دیروز به خودم قول دادم تا دیگه نذارم تنها بمونم اما این تنها دست از سر من بر نمیداره
کاش تنها به اندازه یه روز تنها نباشم
کاش میشد تنهایی مثل یخ در بهشت بود تا بر اثر گرما دستای خودم اب بشه
اونوقت اینقدر به خودش اجازه نمیداد تا خودش به من نشون بده
برو به کار خود اي واعظ اين چه فريادست...مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست ميان او که خدا آفريده است از هيچ...دقيقه ايست که هيچ آفريده نگشادست به کام تا نرساند مرا لبش چون ناي...نصيحت همه عالم به گوش من بادست گداي کوي تو از هشت خلد مستغنيست...اسير عشق تو از هر دو عالم آزادست اگر چه مستي عشقم خراب کرد ولي...اساس هستي من زان خراب آبادست دلا منال ز بيداد و جور يار که يار...تو را نصيب همين کرد و اين از آن دادست برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ...کز اين فسانه و افسون مرا بسي يادست
بيا که قصر امل سخت سست بنيادست...بيار باده که بنياد عمر بر بادست غلام همت آنم که زير چرخ کبود...ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب...سروش عالم غيبم چه مژده ها دادست که اي بلندنظر شاهباز سدره نشين...نشيمن تو نه اين کنج محنت آبادست تو را ز کنگره عرش مي زنند صفير...ندانمت که در اين دامگه چه افتادست نصيحتي کنمت ياد گير و در عمل آر...که اين حديث ز پير طريقتم يادست غم جهان مخور و پند من مبر از ياد...که اين لطيفه عشقم ز ره روي يادست رضا به داده بده وز جبين گره بگشاي...که بر من و تو در اختيار نگشادست مجو درستي عهد از جهان سست نهاد...که اين عجوز عروس هزاردامادست نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل...بنال بلبل بي دل که جاي فريادست حسد چه مي بري اي سست نظم بر حافظ...قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي...دل بي تو به جان آمد وقت است که بازآيي دايم گل اين بستان شاداب نمي ماند...درياب ضعيفان را در وقت توانايي ديشب گله زلفش با باد همي کردم...گفتا غلطي بگذر زين فکرت سودايي صد باد صبا اين جا با سلسله مي رقصند...اين است حريف اي دل تا باد نپيمايي مشتاقي و مهجوري دور از تو چنانم کرد...کز دست بخواهد شد پاياب شکيبايي يا رب به که شايد گفت اين نکته که در عالم...رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجايي ساقي چمن گل را بي روي تو رنگي نيست...شمشاد خرامان کن تا باغ بيارايي اي درد توام درمان در بستر ناکامي...و اي ياد توام مونس در گوشه تنهايي در دايره قسمت ما نقطه تسليميم...لطف آن چه تو انديشي حکم آن چه تو فرمايي فکر خود و راي خود در عالم رندي نيست...کفر است در اين مذهب خودبيني و خودرايي زين دايره مينا خونين جگرم مي ده...تا حل کنم اين مشکل در ساغر مينايي حافظ شب هجران شد بوي خوش وصل آمد...شاديت مبارک باد اي عاشق شيدايي
اگه من عاشق دیوار بودم ترک میخوردو یک پنجره میشد اگه غم چشامو ایینه می دید دلش درگیر این منظره میشد اگه تنهاییمو به شب میگفتم همه شهر رو برام بیدار میکرد اگه با کوه درد و دل میکردم صدامو لاقل تکرار میکرد نشون میدی به من بی اعتنایی
تو رو میخوام ولی به چه بهایی؟
شاید با مهربونی زیادم! خودمو اشتبامو توضیح دادم منم اونکه میون شب تیره
نتونست هیشکی امید رو ازم بگیره همون که با نگاهش به تو فهموند میشه مغرور بود اما نرنجوند می رم جایی که گریه ام بی صدا شه فراموش کردنم آسون نباشه از این تقدیر میلرزه وجودم من امتحانمو پس داده بودم
کاش بشود طعم کز تنهایی را با کمی گریه به شیرینی تبدیل کرد حیف که اشکهایم به خاطر همین تنهایی هاست کاش بشود به جایی رفت که دیگر حس تنهایی را نداشت اما حس تنهایی همیشگی شده اخر این طعم هر روز تازگی پیدا میکنه
ای مهربان من
من دوست دارمت
چون سبزه های درست
چون برگ سبزرنگ درختان نارون
معیارهای تازه
زیبایی
با قامت تو سنجیده می شود
زیبایی عجیب تو معیار تازه ای ست
با غربت غریب فراوانش
مانند شعر من
این شعر بی قرین
و این تفاخر از سر شوخی ست
نازنین
وقتی خواستن ها بوی شهوت میدهند
وقتی بودن ها طعم نیاز دارند
وقتی تنهایی ها بی هیچ یادی از یار با هر کسی پر میشود
وقتی نگاه ها هرزه به هر سو روانه میشود
وقتی غریزه احساس را پوشش میدهد
وقتی انسان بودن آرزویی دست نیافتنی میشود
دیگر نمی خواهمت
نه تو را و نه هیچ کس دیگر را .
بعضی اوقات میخوای با دوستات باشی ولی وقتی میری سراغشون کار دارن یا باید کلی منت بکشی بدتر از اون غرورت بخاطرشون زیر پا میذاری ولی اونا حتی حاضر نیستند کمی از وقتشونو به تو بدن
اما تنهایی من بهترین دوستم هست نه مجبور بخاطر حضورش منت بکشم و نه غرورم زیر پا میذارم بلکه خودش همیشه هست کنارم تنهایی من تنها کسیه که اشکهای من میبینه ولی در سکوت اجازه میده خالی کنم خودم نه اینکه بهم بگه تو باید قوی باشی تو توانایی تحملش داری هیچ چیز نمیگه
تنها بدیش اینه که وقتی اشک میرریزی اونم جلوی اینه وبه اشکهات نگاه میکنی میخوای خودت اروم کنی و بدتر میشه و بیشتر اشک میریزی
پس نگین تنهایی بده چون بدون هیچ مسئله ای کنارتونه حتی تو بدترین شرایط
رفتم نشستم کنارش گفتم : برای چی نمیری گلات رو بفروشی؟ گفت:بفروشم که چی؟ تا دیروز میفروختم که با پولش ابجیمو ببرم دکتر دیشب حالش بد شد و مُرد با گریه گفت:تو میخواستی گل بخری؟ گفتم:بخرم که چی؟ تا دیروز میخریدم برای نامزدم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم...! اشکاشو که پاک کرد, یه گل بهم داد با مردونگی گفت: بگیر باید از نو شروع کرد تو بدون عشقت,من بدون خواهرم...
همیشه در کنارتنهایی خود به دنبال کسی میگشتم تا شاید دیگر تنها نباشم ولی حالا میدانم تنهایی خیلی ارزش داره تا اینکه با کسی باشی که به تو با نگاه تحقیر امیز نگاه کند و غرورت را بشکند
در این تاریکی اتاقم به سویم میاید تنهایی را میگویم بی معرفت شده بود چند وقت بود که حالی از من نپرسیده بود ولی امروز تو تاریکی اتاقم کنارم نشست و اروم گفت سلام من و تو تنها دوستای همیم ولی تو همش میخوای من تنها بذاری من هم جواب دادم اشتباه میکنی من فقط با فاصله از تو دارم از خودمم فرار میکنم همین پس ناراحت نباش
تازه از را رسیده بودم پر از غربت سالهایی که با خویش زمزمه می کردم پر از خستگی هایی که بر دوش می کشیدم آسمان صاف و بی نهایت بود و چشمان خسته من پر از حس دلواپسی جاده ها پر از حس همیشگی و من خسته تر از آن که انتظاری تازه را تاب بیاورم درامتداد جاده گام بر می داشتم طنین گامهای سنگینم دلواپسی های جاده را تشدید می کرد به خود نهیب می زدم که شاید این همه انتظار مقصدی باشد اما هیچ چیز نبود تا این همه انتظار را نوید دهد گونه های آسمان پر از سرخی شعرم بود و جاده ها پر از فریاد خاموشی که مرا می آزارد باید می رفتم به پایان این همه انتظار می رسیدم... تازه از راه رسیده ام با کوله باری از عشق به دور دست ها می نگرم... هنوز هم باید رفت...