بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
شنیدم چو قوی زیبا بمیرد
فریبنده زادو فریبا بمیرد

شب مرگ تنهانشیند به موجی
رود گوشه ای دور وتنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من آینه‌ی طلعت معشوق وجودم
از عکس رخش مظهر انوار شهودم

ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد
آن دم که ملائک همه کردند سجودم

تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم
گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی

بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی

بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من
خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی

دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟

ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی

رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده، می‌کند گریبانی

زاهدی به میخانه، سرخ روز می‌دیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی

زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم
می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی

خانه‌ی دل ما را از کرم، عمارت کن!
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی

ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی
 

هزاردستان

کاربر فعال
فـردا به داغ دوزخ ناپختـه اي بسـوزد

كامروز آتش عشق از وي نبرد خامي


اين بيت از سعدي است. به نظر من سعدي در اين يه بيت به سوالهاي بسياري در مورد قيامت و عذابهاي اخروي و علت آنها جوابي محكم داده!
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است
وز پی ديدن او دادن جان کار من است

شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او ديد و در انکار من است

ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهيست که منزلگه دلدار من است

بنده طالع خويشم که در اين قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خريدار من است

طبله عطر گل و زلف عبيرافشانش
فيض يک شمه ز بوی خوش عطار من است

باغبان همچو نسيمم ز در خويش مران
کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است

شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود
نرگس او که طبيب دل بيمار من است

آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
يار شيرين سخن نادره گفتار من است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد؟

کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد؟

لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد؟

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند
کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد؟

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد؟

زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد؟

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش
از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد؟
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از قصه زندگی ام نمی ترسم
من از بی تو بودن به یاد تو زیستن و تنها از خاطرات گذشته تغذیه کردن می ترسم
.
ای بهار زندگی ام
اکنون که قلبم مالا مال از غم زندگیست
اکنون که باهایم توان راه رفتن ندارد
برگرد
باز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را
باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا
باز هم شانه هایت را مرحمی برایم قرار بده
.
بگزار در آغوشت آرامش را به دست آورم
بدان که قلب من هم شکسته
بدان که روحم از همه دردها خسته شده
.
این را بدان که با آمدنت غم برای همیشه من را ترک خواهد کرد
.
بس برگرد که من به امید دیدار تو زنده ام
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد
باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد
هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد
زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد
پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد
مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد
بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد
دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم
وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
افسوس که نه من گفتم و نه تو پرسيدي

افسوس که نه من دانستم و نه تو خواستي که بدانم


اي کاش براي يک نفس


تنها براي يک نفس


به حرف دلم گوش مي کردي


شايد


شايد حرف دلم تو را خوشايند مي آمد


....

اي کاش


مي دانستي

که من


اين بي کس


اين تنها


چگونه به تو دل بسته بودم


چگونه به اميد ديدنت نشسته بودم


و چگونه مهرت را در دل جاي داده بودم
ای کاش
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
نالدم پای که چند از پی یارم بدوانی
من بدو می رسم اما!!تو که دیدن نتوانی!!
من سرا پا همه شوقم ، تو سراپا همه عفت
عاشق پا به فرارم ، تو که این درد ندانی...؟
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
مطرب دوره گرد باز آمد
نغمه زد ساز نغمه پردازش
سوز آوازه خوان دف در دست
شد هماهنگ ناله سازش
پای کوبان و دست افشان شد
دلقک جامه سرخ چهره سیاه
شیزی ز جمع بستاند
سر خویش بر گرفت کلاه
گرم شد با ادا و شوخی ی او
رامشگران بازاری
چشمکی زد به دختری طناز
خنده یی زد به شیخ دستاری
کودکان را به سوی خویش کشید
که : بهار است و عید می اید
مقدم فرخ است و فیروز است
شادی از من پدید می اید
این منم ، پی نوبهار منم
که به شادی سرود می خوانم
لیک ، آهسته ، نغمه اش می گفت
که نه از شادیم پی نانم
مطرب دوره گرد رفت و ، هنوز
نغمه یی خوش به یاد دارم از او
می دوم سوی ساز کهنه ی خویش
که همان نغمه را برآرم از او

 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته
از هر بند
***
بیابان را سراسر مه گرفته است می گوید به خود عابر
سگان قریه خاموشند
در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه
در درگاه می بیند به چشمش قطره
اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند
***
بیابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش
آهسته از هر بند...

 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
رود
قصیده بامدادی را
در دلتای شب
مکرر می کند
و روز
از آخرین نفس شب پر انتظار
آغاز می شود
و- اینک- سپیده دمی که شعله چراغ مرا
در طاقچه بی رنگ می کند
تا مر غکان بومی رنک را
در بوته های قالی از سکوت خواب بر انگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع می شود
***
اینک محراب مذهبی جاودانی که در آن
عابد و معبود عبادت و معبد
جلوه یی یکسان دارند:
بنده پرستش خدای می کند
هم از آن گونه
که خدای
بنده را

همه برگ وبهار
در سر انگشتان تست
هوای گسترده
در نقره انگشتانت می سوزد
و زلالی چشمه ساران
از باران وخورشید سیر آ ب می شود
***
زیبا ترین حرفت را بگو
شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست

حتی بگذارآفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق،
خود فرداست
خود همیشه است
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میاورم
از معبر فریادها و حماسه ها
چرکه هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم تر نبوده است
که قلبت
چون پروانه یی
ظریف و کوچک وعاشق است

ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غره ای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزی تو میوه حقیقت توست

رگبارها و برفها را
توفان و آفتاب آتش بیز را
به تحمل صبر
شکستی
باش تا میوه غرورت برسد
ای زنی که صبحانه خورشید در پیراهن تست،
پیروزی عشق نسیب تو باد!
***
از برای تو، مفهومی نیست -
نه لحظه ئی:
پروانه ئیست که بال میزند
یا رود خانه ای که در حال گذر است -

هیچ چیز تکرار نمی شود
و عمر به پایان می رسد:
پروانه
بر شکوفه یی نشست
و رود به دریا پیوست

 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در حادثه بهاری چشمانت
در سایه ارغوانی مژگانت
بگذار که جا بماند این روح غریب
در بین اشاره های بی پایانت
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
حافظ کنار عکس تو من باز نیت میکنم
انگار حافظ با من و من با تو صحبت میکنم
وقت قرار ما گذشت و تو نمی دانم چرا
دارم به این بد قولیت دیریست عادت میکنم
چه ارتباط ساده ای بین من و تقدیر هست
تقدیر و ویران میکند من هم مرمت می کنم
در اشتباهی نازنین تو فکر کردی این چنین
من دارم از چشمان زیبایت شکایت می کنم
نه مهربان من بدان بی لطف چشم عاشقت
هر جای دنیا که روم احساس غربت می کنم
بر روی باغ شانه ات هر وقت اندوهی نشست
در حمل بار غصه ات با شوق شرکت میکنم
یک شادی کوچک اگر از روی بام دل گذشت
هر چند اندک باشد آن را با تو قسمت میکنم
خسته شدی از شعر من زیبا اگر بد شد ببخش
دلتنگ و عاشق هستم اما رفع زحمت میکنم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ماه
رنگ تفسير مس بود
مثل اندوه تفهيم بالا مي آمد
سرو
شيهه بارز خاك بود
كاج نزديك
مثل انبوه فهم
صفحه ساده فصل را سياه مي زد
كوفي خشك تيغال ها خوانده مي شد
از زمين هاي تاريك
بوي تشكيل ادراك مي آمد
دوست
توري هوش را روي اشيا
لمس مي كرد
جمله جاري جوي را مي شنيد
با خود انگار مي گفت
هيچ حرفي به اين روشني نيست
من كنار زهاب
فكر مي كردم
امشب
راه معراج اشيا چه صاف است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آسمان پرشد از خال پروانه هاي تماشا
عكس گنجشك افتاد در آبهاي رفاقت
فصل پرپر شد از روي ديوار در امتداد غريزه
باد مي آمد از سمت زنبيل سبز كرامت
شاخه مو به انگور
مبتلا بود
كودك آمد
جيب هايش پر از شور چيدن
اي بهار جسارت
امتداد در سايه كاج هاي تامل
پاك شد
كودك از پشت الفاظ
تا علف هاي نرم تمايل دويد
رفت تا ماهيان هميشه
روي پاشويه حوض
خون كودك پر از فلس تنهايي زندگي شد
بعد خاري
پاي او را خراشيد
سوزش جسم روي علف ها فنا شد
اي مصب سلامت
شور تن در تو شيرين فرو مي نشيند
جيك جيك پريروز گنجشك هاي حياط
روي پيشاني فكر او ريخت
جوي آبي كه از پاي شمشاد ها تا تخيل روان بود
جهل مطلوب تن را به همراه مي برد
كودك از سهم شاداب خود دور مي شد
زير بارانم تعميدي فصل
حرمت رشد
از سر شاخه هاي هلو روي پيراهنش ريخت
در مسير غم صورتي رنگ اشيا
ريگ هاي فراغت هنوز
برق مي زد
پشت تبخير تدريجي موهبت ها
شكل پرپرچه ها محو مي شد
كودك از باطن حزن پرسيد
تا غروب عروسك چه اندازه راه است ؟
هجرت برگي از شاخه او را تكان داد
پشت گلهاي ديگر
صورتش كوچ مي كرد
صبحگاهي در آن روزهاي تماشا
كوچ بازيچه ها را
زير شمشاد هاي جنوبي شنيدم
بعد در زير گرما
مشتم از كاهش حجم انگور پر شد
بعد بيماري آب در حوض هاي قديمي
فكر هاي مرا تا ملالت كشانيد
بعد ها در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گل ها رسيد
گرته دلپذير تغافل
روي شنهاي محسوس خاموش مي شد
من
روبرو مي شدم با عروج درخت
با شيوع پر يك كلاغ بهاره
با افول وزغ در سجاياي ناروشن آب
با صميميت گيج فواره حوض
با طلوع تر سطل از پشت ابهام يك چاه
كودك آمد ميان هياهوي ارقام
اي بهشت پريشاني پاك پيش از تناسب
خيس حسرت پي رخت آن روزها مي شتابم
كودك از پله هاي خطا رفت بالا
ارتعاشي به سطح فراغت دويد
وزن لبخند ادراك كم شد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هرگزم اميد و بيم از وصل و هجر يار نيست
عاشقم عاشق مرا با وصل و هجران كار نيست

هر شب از افغان من بيدار خلق اما چه سـود
آن كـه بــايد نــالـه مـن بشنود بيــدار نيست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
كار ما نيست شناسايي (( راز )) گل سرخ .
كار ما شايد اين است
كه در (( افسون )) گل سرخ شناور باشيم .
پشت دانايي اردو بزنيم .
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم .
صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم .
هيجان را پرواز دهيم .
روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم .
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي (( هستي )) .
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم .
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم .
نام را باز ستانيم از ابر ،
ازچنار ، از پشه ، از تابستان .
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم .
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم .
*****
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم .:gol:
 

zahra.j

عضو جدید
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل توبدیدم نه صبر ماند ونه هوشم
مگر تو روی بپوشی وفتنه باز نشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خورشيد جاودانه مي درخشد در مدار خويش
مانيم که يا جاي پاي خود مي نهيم و غروب مي کنيم
هر پسين
اين روشناي خاطر آشوب در افق هاي تاريک دوردست
نگاه ساده فريب کيست که همراه با زمين
مرا به طلوعي دوباره مي کشاند ؟
اي راز
اي رمز
اي همه روزهاي عمر مرا اولين و آخرين
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حق با تو بود
مي بايست مي خوابيدم
اما چيزي خوابم را آشفته کرده است
در دو ظاقچه رو به رويم شش دسته خوشه زرد گندم چيده ام
با آن گيس هاي سياه و روز پريشانشان
کاش تنها نبودم
فکر مي کني ستاره ها از خوشه ها خوششان نمي آيد ؟
کاش تنها نبودي
آن وقت که مي تواستيم به اين موضوع و موضوعات ديگر اينقدر بلند بلند
بخنديم تا همسايه هامان از خواب بيدار شوند
مي داني ؟
انگار چرخ فلک سوارم
انگار قايقي مرا مي برد
انگار روي شيب برف ها با اسکي مي روم و
مرا ببخش
ولي آخر چگونه مي شود عشق را نوشت ؟
مي شنوي ؟
انگار صداي شيون مي آيد
گوش کن
مي دانم که هيچ کس نمي تواند عشق را بنويسد
اما به جاي آن
مي توانم قصه هاي خوبي تعريف کنم
گوش کن
يکي بود يکي نبود
زني بود که به جاي آبياري گلهاي بنفشه
به جاي خواندن آواز ماه خواهر من است
به جاي علوفه دادن به ماديان ها آبستن
به جاي پختن کلوچه شيرين
ساده و اخمو
در سايه بوته هاي نيشکر نشسته بود و کتاب مي خواند
صداي شيون در اوج است
مي شنوي
براي بيان عشق
به نظر شما
کدام را بايد خواند ؟
تاريخ يا جغرافي ؟
مي داني ؟
من دلم براي تاريخ مي سوزد
براي نسل ببرهايش که منقرض گشته اند
براي خمره هاي عسلش که در رف ها شکسته اند
گوش کن
به جاي عشق و جستجوي جوهر نيلي مي شود چيزهاي ديگير نوشت
حق با تو بود
مي بايست مي خوابيدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هايند
مي داني ؟
از افسانه هاي قديم چيزهايي در ذهنم سايه وار در گذر است
کودک
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم مي خواهد همه داستانهاي پروانه ها را بدانم که
بي نهايت
بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نويسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در انديشه چيزي مبهم
که انژاس لرزاني از حس ترس و اميد را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان مي رقصاند به گلها نزديک مي شوند
يادم مي آيد
روزگاري ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه هاي وحشي را يک دسته مي کردم
عشق را چگونه مي شود نوشت
در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بي جواب گذشت
ديگر حتي فرصت دروغ هم برايم باقي نمانده است
وگرنه چشمانم را مي بستم و به آوازي گوش ميدادم که در آن دلي مي خواند
من تو را
او را
کسي را دوست مي دارم
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی سخته که نباشه...
هیچ جایی برای آشتی...
بی وفا شه اون کسی که...
جونتو واسش گذاشتی...
خیلی سخته تو زمستون...
غم بشینه روی برفا...
میسوزونه گاهی قلبو...
زهر تلخ بعضی حرفا...
خیلی سخته توی پاییز...
با غریبی آشنا شی...
اما وقتی که بهار شد...
یه جوری ازش جدا شی...
خیلی سخته که ببینیش...
توی یک فصل طلایی...
کاش مجازات بدی داشت...
توی قانون بی وفایی...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
روبرو شب و سیاهی
بی کسی پشت سرم

نمی تونم که بمونم
باید از تو بگذرم

دارم از نفس میفتم
تو هجوم سایه ها

کاشکی بشکنه دوباره
بغض این گلایه ها

اون که میشکنه تو چشمای تو تصویر منه
گم شدن تو این شب برهنه تقدیر منه...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفتی!!!!


رفتي و مرا با دلتنگي هايم تنها گذاشتي !


رفتي در فصلي که تنها اميدم خدا بود

و ترانه و تو که دستهايت سايه باني بود بر بي کسي هاي من ...

تو که گمان مي کردم از تبار آسماني و دلتنگي هايم را در مي يابي ...

تو که گمان مي کردم ساده اي و سادگي ام را باور داري ...

و افسوس که حتي نمي خواستي هم قسم باشي ...

افسوس رفتي ... ساده ، ساده مثل دلتنگي هاي من ...

و حتي ساده مثل سادگي هايم !

من ماندم و يک عمر خاطره ... و حتي باور نکردم اين بريدن را ...

کاش کمي از آنچه که در باورم بودي ، در باورت خانه داشتم !

کاش مي فهميدي صداقتي را که در حرفم بود و در نگاهت نبود ...

کاش مي فهميدي بي تو صدا تاب نمي آورد ...

رفتي و گريه هايم را نديدي ... و حتي نفهميدي من تنها کسي بودم که ...........

قصه به پايان رسيدومن هنوزدراين خيالم که چرابه تودل بستم

وچرا تو به اين سادگي از من دل بريدي ؟!!

ترانه ها يي که گرچه در نبود تو نوشته شد

اما فقط و فقط مال تو بود که سادگي ام را باور نکردي!

گناهت رامي بخشم!مي بخشمت که ازمن دل بريدي

وحتي نديدي که بي توچه برسراين ترانه ها مي آيد !

نديدي اشک هايي را که قطره قطره اش قصه ي من بود

و بغضي که از هرچه بود از شادي نبود !

بغضي که به دست تو شکست و چشماني که از رفتن تو غرق اشک شد

و تو حتي به اين اشکها اعتنا نکردي !

اعتنا نکردي به حرمت ترانه ها يي که تنها سهم من از چشمانت بود !

به حرمت آن شاخه ي گل سرخ که لاي دفتر ترانه هايم خشک شد !

به حرمت قدمهايي که با هم در آن کوچه ي هميشگي زديم !

تو حتي به التماس هايم هم اعتنا نکردي !

قصه به پايان رسيد و من همچنان در خيال چشمان سياه تو ام که ساده فريبم داد !

قصه به پايان رسيد و من هنوز بي عشق تو از تمام رويا ها دلگيرم !

خدانگهدار ... خدانگهدار
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
همین دیروز بود که از زیر باران شانه خالی کردی ...

گفتی:

پرستو هم مثل همه پرنده هاست !

امشب هم به یاس آویخته از سر در ماه، تشر زدی

و ...

در را محکم به روی حوض و حیاط و عاطفه بستی !

می دانم ...

فکر اینجا را نمی کردی

که حتی آه کلاغی پیر

زمین گیرت کند !

گمان می کنم

گاهی وقتها

زندگی بدون گنجشک و گریه

واقعا چیز غریبی ست ...!


محمود دلفانی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در هوایت بی‌قرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب

جان و دل از عاشقان می‌خواستند
جان و دل را می‌سپارم روز و شب

تا نیابم آن چه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب

می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب

ساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب

می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب

تا بنگشایی به قندت روزه‌ام
تا قیامت روزه دارم روز و شب

چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب

جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب

تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عیدوارم روز و شب

زان شبی که وعده کردی روز بعد
روز و شب را می‌شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خوش خرامان مي روي اي جان جان بي من مرو
اي حيات دوستان در بوستان بي من مرو

اي فلک بي من مگرد و اي قمر بي من متاب
اي زمين بي من مروي و اي زمان بي من مرو

اين جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
اين جهان بي من مباش و آن جهان بي من مرو

اي عيان بي من مدان و اي زبان بي من مخوان
اي نظر بي من مبين و اي روان بي من مرو

شب ز نور ماه روي خويش را بيند سپيد
من شبم تو ماه من بر آسمان بي من مرو

خار ايمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلي من خار تو در گلستان بي من مرو

در خم چوگانت مي تازم چو چشمت با من است
همچنين در من نگر بي من مران بي من مرو

چون حريف شاه باشي اي طرب بي من منوش
چون به بام شه روي اي پاسبان بي من مرو

واي آن کس کو در اين ره بي نشان تو رود
چو نشان من تويي اي بي نشان بي من مرو

واي آن کو اندر اين ره مي رود بي دانشي
دانش راهم تويي اي راه دان بي من مرو

ديگرانت عشق مي خوانند و من سلطان عشق
اي تو بالاتر ز وهم اين و آن بي من مرو
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا