shadow_IR
کاربر بیش فعال
وقتی بزرگ شدم
نویسنده : پریما سراب
نویسنده : پریما سراب
فصل 1
مثل همیشه با پانی و یاسمن نشسته بودیم کنار پنجره تخمه می ریختیم روی سر غابرهای پیاده، بی خیال ار همه جا و همه چیز در حالی که گوشی تلفن همراهم را توی گوشم جا به جا می کردم و زیر لب با خواننده ی انگلیسی همراه بودم پشت به تخته روی نیمکت نشسته، توی دلم قند آب می کردندچون فکر می کردم که این ساعت آقای مهندس امینی سر کلاس نمی آید. متوجه یک جفت کفش مردانه ی خیلی شیک و گران قیمت در کنار میزمان شدم همین طور که سرم را بالا می آوردم بالا (گوشی هنس فری) از گوشم افتاد مقنعه ام را بالا زده بودم و داشتم مثل کولی ها آدامس می جویدم مات و مبهوت مانده بودم نمی دونستم باید چی کار کنم خیلی آرام گوشی را از دستم گرفت و در حالی که سیم گوشی اش را جمع می کرد به طرف تخته رفت و اسمخودش را روی تخته سیاه نوشت «مهندس ضرغام» من همچنان مبهوت از روی نیمکت پایین آمده و به تخته سیاه خیره بودم . حرکت بعد غریبه اعلام آمادگی برای گرفتن یک امتحان بود. طولی نکشید که ورقه ها آماده روی میز قرار داشت.
با ضربه ی آرنج پانی ورقه ای از وسط دفترم کندم و روی میز گذاشتم.مهندس ضرغام خیلی سریع سوال ها را نوشت. بعد پشت میز نشست و سرش را با لپ تاپش گرم کرد . وقت تمام شده بود و ورقه ی من خالی بود درست مثل ذهنم خالی خالی.زنگ تفریح آن روز اسممهندس ضرغام دهان به دهان می گشت، کلاس های دوم ریاضی و تجربی، سومی ها ،حتی دبیر ها در مورد این تازه وارد حرف می زدند. پانی در حالی که خودش را به گیجی می زد گفت:ـ بچه ها به خدا از وقتی از در اومد تو شکه شدم فکر کردم می خوان سر به سرمون بذارن مثل مدل هاست.یاسی گفت :ـ خاک بر سر ندید بدیدت پانی، یعنی بعد از کلی معلم های پیزوری این یکی رو هم به ما نمی تونی ببینی!؟ـ چقدر این خره ، مگه نمی بینی حلقه دستش نیست. آخه اجازه نمیدن استاد به این جوونی اونم مجرد به ما درس بده!ـ خوب شاید حالا دلشون به حال ما سوخته گفتن این بدبخت بیچاره ها هم دل دارن از در که میان تو یکریز بهشون می گیم نکن، نیار ،نپوش ، بذار یه بار حال درست حسابی بهشون بدیم ولی خودمونیم این عیدی بی موقع عجب حالی از هممون گرفت. من که از این امتحانه 2 بگیرم باید همه رو مهمون کنم!ـ بچه ها دیدید چه قدر با کلاس اومد گفت ورقه ها رو میز ! من که به نگار گفتم از فردا صبح هر روز یه دسته گل برای خانم رزاقی می آرم. واقعاً به این می گن مدیر دلسوز !بعد شما هی پشت سرش گفتین سال داره می ره عین خیالش هم نیست با این غیبت های آقای امینی! تیام تیام تیامـ این دختره انگار جن دیده1 از زنگ پیش لال مونی گرفته. تیام! تیام!ـ هان چیه!؟ـ رفتی گوشی ات رو ازش بگیری !؟ـ از کی؟ـ اوا دختره پاک آزاد شده مرگ من یادت نیست مهندس ضرغام گوشی ات رو با هندس فری ازت گرفت!؟ـ هان چرا!؟ـ پس برو بگیرش دیگه!ـ نمی خوام.ـ خوب برای چی؟ـ نمی دونم.ـ اِ،ولش کن نگار گیر دادیا زنگ دیگه حتماٌ خودش بهش می ده دیگه .ـ وا اصلاً به من چه ! تقصیر منه که خواستم یه دیدار مفت و مجانی براتون جور کنم اما شما ها که لیاقت ندارین.دیگه حرف هیچ کس رو نمی شنیدم همه ی حواسم پیش مهندس ضرغام بود واقعاً که تا به حال به عمرم مردی به خوش قیافه گی و متانت اون ندیده بودم. قد بلند و هیکل چهار شونه ی ورزیده اش اولین چیزی بود که نگاه هر بیننده ای رو مشغول می کرد و بعد صورتش که درست مثل مدل مجله ها بود . فک محکم و خوش فرم که چال ونوسی کاملش می کرد لب های پر ، بینی خوش ترکیب که انگار نقاشی شده بود؛ چشم های درشت و گربه ای به رنگ میشی که سایه بان آن ها ابروان پیوسته ی خیلی خوش فرمی بود ،موهای سرش مواج و پر و البته کمی بلند که با ژل کنترلش کرده بود . رنگش قهوه ای تیره - روشنانگار که هایلایت کرده ، گردن بلند و چهار شونه و بازوان قدرتمندش حتی توی اون کت اسپرت نمایان بود ، رنگ پوستش برنز خیلی یک دست و خوش رنگ . هیچ نقصی توی ترکیب این مرد نبود و آدم رو در همون برخورد اول یاد مجسمه های اسطوره ای یونان می انداخت. صدای بم و مردانه اش آهنگ قشنگی داشت و کلمات رو خیلی کامل و محکم ادا می کرد.تا آخر زنگ تفریح مطمئن بودم که فقط من نیستم که عقل از سرم پریده. آقای مهندس ضرغام مثل حضرت یوسف که با ورود به مهمانی زلیخا همه ی زنان را مدهوش و دیوانه کرده بود کل دبیرستتان ما را «کلا کان لم یکن کرد».
زنگ بعد سر کلاس ، مهندس اعلام کرد که اسامی روی برگه ها را می خواند و صاحب برگه برای گرفتن بلند شود. این طوری یک مراسم معارفه ی سریع هم انجام می شد. به ترتیب اسامی روی برگه ها را می خواند بچه ها تک تک بعضاً با خجالت می رفتن و برگشون رو می گرفتن نظریه ای می شنیدند و می نشستند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: