به نفر قبلیتون یه شعر هدیه بدین

سامه

عضو جدید

به شانه ام زدي
كه تنهايي ام را تكانده باشي

به چه دل خوش كرده اي ؟!
تكاندن برف
از شانه هاي آدم برفي ؟
 

سامه

عضو جدید
زير اين آسمان ابري
به معناي نامش فكر مي كند
گل آفتابگردان .
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
............
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آٍمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
که با آرش ترا این آخرین دیداد خواهد بود
به صبح راستین سوگند
بهپنهان آفتاب مهربار پک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
زمین می داند این را آسمان ها نیز
که تن بی عیب و جان پک است
نه نیرنگی به کار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم بک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره می اید
به هر گام هراس افکن
مرا با دیده خونبار می پاید
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد
به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
پیش می ایم
................
 

سامه

عضو جدید
چرا در اين قفس آباد كسي از پر نمي گويد
همه ديوار هم هستيم كس از در نمي گويد

تمام زخم خوردن ها دليل سادگيمان بود
دلم خون است و پشت از كينه ي خنجر نمي گويد

از آن روزي كه باغ دل شده محصور پاييزان
نسيم صبحدم از رقص نيلوفر نمي گويد

براي ما كه ققنوسانه جان را شعله ور كرديم
از آغازي دوباره روح خاكستر نمي گويد

هميشه دل از آوازي اساطيري سخن مي گفت
نمي دانم ،نمي دانم ،چرا ديگر نمي گويد ؟!
 

صوفی

عضو جدید
دست از طلب ندارم تا جان من برآید/یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد ازوفات و بنگر / کز آتش درونم دود از کفن برآید
بنمای بر رخ که خلقی واله شوند و حیران /بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
جان بر لبست و حسرت در دل که از لبانش / نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید
از حسرت دهانش آمد بتنگ جانم / خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید
گویند ذکر خیرش درخیل عشقبازان / هر جا که نام حافظ در انجمن برآِد
 

peiman_eng

عضو جدید
لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم

چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد
ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
شعر : نشانی
شاعر : سهراب سپهری







خانه دوست کجاست؟

در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه‌ی پرهای صداقت آبی است

می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می‌آرد

پس به سمت گل تنهایی می پیچی

دو قدم مانده به گل

پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی

و ترا ترسی شفاف فرا می‌گیرد

در صمیمیت سیال فضا خش خشی می‌شنوی

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور


و از او می پرسی

خانه دوست کجاست.
 

ghisoo_tala

عضو جدید
وقتی من می مانم و تنهایی حتی آسمان هم بهانه ای می شود
برای گریستن و فرصتی که تمام
وجود را در عرصه ی «دل» پنهان کنی... آنجا که نوای آرام بخش
خلوتم، رها می شود از هر چه وابستگی ... از هر چه خستگی است...
خدایا خسته ام از دنیا
ازخودم خسته ام ، خدایا من طاقت دوری را ندارم ،
فاصله ام با افسانه هایم روز به روز بیشتر
میشود با چشمان اشک آلود بار دیگر مجبور
به خداحافظی هستم
خداحافظی که باردگر من را در
تنهایی خود خفه می کند ، خدایا من برای
هر انسان بهترین آرزوها را دارم
چرا افسانه افسانه هایم را از من میگیرد .
سکوت تنهایی سنگین است
سکوت تاریکی
سکوت همهمه های تهی سرگردان
سکوت فاصله هایی که فکر می کردم
حضور گرم او آن را تمام خواهد کرد
آهای تو که دردمو می دونی
هر جا که باشی بدون تو خاطرم می مونی:gol:
 

EH_S

عضو جدید

ای درخت آشنا
شاخه های خویش را
ناگهان کجا
جا گذاشتی ؟

یا به قول خواهرم فروغ :
دستهای خویش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی ؟

این قرار داد
تا ابد میان ما
برقرار باد :
چشمهای من به جای دستهای تو !

من به دست تو
آب می دهم
تو به چشم من
آبرو بده !

من به چشمهای بی قرار تو
قول می دهم :
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد

ما دوباره سبز می شویم !

قیصر امین پور
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تولد

گیل آوا
ای کودک کرانه و جنگل
ای دختر ترانه و ابریشم و بلوط
ازکوره راه دامنه و ده
با ما بگو که بوی چه عطری
یا بال رنگ رنگ چه مرغی تو را کشاند
تا پایتخت مرگ ؟
چشم که خفته بود که چشمانت
راه از ستاره جست
دست که بسته بود که دستانت
از میخ های کلبه ربود آن تفنگ پر ؟
گیل آوا
ای روشنای چشم همه خانوار رنج
بی شمع و شب چراغ
در پیش چون گرفتی این راه پر هراس
و آن گاه با کدام نشانی
بر خلق در زدی که جوابت نداد خلق ؟
وقتی گلوله تو به بن بست کوچه ها
بر حثه جنایت
دندان ببر بود که در گوشن می چرید
وقتی فشنگ آنان
در قامتت بهاری در خک می کشید
بی راه و بی گناه
سر در گم هزار غم خرد عابران
آنان که بایدت به کمک می شتافتند
آرامی سوی خانه و کاشانه می شدند
ای وای از آن جدایی و این جرئت
فریاد از این جنون شجاعت
گیل آوا
ای خوشه شکسته سرخ انگور
آه ای درخت خون
گیل آوا
اینک بگو به ما
تا با کدام اشک رشادت را
ما شستشو کنیم ؟
چونان تو را کجا
ما جستجو کنیم ؟
ای بر توام نماز
ای بر تو ام نیاز هزاران هزارها
تکرار شو
بسیار شو
ای مرگ تو تولد زن در دیار من
یکتای من خجسته گیل آوا
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
لب دریا
برویم تور در اب بیاندازیم
و بگیریم طراوت را از اب
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم:gol:
 

سامه

عضو جدید
دختران شهر
به روستا فكر مي كنند
دختران روستا
در آرزوي شهر مي ميرند

مردان كوچك
به آسايش مردان بزرگ فكر مي كنند
مردان بزرگ
در آرزوي آرامش مردان كوچك
مي ميرند

كدام پل
در كجاي جهان
شكسته است
كه هيچكس به خانه اش نمي رسد !
 

Similar threads

بالا