وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

وضعیت
موضوع بسته شده است.

shadow_IR

کاربر بیش فعال
به طرف مهیا که خیلی آرام مشغول تست زدن بود رفتم. از دیدن من تعجب کرد و گفت:
ـ به به خوب دل دائیم رو می بری....آ.
ـ مهیا جون پاشو بریم پیشش که اصلاً حوصله ی شوخی ندارم.
ـ وا پس راسته که می گن کمال همنشین در تو هم اثر کرده ،تو هم که مثل دایی امروز بد اخلاقی.
ـ ای وای خاک بر سرم بد اخلاق بود.
ـ کم نه.
و بعد لبخند و چشمکی تحویلم داد و گفت:
ـ تو رو ببینه خوب می شه.
ـ برو بابا دلت خوشه ،من میگم اون چشم نداره من رو ببینه...
ـ خدا از دلش بشنوه.
ـ چقدر تو ساده ای مهیا.
سریع وسایلمان را برداشتیم و رفتیم پایین. حاج خانم داشت قرآن می خواند. لبخندی روی صورت زیبایش نشست و گفت:
ـ صبح دو تا گلم به خیر بدویین برین که معلم اخموتون منتظره. توپش هم حسابی پُره.
حرف های حاج خانم بد جوری دلم رو خالی کرد .با مهیا وارد سالن شدیم و سلام کردیم. روی مبل چهار زانو نشسته و لب تابش هم روی پاش بود. سلام سردی کرد و اشاره کرد بشینیم. دوباره دلهره ای سر کلاس هاش داشتم به سراغم اومد. خیلی سریع شروع به طبقه بندی مباحث و برنامه ریزی برای دو ساعت کلاس کرد و بسم ال... گفت یعنی شروع کنیم،اولین مسئله ای را که طرح کرد یا من نفهمیدم یا حواسم نبود که بفهمم ولی بعد از یکی دو دقیقه صدای امیر محمد را که می گفت:
ـ ببینم چه کار کردین؟
من را به خود آورد .خواستم آب بشم برم توی زمین هم از ترس امیر محمد و هم از خجالت مهیا. مهیا به راحتی مسئله را حل کرده بود، امیر محمد لبخندی به رویش زد و گفت:
ـ مهیا جان دایی تو باید به من درس بدی ، تو استاد برا چی می خوای؟
مهیا به رویش خندید و گفت:
ـ اختیار دارین دایی.
و من مُردم ای کاش من جای مهیا بودم. وقتی امیر محمد دفترم را نگاه کرد دوباره اخمش رفت توی هم و گفت:
ـ هیچ معلوم هست حواست کجاست؟ این مسئله ساده رو که نتونی حل کنی که فیزیک رو می افتی!!
بند دلم پاره شد دلم می خواست بمیرم. فقط سرم را انداختم پائین و به توضیحاتش گوش دادم. به خودم قول دادم شیش دانگ حواسم رو به این دو ساعت اختصاص بدم و دادم و هر دقیقه اش مردم و زنده شدم. مهیا واقعاً استاد بود چون اصلاً اشکالی نداشت، همه ی مسائل رو در کوتاه ترین زمان و بدون مشکل حل می کرد و این به وجهه ی من بدبخت بیشتر لطمه میزد. سوالات کمی را بدون مشکل حل کردم و امیر محمد بیشتر وقتش رو برای من کذاشت. و بعدش هم نگاه شماتت بارش را به چمانم چسباند و گفت:
ـ سعی کن این دو روزه فقط کتابت رو کار کنی .خارج از کتاب برای تو بی فایدست اگر نمره می خوای کتابت رو بخون.
با خجالت سرم را پایین انداختم وقتی بلند شد و از اتاق رفت از حال رفتم. مهیا سریع نزدیکم شد و گفت:
ـ چت شد تیام ؟حالت خوب نیست؟ نگران نباش اونقدراهم که دایی می گفت بد نیستی. تو ضعف کردی صبحانه هم که نخوردی پاشو بریم یه چیزی بذار دهت.
دهانم تلخ بود زیر لب گفتم:
ـ ممنون مهیا جون ترجیح می دم برم خونه درس بخونم.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
خیلی سریع وسایلم رو جمع کردم و بعد از کلی عز و التماس از حاج خانم اجازه گرفتم برم خونه درس بخونم. شانس آوردم اون روز خودش سفره دعوت بود. امیر محمد توی اتاقش داشت حاضر می شد ترجیح دادم قبل از اومدنش جیم بشم. از مهیا خواستم برام تاکسی تلفنی خبر کنه و اون که از اوضاع و احوالم با خبر بود بدون هیچ بحثی گوشی را برداشت و برام تاکسی خواست.
تمام مسیر خانه را اشک ریختم و بعدش هم رفتم داخل اتاقم و زار زدم. بیچاره عشرت خانم که نگران شده بود هی در می زد. نفهمیدم کی خوابم برد ولی وقتی از خواب بیدار شدم از گرسنگی نای حرکت نداشتم با هر بد بختی که بود در اتاقم رو باز کردم. دستش درد نکنه عشرت خانم مثل فرشته ی نجات چلو خورشت قیمه و سیب زمینی سرخ کرده درست کرده بود .حسابی خوردم بعدش هم یه لیوان تخم شربت ، تا به قول عشرت خانم جگرم حال بیاد. بعد دیدم بساط میوه و آجیل راه انداخت و با قسم و آیه چپاندشان توی شکمم. آنقدر خوردم که داشتم میترکیدم ولی حالم خیلی بهتر بود. عشرت خانم که حالا خیالش راحت شده بود رفت دراز کشید و من هم رفتم دوش گرفتم و سر حال تر از قبل نشستم پای درسم و پشت دستم داغ گذاشتم که دیگه معلم خصوصی نگیرم. جمعه طرفای ظهر گوشی موبایلم زنگ خورد با دیدن شماره از تعجب شاخ در آوردم. بعد از تعللی کوتاه گفتم:
ـ بله بفرمایید.
ـ سلام.
ـ سلام!
ـ خوبی؟
ـ خوبم شما خوبین؟
ـ الحمدال...، درس ها در چه حالن؟
ـ خوبن سلام دارن.
پیش خودم گفتم اگه اون مسخره میکنه چرا من نکنم. سکوت کرد وقتی دید صدام رو نشنید فکر کرد قطع شده گفت:
ـ الو!
ـ بله.
ـ چیزی لازم نداری؟
دیگه حسابی شاخ در آوردم. این کار ها و این حرف ها از امیر محمد بعید بود. گفتم:
ـ نه ممنون همه چیز هست.
ـ اشکال نداری؟
ای خداااااااا یعنی دلش برام تنگ شده بود؟ !!بهانه می خواست بیاد دیدنم یا واقعاً نگران درسم بود؟ به خودم نهیب زدم هیچ کدوم خر جان ایشون سایه ات رو هم با تیر میزنن چه برسه به این که دلش تنگ بشه. درسم که براش مهم نیست. دوباره سکوتم طولانی شده بود دوباره گفت:
ـ اونجایی؟
ـ بله.
با کمی تعلل گفت:
ـ اشکال نداری؟
ـ نمی دونم.
ـ یعنی چی یعنی تو نمی دونی اشکال داری یا نه؟
ـ چرا می دونم تمت به قول شما دیگه بی فایده اس.
ـ نترس شاید بشه نمره قبولی رو بیاری.
ـ ممنون از این همه قوت قلبی که میدین.
ـ خواهش می کنم.
ای خدا چقدر پر روئه داشتم می مردم دلم می خواست خفه اش کنم.
گفتم:
ـ خوب دیگه کاری ندارین؟ من برم یه سری به کتابام بزنم شاید نمره ی قبولی رو بیارم.
ـ شاید یه سر بیام اونجا.
از خدام بود به خدا آرزو داشتم بیاد. از وقتی نامزد شده بودیم فقط دوبار اینجا اومده بود. دو تا ده دقیقه که با مامان کار داشت. گفتم:
ـ خواهش می کنم منزل خودتونه.
فعلاً خداحافظ.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
بهار جونم دستت طلا.مرسی.فقط خواهشا زود زود بذار.باز هم دستت درد نکنه.
چشم خانم خوشگله ،من زود زود می ذارم ولی خب یه کم با زدن دکمه ی تشکر به آدم دل گرمی بدین دیگه!!!!!:twisted::w06:
ادامه...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تماس را قطع کرد .خداحافظ در گلویم ماند حتی نگفت کی منتظرش باشم. بی انصاف بعد می گه درس بخونم!!! آخه من چطور چشم انتظار باشم و درس بخونم اقلاً می گفتی کی می یای؟!!!!
ساعت 8 شب که زنگ خانه به صدا در آمد پریدم.تاپ سفید و دامن کوتاه سفید پوشیده بودم موهایم را ریخته بودم دورم و بوی عطرم را تا سر خیابان جردن میشد استشمام کرد. وارد خانه که شد با دیدن من یکه خورد...انگار پشیمان شده بود چون یک قدم به عقب رفت. صدای عشرت خانم هر دوی ما را از هپروت درآورد. یعنی من را از هپروت درآورد و به او اطمینان خاطر داد. سلام گرمی به عشرت خانم کرد و عذر خواهی کرد که بی موقع مزاحم شده. عشرت خانم هم هزارتا تعارف تیکه پاره کرد و گفت:
ـ صاحب اختیا شمایید و ما مزاحمیم.
و امیر محمد جواب داد:
ـ اختیار دارین شکسته نفسی می فرمایین.
وای که حوصلم سر رفت بی اختیار گفم:
ـ حالا بیا بشین.
و دستش را کشیدم انگار که سخره ای را می کشیدم چون تکان نمی خورد به طرفش برگشتم و گفتم:
ـ وا، امیر محمد خوب بیا تو دیگه!!!!
نگاهش دوباره سرزنش آمیز بود. آرام دستش را عقب کشید و به دنبال من و عشرت خانم روان شد. خواستم برم توی اتاقم که دیدم توی نشیمن نشست. برگشتم و نشستم روی مبل کناریش.
عشرت خانم دوباره داشت تعارف تیکه پاره می کرد. همه چیز روی میز چیده شده بود میا، شیرینی ،آجیل، یکی نبود بگه زن مومن برو چایی بیار که هم خودت بخوری زبانت نچسبه به سقف دهانت ، بس که حرف می زنی ،هم یکی بدی به این بنده ی خدا منم که قاطی آدما نیستم. دیدم عشرت خانم انگار ذهنم رو خونده باشه رفت به آشپزخانه. امیر محمد این پا و آن پا کرد و وقتی نگاه خیره ی من به خودش را دید گفت:
ـ خوب ،پاشو جزوه هات و برگه هات رو بیار اینجا با هم یه دوره ی کوچیک کنیم.
ـ تو حالا یه چایی بخور بعد.
ـ من چائیام و خوردم این قدر هم به من نگو تو.
ـ پس چی بگم؟
ـ بگو شما.
ـ چشم امیر محمد جان!!!1
با حرص گفت:
ـ امیر محمد و ...لااله الاال... دِ...نگو امیر محمد.
ـ پس چی بگم؟!!!
با عصبانیت گفت:
ـ تیام مسخره بازی در بیاری پامیشم میرم...آ.
چه تهدید به جایی بود چون دهانم قفل شد و سریع گفتم:
ـ چشم مهندس.
به اتاقم رفتم و با یک مشت دفتر و دستک برگشتم.
نفهمیدم کی ساعت 10شب شد ولی عشرت خانم که معلوم بود حسابی منتظر ماست تا بساط شام رو بذاره،گفت:
ـ آقا مهندس دهانتون خشک شد بس که با این دختر ما سر و کله زدین، پاشین یه چیزی بذارین دهانتون.
امیر محمد سرش را بالا گرفت و در حالی که عینکش را جا به جا می کرد گفت:
ـ ممنون عشرت خانم زحمت کشیدین .چشم الان می یایم.
ای خدا چه احترامی به عشرت خانم می ذاشت،چه شیرین باش حرف می زد. اون وقت با من مثل زندان بان ها بود. سر میز شام امیر محمد یکریز از دست پخت عشرت خانم تعریف می کرد و عشرت خانم هم کیف کرد و توی دلش قند آب شد و گفت:
ـ هیچکی مثل شیرازی ها زرشک پلو با مرغ درست نمیکنه.
و دوباره ظرف امیر محمد را پر کرد معلوم بود امیر محمد توی رو در بایستی گیر کرده. هیچ وقت ندیده بودم این قدر شام بخوره ولی تا آخر ظرفش رو خورد و وقتی دست عشرت خانم به سمت کفگیر رفت خیلی سریع گفت:
ـ نه عشرت خانم، یک دنیا ممنون من دیگه حسابی سیر شدم. عالی بود.
عشرت خانم هم یک لیوان شربت عرق بید مشک با گلاب داد دستش و گفت:
ـ بخور پسرم بخور بندازدش پایین سر دلت نمونه غذاوو.
بلند شدم برم سمت کتاب هایم دیدم امیر محمد داره به عشرت خانم تو جمع کردن ظرف ها کمک میکنه و باز اون نگاه شماتت بارش به منه.
توی دلم بهش گفتم چه انتظارهایی از من داره هم درس بخونم هم ظرف بشورم وا... به طرف میز برگشتم و به عشرت خانم تو جمع آوری ظرف ها کمک کردم .دوباره برگشتم سر کتاب ها و امیر محمد چایی به دست مشغول سر و کله زدن با من بود که موبایلش زنگ خورد. گوشی را جواب داد صورتش در هم شد .
ـ الو ـ بله ـ خوب ـ کار دارم ـ الان نه ـ یه ساعت دیگه.
به ساعتش نگاه کرد و بعد به ساعت دیواری و گفت:
ـ سعی می کنم ببینم چی می شه. ببین من باید برم باشه تا بعد فعلاً.
سرم را بلند کردم و نا خودآگاه پرسیدم :
ـ کی بود؟!!
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
نگاهمان در هم گره خورد و خیره ماند .نمی دانم چقدر گذشت ولی دیدم بلند شد که برود. از جا پریدم و رفتم جلوش و گفتم:
ـ کی بود؟
با حرص در حالی که سعی می کرد تن صدایش را کنترل کند گفت:
ـ اگه می خواستم تو بدونی گوشی رو می دادم بهت .
ـ خوب چرا ندادی؟
ـ چون دلم نخواست.
و راهشو کشید که بره ،دوباره پریدم جلوش و گفتم:
ـ دوست دخترتون بودن که اینقدر سنگشون رو به سینه میزنین دیگه!!!
ـ هر کیه به تو ربطی نداره.
عشرت خانم که داشت برای خوابیدن آماده می شد . از اتاق بیرون آمد و وقتی دید امیر محمد ایستاده گفت:
ـ اِ مهندس تشریف می برین؟ امشب رو بد می گذروندین دیگه.
ـ شرمنده عشرت خانم دیگه رفع زحمت می کنم.
با حرص و یک دندگی گفتم:
ـ نه عشرت خانم ،ایشون جایی وعده دادن.
عشرت خانم چشم هاش رو ریز کرد نگاهی به ساعت دیواری کرد و گفت:
ـ وا، ننه به حق چیزای نشنیده، این وقت شبی !کجا می خواد بره؟این بنده ی خدا.
امیر محمد با غیظ نگاهم کرد و به طرف در رفت و گفت :
ـ عشرت خانم ممنون بابت پذیراییتون .با اجازه.
عشرت خانم که به طرف در می آمد گفت:
ـ اجازه ی ما هم دست شماست.
با اشاره ی دست و التماس از عشرت خانم خواستم بره بخوابه و خودم را سریع به در رساندم. عشرت خانم گفت:
ـ لعنت بر شیطون!
و روانه ی اتاق پذیرایی که رخت خوابش را در آن جا می گذاشت شد.
جلوی در داشت بند کفش هایش را می بست و با تلفنش که نمی دانستم کی زنگ خورده بود حرف می زد. من را که دید گفت:
ـ باید برم، بهت زنگ می زنم.
و قطع کرد. با عصبانیت گفتم:
ـ چیه از من می ترسی؟
نیشخند تمسخور آمیزی زد و گفت:
ـ آره مامان کوچولو.
به طرف پله ها رفت.دویدم پشت سرش .در حالی که سعی می کردم آرام حرف بزنم گفتم:
ـ به حاج خانم می گم امیر محمد حالا ببین.
حتی رویش را هم بر نگرداند نگاهم کند .حالا دیگه داشتم گریه می کردم. توی پیچ پله ها گم شد. احساس کردم اگه باهاش حرف نزنم خفه می شم سریع با پای برهنه پریدم روی پله های طبقه پایین،از این کارها زیاد می کردم اما این بار دیگه بخت باهام یار نشد و در هنگام فرود پای راستم پیچ خورد و جیغ کشیدم. دیگه هیچی نفهمیدم. چند دقیقه بعد امیر محمد، خانم یاری و شوهرش و پسرش و عشرت خانم دوره ام کرده بودند. خانم یاری با لباس راحتی و لیوان آب قند به دست ،عشرت خانم در حالی که توی صورتش می کوبید و امیر محمد در حالی که به صورتم صیلی های ملایمی می زد و صدایم می کرد. چشمانم را آرام آرام باز کردم. درد داشتم. خیس عرق بودم و بدنم سرد بود. زیر لب گفتم:
ـ پام.
سپهر پسر آقای یاری گفت:
ـ بابا پاش درد می کنه.
و آقای یاری گفت:
ـ می رم لباس بپوشم برسونیمش بیمارستان.
سپهر گفت:
ـ من هم می یام.
خانم یاری نشست کنارم و آب قند را گرفت طرف دهانم و گفت:
ـ بخور عزیزم، فشارت اُفتاده.
به زور یه جرعه خوردم و گفتم:
ـ درد دارم.
و زدم زیر گریه. امیر محمد با کلافگی گفت:
ـ عشرت خانم لطف کنین لباس مناسب براش آماده کنین ببرمش بیمارستان.
خانم یاری همان طور که دستم را نوازش می کرد گفت:
ـشما زحمت نکشین ما خودمون می بریمش.
عضلات امیر محمد منقبض شد. احساسش کردم چون به بازوان او تکیه داشتم .جواب داد:
ـ اختیار دارین خانم محترم وظیفمه به آقا و آقا زاده بفرمایین زحمت نکشن من خودم تیام رو می برم بیمارستان.
و آرام در حالی که می نالیدم از زمین بلندم کرد و مثل بچه ها بغل گرفت. هیچ وقت این قدر احساس خجالت نکرده بودم بدنه برهنه ی من در تماس با دست هایش بود. می دونس تم اون از من معذبتره.
آقای یاری و سپهر خودشون رو رسوندن و بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن در حالی که روی دست های امیر محمد بال بال می زدم امیر محمد حرف آخر را زد و گفت:
ـ از محبت شما ممنون حتماً به خانم دکتر می گم چه همسایه های همراهی دارن! واقعاً مهربان و با اخلاق ولی تا من هستم دیگه احتیاجی نیست شما زمت بکشین. بالاخره شوهر باید به درد یه چیزی بخوره.
 
آخرین ویرایش:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز هم مرسی.در ضمن خانوم گل بعضی وقتها دکمه تشکر را اصلا نشون نمی ده برای همین من دگمه امتیاز را زدم ولی چشم چک می کنم نمی دونم ولی فکر کنم اشکال از سایته.آخه برای بعضی از تایپیکها تشکر هست که بزنیم و بعضی دیگر فاقد این دگمه هستند.حالا این دگمه امتیاز به کارت می آید؟

لطفا در تاپیک ها ، پست ندهید .
در صورتی که پیامی دارید در صفحه ی شخصی کاربر بگذارید .
پست حذف شد .
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
در میان درد قیافه ی شکه شده ی خانم و آقای یاری و پسرشون و چشمان مطمئن و خندان امیر محمد توجهم را جلب کرد. سریع خداحافظی کردیم امیر محمد برم گرداند به آپارتمان خودمون و با کمک عشرت خانم به من که با کوچک ترین تکان فریادم به آسمان می رفت ،لباس پوشاندند و رفتیم به بیمارستان. بعد از عکس برداری و معاینه دکتر گفت:
ـ خدا رحم کرده پات نشکسته دختر، نصفه شبی پرش دو گام می کردی؟!!!
در حالی که با مسکن آرام شده بودم با ناله گفتم:
ـ من فردا امتحان دارم.
دکتر در حالی که داشت مچ پاهایم را آتل می بست گفت:
ـ خوب طوری نیست با آرام بخشی که برات تزریق کردیم تا صبح درد نمی کشی.صبح هم یک مسکن می خوری ،فردا دردت کمتر می شه قول می دم. به شرطی که دوباره حوس پرواز نکنی.
ساعت 3:30 صبح بود که با کمک امیر محمد و عشرت خانم مانتو و روسریم رو در آوردم. بعد امیر محمد از اتاقم رفت. عشرت خانم لباس خواب تنم کرد و کمکم کرد دراز بکشم. نمی دونم کی خوابم برد اما با درد بیدار شدم.آنقدر درد داشتم که از درد گریه می کردم. در باز شد منتظر بودم عشرت خانم بغلم کنه اما کنار تختخوابم امبر محمد نشسته و به صورتم نزدیک شده بود. بازو هایم را به آرامی گرفته و آرام گفت:
ـ تیام، تیام درد داری؟
با گریه و ناله سر تکون دادم. کنار گوشم گفت:
ـ آروم باش ،الان برات قرص می یارم.
و سریع رفت و با یک لیوان آب برگشت. کمکم کرد بشینم و لیوان آب و قرصی را به دستم داد خوردم و نالیدم:
ـ درد دارم.
ـ الان آروم می شه.
ـ می خوام به مامانم زنگ بزنم.
ـ الان نه، نگرانش می کنی.
درد امانم را بریده بود با گریه گفتم:
ـ من مامانمو می خوام.
آرام نزدیک تر شد و اصرار کرد بخوابم. گفتم:
ـ نمی خوابم .من دارم می میرم درد دارم. اصلاً بگو عشرت خانم بیاد.
یواش گفت:
ـ عشرت خانم بنده ی خدا گفت قلبش درد می کنه آرام بخش خورده خوابه، بگو چه کار داری من برات انجتم می دم.
ـ نمی خوام.
و هق هق گریه کردم. گفت:
ـ بگو خواهش می کنم یه امشب رو لج نکن. فکر کن من بابات....
صدای گریه ام شدت گرفت و گفت:
ـ خیلی خوب مامانتم خوبه!؟
ـ خیلی بدی ازت بدم می یاد.
ـ باشه اشکال نداره ببین هوا داره روشن می شه دو ساعت دیگه باید بری سر جلسه، سعی کن بخوابی.
ـ نمی خوام بخوابم. برو نمی خوام ببینمت ازت متنفرم به تو هیچ ربطی نداره من چه کار می کنم. اصلاً امتحان نمی دم درس نمی خونم. به تو چه مگه تو چه کاره ای؟
دستی که شانه ام را حمایت می کرد منقبض شد .نگاهم با نگاهش تلاقی کرد، خشم بود فقط خشم!!! سریع بلند شد و به طرف در رفت که تازه یادم افتاد که چقدر دوستش دارم، یادم اومد همه این درد و بد بختیم به خاطر اینه که نمی خوام ازم دور بشه. دستش روی دستگیره ی در بود که فوری با ناله گفتم:
ـ آی پام، مُردم، کمک، آخ امیر محمد دارم میمیرم به دادم برس.
از خودم بدم اومده بود که از درد به عنوان حربه استفاده می کردم اما خوب کار کرد چون سریع به طرفم برگشت و زانو زد نزدیک مچ پام. خیالم راحت شد با گریه ادامه دادم:
ـ آخ درد دارم حالا من چه جوری سر جلسه بشینم؟!!
با نگرانی نگاهم کرد. اثری از خشم در نگاهش نبود.گفت:
ـ توکلت رو بده به خدا، تا دو ساعت دیگه حتماً دردت آروم میشه. اصلاً اگه تا دو ساعت دیگه آروم نبودی می برمت بیمارستان.
ـ امتحانم چی می شه؟
ـ نگران هیچی نباش تیام جان من درستش می کنم.
و به سمتم آمد و دستم را گرفت و گفت:
ـ خواهش می کنم سعی کن، چشمات رو روی هم بذار.
سرم را بالا دادم و با بغض گفتم:
ـ نمی تونم من می خوام مامانم رو بغل کنم.
در حالی که معذب شده بود گفت:
ـ خوب بیا من سرت رو بغل می گیرم تو چشمات رو ببند!!!!
با ذوق نگاهش کردم .بعد یادم اومد درد دارم فوری گفتم:
ـ آخ پام، من که نمی تونم تکون بخورم.
ـ اشکال نداره من بالای تختت می شینم تو سرت رو بذار روی پام خوبه؟!
و سریع آمد بالای تخت من نشست و به دیوار تکیه داد. تمام مدت مراقب بود آسیبی به من نرسه. بعد گفت:
ـ حالا سرت رو بذار روی پای من و چشمات رو ببند.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
منم از خدا خواسته با ناز و آه و ناله سرم را گذاشتم روی پاش. دستش را کشید روی موهام و گفت:
ـ حالا چشمات رو بذار روی هم.
گذاشتم و تا اومدم ذوق کنم خوابم برد . با نوازش های آرام و یکنواخت و آهنگ صدای مردونه ی امیر محمد چشم هایم را باز کردم و توی چشم هاش غرق شدم. نمی دونم چقدر گذشت که با صدای عشرت خانم که به در می زد و من را صدا می کرد ،هر دوتامون مثل مجرم ها دستپاچه شدیم. امیر محمد سریع از روی تختم بلند شد و به من توی نشستن کمک کرد خودش هم صاف ایستاد. رو به پنجره پشت به ما کرد با دو دست موهایش را عقب زد و گفت:
ـ بفرمایین تو عشرت خانم تیام بیداره. صبح شما بخیر.
زیر لب سریع گفتم:
ـ صبح به خیر.
ـ اِ، سلام صبح بخیر ،جناب مهندس شرمنده من برا نماز خواب موندم. نمی دونم توی این قرصه چی ریخته بودن. صبحانه حاضره، شما چرا زحمت کشیدین؟ تیام جان ننه بذار کمکت کنم.
امیر محمد بدون هیچ شکایتی به سمت در رفت. برگشت نگاهم کرد و سریع رفت بیرون.
با کمک عشرت خانم لباس مدرسه ام را پوشیدم و حاضر شدم. سر میز صبحانه امیر محمد در حالی که خودش را با فنجان چاییش مشغول کرده بود. پرسید:
ـ حالت بهتره؟
ـ خیلی بهترم ممنون.
ـ سعی کن صبحانه خوبی بخوری تا سر جلسه از حال نری.
ـ چشم.
با کمک امیر محمد و عشرت خانم سوار ماشین امیر محمد شدم و به مدرسه رفتم. نزدیک های مدرسه احساس کردم امیر محمد تازه فهمیده چه کار کرده. اخم هایش رفته بود تو هم و لب پایینش را می جوید. آرام گفتم:
ـ امیر محمد اگر من و اینجا پیاده کنی می تونم برم.
خیلی رسمی گفت:
ـ لازم نیست .خودم می برمت.
ـ آخه.
ـ لطفاً ادامه نده.
سکوت کردم اصلاً به من چه ،تقصیر منه که این قدر سنگش رو به سینه می زنم. بذار ببرتم سر نیمکت امتحان ،ببرتم بالا.
این قدر معطل کرد تا شد ساعت 8. یعنی ساعت امتحان من. ماشین را جلوی در مدرسه گذاشت و به مش کریم خدمتکار مدرسه مان اشاره ای کرد و بعد آمد به طرف من و کمک کرد پیاده شوم. در حالی که سعی کردم بهش تکیه کنم بازویم را گرفته بود و مرا از خودش دور نگه می داشت. سرم را برگرداندم تا نگاهش کنم که با نگاه بهم فهماند رویم را بر گردانم. وارد سالن اصلی مدرسه که شدیم هیچ کس بجز خانم اکبری آن دور و بر نبود به محض دیدن جناب مهندس چنان گل از گلش شکفت و پرید آمد سلام و احوال پرسی کرد که یادش رفت نگاهی هم به من بیاندازد. اینقدر حرص خوردم تا دست آخر امیر محمد رشته ی کلام را به دست گرفت و گفت:
ـ خانم اکبری ممنون می شم اگر خانم رزاقی و مهندس امینی رو در جریان بذارین. خانم خانپور از پله ها نمی تونه بالا بره اگر ممکنه برگه ها رو براش بیارین پایین.
خانم اکبری که تازه متوجه من شده بود با دستپاچگی به راهرو رفت با یکی از خانم هایی که از طبقه بالا آمده بود صحبت کرد و بعد به سمت من برگشت و گفت:
ـ چی شده، پات چرا اینطوری شد؟
ـ خوردم زمین.
ـ وا حالا دم کنکوری وقت گیر آوردی خانپور!
ـ وا خانم اکبری داوطلب نشده بودم که پام بشکنه!
خودش را جمع و جور کرد و امیر محمد بازوی مرا تحویل خانم اکبری داد و گفت:
ـ فعلاً من رفع زحمت می کنم. خانم خانپور امتحانشون که تموم شد لطف کنید یک تک زنگ به بنده بزنید میام دنبالشون.
ـ اختیار دارین جناب مهندس شما مراحمین. تشریف داشته باشین الان خانم رزاقی و مهندس امینی می یان، بفهمن نگهتون نداشتم ناراحت می شن.
ـ لطف دارن امروز سرشون شلوغه ،باشه یه وقت خوب حتماً خدمت می رسم.
ـ خدمت از ماست مهندس.
ـ ممنون فعلاً خدا نگهدار.
و رفت. امتحانم که تمام شد با کمک خانم رحمتی نژاد که اصرار داشت همراهیم کنه رفتیم دم در. امیر محمد کنار ماشینش در حالی که خم شده بود داشت با موبایلش حرف می زد وقتی به طرف ما برگشت موبایل را خاموش کرد و آمد دستش را به طرف دست آزادم دراز کرد ولی با نگاه خانم رحمتی نژاد دستش را عقب کشید. حالا من داشتم نگاهش می کردم. اهمیتی نداد و مشغول حرف زدن با خانم رحمتی نژاد شد . گفتم:
ـ نمی تونم بایستم. پام درد می کنه.
دستپاچه شد و از خانم رحمتی نژاد عذر خواهی کرد و کمکم کرد سوار ماشین شدیم و رفتیم. توی راه نه من باهاش حرف زدم نه اون با من، موبایلم زنگ خورد .مامان بود.
ـ الو سلام مامان. ـ نه خوبم. ـ خوب می شم. دکتر گفت چیزیم نیست. ـ خوب دیگه همین طوری. ـ نه امتحانم رو دادم. ـ بله با ایشونم. ـ نه خیر مگه من بچه ام که اذیت کنم مامان .کی می یای؟ کارت چی شد؟ شیرینی برام چی می یاری؟ اِ من کی لوس شدم؟!! گوشی.
و گوشی را به سمت امیر محمد گرفتم. گوشی را گرفت و گفت:
ـ سلام خانم دکتر حال شما؟این حرفا چیه؟خواهش می کنم خجالتم می دید. نه می برمش خونه ی خودمون اگه تیام نره اونجا حاج خانم اعدامم می کنه. همین جوریش توبیخ شدم چرا دیشب نبردمش. . بله فردا چه ساعتی؟ بنده می یام فرودگاه، این حرفا چیه؟ شما تعارف می کنین من وقتم آزاده. ممنون هر جور مایلین. خدا نگهدار.
گفتم:
ـ من نمی یام اون جا. می رم خونمون.
ـ شنیدی که چی گفتم حاج خانم دستور دادن.
ـ من خودم باهاشون صحبت می کنم پام درد می کنه.
ـ بیا اون جا خوب می شی .مامان می خوان خودشون بهت برسن، می ریم خونتون هم وسایلت رو بردار هم عشرت خانم اگر دلش می خواد ببریم با خودمون.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منتظر پست بعد باشین از اینجا تازه رمان شروع می شه!!!
:w08::w08::w05::w05:
 
آخرین ویرایش:

shadow_IR

کاربر بیش فعال
عشرت خانم سریع وسایل خودم و خودش را جمع کرد انگار از خداش بود.
حاج خانم با دیدن لنگیدن من به صورتش زد و حاج آقا از جاش بلند شد و به طرفم آمد و با نگرانی گفت:
ـ محمد مطمئنی پاش نشکسته؟
ـ بله آقا جون دیشب تا ساعت 3/30صبح مشغول آزمایش و بند و بساط بودیم.
ـ خوب الحمد ال... گفتم مصطفی یه گوسفند بگیره قربونی کنن بدن مستحق.
گفتم:
ـ ممنون بابا جون.
ـ خواهش می کنم دختر گلم تو سلامت باش من جونم و قربونت می کنم.
و مرا تنگ در آغوش گرفت.حاج خانم داشت قند توی دلش آب می شد ولی می تونستم حدس بزنم دل امیر محمد مثل ماشین لباسشویی اتوماتیک خونمون داره با سرعت ما فوق صوت رخت می شوره. بعد از ناهار حاج آقا و امیر محمد بیرون رفتن. حاج خانم و عشرت خانم هم رفتند دراز بکشند. من هم کتاب دین و زندگیم رو آوردم تا درس بخونم.
شام را به همراه عشرت خانم خوردیم و او کلی از خاطرات و دیده و ندیده هایش گفت. شب موقع خواب حاج خانم خواست من توی اتاق خودش که تطبقه ی اول بود بخوابم که قبول نکردم.
امیر محمد پیشنهاد کرد که تو اتاق اون بخوابم که برام خیلی عجیب بود. اتاقش سفید بود با سرویس خواب دونفره ای از چوب مشکی و روتختی و ملحفه ها ی سفید. به جای آباژور دو تا دیوار کوب مدرن با قاب مشکی و حباب سفید که لوستر اتاق هم با آن هماهنگ بود به تخت روشنایی می داد. پرده ها حریر سفید ضخیم با کتان مشکی روی آن ها، تنها قاب دیوار ها که نصف یک دیوار را گرفته بود یک بوم سفید با رنگ مشکی.
از غم هجران مکن ناله و فریاد که دوش
زده ام فالی و فریاد رسی می آید
روی پا تختی ها و میز توالت مشکی خالی بود و کف سفید اتاق یک فرش مشکی چرم. عشرت خانم که انگار تو ذوقش خورده بود گفت:
ـ وا خدا مرگم بده این مهندسم انگار رنگی بجز سفید و مشکی نمی شناسه کاکو.
و با دیدن مهندس که با ضربه ای وارد اتاق شد ،رنگش سرخ گوجه ای شد. امیر محمد گفت:
ـ از ایران خانم خواستم ملحفه ها رو عوض کنن.
گفتم:
ـ نه ،ملحفه ها که مثل گله، تمیزه.
ـ باشه می خوام یکی تمیزتر براتون بذاره.
زود نشستم روی تخت و گفتم:
ـ من دیگه طاقت ایستادن ندارم.
عشرت خانم با لحن دلجویانه ای گفت:
ـ راست میگه دختر. مهندس اینجا مثل گله، ملحفه هم خوبه. مگه می خواد چی کار کنه. من هم همین پایین جا پهن می کنم می خوابم.
ـ چرا زمین؟ عشرت خانم شما هم بالا بخوابین.
ـ نه جونم من زمین راحت ترم.
بعد از کلی اصرار ،بالاخره امیر محمد رضایت داد عشرت خانم روی زمین بخوابه انگار پای اون شکسته بود. اینقدر بهش توجه می کرد. تازه بعد هم از اتاق بیرون رفت که ما راحت باشیم. اصلاً هم سراغی از من نگرفت. ایران خانم آمد که ملحفه ها رو عوض کنه که گفتم نمی خواد و با عشرت خانم جای او را روی زمین پهن کردند و شروع کردن به حرف زدن و بحثشون تازه گرم شده بود که متوجه شدند بالای سر من با چراغ روشن دارن با هم صحبت می کنند. هر دوشون بعد از این که مطمئن شدند من حالم خوبه عذر خواهی کردن و رفتند تا به ادامه بحثشون برسند.
من هم به تخت تکیه دادم و با کمک نور آباژور بالای سرم اتاق خالی را زیر نظر گرفتم و سعی کردم عطر خوشبوی ملحفه ها را ببلعم. با رکابی سفید و موهای بافته ام درست شبیه بچه های 10ساله می شدم .این را وقتی توی آینه ی حمام خودم را نگاه می کردم متوجه شدم.
خوشبختانه اتاق امیر محمد سرویس بهداشتی جدا داشت. با این فکر سریع گیس هایم را باز کردم. نمی خواستم بچه باشم می خواستم خانم باشم. ضربه ی به در رشته ی افکارم را پاره کرد و گفتم:
ـ بفرمایین.
به جای عشرت خانم امیر محمد با زیر پیراهنی آستین کوتاه سفید و پیژامه ی سرمه ای وارد شد .وای خدا چقدر پر جذبه است این مرد، نزدیک بود زبانم را گاز بگیرم. با دیدن موهای پریشانم و اتاق خالی مثل مجسمه خشکش زده بود. سعی کردم خودم را کنترل کنم و مثل فیلم های خارجی مثلاً عشوه آمدم و با ناز گفتم:
ـ کاری داشتی ؟فکر کردم خوابیدی!!!
چند لحظه مات و مبهوت وایساد و بعد انگار یادش افتاد کجای دنیاست سریع خودش را جمع کرد و در حالی که به من نزدیک می شد ،گفت:
ـ ببخشین، من شارژر لپ تاپم رو یادم رفت بردارم توی این کشوست.
توی دلم گفتم« آره ارواح دلت تو هم اصلاً دلت نخواست بیای منو دید بزنی» و با ناز گفتم:
ـ امیر محمد پام خیلی درد می کنه .
سرش را چرخاند خیلی به صورتم نزدیک بود. با عجله گفتم:
ـ آخ دارم می میرم.
صدای نفس هایش را می شنیدم. حتماً او هم صدای ضربان قلب مرا شنیده بود که این جوری به من زل زده بود. نمی دونم چقدر بهم خیره شده بودیم. یکهو زد به سرم و بی هوا پرسیدم:
ـ امیر محمد تو چرا هیچ وقت من رو نمی بوسی؟
کاش می فهمیدم حال خودش نیست. چند لحظه به سکوت گذشت، بعد همانطور که نگاهم می کرد پرسید:
ـ دلت می خواد ببوسمت؟
مثل بچه ها چنان ذوقی به دلم نشستانگار گفت:
ـ می خوای برات عروسک بخرم؟
فوری گفتم:
ـ بله.
فاصله ای بین صورت هامون نبود .سرش را نزدیک تر کرد خیلی ساده خیلی شیرین خیلی پاک و خیلی به یاد موندنی شاید یهک لحظه هم طول نکشید ولی خاطره اش برای یک عمر خاطره شد .
از صدای افتادن شارژر روی زمین هر دومون به خودمون اومدیم. چنان دستپاچه شد که همانجا کنار من روی تخت نشست و در حالی که خم شده بود انگشتانش را با حرص توی موهایش فرو کرد و سرش را تکان داد اما من در حالی که به او زل زده بودمانگشتان دست راستم روی لب هایم بود گویا این رویای شیرین را باور نداشتم. چند دقیقه طول کشید. با فرو دادن یک نفس عمیق از جا بلند شد .ای خدا چه هیکلی ،چه قدی ، چه اندامی من می میرم براش .
خم شد شارژرش را بر داشت و به سمت در رفت. گله مندانه گفتم:
ـ امیر محمد!
سرش را تکان داد ولی بر نگشت. دوباره گفتم:
ـ امیر محمد چرا این طوری می کنی؟
برگشت دهانش را برای حرف زدن باز کرد که با صدای در مثل مجرم ها از جا پرید.

 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
پست ویژه!!!:victory:

============================================================
عشرت خانم بود که او هم با دیدن ما در آن وضع معذب شد. بنده ی خدا حتماً پیش خودش چه فکرها که نکرد!
خواست برگرده بیرون که امیر محمد گفت:
ـ نه نه عشرت خانم ببخشین، من فقط اومدم شارژرم رو بردارم. شرمنده کارم مهم بود .حالا می تونین راحت باشین.
با اجازه ای گفت و رفت. عشرت خانم هم هیچی نگفت و رفت سر جایش خوابید اما من نمی دانستم چه حالی دارم بین زمین و هوا بودم. نمی توانستم نفس بکشم. آن شب تا نزدیکی های سحر بیدار بودم نمی دانم کی خوابم برد.
وقتی چشم هایم را باز کردم نمی دانستم کجا هستم و ساعت چنده!؟ چند دقیقه ای طول کشید تا خاطره ی دیشب رو به یاد آوردم و حالا بلاتکلیف بودم که چه کار کنم سعی کردم از جایم بلند شوم، دیگه پام درد نمی کرد یعنی نسبت به روز اول ،ولی هنوز به سختی می تونستم صاف راه برم. تصمیم گرفتم بدون اینکه به عشرت خانم بگم به حمام برم.
وقتی حوله پیچ از حمام بیرون آمدم امیر محمد خیلی آراسته با کت شلوار کرم و بلوز آجری رنگ، موبایل به دست مقابلم خشکش زده بود. حال بدی بود چون هر دومون هم به خاطر شب قبل خجالت می کشیدیم هم به خاطر این وضع دستپاچه بودیم. بالاخره سکوت رو شکست و گفت:
ـ من...من... ببخشید من باید شب قبل وسایلم رو برمی داشتم. راستش من باید جایی برم برای همین ،یعنی من صبح وقتی دوش گرفتم تازه یادم افتاد ولی نخواستم بیدارت کنم با همون لباس دیروز رفتم ولی حالا اصلاً فکر نمی کردم خواب باشی خصوصاً که روی تختم مرتب بود. وقتی فهمیدم حمام رفتی گفتم وسایلم رو سریع برمی دارم می رم، رفتم اما کرواتم رو جا گذاشتم.
و کرواتی رو که در دست داشت نشانم داد. عین بچه مدرسه ای که خودش رو برای معلمش توجیه می کنه به من توضیح می داد. سعی کردم به خودم مسلط باشم. لنگان لنگان به سمت تخت رفتم و ساک لباس هایم را که کنار پایم بود گذاشتم روی تخت و خودم را مشغول کردم. دیدم همان طور آن جا ایستاده سرم را بالا گرفتم و پرسیدم:
ـ چیزی لازم داری؟
به من خیره شده بود یکهو متوجه سوالم شد و جواب داد:
ـ من؟نه!
ـ امیر محمد.
ـ جانم!!!!!!1
ای خدا من نمردم و امیر محمد به من گفت جانم. حالا دیگه حتماً می میرم.سعی کردم ذوقم رو پنهان کنم گفتم:
ـ اگه می شه برس موهات رو به من قرض بده من نیاوردم.
وبه سمت کشو میزش رفت و با یک برس چوبی برگشت. آن را گرفتم و گفتم:
ـ ممنون ،امیر محمد مامان امروز ساعت6 پروازش می نشینه.من بعد از ناهار می رم خونه تا برای فردا درس بخونم.
ـ چه امتحانی داری؟
ـ دینی.
دوباره به سمت در رفت و برگشت و گفت:
ـ فکر کنم دارن برای ناهار آماده می شن.
با تعجب حوله رو از روی صورتم کنار زدم و گفتم:
ـ مگه ساعت چنده؟
به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:
ـ چیزی به یک نمونده.
بی اختیار زدم به گونم و گفتم:
ـ خاک بر سرم من تا حالا خواب بودم!
ـ خواب که نه حمام بودی.
یکهو یادم افتاد با حوله نشستم .سرخ شدم با تته پته گفتم:
ـ من الان حاضر می شم، تو منو می رسونی خونه؟
با تعلل برگشت و با استیصال نگاهم کرد ،نمی دانم چرا؟ ولی مثل خنگ ها نگاهش کردم.که گفت:
ـ تیام من کار مهمی دارم یه جلسه که حتماً باید برم.
ـ حتماً با دوست دخترتون!؟
ـ دوباره شروع کردی؟
ـ نه دیگه گفتم این قدر به خودت رسیدی با ادکلنت هم حمام گرفتی می خوای بری دیدن محبوبت!!!
ـ خیر نمی خوام برم دیدن محبوبم ،کار دارم.
ـ خیلی خوب حالا چرا ناراحت می شی ؟نمی خوای ببری نبر ،چیزی که زیاده ماشین.
کلافه از اتاق بیرون رفت. لباس هایم را پوشیدم و وسایلم را جمع کردم. وقتی لنگان لنگان رفتم به نشیمن کسی آنجا نبود به سمت آشپزخانه رفتم که حاج خانم داشت برای عشرت خانم و ایران خانم و منصوره خانم چیزی تعریف می کرد. با دیدن من همگی به سمتم آمدند. نگاهم به صورت حاج خانم بود که گل از گلش شکفته بود و دستانش را برایم باز کرده بود. رفتم توی بغلش و بوسیدمش.گفتم:
ـ سلام، شرمنده من تا این موقع خوابیدم.
ـ وا این حرفا چیه، گلم خوب آدم که کسالت داره باید استراحت کنه. مچ پا که کم چیزی نیست. حالا تو جوونی یکم که سنت بالا تر بره می فهمی چی می گم.
عشرت خانم گفت:
ـ تیام ننه دیگه وقت ناهاره فکر کنم دیگه باید ناهار بخوری،گرسنه ای؟ صبر کن تا سفره بندازم.
حاج خانم رو به ایران خانم گفت:
ـ ایران بی زحمت همین الان برا دخترم یه بشقاب باقالی پلو بکش روغن حیوونی هم بهش بزن،ماهیچه هم لا به لاش بذار. دختر من که طاغت نداره بگیر بشین عزیز دلم.
و به من کمک کرد روی یکی از صندلی های دور میز ناهارخوری بنشینم. بعد خودش رفت با کمک منصوره و عشرت خانم بساط ناهار رو حاضر کردند و با سالاد شیرازی و ماست و ترشی برام آورد. حاج خانم برام شربت آبلیمو آورد و کنارم نشست و گفت:
ـ بخور مادر جون ،بخور که گوشت بشه به تنت،خیلی ضعیف شدی عزیز دلم.
داشتم ناهار می خوردم که گفتم:
ـ با اجازتون من بعد از ناهار می رم خونمون، می خوام یه کم درس بخونم.
ـ حالا یه کم دیگه هم بد بگذرون مادر ،محمد گفت«باشی تا بیام دنبالت»
این قدر از امیر محمد حرصم گرفته بود که برام تعیین تکلیف می کنه. گفتم:
ـ نه حاج خانم من می رم باید برا فردا درس بخونم بعد از ناهار با عشرت خانم یه آژانس می گیریم می ریم خونه فردا امتحان دارم.
ـ باشه مادر جون می گم اقبال ببردتون.
بعد از ناهار و تعارف و تشکر ،آقا اقبال من و عشرت خانم را رسوند. به محض این که رسیدم خونه شروع کردم به درس خوندن ساعت 10:30 مامان رسید خونه و من که تا آن موقع به کوب درس خوانده بودم به خودم مرخصی دادم. مامان بعد از احوال پرسی شروع کرد به ابراز نگرانی درمورد پای من که من و عشرت خانم خیالش را راحت کردیم. از هر دری حرف زدیم. مامان گفت:
ـ چه پسر خوبیه این امیر محمد من رو که واقعاً خجالت داد.
عشرت خانم دنبال حرف مامان رو گرفت و ادامه داد:
ـ گُله خانم دکتر،گُل.
ـ واقعاً، طفلی لومده بود دنبالم هرچی اصرار کردم نیومد بالا گفت «جایی کار دارم».
یکهو رفتم توی فکر، کجا کار داشت؟ مامان گفت بعد از امتحانات ترم دانشکده باید برای کار گرین کارتش بره آمریکا یعنی حالا دیگه باید می رفت. تنها نگرانیش من بودم. داشت سبک سنگین می کرد تا اون موقع امتحان کنکور هم تموم بشه تا من باهاش همراه بشم.
تمام مدت فکرم مشغول بود. بعد از شام و گفتن شب به خیر به اتاق خودم رفتم ،کتابم را گذاشتم جلوم تا درس بخونم تا ساعت یک و نیم صبح با خودم کلنجار رفتم. بالاخره طاقت نیاوردم گوشی رو برداشتم و به موبایلش زنگ زدم. بعد از چند بوق پیاپی گوشی را برداشت و با صدای گرفته ای گفت:
ـ الو!
حرفی نزدم. صدای جا به جاشدنش رو از خش خش ملحفه ها فهمیدم. گفت:
ـ ببین من که می دونم تو کی هستی؟ فقط می مونه یه چیز تو نصفه شبی هم دست از سر من بر نمی داری!؟
ـ خیلی پر رویی.
ـ لااله الاال... ،دیگ به دیگ می گه روت سیاه،آخه دختر یه نگاه به ساعتت بنداز بعد به خونه ی مردم زنگ بزن.
ـ من هروقت دلم بخواد به هر جا دلم بخواد زنگ می زنم.
ـ دهه، دختر تو چقدر پر رویی.
ـ به تو رفتم.
ـ تیام نصفه شبی مسخره بازی درنیار گوشی را قطع می کنم....آ.
ـ بکن به درک ولی بعد خانم خانما چه کار کنه....
ـ خانم خانما غلط کرد با تو ،اون شعورش می رسه این وقت شب مزاحم خواب من نشه.
ـ آها حق داره به خدا اونوقت اگه بیدارت کنه نمی تونه وقت و بی وقت برات برنامه ریزی کنه.
ـ خوب احمق جون تو یاد بگیر.
ـ بی خود من از اون هیچی یاد نمی گیرم.من خودمم، هر کاریم خودم دوست دارم می کنم .به هیچ کس هم ربط نداره.
ـ پس لطفاً با خودت حرف بزن چون من خوابم می یاد.
و گوشی را خاموش کرد آن قدر عصبانی بودم که می لرزیدم. هر چقدر شماره موبایلش رو گرفتم خاموش بود. تا صبح نخوابیدم.نیم ساعت به زور درس خواندم ،45دقیقه شماره اش را گرفتم ولی خاموش بود. ساعت 7صبح در حالی که مامان منتظر بود من را به مدرسه ببرد بالاخره گوشیش را جواب داد و همین که گفت:
ـ بله بفرمایین.
شروع کردم با داد و بی داد هر چه از دهانم در می آمد بهش گفتم بعدش هم گفتم«حالم ازش به هم می خوره» و گوشی را خاموش کردم و دلم خنک شد. بعد از امتحان رفتم خونه و تا عصر خوابیدم.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
عشرت خانم دیگه عضوی از خانواده ی ما شده بود برام استانبولی با ماهیچه درست کرده بود. گرچه منتظر ناگت مرغ مامان بودم ولی استانبولی خیلی چسبید. مامان سرش حسابی با دانشگاه و کارهاش گرم بود. دو تا امتحان دیگه و من هم آزاد می شدم. ای خدا دوازده سال درس خونده بودم. خودم هم باورم نمی شد.
تا شب آتل و باتل گشتم.ماهواره را روشن کردم، فیلمی را که عاشقش بودم نشان می داد. پاپ کورن درست کردم و با یک کاسه ی بزرگ نشستم جلوی تلویزیون، مامان و غشرت خانم آمدند. عشرت خانم وسطای فیلم خسته شد رفت خوابید اما من و مامان تا آخرش نشستیم. مامان هم این فیلم رو خیلی دوست داشت. با ذهنی مشغول و چشمانی بی خواب به اتاقم رفتم. خیلی وقت بود عکاسی نمی کردم کمی با دوربینم ور رفم. بعد لای کتاب گسسته را باز کردم و کمی ورق زدم. رفتم توی چت روم و یکم چت کردم. به ساعت نگاه کردم 2صبح بود. ای خدا چرا وقت نمی گذشت. حوصله ام س رفت گوشی را برداشتم و شماره اش را گرفتم.
دوتا بوق خورد با صدای خواب آلود گفت:
ـ الو.
حرف نزدم. گفت:
ـ الو، چی می خوای؟
معلوم بود خیلی خسته اس چون نای حرف زدن نداشت. گفتم:
ـ خوابم نمی بره.
ـ اشتباه گرفتی اینجا بیمارستان نیست.
ـ می دونم.
ـ ببخشید اینجا تیمارستان نیست.
ـ جداً، پس تو چرا گوشی رو برداشتی؟
ـ چون من کشیک شبم برای بیماران اورژانسی.
ـ آهان پس اونجا تیمارستانه، شاید هم از دست دکترا فرار کردی.
ـ مشکل تو فقط همینه؟
ـ شاید.
ـ یعنی قبول داری دیوونه ای.
ـ دیوونه ام اگه دیوونه نبودم این وقت شب با تو دهن به دهن نمی ذاشتم.
ـ چرا بهم زنگ نزدی؟
ـ بابا ایوال... ،تو مثل اینکه یادت رفته هرچی دلت خواست بارم کردی.
ـ حقت بود.
ـ عوض معذرت خواهیه دیگه؟!
ـ تو باید معذرت خواهی کنی.
ـ معذرت می خوام تلفنم رو جواب دادم. حالا می ذاری بخوابم؟
ـ ببین چطوری اذیتم می کنی!
ـ د...آخه دختر جون یه نگا به ساعت بنداز فقط !تو اگه کار و زندگی نداری من بیچاره هزارتا کار ریخته رو سرم.
ـ آخ بمیرم الهی،با اون کارهات، چقدرم با اون کارهات بهت سخت می گذره، حالشون چطوره؟
ـ خوبه سلام می رسونن.
ـ ولی من امیدوارم جزغاله شن.
ـ انتظار بیش از اینم نداشتم، بی ادب.
ـ بی ادب خودتی با اون دوست دخترات.
ـ اولاً به تو همچین حرفی نزدم. ثانیاً چه دست و دلباز شدی مگه چند تان؟
ـ تو خجالت نمی کشی؟
ـ از کی؟
ـ خیلی پر رویی امیر محمد.
ـ با بزرگترت درست صحبت کن بچه دهه... ببین یه دیقه بهش رو می دم چه جوری خارج از کوپنش حرف می زنه!
با گریه گفتم:
ـ ازت بدم می یاد،خیلی پستی، خیلی نامردی، دیگه دوستت ندارم. تو چطوری می تونی بعد از اون بعد از اون...
و هق هقم مانع از ادامه ی حرفم شد. گوشی را قطع کرده بود. هر چه کردم موبایلش خاموش بود. با بدبختی و گریه خوابم برد. صبح با چشمانی پُف کرده و بدنی خسته از خواب بیدار شدم و با خودم عهد کردم دیگه محلش نذارم.
اون روز سرم با کتاب و جزوه های گسسته گرم بود، نفهمیدم چی خوردم و چی کار کردم. روز بعد امتحانم را که دادم خیلی خوشحال بودم.
امتحان بعدی زبان بود و برای من هم که کاری نداشت. رفتم خونه و با عشرت خانم مشغول پخت و پز شدیم. چه نعمتی بود عشرت خانم. آن روز برای شام خورشت قیمه و چلوی سفید درست کردیم. یعنی اون درست کرد و من هم نگاه کردم. ناهار هم عشرت خانم آب دوغ خیار درست کرد خوردیم. چقدر چسبید. شب مامان سر میز شام گفت شاید خیلی زود مجبور بشه برای کارهاش بره آمریکا و من بعد از اون عازم بشم.
دوباره دلم گرفت. تازه دلم خوش شده بود مامان برگشته. باز داشت می رفت. عشرت خانم خیلی دلش برام سوخت ولی چاره ای نداشتیم.
شب عکس بابا رو بغل گرفتم و خوابیدم. صبح اول رفتم پیش بابا و بعد هم امام زاده رو زیارت کردم. برای فائزه خانم و برادرم و برادرهایش و همه اهل قبور فاتحه خواندم. بعد تنهایی رفتم سینما و پیتزا خوردم. ساعت 6بالاخره رضایت دادم رفتم خونه. مامان هنوز نیامده بود. زیاد حوصله حرف زدن نداشتم به عشرت خانم سلام کردم. رفتم توی اتاقم تلفن زنگ زد .عشرت خانم در اتاقم را زد و گفت:
ـ حاج خانم ضرغامن.
گوشی اتاقم را برداشتم و با حاج خانم حال و احوال کردم. خیلی خوشحال بود که فردا امتحانم تموم می شه. بالاخره با اصرار راضیم کرد فردا شب شام برم خونشون گفت، به مامان و عشرت خانم هم خودش خبر می ده. خوشحال شدم که من به اون ها نباید بگم. اصلاً حوصله نداشتم. خداحافظی کردم و روی تختم ولو شدم و ایمیل هایی که برام اومده بود خواندم. حسابی سرم گرم بود که مامان در زد وارد شد و کنارم نشست و مرا بوسید و گفت:
ـ پاشو شام حاضره.
ـ گرسنه ام نیست.
ـ پاشو ببین چی داریم گرسنه ات می شه.
به زور مامان رفتیم آشپز خانه. ناگت مرغ و سیب زمینی سرخ کرده حسابی کیفم کوک شد . با مامان یه فیلم خارجی جدید نگاه کردیم .مامان گفت داره از کار دانشگاه استعفا می ده. می خواست بره آمریکا وقتش رو با کار های تحقیقاتی و نویسندگی پر کنه. برام عجیب که چرا به من توی برنامه ریزی هاش توجهی نداره. می گفت بعد بابا دیگه دلخوشی نداره. پس من بوق بودم لابد. می گفت دلش می خواد دور و بر مادر و خواهر و برادراش باشه. نمی دونم چطور یکهو اینقدر براش عزیز شده بودند.می گفت تصمیم داره با پس اندازی که داره یه آپارتمان کوچولو نزدیک آب بخره تا هر وقت دلش خواست بره ساحل. باورم نمی شد مامان این قدر سریع تصمیم گیری می کرد. مامان برای همه چیز برنامه ریزی می کرد حتی برای خوابیدن. آرام و شمرده گفتم:
ـ پس من چی؟
ـ تو چی چی؟
ـ پس من کجای برنامه ی توام مامان؟
ـ همه جا.
ـ من که نمی بینم.
و با حالت قهر خواستم بلند بشم و برم. دستم را گرفت و گفت:
ـ بشین ببینم یعنی چی این حرفا؟ تو تنها خاطره ی قشنگ زندگیمی. یعنی چی که نمی بینی کجایی؟
با بغض گفتم:
ـ تنهاییی می خوای بری آمریکا،خونه بگیری ،کتاب بنویسی، من کجام؟
ـ به احتمال زیاد پیش خودم.
ـ مامان من چطوری بیام؟
ـ همونطور که همیشه می یای.
ـ پس امیر محمد چی؟
ـ تو باید درست رو بخونی درسته؟ فکر نکنم امیر محمد زن بی سواد بخواد.
ـ کجا بخونم؟ اینجا یا اونجا؟
ـ هر جا که بتونی، اگر اینجا دانشگاه قبول بشی خوب شاید راجع بهش فکر کنم.
ـ مامان بعد من بدون شما می مونم که.
ـ من که می گم هنوز هم احتمال می دم بیای اونجا. اگه اینجا قبول شدی اونوقت یه فکری می کنیم.
ـ مامان تو هیچ وقت اینجوری فکر نمی کردی.
ـ من به خاطر بابات خیلی از برنامه هام رو عوض کردم.
ـ فکر می کنم بابا هم بخاطر تو خیلی از برنامه هاش رو عوض کرد من این وسط چه کاره ام نمی دونم؟!
و از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم و تا صبح بیرون نیامدم. صبح عشرت خانم هر کاری کرد یک لقمه بذارم دهانم نذاشتم. خبری از مامان نبود.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
فصل 8
بعد از امتحان بی هدف توی خیابان ها می گشتم وقتی به خودم آمدم ساعت 9شب و من پارک قیطریه.
نمی دونستم چجوری سر از اونجا درآوردم ولی حوصله فکر کردن بهش رو نداشتم. نزدیک کتابخانه روی نیمکت نشستم ،ساندویچی خوردم بعد یادم آمد موبایلم خاموشه. به محض روشن کردنش زنگ تلفن به صدا در آمد بدون نگاه کردن به شماره گفتم:
ـ بله.
ـ بله و بلا، بله و حناق، کدوم قبرستونی هستی!؟ مگه دستم بهت نرسه!
هول کرده بودم نمی دونستم چه کار کنم. ای خدا چرا اینطوری شد؟! تازه یادم آمد آن شب قرار بود بریم خونه ی حاج خانم ، با خجالت گفتم:
ـ ببخشین اصلاً یادم نبود الان می یام.
ـ می خوام نیای. بگو کدوم گوری هستی ؟خودم می یام.
ـ نه من می یام.
ـ گفتم بگو کدوم جهنم دره ای هستی؟ زود باش.
ـ پارک قیطریه.
ـ گمشو برو جلوی در پارک الان می یام.
و گوشی قطع شد. هول و ولایی در دلم افتاده بود که فقط خدا می دانست و بس. هم ترسیده بودم و هم خجالت کشیده بودم هم گیج بودم هم نمی دونستم چه کار کنم هم می خواستم فرار کنم!!!!!!!(وا!!) با هر بد بختی بود رفتم در پارک ایستادم .از بخت بدم هرچی دختر و پسر بود اون شب توی اون پارک با هم قرار داشتند. انگار جا قحطی بود.
دستم رفت به مقنعه ام و کشیدمش جلو، مانتو ام را مرتب کردم و کوله پشتی ام را روی کولم جا به جا کردم.
دو سه تا پسر با موهای عجق وجق و به اصطلاح آخرین مدل ،لباس های پاره پوره و چپندر قیچی گیر داده بودند و ول نمی کردند. گریه ام گرفته بود نه برای اینکه از اون ها می ترسیدم ، می ترسیدم امیر محمد سر برسه. داشتم به یکیشون که اومده بود طرفم می گفتم :
ـ تو رو به خدا ولم کن.
که موبایلم زنگ خورد و هم زمان ماشین سفید رنگ امیر محمد نزدیک ما ترمز صداداری کشید. ای خدا می دونستم این بار من رو می کشه. دیگه شوخی نبود. موبایلم دیگه زنگ نمی خورد. از ماشین پیاده شد به طرفم آمد و به شانه پسرک زد و گفت:
ـ ببخشین.
بعد دست مرا کشید. لال شده بودم. پسره گفت:
ـ هوی ،نرسیده می قاپی می ری! مگه شهر هرته! مملکت صاحاب داره.
امیر محمد در حالی که مرا به سمت ماشین می برد گفت:
ـ راست می گی صاحاب داره!
پسره پرید به شانه امیر محمد آویزان شد و گفت:
ـ مسخره می کنی؟ حالا نشونت می دم.
جیغ کشیدم ،دستم را گذاشتم روی دهانم، امیر محمد من را هول داد به سمت ماشین ،کلید را هم چپاند توی دستم و سریع گفت:
ـ تو برو توی ماشین.
بعد برگشت یقه ی پسره را چسبید. سه چهار تا پسر دیگه به هوا داری از اون جوونک اومده بودند .یکهو نفهمیدم چی شد ولی امیر محمد بود که یکی یکی را می زد و با اردنگی پرت می کرد روی زمین، دور و برشان حسابی شلوغ شده بود .چند نفر میانجی گری کردند امیر محمد را از پسرها جدا کردند .گویی دیگر فرقی نداشت همه شان لَت و پار بودند .امیر محمد در حالی که لباسش را مرتب می کرد .گفت:
ـ اینم یه یادگاری برای شما تا یادتون باشه مملکت واقعاً صاحاب داره و دیگه چپ به ناموس مردم نگاه نکنید .بی غیرت ها.
و به طرف من آمد .یکی از آقایون که تازه رسیده بود با ذوق فراوان گفت:
ـ ایوالـ... سید، یه تنه، دستت طلا، به خدا شیری، حلالت اون کمربند مشکی تکواندو.
امیر محمد سری برایش تکان داد و گفت:
ـ علی بذار برن، تحویلشون نده، حوصله دردسر ندارم.
ـ رو چشم.
ـ باید برم، می بینمت.
ـ یا علی.
ـ یا علی.
و رفت. امیر محمد نگاه خیره اش را به من که از ترس زبانم بند آمده بود دوخت و گفت:
ـ تو زبون نمی فهمی بهت می گم بتمرگ تو ماشین همین جا وایستادی.
کلید را از دستم کشید .سریع نشستم توی ماشین و با سرعت نور از پارک دور شدیم. امیر محمد فقط داد می زد و می گفت:
ـ آبرو برام نذاشتی دختره ی بی فکر، بی جنبه ،حیف از این پدر و مادر که اسمشون روی توئه. برو خودت رو بکش. تو مایه ی ننگی خجالت نمی کشی تا این وقت شب توی خیابونی. مگه تو بی صاحابی، احمق، بی شعور خوشت می یاد با هرزه ها بپری نه؟ تو غلط کردی اسمت رو چسبوندی به من ،خفه ات می کنم. اگه ولم نکنی با همین دوتا دستام( و دستانش را تکون داد) نفست ر می بُرم. بی آبرو بذار من پام به خونه برسه چنان کاری می کنم ،کارستون. حالا کارت به جایی رسیده می ری ولگردی، بی خیال دنیا ،خاک بر سر نگفتی مادر من قلبش ضعیفه؟ نگفتی حاجی آبرو داره؟ منم که هیچ تکلیفم معلومه. مترسک هم پیش تو بیشتر اعتبار داره.نشونت می دم صبر کن و تماشا کن و با حرص دنده را عوض کرد.
از گریه می لرزیدم. وقتی رسیدیم پیاده شد در ماشین را باز کرد و مرا کشید بیرون و به دنبال خودش به طرف ساختمان برد. آمقدر سریع می رفت که می دویدم.
داخل خانه که شدیم مامان ،حاج خانم و حاج آقا منتظر بودند آمدند توی سالن، عشرت خانم و ایران خانم هم آمدند.
مامان در مقابلم ایستاد و گفت:
ـ تیام، تو کجایی؟ هیچ فکر من رو کردی؟
زد زیر گریه و حاج خانم و عشرت خانم به طرفش رفتند و دلداریش دادند. حاج آقا با قیافه ای در هم نزدیک ما آمد و گفت:امیر محمد تیام رو ببر دست و روشو بشوره بعد بیاین شام بخوریم.
امیر محمد دستم را کشید و به طرف اتاقش برد .در را بست و یک سیلی جانانه خواباند در گوشم و گفت:
ـ برو صورتت رو بشور بچه جون!
با گریه به سمت دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم و همانجا کنار وان نشستم و زار زدم. پشت در داد زد :
ـ به اندازه کافی معطل کردی همه منتظرن می خوان شام بخورن، زود باش.
مقنعه ام را در آوردم موهایم را باز کردم و دوباره به سمت بالا دُم اسبی کردم. دکمه های مانتوم را باز کردم. دوباره دست و روم رو شستم و در را باز کردم. داشتم می آمدم بیرون که از کنارم هل خورد رفت توی دستشویی و یک مشت آب پاشید به صورتش و با دست راست کشید پشت گردنش. مثل ماست ایستاده بودم. پیراهنش را عوض کرد و دستم را کشید و به سمت در برد. کیفم را که دستم بود دید و گفت:
ـ کیفت رو بذار همین جا نترس چیزی از توش گم نمی شه. حتماً باارزشه که ولش نمی کنی!!
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
درجا کیفم را گذاشتم زمین و به دنبالش روان شدم. سر شام حاج خانم خواست بشینم کنارش، دستی به موهایم کشید و صورتم را بوسید. بی سر و صدا شام خوردیم. بعد از شام ایران خانم چایی آورد. حاج آقا با همان آرامش همیشگی اش بحث رفتن مامان را پیش کشید. حاج خانم و مامان هرکدام نظر می دادند امیر محمد ساکت و در هم بود. بحث رفتن و ماندن من به میان آمد. مامان گفت:
ـ بستگی به کنکور تیام داره.
حاج خانم گفت:
ـ انشاالـ... که همین جا قبول می شه و عید سال دیگه هم یه مراسم خوب و عالی می گیریم. با امیر محمد دست به دستشون می دیم.
زیر چشمی نگاهی به امیر محمد انداختم رگ های صورت و گردنش متورم و صورتش گلگون شده بود .مامان روی صندلی اش جا به جا شد و گفت:
ـ دلیل این که دلم می خواد تیام یه مدت دیگه هم ایران باشه اینه که به جناب مهندس و اون شانس بدیم که ببینن می تونن با هم کنار بیان.
حاج خانم دستی به آستین پیراهنش کشید و بعد زنجیر یزدی که به گردن داشت به دست گرفت. بعد موهای خوش فرم مش کرده اش را که تا شانه اش بود در انگشت پیچاند. حاج آقا سرفه ای کرد و گفت:
ـ البته خانم دکتر با اجازه ی شما من نظر دیگه ای داشتم. حالا که دارین تشریف می برین ترجیح می دم تیام رو بیارم این خونه تا هم خیال ما راحت باشه هم خیال شما هم بیشتر به محمد نزدیک باشه. الحمد الـ... درسش هم که تمام شده می تونیم خطبه ی عقد دائم رو جاری کنیم و مراسم رو بندازیم برای سال بعد.
حاج خانم پرید وسط صحبت حاج آقا و اجازه حرف زدن به محمد را که با چشمان گرد دهانش را باز کرده بود نداد و گفت:
ـ اصلاً همین امسال هم می تونیم یه مراسم برا عقدشون بگیریم مراسم عروسی هم بمونه برای سال بعد. عالیه مگه نه؟
گونه های مامان قرمز بود .با فنجان خالیش بازی کرد و گفت:
ـ حاج خانم من فکر می کردم قراره تیام و مهندس بهتر با هم آشنا بشن آخه اینجوری که...
حاج خانم پرید وسط حرف مامان و گفت:
ـ ببخشید خانم دکتر راستش تو خانواده ی ما بد می دونند دختر مدت طولانی عقد موقت پسر باشه. صیغه موقت رو برای دیدن بار اول و دوم و خرید می خونن و سریع عقد دائم می کنن. تازه ایطوری بهتر می شه دیگه تیام احساس می کنه اینجا خونه ی خودشه راحت می مونه البته تا سال دیگه انشاءال... می رن خونه ی خودشون، امیر محمد این خونه ی رو به رو رو داره برای خودش می سازه. وقت نشده حتماً باید بریم ببینیم،هرچیم عروس گلم دلش بخواد براش مهیا می کنم. من آرزوی تیام رو دارم.
مامان خودش رو جمع و جور کرد و نگاهی به من انداخت. حاج آقا ادامه داد:
ـ یکی از مزایای رفت و آمد تیام جان این که با محمد هماهنگ می شه ،دیگه دل نگرونی واسه هیچ کدوممون نیست. فکر کنم از هر لحاظ صحیح تر که عقد دائم رو برای تیام و امیر محمد جاری کنیم.
امیر محمد که طاقتش تمام شده بود با عجله گفت:
ـ آقا جون همیشه میگین عجله کار شیطونه حالا تند تند دارین می برین و می دوزین.
ـ در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. پسر جان حالا شما برین آزمایش خون بدین ببینن اصلاً این ازدواج جایزه همینجوری که نمیشه اسمت روی دختر مردم باشه بعدش هم هیچی، اینجور کارها دست دست کردن بر نمی داره. اصلاً همین فردا صبح برین آزمایشگاه من به حاج آقا موسوی می گمبرگه های لازم رو تهیه کنه.
مامان گفت:
ـ حاج آقا با آزمایش خون موافقم اما برای عقد دائم یه خورده زود نیست؟
ـ نه خانم دکتر ما رسم نداریم با عروسمون باری به هر جهت رفتار کنیم. الان برای دختر نفیسه داره خواستگار می یاد یعنی یکی انتخاب شده انشاءال... اونم به زودی عقد می کنه درست نیست این ها( و به من و امیر محمد اشاره کرد) اینجوری بمونن. شما هم دارین تشریف می برین دلتون قرص می شه.
مامان گفت:
ـ خوب از خیلی لحاظ شما صحیح می فرمایین اما چون همه این اتفاقات خیلی سریع افتاد دلم می خواد نظر تیام رو بدونم، می خوام بدونم خودش دلش چی می خواد. اگه می شه یه فرصتی به من بدین.
ـ شما هر چقدر دلتون بخواد فرصت بگیرید، صاحب اختیار شمائین. اصلاً بذارین من بپرسم، تیام جان بابا نظرت در مورد عقد دائم چیه؟
ای خدا چرا این بزرگترها هر وقت به بن بست می رسن از ما کوچکتر ها سوال می کنن. حالا من چی بگم اصلاً خودم فکر نکردم تازه من که امیر محمد رو دوست دارم از خدامه اسمم بره تو شناسنامه اش تا دیگه نتونه با دختر ها بیرون بره. زیر چشمی به طرفش نگاه کردم، چشماش قرمز بود بس که گردش کرده بود. انگار داشتند دارش می زدند. چشمش به دهان همه ی ما بود. توی دلم گفتم یه حالی ازت بگیرم. به من سیلی می زنی، بد و بیراه می گی. تلافی همه ی این ها رو سرت در می آرم. سرم رو انداختم زیر ، حاج خانم که طاقتش تمام شده بود بلند گفت:
ـ سکوت علامت رضاست، مبارکه انشاءالـ....
حاج آقا گفت:
ـ حاج خانم صبر کن شما بذار دختر گلم خودش بگه. آره یا نه دختر؟
خودم را جمع کردم و با صدای لرزانی گفتم:
ـ باشه هرچی شما بفرمائین.
حاج خانم و حاج آقا صلوات بلندی فرستادن و حاج خانم پرید و یک نقل گذاشت دهانم. بعد غیبش زد. مامان خندید و گفت:
ـ مبارک باشه مهندس.
امیر محمد سرش را حاج و واج تکان داد .حاج آقا در حالی که می خندید گفت:
ـ نمی دونم کجا غیبش زد این مونس خانم ما .
هنوز حرف حاج آقا تموم نشده بود که سر و کله ی حاج خانم پیدا شد. حاج آقا گفت:
ـ بفرما انگار موش رو آتیش می زنی، شیر پاک خوردس.
حاج خانم با یک جعبه ی خاتم کوچک کنارم نشست و جعبه را به طرفم گرفت و گفت:
ـ بازش کن.
جعبه را گرفتم و آرام بلند کردم. توی اولین نگاه نفهمیدم وقتی توی دستم گرفتمش تازه فهمیدم گردنبند که طرز زیبایی پر از الماس های درشت و خیره کننده بود. کف دستم را پر کرده بود. زنجیر گردنبند هم پر از الماس بود. حاج خانم گفت:
ـ این کلیه مال مادربزرگم بوده. می خوام بندازمش گردن تو، این خیلی برام عزیزه، یعنی عزیزترین چیزیه که دارم. می خوام بندازمش گردن عزیزم توهم بندازش گردن عزیزت. خوب!
با چشمانی اشک آلود گردنبند را انداخت گردنم و رویم را بوسید. وقتی چشمان بارونیم رو به طرف حاج آقا گرداندم دیدم چشمان او هم نمناکه. تا حالا ندیده بودم حاج آقا اشک بریزه. حاج آقا عاشق حاج خانم بود توی دلم به حاج خانم حسودیم شد.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
مامان آرام گفت:
ـ حاج خانم شما هم که مدام ما را خجالت می دین، این کارها لازم نیست.
ـ وا ،این حرف ها چیه؟ خانم دکتر این گردنبند رو به تیام ندم به کی بدم؟ به دختر ها که نمی تونم بدمش یه دونه است اون ها هم سه تا، مطمئناً دعواشون می شه(خندید) در ضمن برای اون ها به اندلزه کافی هدیه دادم و گذاشتم. حالا نوبت گله خودمه.
و مرا محکم به آغوش کشید. حاج آقا خندید و گفت:
ـ حاج خانم مهر دخترت چقدره؟
حاج خانم فکری کرد و گفت:
ـ هرچی خودش و خانم دکتر بخوان.
مامان گفت:
ـ من به این چیزا اعتقادی ندارم. حاج خانم سرمایه ی زن و مرد عشق و علاقه و احترامه.
ـ اون ها که درست، ولی این پشتوانه ی هر دختریه. سنت پیغمبره.
ـ با احترام کامل دختری که بخواد به پشتوانه ی مهریه اش خوشبخت بشه همون بهتر که بمونه خونه ی مامان باباش، مهر دختر من کلام الـ... همون که پدرش می خواست!
بهش لبخند زدم ،حاج خانم و حاج آقا هم همینطور و حاج آقا گفت:
ـ حرف شما متین، پس با اجازه ی من سه دانگ از عمارت روبهرو ، رو به عنوان هدیه اش می زنم به نامش .امیر محمد هم سفر خانه ی خدا رو می زنه پشت قباله اش، مهریه اش هم که کلام الـ... که بالا تر از اون چیزی نیست. شما راضی هستید حاج خانم؟
حاج خانم باز سری تکان داد و گفت:
ـ ای بد نیست، هزار ماشاءالـ... دخترم لُعبَتیه به خدا.
از قیافه ی امیر محمد معلوم بود دلش می خواست بلند بشه یکی رو بزنه. بالاخره وقتی حاجی ازش پرسید :
ـ نظرت چیه محمد؟
ـ والـ... چه عرض کنم؟! حاجی شما که ماشاءالـ... خ.دتون بریدید و دوختین. دو سه دیقه دیگه هم برای نوه ،نتیجه هم برنامه ریزی می کنید.
بعد سرش را انداخت پائین انگار تازه یادش آمد مامان اونجا حضور داره. آرام گفت:
ـ البته منظورم شما نیستین خانم دکتر.
مامان خندید و حاجی گفت:
ـ خوب نظر چندان بدی هم نیست، از همین حالا بگم من نوه زیاد می خوام اینه که هرچندتا نوه برام بیارین جایزه ی خوب پیشم دارین.
همه خندیدند بجز امیر محمد که از عصبانیت سرخ شده بود و من که از خجالت به رنگ لبو بودم.
آن شب از مامان به خاطر حرف شب قبل عذر خواهی کردم و بعدش هم به خاطر بی فکری اون روز. عشرت خانم تا دم خونه مدام سوال پیچمان می کرد و قند توی دلش آب می شد. صبح روز بعد مامان بوسیدم و بیدارم کرد و گفت:
ـ پاشو دختر عجله کن تا شادومادت پشیمون نشده. چه قدر هم خوش اخلاقه امروز!!
یکهو یادم آمد قرار بود اون روز برای آزمایش خون بریم. با دستپاچگی گفتم:
ـ ده دقیقه ،فقط ده دقیقه به من فرصت بدین.
و حوله به دست پریدم توی هال با دیدن امیر محمد خواستم آب بشم برم توی زمین. تندی سلام کردم .سریع دوش گرفتم حوله ام را پوشیدم که تازه یادم آمد امیر محمد بیرونه به خودم لعنت فرستادم. آرام در حمام را باز کردم و پر رو پر رو پریدم توی اتاقم، موهایم را جمع کردم بالای سرم شلوار برمودای سفید با مانتوی کوتاه آبی کم رنگ و شال آبی کم رنگ و سفید به تن کردم. عطر به دست از اتاق آمدم بیرون .امیر محمد فنجان به دست زیر چشمی نگاهم کرد .سرخ شده بود .کمی این دست و اون دست کرد و عاقبت گفت:
ـ می شه لباست رو عوض کنی این مناسبه جایی که می ریم نیست.
مامان که کنار دستش نشسته بود آرام نگاهم کرد ولی حرفی نزد. عشرت خانم از توی آشپزخانه سرک کشید. آرام گفتم:
ـ ایرادش چیه؟
کلافه به ساعتش نگاه کرد و گفت:
ـ باید بریم داره دیر می شه زود باش.
برگشتم به اتاقم در حالی که نمی دونستم چی باید بپوشم یادم افتاد به پاهای لخت من حساسه . دامن شلواری سفید بلندم را زیر مانتو پوشیدم که خیلی بامزه شد. پیش خودم گفتم:
ـ حالا اینم یه مُد جدیده، آفرین تیام خانم! اومدم بیرون نیم نگاهی به من انداخت مثل آدم آهنی یکهو از جا بلند شد و گفت:
ـ با اجازه خانم دکتر، خدانگهدار.
با عشرت خانم هم خداحافظی کرد و رفت دم در کفش هایش را پوشید. مامان چشمکی زد و گفت:
ـ خوش بگذره.
خندیدم و رفتم توی ماشین. صدای خاننده ای که نمی شناختمش از توی ماشینش پخش می شد.
بی همگان به سر شود
بی تو به سر نمی شود
با کلافگی روی فرمان ماشینش ضرب گرفته بود. بالاخره شماره ای را گرفت و شروع کرد به صحبت کردن:
ـ الو سامان ـ سلام حال ندارم ـ من دیر می رسم شرکت(مکثی کرد) یا اصلاً نیومدم پرونده ی پروژه ی مریدن رو از خانم صالحی بگیر باید مرور بشه بعد یه سر بزن ببین از حمید و فرهاد خبری نیست، چند روزه از پروژه ی همدان بی خبرم. از خانم صالحی بپرس فکر کنم باید با عثمانم حرف می زدم. نمی دونم خلاصه حوصله ندارم. چارت کاریم رو نگاه کنم. هوامو داشته باش. دمت گرم.نه دارم می رم جایی، نه اگر واجب نبود که الان اونجا بودم، نه اینجا. حالا وقتش نیست، برو بابا حال داری، سامان اصلاً حوصله ندارم، خوب باشه شب حالا ببینم، دیگه فعلاً حداحافظ ،یا علی.
باز روی فرمان ضرب گرفت ترافیک مرکز شهر سنگین بود و من هم حوصله ام سر رفته بود. به آزمایشگاه رسیدیم برگه هایی که همراه داشتیم دادیم به مسئول آزمایشگاه بعد توی اون شلوغی رفتیم خون دادیم. به من گفت:
ـ می ایستی همین جا تا من بیام.
و به گوشه ای اشاره کرد و رفت و دمق تر از قبل برگشت. توی اون مدت کوتاه میزان اطلاعاتم بالا رفت. از خانم های بغل دستیم فهمیدم که آقایون را برای تست اعتیاد با هم می برن توی یه اتاق ازشون تست ادرار می گیرن.
چه زشت به خدا آدم خجالت می کشد.
وقتی دیدمش سرخ شدم. پائین که رفتیم مسئوله گفت:
ـ کلاس ها تا نیم ساعت دیگه تشکیل می شه.
امیر محمد که غافل گیر شده بود با کلافگی به ساعتش نگاه کرد و گفت:
ـ خانم محترم ما کلاس نداریم.
ـ یعنی چی آقا الان کلاس آداب زناشویی دارین.
ـ ببخشین، من تا حالا زن نگرفتم نمی دونستم.
ـ وا، مگه از پشت....
و حرفش را خورد امیر محمد با کلافگی گفت:
ـ ببخشین راهی هست این قسمت رو حذف کنم. یعنی چیزی پرداخت کنیم، هرچی...
ـ ببخشین آقا اینجا دولتیه ما هم اجازه نداریم همچین کاری کنیم.
از باجه کنار رفت و زیر لب غرید:
ـ مذهبت رو شکر حاجی با این آزمایشگاه معرفی کردنت. مخصوصاً می کنه به مولا.
مرا که هاج و واج ایستاده بودم به کناری کشید و مشغول شماره گرفتن شد. آن طرف تر در حالی که با کفش به زمین می کوبید و به زمین لگد می زد با موبایلش حرف زد. ای خدا چه تیپی داره بی انصاف، شلوار اسپرت سرمه ای و پیراهن سفید با راه های طوسی، سرمه ای ،مشکی و آبی کمرنگ و ساعت بند چرمی بیاژه.
موهایش را به سمت بالا داده بود و هی با دست هایش بهش چنگ می زد. دلم می سوخت می ترسیدم تمام موهایش را بکند. آنقدر حرص خورد تا بالاخره رفتیم سر کلاس من با خانم ها و او با آقایون.

 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
وقتی کلاس شروع شد تازه فهمیدم راجع به چیه.دختر های دورو برم مثل چراغ راهنمایی با هر حرفی که از دهان مسئول بهداشت درمی آمد رنگ به رنگ می شدند. اما من از نظرم این حرف ها خیلی نرمال و خلاصه بود.
وقتی 16ساله شدم مامان اجازه داد در میامی در یک کلاس در یک جلسه با موضوع روابط دختر و پسر شرکت کنم. همان یک جلسه منبع اطلاعاتم راجع به جنس مخالف بود. از آن روز به بعد خیلی بیشتر مراعات می کردم حتی در مقابل جاناتان و رایان که مثل برادرهایم بودند.همه حواسم بود که لباس های شخصیم را نبینند یا از زندگی خصوصیم چیزی نشنوند. مطمئن بودم آن ها هم از همه لحاظ دقیق تر شده اند.
مسئول آزمایشگاه گفت:
ـ جواب ها فردا حاضر می شه.
و در مقابل چشم های بهت زده امیر محمد رویش را برگرداند.
امیر محمد راهش را گرفت و بیرون رفت و سوار ماشین شد. من هم همان کار را کردم.تا می توانست به سرعت به سمت اتوبان رفت با زنگ گوشی همراه ،سریع تلفن را کنار گوشش گذاشت و گفت:
ـ الو حاجی، ایوالـ....، یعنی شما به ما اطمینان نداری دیگه. این همه آزمایشگاه حتماً باید ما رو می کشوندی اون جا؟! حالا مثلاً من چه کاری می تونستم بکنم. می خواستی از اعتیادم مطمئن شی؟ یا ببینی دست چپ و راستم و می شناسم یا نه! ای بابا حاجی من پسر شمام دستخوش ـ از چی؟ ـنترس به حاج خانم نمی گم( بعد از مدت ها لبخند کوچکی کنار لبانش نقش بست) زن زلیلی به خدا حاجی .جوابشم که امروز ندادن گفتن فردا بیاین. انگار مردم علافن. من که وقت ندارم. گفتن زنگ هم می تونید بزنید ولی برگه رو باید بریم بگیریم. من که عمراً برم کلی کار ریخته رو سرم. می دم پیک بره بره بیاره. حالا تا فردا خدا کریمه شاید اصلاً لازم نشه برگه رو بگیریم. چیه حقیقته. ان شاء الـ... همونم بشه شما دست از سر کچل من بردارین. نمی دونم چه گیری دادین شما ها(یکهو به سمت من نیم نگاهی کرد و گفت) آره اینجاست مگه نمی گین دروغ بده، امشب من خونه نیستم با اجازتون برنامه دارم. حالا ـ سلامت باشین. ما کوچیک شمائیم دست بوسیم. قربان شما، خداحافظ.
به سمت من برگشت و گفت:
ـ برو نذر کن جواب آزمایش منفی باشه، خونامون به هم نخوره والا روزگارت سیاه می شه.
ـ برا چی؟
ـ برا این که من از زن پر رو خوشم نمیاد، برا این که هنوز یادم نرفته دیروز از کدوم قبرستون جمعت کردم، برا این که حرف توی اون کله ات نمی ره، برا این که تیکه ی من نیستی، برا اینکه(مکثی کرد)بازم بگم؟!!
نمی خواستم اشک چشمام رو ببینه به رو به رو خیره شدم، دیگه حرفی نزدیم. خونه که رسیدم سعی کردم خودم رو مشغول تست زدن کنم ولی مگه می شد. مامان هم که اصلاً پیداش نبود. عشرت خانم هم که بین آشپزخونه و حال در رفت و آمد بودنمی دانم داشت چه کار می کرد.
آن روز سر میز شام مامان رو درست و حسابی ندیدم. مامان می گفت برای سه هفته بعد بلیط داره و کارها و برنامه ریزی هایش را کرده.
می گفت فقط باید ببینیم تکلیف تو چی میشه؟(توی دلم گفتم مگه مهمه؟) و لبخند محوی به رویش زدم. آن شب تا صبح این دست و آن دست شدم وقتی هم که خوابم برد کابوس دیدم. با زنگ تلفن که ول کن نبود بیدار شدم و با تنبلی گوشی را کنار گوشم گذاشتم و گفتم:
ـ بله، سلام حاج خانم! نه دیشب دیر خوابیدم(خمیازه کوچکی کشیدم) چطورین؟خوبین؟
ـ جواب آزمایش ها اومد.
یکهو راست نشستم تو جام و گفتم:
ـ جداً !خوب چی شد؟
ـ الحمدالـ... شکر، به مامانت زنگ زدم قرار شد پنج شنبه دیگه مراسم عقد بگیریم. دختر گلم برای همین باید حاضر بشی چون میام دنبالت بریم خرید. به خانم دکتر گفتم با هم بریم گفت اگر میشه خودتون زحمتش رو بکشین. بنده ی خدا کارش زیاده. خوب گلی من دارم می یام دنبالت، دختر ها می خواستن بیان دست به سرشون کردم. همین رو می گن دیگه، نه؟!
طفلک حاج خانم چقدر خوشحال بود. خبر نداشت امیر محمد حاضره بمیره ولی تن به ای ازدواج نده. همین که حاضر نشده بود با هم خرید بریم، خودش بزرگترین علامت بود ولی من که کور اون قد و هیکل و قیافه بودم برام اهمیت نداشت و فکر می کردم با مرور زمان و صبر و مهربانی من بهم علاقه مند میشه.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
فصل9
اولین جایی که رفتیم جواهر فروشی بود. در بدو ورود اگر تابلوی زیبایی که به طرز جالبی اسم مغازه رو ،رویش داشت نمی دیدم و به دنبال اون دوتا گردنبند که بیرون آویزان بود، اصلاً نمی دونستم طلا فروشیه.
اونجا همه خانم ضرغام رو می شناختند .با کلی آب و تاب یکی از گرانترین حلقه ها را که حاج خانم برایم انتخاب کرد . سنگ وسط حلقه تقریباً 3قیراط بود و بسیار اعلا.
حاج خانم ضرغام داشت چادرش را درست می کرد که بریم، یادم آمد مامان دسته چک را برایم گذاشت و گفت من هم باید برای امیر محمد خرید کنم. با عجله گفتم ببخشید حاج خانم مامان گفته باید برای امیر محمد یعنی من... حالا چه کار کنیم دیگه؟!
حاج خانم خنده ای کرد و گفت:
ـ الهی من قربون تو دختر برم. بیا عزیزم نگران نباش. امیر محمد طلا و جواهر که دست نمی کنه فقط یه حلقه ی ساده ی نقره یا پلاتین براش کافیه، اونم خودش می یاد می گیره تا دفعه دیگه ما رو قال نذاره!
آقای مباشری صاحب جواهری پرید وسط حرف حاج خانم و گفت:
ـ حاج خانم چه حلقه های شیک و ساده ای داریم.
با انتخاب من که دلم می خواست بهترین چیز رو برای امیر محمد بخرم حلقه ای شیک و سنگین اما ساده خریداری کردیم. بعد از آن جا به یه مزون مُدرن رفتیم. خانم شفیعی صاحب آنجا حسابی با حاج خانم خوش و بش کرد و سپس خواهرزاده اش لیلا را فرستاد تا همراه من از اینترنت کیف و کفش و لباس سفارش بدیم. برای عقد یک لباس ساتن دوشس شیری رنگ دکلته از کمر پُف که حاشیه ی بالاتنه و لبه ی دامن با ابریشم گلدوزی شده بود انتخاب کردم.
چیزی که توجه حاج خانم را به لباس جلب کرد کُت خوش فرم همراه لباس بود که روی لبه هایش به همان صورت گلدوزی داشت. آستین های کُت تا نزدیک آرنج بود با گیپور خوش فرمی به حالت آبشار. با اصرار حاج خانم و خانم شفیعی یک تور ساده ی شیری رنگ برای سرم انتخاب کردم و چون پاهایم را در یک کفش کردم که من تاج نمی خوام لیلا مجبورم کرد تور بلند و دنباله داری را انتخاب کنم.
آن شب تا دیر وقت برای مامان و عشرت خانم ماجرای اون روز رو تعریف کردم. هرچی مامان اصرار کرد حاج خانم نموند. خیلی در هم بود گفت باید بره چون حاجی برگشته خونه، می دونستم از دست امیر محمد دلگیره.
فردا صبح حاج خانم دنبالم اومد تا کارت دعوت و کیک و دسته گل و منوی شام رو انتخاب کنیم و سفارش بدیم. کارت دعوت ساده و چهار گوش که یه ریزه از کف دست بزرگتر بود و شیری رنگ که رویش یه شاخه پًر شکوفه بهاری بود و پاکت کارت پُر بود از شکوفه های سفیدی که فقط یه شاخه باریکش روی خود کارت بود. و داخلش نوشته شده بود.
پر از عشق بهار
تیام خانپور سید امیر ضرغام
مقدمتان بر دیده منت
تاریخ .../ .../...
کیک شیری رنگی که با شکوفه های شبیه گل دستم تزئین شده بود و پنج طبقه مکعب شکل بدون پایه و بدون فاصله بود ،سفارش دادیم. و گل ماشین را هم که فکر می کردیم باید ماشین محمد باشد قرار شد خیلی ساده فقط لبه ی پنجره عقب و جلو گلهای سفید و زرد کمرنگ و صورتی کمرنگ کار بشه که شبیه شکوفه های گل دستم باشد.
حاج خانم به مدیر برنامه شب نامزدی دستور داد سنگین ترین و گران قیمت ترین غذاها و دسر و میوه و شیرینی را توی لیست بگذارد. سالن مردانه و زنانه وسایل همرنگ انتخاب شد. سفره عقد در یکی از اتاق های مجزا و وسیع با همان ترکیب رنگ یعنی طلایی و شیری و شکوفه های بهاری تزئین شد. وقتی مدیر برنامه درمورد آینه و شمعدان از ما پرسید حاج خانم رنگ به رنگ شد و گفت:
ـ نگران نباشید فقط بدونین تهیه می شه.
سپس دست مرا کشید وبعد از گوشزد کردن آخرین تذکرات رفتیم. یک دست آینه و شمعدان نقره زیبا به همراه یک قرآن نفیس طلا کوب با جلد ابریشمین و جعبه ی نقره اعلا هدیه ی سفره ی عقد من بود.
کل اون هفته مثل یک خواب گذشت. هر چقدر به ذهنم فشار می آورم چیز زیادی به ذهنم نمی یاد. از طرف ما همکار های مامان و بابا و دوستان من تنها دعوتی ها بودند. آخه من و مامان فامیل در ایران نداشتیم بجز عمه ام که هرگز ندیده بودمش و فکر هم نمی کردم دلش بخواد ببینمش.
نگار و پانی و یاسی برای مدت ها در شوک بودند یعنی حق داشتند چون تازه وقتی کارت به دستشون رسید تازه از موضوع باخبر شدند و کلی توی سر و کله ی هم زدیم تا دست از سرم بردارند و من ماجرا رو واسشون بگم.
خیلی زود پنج شنبه ی موعود از راه رسید.. صبح مامان بیدارم کرد و دوش گرفتم و صبحانه خوردیم و با مامان رفتیم آرایش گاه. حاج خانم و دخترهایش و مهیا و مبینا و حسنی هم آمده بودند.
صورت حاج خانم ونفیسه و سمیه و مائده نگران بود. آرایشگر شروع کرد روی سر و صورتم کار کردن. مامان گفت:
ـ خیلی ساده است انگار اصلاً آرایش نداره.
آرایشگر گفت:
ـ آخه این دختر آرایش نمی خواد بس که خوشگله هزار ماشاءالـ... .حاج خانم به خانمی که اسپند برام دود می کرد شاباش سنگینی داد. از خانم آرایشگر خواستم موهام رو وقتی از بیگودی در آورد سشوار کنه و دورم بریزه.با تعجب گفت:
ـ وا، پس من برا چی سر تو رو اینقدر پیچیدم دختر.
ـ نمی دونم.
ـ آخه نمی شه که تو عروسی باید یه فرقی داشته باشی.
توی آینه نگاه کردم همونجوری هم خیلی عوض شده بود توی مدتی که با مهیا بودم از هر فرصتی استفاده می کرد تا با مهربانی و طوری که بهم بر نخوره از اخلاق ها و خواسته های امیر محمد برام بگه و حالا می دانستم از آرایش غلیظ و رنگ وارنگ خوشش نمی آید. دو روز قبل آمده بودم همان جا اصلاح و ابروکردم و حالا صورت صفیدتر از قبلم با ابروهای خوش حالت که کمی به سمت بالا بود برای خودم هم غریبه بود.
دوباره گفتم:
ـ خواهش می کنم اگر می شه موهام رو باز بذارین و یه رژ لب کمرنگ هم برام بزنین. خانم آرایشگر که معلوم بود خیلی حرصش گرفته گفت:
ـ فقط یه رژ لب که نمی شه دختر، مامانت گفت ملایم منم گفتم چشم. هرجاشو دوست نداشتی پاک کن.
و من هم با تردید چشم هایم را بستم تا پایان کار را ببینم. وقتی با نوازش دست خانم آرایشگر چشم هایم را باز کردم خیال کردم یک سال گذشته که گفت:
ـ من توی این همه سال کار تا حالا زیر یک ساعت عروس درست نکردم.
و به آینه اشاره کرد. موهایم لخت دورم ریخته بود با چشمانی که به طرز ملایمی با ریمل و مداد و سایه صدفی خمارتر شده بود ورژگونه صورتی ملایم و رژ رنگ لبم و پنکیک همرنگ پوستم به واسطه توازن رنگ ها چقدر صورتم را عوض کرده بود. خانم آرایشگر که انگار خودش هم باورش نمی شد گفت:
ـ من تورو توی 15دقیقه آرایش کردم و نیم ساعت هم روی موهات کار کردم. همین، دختر تو مثل پریا شدی.
خواهش کردم اول لباس تنم کنم و بعد همه مرا ببینند. چون می ترسیدم بقیه از این سادگی خوششون نیاد. با کمک او و یکی دیگه از همکارانش لباس و کفش و لایه های ژپون رو تنم کردم و تور روی سرم رو به وسیله دو گیره به موهام وصل کردند. وقتی خودم را دیدم خیلی خوشحال شدم شده بود همونی که می خواستم. آنقدر خوشحال بودم که دست هایم می لرزید. خانم آرایشگر ذوق زده با دست های لرزان دستکش کوتاه گیپور شیری رنگم را دستم کرد و بعد چشم هایم را بستم و وقتی باز کردم همه جا سکوت بود. همه مبهوت من بودند. حاج خانم دستش را روی قلبش گذاشت و زد زیر گریه.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
مهیا پرید بغلم کرد و گفت:
ـ ای خدا دختر مثل فرشته ها شدی.
لبخند زدم و گفتم:
ـ تو که خودت خوشگل تری.
و واقعاً هم مهیا خوشگل شده بود. موهای خوش فرم دورش ریخته بود و با آرایش ملایمی، چشم های آشنایش(مثه امیر محمد بود چشماش) که رنگش را هیچ کس نمی دانست زینت داده بود. لباس سبز ملایمی به تن داشت .در عین سادگی، زیبا.
مبینا و حسنی هم ناز شده بودند. مامان موهایش را کوتاه کرده بود با مش عسلی و آرایش ملایم، کت دامن بلند مجلسی و چسبان به رنگ سبز خاکستری. حاج خانم موهایش را جمع کرده بود با لباس دو تکهی کرم قهوه ای که رنگ هایش در هم قاطی شده بودند. وقتی بغلم گرفت گفت:
ـ چقدر ناز شدی فرشته خانم امیدوارم پیشت روسفید بشم.
نمی دونستم منظورش چیه. نفیسه که به طرز جالبی سعی می کرد لباس شب طوسی نقره ایش رو از روی زمین جمع کند گوشی به دست انگار از زیر نگاه من فرار می کرد.
مائده کنار در جبهه گرفته بود و سعی می کرد خوش را با تارهای آویزان شینیونش مشغول کند. هراز گاهی نگاهش به سمت در می رفت.بعد سریع سالن را زیر نظر گرفت سپس سرش را پائین انداخت و به کت و دامن خوش طلایی رنگ خوش دوخت و چسبانش زل زد. سمیه و مامان دور حاج خانم را گرفته بودند و سعی می کردند جوری که من نفهمم پچ پچ کنند.
ای خدا حوصله ام سر رفت بس که آمار دور و برم رو گرفتم پس چرا نمی ریم؟! یکهو دیدم نفیسه درحالی که جلو دامنش را به دست گرفته بود دوید و یه چیزی توی گوش مائده گفت و رفت طرف مامانش و مائده هم اگر فریاد مهیا نبود بی چادر بیرون رفته بود. حاج خانم که حالا چادرش روی سرش بود بیرون رفت و به دنبال او مامان و سمیه. نفیسه که با کلافگی داشت خودش رو توی مانتو و روسری جا می داد و مائده که عصبی از پیدا نکردن وسایلش چادر مهیا را قاپید و بیرون پرید. حسنی از لای در نگاه کرد و بالاخره با چشم و ابرو آرام به مهیا گفت:
ـ دایی اومده!
مهیا لبخند می زد و من را به سینه فشرد و گفت:
ـ خوب الحمدالـ... ،پاشو عروس خانم که باید بریم عروسی.
مائده برگشت و با عجله چادر مهیا را داد و رفت مانتو و روسری و چادرش را که حسنی برایش آورده بود بردارد ولی وسط راه برگشت و گفت:
ـ ای وای خاک برسرم داشت یادم می رفت بدویید تیام رو حاضر کنیم.
با کمک خانم آرایشگر تورم را روی صورتم کشیدند. مائده چادر شیری رنگ حریر که رویش رگه های طلایی داشت روی سرم منظم کرد و به مهیا گفت:
ـ بگو آماده اس.
در عرض چند ثانیه فیلمبردار و عکاس مشغول شدن و در حالی که یکی از همکاراشون به زور سمیه و نفیسه را می فرستاد تو ،مامان و حاج خانم اما با عجله در حال درست کردن سر و ظاهرشو بودند. وقتی صدای هلهله بلند شد سرم را بالا کردم ولی از زیر اون همه تور چیزی نمی دیدم.خیلی سریع دسته گلی را گذاشت توی دستم و در جواب فیلمبردار که می گفت:
ـ تور صورت عروس خانم رو بالا بزنید آقا داماد.
در میان بوی خفه ی اسپند با کلافگی تور روی صورتم را بالا زد و نگاهم در سردترین نگاهی که در زندگیم دیدم منجمد شد. خیچ حرفی نزد خیلی آهسته به دستور فیلمبردار تور را انداخت روی صورتم و بعد از بوسیدن دست مامانم و مامانش در سوار شدن توی ماشین کمکم کرد. می شنیدم که حاج خانم اصرار داره باهامون بیاد اما نفیسه گفت:
ـ مامان نمی شه که، نگران نباش ما هم پشت سرشون می ریم دیگه.
توی ماشین سکوت بود و سکوت. یک بار فیلمبردار سوار ماشین شد و چند صحنه فیلم گرفت. بعد جلوی باغ پیاده شدیم و دستورات عکاس و فیلمبردار را اجرا کردیم. معلوم بود امیر محمد حسابی از دست خانم های فیلمبردار و عکاس کلافه شده بود. چون بهش می گفتند باید لبخند بزنه یا مثلاً من را بغل کنه یا توی صورتم نگاه کنه یا من رو ببوسه و من می دیدم که او من رو نمی بینه ولی من می دیدمش، خوش تیپ تر از همیشه شده بود.با کت شلوار کرم رنگ و بلوز شکلاتی روشن و کراوات طلایی مات و موهای بالا زده اش . وقتی خانم عکاس گفت مرا بغل بگیره و با دست چانه ام را بالا بیاورد. چقدر جدی این کار را کرد باید به نگاهش خیره می شدم این چیزی بود که خانم عکاس می خواست ولی مگه می شد؟! مگه جرأت می کردم، چنان خشمی توی نگاهش بود و حالا روی چونه ام احساسش می کردم که دعا می کردم زودتر برم پیش مامانم و این بساط عکس و فیلم جمع بشه. بعد از اون سفره عقد بود و خطبه عاقد و جواب من و هلهله ی زنان و حلقه امیر محمد که با دستان سرد و محکمش تقریباً انگشتان لرزان من را خُرد کرد.و بعد از مراسم که به شوخی و خنده و شادی نگار و پانی و یاسی و مهیا و حسنی و مبینا همه چیز یادم رفت به غیر از وقتی که امیر محمد به سالن زنانه آمد که خوشبختانه دو مرتبه کوتاه بود و بعد از عکس و فیلم خیلی جدی از جایش بلند شد و رفت و من شام را با بچه ها خوردم. اون قدر از من تعریف کردند و قبان صدقه ام رفتند که حسابش از دستم خارج شده بود. آخر های مجلس بود که حاج خانم هراسان آمد و مرا به اتاق عقد برد . نفیسه هم با عجله آمد که امیر محمد با عصبانیت گفت:
ـ شما بیرون لطفاً، مامان با شما هم بودم.
ـ وا خاک بر سرم مگه می شه من این بچه رو تنها بذارم با تو!؟ روز مرگم باشه.
و من را به خود چسباند. امیر محمد گفت:
ـ مامان ازت خواهش می کنم.
هر چی می خوای بگی جلوی من می گی.
از ترسم از خدا خواستم حاج خانم نظرش عوض نشه.
ـ خیلی خوب حالا که خیلی دلتون می خواد از این عروسک بزک کردتون بپرسید با اجازه ی کی جلوی دوربین آدمای غریبه وایسادی...ها، بابا عجب بدبختی گرفتار شدم. د...آخه اگه زن این مدلی می خواستی حاج خانم خودم هزار جور ،رنگ و وارنگ برات سراغ داشتم که حداقل شعور و احترام گذاشتن رو داشته باشن. بدبختم کردی حاج خانم بیچارم کردی بابا، ای خدا نور به قبرتون بباره معین، سبحان. د، آخه این چه کاری بود سر من آوردین. خودتون حال کردین شهید شدین، اونم از فائزه خانم که دیگه چی بگم. اون وقت حالا من باید جور همشون رو پس بدم.
حاج خانم با عصبانیت رفت تو سینه ی امیر محمد و گفت:
ـ چیه دلت پُره! نبینم صدات رو برای من بلند کنی ...ها بابات که باباته ،هنوز صداش رو رو من بلند نکرده. پسره نادون این طرز صحبت کردن درباره برادر و خواهرته که دستشون از دنیا کوتاهه. دختره مثل قرص ماه زنت شده دلتم بخواد. دلت از جای دیگه پُره چرا سر این خالی می کنی؟
امیر محمد که حسابی معلوم بود جا زده گفت:
ـ غلط کردم صدام رو روی شما بلند کنم. من جرأت این حرفا رو ندارم حاج خانم، به خدا من داداشام رو ،آبجیم رو مثل چشمام می خوام. به روحشون قسم قصدم توهین بهشون نیست. حاج خانم من دارم دیوونه می شم دلت برام بسوزه من یه دونه پسرت، د آخه حاج خانم داغم به دلت می مونه ها...
ـ زبونت رو گاز بگیر پسره ی بی حیا.
امیر محمد که انگار جون تازه گرفته باشه گفت:
ـ من که گفتم شما برو من با این کار دارم حاج خانم. بدن لخت ناموسم، موهای پریشون زنم جلوی چشم این پسرک ها بود. داشتن می خوردنش، شما بگو من چه کار کنم؟
ـ خوب به این بچه چه مربوط؟
ـ خوب شما لطف کنین از اون بچه بپرسین با اجازه ی کی وایساده با دوربین کس و نا کس عکس انداخته؟!
حسابی جا خوردم. داشتم می لرزیدم .حاج خانم با دیدنم به طرفم آمد و من را بغل گرفت و گفت:
ـ چیه عزیزم، تیام جان حالت خوب نیست؟
در حالی که کنترل زبانم را از دست داده بودم گفتم:
ـ نـ خـ خـ و بم.
وقتی به خودم آمدم که حاج خانم لیوان آب قند به دست صدام می زد و امیر محمد با بند کروات شل شده و یقه ی باز و بدون کُت جلوم زانو زده بود و بادم می زد.
ـ ببین چه کار می کنی محمد؟ ببین چه به سرم می یاری؟ (صدای حاج خانم بغض آلود بود)
ـ به خدا حاج خانم دست خودم نیست، خوب فکر کن ببین اگه عکس مهیا و بقیه هم می دیدم دیوونه می شدم این که دیگه بلا نسبت زنمه. د ،آخه مادر جونم این دختر یه لحظه نمی شینه به خودش زحمت بده حالا که عروس این خانواده شدم چه غلطایی نکنم که شرمندشون نکنم.
حاج خانم با صدای گرفته گفت:
ـ این بچه اس یاد می گیره. از قصد که نکرده. من مطمئنم.
ـ ولی من مطمئن نیستم. من چرا عقلم رو دادم دست شما که واسم یه بچه بگیرین. د،آخه من حوصله بچه تربیت کردن داشتم خودم بچه دار می شدم.
ـ انشاء الـ... بچه دار هم می شی.
امیر محمد یکهو مثل فنر از جا پرید و گفت:
ـ من غلط بکنم، تا این جلوی پای شماست بچه چیه؟
ـ به موقعش تیام بزرگ می شه من هم سن تیام بودم بچه بغلم بود. بچه آدم رو بزرگ می کنه.
ـ آها خیلی خوب عالی شد .پس مشکل بچه است. پس می شه اول به این بچه بگین بچه چطوری درست می شه؟!لا اله الا ال... آخه مامان من دارم می گم نره شما می گین بدوش. من می گم با اصل ماجرا مشکل دارم، بچه دار شم! یکی دیگه رو هم بدبخت کنم. خواهش می کنم اجازه بدین من با این کار دارم...
ـ این اسم داره اسمش هم تیامه.( من را به سینه اش فشرد) بچه ام زهره اش آب شده ببین چطوری مثل گنجشک می لرزه. د آخه بی انصاف دلت نمی سوزه؟!
محمد صورتش را با دستاش پنهان کرد و بعد دستانش را فرو کرد توی موهاش و گفت:
ـ شما راست می گی حاج خانم ، اشتباه از منه. فقط یه چیزی رو یه بار دیگه می گم ،اگه یه بار دیگه یه عکس از این رو تو دست این و اون دیدم به ارواح خاک فائزه نمی گذرم.
کُتش را برداشت و از اتاق بیرون زد. کلی توی بغل حاج خانم گریه کردم تا به نفس نفس افتادم. حاج خانم آرومم کرد و بهم دلداری داد و گفت:
ـ باید خوشحال باشی که امیر محمد بهت حساسه که این جوری غیرتی می شه. امیر محمد خیلی متعصبه کم کم رگ خوابش دستت می یاد.
آرام شدم و به سالن برگشتیم ولی دیگه مثل قبل نمی خندیدم .آخرای مجلس بود و تقریباً همه رفته بودند. حاج آقا دست من را توی دست امیر محمد گذاشت و به مامان گفت:
ـ خانم دکتر خیالت راحت، یه شیر پشت دخترته.
مامان لبخند محزونی زد و گفت:
ـ می دونم، خسرو بود خیلی خوشحال می شد.
حاج خانم گفت:
ـ خدا بیامرزدش خسرو خان رو، نور به قبرش بباره، مرد بزرگی بود . انشاءالـ... که قابل نگهداری امانتیش باشیم.
ـ شما خانمین حاج خانم.
و همدیگر را در آغوش گرفتند. وقتی به خودم آمدم مدت ها بود که امیر محمد دستم را رها کرده بود. شب برگشتم خونه و توی بغل مامان خوابیدم. فردای آن روز به اتفاق خانواده ی ضرغام پیش بابا رفتیم. خیلی گریه کردم دلم براش تنگ شده بود. از فردای آن روز مامان سرش شلوغ شد چون در تدارک کار هایش بود. وسایل من هم به کمک عشرت خانم و دوتا کارگر به منزل حاج آقا منتقل شد. کم کم تمام وسایل خانه جمع شد. فرش های ابریشمی مامان بسته بندی شد و به همراه خیلی از وسایل دیگه اش در میان گریه ی من یا فروخته شد یا فرستاده شد انبار پائین. آدم ها می آمدند و می رفتند و خانه را می دیدند. مامان خانه را به بنگاه سپرد که اجاره اش بدهد. و ماشین خودش و بابا را فروخت چون من گواهینا مه نداشتم و درضمن امیر محمد یک ماشین به من بدهکار بود.
تار و کتاب حافظ و دَف بابا به اضافه ی یک سری دیگه از وسایلش چیزایی بود که با خودم به خونه ی حاجی ضرغام بردم. با همه اصرار حاج خانم مامان راضی نشد روز های باقی مانده را مهمون خونه ی اونها باشه. و یک اتاق توی هتل استقلال گرفت که خودم و خودش با هم باشیم. ناگفته نماند که عشرت خانم هم دیگه تقریباً ساکن خانه ی حاج خانم شده بود یعنی حاج خانم با اصرار نگهش داشت و گفت:
ـ اقلاً اینجا با ایران خانم هم صحبت و کمک حال هم می شوید.
عشرت خانم هم که از خدا خواسته بود قبول کرد. با وجود او فکر وسایلی را هم که به آنجا فرستاده بودم نمی کردم. مِن جمله کتاب های درسیم.
بعضی وقت ها توی بغل مامان گریه می کردم بعضی وقت ها می گفتم می خوام باهاش برم. بعضی وقت ها می گفتم بمونه بعضی وقت ها هم تسلیم سرنوشت می شدم. مامان دلداریم می داد و می گفت:
ـ زمان همه چیز رو درست می کنه.
مامان خیلی سفارش می کرد. از این که توی خونه ی حاج ضرغام مواظب رفتارم باشم و خیلی بهشون احترام بذارم. و به من اطمینان می داد که خیالش راحته، من می تونم، چون دختر خیلی خوبیم. با مامان به بانک رفتیم و مامان یک حساب مشترک به نام من و خودش برای پول های اسباب و اثاثیه و ماشین باز کردیم. این جوری خیالش راحت بود من به پول دسترسی دارم. پول اجاره خانه هم به حسابی که پول حقوق بابا واریز می شد می آمد برای روز مبادام. برای مامان این چیز ها خیلی مهم بود. بعضی وقت ها به خانه ی حاج خانم سر می زدیم برای نهار یا شام ولی زود می رفتیم تا بیشتر با هم باشیم. بیشتر وقت ها امیر محمد نبود یا اگر هم بود یک سایه کمرنگ بود.
با مامان به بابا هم سر می زدیم. روز قبل از رفتنش هم پیش بابا رفتیم و کلی حرف زدیم. توی یک چشم به هم زدن روز خداحافظی رسید.
اونقدر گریه کردم که دل همه کباب شد یعنی حاج خانم و حاج آقا ضرغام و عشرت خانم ، امیر محمد اما خیلی رسمی دست مادرم را که حالا محرمش بود فشرد و مامانم او را به طرفی کشید و در گوشش چیزی گفت و او هم سرش را تکان می داد.
مامان رفت. در ماشین حاج خانم و عشرت خانم هردو بغلم کرده بودند و من اشک می ریختم. خیلی برایم سخت بود. وقتی به خانه رسیدیم حاج خانم گفت:
ـ امشب پیش خودم بخواب.
و من قبول نکردم درست نبود هنوز نرسیده مایه ی آزارشان شوم. برای همین با حاج خانم و عشرت خانم به طبقه بالا و اتاق جدیدم رفتم.
-------------------------------------------------
دوس جونا اگر تایپش زیاد ایراد داره تو صفحه ی پرو فایلم برام اون تیکه رو مشخص کنید تا ویرایش کنم!!!
میســـــــــــــییییییی دوستون دارمــــــــــــــــــم زیـــــــــــــــــــــاد
:gol:


 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
فصل10
در را که باز کردم یک اتاق کامل مبله با پرده های ساتن راه راه گلبهی تیره و صورتی روشن ،سرویس خواب دونفره نباتی رنگ که رگه های طلایی داشت و روتختی ملحفه ست پرده ها بود. یک فرش 6متری تبریز تمام ابریشم با رنگ آمیزی شاد که خیلی هم گابهی داشت.فضای اتاق را می پوشاند. حتی چراغ خواب های دو طرف تخت با پرده ها هماهنگ بود. لوستر اتاق که با کریستال های شفاف اتاق را نورانی تر می کرد خیره کننده بود. طفلکی حاج خانم سنگ تمام گذاشته بود تا من را خوشحال کند. نمی توانستم جواب این همه محبت را ندهم ،صورتش را بوسیدم و از او خیلی تشکر ردم.
شب عشرت خانم پیشم موند تا تنها نباشم. چیزی به کنکور نمانده بود از فردای اون روز با هر بدبختی بود کتاب هایم را دوباره باز کردم. روز ها سرگرم درس خواندن بودم جوری که بعضی وقت ها ناهار را جا به جا می خوردم. البته نه این که تمام حواسم به درس بود بیشتر وقت ها را در هپروت سیر می کردم. از خانه بیرون نمی رفتم ،شب ها شامم را با حاج خانم و حاج آقا می خوردم اکثر مواقع امیر محمد نبود یا اگر هم بود همان وجود خالی.
جمعه ها با حاج خانم و حاج آقا پیش بابا می رفتم. نفیسه خانم و سمیه خانم و مائده و بچه ها هم می آمدند سر می زدند.البته مهیا نمی آمد .نفیسه خانم می گفت طفلک شبانه روز تست می زند. حسنی هم تازگی ها کم پیدا شده بود که به گفته ی مادرش مشغول کلاس های تقویتی و کنکور شده بود. به حال مهیا غبطه می خوردم که این قدر با اراده پیش می ره اما من هرچه بیش تر به کنکور نزدیک می شدیم بی هدف تر می شدم. برای کنکور آزاد و سراسری هیچ کدام استرسی نداشتم چون دلیلی هم نداشت استرس داشته باشم چون سوال های زیادی را نمی توانستم جواب بدم. خودم را هم اذیت نمی کردم. البته اونقدر ها هم اوضاع بد نبود ولی چیزی را که مامان می خواست می دونستم با اوضاع درصد های من نشدنی بود. بعد از کنکور هم چنان تنها بودم البته مهیا بیشتر سر می زد گاهی هم با هم پیاده روی می رفتیم و من از طبیعت اطراف و هر چیز دیگه ای که توجهم را جلب می کرد عکس می گرفتم.
به زور سمیه و مائده باهاشون به آرایشگاه می رفتم ولی نمی دانستم برای چی باید صورتم را تمیز کنم. متوجه شده بودم از وقتی رسما زن امیر محمد شده بودم کمتر می بینمش و یا اصلاً نمی بینمش. بعضی وقت ها از کارم و از عجولانه بودن تصمیمم پشیمان می شدم.
از نگار و یاسی و پانی هم بی خبر نبودم. بعضی وقت ها روی موبایل و بعضی وقت ها توی چت ،بعضی وقت ها کافی شاپ خلاصه از هم مطلع می شدیم.
حاج خانم و حاج آقا می خواستن به کربلا و نجف مشرف بشن که سر و کله ی امیر محمد پیدا شد. آقا جون کلی سفارشات کرد و حاج خانم با دل نگرانی و هزار تا قسم و آیه و این که هیچ کس نیست و نفیسه و سمیه و مائده هم مسافرت هستند و نکند تنهایش بگذاری از من دل کند.
خیلی گریه کردم عشرت خانم رفته بود شیراز به پسر بی معرفتش که مریض شده بود سر بزند و از شانس بدم تنهای تنها بودم. از آن شب امیر محمد زود تر خانه می آمد یعنی فکر کنم بعد از این که حاج خانم و حاج آقا را رساند یکراست برگشت خانه.
سعی می کردم کمتر جلوی چشمش آفتابی شوم که مبادا دعوایمان شود. ولی بعد از تنهایی دلهره به جونم می افتاد. هر جوری بود تا شام را صبر کردم و شام را در سکوت خوردیم. ایران خانم میز را جمع کرد و رفت به آپارتمان خودش که بخوابد.
حالا دیگه فقط من و امیر محمد بودیم در حالی که به صفحه ی لپ تاپش زُل زده بود با یک دست چای می خورد و با یک دست تایپ می کرد.
سعی می کرد خودش را با لپ تاپش مشغول نشون بده و من زیر چشمی براندازش می کردم. ای خدا چه اُبهتی، چه قیافه ای ،چه هیکلی، چرا این قدر بد اخلاقه آخه؟ و بدون این که بدانم ،جمله ی آخر را بلند گفتم.
حالا امیر محمد با تعجب به من خیره شد و لیوان چایی بین زمین و هوا موند. به خودم لعنت فرستادم و آب دهانم را قورت دادم و جمع و جور نشستم. چند لحظه طول کشید تا بالاخره گفت:
ـ تو چیزی گفتی؟
ـ هان، کی ،مـ ن ...خـ خـ خوب آ... آره، یعنی گفتم که خوب ،آخه ،من نمی دونم تو چرا با من حرف نمی زنی؟
سرش را کج کرد و در حالی که به من زُل زده بود گفت:
ـ واقعاً نمی دونی؟!
ـ خـ خوبنه.
با کلافگی گفت:
ـ من دوست ندارم با تو حرف بزنم مگه زوره؟!
با خجالت گفتم:
ـ خوب زور که نه ولی آخه من...
هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که تلفنش زنگ خورد و امیر محمد بعد از چندتا آره و نه بلند شد و رفت توی اتاقش، دلم خیلی گرفت ،برای همین قهر کردم و رفتم بالا. نمی دانم نصف شب چه ساعتی بود که با صدای رعد و برق مهیبی از جا پریدم و از اتاقم بیرون دویدم و از پله ها پایین سرازیر شدم .گریان دور خودم چرخیدم و مثل فشنگ پریدم توی اتاقش.
امیر محمد سیخ نشست و لامپ کنار تخت را روشن کرد. مثل بچه ها گریه می کردم و از این پا به آن پا می شدم. بعد از یک لحظه که افکارش را جمع کرد انگار خواب از سرش پرید چون آمد و بغلم کرد. سرم بدون هیچ مانعی روی سینه ی آهنی اش بود. ای خدا چقدر زود احساس آرامش کردم. در حالی که انگشتانش را لا به لای موهایم نوازش می کرد. آرام گفت:
ـ هی ،تو چت شده؟ آروم باش چیزی نیست.
و من دوباره زدم زیر گریه و گفتم:
ـ من مامانم رو می خوام.
بعد از چند دقیقه، روی تخت کنارش بودم و در حالی که پتو را رویم می کشید گفت:
ـ همین جا بخواب. اینجوری دیگه تنها نیستی. خوبه؟
با چشم هایم قدر دانی کردم و سرم را تکان دادم و خیلی سریع به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم نمی دانستم کجا هستم و یا زمان چه وقتیه و هنوز گیج خواب بودم. توی رخت خواب چرخ کوچکی زدم .صدای شُر شُر آب مثل لالایی بود. بعد از مدتی صدا قطع شد. هنوز نمی خواستم حرکت کنم بیدار بودم ولی تنبلی می کردم، وقتی سر جایم نشستم امیر محمد داشت کمربندش را می بست و پیراهنش را از زیر کمربند مرتب می کرد.
نیم نگاهی به من انداخت داشتم خیره نگاهش می کردم. آرام پرسید:
ـ خوب خوابیدی؟
ـ اوهوم!
و ملحفه را کشیدم بالاتر و دور خودم پیچیدم. گفت:
ـ سعی می کنم زود بیام. به ایران خانم می گم جایی نره، کاری داشتی زنگ بزن به موبایلم.
ـ چشم.
نگاهش را به نگاهم دوخت و برای چند دقیقه خیره ماند و گفت:
ـ خوب من دیگه دارم می رم. خداحافظ.
ـ خداحافظ.
آن روز از همیشه آرامتر بودم .حس خوبی بود مثل امنیت پدر و مادر، یه تکیه گاه یه سر پناه یه شوهر. شاید احمقانه بود که اینجوری فکر کنم ولی حالم خیلی بهتر بود حتی مامان هم این را از صدایم فهمید. حالا دیگه به آپارتمان خودش نقل مکان کرده بود ، یه آپارتمان دو خوابه توی قلب شهر و روی آب، می دانستم کتاب ها را کجا چیده مبل های پارچه ای سفید یک سره رو چه جوری گذاشته یا میز و صندلی بامبو را نزدیک اوپن آشپزخانه قرار داده.
مامان در دانشگاه میامی جایی که خودش فارغ التحصیل شده بود، استادیار بود. روی یک کار تحقیقاتی راجع به بچه های دوزبانه کار می کرد. خیلی سریع خودش را اُخت کرد طوری که انگار همیشه اونجا بوده.
مامان از دانشگاه می گفت و از بخش آرشیتکتی دانشگاه با ذوق حرف می زد.ای خدا چطور بهش حالی کنم من از این رشته متنفرم. من می خوام هنر بخونم می خوام عکاس بشم.
اون روز امیر محمد ساعت 6خونه بود سرش رو با لتویزیون و لپ تاپش گرم کرد . وقتی برایش چایی و میوه را بردم داشت نمازش را می خواند. و شام را با هم خوردیم و با هم دیگه یک فیلم زیبای خارجی نگاه کردیم که من خیلی گریه کردم. موقع خواب در حالی که با رو در بایستی به سمت پله ها می رفتم صدای امیر محمد که قشنگ ترین آهنگی بود که تا اون زمان شنیده بودم گفت:
ـ وسایلت رو بیار تا وقتی که مامان اینا بیان پایین بخواب.
به سرعت طبقه ی بالا رفتم و وسایلم رو برداشتم و دو پله یکی آمدم پایین. حتی زیر پیراهن سفید و شلوار راحتی آبی به تنش برازنده بود و عضله های بدنش توی آن نمایان تر بود. لباس خوابم را پوشیدم و مسواکم را زدم و از حمام که آمدم بیرون هنوز نخوابیده بود و داشت کنار تخت با شبکه های تلویزیون ور می رفت. من را که دید با دهان باز یکی دو دقیقه معطل ماند و بعد دوباره به تلویزیون خیره شد. راستش خودم هم خجالت کشیدم با این که این مسئله هیچ وقت قبل از امیر محمد برایم مهم نبود اما حالا با زیر پوش رکابی و شلوارک کوتاه سفید احساس می کردم چیزی تنم نیست. وقت های دیگه می گفتم«خوب می خوام بخوابم نمی وام که برم عروسی.»
آرام به سمت تخت رفتم و در حالی که سرخ شده بودم آرام موهایم را به یک طرف گردنم ریختم ،می دانستم امیر محمد هنوز حواسش به من است. پتو را کنار زدم و سریع زیرش رفتم و گفتم:
ـ شب بخیر.
خیلی آرام و بدون این که نیم نگاهی به سمت من کند گفت:
ـ شب بخیر.
آن شب خیلی راحت خوابیدم و اشکال اینجا بود که خیلی سریع به خوابیدن در کنار امیر محمد عادت کردم جوری که دلم نمی خواست دیگه از کنارش برم. حتی روزها دو سه بار می رفتم و بالشتش را بغل می گرفتم و بویش را با تمام وجود استنشاق می کردم.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
بیشتر از دوهفته گذشته بود که یک جمعه امیر محمد من را سر خاک بابا بُرد. حاج خانم و حاج آقا قرار بود تا چند روز دیگه برگردند .دل توی دلم نبود از طرفی خوشحال بودم که حاج خانم داره می یاد و از طرفی هم دلم گرفته بود که باید برگردم توی اتاقم بدون امیر محمد بخوابم. دو سه روز قبل از برگشتن حاج خانم نفیسه و سمیه و مائده هم از دوبی برگشتند و حسابی سرگرم بودم. البته شب ها اصلاً به مهیا تعارف نمی کردم بماند و هر چقدر هم اون ها اصرار می کردند که شب ها باهاشون برم قبول نمی کردم. یک بار اون قدر نفیسه اصرار کرد که یکهو امیر محمد پرید وسط بحث ما و گفت:
ـ صحیح نیست نفیسه جان وقتی شوهرش خونه اس بیاد خونه ی شما، مردم چی می گن؟
و نفیسه گفت:
ـ خوب اینم حرف حسابه!
و به این ترتیب قائله را ختم به خیر کرد. قند توی دلم آب می شد وقتی می دیدم امیر محمد بدش نمی یاد کنار من باشه. از این که بعضی وقت ها نیمه شب سرم کنار شونه هاش بود دلم غش می رفت.
به مناسبت ورود حاج خانم اینا کوچه چراغونی شد و پارچه های تبریک بود که به در و دیوار کوچه آویزون می شد. وقتی حاج خانم و حاج آقا بغلم گرفتند دوباره همون حس آرامش را داشتم مثل وقتی که کنار امیر محمد بودم، همهی فکرم شده بود امیر محمد.
آن شب تا دیر وقت ماندند برای همین شب مهیا پیش من ماند. شب سختی را پشت سر گذاشتم چون خوابم نمی برد. امیدوار بودم امیر محمد هم مثل من بی خواب شده باشه. برای همین صبح زود از خواب بیدار شدم تا ببینم برای صبحانه می یاد حالش چطوره؟ وقتی ندیدمش گفتم:
ـایران خانم، امیر محمد کجاست؟
ایران خانم جواب داد:
ـ آقا صبح علی الطلوع بعد از نماز صبح از خونه زدند بیرون .بی ناشتا، حوصله هم نداشتند.
دلم هوری ریخت پایین، ای خدا این دوباره قایم موشک بازیش گرفت.
از خودم بدم اومد چون برای یک لحظه آرزو کردم کاش حاج خانم و حاج آقا نیامده بودند.
آن شب امیر محمد برای شام نیامد. روز بعد دیگه داشتم کلافه می شدم. مهیا رفت خونه ی خودشون برای همین نصف شب از فرصت استفاده کردم و رفتم توی اتاقش روی تخت دراز کشیدم. از گرمای بدنم چرخید و با دیدن من آرام گفت:
ـ تو اینجا چکار می کنی؟
ـ شما کجائین؟ تشریف ندارین، سایتون سنگینه.
ـ تیام بد موقعی رو برای بحث انتخاب کردی .من خوابم می یاد.
ـ خوب منم خوابم می یاد ولی تنهایی خوابم نمی بره.
ـ خوبیت نداره ما رو توی یه اتاق ببینن.
ـ آخه چرا مگه من زنت نیستم؟
ـ هنوز که نبردمت خونه ی خودم.
ـ من بالا تنها خوابم نمی بره.
کلافه سرش رو به بالش کوبید و گفت:
ـ قرص خواب بخور.
با حرص گفتم:
ـ این قدر وجودم اذیتت می کنه؟ برای همین با برگشتن حاج خانم بدو بدو رفتی پیش عشقت؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت:
ـ آره!
با گریه از جام بلند شدم و گفتم:
ـ تو هم پستی هم بی غیرت، مثلاً من زنتم ،این چه مسلمونی ای که تو ازش دم می زنی و این قدر من رو اذیت می کنی...
و از اتاق بیرون دویدم. فردای آن روز حالم خیلی بد بود. گیج بودم انگار تب داشتم. وقتی حاج خانم بغلم گرفت سریع لبش را روی پیشانیم گذاشت و گفت:
ـ یا جده سادات حالا من چه خاکی به سرم کنم. این بچه اره تو تب می سوزه ایران خانم به اقبال بگو ماشین حاضر کنه ببرمش دکتر.
و نیم ساعت بعد تو مطب دکتر بودم که دکتر گفت:
ـ به خاطر میزان تب بالا باید آزمایش خون بدهد تا خدایی نکرده وبا نباشد.
حاج خانم گوشه ی صورتش را به دست گرفت و گفت:
ـ دیدی چه خاکی بر سرم شد؟ یا باب الحوائج خودت به فریادم برس.
همان موقع آزمایش ها را انجام دادند و من که نای حرف زدن نداشتم زیر سرم خوابم برد. وقتی بیدار شدم حاج آقا و نفیسه و سمیه و مائده که داشت توی اتاق می چرخید اولین کسانی بودند که دیدم. حاج خانم سریع آمد بالای سرم و گفت:
ـ دختر تو که من رو جون به لب کردی بهتری؟ قربونت برم.
به آرامی چشم هایم را باز و بسته کردم و خواستم چیزی بگم که حاج خانم گفت:
ـ آروم باش.
و بعد رو کرد به گوشه ی اتاق و گفت:
ـ امیر محمد به دکتر بگو بیدار شد.
ای خدا پس امیر محمد هم اینجا بود .چه عالی چقدر خوب یعنی من براش مهم بودم اما نه شاید از روی اجبار اومده. دکتر بالای سرم آمد و گفت:
ـ دختر تو که ما رو لرزوندی.
بعد رو به بقیه گقت:
ـ خدا رو شکر چیز های خطرناکی که فکر می کردم نیست.بیشتر حالت یه شک عصبی به سیستم دفاعی وارد شده و بعد دوباره به طرف من برگشت و گفت:
ـ ببینم عزیزم از چیزی ترسیدی یا نگرانی؟
نمی دونستم چه جوابی بدم . حاج خانم با صدای نگران گفت:
ـ از چی ترسیدی دخترم؟ چیزی اذیتت می کنه بگو عزیزم. دلت برای مامانت تنگ شده؟ می خوای باهاش حرف بزنی؟ از کسی ناراحتی؟
یکهو بغضم ترکید و زدم زیر گریه، نفیسه خانم سریع من را گرفت بغلش و گفت:
ـ آخه چرا داری گریه می کنی دختر خوب؟ می خوای چند روز بیای خونه ی ما بمونی؟
شدت گریه ام بیشتر شد و حاج آقا دست دیگرم را گرفت ،سمیه پاهایم را ماساژ داد و مائده داشت اشک می ریخت. ای خدا چقدر مهربونه برعکس برادرش.
حالا حاج خانم دکتر را به گوشه ای کشیده بود با طومار سوالاتش. مائده که نگرانی در نگاهش موج می زد به کنار اونها رفت. سمیه نظر داد یکم دورم را خلوت کنن و برن عقبتر، فقط نفیسه که دستم توی دستش بود کنارم ماند. لحظه ای بعد دیدم او هم مرا بوسید و کنار رفت. جای خودش را به امیر محمد داد که بی معطلی سرش را کنار گوشم گذاشت و گفت:
ـ این ها برای اینه که حال من پست بی غیرت رو بگیری نه؟
چقدر این مرد احمق بود آخه مگه می شد تب کرد تا حال کسی رو گرفت. با دیدگان شماتت بار و اشک آلودی نگاهش کردم و رویم را برگرداندم. سرش را نزدیکتر کرد نفسش کنار گوشم چقدر آشنا بود و چقدر آرامم می کرد. ای خدا انگار دیگه ضعیف نبودم چقدر از خودم حرصم می گرفت با صدای نا آشنایی که به طور معجزه آسا مهربان بود گفت:
ـ می خوای پیش من باشی؟
بدنم گرم شد چقدر رُک حرف می زد.چقدر راحت می گفت و چقدر سریع به هدف می زد. احساس می کردم دوباره تب دارم. با انگشتش دستم را نوازش کرد و بعد رفت. نیم ساعت بعد دکتر با یک خروار دوا و دستوراتمرخصم کرد .به خونه که رسیدیم سریع به اتاقم منتقل شدم نفیسه کمک کرد حمام بگیرم تا تبم پایین بیاد. لباس خواب نازکی تنم کرد و گفت:
ـ این بهتره.
واقعاً انگار هیچی تنم نبود موهام رو شانه زد و گیس بافت شلی کرد . مهیا با سینی غذا آمد بالا و با کلی خواهش و تمنا و این که کل روز هیچی نخوردی غذا خوردم. یکی یکی به اتاقم می آمدند و یک حرفی می زدند. حاج آقا که می خواست بیاد ملحفه انداختم دورم . حاج آقا دستی به سرم کشید و گفت:
ـ نگران هیچی نباش دخترم امیر محمد از امشب اتاق بقلی می خوابه. هر چیزی اذیتت کرد کافیه صداش کنی! سریع می یاد پیشت باشه دخترم؟
به آرامی سر تکون دادم تا موقع خواب تنها نبودم. حاج خانم دارو هایم را داد و بالاخره چراغ را خاموش کرد و چراغ بغل تختم را روشن گذاشت. ای خدا یعنی واقعاً امیر محمد اتاق بغلی خوابیده ، یعنی این قدر نزدیک! از فکر خوابم نمی برد یکهو دلم گرفت. توی فکر بودم که چکار کنم که یکهو در اتاقم باز شد. فکر کردم حاج خانم آمده به من سر بزنه ولی هیکل آشنای امیر محمد به تختم نزدیک شد. نفسم بند آمده بود. خیلی آرام به طرف دیگه تخت رفت و خوابید. سرم را برگرداندم ،نمیدونستم چی بگم!
با چشم های بسته و لحن ملایم اما سردی گفت:
ـ لازم نیست کسی بدونه من اینجا می خوابم همین که فکر می کنن اتاق بغلی هستم و شب ها بهت سر می زنم کافیه. چراغو خاموش کن.
چشم هایم را بستم و با آرامش کامل به خواب رفتم.
---------------------------------------------
چه دختر گلی شدم من!!!!

باچه شما فقط بخونین و از دکمه ی تشکر استفاده نکنین من که از مراجعات بالا تعداد مخاطب رو می فهمم!!!


 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
اون روز صبح دیر از خواب بیدار شدم و اگر هنوز بوی تنش را کنارم احساس نمی کردم ،باورم نمی شد که دیشب یه رویا نبود. لباس پوشیدم و از پله ها پایین رفتم. حاج خانم با نلفن صحبت می کرد و به محض دیدن من خداحافظی کرد و کل روز نگرانم بود که چی بخورم و کی استراحت کنم .برای استراحت میان روز به اتاق امیر محمد رفتم و با بغل گرفتن بالشتش زودی به خواب رفتم. آن شب حالم خیلی بهتر بود. حاج آقا سر میز شام با لبخند رضایت به امیر محمد که زود آمده بود نگاه می کرد. از آن شب امیر محمد تنهام نگذاشت و شب ها کنارم بود. روز ها به سرعت می گذشت و من با کلاس نقاشی استاد ماهان که با مهربانی غیر قابل انتظار من را پذیرفته بود و با بیرون رفتن با یاسی و پانی و نگار و مهیا سرگرم بودم. زندگی آرام بود ،هر روز با مامان حرف می زدم. جواب کنکور سراسری آمد . رتبه ام مناسب انتخاب رشته ی مهندسی معماری یا عمران نبود. شاید می شد یه رشته ی چپل الچلاغ توی یه منطقه ی دور افتاده قبول بشم اما مامان پا فشاری کرد که همچنان مهندسی معماری را انتخاب کنم. امیر محمد که این روز ها بیشتر دیده می شد و شب ها زودتر به خانه می آمد با کلافگی گفت:
ـ تو با این تراز مزخرف اینجور رشته ها رو قبول نمی شی.
و خلاصه بعد از مدت ها آتش بس دوباره دعوامون شد. یکی اون گفت و یکی من و اونم با عصبانیت از اتاقم رفت و من ماندم و تنهایی و بی خوابی.
حرف هایش را توی ذهنم مرور می کردم .خب دور از حقیقت نبود که من دانشگاه آزاد قبول نمی شدم. یعنی با اون انتخاب رشته های جالبی که مامان کرده بود، حتی اگر انتخاب هفتم که دانشگاه معین می کرد و من نزده بودم قبول می شدم ،نه من می تونستم برم و نه انگیزه ای بود که بخوام برم. وقتی بهش گفتم خوب می رم آمریکا انگار آتیش زیرش گذاشتند چنان پرید و شلوغش کرد که خدا می دانست. عصبانی بود که چرا حتی حرفش رو می زنم ،از این که اگر می خواستم برم آمریکا چرا زن اون شده بودم و چه فکری می کردم که همچین حرفی می زنم. خوب از انصاف به دور نبود من که نمی تونستم بدون شوهرم برم اونور دنیا. چیزی که هیچ کس درک نمی کرد این بود که من به هیچ کدوم از این رشته هایی که مامان و امیر محمد به ن معرفی می کردن علاقه ای نداشتم. واقعاً دلم برای حرف زدن با بابا غش می رفت. اون تنها کسی بود که زبون من رو می فهمید حتی بدون این که چیزی بگم. تنها کسی بود که من را همونجوری که هستم قبول داشت نه اونجوری که می خواست باشم. من می خواستم عکاس باشم خوب مگه چه اشکالی داشت. اما از نظر مامان و امیر محمد این حرف ها اصلاً وجود نداشت. خب مگه زور بود من دوست نداشتم مثل امیر محمد مهندس عمران بشم. اصلاً دوست نداشتم مدام با نقشه و سیمان و گچ سر و کار داشته باشم.بیزار بودم ،رشته ی روانشناسی هم برام رشته ی جذابی نبود و نمی دانستم مامان به چی این رشته این طوری چسبیده! خب اختلاف عقیدست دیگه ،اگر قرار بود همه دکتر و مهندس بشن پس کی تبلیغات کار های ساختمانی همین آقای مهندس ضرغام را انجام می داد، کی پروژه هاش رو ثبت می کرد. واقعاً که چقدر از خودشون متشکرن این امیر محمد و مامان.
اون قدر فکر کردم که صبح شد.صبح از حاج خانم اجازه گرفتم و رفتم پیش مشاور ،حرف های امیر محمد را می زد ولی وقتی دید«نرود میخ آهنین بر سنگ» خسته شد و همه رشته هایی که مامان در خواست کرده بود نوشت و منم پستش کردم. اون شب و فردا شب از امیر محمد خبری نبود .اصلاً فکر نکنم حاج خانم هم ازش خبری داشت چون دو سه بار سربسته از من پرسید:
ـ تیام جان از امیر محمد خبری نداری؟
و من هم گفتم:
ـ نه!
و خودم را سرگرم کارهای حاج خانم کردم .عوض اینکه روز به روز به شوهرم نزدیک بشم به مادر شو هرم نزدیک می شدم و تقریباً دایم با هم بودیم. حاج خانم اصرار داشت من پیشش بنشینم و قرآن بخونیم یا توی جلسات شرکت کنم. به طور غیر مستقیم و مستقیم چند بار به من درباره ی خوندن نماز تذکر داد و خلاصه حسابی مشغول نشون دادن آداب و رسومی بود که من تا اون موقع در زندگیم انجام نداده بودمشون. حاج خانم و سمیه برایم چند تا چادر بریدند از طرح های مختلف مجلسی و بیرونی و چادر نماز. نفیسه یک جانماز ترمه ی سرمه دوزی شده سنگین و قشنگ به همراه مهر کربلا و تسبیح فیروزه نیشابور با انتها ی طلا به من هدیه داد. من هم از آن دسته عروس ها بودم که تا پای جون به خانواده شوهرشون احترام می گذارند.
هر چ
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
من هم از آن دسته عروس ها بودم که تا پای جون به خانواده شوهرشون احترام می گذارند.
هر چه بیشتر توی جلسات خانم طاهری که قرآن را تفسیر می کرد و آموزش رو خوانی قرآن داشت بیشتر شرکت می کردم بیشتر علاقه مند می شدم. حجابم خیلی بهتر شده بود ،دیگه شلوار کوتاه نمی پوشیدم بیرون برم. بعضی از مجالس که همه خانم ها چادر سر می کردند من هم چادر سر می کردم و حالا دیگه یاد گرفته بودم. حالا دیگه حرف زدنم هم ملایم تر شده بود و با عجله و داد حرف نمی زدم، اما تمام این تغییراتی که خودم به وضوح حس می کردم امیر محمد نمی دید و متوجه نبود.
خواستگاری مهیا انجام شد و قرار عقد و عروسی برای شهریور ماه گذاشته شد، توی این مدت امیر محمد غیبش زده بود حاج خانم می گفت «اول بین دوبی در رفت و آمد بود بعد هم برای یک ماه رفته کانادا» خنده دار بود من باید خبر کارهای شوهرم را از این و آن می شنیدم. عشرت خانم مدتی بود که برگشته بود و من دیگه شب ها تنها نبودم. اما جای خالی امیر محمد رو با تمام وجود حس می کردم.
اونقدر درگیر کارهای مهیا در آماده کردن جهزیه و خرید عروسی و سر و لباس و اینجور چیزا بودیم که وقتی جواب کنکور سراسری و بعد آزاد آمد و اسم من توی هیچ کدام نبود ،اصلاً نارا حت نشدم یعنی خودم می دونستم. عوضش وقتی اسم مهیا را توی قبولی های سراسری در رشته ی مهندسی معدن امیر کبیر دیدیم کلی ذوق کردیم که طولی نکشید که با عکس العمل نامزدش که خودش جراح و متخصص چشم بود وا رفتیم.
اون روز پا به پای مهیا گریه کردم. انگار به من گفته بودند که نباید این رشته رو ادامه بدم. در همان گیر و دار امیر محمد برگشت و در حالی که سعی می کرد کاملاً مرا نادیده بگیرد سر رشته ی امور را به دست گرفت و اولین کارش یک جلسه ی خصوصی با مهیا و شوهرش بود که البته من توی اون جلسه جایی نداشتم. و بعد ها از دهان این و آن شنیده که دکتر علوی با شرط و شروط قبول کرده که مهیا در رشته مهندسی معدن ادامه تحصیل بدهد. با این که آشنایی باهاش نداشتم ولی اصلاً ازش خوشم نمی آمد چون فکر می کردم حق نداره برای مهیا تصمیم بگیره. مگه کیه؟!! خدا که نیست استغفرالـ... سریع از تغییر طرز تفکرم خندم گرفت. من هیچ وقت از کلمات و آیات مذهبی در حرف هایم استفاده نمی کردم ولی حالا از هر ده تا حرفم یک ماشاالـ... یا نعوذباالـ... یا استغفرالـ... خارج می شد.
خوبه تازه کار بودم با این که خودم علاقه ی چندانی به رشته های مهندسی نداشتم اما چون می دونستم مهیا چه علاقه ای داره حامی صد در صدش بودم.
روز ها به سرعت می گذشت و من و حاج خانم بعضی مواقع آنقدر خسته بودیم که یکراست می رفتیم و می خوابیدیم اما ارزشش رو داشت. واقعاً خانه ی مهیا قشنگ شده بود و وسایلش خیلی شیک و با سلیقه دستچین شده بود و هر بار که برای کاری به کمک نفیسه می رفتم کلی ازم تشکر می کرد و حاج خانم مدام می گفت « انشاءالـ... روزی خونه ی خودت رو بچینیم.» و من در آرزوی آن روز ها روی ابر ها پرواز می کردم.
امیر محمد تمام کارها که شوهر برای زنش انجام می دهد مثل خرید لباس ،پول دادن و غیره را انجام می داد ولی اصلی ترین چیزی که من تشنه اش بودم، محبت و مهربانی و خوشرویی بود که او اصلاً انجام نمی داد. گاهی سر میز غذا و یا در حین انجام کاری متوجه می شدم که بهم زُل زده اما تا مرا متوجه خودش می دید حالتش عوض شده و جدی می شد و این تغییر برای من عجیب بود ، دایم یک پرسش در سر داشتم و آن این که چرا سعی می کند دائماً از من فاصله بگیرد و مرا نبیند؟
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
فصل 11
روز مراسم من و مبینا و حسنی و سارا ،عمه ی کوچیک مهیا، همراهش به آرایشگاه رفتیم. بس که خانم آرایشگری که مرا برای عقدم درست کرده بود اصرار کرد تا حاضر شدم موهام رو بعد از پیچیدن یک شینیون شل کنم که از همه طرف موهایم به حالت لخت رها شده بود و جلوی موهایم را یک چتری خیلی کوتاه همراهی می کرد. طبق معمول آرایش خیلی ملایمی داشتم ولی این بار با اصرار خانم آرایشگر چشم هایم را سیاه تر کردند که با رنگ مردمک چشم هایم تضاد جالبی داشت. لباسم کرم رنگ و از گردن تا بالای زانو پلیسه و یقه ی آن مثل یک گردنبند به گردنم چسبیده بود . تنها جای کار شده ی لباس پر از سنگ های درخشان قهوه ای و زرد قهوه ای بود و با کفش و کیفم ست بود .از حالت لباس وقتی می چرخیدم و مثل بچه ها احساس آزادی می کردم خیلی خوشم می آمد. آستین حلقه ای بود. با این که لباس بالای زانو بود حتی به خودم زحمت ندادم جوراب پام کنم. یعنی چون کفشم جلویش باز بود ناخن های لاک خورده ام که مثل دستم قرمز آتشین بود باید نمایان می شد. همه با تعجب نگاهم می کردند مهیا در لباس عروسی رویایی بود.
دو تا دختر خاله ی شوهرش که با ما بودند مات و مبهوت نگاهش می کردند خلاصه بعد از این که تور را جلوی صورتش کشیدن و چادر سفید حریر نگین دار را سرش کردیم ، داماد دنبالش آمد و کم کم ما هم راهی شدیم و به همراه مهدی برادر مهیا به سالن رفتیم.
همه چیز بی نظیر بود آنقدر خوشحال بودم که متوجه نگاه های عجیب اطرافیانم که انگار آدم ندیده بودند نشدم. سر سفره ی عقد پسر های دوقلوی مائده داشتند از در و دیوار بالا می رفتند برای همین من بردمشان به یک اتاق دیگه تا آن ها و پسر یکی از فامیل ها که با هم بازی می کردند را آرام نگه دارم. هر چقدر مبینا و حسنی اصرار کردند کمکم کنند قبول نکردم.دلم نمی آمد این لحظه ی به یاد ماندنی را ازشون بگیرم از طرفی هم این طوری مجبور نبودم چادر سرم کنم و موهایم خراب نمی شد.
نیم ساعتی با بچه ها سر و کله زدم تا بالاخره هر سه تاشون نشستند و مشغول خوردن غذایی که براشون سفارش دادم شدند.
ضربه سریعی به در خورد و به دنال آن در باز شد. پریدم چادرم را بردارم اما آنقدر سریع وارد شد و در را بست که به چادر نرسیدم. وسط راه ایستادم و سلام کردم . در حالی که به من زُل زده بود جواب داد علیک. سکوت بین ما باعث شد پسرها با سر و صدا خودشون رو تو بغل دائیشون بندازن و اون هم با خوشحالی بغلشون کرد و هر سه تاشون رو بوسید. من همونجوری ایستاده بودم . چادر به یک دست و با یکی از تار های موهایم بازی می کردم. در حالی که از جایش بلند می شد هر سه تاشون رو به طرف غذاهاشون برد و به طرفم آمد. گرمای نفسش روی صورتم بود شمرده گفت:
ـ امسال باید بیشتر درس بخونی اگر می خوای رشته ی خوبی قبول بشی؟
آخه الان وسط عروسی موقع این حرفا بود؟ به روی خودم نیاوردم و سرم را پایین گرفتم. با انگشت سبابه اش صورتم را بالا آورد و گفت:
ـ وقتی باحات حرف می زنم به من نگاه کن.
ناخود آگاه لب پایینم را به دندان گرفتم، شعله ی چشمانش داشت آبم می کرد. با صدای خش داری گفت:
ـ نمی خوای به مهیا هدیه بدی؟ ناسلامتی تو زن دائیش هستی!!!
آرام لبم را رها کردم و گفتم:
ـ من اومدم اینجا تا بچه ها سر و صدا نکنن.
ـ خوب می ذاشتی حسنی و مبینا بیان.
ـ آخه مهیا خواهر مبیناست و حسنی هم مثل مبینا. این لحظه واسشون دوباره تکرار نمی شه. من بعداً هم می تونم مهیا رو ببینم.
برقی را توی نگاهش دیدم در حالی که صورتم را در دست داشت آرام با انگشت شصت لب هایم را نوازش کرد و بعد یک مرتبه عقب رفت. چشم هایش به هر سو می دوید. گفت:
ـچادرت رو سرت کن بریم به مهیا هدیه بدیم. به ایران خانم گفتم بیاد مواظب بچه ها باشه.
خیلی آرام چادر خردلی رنگم را که با رگه های طلایی و سایه روشن تزئین شده بود سر کردم. وقتی به طرفم نگاه کرد رضایت توی چشم هایش موج می زد. من هم که از موفقیتم سرخوش بودم مثل چادری های حرفه ای ادای خانم هایی که توی سفره ها دیده بودم درآوردم و با ناز کش و قوسی به سرم دادم و چادرم را جمع و جور کردم. باور کردنی نبود چون احساس می کردم اگر چند دقیقه دیگه ادامه می دادم امیر محمد به دست و پاهایم می افتد. او تا به حال این طور حرفه ای چادر سر کردن من را ندیده بود.
ایران خانم در زد و داخل شد. امیر محمد کنار رفت و گفت:
ـ زحمت می کشین ایران خانم شرمنده، می خواستم تیام رو یه لحظه ببرم سر سفره ی عقد به مهیا هدیه بدهد.
ـ وا سید یه چیزی می گی هاااا. خوب هر کاری دلت می خواد بکن مادر. من نیام کی بیاد.
امیر محمد سرش را پایین گرفت و گفت:
ـ لطف می کنین ایران خانم.
ای خدا چقدر بزرگوار بود هرکی نمی دونست فکر می کرد امیر محمد برای ایران خانم کار می کند. درست برعکس مادر بزرگ من و خاله هام که کارگر هایشان را بیچاره می کردند.
همراه امیر محمد به مهیا و شوهرش که در نظر اول شخصیت و قد و هیکل و قیافه ی خوبش جلب توجه می کرد تبریک گفتیم و بعد از بوسیدن مهیا هدیه اش را که دو عدد بلیط تور ایتالیا ،یونان، فرانسه، برای ماه عسل و یک چِک به نام مهیا تا به قول امیر محمد شکلات بخره بود ،دادیم.
امیر محمد با داماد که حسام صدایش می کرد خوش و بش کرد و برایش خط و نشان کشید. او هم حسابی سر به سر امیر محمد گذاشت و در کمال تعجبم امیر محمد خیلی شاد باهاش برخورد کرد گویا باهم دوست صمیمی بودند. حدسم بعداً به یقین تبدیل شد یعنی وقتی مهیا برایم گفت که امیر محمد و حسام از کلاس اول تا دبیرستان همکلاسی بودند و هم محله ای و حسابی به هم وابسته اند.
از قضا دکتر و امیر محمد هردوشون یه سال درسشون رو تموم می کنن و همان سال با هم وارد دانشگاه می شن تا رشته های دلخواهشون که یکی عمران و دیگری پزشکی بود ،دنبال کنن اما دکتر قبل از اتمام می ره آمریکا و اونجا ادامه می ده و امیر محمد هم بعد از فارغ التحصیل شدن از صنعتی شریف به کانادا می ره و دکترا می خونه و برمی گرده ایران اما هردوشون همیشه رابطه شون رو حفظ کرده بودند.
امشب شاید دوباره بذارم...:)
 
آخرین ویرایش:

shadow_IR

کاربر بیش فعال
اون شب حسابی بهمون خوش گذشت و کلی الکی خندیدیم و رقصیدیم و سر به سر مهیا گذاشتیم. البته برای مهیا واقعاً یک تغییر بزرگ حساب می شد چون داشت به خونه ی شوهرش می رفت تا خودش یه خونه رو بگردونه ،غذا بپزه، خونه تمیز کنه و به شوهرش برسه. با این که من زودتر از او عقد کرده بودم اما هنوز هیچ کدام از این مسئولیت ها را نداشتم و تازه هیچ کس نفهمید که من چندین شب را کنار امیر محمد خوابیدم. مهیا خیلی دلهره داشت و یه کمی هم ترسیده بود و کم کم دلهره اش را داشت به من هم انتقال می داد.
آن شب عروس و داماد را یک دور توی خیابان ها گرداندیم و بعد به هتل برگشتیم تا دست به دستشان بدهند. بزرگتر ها ماندن هتل و فقط جوانتر ها رفتند که با ماشین عروس سر و صدا کنند. من کنار امیر محمد ذوق زده با چادر مشکی برای مهیا سوت می زدم. امیر محمد مدام از خنده ریسه می رفت و حسنی و مبینا هم چنان دست و شادی می کردند که ماشین ما نزدیک بود از آلودگی صوتی منفجر شود. امیر محمد برای دکتر و مهیا بوق میزد ونور بالا می داد. خلاصه به هتل برگشتیم و بعد از دست به دست دادن مهیا ودکتر وگریه های نفیسه ومهیا وچشمهای ورم کرده ی من که در میان گریه ی آنها زار میزدم وبالاخره دخالت امیرمحمد که نفیسه را فرستاد پیش حاج خانم و مهیا را به سمت شوهرش برد و سربه سرشون گذاشت، راهی خانه شدیم.
اون شب حال نفیسه اونقدر بد بود که حاج خانم می ترسید تنهایش بگذارد برای همین قرار شد خونه ی حاج آقا بماند و سمیه ومائده هم گفتند می آیند. خلاصه وقتی به خانه رسیدیم هرکس طرفی رفت.بعد از حمام کردن و پاک کردن آرایش و بند وبساط هرکس چادر گل دار به سر از یک طرف ظاهر شد. قیافه ها همه عوض شده بود خنده دار بود که تا نیم ساعت قبل همه زیر آرایش بودیم وحالا دوباره خودمون بودیم. از آن جا که وابسته به خواندن نماز شده بودم فوری وضو گرفتم تا قبل از قضا شدن بخوانم. در رکوع رکعت دوم بودم که در اتاقم با تقه ای باز شد وامیر محمد داخل آمد اما به محض دیدن من خارج شد و در را بست. وقتی دوباره به جمع پیوستم مرد ها همگی با حاجی رفتند روی تراس تا سر شطرنج کُری بخوانند وچایی بخورند وبخندند.
خانم ها هم دور هم نشستند و شروع کردند به دلداری دادن نفیسه . مائده که از هر دوتا خواهر دیگه اش منطقی تر بود گفت:
ـ نفیسه این بچه بازی ها چیه؟ تو اگه دلت نمی خواست مهیا ازت دور بشه چرا شوهرش دادی؟!!
دیدم راست می گه. سمیه گفت:
ـ پس می ذاشتش ور دلش ترشی بندازتش .
ـ دقیقاً !!!خوب شما که این طورین بی خود ناراحت می شین و گریه می کنین. ببینم اصلاً کدومتون شب ...صبر کن، حسنی مبینا شما دیگه خیلی بیشتر از کوپن تون بیدار بودین پاشین که فردا صبح بیدار نمی شین.
مبینا گفت:
ـ خاله ما خوابمون نمی یاد ما هم می خوایم با شما بشینیم.
ـ بی خود. کوچیکی گفتن، بزرگی گفتن، پاشین برین بخوابید گفتم.
اینقدر خوشحال بودم که من را جزء بچه ها حساب نکرده بودند. وقتی حسنی و مبینا پاشدند بروند بهشون گفتم:
ـ بچه ها برین بالا تو اتاق من بخوابین منم می یام پیشتون. شما روی تخت بخوابین خوب؟
مبینا گفت:
ـ پس تو کجا بخوابی؟
آ نگران من نباشین منم یا می یام پیشتون یا توی جای عشرت خانم که برام پهن کرده می خوابم. اون امشب پایین خوابیده. راحت باشین، خوب؟
هردوشون گفتند:
ـ مرسی باشه، پس تا بعد.
ـ فعلاً شب بخیر.
و زود گوشم را ددادم به بحث شیرین خانم های عیالوار. دیدم بین سمیه و مائده بحث گرم شده و حاج خانم و خواهرش و خواهر زاده ی کوچکش که با شوهر و بچه اش و مامانش آن شب آمده بودند خانه ی حاج خانم بمانند ،زُل زدند به دهانشون و نفیسه آرام سر تکان می داد و اشک می ریخت .سمیه گفت:
ـ خوب اینم حرفیه نفیسه، مائده راست می گه. د، آره دیگه، بنده خدا اون الان دیگه هیچ کدوم ماها رو یادش نمی یاد.
دلم خیلی می خواست بپرسم چرا ولی روم نمی شد. نفیسه در حالی که آرام اشکش را پاک می کرد گفت:
ـ چی کار کنم دست خودم که نیست. دلم واسش تنگ شده.
این جای حرف حاج خانم وسط آمد و گفت:
ـپپنفیسه از این دختر(به من اشاره کرد) خجالت بکش الان چند ماهه از مادرش دوره تو دخترت را بعد از ظهر می بینی الانم که دیگه صبحه .الحمدالـ... شکر کن دختر. شکر کن که یه همچین داماد خوب و با اخلاقی نصیبت شده. می خواستی از اینا باشه که بی خبر بذاره بره تن و بدن زن رو بلرزونه .
می دونستم موقع گفتن این حرف دلش خیلی پُر بود .کم کم آقایون اومدن تو و حاج خانم به هر کسی گفت اتاقش کجاست و میان حرف هایش گفت:
ـ مبینا و حسنی هم که اتاق تیام خوابیدن. دیگه شب که چه عرض کنم صبح به خیر. بریم که چشم نذاشتیم رو هم نمازه.
وقتی همه رفتند بخوابن من به احترام ایستادم تا مثلاً بعد از شوهرم برم بخوابم. امیر محمد سریع رفت کنار گوش مادرش چیزی گفت که گُل از گُل حاج خانم شکفت. آرام گفت:
ـ وا چه حرفا. اجازه ما هم دست شماست آقا. این زن خودته هر جا دلت می خواد ببر بخوابه.
حاج ضرغام به علامت تایید سر تکان داد و گفت:
ـ با اجازه من هم عیال خودم رو ببرم که خسته شد امروز با این همه زحمت.
و زن و شوهری به هم لبخند زدند. امیر محمد در حالی که انگار دنبال کلمات می گشت با مکث گفت:
ـ تیام وسایل فردات رو بیار شب اتاق من می خوابی.
از خدا خواسته دویدم بالا و جانماز و وسایل مورد نیاز فردا را هم ریختم توی کوله پشتی .حسنی و مبینا که هنوز بیدار بودند پرسیدند :
ـ کجا؟
ـ شما راحت باشین من می رم پایین می خوابم جام راحته شب به خیر.
و دیگه بهشون مهلت تعارف ندادم. یه ضربه کوچولو به در زدم. امیر محمد کنار تخت سرش را توی دست هایش گرفته بود. جا خوردم یعنی حالش بد بود. یا ناراحت بود نکنه مریض شده بود؟ وسایلم را روی کاناپه رها کردم و به طرفش رفتم و آرام دستش را گرفتم و گفتم:
ـ امیر محمد حالت خوب نیست؟!
آرام سرش را بلند کرد .توی چشمانش یک چیز غریبی بود که هیچ وقت ندیده بودم انگار اشک بود .برای همین با ترس جلوی پاهایش زانو زدم. من تا حالا اشک امیر محمد را ندیده بودم. با اضطراب گفتم:
ـ امیر محمد می خوای بریم دکتر؟
پوزخند کوچکی زد و گفت:
ـ دکتر نمی تونه درد من رو دوا کنه.
ـ پس چه کار کنیم. می خوای برم به حاج آقا و حاج خانم بگم شاید ...
نگذاشت حرفم تمام بشه در میان بهت من با انگشت موهایم را از کنار صورتم زد پشت گوشم و همزمان خیلی کوتاه گفت:
ـ نه.
و نفس عمیقی کشید و با دو دستش صورتم را نگه داشت و اعضای صورتم را از نظر گذراند. احساس می کردم نگاهش روی لب هایم مانده. آرام دست هایم را گذاشتم روی دست هایش. فشارش روی صورتم کمی بیشتر شد و صورتش را جلو آورد و دیگه هیچی نفهمیدم. اونقدر احساس مختلف را در یک آن تجربه کردم که حتی نمی تونم بیانش کنم. آن شب من به دنیای عجیب و مرموز زناشویی قدم گذاشتم و نتنها ترس را احساس نکردم بلکه شیرین ترین و به یاد ماندنی ترین شب زندگیم شد. من بزرگ شدم، عزیز شدم، گرانبها شدم. برای لحظه ای تمام آرزوی مردی شدم که همیشه عاشقش بودم و اون من را نمی خواست.
آن روز نماز صبح را پشت سر شوهرم خواندم چه احساس عجیب و شیرینی.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
صبح امیر محمد مشوش بود و مثل مجرم ها با هر صدایی اطرافش را زیر نظر می گرفت .سر صبحانه جواب همه را سر بالا می داد و توی چشم های حاج آقا و حاج خانم نگاه نمی کرد. طرف های ظهر ایران خانم ازم خواست به اتاق حاج خانم بروم. حالا من هم مثل مجرم ها هول کرده بودم. امیر محمد روی فرش مقابل حاج خانم نشسته بود. رفتم کنار حاج خانم نشستم و بوسیدمش .امیر محمد زیر چشمی ما را نگاه می کرد و با صدایی که به زور شنیده می شد گفت:
ـ شرمنده حاج خانم اون جوری که باید امانت دار خوبی نبودم.
حاج خانم با گشاده رویی خم شد و صورت پسرش را توی دستانش گرفت و با لبخند ،در حالی که صدایش می لرزید گفت:
ـ دشمنت شرمنده باشه پسرم. پیر شی مادر که من رو به آرزوم رسوندی. زن عقدکردته، حلال تر از شیر مادر، امانت خودته پسرم. خوشبخت باشین، انشاءالـ... چشم حسوداتون کور بشه انشاءالـ....
بعد رو کرد به من که از خجالت داشتم گریه می کردم. مرا بوسید و گفت:
ـ الهی من فدای تو دختر که امروز بهترین هدیه ی زندگیم رو بهم دادی. قربون قد و بالات برم خانمم. ضعف داری آره؟
منظورش را نفهمیدم برای همین مثل احمق ها بهش نگاه کردم. حاج خانم من و امیر محمد را نصیحت کرد و بعد از دعا و سلام و صلوات با هم از اتاق بیرون رفتیم. نمی دونستم چجوری به روی کسی نگاه کنم خصوصاً حاج آقا که مطمئن بودم حاج خانم سریعاً گزارش ها را بهش داده.
نفیسه همچنان نا آرام بود و سمیه و دختر خاله اش رفته بودند پیش مهیا. معلوم بود همه دارند جمع و جور می کنند تا برای مراسم پاتختی آماده بشن. مائده همانجور که موهایم را نوازش می داد به آرامی کنار گوشم گفت:
ـ خوشگله می یای بریم آرایشگاه؟
ـ من ،نه، برای چی؟
ـ خوب برای این که تا چند ساعت دیگه پاتختیه دیگه.
ـ ام، نه من خودم حاضر می شم می یام.
ـ خیلی خوب هر جور میل خودته شاید اگر مبینا و حسنی هم راضی بشن بمونن پیش تو، اشکال نداره اون ها هم با تو بیان؟
ـ نه، چرا اشکالی داشته باشه؟! خیلی هم خوشحال می شم.
کم کم همه پراکنده شدند. حاج خانم همه حواسش به من بود .کجا بشینم، چی بخورم، راحت باشم. برای اینکه از زیر نگاه نگران حاج خانم و کنجکاوی بقیه فرار کنم به اتاقم پناه بردم که چندان هم پناهگاه خوبی نبود. یادم رفته بود که حسنی و مبینا هم آنجا هستند و از قرار حسابی بهشون مزه داده بود.
چند ساعتی رو با اون ها بودم. ناهار سرسری خوردیم و بعد حاضر شدیم بریم پاتختی. خیلی خسته بودم و کمرم درد می کرد و ضعف داشتم اما سعی می کردم به کسی بروز ندم .لباس بالاتنه کوتاه نخی سفید که بالاتنه اش قلاب بافی بود و پارچه ی نرم و آزاد آن تا بالای زانوانم ادامه داشت به همراه صندل سفید و حلقه و پشت حلقه و یک جفت گوشواره تک مروارید انتخاب آن روز من بود. موهایم را شانه زدم و آزاد رها کردم. حسنی می گفت موهایم مثل دختر ژاپنی ها لخت و براق و مشکیه. حوصله آرایش نداشتم برای همین برق لبم را زدم و بعد مانتوی بلند مشکی و چادرم را سرم کردم و به همراه حسنی و مبینا و حاج خانم به همراه حاج آقا به محل مراسم که واقع در همان هتل شب قبل بود رفتیم. مجلس زنانه بود. وقتی وارد شدم دوباره نگاه ها خیره بود .سعی کردم بدون توجه به کنار مهیا بروم ولی غیر ممکن بود تا به مهیا برسم. چند نفر از صندلیشان بلند شدند و حسابی از سیر تا پیاز زندگیم را پرسیدند. خصوصاً یکی از اون حاج خانم ها اصرار زیادی داشت راجع به خانواده ام بداند. خلاصه به هر صورتی بود خودم را به مهیا رساندم. مهیا خیلی آرام مثل همیشه سعی داشت میزبان خوبی باشد .لباس دکلته ی سبز ملایمش مثل لباس قصه های شاه پریان بود. با دیدن من لبخند زیبایی روی لب هایش نقش بست .موهای مواجش روی صورتش ریخته بود و
ـ مثل فرشته ها شدی.
ـ تو هم شبیه عروسک های باربی شدی.
و هر دو خندیدیم. کنار هم نشستیم. دستم را توی دستش فشرد و اطراف را زیر نظر گرفت. یکهو دلم خواست همه چیز را به او بگویم گفتم:
ـ مهیا من و امیر محمد عروسی کردیم.
با نگاه مبهمی به من خیره شد و لحظه ای بعد گفت:
ـ آهان، تبریک، من که گفتم دائی نمی تونه لحظه ای بدون تو بگذرونه. زن دائی!!!
ـ آره خیلی، اونقدر که اصلاً ندیدم ظهر تا حالا کجا غیبش زده.
خنده ای کرد و گفت:
ـ بی خیال خوشگل خانم. زیاد فکر نکن. انیشتین می شی...ها.
ـ خیالت راحت باشه چون من حیفم می یاد زیاد از مغذم استفاده کنم. تعمیر کردنش خرج داره.
آن روز خیلی خوش گذشت نفیسه خانم کمی آرام تر شده بود. مائده مدام در گوشش حرف می زد .آخر مجلس سمیه یجوری ماجرای من و امیر محمد رو از زیر زبان مادرش بیرون کشید و با هیجان برای نفیسه و مائده تعریف کرد و آن ها هم با ناباوری به اتفاقی که در یک قدمی شان افتاده بود گوش می کردند و از خوشحالی بالا و پایین می پریدند. حاج خانم به حسنی و مبینا اشاره می کرد که یعنی جلو دختر ها یه ریزه مراعات کنند.
بعد از مجلس دکتر و امیر محمد به همراه شوهرخواهر هایش و حاج آقا پیش خانم ها آمدند. حالا دیگه طوری مراقب چادر سر کردنم بودم که خودم هم خنده ام می گرفت.سعی می کردم نگاه گریزان امیر محمد را به خودم جلب کنم ولی بی فایده بود حتی رویش را هم برگرداند که خیال خودم و خودش راحت بشه.
بحث سر ماه عسل سه ماهه ی مهیا و دکتر بود که از هفته ی بعد با سفر دوبی آغاز می شد .قرار بود دکتر برای مهیا ویزای توریستی آمریکا بگیرد تا بعد از فرانسه و ایتالیا یه سر به آمریکا بروند چون هم دکتر کنفرانس داشت و هم می توانست مهیا را به خانواده اش معرفی کند. یکی از جالب ترین چیز هایی که شنیدم خارجی بودن مادر دکتر علوی بود. برای همین بیشتر جای تعجب بود که دکتر این قدر مقید و پایبند به فرهنگ ایران و اسلام بود. البته یکی از چیز هایی که توی مدت عمرم یاد گرفته بودم این بود که خیلی وقت ها غریبه ها بیشتر به فرهنگ و آداب و رسوم خودشون و ملل دیگه احترام می گذاشتند. البته بد و خوب همه جا هست این را از صمیم قلب باور درم.
نفیسه خانم دوباره آرامش تازه اش را از دست داده بود و سمیه و مائده سعی داشتند آرامش نند. دلهره توی چشم های مهیا موج می زد ولی هیچ نمی گفت. هر کسی حرفی می زد و نظری می داد. از قرار امیر محمد توی سفر دوبی همراهشان بود. حاج خانم پیشنهاد داد که من هم همراهشون برم. امیر محمد سریعاً مخالفت کرد و جلو ی همه خجالتم داد و گفت:
ـ خیر حاج خانم تیام بهتره به درساش برسه. برای قبولی تو کنکور راه زیادی در پیش داره.
حاج خانم قری به گردنش داد و گفت:
ـ وا ،هیچ کس با سه روز دکتر و مهندس نمی شه. این دختر از وقتی مادرش رفته یه تفریح درست و حسابی نداشته. حتماً باید ببریش.
اینقدر دلم می خواست حاج خانم رو سفت بغل کنم و ببوسم. مهیا خوشحال شد و نفیسه خانم با رضایت خاطر سری تکان داد و گفت:
ـ آره محمد جان اینجوری خیال ما هم راحت تره که مهیا و تیام با هم اند.
امیر محمد که معلوم بود از پیشنهاد حاج خانم خوشش نیامده دلگیر از طرز صحبت خواهرش که دکتر را به حساب نیاورده بود، گفت:
ـ ببخشید ،مگه ما داشتیم مهیا رو می بردیم اسیری؟!!
حاج خانم با تکان دادن دستش حرف آخر را زد و گفت:
ـ تیام چمدونت رو حاضر کن.
فردای آن روز به مامان گفتم که هفته ی بعد می رم دوبی، مامان مخالفتی نکرد. روم نمی شد بهش بگم که با امیر محمد عروسی کردم. از هر دری حرف زدیم و خیلی مواظب بودم چی می گم. مامان وقتی از سفر مهیا و دکتر به آمریکا با خبر شد اصرار کرد که من و امیر محمد هم یه سر بریم. پیشنهاد بدی نبود اما راضی کردن امیر محمد کار من نبود. برای همین بهش اطمینان دادم که درباره اش فکر می کنم.
اون هفته بدون هیچ اتفاقی گذشت. حاج خانم به من خیلی می رسید و همیشه با هدیه های وقت و بی وقتش غافلگیرم می کرد. حاج آقا هم که مدام قربان صدقه ام می رفت. در این میان از امیر محمد خبری نبود و من با اینکه آزرده بودم اعتراضی نمی کردم.
شب سفر همه خونه ی حاج خانم بودند. مهیا و شوهرش هم یه سر آمدند .نفیسه هر ده دقیقه یک بار می زد زیر گریه و مائده باهاش دعوا می کرد. امیر محمد کلافه بود و سعی می کرد خودش را مشغول صحبت با شوهر مهیا نشان بده. دکتر قیافه اش در هم بود.
من حسابی خوشحال بودم و مدام به مهیا می گفتم:
ـ بهمون خوش می گذره.
بنا به خواهش امیر محمد و دکتر کسی برای بدرقه فرودگاه نیامد و خودمان رفتیم.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
فصل 12
داخل هواپیما خیلی منتظر بودم مهیا کنارم بشینه اما امیر محمد آمد و خیلی محکم کنارم نشست و تا آمدم حرف بزنم چنان نگاهی تحویلم داد که نظرم عوض شد.
مهیا و دکتر همسفران ساکتی بودند و امیر محمد هم که انگار جزئی از تجهیزات هواپیما بود، سرم را با گوشی همراهم گرم کردم.
وقتی به دوبی رسیدیم یکراست به هتل رفتیم. توی تاکسی کنار مهیا بودم اما زیاد حرف نزدیم. وقتی به اتاق هایمان که درست رو به روی هم بود رفتیم، با خوشحالی گفتم:
ـ خیلی خوب، مهیا خانم همسایه شدیم.
با لبخند آرامی بوسه ای فرستاد و همراه دکتر به اتاقشان رفتند. وقتی در اتاق را بستم متوجه امیر محمد شدم که دو دستش را به دو طرف پنجره تکیه داد و سرش پایین بود. به طرفش رفتم و بازویش را نوازش دادم سریع دستش را کنار کشید و مثل برق زده ها به من خیره شد و بریده بریده گفت:
ـ دیگه به من دست نزن.
با تعجب گفتم:
ـ آخه چرا؟من زنتم! چرا بهت دست نزنم؟!
با عصبانیت به سمت دیگه اتاق رفت و گفت:
ـ دیگه به من دست نزن، دیگه نگو من زنتم.
با دلخوری گفتم:
ـ پس بگم زن کی ام ؟وا! حالا دیگه کسی این جا نیست که مواظب باشم.
با لحن تندی وسط حرفم پرید و گفت:
ـ همین که گفتم، فکر کن رفتی سفر تفریحی از همونا که قبلاً می رفتی. فکر کن من نیستم، ولم کن من واقعاً حوصله ی تو رو ندارم.
با بغض گفتم:
ـ آخه برای چی؟ مگه من با تو یعنی تو با من... یعنی مگه تو با من عروسی نکردی؟
ـ غلط کردم، گُه خوردم، خبط کردم، خریت کردم، خوب شد؟!!
گریان گفتم:
ـ نه پس برای چی من رو آوردی؟
ـ نمی دانم وا الـ... از مامان جانم بپرس !!
نخواستم به بحث ادامه بدم گفتم شاید خستست و می خواد استراحت کنه. برای همین وقتی حوله و مایواش را برداشت که بره شنا من روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم خودم را آرام کنم. وقتی بیدار شدم همه جا تاریک بود امیر محمد با فاصله از من در کنار دیگر تخت خواب بود. به آرامی بلند شدم و به ساعت نگاه کردم، 3صبح بود حتی من را برای شام هم بیدار نکرده بود. خوب البته آنقدر دیر رسیدیم هتل که قرار بود یک شام ساده سفارش بدیم که به اتاقمان بیاورند. گرسنه بودم ،سرم گیج می رفت و از حال زار خودم به گریه افتادم.
مثل بچه ها رفتم توی دستشویی یک دل سیر گریه کردم. بعد دوش گرفتم و آرام ژاکت و شلوار ورزشی صورتی رنگم را پوشیدم و یک روسری سر کردم و کیفم را برداشتم و پایین رفتم تا از رستوران یه چیزی سفارش بدهم.باپذیرش هتل که صحبت کردم گفتند رستوران تعطیله.پیتزا سفارش دادم تا برایم بیاورند.اون قدر حالم بدبود که تصمیم گرفتم همان جا توی لابی بنشینم تا پیتزا را بیاورند. تنها چیزی که پیشخدمت هتل برایم آورد یک لیوان شیر کاکائو ی داغ بودکه خیلی هم چسبید. لیوان را که روی میز گذاشتم امیر محمد را رو به رویم دیدم. با نگاهی که از آن آتش می بارید گفت:
ـ هیچ معلومه این جا چه غلتی می کنی؟!!
ـ گرسنه ام شده بود اومدم غذا سفارش بدم.
ـ می مردی از همون بالا سفارش می دادی؟! عصر حجره تلفن نبود؟
ـ نخواستم بیدارت کنم.
ـ د، نصفه شبی بی خیر راه افتادی ول گردی نمی گی من فکرم هزار جا می ره احمق!!
اشک از چشمانم سرازیر شد .همان موقع پیتزا رسید. دکتر سراسیمه و با عجله از آسانسور بیرون آمد. امیر محمد که ظاهری بهتر از او نداشت به سمتش رفت و چیزی گفت. دکتر نیم نگاهی به من انداخت سری تکان داد و رفت.
امیر محمد پیتزا را گرفت و به همراه پسر جوانی که پیتزا را آورده بود به طرف پذیرش رفت .من با چشمان گریان دنبالش رفتم. برگشت و بازویم را محکم گرفت و به طرف آسانسور رفت. وقتی به اتاق رسیدیم پیتزا را پرت کرد رو ی تخت و با دو دست چنگی به موهایش کشید. سرش را به آسمان کرد و زیر لب چیزی گفت و دستش را به صورتش کشید و از کیف لپ تاپش یک بسته سیگار در آورد و یکی کنار لبش گذاشت. تا حالا ندیده بودم سیگار بکشد . فندک و سیگار را که دست امیر محمد دیدم از جا پریدم به طرفش رفتم و گفتم:
ـ امیر محمد تو رو خدا سیگار نکش .
اول با بهت و بعد با نگاهی که تمسخور و خشم توش موج می زد به من خیره شد .و گفت:
ـ این فضولی ها به شما نیومده سرکار خانم مصیبت.
اول به او خیره شدم و بعد با تمام خشمی که توی وجودم احساس می کردم جیغ زدم و گفتم:
ـ به حاج خانم می گم که سیگار می کشی.
امیر محمد که تازه روی مبل نشسته بود بلند شد و گفت:
ـ دختره ی بی مغز، حیثیت من رو زیر سوال بردی. فکر می کنی اینجا هم هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی، بی خبر، بی حجاب، تنها رفتی تمرگیدی پایین ،بد بخت نگفتی میان می برن هزار بلا سرت می یارن. دیوونه، مایه ی دردسر، حالا دیگه فضول من هم می شی؟ به تو چه؟ برای همین جاسوس نمی خواستم. به مامانم گزارش کار بده، اگر توی مزاحم اعصابم رو خورد نمی کردی که من این کوفتی رو نمی کشیدم.
ـ بی حجاب نبودم.
ـ اون حجاب بود؟
سپس پک عمیقی به سیگارش زد و چشمانش را به هم فشار داد. رگ های گردنش به طرز وحشتناکی بیرون زده بود، انگار که داشتند می ترکیدند. از ترس رفتم توی دستشویی و در را به روی خودم قفل کردم.
اول نیم ساعتی به همان حال گریه کردم و بعد که صدایی نشنیدم در را باز کردم و وارد اتاق شدم. امیر محمد نبود. آنقدر گرسنه بودم که جعبه پیتزا را باز کردم و در کمال ناباوری خوردم، همه اش را خوردم. نمازم را که خواندم خوابم برد.
با صدای دوش از خواب بیدار شدم ساعت ده صبح بود .خودم را به خواب زدم از حمام بیرون آمد و لباسش را تنش کرد. داشت ادکلن می زد از جایم بلند شدم و سلام کردم و پریدم توی حمام. لحظاتی بعد چند ضربه به در خورد وقتی در را نیم باز کردم، امیر محمد در حالی که مقابلش را نگاه می کرد گفت:
ـ لباس بپوش بیا پایین.
چشمی گفتم و در را بستم .حاضر شدم یک شلوار جین و پیراهن سفید نخی ساده ای که تا زانوانم بود با یک شال نخی برداشتم صندلم را پوشیدم و پایین رفتم.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
نمی دونم چطور فهمید من اونجا هستم چون حتی نگاهم نکرد. ولی من او را دیدم با بلوز نخی آستین کوتاه چهار خانه روی شلوار جین که پاهای عضلانی و کشیده اش را به نمایش می گذاشت. موهایش را به سمت بالا ژل زده بود و ساعت و دستی که حلقه نداشت. خیلی خوشحال شدم که من هم حلقه دستم نبود. جلوی هتل یک بنز نقره ای پارک بود وقتی صدای کلید الکترونیکی و بعد اشاره ی دستش را دیدم فهمیدم باید سوار بشم.
به راه افتادیم بعد از مدتی جلوی سفارت آمریکا بودیم یکهو دلم هوای مامانم رو کرد . به تلفنم نیم نگاهی انداختم. امیر محمد به دکتر زنگ زد و گفت منتظره. یک ربع بعد دکتر و مهیا که معلوم بود دستپاچه است به طرف ماشین آمدند. پیاده شدم تا دکتر جلو بنشیند. هرچی اصرار کرد قبول نکردم و کنار مهیا رفتم و دستش را فشردم. او هم چادر سرش نبود مانتوی خردلی با شلوار خاکی و شال قشنگی به سر داشت. با دست آزادش دستم را نوازش داد. چشم هایم را بستم و بهش لبخند زدم.
برای ناهار به یکی از رستوران های معروف شهر رفتیم. بعد قرار شد کمی دور شهر بگردیم. به بازدید فروشگاهها رفتیم. من و مهیا یکسری هدیه برای ایران گرفتیم. امیر محمد سعی می کرد با من حرف نزنه ولی وقتی موقع پرداخت صورتحساب ها می شد ،سریع می آمد جلو و دکتر هم خرید های مهیا را حساب می کرد. امیر محمد حتی از نمی پرسید چیزی می خوام یا نه ؟ولی خوب خدایی هم چیزی نمی خواستم.
شب رفتیم رستوران ژاپنی ها و من و مهیا کلی خندیدیم چون مهیا حسابی سر خوردن سوشی معذب بود به خصوص که فهمید دور سوشی یک جلبک دریایی هست.
دو روز بعد مجبور شدم بیشتر توی هتل بمونم چون امیر محمد برای سرکشی به شرکتش می رفت و دکتر و مهیا دنبال کارهای سفارت بودند. شام تنها وعده ی غذایی بود که باهاشون بودم. حالا اخلاق امیر محمد بهتر از شب اول شده بود و انگار سکوت و صبوری من کار خودش را کرده بود چون آن شب دوباره مهربان شده بود و موقع خواب مرا در آغوشش جا داد و تا نزدیک صبح بیدار ماندیم. روز سوم واقعاً بهم خوش گذشت، تمام روز در کنارم بود و تقریباً به دلم راه می رفت و من از این رفتار او در آسمان ها سیر می کردم.،هر بار که نگاهش می کردم به یاد شب قبل می افتادم. حالا کم کم داشتیم زن و شوهر واقعی می شدیم اما حیف که عمر خوشبختی های من کوتاه است.
روز چهارم یکی از دوستان امیر محمد ما را دعوت کرد بریم صحرا. از قرار آن جا یک چادر شخصی داشت. شیخ ابوفارس یکی از ثروتمندان دوبی بود و برای امیر محمد احترام خاصی قائل بود .آن روز شلوار جین و بلوز آستین بلندی به همراه روسری چهار خانه سفید مشکی که روز قبل وقتی با مهیا و دکتر برای خرید رفتیم خریدم، پوشیدم. صندل های راحت کنفی به پا کردم. امیر محمد نظری نداد ولی معلوم بود ناراضی نیست.
شیخ ابوفارس خیلی محبت کرد با جیپ رفتیم توی صحرا چرخیدیم. امیر محمد نیامد و دکتر از روی اجبار همراه ما شد. وقتی برگشتیم سرگیجه ی شدیدی گرفته بودم احساس کردم بعد از آن همه بالا و پایین شدن ،هرچی خوردم آمده توی سرم. نمی دانم چه شد اما وقتی از جیپ پیاده شدم جلوی پاهام را ندیدم. دستان قدرتمندی توی زمین و هوا من را گرفت. وقتی چشم هایم را باز کردم توی اتاق خنک با هوای مطبوع در حالی که بوی بخور ملایمی فضایش را پر کرده بود به پشتی راحتی تکیه داده بودم. صدای مهیا را شنیدم که گفت:
ـ الحمدالـ... به هوش اومد.
هنوز کنترل حواسم را نداشتم. چند لحظه بعد تازه همه چیز به یادم آمد. خشم امیر محمد از صورتش می بارید. با کمک او و مهیا از جایم بلند شدم و وقتی مطمئن شدم حالم خوبه شانه های امیر محمد را رها کردم و آرام گفتم:
ـ حالم بهتره، نگران نباشید.
به من زل زد. مهیا گفت:
ـ وای دختر من نصفه جون شدم. تیام بیا شیرینی بخور حالت جا بیاد.
سعی کردم تا حد ممکن خودم را قاطی وسایل چادر کنم تا با کسی دهن به دهن نشم.
اون شب شیخ ما را برای فردا شام به برج العرب دعوت کرد و هر چی امیر محمد و دکتر سعی کردند از زیر بار این دعوت شانه خالی کنند نشد.
در راه برگشت دکتر هم قیافه اش در هم بود فقط گاهی با امیر محمد حرف می زد. به اصرار شیخ شام را هم در چادرش خورده بودیم. وقتی رسیدیم برای اینکه از زیر نگاه امیر محمد فرار کنم پریدم توی حمام و حوله پیچ بیرون آمدم و سرم را توی ساک لباسم کردم که لباس راحتی بردارم که حضور امیر محمد چنان تکانی به من داد که ناخودآگاه از جایم جستم. به سمت مبلی که نشسته بود نگاه کردم ،دیدم مشغول کشیدن سیگاره. توی دلم گفتم اگر حاج خانم بفهمه تیکه بزرگت گوشت می شه.
بعد سعی کردم توجهم را به حرف هایش جلب کنم. فهمیدم یه چیزی راجع به دختر های ایرونی و خود فروشی و وقتی دقت کردم فهمیدم راجع به من حرف می زند. با چشمانی گرد شده به طرفش رفتم و گفتم:
ـ امیر محمد تو چت شده؟ چرا مثل جن زده ها شدی یه روز خوبی یه روز نفرت ازت می باره؟
پک عمیقی به سیگارش زد و گفت:
ـ نگاه عرب ها رو رو خودت ندیدی؟
با تعجب گفتم:
ـ به من چه؟ خدا من رو این شکلی خلق کرده برو اعتراض کن.
با عصبانیت گفت:
ـ احمق، می خواستن از من بخرنت، می فهمی...
با خشم به طرفش رفتم و گفتم:
ـ امیر محمد به خدا زنگ می زنم به حاج خانم می گم چه چیز ها بهم می گی.
ـ وای مامانم اینا من ترسیدم. چرا بهتون بر می خوره خانم ؟شما که از قرار معلوم بدتون نمی یاد.
نالیدم و گفتم:
ـ بس کن امیر محمد چرا این قدر آزارم می دی؟
ـ حالا من تو رو آزار می دم؟! بی خود کردی خودت رو بستی به ریش من ول کن برو، راه باز جاده دراز ،این جوری دیگه آزار نمی بینی.
ـ امیر محمد خیلی بدی دیشب هم همین حس رو داشتی؟
و هق هق گریه راه نفسم را بست. با عصبانیت از جایش بلند شد و درب را بهم کوبید و رفت.
نمی دونستم چه کار کنم فقط برای بدبختی و حماقتم گریه می کردم.
صبح روز بعد به سختی بیدار شدم ساعت را نگاه کردم 10شده و من نمازم هم قضا شده بود .می دونستم امروز هم تنهام چون دکتر و مهیا رفته بودند سفارت تا جواب ویزا را بگیرند.
غذای مفصلی سفارش دادم تا به اتاقم بیاورند .اینقدر توی افکارم غوطه ور بودم که نفهمیدم کی در زدند. تند تند لباس پوشیدم و چادر انداختم روی سرم و در را باز کردم. امیر محمد به دنبال پیشخدمت و گاری غذا وارد اتاق شد .سلام کردم سرش را تکان داد. پیشخدمت در حال چیدن میز غذا بود که امیر محمد انعامش را گذاشت توی دستش و درخواست کرد که برود و خودش هم به حمام رفت.
من آنقدر گرسنه بودم که شروع به خوردن کردم. وقتی از خمام بیرون آمد همانطور که با حوله موهای سر و صورتش را خشک می کرد به سمت میز حامل غذا آمد که من حالا تقریباً نصفش را خالی کرده بودم. با تعجب به من خیره شد و گفت:
ـ تو چقدر شکمو شدی!؟
با خجالت سرم را انداختم پایین و سیب زمینی سرخ کرده پر از سس را گذاشتم توی دهنم. ای خدا نمی دونم چرا ولی آب و هوای دوبی حسابی اشتهای من را باز کرده بود. منی که همیشه با دعوا و مرافعه غذام رو تموم می کردم حالا... مامان کجایی که ببینی؟!
یک تکه ناگت مرغ گذاشت دهانش، فکر کردم ترسید غذا گیرش نیاد .لباس پوشید و صندلی را گذاشت کنار گاری و مشغول خوردن ته مانده ی غذا کرد. از خجالت داشتم آب می شدم ولی دست از خوردن نمی کشیدم.! با سرفه ای سکوت بینمان را شکست و گفت:
ـ حاضر شو بیرون بریم.
حوصله ی بیرون رفتن نداشتم برای همین گفتم:
ـ خوب مگه شب نمی ریم بیرون ؟من همون شب می یام.
نگاهش را به سمت من بالا آورد و گفت:
ـ پاشو حاضر شو بیرون می ریم.
چنان قاطعیتی توی صداش بود که بی صدا بلند شدم و حاضر شدم. جلوی یک مرکز خرید نگه داشت .ماشین را داد تا پارک کنند. مثل بچه ها دستم را گرفت و دنبال خودش برد. جلوی مغازه ی معروف و بزرگی مکثی کرد و داخل شد و مرا هم پشت سرش کشید.
 
آخرین ویرایش:

shadow_IR

کاربر بیش فعال
آقای شیک پوشی خیر مقدم گفت و تا خواست تعارف تیکه پاره کند امیر محمد مهلت نداد و گفت:
ـ یه حلقه ی ازدواج می خوام.
دوباره آقای فروشنده آمد توضیحات دور و درازش را شروع کند که پرید وسط حرفش و گفت:
ـ برای این خانم، خودش انتخاب می کنه.
با تعجب نگاهش کردم. قند توی دلم آب شده بود که به فکر منه. و لابد می خواد حرکات دیشب را از دلم در بیاره. گفتم:
ـ خیلی ممنون احتیاجی نیست این کار رو بکنی امیر محمد من حلقه دارم.
با پوزخند تلخی جواب داد:
ـ من که دست شما نمی بینم!
گونه هایم قرمز شده بود، جواب دادم:
ـ حلقه ام خیلی سنگینه من نمی تونم اون رو هر روز دست کنم.
با بی تفاوتی جواب داد:
ـ خیلی خوب یه حلقه انتخاب کن که هر روز دستت کنی اصلاً هم درش نیاری، شیر فهم شد؟!
خواستم بگم پس خودت چی؟ اما ترجیح دادم بد اخلاقش نکنم و چیزی نگم.
کار ما بیشتر از یک ربع طول نکشید .انتخاب من یک انگشر بود که شامل سه حلقه ی باریک و مدور که یکی زرد و یکی دیگر سفید و سومین حلقه رزی بود که مارک معروفی هم داشت.
با این که تازه غذا خورده بودم احساس ضعف داشتم . فکر کردم باید از اعصابم باشه .توی را از جلوی یک رستوران مع روف رد شدیم با خوشحالی گفتم:
ـ می شه از اینجا غذا بگیریم؟!
حیرت زده جواب داد:
ـ والا... چی عرض کنم، مگه تو بازم گرسنه ای؟!
اونقدر ذوق کرده بودم که خجالت از یادم رفت و سر تکان دادم.
ـ بله نمی دونم چرا دلم ضعف می ره.
ماشین را پارک کرد و رفتیم ناهار خوردیم. دکتر با امیر محمد تلفنی حرف زد و خبر گرفتن ویزای مهیا را داد. وقتی به هتل برگشتیم خیلی دلم می خواست یه جوری برم مهیا را ببینم ولی هیچ راهی نبود. اونقدر این کانال و اون کانال کردم تا خوابم برد. وقتی بیدار شدم امیر محمد داشت حاضر می شد .دیدم رسمی لباس پوشید با تعجب گفتم:
ـ ای وای، من که لباس رسمی نیاوردم .در حالی که داشت گره ی کرواتش را مرتب می کرد به سمت من برگشت و گفت:
ـ سر کار خانم لازم نیست با لباس شب تشریف بیارین. شما محجبه بیرون می آین.
ـ خوب باز هم من نمی تونم با شلوار جین بیام مهمونی که شما براش کت و شلوارپوشیدین آقا.
زیر لب غرید و گفت:
ـ می گذاشتی فردا می گفتی امروز وسط مرکز خرید بودیم اینقدر به فکر شکمی، میخواستی یک لحظه به فکر لباس امشبت باشی.
در حالی که از خجالت سرخ شده بودم کم نیاوردم و گفتم:
ـ اگر می دونستم مهمونی رسمیه حتماً همین کار رو می کردم.
ـ آهان چطوره توی برج العرب با لباس خواب بریم شام بخوریم.
با حرص گفتم:
ـ خوب حالا من چه کار کنم!؟
عصبانی گفت:
ـ نمی دونم واالـ...، یا الـ... یه چیزی تنت کن ببرم یه خاکی توی سر خودم بکنم. زود باش .
ـ ده دقیقه وقت می خوام.
باحرص به سقف خیره شد و من پریدم توی حمام. یه دوش سریع گرفتم و دعا به جون روسری کردم که نباید کاری برای موهام بکنم. عطر و اسپری و کرم زدم و تحت تاثیر دخترای عمارات چشم هایم را مداد کشیدم. اونقدر با عجله حرکت کردیم که حتی نیم نگاهی به من نکرد. خوشبختانه رو به روی هتل یک پاساژ شیک و مد بالا بود .به محض ورود یک راست من را برد به یک مغازه ی خیلی شیک پر از مانتو ها و روسری های عربی که پارچه ی آن ها مثل ابریشم نرم و لخت بود .
یکی از فروشنده ها کنارم آمد و به پیشنهاد او مانتوی بلند مشکی که لب آستین ها و دامنش مثل لبه ی روسری با سنگ های کرستال مثل ستاره های آسمان می درخشید را امتحان کردم. انگار مانتو را برای من دوخته بودند. مانتو برایم بلند بود که خانم گفت باید با کفش پاشنه بلند بپوشم. بعد یک دامن شلواری از جنس مانتو که لبه های آن هم مثل مانتو کار شده بود، جای شلوار جینم را گرفت. مانتو مثل پیراهن جلو بسته بود و از بالا فیت بدنم بود و به سمت پایین که می رفت ترک می شد.
شال عربی را مثل دختر های آنجا با یک گیره ی زیبای شکوفه الماس برایم بستند ،وقتی از اتاق پرو بیرون آمدم امیر محمد اول سرش را کمی و بعد کاملاً بالا گرفت. به من خیره شد و گفت:
ـ عالیه، همین خوبه وسایلت رو بردار بریم.
رو به خانم فروشنده کرد صورت حساب را آماده کند. خانم فروشنده هم تمام مدت از این که چقدر من خوشگلم و این لباس چقدر برازنده ی منه و من باید آن یکی مانتو ی دیگر را که هنوز نپ.شیدم امتحان کنم و همچنان حرف می زد.
امیر محمد ست دوم مانتو را که من امتحان نکرده بودم به سایز مانتوی خریداری شده خرید و در حالی که مانتو ی جدید و لباس های اضافه ام به دستش بود با دست دیگر مرا به سمت در کشید. در میان زمین و هوا بودم که گفتم:
ـ امیر محمد من یک جفت کفش می خوام این مانتو توی دست و پام می پیچه.
و در یک چشم به هم زدن یک جفت کفش مشکی به پا داشتم مثل داستان سیندرلا بود. به همراه مهیا و دکتر راهی برج العرب شدیم. مهیا هم در یک مانتو ی تقریباً شبیه من می درخشید واقعاً که چقدر از این لباس عرب ها خوشم آمده بود مهیا یواشکی از من تعریف می کرد که چقدر بامزه شدم و من هم یواشکی می گفتم خودت را ندیدی!
شیخ ابو فارس به همراه پسرش میزبان ما بودند. که توجه خاصی به من نشان می داد. و این از نگاه تیز بین امیر محمد دور نماند. هنگام صرف شام کنارم نشست و چند بار جوری که همه متوجه ی ما شوند ،دستم را توی دستش گرفت و شروع به صحبت با من کرد .در کمال تعجب می دیدم که دکتر هم مدام از مراسم ازدواج امیر محمد و خودش و این که چقدر همه چیز عالی برگزار شد و از علاقه اش به مهیا که تا حالا به گوش من نخورده بود صحبت می کند! خانم جوانی شیخ را همراهی می کرد که حدس می زدم که یکی از زنان او بود. مثل کتاب های قدیمی و شاید هم یه چیزی بود که امیر محمد و دکتر نمی خواستند من و مهیا بدونیم.
خلاصه خوشحال نبودند و می خواستند این ملاقات زجر آور را هر چه زود تر ختم به خیر کنند. برای همین به بهانه ی این که روز بعد مسافریم و من و مهیا این قدر خرید کردیم که نمی دونیم چطور توی چمدان ها جا بدیم بهانه ی خدا حافظی را رو یه راه کردند و در چشم بر هم زدنی برگشتیم هتل و دوباره امیر محمد همان کوه سرد شد.
روز بعد با چشمان گریان هدایای مهیا را که برای مادر و خواهر و خانواده اش گرفته بود از او گرفتم و بهش قول دادم که به محض رسیدن تحویل نفیسه بدهم. اینقدر توی بقل همدیگه گریه کردیم که به نفس نفس افتادیم. ما هر دو زندانی همبند بودیم که سلول هایمان درست روبه روی هم بود.
وقتی با مهیا خداحافظی می کردم نمی دونستم برای مدت طولانی نمی بینمش .نمی دونستم که سرنوشت چه روزهای غریبی رو برامون رقم زده.
برگشتن به ایران چندان تفاوتی با رفتن به دوبی نداشت . امیر محمد سعی می کرد از به کار بردن هر نوع واژه ی دو حرفی یا بیشتر خود داری کند!
با ماشین امیر محمد برگشتیم خانه قرار شده بود کسی به پیشوازمان نیاد. چون به قول امیر محمد آن وقت باید هفته ای یک بار می آمدند پیشوازش.
حاج خانم چنان در آغوشم گرفت که انگار هزار سال بود ازم دور بوده. حاج آقا بغلم گرفت و سرم را بوسید. نفیسه هم که آمده بود که به قول حاج خانم بوی گل را از گلاب بشنوه ،حسابی من را سوال پیچ کرد و در باره ی مهیا ازم پرسید.نفیسه خوشحال بود که من هم سفر مهیا بودم چون جرات نمی کرد این سوالات رو از امیر محمد بپرسه.
آن شب برگشتم به تنهایی اتاقم، دیگه عادت کرده بودم. تنهایی شده بود جزئی از من. نصفه شب با مامان حرف زدم. خیلی ناراحت شد که ما به آمریکا نمی ریم. ازم خواست بهش سر بزنم من هم مثل حاج خانم گفتم:
ـ انشاالـ....
از دوبی بهترین هدایایی که به ذهنم می رسید برای اعضای خانواده ی امیر محمد آورده بودم و چون او این کار را قبلاً انجام نداده بود همه خوشحال شدند. و این توجهات من باعث می شد که محبت آن ها هم نسبت به من بیشتر شود.
-------------------------------------------------------------------
ای جااااااان چه پستای تپلی می ذارم مــــــــــــن
:w40::w14::w40:
امشب شاید دوباره اومدم بستگی به شما و استقبالتون داره!!!:redface::w30:

 
آخرین ویرایش:

shadow_IR

کاربر بیش فعال
بخاطر قولی که دادم!!!:gol:
----------------------------------------------
فصل13
از فردای آن روز زندگی روال عادی را داشت. صبح ها درس و معلم خصوصی و تست و بعد از ظهر ها هم یکی دو ساعت کلاس قرآن و معارف اسلامی که با حاج خانم می رفتیم منزل یکی از دوستانش. شب ها کنار حاج خانم و حاج آقا شام خوردن و دوباره توی تنهایی اتاقم تست زدن و مثلاً درس خواندن.
عشرت خانم خیلی نگران حالم بود می گفت خیلی رنگ پریده ام به خصوص که زود ضعف می کردم و از حال می رفتم. بهش اطمینان می دادم که حالم خوبه و فقط یه کم خسته ام. اما خودم هم نمی دانستم چرا اینقدر بی حال وبی رمق شدم. عشق به امیر محمد زندگی را از وجودم گرفته بود.
تولد 18سالگیم خیلی بی صدا گذشت. مامان زنگ زد. حاج خانم کیک گرفت نفیسه و سمیه و مائده هم آمدند. اما امیر محمد هیچ وقت نبود اگر هم بود ساعت های شام کنار پدر و مادرش اما با من حرف نمی زد. حتی دو سه باری که به خانه ی خواهر هایش رفتیم انقدر خودش را با شوهر خواهر ها و مرد های فامیل مشغول می کرد که مبادا نگاهش به طرف من بچرخه .نزدیک دو ماه بود که مهیا از نفیسه دور بود و با این که هر شب تلفنی با او حرف می زد از بی قراری یک پارچه استخوا شده بود. برعس من که با ذوق حاج خانم می گفت آبی زیر پوستم رفته و قربان صدقه و چشم حسود کور را پشت سرم روانه می کرد.
چیزی که حاج خانم و بقیه نمی دانستند حال خرابم بود که شب ها و صبح ها و روز های زندگیم را برایم جهنم کرده بود. من حسابی غذا می خوردم اما چیزی نمی کشید که تمام محتویات معده ام را بر می گرداندم. حالت تهوع برایم عادت شده بود اما با تمام نگرانی حوصله دکتر رفتن را نداشتم. حوصله هیچ چیز را نداشتم انقدر افسرده و ناراحت بودم که با افتادن پر بالشت به روی زمین زار می زدم.
نازک دلی من تنها چیزی بود که بقیه شاهدش بودند و همه می گفتند ناشی از دلتنگی من برای مامانه اما هیچ کاری نمی کردم. ماه رمضان هم آمد ولی آنقدر حالم خراب بود که حاج خانم نگذاشت روزه بگیرم. امیر محمد هیچ وقت نبود آنقدر نبود که وقتی بود برایم غریب بود. دیگر احساس سابق در دلم نمی جوشید.آنقدر دلم شکسته بود که برای آمدنش روز شماری نمی کردم. دیگه خسته شده بودم و بیشتر به عشق حاج خانم اون جا بودم تا امیر محمد.
هوا سرد شده بود آن روز آنقدر کسل شده بودم که حوصله ی خودم را هم نداشتم اما دلم برای بابا تنگ شده بود .با اجازه ی حاج خانم و حاج آقا و کلی اصرار و التماس آقا اقبال من را برد سر خاک بابا. اونقدر گریه کردم که چشمانم باز نمی شد در راه برگشت با دیدن رستوران نایب یاد روزی افتادم که با امیر محمد آن جا غذا خوردیم. انگار قرن ها از آن روز می گذشت .خدا یا من چقدر پیر شدم!!!
از آقا اقبال خواستم جلوی رستوران نگه دارد . هرچقدر اصرار کردم حاضر نشد به رستوران بیاید برای همین غذا سفارش دادم تا برایش به ماشین ببرند.آهسته شروع کردم به خوردن با صدای آشنایی که در حال تشکر بود سرم را برگرداندم و دیگه نفهمیدم چی شد!!
وقتی به هوش آمدم روی یک تخت غریب و یک اتاق غریب بودم. خوب که دقت کردم توی بیمارستان بودم و حاج خانم که تازه متوجه شده بود چشم هایم را باز کردم کنارم آمد و شروع کرد به قربان صدقه رفتنم.
پرستار آمد تو و یک سری با سرم دستم ور رفت .فشارم را گرفت و بعد از کلی ور رفتن با من به خاطر اصراری که داشتم اجازه داد کمی بنشینم. حاج آقا سراسیمه وارد اتاق شد و به دنبال او امیر محمد که رنگ به چهره نداشت. تازه همه چیز یادم اومد ازش متنفر بودم دیگه نمی خواستم ببینمش دیگه نمی خواستم منتظرش باشم دیگه نمی خواستم کوچیک بشم ای خدا...!!
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
پست اسپشیال تقدیم به آنیتای عزیییییییییییز!!!:gol:
------------------------------------------
زدم زیر گریه و گفتم:
ـ من مامانم رو می خوام.
حاج خانم مرا به سینه اش فشرد و گفت:
ـ الهی که قربون قدو بالات برم دختر گلم فدات شم. سعی کن آروم باشی عزیز دلم ، خودت رو اذیت نکن مادر .خدا رو شکر که وقتی تو این حال شدی امیر محمد اونجا بود .خدا رو شکر به خیر گذشت.
خواستم بگم آره حاج خانم خبر نداری ،اگر من اینطوری شدم فقط برای این که امیر محمد اونجا بود. حاج خانم با لحن شادی ادامه داد:
ـ الهی قربونت برم که تو دختر فرشته ی امیر من شدی. حاج آقا چشمت روشن 6-7 ماه دیگه بابا بزرگ می شی.
آنقدر گیج بودم که اتفاقات آن لحظه مثل چرخ و فلک دور سرم می چرخید. حاج آقا زد زیر گریه آنچنان که شانه هایش تکان می خورد. امیر محمد را که مثل یک تیر چراغ برق خشک ایستاده بود را بغل گرفت به شانه هایش زد و گفت:
ـ پیر شی بابا که سر بلندم کردی.
حاج خانم مدام داشت گریه می کرد و سرم را می بوسید. این وسط فقط من نفهمیده بودم چی شده. آرام گفتم:
ـ حاج خانم من نمی فهمم شما چی می گین؟!
حاج خانم در حالی که چشم هایش می درخشید خنده ی با مزه ای کرد و گفت:
ـ می خوام بگم دختر گلم این اشتهای شما که این طوری باز شده بود و خواب شما که اینقدر زیادتر شده برای اینه که شما حالا دو نفرین.
وقتی دید هنوز هاج و واج نگاهش می کنم ادامه داد:
ـ عزیزم تو داری مادر می شی.
و قبل از این که من با خنگی ام آبروی خودم را ببرم ادامه داد:
ـ 6-7 ماه دیگه یه پسر یا دختر تپل مپلی داری.
با چشم هایی که از حدقه در آمده بود گفتم:
ـ من،چطوری؟!
سوابم آنقدر احمقانه بود که حاج خانم سرخ شد و حاج آقا در حالی که دستش را به طزف حاج خانم دراز کرده بود سریع گفت:
ـ حاج خانم بذار بچه ها چند لحظه تنها باشن بعد برمی گردیم پیششون. بفرمایین من یه چای داغ بدم شما میل کنین بانو.
و خیلی عاشقانه حاج خانم را از اتاق بیرون برد. مثل دیوونه ها هاج و واج اطرافم را نگاه کردم .نگاهم خیره موند روی امیر محمد که خیره نگاهم می کرد. توی نگاهش هیچی نبود نگاهش خالی بود. زیر لب گفتم:
ـ چطوری؟چطوری؟چطوری؟...
صدای سرد و خش دارش جواب داد:
ـ همون طوری که زندگی من رو سیاه کردی و خواب و آروم رو ازم گرفتی!
زیر لب داشتم می گفتم:
ـ چطوری؟
که یکهو حرفش خورد به مغزم نمی دونم کجا !ولی مطمئنم که یک قسمت از مغزم داشت منفجر می شد. زُل زدم توی چشم هاش و گفتم:
ـ اون منشی ات بود؟ اون خانومه منشی ات بود، همون که واسش صندلی گرفتی، همون که بازوش رو گرفتی تا راحت بشینه. اون اون منشی ات بود من می دونم، من دیدمش من می دونم.
و زدم زیر گریه ....با عصبانیت به تختم نزدیک شد . صورتم را با یک دست بالا گرفت و گفت:
ـ تو هیچ چی نمی دونی، هیچ چی نمی دونی. تو یه دختر لوس و یکی یه دونه و خود خواهی که هیچ چی نمی دونی. می فهمی چی می گم؟
دیگه اشکی نداشتم از چشم هایم جاری شود .فقط گفتم:
ـ برو بیرون دیگه نمی خوام ببینمت.
با یک حرکت به سمت در رفت و در را پشت سرش کوبید.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
چند دقیقه بعد حاج خانم به اتاق آمد بغلم کرد و گفت:
ـ چی شد قربونت برم دوباره این پسر کله شق من چه کار کرد؟!
هیچی نگفتم فقط سفت بغلش کردم و زار زدم.اونشب حاج خانم تا صبح کنارم ماند و وقتی مرخص شدم دیگه وجود امیر محمد با قیافه ی عبوس ،کنار حاج آقا که با یک سبد گل بزرگ جلوی ماشین منتظر ما بود برایم فرقی نداشت. حاج خانم بعد از کلی قربان و صدقه و سلام و صلوات با کمک امیر محمد مرا سوار ماشین کرد. سعی می کردم بازو هایم را از توی دستش در بیاورم ولی نمی خواستم حاج خانم را ناراحت کنم.
آن روز خونه ی حاج آقا عروسی بود .جلوی پاهام گوسفند قربونی کردند . کوچه چراغونی بود، صدای دف و صلوات می آمد و سفره ی ختم انعام هم بود. از هر طرف که نگاه می کردم یک رنگ لباس رد می شد و پشت سرش تبریک و بغل گرفتن. حاج خانم که حسابی نگران شده بود رو به دخترهایش گفت:
ـ مادر این بچه جون نداره، یاالـ... یه بساط حمام راه بندازین حمام بگیره ،بخوابه.
به سمتش برگشتم و گفتم:
ـ نه حاج خانم من خوابم نمی یاد. می خوام پائین باشم.
امیر محمد بدون نیم نگاهی به من گفت:
ـ برین حمام اتاق من.
سمیه گفت:
ـ آره.
مائده آمد کنارم و پرسید:
ـ ببخشید گل من، می خوای برم از بالا برات لباس بیارم.
در کمال ناباوری خودم و بقیه امیر محمد در حالی که سرش پایین بود و لب هایش را از حرص می گزید و با دست تو جیبش این پا و آن پا می کرد گفت:
ـ من خودم می رم.
و دوباره یک دختر عمه از راه رسید و شروع کرد به تبریک گفتن به امیر محمد که حاج خانم سریع من را به سمت اتاق امیر محمد روونه کرد و وقتی خیالش از بابت من راحت شد رفت. با اصرار و خواهش و تمنا نفیسه را راضی کردم پشت در حمام بماند. گفتم:
ـ اگه حالم بد بشه بهتون می گم.
که بعد پشیمون شدم چون هر دو دقیقه یک بار زنگ می زد و از حالم می پرسید. بالاخره نفیسه و سمیه و مائده موهایم را سشوار کردند .در میان نگاه مراقب سه تا خواهر که مثل سه تا پری مهربون دورم می گشتند لباس هایم را پوشیدم. امیر محمد پیراهن یقه اسکی سفید و سارافون چهار خانه ی آبی و آبی نفتی و قهوه ای و مشکی و جوراب های ساقه بلند سفید برایم انتخاب کرده بود. وقتی پوشیدم سمیه گفت:
ـ وا، امیر محمد هم با این سلیقه اش ،حالا خوبه مجلس زنونه اس .لباس از این ساده تر و پوشیده تر نبود برای تیام بیاره.
عطرم را که از روی میز توالت برداشتم متوجه حلقه ی ازدواجم شدم، خیلی دلم می خواست دستم نکنم ولس به احترام حاج خانم و حاج آقا و خواهرهایش دستم کردم. هر چقدر خودش سخت و سنگ بود خانواده اش بهترین ها بودند. البته توی این مدت هم چیزی جز مهربانی و احترام از من ندیده بودند.
وقتی از در بیرون رفتم جلوی رویم سبز شد . سرم را پایین انداختم و با دست چپم موهایم را از جلوی صورتم پشت گوشم زدم. توی دلم می گفتم ای کاش با نفیسه و سمیه از اتاق رفته بودم. طاقت دیدنش را نداشتم. بوی عطرش عصبانیم می کرد. سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:
ـ چادر سرت کن نامحرم خونه اس.
از حرص گفتم:
ـ هست که هست به من چه؟
عصبانی و متعجب نگاهم می کرد و در حالی که در را نگه داشته بود گفت:
ـ بفرما چادرت رو سرت کن.
در حالی که به سمت تخت می رفتم تا چادر سفید با گل های درشت آبی کمرنگ و پررنگم را بردارم گفتم:
ـ اگر سرم می کنم محض خاطر حاج خانم و حاج آقاست فکر نکن ازت می ترسم! مگه تو به من احترام می ذاری که من بذارم؟!
چادرم را به سر کشیدم و بدون مکث از اتاق بیرون زدم. آن روز کلی دعا خواندند و بالای سر من اسپند دود کردند.شب که آقایون آمدند حاج آقا غذا سفارش داده بود. حاج خانم با نگرا نی ازم خواست برم کمی دراز بکشم و هر چی اصرار کردم گفت:
ـ نه مادر تو تازه از بیمارستان اومدی .می گم غذات رو بیارن توی اتاقت .به دخترها می گم بیان پیشت تنها نباشی.
به سمت پله ها رفتم که گفت:
ـ مادر برو تو اتاق محمد تو حال نداری.
با نارضایتی به طرف اتاق خواب رفتم و به کمک حاج خانم دراز کشیدم. حاج خانم نشست کنارم و گفت:
ـ حالا تا من هستم یه زنگی بزنیم به مامانت.
داشتم سکته می کردم ای خدا حالا من جواب مامان رو چی می دادم؟!
من حتی بهش نگفته بودم کهعروسی کردم. روم نمی شد جلوی حاج خانم چیزی بگم و تا خواستم فکری کنم حاج خانم داشت با مامان خوش و بش می کرد. و در یک چشم به هم زدن خبر و تبریک و بعد گوشی را گرفت طرفم. با اضطراب در حالی که از گونه هایم آتیش می بارید گوشی را گرفتم. حاج خانم با مامان خداحافظی کرده بود و به من گفت می ره به مهمان ها سر بزنه. طفلی پیش خودش می خواست من با مامان راحت حرف بزنم. با صدای بسته شدن در به خودم آمدم. مامان غمگین اسمم را صدا می زد، بغضم ترکید و گفتم:
ـ مامان ببخشید نفهمیدم چی شد.
و های های گریه کردم و حال من باعث شد مامان با نگرانی سعی در آرام کردنم کند. صدای هردومون قاطی شد او یه چیزی می گفت و من هم میون گریه در جوابش یه چیزی.
در همان حال گل بود به سبزه نیز آراسته شد. امیر محمد با سینی پر از غذاهای رنگارنگ وارد اتاقم شد و از دیدن حال من خشکش زد. در را بست سینی را کنار تخت گذاشت ،به طرفم آمد و گوشی را از دستم گرفت. با شنیدن صدای مادرم رگ های پیشونیش متورم شد و با دست لرزان گوشی را به سمت گوشش برد و سرفه کرد. من فقط زار می زدم. شنیدم عذر خواهی می کند:
ـ شرمنده ی روی شمام خانم دکتر من به قولم وفا نکردم، چطوری توی چشم هاتون می تونم نگاه کنم، شرمنده ی خسرو خانم.نمی دونم چی شد به خدا خودمم موندم.
حرف هاشون به درازا کشید دیگه گوش نمی دادم فقط شنیدم می گه:
ـ آروم که شد شماره رو می گیرم تا باهاش صحبت کنین.
من فقط اشک می ریختم. گوشی را قطع کرد. سرش را میان دست هایش گرفت چند لحظه بعد سرش را بالا آورد و نگاهم کرد. دهانش را که باز کرد بهش مهلت ندادم همه نفرتم را توی نگاهم آوردم و بهش گفتم:
ـ نمی خوام ببینمت.
یه لحظه با دهان باز به من خیره شد بعد دهانش را بست. سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد حاج خانم پیشم بود و دلداریم می داد .فکر می کرد از خبر بارداریم جا خوردم. هیچ کس از دل من خبر نداشت هیچ کس جز خدا و امیر محمد.

 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
آن شب نه با مامانم صحبت کردم و نه از اتاق بیرون رفتم. صبح دیر از خواب بیدار شدم .حاج خانم خودش برایم یک کاسه پر از حلیم گذاشت جلوم و ایران خانم شیر داغ برایم آورد. عشرت خانم هم مثل اینکه با سینی اسپند شب قبل خوابیده بود که صلوات گویان و چشم حسود کور بر زبان آمد بالای سرم. فکر کنم رنگم خیلی پریده بود چون حاج خانم مدام زنگ به این در و آن در می زد و راه چاره می خواست و نیم ساعت بعد نفیسه آن جا بود. حالا نوبت او بود که مادرش را آرام کند و مائده که آمد با شوخی و سر حالی همیشه اش گفت:
ـ وا، حاج خانم یه کارهایی می کنی شما! آخه هر کی ندونه می گه شما نه زاییدی و نه نوه، نتیجه دست گرفتی. چینی که نیست طفلک رو گذاشتین تو طاقچه.
حاج خانم نالان گفت:
ـ حال نداره اصلاً نمی دونم این بچه چرا از دیروز تا حالا اینقدر اشک ریخته و رنگش پریده، خاک بر سرم من جواب خانم دکتر رو چی بدم؟
مائده با خنده چشمکی به من زد و لُپم را کشید و گفت:
ـ جواب خانم دکتر رو پدر بچه می ده .مادر من!!
دلم نمی خواست هیچ کس از امیر محمد حرف بزنه .گم شده بودم. خاطرات اون دوران خیلی محو و در هم بود. حتی فکر کردن درباره اش گیجم می کرد.
مامان اون روز چند بار زنگ زده بود و بالاخره باهاش حرف زدم. حاج خانم طفلک وقتی دید دارم با آرامش باهاش حرف می زنم از اتاق بیرون رفت.مامان آرام تر از روز فبل بود و سعی داشت من را هم آرام کند. و می گفت کاری که نباید می شده ولی شده و حالا باید به فکر یک راه حل صحیح بود. می گفت یه برنامه صحیح همه چیز رو درست می کنه و به نظر منطقی می رسید اما خودش را خیلی سرزنش می کرد. احساس می کرد خیلی راحت در مقابلم کوتاه اومده اما خیلی سریع در باره ی آینده حرف می زد. آینده ای که من حتی نمی خواستمش.
محرم نزدیک بود .طبق معمول هر سال سر همه برای رفتن به خونه ی باغ شاه گرم بود. توی خونه برو بیایی بود .عشرت خانم از چند روز قبل ساک و وسایل من رو هم آماده کرده بود.
یک شب مانده به محرم رفتیم آن خانه .سال قبل نتونستم برای مراسم شرکت کنم. اون موقع من و مامان یه حال عجیبی بودیم به دوری از بابا هنوز عادت نداشتیم البته مامان چیزی نمی گفت ولی از رفتارش می شد فهمید. عشرت خانم از بس که از ایران خانم و بقیه تعریف شنیده بودخیلی ذوق داشت. با ماشین حاج آقا به سمت خانه قدیمی و آبااجدادی حاجی رفتیم. اتومبیل به سمت مرکز شهر رفت.
دور تا دور خانه دیوار بلند آجری بود. وقتی وارد حیاط شدیم مات و مبهوت ماندم. حیاط جلوی باغ یک دست پر از گل و گیاه بود وسط حیاط خانه ی اشرافی دو طبقه و بزرگی قرار داشت. با این که معلوم بود قدیمیه ولی آثار مرمت و باز سازی از در و دیوارش می شد دید. خانه رنگ سفید خورده و با در و پنجره های رنگی و مشبک . توی خانه همه چیز به سبک قدیم حفظ شده بود. فرش ها و مبل ها و چراغ های آنتیک، سماور های روسی، دیوار های آینه کاری و منبت کاری شده خیلی جالب بود. انگار برگشته بودم به دوره ی قاجار .بعداً فهمیدم سیم کشی و لوله کشی ساختمان به طریقی انجام شده که به اصالت خانه صدمه نزند.
یکی از اتاق های بزرگ خانه را در اختیار من گذاشتند و تنها اتاقی بود که تخت داشت. آن هم یک تخت دو نفره ی ورشوی قدیمی که انگار تازه آن را خریده بودند. روتختی ابریشم سرمه دوزی، پرده ها از ترمه ی زری دوزی اعلای رضایی ،فرش دستبافت نائین. چلچراغ روسی و میز توالت و پاتختی های فرانسوی، تابلوی زربافت زمان ناصرالدین شاه.
خانمی که سال ها با شوهرش مشغول نگهداری خانه ی باغ شاه بود وقتی دید با علاقه به همه چیز توجه دارم مثل یک مدیر تور زبر دست شروع کرد به شرح حال دادن خانه و وسایل و هیچ چیز را هم از قلم نمی انداخت. ملاحت خانم گفت:
ـ حاج خانم امر کردن بهترین اتاق در اختیار شما باشه. واالـ... این اتاق در قدیم الایام متعلق به خانم انیس السلطنه بوده از نواده های ناصر الدین شاه که ایشون وقتی با حاج سید مرتضی ضرغام از ملاکین بزرگ شمیرانات و فرح آباد ازدواج می کنند حاجی برای اینکه عروس خانم رو از قصر می یارن غصه نخورن این عمارت رو واسشون می سازن و این اتاق رو مخصوص شازده خانم می دن تمام دیوار هاشو می دن آینه کاری و منبت کاری کنن. این قاب زری هم امضا و مهر پدر بزرگ خانم ،ناصرالدین شاهه که بعد از سفر خارجه به ایشون لقب پرنسس ایران جان می دن. البته کسی از اون لقب استفاده نمی کنه چون خود ناصر الدین شاه خانم رو با لقب قبلیشون صدا می زدن.
می گن خانم خیلی برای شاه قاجار عزیز بودن جوری که خودشون برای خانم شوهر انتخاب می کنن و از اونجا که خانم بَر و رو دار بوده شاه هم نمی خواسته دل شازده خانم بگیره، پسر حاج سید ضرغام رو که قد و بالای بلند و قیافه ی جذابی داشته برای خانم عقد می کنن. می گن چون خانم کوچک بودن سید دو سال بعد می برنشون به خونه اش .از چشم شور مردم خانم هر چی بچه می زان می میره. تا اینکه بعد از کلی نظر و نیاز دو تا پسر براشون می مونه. یکیشون تو سن دوازده سالگی از درخت پائین می افته و پرپر می شه و شازده خانم دیگه هیچ وقت بعد از اون پاشو از چارچوب در خونه بیرون نمی ذاره.
حاج آقا هم اونقدر زنش رو دوست داشته که حتی بعد از مرگش هم کسی رو جاش نمی یا ره. حاج سید محمد ضرغام پسرشون هم با یکی از دختر خاله هاشون ازدواج می کنن که ایشون سه تا دختر واسشون به دنیا می یارن. بعد سید یکی دیگه از دختر خانم های قجری رو عقد می کنن که از قرار این خانم هم کم سن نبودن. بعد از چند سال صاحب یه پسر به نام حاج سید یوسف ضرغام می شن که ایشون رو می فرستن خارجه درس بخونن. از این طرف چند سال بعد از حاج یوسف حاج آقا صاحب یه دختر از زن اول می شن. حاج سید یوسف مرحوم، ابوی حاج آقا ضرغام در خارجه عاشق می شن و از قرار ازدواج می کنن. ولی با اجبار پدر بعد از سال ها تشریف می یارن ایران و یکی از اقوام را می گیرند و ایشون هم دارای سه تا دختر می شن و چند سال بعد خدا حاج آقا رو بهشون عطا می کنه. البته ناگفته نماند حاج یوسف عاشق خانم فرانسویشون بودن و تنها دلیل ازدواج ایشون این بوده که اون خانم نازا بودن .دیگه خودتون می دونین حاج آقا ضرغام خودمون هم که همیشه می گن یک دل نه صد دل عاشق دختر عمه ی کوچیکشون می شن که بعد از کلی جار و جنجال نصیب هم می شن. و بقیه اش هم که دیگه گفتن نداره. ولی دختر از صلوات غافل نشو که می گن این خانواده یه طلسم دارن که پسر بهشون نمی مونه. یعنی حاج آقا و حاج خانم خودمون رو ببین بمیرم الهی هیچ کس داغ اولاد نبینه. سبحان و معین مثل دسته گل بودن .عوضش این مهندس ماشاءالـ... دیوار راست رو واست می کرد خیابون.
ای چی بگم مادر این خونه به خودش ماجراها دیده. این اتاق هم باالاخص خیلی ماجرا داره مثلاًخانم فخرالزمان به حاج محمد می گه الا و بلا من باید بیام این خونه و صاحب این اتاق بشم .می گن حاج محمد خاطر زن اولی رو خیلی می خواسته .هرچی که این خانم سعی و تلاش می کنه به هیچ جا نمی رسه .از بس که هم شازده خانم اذیت می کرده و در ضمن مریض احوال هم بوده، سید واسش یه عمارت توی لواسون می سازه تا همون جا هم بمونه .سر همین وقتی حاجی خودمون می خواسته شازده خانم مونس رو بگیرن قشقرقی بود که خدا داند. آره خانم جون من از بچگی توی این خونه بزرگ شدم. مادر و پدرم هم برای همین خونه خدمت می کردن. حاجی یوسف با اجازه ی پدرش من رو برای درویش که توی یکی از مغازه های بازار می ایستاد عقد کرد.
ملاحت خانم آنقدر آرام و شیرین حرف می زد که نفهمیدم چجوری وقت گذشت. توی همون وقت عشرت خانم وسایل من رو جابه جا کرده بود. به اصرار اون ها قرار شد شب زود بخوابم. شب خواب های عجیبی می دیدم ناصرالدین شاه اومد به حاج خانم و حاج آقا سر بزنه، یه خانم خارجی هم هی گل می چید و می داد دست ملاحت خانم. خلاصه اینقدر خواب های چپندر قیچی دیدم که وقتی صدای اذان را شنیدم خوشحال شدم که صبح شده. جالب بود از توی خونه صدای اذان مسجد محل شنیده می شد.
----------------------------------------------------------
با این وضعیت سایت باز هم اومدم...


 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا