را از روبرو تماشا كردم
گودالي از مرگ پر شده بود
و من در مرده خود به راه افتادم
ي پايم را ازراه دوري مي شنيدم
شايد از بياباني مي گذشتم
انتظاري گمشده با من بود
ناگهان نوري در مرده ام فرود آمد
و من در اضطرابي زنده شدم
دو جا پا هستي ام را پر كرد
از كجا آمده بود؟
به كجا مي رفت ؟
تنها دو جاپا ديده مي شد
شايد خطايي پا به زمين نهاده بود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کوهساران مرا پر کن اي طنين فراموشي
نفرين به زيبايي آب تاريک خروشان که هست مرا
فرو پيچد و برد
تو ناگهان زيبا هستي اندامت گردابي است
موج تو اقليم مرا گرفت
ترا يافتم اسمان ها را پي بردم
ترا يافتم درها را گشودم شاخه ها را خواندم
افتاده باد آن برگ که به آهنگ وزش هايت نلرزد
مژگان تو لرزيد رويا درهم شد
تپيدي : شيره گل بگردش آمد
بيدار شدي : جهان سر بر داشت جوي از جا جهيد
براه افتادي : سيم جاده غرق نوا شد
در کف تست رشته دگرگوني
از بيم زيبايي مي گريزم و چه بيهوده : فضا را گرفتهاي
يادت جهان را پر غم مي کند و فراموشي کيمياست
در غم گداختم اي بزرگ اي تابان
سر بر زن شب زيست را در هم ريز ستاره ديگر خاک
جلوه اي اي برون از ديد
از بيکران تو مي ترسم اي دوست موج نوازشي
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شرم تان باد اي خداوندان قدرت
بس کنيد
بس کنيد از اينهمه ظلم و قساوت
بس کنيد
اي نگهبانان آزادي
نگهداران صلح
اي جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اينکه مي باريد بر دلهاي مردم سرب داغ
موج خون است ايم که مي رانيد بر آن کشتي خودکامگي موج خون
گر نه کوريد و نه کر
گر مسلسل هاتان يک لحظه ساکت مي شوند
بشنويد و بنگريد
بشنويد اين واي مادرهاي جان ‌آزرده است
کاندرين شبهاي وححشت سوگواري مي کنند
بشنويد اين بانگ فرزندان مادر مردهاست
کز ستم هاي شما هر گوشه زاري مي کنند
بنگريد اين کشتزاران را که مزدوران تان
روز و شب با خون مردم آبياري مي کنند
بنگريد اين خلق عالم را که دندان بر جگر بيدادتان را بردباري ميکنند
دست ها از دست تان اي سنگ چشمان بر خداست
گر چه مي دانم
آنچه بيداري ندارد خواب مرگ بي گناهان است وجدان شماست
با تمام اشک هايم باز نوميدانه خواهش مي کنم
بس کنيد
بس کنيد
فکر مادرهاي دلواپس کنيد
رحم بر اين غنچه هاي نازک نورس کنيد
بس کنيد
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم های من خسته است

گاهی اشک ، گاهی انتظار

این سهم چشم های من است....
با اینکه می دانم تو دیگر مرا فراموش کرده ای!!
.............................
سنگ را بر میدارم شیشه اتوبوس را میشکنم

میگویم نگه دارید پیاده میشوم


فریاد میزند : اینجا ایستگاه نداریم


مرا ده ایستگاه دورتر از ارزوهایم پیاده میکند
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
((به یادتم))
چرا هنوز به یادتم
مثل تو من بد نشدم؟
اشکم چرا بند نمیآد
از تو مگه رد نشدم؟
نشستی توی ذهنم و
بهم میگی که سرد شدی
نمی دونم چرا میخوای
نشون بدی که بد شدی
من که هنوز به یادتم
تو بی خیال شدی عزیز
رو زخم کهنه ی دلم
دوباره تو نمک نریز
رویای ما تموم شده
مثل تموم قصه ها
آخر قصه خوب نبود
از هم حالا شدیم جدا......
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه ما وارثیم وارث عذاب عشق
سهم اون ** بیشتره که میشه خراب عشق
سوختن و فریاد زدن اینه رمز و راز عشق
وقت از خود مردنه لحظه آغاز عشق
واسه این صدای نی موندنی ترین شده
که به لطف زخم عشق حنجرش خونی شده
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
همه ما وارثیم وارث عذاب عشق
سهم اون ** بیشتره که میشه خراب عشق
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سهم من گلوی زخمیه منه ، یه صدا واسه همیشه موندنه
کوله باره سهم من رو شونمه ، کوله باری که پر از شکستنه
گرمی می عشق و تکرار می کنه ، ناله نی عشق و فریاد می زنه
گریه ی مستی و زجه های نی ، همه جوهره تمامه شعرای منه
همه ما وارثیم وارث عذاب عشق
سهم اون ** بیشتره که شده خراب عشق
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قیمتی ترین عذاب درد عشق ، غم ناب و شعره ناب درد عشق
نطفه همه غزل های عزیز ، جوشش روحه شراب درد عشق
ذات هرقطره قیمتیه اشک ، سهم این دل خراب درد عشق
زندگی کتاب شعره لحظه هاست ، بهترین شعر کتاب درد عشق
همه ما وارثیم وارث عذاب عشق
سهم اون ** بیشتره که شده خراب عشق شده
[/FONT]​
[/FONT]​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو در کنار پنجره
نشسته اي به ماتم درخت ها
که شانه هاي لخت شان خميده زير پاي برف
من از ميان قطره هاي گرم اشک
که بر خطوط بي قرار روزنامه مي چکد
من از فراز کوه هاي سر سپيد و کوره راه هاي نا پديد
نگاه مي کنم به پاره پارههاي تن
به لخته لخته هاي خون
که خفته در سکوت دره هاي ژرف
درختهاي خسته گوش مي دهند
به ضجه مويه هاي باد
که خشم سرخ برف را هوار ميزند
من و تو زار مي زنيم
درون قلب هايمان
به جاي حرف
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فکر رفتن و نموندن ، من یه عمری تو سرم بود
شوق پرواز توی ابرا ، من همیشه تو پرم بود
تا که اومدی تو از راه ، قصه گفتی از یه دنیا
زورقاش همه طلایی ، دست دختراش حنایی
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تیغ آفتابش طلایی ، صدای آبش لالایی
پهلووناش مثل رستم ، گل دشتاش گل مریم
زندگیمو دادی بر باد ، تو با شیرینی حرفات
چشم بسته پای خسته ، اومدم به شهر دلخوات
دیدم اون بهشت موعود ، همه گل هاش کاغذی بود
گل باغش بد گمونی ، بوی گلهاش پشیمونی
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تو که رفتی چرا پل ها رو شکستی
روی من درهای باز رو چرا بستی
کسی نیست باز کنه این درهای بسته
زورق شکسته ام به گل نشسته
دیدم اون بهشت موعود ، همه گلهاش کاغذی بود
گل باغش بد گمونی ، بوی گلهاش پشیمونی
[/FONT]​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نفس مي زند موج
نفس مي زند موج
ساحل نمي گيردش دست
پس مي زند موج
فغاني به فرياد رس مي زند موج
من آن رانده مانده بي شکيبم
که راهم به فرياد رس بسته
دست فغانم شکسته
زمين زير پايم تهي مي کند جاي
زمان در کنارم عبث مي زند موج
نه در من غزل مي زند بال
مه در دل هوس مي زند موج
رها کن رها کن
که اين شعله خرد چندان نپايد
يکي برق سوزنده بايد
کزين تنگنا ره گشايد
کران تا کران خار و خس م يزند موج
گر ايننغمه اين دانه اشک
درين خاک روييد و باليد و بشکفت
پس از مرگ بلبل ببينيد
چه خوش بوي گل در قفس مي زند موج
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کسي باور نخواهد کرد
اما من به چشم خويش مي بينم
کهمردي پيش چشم خلق بي فرياد مي ميرد
نه بيمار است
نه بردار است
نه درقلبش فروتابيده شمشيري
نه تا پر در ميان سينه اش تيري
کسي را نيست بر اين مرگ بي فرياد تدبيري
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
تو پنداري که دارد خاطري از هر چه غم آزاد
اما من به چشم خويش مي بينم
به آن تندي که آتش مي دواند شعله در نيزار
به آن تلخي که مي سوزد تن آيينه در زنگار
دارد از درون خويش مي پوسد
بسان قلعه اي فرسوده کز طاق و رواقش خشت م يبارد
فرو مي ريزد از هم
در سکوت مرگ بي فرياد
چنين مرگي که دارد ياد ؟
کسي آيا نشان از آن تواند داد ؟
نمي دانم
که اين پيچيده با سرسام اين آوار
چه مي بيند درين جانهاي تنگ و تار
چه ميبيند درين دلهاي ناهموار
چه ميبيند درين شبهاي وحشت بار
نمي دانم
ببينيدش
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
نمي بيند کسي اما ملالش را
چو شمع تندسوز اشک تا گردن زوالش را
فرو پژمردن باغ دلاويز خيالش را
صداي خشک سر بر خاک سودن هاي بالش را
کسي باور نخواهد کرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کسي باور نخواهد کرد
اما من به چشم خويش مي بينم
کهمردي پيش چشم خلق بي فرياد مي ميرد
نه بيمار است
نه بردار است
نه درقلبش فروتابيده شمشيري
نه تا پر در ميان سينه اش تيري
کسي را نيست بر اين مرگ بي فرياد تدبيري
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
تو پنداري که دارد خاطري از هر چه غم آزاد
اما من به چشم خويش مي بينم
به آن تندي که آتش مي دواند شعله در نيزار
به آن تلخي که مي سوزد تن آيينه در زنگار
دارد از درون خويش مي پوسد
بسان قلعه اي فرسوده کز طاق و رواقش خشت م يبارد
فرو مي ريزد از هم
در سکوت مرگ بي فرياد
چنين مرگي که دارد ياد ؟
کسي آيا نشان از آن تواند داد ؟
نمي دانم
که اين پيچيده با سرسام اين آوار
چه مي بيند درين جانهاي تنگ و تار
چه ميبيند درين دلهاي ناهموار
چه ميبيند درين شبهاي وحشت بار
نمي دانم
ببينيدش
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
نمي بيند کسي اما ملالش را
چو شمع تندسوز اشک تا گردن زوالش را
فرو پژمردن باغ دلاويز خيالش را
صداي خشک سر بر خاک سودن هاي بالش را
کسي باور نخواهد کرد
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا