باران بر چهره ام
میخورد
انچنان با شکوه میشود
ان لحظات
که صورتم را باران خیس خیس میکند
انچنان که
گاهی که
دلم چند قطره اشک میخواهد
ارام به زیر همچین بارانی میروم
و اهسته و بی صدا
میبارم
و اینگونه
حس میکنم
خدا مرا در اغوش گرفته
و کمتر
درد بی کسی را میکشم
و اهسته
با صدای بلند
در کوچه ای
نام خدایم را صدا میزنم
شاید انوقت که
بشنود
دیگر تنهایم نگذارد
و مرا محکمتر در اغوش بگیرد
ان هنگام که
شدت بارانش را دو چندان میکند
و مرا
انچنان خیس میکند
که هر کس مرا ببیند
به خیالش مجنون شده ام
اری مجنونم
مجنونی ناشناس
که کسی نمیفهمد
زبان حرفهایش را و تنها
باران میفهمد
میخورد
انچنان با شکوه میشود
ان لحظات
که صورتم را باران خیس خیس میکند
انچنان که
گاهی که
دلم چند قطره اشک میخواهد
ارام به زیر همچین بارانی میروم
و اهسته و بی صدا
میبارم
و اینگونه
حس میکنم
خدا مرا در اغوش گرفته
و کمتر
درد بی کسی را میکشم
و اهسته
با صدای بلند
در کوچه ای
نام خدایم را صدا میزنم
شاید انوقت که
بشنود
دیگر تنهایم نگذارد
و مرا محکمتر در اغوش بگیرد
ان هنگام که
شدت بارانش را دو چندان میکند
و مرا
انچنان خیس میکند
که هر کس مرا ببیند
به خیالش مجنون شده ام
اری مجنونم
مجنونی ناشناس
که کسی نمیفهمد
زبان حرفهایش را و تنها
باران میفهمد