دل نامه یا نامه دل

وضعیت
موضوع بسته شده است.

negin1990

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه آنقدر عاشقی
که مرابه جشن ستاره باران چشمانت دعوت کنی
نه آنقدر بیزارم
که تو را ازدفتر قدیمی ام پاک کنم
اگرحرفی نمی زنم
نه اینکه بیقرارت نیستم
نه اینکه درتمام ثانیه های بی تابی من نیستی
اگربغض چشمانم راپنهان میکنم
اگرکلمات درغبارتنهایی ام گم می شوند
هنوزازهوای تو سرشارم اما
چگونه باید
هجوم بی امان سکوت تو
ترانه هایم جان بگیرند
مرادوباره باسخاوت دستانت
مثل گلهای تازه باران خورده
طراوت ببخش
ای همیشه جاری
 

akhoondzadeh

اخراجی موقت
چه بگویم به تو ای رفته ز دست
شدم از مستی چشمان تو مست
شده ام سنگ پرست
مرگ بر آنکه دلش را به دل سنگ تو بست

تو نمیفهمی اندوه مرا
...
وای خیلی قشنگ بود اینا به چشم کسایی که می خوننش قشنگه ولی کسی که اینارو مینویسه قشنگ درکش میکنه !!! معلومه خیلی دلت گرفته !!!
 

ثمینی

عضو جدید
اي عشق، شكسته ايم، مشكن ما را
اينگونه به خاك ره ميفكن ما را
ما در تو به چشم دوستي مي بينيم
اي دوست مبين به چشم دشمن ما را
***
 

hannaneh-sh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دودیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
 

hannaneh-sh

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشک رازیست...لبخند رازیست...عشق رازیست...
اشک آنشب لبخند عشقم بود...
قصه نیستم که بگویی...نغمه نیستم که بخوانی...صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی که چنان که بدانی...یا چیزی که چنان ببینی...من درد مشترکم را فریاد کن ...
دستت را به من بده دستهای تو با من آشناست...
ای دیر یافت که با تو سخن میگویم
بسان که ابر با طوفان...بسان که علف با صحرا...بسان که باران با دریا...بسان که پرنده با راهها...بسان درخت که با جنگل سخن میگوید...
زیرا که ریشه های تو را من دریا فته ام ...زیرا که صدای تو با صدای من آشناست
 

ثمینی

عضو جدید
باران، قصيده واري،
- غمناك -
آغاز كرده بود.

مي خواند و باز مي خواند،
بغض هزار ساله ي درونش را
انگار مي گشود
اندوه زاست زاري خاموش!
ناگفتني است...
اين همه غم؟!
ناشنيدني است!
***
پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست؟
گفتند: اگر تو نيز،
از اوج بنگري
خواهي هزار بار از اوج تلخ تر گريست!
*****
 

ثمینی

عضو جدید
به دريا شكوه بردم از شب دشت،
وز اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت،
به هر موجي كه مي گفتم غم خويش؛
سري ميزد به سنگ و باز مي گشت .!
***
 

ثمینی

عضو جدید
پنداشتي، چون كوه، كوه خامش دمسردم ؟
بي درد، سنگ ساكت بي دردم ؟
- ني؛
قله ام،
بلند ترين قله غرور .
اينك درون سينه من التهابهاست .

هرگز گمان مبر،
شد خاطرات تلخ فراموشم
هر چند
نستوه كوه ساكت و سردم
- ليك
آتشفشان مرده خاموشم .
***
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا