كوي دوست

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز


 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
حس قشنگ ...

حس قشنگ ...


حس قشنگی ست …
بودن انسان هایی که به یک چشم بر هم زدن
دلت را پر از حس زیبای به پرواز در آمدن ، میکنند… :gol:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مردانگی ...

مردانگی ...



مردانگی همه اش خلاصه می شود
در یک کلام

امنیت

امنیت می دانی
چیست؟

محکم دستش را گرفتن

با دیوانگی هایش زندگی
کردن

احساسِ زنانه اش را فهمیدن

امنیت
یعنی

دستت را که می گیرد

صورتت را که می
بوسد بداند ناب تر از دست هایِ تو دستی
نیست

بداند

ماندی تر از نگاهِ
تو

چشمی نیست

بداند

برایِ بوسه هایش مرز نمی
گذاری برایِ خنده هایش می خندی

برایِ گریه هایش شانه می
شوی بداند برایِ راست گفتن

مستی نمی
خواهی بداند برایِ لحظه هایِ تنهاییت

سیگار نمی
خواهی بداند که می دانی

برایش بالاترین
رستوران شاید در پایین ترین نقطه ی شهر
باشد

اصلا هرکجایِ شهر اگر تو باشی همه جا لوکس
ترین

جایِ ممکن می شود این ها مردانگیست
جانم:gol:

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

همه ی این حرف ها
همه ی این شعر ها و ُ ترانه ها
همه ی این استعاره وُ کنایه ها
می خواهند جوری که به روی من نیاورند
جوری که ، کسی اشکهای مرا نبیند
جوری که غرورم زیر سوال نرود
خودشان را به تو برسانند
نفس نفس زنان
با صدای خفه و گرفته ای از ته حنجره
آهسته و پنهانی
دم گوشت بگویند :
” دلم . تنگ ِ . توست . بی . معرفت !
کجایی ؟ ”





همه ی این حرف ها
همه ی این شعر ها و ُ ترانه ها
همه ی این استعاره وُ کنایه ها
می خواهند جوری که به روی من نیاورند
جوری که ، کسی اشکهای مرا نبیند
جوری که غرورم زیر سوال نرود
خودشان را به تو برسانند
نفس نفس زنان
با صدای خفه و گرفته ای از ته حنجره
آهسته و پنهانی
دم گوشت بگویند :
” دلم . تنگ ِ . توست . بی . معرفت !
کجایی ؟ ”
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت

سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت

در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت

بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت !؟

من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت

با شانه شبی راهی زلفت شدم اما ...
من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت

در محفل شعر آمدم و رفتم و ... گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت !؟

می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت ...!!!

شعر : محمد سلمانی
 

lilium.y

عضو جدید
کاربر ممتاز
خــالــــی از تــو
پُــــر مـی‌ کـُنـــــم تمـــــام ِ سطـرهــــای شعـر را،
ایـن‌ روزهــــــا
پُــــر از خــالــــی‌ اَم...
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حالا که به اندازۀ تمام فصل های بی تو بودن
قابِ چهرۀ آرامت
تاقچه نشینِ دلم شده است
چتر خیال تو را
در کوچه های شب زدۀ بی باران
باز می کنم
بگذار عابرانِ عاقل
لبخند تمسخرشان را بزنند و رد شوند .
خاطرات تو تاریخ انقضا ندارند
هر وقت که بیایند
می توانند آستین های مرا
از اشک خیس کنند
به همین راحتی ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این قاعده بازی است
دست دلت رو شد که دوستش داری، باختت حتمی است..

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
از در درآمدی و من از خود به در شدم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای در درون جانم و جان از تو بی خبر

وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر

چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان

در جان و در دلی دل و جان از تو بی خبر
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=1]تا نقش خیال دوست با ماست

ما را همه عمر خود تماشاست

آنجا که جمال دلبر آمد

والله که میان خانه صحراست
[/h]
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کنارم نیستی، بغضم شبیه لحن بارونه
حریم خونه درگیره تب و تاب زمستونه

عجب حال بدی دارم، پر از تشویش و تکرارم
کنارم نیستی و من از این تنهایی بیزارم

چقد دلگیر و خاموشه هوای خالی خونه
چقد کابوس می بینه دل بیدار دیوونه !
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نسیم صبح پندارے زڪوےیار می‌آید
به ‌جان‌ها مژده می‌آرد
ڪه آن دلدار می‌آید
به‌صد اڪرام می‌باید به‌استقبال‌اورفتن
ڪه بوے دوست می‌آرد
ز ڪوے یار می‌آید ...!!


#سیف‌فرغانی
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دودلم،اول خط،نام خدا بنویسم
یا که رندی کنم و اسم تو را بنویسم!‏
همه“یک”گفتم و دینم همه“یکتایی”بود
با کدامین قلم امروز دوتا بنویسم؟‏
ای که با حرف تو هر مساله‎ای حل‎شدنی‎است
به‎خدا،خودتوبگو،نام که را بنویسم؟‏
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای که از کوچه ی ما میگذری تنهایی
دل بیمار مرا میشکنی هر جایی
پشت دالان دلم خلوت کن, دل بیمار مرا قسمت کن
تو به خود مینازی و گمان میداری که شکستن هنر است
و به خود میگویی که فراوان یار است
اگر این یار برنجید ز, من یار دگر
بزنم حیله به اقیار دگر
:(
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ي‌ كاش‌ ما را رخصت‌ زير و بمي‌ بود
چون‌ ني‌ به‌ شرح‌ عشقبازيمان‌ دمي‌ بود

اين‌ ني‌ عجب‌ شيرين‌ زباني‌ ياد دارد
تقرير اسرار نهاني‌ ياد دارد

مسكين‌ به‌ عياري‌ چه‌ درويش‌ است‌ با او
در عين‌ مهجوري‌ عجب‌ خويش‌ است‌ با او

در غصه‌هايش‌ قصهِ‌ پنهان‌ بسي‌ هست‌
در دمدمهِ‌ او عطر دم‌هاي‌ كسي‌ هست‌

زان‌ خم‌ به‌ عياري‌ چشيدن‌ مي‌تواند
چون‌ ذوق‌ مي، دارد كشيدن‌ مي‌تواند

خود معرفت‌ موقوف‌ پيمانه‌ است‌ گويي‌
وين‌ خاكدان‌ بيغوله‌ مي‌خانه‌ است‌ گويي‌

تقدير ميخانه‌ است‌ با مطرب‌ تنيدن‌
از ناي‌ شكر جستن‌ و از دف‌ شنيدن‌

و آن‌ ناي‌ را دم‌ مي‌دهد مطرب‌ كه‌ مستم‌
وز شور خود بر دف‌ زند سيلي‌ كه‌ هستم‌



اي‌ كاش‌ ما را رخصت‌ زير و بمي‌ بود
چون‌ ني‌ به‌ شرح‌ عشقبازيمان‌ دمي‌ بود

لكن‌ مرا استاد نايي‌ دف‌ تراشيد
ني‌ را نوازش‌ كرد و من‌ را دل‌ خراشيد

زان‌ زخم‌ها رنگ‌ فراموشي‌ است‌ با من‌
در نغمه‌ام‌ جاويد و خاموشي‌ است‌ با من‌

سهل‌ است‌ در غم‌ دم‌ فراموشي‌ پذيرد
در ياد نسيان‌ شعله‌ خاموشي‌ پذيرد

علی معلم دامغانی
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای در درون جانم و جان از تو بی خبر
وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر
چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان
در جان و در دلی دل و جان از تو بی خبر
ای عقل پیر و بخت جوان گرد راه تو
پیر از تو بی نشان و جوان از تو بی خبر
نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب
نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر
از تو خبر به نام و نشان است خلق را
وآنگه همه به نام و نشان از تو بی خبر
جویندگان جوهر دریای کنه تو
در وادی یقین و گمان از تو بی خبر
چون بی خبر بود مگس از پر جبرئیل
از تو خبر دهند و چنان از تو بی خبر
شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد
شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر
عطار اگرچه نعرهٔ عشق تو می‌زند
هستند جمله نعره‌زنان از تو بی خبر
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با تو ام کهنه رفیق :
یاد ایام قشنگی که گذشت
کنج قلبم گرم است!
آرزویم همه سر سبزی توست
تن تو سالم و روحت شاداب
آنچه شایسته توست خواهانم
دل یک دانه ی تو سبز و بهاری ، روزگارت خوش باد
 

Saeed.bi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شعری نویی از خودم
.
.
.

.
هیچ از خاطرم آن روز نرفته است هنوز
در خیابان دیدم
کودکی بود
نه بیش از ده سال
که کنار پدرش
پسته ها را به من و ما می داد
پسته هایش خندان
پدر از شدت فریاد و هوار
رنگ رخساره ی خود باخته بود
پسته دارم پســـــــته
کودک اما انگار
بغض را بازدم و دم می کرد
مدتی محو تماشای پسر
و نگاهی گه گاه
به سراپای پدر
پسرک خوابش برد
و من انگار که جادو شده باشم، دیدم
خوابِ او را دیدم
خواب می دید که در کوچه ی تنگ
در پیِ توپ دوان بود و زنی
اسم او را می بُرد
پسرم شب شده است
خواب می دید که مجبور نبود
پسته ها را هر روز
بِکِشد تا دم در
خواب می دید پس از مدتها
در کنار پدرش می خندید
خواب می دید دگر قرضی نیست
وضعشان خوب شده
سرطان مادر
خبرش نیست و سرکوب شده
اینک آرام آرام
چشم ها را بگشود
خبری از خوشی و توپ نبود
باز آن مرد کنارش می گفت:
پسته دارم پســــــــته
از خودم پرسیدم:
این همه رنج چرا؟
کاش می شد که جلو می رفتم
مرد می گفت: از این پسته ی خندان بدهم؟
می گفتم: خیر عمو
خنده های پسرت چند؟ بگو
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا