مدتهاست که به دنبال نذری میگردم
نذری باید باشد که خدا دست رَد به سینه ام نزند...
چیز کمی که نیست...!!!
معجزه ست رسیدن من به تو
باید عمری را....
جانی را...
دلی را...
مالی را...
فدای بنده هایش کرد
.
.
.
" آخر خدا بنده هایش را بسیار دوست می دارد"
وقتے مجازاتـ بیشتـــر از جرمے باشه که آدمے انجـــام میده
گناهکــار دیگه احساسِ ندامتـ و پشیمانے نمے کنه (بــــاور کن.... به جونِ خودم )
و اونوقته که با پررویے تمام مے گه:
در خلوت کوچه ای نشستهام منتظرم شاید بیایی و دلم را شاد کنی اما نمیدانم کی میرسی حتی نمیدانم کدام جاده را نگاه کنم تا تو را از دور ببینم و لبخندی را اماده کنم بر لبانیست که سالهاست با لبخند نااشنا شده تا تو با دیدن لبخند اشنایم شاد شوی تا برایت بگویم از دلتنگیهایم از حس نبودنت از اشکهایی که در نبودت میریختم
پاکت سیگار خاطراتت را جا گذاشتی...
و من هر روز پک میزنم
یک خاطره از تو را و نشئه میشوم
و باز وقتی یادم می اید او را
باز ته سیگارم را
با عصبانیت به سر جا سیگاری می کوبم...
اخرین نخ را گذاشتم
برای اخرین روز تابستان
تا با ان روی دستم
داغی بگذارم
تا یادم باشد
یه پایان تلخ بهتر از یه تلخیه بی پایانه .....!!
..........................
با هر پکی که به سیگار میزنم
عمرم کوتاه میشود
ناراحتش نیستم
چون آن دم را با یاد تو گذراندم
................................
سیگار فروش گوشه ی خیابان هم فهمید
و تو هنوز نمیدانی
من دود میشوم
این سیگارها بهانه است ..
میدانی ؟هنوز با خود کلنجار میروم. اخر مرا به تردیدی فرو بردی، که راست میگفتی یا من خوش باور بودم؟ یاد حرفت که می افتم،از عمق سوزاندن دلم میفهمم که حرف دلت بود.
راستی اگر حرف دلت بود یعنی دوست داشتن هایت دروغ بود،نه؟
میدانی ؟از خوبیهایت دیواری ساخته بودم که خشت اولش اعتماد بود،نمی دانم حرف دلت چه کرد با من که یکباره تمام دیوار به روی سرم آوار شد.گویی کار،کار همان خشت اول بود.
آن لحظه یی که تو را به نام می نامیدم...
آن لحظه هایی که خاکستری گذرای زمین
در میان موج جوشان مه ، رطوبتی سحرگاهی داشت
لحظه ی فروتن چای خانه های گرم
در گذرگاه شب...
لحظه ی دست باد بر گیسوان تو...
لحظه ی نظارت سرسختانه ی ناظری ناشناس
بر گذر سکون
من از دوست داشتن
تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می خاستم....
روزی که طلوع در مردمک چشمانم گم شد، روزی که بهار در قلب کودک گرسنه طبیعت مدفون گشت، روزی که سپیده با دستان گرم روز وداع کرد، روزی که شقایق برای مرگ پروانه گریست، آنروز هیچ کس تنهاییم را حس نکرد.
صدا میکردم ” او ” را…. این ‘ جانی’ که میگفت… جانم را دارد میگیرد… کاش این حرف ها را نمیزد …دل من جنبه نداشت….موقعی که نیست….دارد دمار از روزگارم در می اورد….