مهیا پرید بغلم کرد و گفت:
ـ ای خدا دختر مثل فرشته ها شدی.
لبخند زدم و گفتم:
ـ تو که خودت خوشگل تری.
و واقعاً هم مهیا خوشگل شده بود. موهای خوش فرم دورش ریخته بود و با آرایش ملایمی، چشم های آشنایش(مثه امیر محمد بود چشماش) که رنگش را هیچ کس نمی دانست زینت داده بود. لباس سبز ملایمی به تن داشت .در عین سادگی، زیبا.
مبینا و حسنی هم ناز شده بودند. مامان موهایش را کوتاه کرده بود با مش عسلی و آرایش ملایم، کت دامن بلند مجلسی و چسبان به رنگ سبز خاکستری. حاج خانم موهایش را جمع کرده بود با لباس دو تکهی کرم قهوه ای که رنگ هایش در هم قاطی شده بودند. وقتی بغلم گرفت گفت:
ـ چقدر ناز شدی فرشته خانم امیدوارم پیشت روسفید بشم.
نمی دونستم منظورش چیه. نفیسه که به طرز جالبی سعی می کرد لباس شب طوسی نقره ایش رو از روی زمین جمع کند گوشی به دست انگار از زیر نگاه من فرار می کرد.
مائده کنار در جبهه گرفته بود و سعی می کرد خوش را با تارهای آویزان شینیونش مشغول کند. هراز گاهی نگاهش به سمت در می رفت.بعد سریع سالن را زیر نظر گرفت سپس سرش را پائین انداخت و به کت و دامن خوش طلایی رنگ خوش دوخت و چسبانش زل زد. سمیه و مامان دور حاج خانم را گرفته بودند و سعی می کردند جوری که من نفهمم پچ پچ کنند.
ای خدا حوصله ام سر رفت بس که آمار دور و برم رو گرفتم پس چرا نمی ریم؟! یکهو دیدم نفیسه درحالی که جلو دامنش را به دست گرفته بود دوید و یه چیزی توی گوش مائده گفت و رفت طرف مامانش و مائده هم اگر فریاد مهیا نبود بی چادر بیرون رفته بود. حاج خانم که حالا چادرش روی سرش بود بیرون رفت و به دنبال او مامان و سمیه. نفیسه که با کلافگی داشت خودش رو توی مانتو و روسری جا می داد و مائده که عصبی از پیدا نکردن وسایلش چادر مهیا را قاپید و بیرون پرید. حسنی از لای در نگاه کرد و بالاخره با چشم و ابرو آرام به مهیا گفت:
ـ دایی اومده!
مهیا لبخند می زد و من را به سینه فشرد و گفت:
ـ خوب الحمدالـ... ،پاشو عروس خانم که باید بریم عروسی.
مائده برگشت و با عجله چادر مهیا را داد و رفت مانتو و روسری و چادرش را که حسنی برایش آورده بود بردارد ولی وسط راه برگشت و گفت:
ـ ای وای خاک برسرم داشت یادم می رفت بدویید تیام رو حاضر کنیم.
با کمک خانم آرایشگر تورم را روی صورتم کشیدند. مائده چادر شیری رنگ حریر که رویش رگه های طلایی داشت روی سرم منظم کرد و به مهیا گفت:
ـ بگو آماده اس.
در عرض چند ثانیه فیلمبردار و عکاس مشغول شدن و در حالی که یکی از همکاراشون به زور سمیه و نفیسه را می فرستاد تو ،مامان و حاج خانم اما با عجله در حال درست کردن سر و ظاهرشو بودند. وقتی صدای هلهله بلند شد سرم را بالا کردم ولی از زیر اون همه تور چیزی نمی دیدم.خیلی سریع دسته گلی را گذاشت توی دستم و در جواب فیلمبردار که می گفت:
ـ تور صورت عروس خانم رو بالا بزنید آقا داماد.
در میان بوی خفه ی اسپند با کلافگی تور روی صورتم را بالا زد و نگاهم در سردترین نگاهی که در زندگیم دیدم منجمد شد. خیچ حرفی نزد خیلی آهسته به دستور فیلمبردار تور را انداخت روی صورتم و بعد از بوسیدن دست مامانم و مامانش در سوار شدن توی ماشین کمکم کرد. می شنیدم که حاج خانم اصرار داره باهامون بیاد اما نفیسه گفت:
ـ مامان نمی شه که، نگران نباش ما هم پشت سرشون می ریم دیگه.
توی ماشین سکوت بود و سکوت. یک بار فیلمبردار سوار ماشین شد و چند صحنه فیلم گرفت. بعد جلوی باغ پیاده شدیم و دستورات عکاس و فیلمبردار را اجرا کردیم. معلوم بود امیر محمد حسابی از دست خانم های فیلمبردار و عکاس کلافه شده بود. چون بهش می گفتند باید لبخند بزنه یا مثلاً من را بغل کنه یا توی صورتم نگاه کنه یا من رو ببوسه و من می دیدم که او من رو نمی بینه ولی من می دیدمش، خوش تیپ تر از همیشه شده بود.با کت شلوار کرم رنگ و بلوز شکلاتی روشن و کراوات طلایی مات و موهای بالا زده اش . وقتی خانم عکاس گفت مرا بغل بگیره و با دست چانه ام را بالا بیاورد. چقدر جدی این کار را کرد باید به نگاهش خیره می شدم این چیزی بود که خانم عکاس می خواست ولی مگه می شد؟! مگه جرأت می کردم، چنان خشمی توی نگاهش بود و حالا روی چونه ام احساسش می کردم که دعا می کردم زودتر برم پیش مامانم و این بساط عکس و فیلم جمع بشه. بعد از اون سفره عقد بود و خطبه عاقد و جواب من و هلهله ی زنان و حلقه امیر محمد که با دستان سرد و محکمش تقریباً انگشتان لرزان من را خُرد کرد.و بعد از مراسم که به شوخی و خنده و شادی نگار و پانی و یاسی و مهیا و حسنی و مبینا همه چیز یادم رفت به غیر از وقتی که امیر محمد به سالن زنانه آمد که خوشبختانه دو مرتبه کوتاه بود و بعد از عکس و فیلم خیلی جدی از جایش بلند شد و رفت و من شام را با بچه ها خوردم. اون قدر از من تعریف کردند و قبان صدقه ام رفتند که حسابش از دستم خارج شده بود. آخر های مجلس بود که حاج خانم هراسان آمد و مرا به اتاق عقد برد . نفیسه هم با عجله آمد که امیر محمد با عصبانیت گفت:
ـ شما بیرون لطفاً، مامان با شما هم بودم.
ـ وا خاک بر سرم مگه می شه من این بچه رو تنها بذارم با تو!؟ روز مرگم باشه.
و من را به خود چسباند. امیر محمد گفت:
ـ مامان ازت خواهش می کنم.
هر چی می خوای بگی جلوی من می گی.
از ترسم از خدا خواستم حاج خانم نظرش عوض نشه.
ـ خیلی خوب حالا که خیلی دلتون می خواد از این عروسک بزک کردتون بپرسید با اجازه ی کی جلوی دوربین آدمای غریبه وایسادی...ها، بابا عجب بدبختی گرفتار شدم. د...آخه اگه زن این مدلی می خواستی حاج خانم خودم هزار جور ،رنگ و وارنگ برات سراغ داشتم که حداقل شعور و احترام گذاشتن رو داشته باشن. بدبختم کردی حاج خانم بیچارم کردی بابا، ای خدا نور به قبرتون بباره معین، سبحان. د، آخه این چه کاری بود سر من آوردین. خودتون حال کردین شهید شدین، اونم از فائزه خانم که دیگه چی بگم. اون وقت حالا من باید جور همشون رو پس بدم.
حاج خانم با عصبانیت رفت تو سینه ی امیر محمد و گفت:
ـ چیه دلت پُره! نبینم صدات رو برای من بلند کنی ...ها بابات که باباته ،هنوز صداش رو رو من بلند نکرده. پسره نادون این طرز صحبت کردن درباره برادر و خواهرته که دستشون از دنیا کوتاهه. دختره مثل قرص ماه زنت شده دلتم بخواد. دلت از جای دیگه پُره چرا سر این خالی می کنی؟
امیر محمد که حسابی معلوم بود جا زده گفت:
ـ غلط کردم صدام رو روی شما بلند کنم. من جرأت این حرفا رو ندارم حاج خانم، به خدا من داداشام رو ،آبجیم رو مثل چشمام می خوام. به روحشون قسم قصدم توهین بهشون نیست. حاج خانم من دارم دیوونه می شم دلت برام بسوزه من یه دونه پسرت، د آخه حاج خانم داغم به دلت می مونه ها...
ـ زبونت رو گاز بگیر پسره ی بی حیا.
امیر محمد که انگار جون تازه گرفته باشه گفت:
ـ من که گفتم شما برو من با این کار دارم حاج خانم. بدن لخت ناموسم، موهای پریشون زنم جلوی چشم این پسرک ها بود. داشتن می خوردنش، شما بگو من چه کار کنم؟
ـ خوب به این بچه چه مربوط؟
ـ خوب شما لطف کنین از اون بچه بپرسین با اجازه ی کی وایساده با دوربین کس و نا کس عکس انداخته؟!
حسابی جا خوردم. داشتم می لرزیدم .حاج خانم با دیدنم به طرفم آمد و من را بغل گرفت و گفت:
ـ چیه عزیزم، تیام جان حالت خوب نیست؟
در حالی که کنترل زبانم را از دست داده بودم گفتم:
ـ نـ خـ خـ و بم.
وقتی به خودم آمدم که حاج خانم لیوان آب قند به دست صدام می زد و امیر محمد با بند کروات شل شده و یقه ی باز و بدون کُت جلوم زانو زده بود و بادم می زد.
ـ ببین چه کار می کنی محمد؟ ببین چه به سرم می یاری؟ (صدای حاج خانم بغض آلود بود)
ـ به خدا حاج خانم دست خودم نیست، خوب فکر کن ببین اگه عکس مهیا و بقیه هم می دیدم دیوونه می شدم این که دیگه بلا نسبت زنمه. د ،آخه مادر جونم این دختر یه لحظه نمی شینه به خودش زحمت بده حالا که عروس این خانواده شدم چه غلطایی نکنم که شرمندشون نکنم.
حاج خانم با صدای گرفته گفت:
ـ این بچه اس یاد می گیره. از قصد که نکرده. من مطمئنم.
ـ ولی من مطمئن نیستم. من چرا عقلم رو دادم دست شما که واسم یه بچه بگیرین. د،آخه من حوصله بچه تربیت کردن داشتم خودم بچه دار می شدم.
ـ انشاء الـ... بچه دار هم می شی.
امیر محمد یکهو مثل فنر از جا پرید و گفت:
ـ من غلط بکنم، تا این جلوی پای شماست بچه چیه؟
ـ به موقعش تیام بزرگ می شه من هم سن تیام بودم بچه بغلم بود. بچه آدم رو بزرگ می کنه.
ـ آها خیلی خوب عالی شد .پس مشکل بچه است. پس می شه اول به این بچه بگین بچه چطوری درست می شه؟!لا اله الا ال... آخه مامان من دارم می گم نره شما می گین بدوش. من می گم با اصل ماجرا مشکل دارم، بچه دار شم! یکی دیگه رو هم بدبخت کنم. خواهش می کنم اجازه بدین من با این کار دارم...
ـ این اسم داره اسمش هم تیامه.( من را به سینه اش فشرد) بچه ام زهره اش آب شده ببین چطوری مثل گنجشک می لرزه. د آخه بی انصاف دلت نمی سوزه؟!
محمد صورتش را با دستاش پنهان کرد و بعد دستانش را فرو کرد توی موهاش و گفت:
ـ شما راست می گی حاج خانم ، اشتباه از منه. فقط یه چیزی رو یه بار دیگه می گم ،اگه یه بار دیگه یه عکس از این رو تو دست این و اون دیدم به ارواح خاک فائزه نمی گذرم.
کُتش را برداشت و از اتاق بیرون زد. کلی توی بغل حاج خانم گریه کردم تا به نفس نفس افتادم. حاج خانم آرومم کرد و بهم دلداری داد و گفت:
ـ باید خوشحال باشی که امیر محمد بهت حساسه که این جوری غیرتی می شه. امیر محمد خیلی متعصبه کم کم رگ خوابش دستت می یاد.
آرام شدم و به سالن برگشتیم ولی دیگه مثل قبل نمی خندیدم .آخرای مجلس بود و تقریباً همه رفته بودند. حاج آقا دست من را توی دست امیر محمد گذاشت و به مامان گفت:
ـ خانم دکتر خیالت راحت، یه شیر پشت دخترته.
مامان لبخند محزونی زد و گفت:
ـ می دونم، خسرو بود خیلی خوشحال می شد.
حاج خانم گفت:
ـ خدا بیامرزدش خسرو خان رو، نور به قبرش بباره، مرد بزرگی بود . انشاءالـ... که قابل نگهداری امانتیش باشیم.
ـ شما خانمین حاج خانم.
و همدیگر را در آغوش گرفتند. وقتی به خودم آمدم مدت ها بود که امیر محمد دستم را رها کرده بود. شب برگشتم خونه و توی بغل مامان خوابیدم. فردای آن روز به اتفاق خانواده ی ضرغام پیش بابا رفتیم. خیلی گریه کردم دلم براش تنگ شده بود. از فردای آن روز مامان سرش شلوغ شد چون در تدارک کار هایش بود. وسایل من هم به کمک عشرت خانم و دوتا کارگر به منزل حاج آقا منتقل شد. کم کم تمام وسایل خانه جمع شد. فرش های ابریشمی مامان بسته بندی شد و به همراه خیلی از وسایل دیگه اش در میان گریه ی من یا فروخته شد یا فرستاده شد انبار پائین. آدم ها می آمدند و می رفتند و خانه را می دیدند. مامان خانه را به بنگاه سپرد که اجاره اش بدهد. و ماشین خودش و بابا را فروخت چون من گواهینا مه نداشتم و درضمن امیر محمد یک ماشین به من بدهکار بود.
تار و کتاب حافظ و دَف بابا به اضافه ی یک سری دیگه از وسایلش چیزایی بود که با خودم به خونه ی حاجی ضرغام بردم. با همه اصرار حاج خانم مامان راضی نشد روز های باقی مانده را مهمون خونه ی اونها باشه. و یک اتاق توی هتل استقلال گرفت که خودم و خودش با هم باشیم. ناگفته نماند که عشرت خانم هم دیگه تقریباً ساکن خانه ی حاج خانم شده بود یعنی حاج خانم با اصرار نگهش داشت و گفت:
ـ اقلاً اینجا با ایران خانم هم صحبت و کمک حال هم می شوید.
عشرت خانم هم که از خدا خواسته بود قبول کرد. با وجود او فکر وسایلی را هم که به آنجا فرستاده بودم نمی کردم. مِن جمله کتاب های درسیم.
بعضی وقت ها توی بغل مامان گریه می کردم بعضی وقت ها می گفتم می خوام باهاش برم. بعضی وقت ها می گفتم بمونه بعضی وقت ها هم تسلیم سرنوشت می شدم. مامان دلداریم می داد و می گفت:
ـ زمان همه چیز رو درست می کنه.
مامان خیلی سفارش می کرد. از این که توی خونه ی حاج ضرغام مواظب رفتارم باشم و خیلی بهشون احترام بذارم. و به من اطمینان می داد که خیالش راحته، من می تونم، چون دختر خیلی خوبیم. با مامان به بانک رفتیم و مامان یک حساب مشترک به نام من و خودش برای پول های اسباب و اثاثیه و ماشین باز کردیم. این جوری خیالش راحت بود من به پول دسترسی دارم. پول اجاره خانه هم به حسابی که پول حقوق بابا واریز می شد می آمد برای روز مبادام. برای مامان این چیز ها خیلی مهم بود. بعضی وقت ها به خانه ی حاج خانم سر می زدیم برای نهار یا شام ولی زود می رفتیم تا بیشتر با هم باشیم. بیشتر وقت ها امیر محمد نبود یا اگر هم بود یک سایه کمرنگ بود.
با مامان به بابا هم سر می زدیم. روز قبل از رفتنش هم پیش بابا رفتیم و کلی حرف زدیم. توی یک چشم به هم زدن روز خداحافظی رسید.
اونقدر گریه کردم که دل همه کباب شد یعنی حاج خانم و حاج آقا ضرغام و عشرت خانم ، امیر محمد اما خیلی رسمی دست مادرم را که حالا محرمش بود فشرد و مامانم او را به طرفی کشید و در گوشش چیزی گفت و او هم سرش را تکان می داد.
مامان رفت. در ماشین حاج خانم و عشرت خانم هردو بغلم کرده بودند و من اشک می ریختم. خیلی برایم سخت بود. وقتی به خانه رسیدیم حاج خانم گفت:
ـ امشب پیش خودم بخواب.
و من قبول نکردم درست نبود هنوز نرسیده مایه ی آزارشان شوم. برای همین با حاج خانم و عشرت خانم به طبقه بالا و اتاق جدیدم رفتم.
-------------------------------------------------
دوس جونا اگر تایپش زیاد ایراد داره تو صفحه ی پرو فایلم برام اون تیکه رو مشخص کنید تا ویرایش کنم!!!
میســـــــــــــییییییی دوستون دارمــــــــــــــــــم زیـــــــــــــــــــــاد