یک جرعه کتاب..

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
كاش سرنوشت
قصه ي زندگي ام را
از سر مي نوشت
آن وقت
براي با تو بودن
هرگز دير نبود
و شانه هايم
از هق هق دوري ات
نمي لرزيد
گل هاي بالشتم
هر صبح غنچه نمي زد
و پرنده هاي پشت پنجره
از آوازهاي غمگينم
نمي مُردند
و چقدر وقت داشتم
براي دوست داشتن تو ........

ساراقبادي


از كتاب ؛

بي توتمام عاشقانه هاي دنيا بوي مرگ مي دهند
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رنج و پریشانی هزینۀ شایستگی در زندگیست،
ولی افسردگی و فرورفتگی در خود،
محصول جانبی سرپیچی مان از پیش رفتن است.
رنج اکسیر کیمیایی است و افسردگی داروی مسکن.
اولی ما را در خط مقدم زندگی مان نگه می دارد و دومی در خواب
کودکی هامان...

یافتن_معنا_در_نیمه_دوم_زندگی
جیمز_هولیس
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مادر همیشه می گفت فاصله ی عشق تا نفرت همین یک خط است، بعد با نوک انگشت اشاره اش، یک خطی می کشید روی دیوار، روی میز یا روی زمین، بستگی داشت کجا آن حرف را بزند. اما هیچوقت نگفت فاصله ی بین عشق و بی تفاوتی از آن هم کمتر است، شاید به نازکی یک تار مو، که یک روزی یک کسی یک جایی، با یک حرکت کوچک، با یک سهل انگاری ساده یا فقط با یک بی توجهی، می تواند خود را برای همیشه تمام کند، بی تفاوتت کند به حضورش، به بودنش، بعد از آن لحظه، هر چه زیر و رو کنی چیزی از آن آدم پیدا نمی کنی، حتی یک دلخوری ساده...
آدم ها می آیند، اجبارا" در ذهن مان می مانند تا همیشه، اما به انتخاب خودشان است که در دلمان نیز بمانند یا نه...
رونوشته_های_من
مریم_سمیع_زادگان

 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز




ﻣﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻩ ﺳﺮ ﺩﺭ ﻧﻤﯽﺁﻭﺭﻡ .
ﻭ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪاﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺷﺎﯾﺪ ﮐﺸﺘﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ .
ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺸﺘﻪ ﺑﺎﺷﻤﺶ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺷﮑﻢ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﮐﻨﻢ .
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﺑﺎﺷﺪ، ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﺒﺎﺵ .
ﺣﺎﻻ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻨﺎﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﯾﺮ ﺷﺪﻩ.
ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﻝ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻨﺪ .
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﻤﺎﻥﻫﺎ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﯼ ﮐﻪ
ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮ ﺷﻮﯼ !
ارنست_همینگوی
پیرمرد_و_دریا
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بايد ايمان را جانشين ترس كنيم.
زيرا ترس ، ايمان وارونه است.
ترس يعنی ايمان به شر ، به جاي ايمان به خير.
هر كلام يا انديشه‌ ای بر ذهن نيمه‌ هوشيار اثر مي‌گذارد ؛
و با دقتی حيرت‌آور به عينيت درمي‌آيد.
درست مانند ضبط صدای خواننده‌ ای بر صفحه‌ ی حساس گرامافون كه هر لفظ و هر لحن و حتی سرفه يا مكث او نيز ضبط میشود.
پس بياييد، همه‌ ی آن صفحه‌هاي كهنه‌ ی نامطلوب و آن صفحه‌ های زندگی را كه ديگر نميی خواهيم داشته باشيم ،
در ذهن نيمه هوشيار خود بشكنيم و صفحه‌ هايی زيبا و تازه بسازيم.
چهار_اثر_از_اسكاول_شين
فلورانس_اسكاول_شين
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی کسی را دور انداختیم دیگر نباید سعی کنیم اشتباهاتش را تشریح کنیم و وقتی
دنبال چراهای اشتباهات او می رویم که هنوز او را کاملا دور نینداخته باشیم.


زندگی_جنگ_و_دیگر_هیچ


اوریانا_فالاچی
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
شهید سید مرتضی آوینی:

تکنولوژی مدرن همه‌ی نیازهای بشر را در جنبه‌ی مادی و حیوانی وجودش
خلاصه کرده است و با ارضای گسترده این سوائق تا حد اشباع، او را نسبت به
حیات معنوی خویش غفلت بخشیده و آثار وضعی این غفلت در زندگی انسان امروز
اگر چه سخت اسفبار است، اما اسفبار‌تر از آن، جهل مرکبی است که اجازه
نمی‌دهد تا او بر این غفلت آگاهی پیدا کند.

کتاب آغازی بر یک پایان / صفحه ۴۶
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
متن کمی طولانیه اما برای بنده جالب بود.

داستانی زیبا از کتاب سوپ جو که با بیش از ۳۴۵میلیون لایک رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده و ادامه دارد...
ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.آن موقع من 9-8 ساله بودم.یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود.من قدم به تلفن نمی‌رسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم.
بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» ، که همه چیز را در مورد همه‌کس می‌داند.
او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.
نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود.من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم.
و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید:
«اطلاعات بفرمائید»
من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند»
«مادرت خانه نیست؟»
«هیچکس بجز من خانه نیست»
«آیا خونریزی داری؟»
«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند»
«آیا می‌توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟»
«بله، می‌توانم»
«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»
بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم ...
مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد.
یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد.
به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»
او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»
من کمی تسکین یافتم.
یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند.
یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد.
«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم.
من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.
غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم.
راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت.
چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد.
من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم
و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».
به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد.
«اطلاعات بفرمائید»
من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟»
مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»
من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟»
و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»
او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»
من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.
او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است.
سه ماه بعد به سیاتل برگشتم.
تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد.
«اطلاعات بفرمائید»
«می‌توام با شارون صحبت کنم؟»
«آیا دوستش هستید؟»
«بله، دوست قدیمی»
«متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»
قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید.
آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»
با تعجب گفتم «بله»
«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»
سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت:
«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست.
خودش منظورم را می‌فهمد»
من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.
هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.

تقديم به همه ي آدمهاي تاثير گذار زندگي مان.
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

در زندگی مشکلات بزرگ نیست که به آدم با اراده احتیاج دارد ...
بلکه به نظرم در یکروز با خنده به استقبال مشکلات کوچک رفتن، واقعا احتیاج به عزم و اراده دارد.
من هم سعی میکنم چنین اراده ای را در خود به وجود بیاورم.
میخواهم به خودم تلقین کنم که زندگی فقط یک بازیست و من باید تا آنجا که میتوانم ماهرانه و درست آن را بازی کنم.
چه در این بازی ببرم و چه ببازم، در هر حال شانه ها را بالا می اندازم و می خندم ...
خوشی های بزرگ زیاد مهم نیستند مهم این است که آدم بتواند با چیزهاي کوچک خیلی خوش باشد...
بابا لنگ دراز
جین وبستر
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يك عده تاجر روانشناس مباحثي را براي مردم بدبخت فراهم ديده اند كه همانند افيوني ناپايدار و كسل كننده است . اين مطالب در قالب انرژي مثبت ، مثبت انديشي ، انواع عرفان ها و ... به شما القا مي شود و اينطور براي شما جهانبيني ايجاد مي كند كه همه چيز مستقل از حقيقت رئاليستي محسوس بدست مي آيد و فقط بايد آن را از كائنات بطلبيد اين چرند است .
به شما اطمينان ميدهم حقيقت تلخ تر از اين جملات زيباست
تا به حال هيچ ديني و هيچ مثبت انديشي اي نتوانسته ٥ دقيقه در دنيا فقر ، بدبختي ، جنايت و ساير رذائل و مشكلات آدمي را برطرف سازد .
اينگونه تفكرات ابلهانه فقط براي راضي نگه داشتن مردم ثروتمند است كه پولشان درست است و هيچ اختلالي در نظام اجتماعي پيش نيامده كه آنها ثروتمند شده اند .
اما حقيقت اين است سخت ترين كار ها را مردم فقير انجام مي دهند و بيشتر زحمات را آنها مي كشند در حالي كه حق شان ضايع مي شود و در جيب ثروتمندان مي رود .
هر ثروتمندي كه مي بينيد حاصل فقير شدن چند نفر از مردم مي باشد .
#مارتين_بوبن
#روانشناسي_و_ريشه_در_اقتصاد
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

بعضی وقت ها فکر می کنم که اگر به حرف های دکتر مشاورم گوش کنم شاید بد نباشد.
او همیشه از مدیریت رابطه، تکنیک های حل اختلاف و کنترل عواطف و این جور چیزها حرف می زند که خب، به نظرم مزخرف است.
اما چیزهای خوب هم می گوید. مثلا می گوید که وقتی یک روز بد را گذرانده ام، باید به جای داد و بیداد و تخلیه ی خشم بر سر همکاران و اطرافیان، یا به جای این که سرم را به دیوار بکوبم و به این و ان زیر لب یا توی دلم فحش بدهم، یا روی بالکن خانه سیگار پشت سیگار آتش کنم و تمام اشتباهاتی که در طول زندگی و از اول بچگی داشته ام، در ذهنم ردیف کنم و بابت هر کدام افسوس بخورم و فحشی به خودم بدهم و یا تمام بدبختی هایم را جلوی چشمم احضار کنم، کمی صبر کنم. صبر!
و بعد خیلی منطقی وبدون هیچ تعصب و قضاوتی، اتفاقات آن روز را با تمام جزئیاتش به یاد بیاورم و روی کاغذ بنویسم و وقتی نوشتن ِآن اتفاقات تمام شد، ببینم که چه قدر از ناراحتی هایم الکی و بی دلیل بوده. خب، من با این راه حل و توصیه، هیچ مشکلی ندارم؛ پس حالا تصمیم گرفتم که یک بار هم که شده حرفش را گوش کنم.
آخر باید جلسه ای پنجاه هزار تومانی که می شمارم و می گذارم روی میز منشی، حلال شود یا نه؟! ...
کرگدن_آهنی
مصطفی علیزاده
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زیبا را وقتی آوردند بیمارستان موهایش را همان جور بافته قیچی کرده، با سر برهنه از خانه به کوچه دویده بود.
مادر و پدرش بر سر زنان و نالان او را به زور از کوچه به خانه کشانده بودند.
توی دالان رو به ایوانِ خانه هر چه ازش پرسیده بودند چرا موهایش را کوتاه کرده، جوابشان را نداده بود.
مادر او را به اتاق برگردانده بود؛ یک روز، دو روز، پنج روز صبر کرده بود اما زیبا لب از لب نشکفته بود.
از سپیده ی صبح تا اذان مغرب به شمعدانی های دور حوض نگاه کرده بود.
روز ششم پدر ترسان و سراسیمه او را به بیمارستان رسانده بود.
دکتر بیمارستان با تعجب به داستان بیماری زیبا گوش داده بود و گفته بود:
« عجب! هفته ی پیش هم پسر جوانی از حجره ای فیروزه تراشی با همین علامت ها که شما می گویید به بیمارستان آمده بود!»
:surprised:

درخلوت_چمدان_ها
مژگان_قاضی_راد
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگی با خونسردی و بی اعتنائی صورتک هر کسی را به خودش ظاهر می سازد، گویا هر کسی چندین صورت با خودش دارد: بعضیها فقط یکی از این صورتکها را دائماً استعمال می کنند که طبیعتاً چرک می شود و چین و چروک می خورد.
این دسته صرفه جو هستند. دسته ی دیگر صورتکهای خودشان را برای زاد و رود خوشان نگه می دارند و بعضی دیگر پیوسته صورتشان را تغییر می دهند، ولی همینکه پا به سن گذاشتند می فهمند که این آخرین صورتک آنها بوده و بزودی مستعمل و خراب می شود، آنوقت صورت حقیقی آنها از پشت صورتک آخری بیرون می آید!



صادق_هدایت
بوف_کور
 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
زمستان بود.
جان می کندم در نیویورک نویسنده شوم.
سه یا چهار روز بود لب به غذا نزده بودم. فرصتی پیش آمد تا بالاخره بگویم:"می خوام مقدار زیادی ذرت بو داده بخورم"
و خدای من!
مدت ها بود غذایی این همه به دهانم مزه نکرده بود. هر تکه از آن و هر دانه مثل یک قطعه استیک بود. آنها را می جویدم و راست می افتاد توی معده ام. معده ام می گفت: متشکرم! متشکرم! متشکرم!

مثل آنکه توی بهشت باشم همینطور قدم می زدم که سرو کله ی دو نفر پیدا شد.
یکیشان به آن یکی گفت: خدای بزرگ!
طرف مقابل پرسید: چه شده؟
اولی گفت: آن یارو را دیدی چه وحشتناک ذرّت میخورد!

بعد از آن حرف دیگر از خوردن ذرّت ها لذت نبردم.
به خودم گفتم: منظورش از وحشتناک چه بود؟!!
من که توی بهشت سیر می کنم...

🔸گاهی به همین راحتی با یک کلمه، یک جمله، یک نیشخند یا حالتی از یک چهره می توانیم مردم را از بهشت خودشان بیرون بکشیم و این واقعاً بی رحمانه ترین کاری ست که انجام می دهیم!!!
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟"
قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود.چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر".
از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند.
نوشته بودند که "فقر" خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند.
" عادت کرده بودند مزیت فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر". انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود.
نوشته بود "عطر حس هایي را در آدم بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است"...!
ضمیر ناخودآگاه کسی که دعا و نفرین می کند،
نمیتواند تشخیص دهد که این محصولات شفا بخش و یا مسموم کننده متعلق به فرد دیگریست و باید به سوی او صادر شود بلکه در این شرایط، ضمیر ناخودآگاه، آن محصولات را ابتدا خودش جذب می کند!
همیشه به یاد داشته باشید آبی که در رودخانه جاریست، نخست بستر خود را تر و سرشار از ذات خویش میکند و در نهایت به دریا میرسد،
به همین صورت کسی که در معرض تابش امواج شما قرار گرفته نیز آخرین ایستگاه دریافت کننده ی آن است.
قطعه اي از کتاب"روياي تبت"

مسعود مهدوی پور
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بابا گفت: «خوبه.» اما نگاهش حیران بود. «خب هرچی ملا یادت داده ول کن، فقط یک گناه وجود دارد والسلام. آن هم دزدی ست. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است. می فهمی چی می گویم؟» مایوسانه آرزو کردم و گفتم کاش می فهمیدم و گفتم «نه بابا جون» نمی خواستم دوباره ناامیدش کنم. بابا با بی حوصلگی آهی کشید. با این کار دوباره دلم را سوزاند، چون او اصلا آدم بی حوصله ای نبود. یادم آمد که تا هوا تاریک نمی شد، هیچ وقت به خانه نمی آمد، همیشه خدا تنهایی شام می خوردم. وقتی می آمد خانه، از علی می پرسیدم بابا کجا بوده، هر چند خودم خوب می دانستم که سر ساختمان بوده، سرکشی به این، نظارت به آن. مگر این کارها حال و حوصله نمی خواست؟
از تمام آن بچه هایی که داشت برایشان پرورشگاه می ساخت متنفر بودم؛
گاهی وقت ها آرزو می کردم کاش همه ی آن ها با پدر و مادرهایشان مرده بودند.
بابا گفت: «اگر مردی را بکشی، یک زندگی را می دزدی. حق زنش را از داشتن شوهر می دزدی، حق بچه هایش را از داشتن پدر می دزدی. وقتی دروغ می گویی، حق کسی را از دانستن حقیقت می دزدی. وقتی تقلب می کنی، حق را از انصاف می دزدی، می فهمی؟»

#خالد_حسيني
زندگی_نزیسته
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگی، بدون روزهای بد نمی شود، بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم.
اما، روزهای بد، همچون برگهای پائیزی، باور کن که شتابان فرو می ریزند و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی...
غصه منطق خود را دارد.
علیه منطق غصه حتی اگر منطقی ترین منطق هاست، آستین هایت را بالا بزن...قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار!
لااقل بادبانی بر افراز، پارویی بزن و بر خلاف جهت باد، تقلایی کن!
سخت ترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن...
توفان را بگذران و بدان که تن سپاری تو به افسردگی،
به زیان بچه های ماست و به زیان همه ی بچه های دنیا.
باور کن که هیچ چیز به قدر صدای خنده ی آرام و شادمانه ی تو،
بر قدرت کارکردن و سرسختانه کار کردن من نمی افزاید
و هیچ چیز همچون افسردگی و در خود فروریختگی تو مرا تحلیل نمی برد،
ضعیف نمی کند، و از پا نمی اندازد...
چهل_نامه_ی_کوتاه_به_همسرم
نادر_ابراهیمی
 

zahra mohsenian

کاربر بیش فعال
زیبا را وقتی آوردند بیمارستان موهایش را همان جور بافته قیچی کرده، با سر برهنه از خانه به کوچه دویده بود.
مادر و پدرش بر سر زنان و نالان او را به زور از کوچه به خانه کشانده بودند.
توی دالان رو به ایوانِ خانه هر چه ازش پرسیده بودند چرا موهایش را کوتاه کرده، جوابشان را نداده بود.
مادر او را به اتاق برگردانده بود؛ یک روز، دو روز، پنج روز صبر کرده بود اما زیبا لب از لب نشکفته بود.
از سپیده ی صبح تا اذان مغرب به شمعدانی های دور حوض نگاه کرده بود.
روز ششم پدر ترسان و سراسیمه او را به بیمارستان رسانده بود.
دکتر بیمارستان با تعجب به داستان بیماری زیبا گوش داده بود و گفته بود:
« عجب! هفته ی پیش هم پسر جوانی از حجره ای فیروزه تراشی با همین علامت ها که شما می گویید به بیمارستان آمده بود!»
:surprised:

درخلوت_چمدان_ها
مژگان_قاضی_راد


من چرا مفهوم اینو نمیفهمم:(؟
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

روی تیر چراغ‌برق نوشته بود...
به یک شریک خوش‌نفس احتیاج است.
دم ظهری یک توک‌پا رفتم آنجا...
گفتم منم، شریک خوش‌نفس،
گفت: سرمایه از من، کار از تو.
از همان روز شروع کردم
و تا شب صد و چل و پنج بادکنک را باد کردم و ترکاندم.
گفت چرا هم‌چین کرده‌ای پسر؟
گفتم همیشه با باد آخری می‌ترکد،
یادت باشد یک فوت مانده
به آخر نخ ببندی..!

سمفونی_مردگان
عباس_معروفی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تنها دلیلی که با خدا دوست نیستم
به گذشته های دور
بر می گردد ،
اینکه
خانواده شش نفری ما
در اتاق کوچکی زندگی می کرد
و خدا که تنها بود
خانه اش از خانه ما بزرگتر بود !
[SUB]
می_ترسم_بعد_از_مرگ_هم_کارگر_باشم
#سابیر_هاکا
[/SUB]
 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یادمه هشت سالم بود
یه روز از طرف مدرسه بُردنمون کارخونه تولید بیسکوییت!
ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه ، که خط تولید بیسکویت رو ببینیم
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت می داد بیرون
خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن
من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن
واسه همین تو صف موندم
ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود
الان پنجاه سالمه، اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد!
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم
ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟
اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت میسنجن

#پرویز_پرستویی
 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
[In reply to علی سیدصالحی]
@Aliseyedsalehi 📱

وقتی گوشیمو از جیبم درآووردم متوجه شدم که خاموش شده و هیچ حرکتی انجام نمیده
فوراً شروع کردم به زدن دکمه روی گوشی ، دو بار دکمه رو میزدم و دو بار گوشی رو فوت میکردم ،خیلی سخت بود
هر كسي نميتونس تو اون شرایط و با اون حالی که من داشتم به شارژ مصنوعی فکر کنه ولی من سعی میکردم رو خودم مسلط باشم ، تلاشمو کردم و
در عین نا باوری بعد از مدتی گوشیم روشن شد ولی کاش نمیشد
گوشیم روشن بود ولی کند شده بود
زنگ نمیخورد
تو یک سری از برنامه ها نمیرفت
اگه زیاد بهش گیر میدادی خاموش روشن میشد ، اونجا بود که فهمیدم گوشیم سکته ی مغزی کرده ، بله ، اون بعد از تلاشهای من روشن شده بود ولی بخشی از کاراییشو از دست داده بود ، دیگه حالش خوب نبود
گوشی بود ولی گوشی نبود
آروم آروم بدتر شد
بعد از یک روز کاملا از دست رفت ، فقط روشن بود ولی دیگه هیچ کاری نمیکرد ، فقط روشن بود ، همین
تو دستم گرفتمش ، نگاش کردم ، با دستمال کاغذی تمیزش کردم
یه روزایی بود که فقط اون میدونس تو دل من چی میگذره ، شعرای منو تو قلبش جا داده بود ، شعرایی که هیچ کس از نوشتنش خبر نداشت ، عاشقانه های بین من و عشقمو شنیده بود ، خصوصی ترین حرفامو اون میدونست ،عکس یک سری از خاطراتمو تو خودش نگه داشته بود که شاید یه روزی به بچه هام یا نوه هام نشون بده ، ساعت ها صبوری میکرد و با من بازی کسل آور سودوکو حل میکرد ، اون هیچ وقت گلایه ای نکرد .
در حال درد و دل با گوشیم بودم که چشمم به سیب گاز زده ی پشتش افتاد
هبوط ، سیب ...
تصمیمم رو گرفتم ، یعنی به تصمیمش احترام گذاشتم ، اون قبلِ من تصمیمش رو گرفته بود
گذاشتمش روی میز تو اتاق
همونجایی که صبحا میرفت رو مخ من تا بیدارم کنه ، کلی ازم فحش میخورد ، تو سرش میزدم ، اسنوزش میکردم ولی هیچی نمیگفت ، ميذاشت بخوابم و خودش بيدار ميموند تا ١٠ دقيقه بعد دوباره بيدارم كنه...
آه، بله ، گذاشتمش رو ميز
چند ساعتی روی میز موند تا آروم آروم شارژش تموم شد و خاموش شد
تصمیم گرفتم برای همیشه خاموشش کنم ، تصمیم گرفتم قطعاتشو به بقیه گوشیایی که احتیاج دارن اهدا کنم ، شاید اسپیکرش تو گوشی دیگه ای دوباره صدا کنه ، شاید دوربینش با گوشی دیگه ای بتونه دوباره دنیا رو ببینه شاید اون اینجوری راضی تر باشه ،
آخه دیشب خوابشو دیدم ، در حالیکه کاور سفید پوشیده بود داشت از یه منظره ی پر از گل عکس میگرفت ، دیگه هنگ نميكرد
حالش خوب بود
خوب .
نيما نافع
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

ما نيازي به توجيه عشق نداريم،
عشق يا هست يا نيست.
عشق واقعي پذيرش ديگران است همانطور كه هستند، بدون تلاش براي تغيير دادنشان...
اگر بكوشيم آنها را تغيير بدهيم،يعني واقعن دوستشان نداشته ايم.
#چهار_ميثاق
#دون_ميگوئل_روئيز
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو گفته بودی می‌کشد دریا به هر سویت
من گفته بودم با توام ! پارو به پارویت

آشفتگی‌های خودم را یاد من انداخت
هر بار بادی بی‌هوا پیچید در مویت

تنها به لطف چشم‌هایت بود تلخی‌ها ،
شیرین اگر شد مثل چای قندپهلویت

روزی که می‌رفتی رها باشم نمی‌دیدی
این گرگ‌ها را در کمین بچه آهویت !

ای کاش تصمیمت دم رفتن عوض می‌شد
تا باز بنشینم کمی زانو به زانویت

ای کاش می‌شد که شبیه تیغ ابراهیم
در لحظه‌ی آخر نمی‌برید چاقویت

خورشید باید ماه را روشن کند ! بی‌تو
گم می‌شود در این سیاهی ماه بانویت


رویا_باقری
یک_بعد_از_ظهر_نا_خوانده
 

Similar threads

بالا