از آدم ها صدای پاهای شان را به یاد دارم
از پاهای شان یک پاشنه.. چهار اینچ فرو رفته در خرخره تنهایی ام..
چقدر ما به ازای زندگی ام پر بود از آدم هایی که
قصد ماندن نداشتند.. چقدر از آدم ها لگد طلبکار بودم و
چقدر به رو نمی آوردم رد پاهایی را که روی احساسم به جا مانده بود..
مانده ام زیر پای آدم هایی که
روی اعصابم صف کشیده اند.. آنقدر
در تنهایی ام رفت و آمد کرده اند که..
می دانی.. اصلا انگار
در تنهایی ام از پیش، وقت گذاشته اند..
آدم هایی لنگه به لنگه که
به تن رویاهایم زار می زنند..
حرف حساب شان در سرم فرو نمی رود
حرف پاشنه های شان در تنم چرا.. انگار
با لگد بیدار می کنند جنونی را که
به خوابی سیصد ساله در من فرو رفته است