مشاعره با اشعار فروغ فرخ زاد

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست
خیره بر سایه های وحشی بید
می خزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر بروی دفتر خویش
تن صدها ترانه میرقصد​

در گذشت پر شتاب لحظه های سرد
چشم های وحشی تو در سکوت خویش
گرد من دیوار می سازد
می گریزم از تو در بیراهه های راه

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در گذشت پر شتاب لحظه های سرد
چشم های وحشی تو در سکوت خویش
گرد من دیوار می سازد
می گریزم از تو در بیراهه های راه

هر زمان عشقی و ياری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهار دیگر
آه، اکنون ديریست
که فرو ریخته در من، گوئی،
تيره آواری از ابر گران
چو می آميزم، با بوسهء تو
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هر زمان عشقی و ياری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهار دیگر
آه، اکنون ديریست
که فرو ریخته در من، گوئی،
تيره آواری از ابر گران
چو می آميزم، با بوسهء تو
ولي آن پلك هاي تقره الود
دريغا،تاسحرگه بسته بودند
سبك چون گوش ماهي هاي ساحل
به روي ديده اش بنشسته بودند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ولي آن پلك هاي تقره الود
دريغا،تاسحرگه بسته بودند
سبك چون گوش ماهي هاي ساحل
به روي ديده اش بنشسته بودند
در شعله می نشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیت که مرا نوش میکنی
تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش میکنی
در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش میکنی؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يكشب چو نام من بزبان آری
می خوانمت بعالم رويایی
بر موج های ياد تو می رقصم
چون دختران وحشی دريایی
یار من کیست ای بهار سپید ؟
گر نبوسد در این بهار مرا
یار من نیست ای بهار سپید
دشت بی تاب شبنم آلوده
چه کسی را به خویش می خواند ؟
سبزه ها لحظه ای خموش خموش
آنکه یار منست می داند
آسمان می دود ز خویش برون
دیگر او در جهان نمی گنجد
آه گویی که این همه آبی
در دل آسمان نمیگنجد
در بهار او زیاد خواهد برد
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یار من کیست ای بهار سپید ؟
گر نبوسد در این بهار مرا
یار من نیست ای بهار سپید
دشت بی تاب شبنم آلوده
چه کسی را به خویش می خواند ؟
سبزه ها لحظه ای خموش خموش
آنکه یار منست می داند
آسمان می دود ز خویش برون
دیگر او در جهان نمی گنجد
آه گویی که این همه آبی
در دل آسمان نمیگنجد
در بهار او زیاد خواهد برد
در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان ميعادي دارد
در شب کوچک من دلهرهء ويرانيست

گوش کن
وزش ظلمت را مي شنوي ؟
من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرم
من به نوميدي خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را مي شنوي ؟
 

I2ose

عضو جدید
يکی مهمان ناخوانده،
ز هر درگاه رانده سخت وامانده
رسيده نيمه شب از راه، تن خسته، غبارآلود
نهاده سر بروی سينه ی رنگين کوسن هایی
که من در سالهای پيش
همه شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابريشم
هزاران نقش رويایی بر آنها در خيال خويش
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يکی مهمان ناخوانده،
ز هر درگاه رانده سخت وامانده
رسيده نيمه شب از راه، تن خسته، غبارآلود
نهاده سر بروی سينه ی رنگين کوسن هایی
که من در سالهای پيش
همه شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابريشم
هزاران نقش رويایی بر آنها در خيال خويش

شب در اعماق سیاهی ها

مه چو در هاله ی راز آید

نگران دیده به ره دارم
شاید آن گمشده باز آید
 

sorona

عضو
شب در اعماق سیاهی ها

مه چو در هاله ی راز آید

نگران دیده به ره دارم
شاید آن گمشده باز آید


داني از زندگي چه مي خواهم
من تو باشم، تو، پاي تا سر تو
زندگي گر هزارباره بود
بار ديگر تو، بار ديگر تو
 

I2ose

عضو جدید
وه چه شيرينست
بر سر گور تو ای عشق نيازآلود
پای كوبيدن
وه چه شيرينست
از تو ای بوسه سوزنده مرگ آور
چشم پوشيدن
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وه چه شيرينست
بر سر گور تو ای عشق نيازآلود
پای كوبيدن
وه چه شيرينست
از تو ای بوسه سوزنده مرگ آور
چشم پوشيدن
نمی دانم چه میخواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این فلب پرسوز

 

I2ose

عضو جدید
ز جمع آشنايان می گريزم
به كنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگی ها
به بيمار دل خود می دهم گوش
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ز جمع آشنايان می گريزم
به كنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگی ها
به بيمار دل خود می دهم گوش
شادي و غم مني بحيرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشيم كه بي خبر ز خويش
گشته ام اسير جذبه هاي ماه
 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد
چرا توقف کنم؟
 

I2ose

عضو جدید
من پری کوچک غمگینی را می شناسم
که دلش را در یک نی لبک چوبین می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
 

zahra.71

عضو جدید
کاربر ممتاز
من پری کوچک غمگینی را می شناسم
که دلش را در یک نی لبک چوبین می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

در آن دو چشم وحشی و بیگانه رنگ او
ما رفته ایم در دل شبهای ماهتاب
با قایقی به سینه امواج بیکران
بشکفته در سکوت پریشان نیمه شب
 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
می دویدم در بیابان های وهم انگیز
می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
می شکستم شاخه های راز را، اما
از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست
 

succulent

عضو جدید
می دویدم در بیابان های وهم انگیز
می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
می شکستم شاخه های راز را، اما
از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست

تنهاتر از یک برگ
بابار شادیهای مهجورم
در آبهای سبز تابستان
آرام میرانم
 

I2ose

عضو جدید
من از کجا مي آيم؟ من از کجا مي آيم؟
که اينچنين به بوی شب آغشته ام؟
هنوز خاک مزارش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را مي گويم.....
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ما عشقمان را در غبار کوچه میخواندیم
ما با زبان ساده ی گلهای قاصد آشنا بودیم

من از آنجا سر خوش و آزاد
ديده مي دوزم به دنيائي كه چشم پر فسون تو

راه هايش را به چشمم تار مي سازد
ديده مي دوزم بدنيائي كه چشم پر فسون تو
همچنان در ظلمت رازش
گرد آن ديوار مي سازد
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگي ها
قطره اشكي در آن چشم ها ديد
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگي ها
قطره اشكي در آن چشم ها ديد
در پایان نور ،خود را در انعکاس تنهایی می یابم .
و
به آغاز خلوت گاه خود می اندیشم،
آنجا که پایانی برای اشک ها و حسرت ها نیست ،
دیوار های تنم ،
مرا در ازدحام سکوت ِ تنهاییم ،می فشارند،
ایستاده در فضای خاموش،
بدون هیچ راهی برای فرار،
تنها منم ، که همه ی وجودم را ،در انتهای خواب به تماشا می نشینم .
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ميتوان زيبائي يک لحظه را با شرم
مثل يک عکس سياه مضحک فوري
در ته صندوق مخفي کرد
ميتوان در قاب خالي ماندهء يک روز
نقش يک محکوم ، يا مغلوب ، يا مصلوب را آويخت
ميتوان باصورتک ها رخنهء ديوار را پوشاند
ميتوان با نقشهاي پوچ تر آميخت
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ميتوان زيبائي يک لحظه را با شرم
مثل يک عکس سياه مضحک فوري
در ته صندوق مخفي کرد
ميتوان در قاب خالي ماندهء يک روز
نقش يک محکوم ، يا مغلوب ، يا مصلوب را آويخت
ميتوان باصورتک ها رخنهء ديوار را پوشاند
ميتوان با نقشهاي پوچ تر آميخت

تو برايم ترانه مي خواني
سخنت جذبه اي نهان دارد
گوئيا خوابم و ترانه تو
از جهاني دگر نشان دارد
 

I2ose

عضو جدید
در آنجا، بر فراز قله ی کوه
دو پايم خسته از رنج دويدن
به خود گفتم که در اين اوج ديگر
صدايم را خدا خواهد شنيدن


بسوی ابرهای تيره پرزد
نگاه روشن اميدوارم
ز دل فرياد کردم کای خداوند
من او را دوست دارم، دوست دارم...
 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
من ز شرم شکوفه لبریزم
یار من کیست،ای بهار سپید؟
گر نبوسد در این بهار مرا
یار من نیست،ای بهار سپید
 

Similar threads

بالا