بهارکه پرستوهامی آیندمن کوچ میکنم.
مقصدمن شهرآرزوهای آبی ست.
بهارکه بیایدشکوفه هاناخواسته میشکفند
ومن باچمدانی پرازبرف به سوی خورشیدمیروم.
لحظه ی ناب دل کندن ازنداشته هایم
وخداحافظ ای داشته های من:
شالیزار
جنگل
دریا
ونیلوفر.
توراهم میبرم نیلوفر
اماآنجامرداب نیست.
آنجاآسمان هم دریایی ست.
بهارکه بیایدمن میروم ونارنجهابهاری میشوند.
میروم به جایی که هرقطره ی باران دریچه ای به دریاست.
آنجاهواآبی ست
خداآبی ست
وچشمهای من انعکاس دنیایی لبریزازآبی ست.
دلم جرعه سادگی میخواهد
دلم کمی بی آلودگی می خواهد
میخواهم لحظه بدون آنکه فکر بعدش را بکنم حرف بزنم
دلم من فقط کمی سادگی می خواهد
دلم تویه ساده را می خواهد.....!
دلت که تنگِ یک نفر باشد
خودِ خدا هم بیاید تا خوش بگذرد و لحظه ای فراموش کنی
فایده ندارد ...
تو دلت تنگ است ...دلت برای همان یک نفر تنگ است ...
تا نیاید ، تا نباشد
هیچ چیز درست نمیشود ....!
رفتهبودم سر حوض تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب آب در حوض نبود ماهیان میگفتند هیچ تقصیر درختان نیست ظهر دم کرده تابستان بود پسر روشن آب لب پاشویه نشست و عقاب خورشید آمد او را به هوا برد که برد به درک راه نبردیم به اکسیژن آب برق از پولک ما رفت که رفت ولی آن نور درشت عکس آن میخک قرمز در آب که اگر باد می آمد دل او پشت چین های تغافل می زد چشم ما بود روزنی بود به اقرار بهشت تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است باد می رفت به سر وقت چنار من به سر وقت خدا می رفتم.
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید
عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود
ماهیان میگفتند
هیچ تقصیر درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود
پسر روشن آب لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید
آمد او را به هوا برد که برد
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب
برق از پولک ما رفت که رفت
ولی آن نور درشت
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او پشت
چین های تغافل می زد
چشم ما بود
روزنی بود به اقرار بهشت
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی
همت کن
و بگو ماهی ها
حوضشان بی آب است
باد می رفت به سر وقت چنار
من به سر وقت خدا می رفتم.
قدمهایم را برمیدارم میروم از کنار تمام روزها
رد میشوم و تمام خاطرات
به تو که میرسم میایستم
توان حرکتم نیست
غم نبودنت چقدر بزرگ است
... ... وحس بودنت چقدر شگفت انگیز
میخواهم تاابد
در همین نقطه بمانم
جایی که تو هستی
و من و زندگی کاش زمان همینجا متوقف بماند....
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ای است
و قلب
برای زندگی بس است...
شاملو
[FONT="]می ترسم از نبودنت[/FONT]....
[FONT="]و از بودنت بیشتر[/FONT]!!!!!
[FONT="]نداشتن تو ویرانم میکند[/FONT]....
[FONT="]و داشتنت متوقفم[/FONT]!!!!
[FONT="]وقتی نیستی کسی را نمی خواهم [/FONT]
[FONT="]و وقتی هستی" تو را" می خواهم [/FONT]
[FONT="]رنگهایم بی تو سیاه است ،و در کنارت خاکستری ام [/FONT]
[FONT="]خداحافظی ات به جنونم می کشاند[/FONT]
[FONT="]و سلامت به پریشانیم!؟[/FONT]
[FONT="]بی تو دلتنگم و با تو بی قرار[/FONT]
[FONT="]بی تو خسته ام و با تو در فرار[/FONT]
[FONT="]در خیال من بمان [/FONT]
[FONT="]از کنار من برو [/FONT]
[FONT="]من خو گرفته ام به نبودنت[/FONT]........
من هر روز
لب هایم را در باغچه همسایه
می کاشتم
تا جوانه زند
وشاداب بماند...
یک روز گفت عاشق خشکی لب هایم شده است...
از آن روز
طبق عادت لبهایم را در باغچه کاشتم
اما شیر رامدت ها بستم
کم کم لب هایم خشکتر شد..
و او حریص تر!
روزی برای اینکه لبهایم او را ارضا کند
بنزین در باغچه همسایه ریختم
وباغچه همسایه را به آتش کشیدم
تا لب هایم
برای همیشه
برایش داغ بماند...
باغچه که آتش گرفت
اونفهمید
که تمام دنیای من نیز سوخت...!
.
.
.
ومن افتخار میکنم!
میگفتی بیا بازی کنیم...
میگفتی:
من چشم میگذارم
توفقط برو گم شو..
من هم عاشقانه
به هوای اینکه بازی بود
رفتم و گم شدم
هنوز کسی پیدایم نکرده است
نمیدانستم یک بازی بود
حرفت را زیاد جدی گرفتم...!
حکایت باران بی امان است
این گونه که من
دوستت میدارم
شوریده وار و پریشان باریدن
بر خزه ها و خیزاب ها
به بی راهه و راهها تاختن
بی تاب، بی قرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یادآوردن
حکایت بارانی بی قرار است
این گونه که من
دوستت میدارم...
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم