یک جرعه کتاب..

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
توی مراحل اول تو فقط عاشق می شی. حسابی عاشق می شی. اونقدر که دوست داری کره ی زمین رو به اسم طرف کنی. اونقدر که دوست داری شیرجه بزنی تو طرف، تو دستاش، تو روحش.دوست داری میلیون ها ساعت نگاش کنی، اما دوست نداری واسه یه لحظه، حتی یه لحظه بهش دست بزنی، دوست نداری لمسش کنی، دوست نداری باهاش بخوابی...فقط ادمای کمی، آدمای خیلی خیلی کمی می تونن تو این مرحله باقی بمونن و لیز نخورن
تو مرحله ی بعد. عین زمین داغی که پا برهنه توش وایسی...مرحله بعد اینه که هم عاشق هستی هم دوست داری بهش دست بزنی. بازم فقط بعضی آدما می تونن توش باقی بمونن. مرحله ی آخری هم هست که تقریبا اکثر آدمای دنیا تو کثافت این مرحله زندگی می کنن. تو این مرحله عاشق نیستی و فقط دوست داری باهاش بخوابی. بگذریم که بعضیا اونقدر نابغه اند که بدون عبور از مراحل قبل یه راست می پرن تو مرحله سوم...
تهران_در_بعد_از_ظهر
مصطفی_مستور
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کلید ها به همون راحتی که در رو باز می کنند، قفل هم می کنند...کاش یه تکه سنگ بودم. یه تکه چوب. مشتی خاک. کاش یک سپور بودم. یک نانوا. یک خیاط. دست فروش دوره گرد. پزشک. وزیر. یک واکسیِ کنار خیابان. کاش کسی بودم که تو را نمی شناخت. کاش دلم از سنگ بود. کاش اصلا" دل نداشتم. کاش اصلا" نبودم. کاش نبودی.
کاش میشد همه چیز را با تخته پاک کن پاک کرد. کاش یکی از آجرهای خانه ات بودم.
یا یک مشت خاک باغچه ات. کاش دستگیرهء اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی. کاش چادرت بودم. نه، کاش دست هات بودم. کاش چشمهات بودم. کاش دلت بودم.
نه، کاش ریه هات بودم تا نفس هات را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری. کاش من تو بودم. کاش تو من بودی. کاش ما یکی بودیم. یک نفر دوتایی...
روی_ماه_خدا_را_ببوس
مصطفی_مستور
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
انسان وقتي وظيفه اش را انجام داده باشد مردن كار دشواري نيست ،
همه بايد دير يا زود بميرند و كسي نمي تواند از مرگ بگريزد .
هر كسي مي تواند انتخاب كند كه با وجدان راحت بميرد يا با وجدان معذب .


از کتاب "سفر شگرف نيلس هولگرسون" / سلما لاگرلوف/ ترجمه ی قاسم صنعوي
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در تاريکى متوجه نشده بودم پدرم کنارم نشسته است
با حسى شبيه گناهکاران زمزمه کردم:
اين اواخر بعضى شب ها بى خواب مى شم.
با مهربانى زمزمه کرد:مى گذره.هنوز جوونى.هنوز خيلى زوده که به خاطر غصه هات بى خواب بشى.نترس.اما وقتى به سن من برسى چيزهايى تو زندگيته که به خاطرش شب ها تا صبح بى خواب مى مونى.فقط سعى کن کارى نکنى که پشيمون بشی...


کتاب موزه معصوميت
اورهان پاموک
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گم شدن که فقط توی یک شهر و خیابان و کوچه اتفاق نمی افتد آدم ممکن است خودش را هم گم کند.
ممکن است یکروز که داری دلی دل کنان توی خودت بی خیال قدم میزنی دست خودت را ول کنی و خودت را گم کنی.
نگو نه،که آدم اگر آدم باشد ،خودش را گم میکند گاهی،
آدم اگر آدم باشد راهش را هم گم میکند به بیراهه میرود گاه گداری،
اصلا" توی این گمشدن های مکررمدام است که آدم آدم میشود، که آدم خود گمشده اش را پیدا میکند،
که آدم ساخته میشود خودش را می سازد،توی همین موش و گربه بازی های زندگیست
که آدم هدف از زندگی دستش می آید معنی زندگی را می فهمد، خود واقعیش را پیدا می کند.
ولی وای به روزی که آدم دست خودش را توی این آشفته بازار ول کند،
خودش را توی کوچه پس کوچه های زندگیش گم کند و بعد هر چه بگردد دیگر خودش را پیدا نکند...
امان از روزی که فراموش کنی خودت را کجا گم کردی، که دستت کجا رها شد،
اصلا" یادت برود خودت را ، شکل و شمایلت را ،خیابان اصلی زندگیت را...
بعد هی دنبال خودت بگردی ، هی دنبال خودت بگردی، دنبال همان که بودی،
هی چشم بیندازی، هی چشمت را تنگ و گشاد کنی بلکه پیدا کنی خودت را،
هی شمع روشن کنی فانوس به دست بگیری، دنبال خودت هی اسم خودت را داد بزنی،
هی خودت را صدا کنی هوار بکشی بلکه پیدا شوی ،بلکه خودت را پیدا کنی...
امان از آن روزی که بگردی و خودت را پیدا نکنی ،
وای به روزی که گم شوی و دیگر پیدا نشوی.
پس مواظب باشید توی هر کوچهء ناآشنا که وارد میشوید دست خودتان را محکم
بگیرید که ناغافل خودتان را گم نکنید،پیدا کردن " خود " این روزها بسیار سخت شده...
:(:(
رونوشته_های من
مریم_سمیع_زادگان
 

AvA-6586

کاربر فعال تالار حسابداری ,
کاربر ممتاز
همه ی ما توسط کسانی که دوست مان داشته اند ساخته و باز ساخته شده ایم ، ما اثر افراد اندکی هستیم که در عشق شان به ما سماجت به خرج داده اند . اثری که بعدها آن را باز نمی شناسند و هرگز همانی نیست که آن ها آرزو کرده بودند .
ما از افراد نزدیک خود بیشتر از دیگران بی خبریم ، کسانی را که همیشه در کنارمان هستند دیگر اصلا نمی بینیم .
دوست داشتن وحشتناک است و دیگر دوست نداشتن شرم آور .




برهوت عشق / فرانسوا موریاک
 

AvA-6586

کاربر فعال تالار حسابداری ,
کاربر ممتاز
شاید،شاید که ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم.
ما هرگز از آن چه نمی دانستیم و از کسانی که نمی شناختیم ترسی نداشتیم.ترس،سوغات آشنایی هاست
هیچ پایانی به راستی پایان نیست.در هر سرانجام،مفهوم یک آغاز نهفته است.
چه کسی میتواند بگوید "تمام شد" و دروغ نگفته باشد​

بار دیگر شهری که دوست می داشتم _ نادر ابراهیمی
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
... به کرّات هر آدمی، دانسته و ندانسته ، به نوعی در لجاجت و تعارض با خود بسر می برد ،
و
هیچ دیگری ویرانگرتر از خود ِ آدمی نسبت به خودش نیست!.


سلوک ـ محمود دولت آبادی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی زیرسیگاری ها را شستند و پاک کردند ما سیگار کشیدن را ترک کردیم. وقتی به
ما گفتند که کتابهای مقدس، قمار کردن را از گناهان شمرده اند، ما ورقها را
سوختیم .با نخستین نسخهء سرزنش آمیز یک طبیب، ما شرابخواری خوش شبهایمان را
کنار گذاشتیم و چون داستان دستگیری بی کسان و یتیمان را در ساده ترین آیه های
مذهبی خواندیم، جیبهایمان را در دست اولین عابر فقیر تکاندیم و جامه هایمان را
به دومین عابر برهنه بخشیدیم و شنیدیم که گفتند : خوشا به حال فروتنان و
پرهیزگاران که شادی دنیا از آن ایشان است، آنگاه ،ابتدایی ،برهنه تهی ،غمگین و
سلامت رفتیم تا از رودخانه بگذریم ،رود طغیان کرد و همه ء ما در آب فرو رفتیم...
مصابا_و_رویای_کاجرات
نادر_ابراهیمی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزگاری ست که حتی جوان های عاشق نیز قدر مهتاب را نمی دانند ، بیا خاطرات
مشترکمان را هرگز به دست باد نسپریم. قهر دوقفله کردن دری ست که به اجبار،
زمانی بعد، باید گشوده شود و هر چه تعداد قفل ها بیشتر باشد و چفت و بست ها
محکم تر، در ، ناگزیر با خشونت بیشتر گشوده خواهد شد. و راستی که چه خاصیت؟...
چهل_نامه_ی_کوتاه_به_همسرم
نادر_ابراهیمی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفت: "مرا یادت هست ؟"...
دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم.
چرا یادم به وسعت همه ی تاریخ است؟! ...
و چرا آدم ها در یاد من زندگی میکنند و من
در یاد هیچکس نیستم؟...
سال_بلوا
عباس_معروفی
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ادوارد: میدونی فرق بین درد و رنج چیه؟

آنا: چه فرقی میکنه؟ وقتی دوتاشون بد هستند،

ادوارد: وقتهایی که باهات حرف میزنم و حواست پیش یکی دیگه اس، این میشه رنج،

آنا: خب درد چیه اونوقت؟

ادوارد: که با این حال باز دوستت دارم!


(اسب های لنونگراف شبیه ما نیستند، اثر رابرت کیوساکی)
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گذشته دروغی بیش نیست و خاطره بازگشتی ندارد و هر بهاری که میگذرد دیگر بر نمی
گردد و حتی شدیدترین و دیوانه کننده ترین عشقها نیز حقیقتی ناپایدارند...

صدسال_تنهایی
گابریل گارسیا مارکز
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

زندگی ،کوچهء تنگ وتاریکیست که در موقع عبور از آن ،مرتب تنه ات به در ودیوار هایش می خورد وزخمی می شود. بعضی از زخم ها به راحتی التیام می یابد و بعضی از آنها چرکی می شود و سال ها و گاه یک عمر باقی می ماند. همین که دست رویش می گذاری، دردت زیادتر و قلبت را به درد می آورد...

نوایی_از_دل
فریده_رهنما
 

N O X

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرزوها، سربازانِ سپاهِ زندگیِ ما هستند.
ما برای رسیدن به پیروزی، فوج فوج خوبترین و محبوب ترین سربازان مان را در تمامیِ جبهه ها از دست می دهیم؛ دلاوران را، مؤمنان را، پاکبازان را، و شاید آنها را که اگر می ماندند می توانستند جهان را عوض کنند ...
تو هرگز نمی توانی در یک نبردِ سهمگین، با شاگردانِ سختِ شرورِ شیطان، روبرو شوی و در امتدادِ نبردی مداوم و سرسختانه، حتّی یک سرباز هم از دست ندهی.

ابوالمشاغل | نادر ابراهیمی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آن کس که خود را عمیق می داند تلاش می کند که واضح و شفاف باشد.
آن کس که دوست دارد در نگاه توده ی مردم عمیق به نظر بیاید تلاش می کند که مبهم و کدر باشد.
توده ی مردم کف ِ هر جایی را که نتوانند ببینند عمیق می پندارند و از غرق شدن واهمه دارند.
‏فردریش نیچه
حکمت شادان
کتاب سوم، قطعۀ 273
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و فاصله ای ست ابدی میان عشق و دوست داشتن که برای پیمودن این فاصله، یا
باید پرید یا باید فرو چکید. من هر دو را تجربه کردم. عشق را اگر نتوانی به
سمت دوست داشتن هدایت کنی، تجربه ای دردناک خواهد شد.
خوبی دوست داشتن در این است که خراب نمی کند،
دفرمه نمی کند، اسیر نمی کند، اما عشق چیز دیگری است،
هیچکس انتهایش را نمیداند و شاید همین جذابیت عشق است....

آتش_بدون_دود
نادر_ابراهیمی
 

الناز تبریز

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
«… فکر می‌کنم اصولاً آدم باید کتاب‌هایی بخواند که گازش می‌گیرند و نیشش می‌زنند.
اگر کتابی که می‌خوانیم مثل یک مُشت نخورد به جمجمه‌مان و بیدارمان نکند، پس چرا می‌خوانیمش؟
که به قول تو حال مان خوش بشود؟
بدون کتاب هم که می‌شود خوش حال بود.
تازه لازم باشد، خودمان می‌توانیم از این کتاب‌هایی بنویسیم که حال مان را خوش می‌کند.
ما اما نیاز به کتاب‌هایی داریم که مثل یک ناخوش حالی ِ سخت دردناک متاثرمان کند،
مثل مرگ کسی که از خودمان بیشتر دوستش داشتیم،
مثل زمانی که در جنگل‌ها پیش می‌رویم،
دور از همهٔ آدم‌ها،
مثل یک خودکشی.
کتاب باید مثل تبری باشد برای دریای یخزدهٔ درونمان…»

!!!!!
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

چند روزیست یک بنده ی خدایی آمده روی دیوار روبروی خانه مان نوشته « نه دسترسی به یار دارم، نه طاقت انتظار دارم» نمی دانم چرا هر وقت پرده را کنار می زنم
یا می روم خرید، چشمم که می افتد به آن نوشته، یاد « غلام » می افتم. مادر
بزرگ تعریف می کرد فاطمه دختر عشرت خانم که عروس شد، غلام پسر سر به راه و خوب
همسایه، قاطی کرد، شد دیوانه ی بی آزاری که صبح تا شام توی محل پلاس بود.
فاطمه با شوهرش راهی شهر دیگری شد، اما غلام چشمش پی او بود، هر دختری که از
کوچه رد می شد، غلام به خیال اینکه فاطمه است، دنبالش راه می افتاد تا ته
کوچه، وقتی مطمئن می شد اشتباه کرده، دست از پا درازتر برمی گشت دم خانه، می
نشست توی هشتی تا صدای پای عابر بعدی. انگار سالها کار غلام همین بوده. مادر
بزرگ می گفت غلام هیچوقت خسته نشد، هیچوقت ناامید نشد، یک روز نان به دست
سمت خانه می رفتم دیدم غلام روی سکوی کنار در نشسته، لبخند به لب دارد. وقتی به
خانه رسیدم فهمیدم فاطمه از سفر برگشته، آمده دیدن خانواده اش. فاطمه چند روزی
ماند و بعد برگشت به شهر خودش، غلام را دیده بودند تا سر کوچه پشت سر فاطمه
رفته بود و بعد از آن روز دیگر کسی غلام را ندید.
رونوشته_های_من
مریم_سمیع_زادگان
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اگر می‌خواهی برای آدم‌های طبقه بالا پز بدهی زحمت نکش.
آن‌ها همیشه به نظر حقارت نگاهت می‌کنند.
اگر هم می‌خواهی برای زیر دست‌هایت پز بدهی باز هم زحمت نکش! چون فقط حسودی شان را تحریک می‌کنی.
این نوع شخصیت کاذب تو را به جایی نمی‌رساند.
فقط قلب باز است که به تو اجازه می‌دهد در چشم همه یک جور باشی.

کتاب سه شنبه‌ها با موری
نویسنده : میچ البوم
 

P a N a H

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه قدر خوب است که برای تاسف خوردن به حال خودمان نیز زمان مشخص و محدودی در نظر بگیریم. چند دقیقه اشک بریزیم و بعد به استقبال روزی برویم که در پیش رو داریم

موری به طور تمام وقت روی صندلی چرخدار می نشست. و با این حال پر از فکر بکر و نکته بود. مطالبش را روی هر چه به دستش می رسید یادداشت می کرد.
باورهایش را به رشته تحریر در می آورد. درباره زندگی در سایه مرگ می نوشت :

«آن چه را می توانید انجام دهید و آن چه را نمی توانید بپذیرید»
«بپذیرید که گذشته هر چه بوده گذشته، گذشته را انکار نکنید» «بیاموزید تا خود و دیگران را ببخشایید» 
«هرگز خیال نکنید فرصتی از دست رفته است» 



کتاب سه‌شنبه‌ها با مـــوری از مــيچ آلــبوم
 

P a N a H

عضو جدید
کاربر ممتاز
از داشتن چشم اما ندیدن زیبایی
داشتن گوش اما نشنیدن موسیقی
داشتن عقل اما آگاه نشدن از حقیقت
داشتن قلبی که هرگز نتپیده پس هرگز نسوخته
باید ترسیـــد 





کتاب مدرسه ی رویایی از تتسوکو کورویاناگی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
طوبا خانم که فوت کرد « همه » گفتند چهلم نشده حسین آقا می رود یک زن دیگر می گیرد. سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می رفت سر خاک. ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمی رسند که به او برسند. طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد. حسین آقا که برآشفت « همه » گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر می شود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمی تواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید. « همه » گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور می شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می خواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه می رفت سر خاک. سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. « همه » گفتند امسال دیگر حسین آقا زن می گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. هر وقت یکی پیشنهاد می داد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا می گفت آنموقع که بچه ها احتیاج داشتند اینکار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی زد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده ی پنجشنبه ها سر جایش بود. « همه » گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه ها هم رفته اند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر می کند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش هایش حرفهای « همه » را نمی شنید.دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی می گشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:« هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی « تو » باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچوقت دل نمی شود.»
رونوشته_های_من
مریم_سمیع_زادگان
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

وقتي
هواي نگاهت سرد شد
همچون پرنده ي مهاجري
كوچيدم
از سرزمين چشمانت
شهر به شهر
دور شدم
و گم كردم تو را
و كوچ
اتفاق قشنگي ست
وقتي
هواي رابطه سرد است .......
سارا_قبادی
از كتاب ؛
بي_تو_تمام_عاشقانه_هاي_دنيا_بوي_مرگ_مي_دهند
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امیر پاکت را انداخت همان جایی که ته سیگار را پرت کرده بود و گفت:« بدو
بیا!...پشت کولر آخری.»
نفس زنان به کولر تکیه دادند و بعد از کنارش نگاه کردند. صدای امیر بلند شد:«
پسر، بهاره!...عجب جراتی داره، اومده رو پشت بوم.»
« با موبایل حرف می زنه؟...چقدر موهاش بلنده!»
امیر پیراهنش را کشید و گفت:« درویش کن! بیا این طرف!..کاش بره تا گندش در
نیومده.»
و محکم دست هایش را به هم فشار داد.
« تو مگه در رو قفل نکردی پشت سرت؟»
صدای خنده ی بهاره بلند شد.
«با کی حرف می زنه؟...چی می گه؟»
امیر، دستش را روی دهان او گذاشت و گفت« یه چیزی رو دیوار می نویسه.»
تاب نیاورد. سرش را خم کرد و کولر به کولر به بهاره نزدیک شد. همان وقت شنید
که بهاره گفت:« باشه عزیزم.» و بعد گوشی را به صورتش نزدیک کرد و چیزی گفت که
او نشنید. بعد رو به روی دیوار، شماره هایی را که نوشته بود توی موبایلش ذخیره
کرد و رفت. یک هو امیر چنگ انداخت پشت کمرش.
« خیلی احمقی!...زود باش تا شر نشده.»
«خوبه توام!...یکی دیگه نکشیم؟»
«نفهمیدم پاکت رو کجا انداختم، شر می شه!...بدو.»
پیشانی_شکسته_مجسمه_ها
فرهاد_خاکیان_دهکردی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

مرده ها بدون هیچ نظم وترتیبی دفن شده اند.پخش وپلا بودن سنگ قبرها توی مملکتی که همه چیز بانظم و ترتیب عجین شده، بدجوری توی ذوق می زند.شاید هم اینجا حتما بایدبمیری تا قانون سفت و سخت زندگی دست ازسرت بردارد...تانفس میکشیم، تک و تنها توی این غربت باید سگ دو بزنیم. نه ننه و بابایی و نه دوست و رفیقی. وقتی هم که مردیم ،بکنندمون زیر خاکی که حتی سوسک و کرم هاش هم باهامون غریبه اند. ترس داره دیگه، نداره؟...
سرزمین_نوچ
کیوان_ارزاقی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فکر این که چرا به این جا رسیدیم. کجا را اشتباه کردیم. کجای خلقت و با کدام فشار شالوده مان ترک خورد که بدون این که بدانیم برای چه، با یک باد، طوری آوار شدیم روی خودمان که دیگر نمی توانیم از جای مان بلند شویم. نمی توانیم خودمان را بتکانیم و دوباره بایستیم و اگر بتوانیم، آنی نیستیم که قبل از آوار بوده ایم. اشتباه ِ کدام طراح بود که فشارها را درست محاسبه نکرد و سازه مان را طوری غیرمقاوم ساخت که هر روز می تواند برای شکستن مان چیزی داشته باشد؟ فکر زندگی بی خنده و بی آرزو تکه تکه ام می کند. مثل لکه ی زشت زرد ماست، روی پیشخان آشپزخانه...
پاییز_فصل_آخر_سال_است
نسیم_مرعشی
 
آخرین ویرایش:

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قدیم ترها مجرد نمی گفتند، می گفتند عزب. به عزب خانه نمی دادند. با عزب شوخی نمی کردند، به عزب نزدیک نمی شدند، و با عزب حرف نمی زدند؛ انگار جذام داشته باشد، یا گَری، یا چیزی در همین حدود. حالا کلمه ها و ترکیب ها شکل و شمایل بهتری پیدا کرده اند. دادستان دیگر درِ روزنامه ای را تخته نمی کند، توقیف ِ موقتش می کند. معلم دیگر شاگردش را کتک نمی زند، با کسر نمره جریمه اش می کند.
گردن کلفت ها دیگر دست به کشورگشایی نمی زنند، انسان دوستانه با تروریسم مبارزه می کنند. صنعت بسته بندی حسابی رشد کرده. حالا دیگر مدت هاست که کسی نمی گوید عزب، و البته کماکان کسی به مجرد خانه نمی دهد، با مجرد شوخی نمی کند، به مجرد نزدیک نمی شود، و با مجرد حرف نمی زند.
هشت_و_چهل_و_چهار
کاوه_فولادی_نسب
 

Similar threads

بالا