اشعار و نوشته هاي عاشقانه

noom

عضو جدید
همه ی دوئل های دنیا یک رسم دارند
پیش از آن که قدم دهم را برداری
به تو شلیک می شود
این را می دانم
اما دیگر برای همه چیز دیر شده
تو هفت تیرت را هم آماده کرده ای
پس بیا به هم پشت کنیم
یک...دو...سه...چهار...
و پیش از آن که قدم دهم را برداری
مرا فراموش می کنی
دوئل تمام شد
تو رفتی و من...مردم...**
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
لحظه ی دیدار نزدیك است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد ، دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
های ، نپریشی صفای زلفكم را ، دست
و آبرویم را نریزی ، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیك است



مهدی اخوان ثالث
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی / که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد / دگران روندو آیندو تو همچنان که هستی
خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش / بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم



سعدی
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خاک نشین ره میخانــه ام
خانه خراب دل دیوانه ام

زان که به میخانه بجز یار نیست
کشمکش صفحه و زنار نیست

هرچه در آنجاست بود در خروش
جام می و می زده و می فروش

حـسرت بگـذشتـه و آینـده نیـست
جز به ره عشق کسی بنده نیست

ای که به دام تو اسیرم اسیر
لـذت دیوانگی از من مگیـر

بنـده عشقـم کن و نامم بـده
خاک رهم ساز و مقامم بده

"هما میر افشار"
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فرح تجلی

فرح تجلی

زندگی یعنی چکیدن، همچو شمع از گرمی عشق
زندگی یعنی لطافت، گم شدن در نرمی عشق

زندگی یعنی دویدن، بی امان در وادی عشق
رفتن و آخر رسیدن، بر در آبادی عشق

می توان هر لحظه هر جا، عاشق و دلداده بودن
پُر غرور چون آبشاران، بودن اما ساده بودن

می شود اندوه شب را، از نگاه صبح فهمید
یا به وقت ریزش اشک، شادی بگذشته را دید

می توان در گریه‌ی ابر، با خیال غنچه خوش بود
زایش آینده را در، هر خزانی دید و آسود
 

siyavash51

عضو جدید
کبوتر کرکر آواز کم کن
چنین جنگاوری با باز کم کن
تو میدانی که بال من شکسته
کمی از اوجی پرواز کم کن
 

shahidi721

اخراجی موقت
سلام

سلام

چه شود به چهره‌ی زرد من نظری برای خدا کنی

که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی
زتو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی
همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله‌ی ما که خون به دل شکسته‌ی ما کنی
تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین
همه‌ی غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی
تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران
قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی
هاتف اصفهانی:heart::gol:
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش

چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم
که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش

خیال حوصله بحر می‌پزد هیهات
چه‌هاست در سر این قطره محال اندیش

بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را
که موج می‌زندش آب نوش بر سر نیش

ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش

به کوی میکده گریان و سرفکنده روم
چرا که شرم همی‌آیدم ز حاصل خویش

نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش

بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانه‌ای به کف آور ز گنج قارون بیش
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به خارزار جهان ، گل به دامنم ، با عشق
صفاي روي تو ، تقديم مي كنم ، با عشق
درين سياهي و سردي بسان آتشگاه
هميشه گرمم ، هميشه روشنم با عشق
همين نه جان به ره دوست مي فشانم شاد
به جان دوست ، كه غمخوار دشمنم با عشق
به دست بسته ام اي مهربان ، نگاه مكن
كه بيستون را از پا در افكندم ، با عشق
دواي درد بشر يك كلام باشد و بس
كه من براي تو فرياد مي زنم : با عشق


 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگذار نگاهت کنم...

می شود یکی شیرینی محبتت را بچشد و سراغ کسی دیگر برود؟
می شود یکی با تو مانوس باشد و دلش بیاید یک لحظه رو از تو برگرداند؟
ما را هم بگذار بین آنها که برای دوستی انتخاب کردی،
دوستی شان را خالص کردی و شوق دیدنت را انداختی به دلشان،
همان ها که بر هر چه کنی،
راضی اند...
همان ها که اجازه دادی رویت را ببیند وقلبشان را از عشقت پر کردی...
 

rm_arch

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم برای چشم هایمان تنگ می شود كه پنهانی به هم دل می دادند،دلم برای نوازشت تنگ می شود،دلم برای هیجانی كه با هم داشتیم، برای همه چیزهایی كه با هم سهیم بودیم تنگ می شود
 

ارش مهرداد

عضو جدید
شعری از پابلو نرودا شاعر مردم و ازادی

شعری از پابلو نرودا شاعر مردم و ازادی

طفلکی ها

چه چیزی لازم است تا در این سیاره
بتوان در آرامش با یکدیگر عشق بازی کرد؟
هر کسی زیر ملافه هایت را میگردد
هر کسی در عشق تو دخالت می کند
چیزهای وحشتناکی می گویند
در باره ی مرد و زنی که
بعد از آن همه با هم گردیدن،
همه جور عذاب وجدان ،
به کاری شگفت دست می زنند
با هم در تختی دراز می کشند.

از خودم می پرسم
آیا قورباغه ها هم چنین مخفی کارند
یا هر گاه که بخواهند عطسه می زنند
آیا در گوش یکدیگر،
در مرداب،
از قورباغه های حرامزاده می گویند
و یا از شادی زندگی دوزیستی شان.
از خودم می پرسم
آیا پرندگان
پرندگان دشمن را
انگشت نما می کنند؟
آیا گاو های نر
پیش از آنکه در دیدرس همه
با ماده گاوی بیرون روند،
با گوساله هاشان می نشینند و غیبت می کنند؟
جاده ها هم چشم دارند
پارک ها، پلیس
هتل ها، میهمانانشان را برانداز می کنند.
پنجره ها نام ها را نام می برند.
توپ و جوخه ی سربازان در کارند
با مأموریتی برای پایان دادن به عشق
گوشها و آرواره ها همه در کارند.
تا آنکه مرد و معشوقش
ناگزیر بر روی دوچرخه ای
شتابزده
به لحظه ی اوج جاری شوند.
 

ارش مهرداد

عضو جدید
http://www.iran-eng.com/chap%20jj/pdf/PartoveEshgh.pdfhttp://www.iran-eng.com/chap%20jj/pdf/PartoveEshgh.pdfپرتو عشق

- نزار قبانی -

مرا حرفه ای ديگر نيست
جز آنکه دوستت بدارم
و روزی که از مواهب من بی نياز شوی
و ديگر نامه های مرا نپذيری
کار و حرفه ام را از دست خواهم داد...
+++
می خواهم دوستت بدارم
تا به جای همه ی جهانيان پوزش بخواهم
از همه ی جناياتی که مرتکب شده اند در حق زنان...
+++
از زنانگی ات دفاع ميکنم
آن سان که جنگل از درختانش دفاع می کند
و موزه ی لوور از موناليزا
و هلند از وان گوگ
و فلورانس از ميکل آنژ
و سالزبورگ از موزارت
و پاريس از چشمهای الزا...
+++
می خواهم دوستت بدارم
تا شهرها را از آلودگی برهانم
و ترا برهانم
از دندان وحشی شدگان...
+++
زن لايه ی نمکی ست
که تن ما را از تعفن حفظ می کند
و نوشتن مان را از کهنگی...
+++
آنگاه که زن ما را به حال خود رها کند
يتيم می شويم...
+++
من کی ام بدون تو؟
چشمی که مژه هايش را می جويد
دستی که انگشتانش را می جويد
کودکی که پستان مادرش را می جويد...
+++
آنگاه که مرد
بر دوش زنی تکيه نکند...
به فلج کودکان مبتلا می شود...
+++
آنگاه که مرد زنی را برای دوست داشتن نيابد...
به جنس سومی بدل می شود
که هيچ ربطی به جنس های ديگر ندارد...
+++
بدون زن
مردانگی مرد
شايعه ای بيش نيست...
+++
به دنيای متمدن پا نخواهيم نهاد
مگر آنگاه که زن در ميان ما
از يک لايه گوشت چرب و نرم
به صورت يک نمايشگاه گل درآيد...
+++
چطور می توانيم مدينه ی فاضله ای برپا کنيم؟
حال آنکه هفت تيرهايی به دست داريم
عشق خفه کن؟...
+++
می خواهم دوستت بدارم...
و به دين ياسمن درآيم
و مناسک بنفشه بجا آرم...
و از نوای بلبل دفاع کنم...
و نقره ی ماه...
و سبزه ی جنگل ها...
+++
موهايت را شانه مزن
نزديک من
تا شب بر لباس هايم فرو نيفتد...
+++
دوستت دارم
و نقطه ای در پايان سطر نمی گذارم.
+++
می خواهم دوستت بدارم
تا کرويت را به زمين بازگردانم
و باکرگی را به زبان...
و شولای نيلگون را به دريا...
چرا که زمين بی تو دروغی ست بزرگ...
و سيبی تباه...
+++
در خيابان های شب
جايی برای گشت و گذارم نمانده است
چشمانت همه ی فضای شب را در بر گرفته است...
+++
چون دوستت دارم... می خواهم
حرف بيست و نهم الفبايم باشی...
+++
به تو نخواهم گفت: «دوستت دارم»
مگر يک بار...
زيرا برق، خويش را مکرر نمی کند...
+++
آنگاه که دفترهايم را به حال خود بگذاری
شعری از چوب خواهم شد...
+++
اين عطر ... که به خود می زنی
موسيقی سيالی ست...
و امضای شخصی ات که تقليدش نمی توان...
+++
«ترا دوست نميدارم به خاطر خويش
ليکن دوستت دارم تا چهره ی زندگی را زيبا کنم...
دوستت نداشته ام تا نسلم زياد شود
ليکن دوستت دارم
تا نسل واژه ها پرشمار شود...».

http://www.iran-eng.com/chap%20jj/pdf/PartoveEshgh.pdfhttp://www.iran-eng.com/chap%20jj/pdf/PartoveEshgh.pdf

 
  • Like
واکنش ها: noom

noom

عضو جدید
فقیر بودم!
تنها دارایی ام دلم بود
که مثل گوسفندی جلوی تو قربانی کردم!!!
 

noom

عضو جدید
با او
قلب؛ خون را چنان پمپاژ میکند
که رگ را یارای انتقال نیست
و مغز را یارای تفکر
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود
جان من اینهمه بی باک نمی باید بود
همچو گل چند به روی همه خندان باشی
همره غیر به گلگشت گلستان باشی
هرزمان بادگری دست و گریبان باشی
زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی
جمع با جمع نباشند و پریشان باشی
یاد حیرانی ما اری و حیران باشی
وحشي بافقي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بگذار سر بر سینه من تا بگویمت :

اندوه چیست ، عشق کدامست ، غم کجاست

بگذار تا بگویمت :

این مرغ خسته جان عمریست در هوای تو از آشیان جداست

بگذار سر بر سینه من ...

تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که بیش ازاین نپسندی به کارعشق ، آزار این رمیده سر در کمند را ...

 

siyavash51

عضو جدید
من از پونه به سنبل گفته بودم
کمی هم از گلایل گفته بودم

خداوندا زبانم را بسوزان
اگر نازکتر از گل گفته بودم


«سیاوش51»
 
  • Like
واکنش ها: noom

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می گویی مثل نفس کشیدن برایت تکراری است
وقتی مخاطبت قرار می دهند که:
«دوستت دارم»
حالا برای اینکه حساب مرا از دیگران جدا کنی

یک نفس عمیــــــــــــــــــــــــــــــق بکش...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زبان نگاه

زبان نگاه

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست


هوشنگ ابتهاج
:gol:
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز

روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز

ساقیا یک جرعه‌ای زان آب آتشگون که من
در میان پختگان عشق او خامم هنوز

از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن
می‌زند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز

پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب
می‌رود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز

نام من رفته‌ست روزی بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان می‌آید از نامم هنوز

در ازل داده‌ست ما را ساقی لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز

ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غم‌هایش سپردم نیست آرامم هنوز

در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش
آب حیوان می‌رود هر دم ز اقلامم هنوز
 

م.سنام

عضو جدید
درخواب ناز بودم شبی،دیدم کسی در میزند
در را گشودم روی او،دیدم غم است در میزند
ای دوستان بی وفا،از غم بیاموزید وفا
غم با همه بیگانگی،هر شب به من سر میزند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شوریده کرد شیوهٔ آن نازنین مرا
عشقش خلاص داد ز دنیا و دین مرا

غم همنشین من شد و من همنشین غم
تا خود چها رسد ز چنین همنشین مرا

زینسان که آتش دل من شعله میزند
تا کی بسوزد این نفس آتشین مرا

ای دوستان نمیدهد آن زلف بیقرار
تا یکزمان قرار بود بر زمین مرا

از دور دیدمش خردم گفت دور از او
دیوانه میکند خرد دوربین مرا

گر سایه بر سرم فکند زلف او دمی
خورشید بنده گردد و مه خوشه‌چین مرا

تا چون عبید بر سر کویش مجاورم
هیچ التفات نیست به خلد برین مرا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بتم از غمزه و ابرو، همه تیر و کمان سازد
به غمزه خون دل ریزد به ابرو کار جان سازد

چو در دام سر زلفش همه عالم گرفتار است
چرا مژگان کند ناوک چرا ابرو کمان سازد؟

خرابی ها کند چشمش که نتوان کرد در عالم
چه شاید گفت با مستی که خود را ناتوان سازد؟

دل و جان همه عالم فدای لعل نوشینش
که چون جام طرب نوشد دو عالم جرعه‌دان سازد

غلام آن نگارینم که از رخ مجلس افروزد
لب او از شکر خنده شراب عاشقان سازد

بتی کز حسن در عالم نمی‌گنجد عجب دارم
که دایم در دل تنگم چگونه خان و مان سازد؟

عراقی، بگذر از غوغا، دلی فارغ به دست آور
که سیمرغ وصال او در آنجا آشیان سازد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بوي عشق


شب، همه دروازه‌هايش باز بود
آسمان چون پرنيان ناز بود

گرم، در رگ هاي‌ ما، روح شراب
همچو خون مي‌گشت و در اعجاز بود

با نوازش‌هاي دلخواه نسيم
نغمه‌هاي ساز در پرواز بود

در همه ذرات عالم، بوي عشق
زندگي لبريز از آواز بود

بال در بال كبوترهاي ياد
روح من در دوردست راز بود




فريدون مشيري
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
نور عشق


رهروان كوي جانان سرخوش‌اند
عاشقان در وصل و هجران سرخوش‌اند

جان عاشق، سر به فرمان مي‌رود
سر به فرمان سوي جانان مي‌رود

راه كوي مي‌فروشان بسته نيست
در به روي باده‌نوشان بسته نيست

باده ما ساغر ما عشق ماست
مستي ما در سر ما عشق ماست

دل ز جام عشق او شد مي پرست
مست مست از عشق او شد مست مست

ما به سوي روشنايي مي‌رويم
سوي آن عشق خدايي مي‌رويم

دوستان! ما آشناي اين رهيم
مي‌رويم از اين جدايي وارهيم

نور عشق پاك او در جان ما
مرهم اين جان سرگردان ما





فريدون مشيري
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مرا گر دولت عالم ببخشند
برابر با نگاه مادرم نیست

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي شب از روياي تو رنگين شده

سينه از عطر توام سنگين شده

اي بروي چشم من گسترده خويش

شاديم بخشيده از اندوه بيش

همچو باراني که شويد جسم خاک

هستيم زالودگي ها کرده پاک

اي تپش هاي تن سوزان من

آتشي در سايه مژگان من

اي ز گندمزارها سرشارتر

اي ز زرين شاخه ها پربارتر

اي دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

با توام ديگر ز دردي بيم نيست

هست اگر جز درد خوشبختيم نيست

آه اي با جان من آميخته

اي مرا از گور من انگيخته

چون ستاره با دو بال زرنشان

آمده از دوردست آسمان

جوي خشک سينه ام را آب تو

بستر رگهام را سيلاب تو

اي بزير پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

گيسويم را از نوازش سوخته

اي مرا با شور وشعر آميخته

اينهمه آتش به شعرم ريخته

اين فضاي خالي و پروازها؟

اين شب خاموش و اين آوازها؟

اين دگر من نيستم من نيستم

حيف از آن عمري که با من زيستم
 

Similar threads

بالا