وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

وضعیت
موضوع بسته شده است.

shadow_IR

کاربر بیش فعال

وقتی بزرگ شدم
نویسنده : پریما سراب




فصل 1


مثل همیشه با پانی و یاسمن نشسته بودیم کنار پنجره تخمه می ریختیم روی سر غابرهای پیاده، بی خیال ار همه جا و همه چیز در حالی که گوشی تلفن همراهم را توی گوشم جا به جا می کردم و زیر لب با خواننده ی انگلیسی همراه بودم پشت به تخته روی نیمکت نشسته، توی دلم قند آب می کردندچون فکر می کردم که این ساعت آقای مهندس امینی سر کلاس نمی آید. متوجه یک جفت کفش مردانه ی خیلی شیک و گران قیمت در کنار میزمان شدم همین طور که سرم را بالا می آوردم بالا (گوشی هنس فری) از گوشم افتاد مقنعه ام را بالا زده بودم و داشتم مثل کولی ها آدامس می جویدم مات و مبهوت مانده بودم نمی دونستم باید چی کار کنم خیلی آرام گوشی را از دستم گرفت و در حالی که سیم گوشی اش را جمع می کرد به طرف تخته رفت و اسمخودش را روی تخته سیاه نوشت «مهندس ضرغام» من همچنان مبهوت از روی نیمکت پایین آمده و به تخته سیاه خیره بودم . حرکت بعد غریبه اعلام آمادگی برای گرفتن یک امتحان بود. طولی نکشید که ورقه ها آماده روی میز قرار داشت.
با ضربه ی آرنج پانی ورقه ای از وسط دفترم کندم و روی میز گذاشتم.مهندس ضرغام خیلی سریع سوال ها را نوشت. بعد پشت میز نشست و سرش را با لپ تاپش گرم کرد . وقت تمام شده بود و ورقه ی من خالی بود درست مثل ذهنم خالی خالی.زنگ تفریح آن روز اسممهندس ضرغام دهان به دهان می گشت، کلاس های دوم ریاضی و تجربی، سومی ها ،حتی دبیر ها در مورد این تازه وارد حرف می زدند. پانی در حالی که خودش را به گیجی می زد گفت:ـ بچه ها به خدا از وقتی از در اومد تو شکه شدم فکر کردم می خوان سر به سرمون بذارن مثل مدل هاست.یاسی گفت :ـ خاک بر سر ندید بدیدت پانی، یعنی بعد از کلی معلم های پیزوری این یکی رو هم به ما نمی تونی ببینی!؟ـ چقدر این خره ، مگه نمی بینی حلقه دستش نیست. آخه اجازه نمیدن استاد به این جوونی اونم مجرد به ما درس بده!ـ خوب شاید حالا دلشون به حال ما سوخته گفتن این بدبخت بیچاره ها هم دل دارن از در که میان تو یکریز بهشون می گیم نکن، نیار ،نپوش ، بذار یه بار حال درست حسابی بهشون بدیم ولی خودمونیم این عیدی بی موقع عجب حالی از هممون گرفت. من که از این امتحانه 2 بگیرم باید همه رو مهمون کنم!ـ بچه ها دیدید چه قدر با کلاس اومد گفت ورقه ها رو میز ! من که به نگار گفتم از فردا صبح هر روز یه دسته گل برای خانم رزاقی می آرم. واقعاً به این می گن مدیر دلسوز !بعد شما هی پشت سرش گفتین سال داره می ره عین خیالش هم نیست با این غیبت های آقای امینی! تیام تیام تیامـ این دختره انگار جن دیده1 از زنگ پیش لال مونی گرفته. تیام! تیام!ـ هان چیه!؟ـ رفتی گوشی ات رو ازش بگیری !؟ـ از کی؟ـ اوا دختره پاک آزاد شده مرگ من یادت نیست مهندس ضرغام گوشی ات رو با هندس فری ازت گرفت!؟ـ هان چرا!؟ـ پس برو بگیرش دیگه!ـ نمی خوام.ـ خوب برای چی؟ـ نمی دونم.ـ اِ،ولش کن نگار گیر دادیا زنگ دیگه حتماٌ خودش بهش می ده دیگه .ـ وا اصلاً به من چه ! تقصیر منه که خواستم یه دیدار مفت و مجانی براتون جور کنم اما شما ها که لیاقت ندارین.دیگه حرف هیچ کس رو نمی شنیدم همه ی حواسم پیش مهندس ضرغام بود واقعاً که تا به حال به عمرم مردی به خوش قیافه گی و متانت اون ندیده بودم. قد بلند و هیکل چهار شونه ی ورزیده اش اولین چیزی بود که نگاه هر بیننده ای رو مشغول می کرد و بعد صورتش که درست مثل مدل مجله ها بود . فک محکم و خوش فرم که چال ونوسی کاملش می کرد لب های پر ، بینی خوش ترکیب که انگار نقاشی شده بود؛ چشم های درشت و گربه ای به رنگ میشی که سایه بان آن ها ابروان پیوسته ی خیلی خوش فرمی بود ،موهای سرش مواج و پر و البته کمی بلند که با ژل کنترلش کرده بود . رنگش قهوه ای تیره - روشنانگار که هایلایت کرده ، گردن بلند و چهار شونه و بازوان قدرتمندش حتی توی اون کت اسپرت نمایان بود ، رنگ پوستش برنز خیلی یک دست و خوش رنگ . هیچ نقصی توی ترکیب این مرد نبود و آدم رو در همون برخورد اول یاد مجسمه های اسطوره ای یونان می انداخت. صدای بم و مردانه اش آهنگ قشنگی داشت و کلمات رو خیلی کامل و محکم ادا می کرد.تا آخر زنگ تفریح مطمئن بودم که فقط من نیستم که عقل از سرم پریده. آقای مهندس ضرغام مثل حضرت یوسف که با ورود به مهمانی زلیخا همه ی زنان را مدهوش و دیوانه کرده بود کل دبیرستتان ما را «کلا کان لم یکن کرد».​
زنگ بعد سر کلاس ، مهندس اعلام کرد که اسامی روی برگه ها را می خواند و صاحب برگه برای گرفتن بلند شود. این طوری یک مراسم معارفه ی سریع هم انجام می شد. به ترتیب اسامی روی برگه ها را می خواند بچه ها تک تک بعضاً با خجالت می رفتن و برگشون رو می گرفتن نظریه ای می شنیدند و می نشستند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shadow_IR

کاربر بیش فعال
ـ خانم .... خانپور !خانم خانپور؟....
یکهو به خودم اومدم پانته آ دوباره زده بود توی پهلوم پهلوم واقعاً درد گرفته بود . در حالی که یک دستم به پهلوم بود از جا بلند شدم برگه ام را بگیرم. وقتی رسیدم به میز مهندس دست آزادم رو دراز کردم برگه رو به طرفم گرفت و همان طور که سرش پایین بود گفت:
ـ خدا بد نده خانم! انشاء الله بعد از این شما را سر حال و سر به کتاب ببینم چون واقعاً هدف بنده ، غیر از اسم شما میزان معلومات شما هم بود مثل این که معلوماتتون رو منزل جا گذاشتین. حتماً شب کنکور یه نخ به انگشتتان ببندید یا معلومتتون رو هم با تلفن همراهتون ببرید.
و بعد ورقه و تلفن را به طرفم گرفت از طعنه اش حرصی شدم ورقه ام را گرفتم و گفتم:
ـ من کنکور نمی دم
خواستم برم که صدا کرد :
ـ خانم.... خانم خانپور ببخشید....اسم کوچک شما؟
هنوز رومو بر نگردونده بودم که یکی از بچه ها با صدای بلند گفت:
ـ تیام استاد تیام...
مهندس ضرغام تکرار کرد:
ـ تیام....
من ناخود آگاه به سمت صاحب صدا برگشتم برای یک لحظه نگاهمون در هم گره خورد دلم هری ریخت. سریع نگاهشو دزدید و به ورقه مقابلش چشم دوخت من هم سریع خودم رو جمع و جور کردم و رفتم نشستم.فقط خدا می دونست توی قلبم چی می گذره... داشتم دیوونه می شدم. مهندس بعد از این که اسم همه ی بچه ها را خواند بلند شد و شروع به نوشتن یک سری فرمول روی تخته سیاه کرد.آیناز که از بچه های دیگر پر رو تر بود بلند شد و گفت:
ـ ببخشید استاد شما اسم همه ی ما رو پرسیدید و با ما آشنا شدید پس ما چی ؟ نباید با شما آشنا بشیم؟
مهندس ضرغام با نگاهی متعجب روشو از تخته برگردوند و جواب داد:
من اول از هر کاری خودم رو معرفی کردم و فکر نمی کنم چیز زیاد تری هم خارج از محیط تدریس از شما خانم های محترم خواسته باشم.
آیناز که حسابی خجالت کشیده بود بی صدا نشست و از همون لحظه مهندس ضرغام رسماً شد خواستنی ترین دبیر کلاس 3/1 ریاضی. هر روز کار ما این شده بود که اطلاعات جدیدتری راجه به این قهرمان به دست بیاریم . دو هفته از آمدن مهندس ضرغام می گذشت حالا دیگه درس فیزیک شیرین ترین درس مدرسه بود هیچ کس سر کلاس فیزیک غیبت نمی کرد میزان توجه بچه ها به درس فیزیک بالا رفت. همه برای این که به اصطلاح خودی نشون بدن حسابی درس می خوندن و مسلماً من هم از این قاعده مستثنی نبودم اون قدر وسواس پیدا کرده بودم که مامان یک معلم خصوصی برام گرفت تا من با احساس راحت تری درس بخونم.روابط دانش آموزان با خانم رزاقی مدیر مدرسه هم بهتر شده بود. همیشه بهش سلام می کردن و جویای حالش می شدن در حالی که تا یک ماه قبل سایه اش رو هم با تیر می زدند.خانم رحمتی نژاد ناظم کلاس های سوم که روزی هزار بار مشکل اخلاقی بچه ها را گوشزد می کرد حالا روزهای دوشنبه و چهارشنبه مدرسه را با سالن مد اشتباه گرفته بود و هر هفته با یک رنگ مانتو و مقنعه و آرایش و مدل ابروی جدید به امورات رسیدگی می کرد. هر کس به نوعی سعی می کرد توجه این تازه وارد خشک و رویایی را جلب کند .البته من مثل بقیه بچه ها هنوز به مرز زیر ابرو و مش و هایلایت نرسیده بودم!اما خوب ،سعی می کردم روز های دوشنبه و چهار شنبه تمیزترین و اتو کشیده ترین مانتوی روزهای دیگه ی هفته را داشته باشم که این برای من برابر بود با از خود گذشتگی! عکس العمل هرکس با دیدن مهندس ضرغام فرق می کرد ، بعضی ها باهاش خوش و بش می کردند و سر به سرش می گذاشتند بعضی ها هم مثل من به محض دیدنش انگار که از پشت کوه آمده اند، طریقه ی استفاده از تارهای صوتشون تغییر می کرد و مثل تابلوهای نئون روی شیشه ی مغازه ها رنگ به رنگ می شدن و این پاشون به این پاشون می گفت «بتمرگ».
همه ی دفترهام پر شده بود از حروف اسم جفتمون در کنار هم و برای خودم رویاهای رنگی می بافتم شبی نبود که به مهندس فکر نکنم دیگه داشتم دیوانه می شدم.​
[FONT=Arial (Arabic)][FONT=Arial (Arabic)]هر روز یه خبر یا غیبت جدید بود. یک روز می گفتند« مهندس با خانم فلاح نامزده» یا یک روز دیگه می گفتند «رفته خواستگاری دختر خانم رزاقی و اصلاً خانم رزای برای همین استخدامش کرده » فرداش می گفتند« مهندس پسر خانم رزاقیه ولی خانم رزاقی نمی خواد به کسی بگه». بهتر از همه ی این خبر ها خبری بود که سحر برامون آورد. البته اون به نازنین گفت و نازنین هم به ما! و برای همین سحر و نازنین تا چند روز با هم قهر بودند و بالاخره با پادرمیانی بچه ها با هم آشتی کردند.
پدر سحر بازاری بود و وقتی اسم مهندس ضرغام را شنیده بود گفته بود«شاید این همان پسر حاج آقا ضرغام معروف ، تاجر بازار فرش فروش هاست.» حاج ضرغام معتمد بزرگ فرش فروش های بازار بود ،پولش هم از پارو بالا می رفت.ماشین آخرین مدل آقای مهندس
[/FONT]
[/FONT][FONT=Arial (Arabic)][FONT=Arial (Arabic)]مهر تاییدی بر حرف های سحر بود البته این هم از اکتشافات گروه تجسس دبیرستان مبین بود. گویا مهندس ماشینش را چند خیابان آن طرف تر پارک می کرد و طی یک پیگرد مخفیانه بچه ها موفق به کشف این مساله حیاتی شده بودند. البته لباس ها و کفش و لپ تاپ آخرین مدل و ساعت رولکس مهندس جای سوال برای کسی نمی گذاشت.
اما معما این بود که چرا مهندس برای تدریس به دبیرستان ما اومده . یعنی پدرش نمی توانست یک شغل پر درآمد تر برایش دست و پا کند!؟از قضا به گفته ی خانم اکبری دفتر دار
[/FONT]
[/FONT][FONT=Arial (Arabic)][FONT=Arial (Arabic)]که در حال مراوده ی اطلاعات با خانم رحمتی نژاد بودند « مهندس ضرغام دوست صمیمی مهندس امینی است و چون برای مهندس امینی یک مشکل مهم ایجاد شده رفیق شفیق به فریادش رسیده و به جای اون سر کلاس ها حاضر شده تا مشکل اون حل بشه و خودش برگرده. »خدا ما را ببخشد از آن روز کل دبیرستان مبین برای حل نشدن مشکل مهندس امینی دعا می کردند.[/FONT][/FONT]​
 
آخرین ویرایش:

shadow_IR

کاربر بیش فعال
یک روز دوستم فرانک که کلاس 3/2 ریاضی بود گفت:
ـ یکی از بچه هاشون در بارهی مسئله ی مهندس امینی سوال کرده و اون خیلی خشک جواب داده اگر شما وقتی را که صرف تجسس در زندگی خصوصی دیگران می کنید به مطالعه درستون اختصاص بدید مطمئن باشید که در المپیاد جهانی مقام می آرید. و خیلی سریع به بحث شیرین فیزیک ادامه داد.
وای خدای من چه اُبهتی !چه شخصیتی! چه کلاسی! وقتی ایستاده دستش رو در جیب شلوارش می کند و سرش را کج تا راه حل نوشته روی تخته را کنترل کند مثل مدل ها می شود.
اینقدر به مامان اصرار کردم که یک روز آمد مدرسه و با مهندس ضرغام صحبت کرد برای کلاس های خصوصی. مهندس خیلی جدی شرح داد که تدریس خصوصی انجام نمی دهد و اگر سوالی دارم می توانم سر کلاس مطرح کنم. با وجودی که پاسخش را می دانستم اما هنوز لجبازی می کردم ، اون قدر گریه کردم که مامان پای بابا را وسط کشید و بابای از همه جا بی خبرم قبول کرد با آقای مهندس وارد مذاکره شود. هفته ی قبل خانم رزاقی ، مامان را مطمئن کرده بود که سحر مباشر هم با تمام سعی و نفوذ پدرش و ذکر آشنایی با پدر مهندس ضرغام موفق به جلب رضایت مهندس برای کلاس تقویتی خصوصی نشده و این یعنی هیچ کس از هیچ پایه ای در دبیرستان ما نمی توانست با مهندس کلاس خصوصی بگیرد.سماجت من به حدی رسیده بود که مامان و بابا را تهدید به تغییر رشته و ترک ایران می کردم. این قدر جدی بودم که مامان و بابا تضمیم گرفتن هر جوری هست مهندس را راضی کنند. اون موقع نمی دونستم چه کار کردند؟ اما هر چی بود اون اومد.بعد از سه هفته متوالی توی سر زدن من و اعتصاب غذا و حرص خوردن های مامان، مهندس ضرغام راضی شد برای یک جلسه خانه ی ما بیاید اما شرط کرده بود که هیچ یک از بچه های مدرسه از این مسئله با خبر نشوند و حساسیت را به آنجا کشاند که اگر بچه ها کوچکترین بویی ببرند من را از کل کلاس های فیزیک آن سال محروم می کند. حتی خانم رزاقی و معلم ها هم نباید از این مسئله با خبر می شدند این قراری بود که بین بابا و مهندس گذاشته شده بود.تمام هفته توی آسمان ها بودم و روی زمین فقط راه میرفتم . نه می شنیدم ، نه می دیدم ، نه حرف می زدم. مامان می گفت:
ـ حالا دیگه سر چی لج کردی؟ خانم لجباز!
من هیچ نداشتم که بگم .سکوت بود و سکوت.... اگر مامان می دانست که شوق دیدار یار مرا دیوانه کرده.........!
روز دوشنبه امتحان فیزیک داشتیم . آنقدر با معلم خصوصی قبلی تمرین کرده بودم و دوره کرده بودم که سوال های سختاستاد ضرغام مثل آب خوردن بودند.چهار شنبه خوشحال و مطمئن از نتیجه امتحان سر کلاس رفتم وقتی برگه ام را گرفتم شوکه شدم!!
و وقتی به دور و برم نگاه کردم دیدم همه ی چشم ها بهت زده روی برگه هایشان میخکوب شده! زیر چشمی به مهندس ضرغام نگاه کردم که با رضایت کامل مثل گربه ای که طعمه اش را شکار کرده و حالا داره باهاش بازی می کنه خودش را سرگرم تلفن همراهش نشان می داد.دوازده، این نمره ای بود که بعد از اون همه زحمت گرفته بودم و وقتی به راه حل های انحرافی و جواب های نا آشنا نگاه کردم دلم خواست تغییر نظرم را هر چه زودتر به گوش مامان برسونم می خواستم از رشته ی ریاضی انصراف بدم. البته این احساس تا لحظه ترکیدن بغض مارال مصطفوی شاگرد اول کلاس دوام آورد.به دنبال گریه ی مارال مثل این که روز قیامت ورقه اعمال به دست مرده های خاموش افتاده، حمام زنانه ای به پا شد . هر کس اعتراضی می کرد و صاحب سنگ پا خیلی ریلکس بدون هیچ عکس العملی فقط گفت:
ـ ساکت!
همین، همین کافی بود که صدای هق هق مارال مثل تلویزیون​
Mute شد و فقط شاهد تصاویر عینی بودیم. مهندس ضرغام بدون لحظه ای وقت تلف کردن رفت پای تخته و یکی از مسائل امتحان را نوشت و شروع کرد به حل کردن و در آخر گفت:
ـ یادم میاد دقیقاً 4 نمونه از این سوالبرای کلاس شما حل کردم اما باز هم همتون این را اشتباه حل کردید. خانم ها توجه کردن به صورت مسئله و به دست آوردن جواب صحیح در کنکور همانقدر مهمه که پیدا کردن آخرین مد مو، باور بفرمایید!!
قبل از این که بنشیند فکری کرد و در حالی که نیم خیز بود به صورت من خیره شد و گفت:
ـ تبریک میگم تیام خانم ، شما با نمره ی 12 بالا ترین نمره ی کلاس را کسب کردید .
مات بودم می دونستم مسخره می کند ولی باورم نمی شد امتحانی را که آن قدر برایش زحمت کشیده بودم این جوری خراب بشه. خدا می دونست که این اولین بار تو زندگیم بود که روی یک درس این قدر زمان می گذاشتم.تا آخر کلاس بچه ها مثل مجسمه های صامت جواب های امتحان را از روی تخته یادداشت می کردند. او در حین نوشتن توضیح می داد و با نگاه عاقل اندر سفیه به ما خیره می شد.زنگ بعد در میان گریه های مارال و های و هوی بچه ها مهتاب مینویی از بچه های کلاس پیش دانشگاهی با یک سری پلی کگی وارد کلاس شد و با صدای ظریفش که حالا تن جیغ پیدا کرده بود سعی داشت چیزی بگه که آیناز داد زد :
ـ چیه ؟چرا جیغ می زنی ترسوندیمون!
طفلک دختره خیلی خجالت کشید مثل لبو سرخ شده بود. یاسمن که پیش من داشت ورقه هامونو چک می کرد بلند شد و معذرت خواست و گفت:
ـ شرمنده عزیزم این جا در حال حاضر اوضاع خر تو خره. اگه کاری داری یا به من بگو یا پیشنهاد می کنم بعداً بیای!
مهتاب که معلوم بود حسابی بهش برخورده با صدایی که سعی می کرد بی اعتنا نشو بده گفت:
ـ هیچی! من کاری با شما ندارم استاد ضرغام این پلی کپیها را دادن گفتن بیارم برای کلاس شما که تا دوشنبه حل کرده باشین.با شنیدن اسم مهندس کلاس ساکت شد و بعد دوباره همهمه....پانی گفت:
ـ خاک بر سرم من که هفته دیگه امتحان پایان ترم زبان دارم و تازه باید برای دوشنبه عربی رو هم حاضر کنیم امتحان داریم.حسنی که کمتر کسی می شنید صداش در بیاد رو کرد به نگار و گفت:ـ نگار این هفته باید برای مسابقاتاستقامت آماده باشیم خانم شیبانی گفته از معلم ها اجازه بگیریم.
نگار مات و مبهوت فقط به او نگاه می کرد آهسته گفت:
ـ خدای من استاد ماهان، کلاس نقاشیم! حالا چه کار کنم؟
زودی کیفم رو زیر و رو کردم و تقویمم رو با عجله ورق زدم دعا می کردم فردا باهاش قرار نگذاشته باشم چون دوست نداشتم در آخرین لحظه قرارم رو باهاش کنسل کنم. استاد اولین جلسه خیلی جدی تذکر داده بود «که حتی اگر خواستی خدای نکرده زحمت و کم کنی و دعوت حق رو لبیک بگی بعد از کلاس من وگر نه دیگه کلاس بی کلاس!»
استاد ماهان اصلاً با کسی شوخی نداشت. البته مثل مهندس ضرغام بداخلاق نبود و همیشه می خندید و شوخی می کرد ولی اصلاً دوست نداشتم روی دیگرش رو ببینم. واقعاً شاگردیش برام افتخار بود
 
آخرین ویرایش:

shadow_IR

کاربر بیش فعال
با دیدن تاریخ هفته ی بعد نفس عمیقی کشیدم که یاسمن گفت:ـ ای بابا تو همه ی هوا رو برداشتی برای خودت قبول نیست.از حرف یاسی خنده ام گرفت . یاسی دختر مهربون و شوخی بود ،مادر و پدر و برادرش هر سه دندانپزشک بودند و یاسی همیشه شوخی می کرد و می گفت«توی خونه ی ما همیشه بحث داغ دندون به راهه بعضی مواقع سر غذا فکر می کنم دارم دندون می خورم» و سرعاً می گفت«حالا بچه ها کی می آیین خونمون یه خورشت دندون مهمونتون کنم».با یاسی و پانی از همه صمیمی تر بودم برای من که نه خواهر داشتم نه برادر وجود اون دوتا واقعاً غنیمت بود از اینکه بهشون دروغ گفته بودم و در باره ی جلسه ی خصوصی با مهندس حرفی نزده بودم از خودم بدم می آمد. همین که یاد قرارمون می افتادم بی اختیار موهای سرم راست و دستانم بی حس می شد. آخ نمی دونستم چه طور توضیح بدم، نمی دانستم چه طور حتی به خودم بقبولانم که احساسم چیه. احساسم خلاء بود.یه چیزی که هیچ وقت تجربه نکردم. مهر ماه تازه 16 ساله شده بودم و تازه احساس عجیب بزرگ شدن در من شکل می گرفت. قصه های دختر ازقرص ماه خوشگل تر پدرم، حالا دیگه برام یه معنی دیگه داشت. حالا من بزرگ شده بودم و توی خیالم مهندس ضرغام شاهزاده ی رویاهام شده بود.از وقتی که یادم میاد من همیشه تنها بودم دوستام زیاد بودند چون می خواستم تنهایی خودم رو با اون ها پر کنم. تک فرزند مامان و بابا بودم. مامان و بابا هر دوشون استاد دانشگاه بودند . بابا استاد ادبیات بود و مامان روانشناسی تدریس می کرد. بابا اهل شعر و ادب و تفأل به حافظ و خلوت با مولانا و دف و تار و نی، مامان حامی حقوق بشر و رعایت حق زنان و طرفدار پر و پا قرص فلسفه و منطق.بابا ومامان خیلی کم حرف می زدند همه چیز تو خونه ی ما بر طبق برنامه ریزی هفتگی و روی سیستم مامان انجام می شد .گاهی احساس می کردم مدت زمان غذا خوردنمون و دستشویی رفتن هم جزء برنامه ریزی های مامان بود. مامان، دختر یک تیمسار عالی رتبه ی ارتش شاهنشاهی بود و خانه را با خوابگاه نظامی برابر می دانست. شاید چون اینجوری بزرگ شده بود.مادرش از شاهزاده خانم های قاجار و پدرش از مقربین دربار بود. شانزده ساله بود که برای دیدن برادرش به آمریکا رفت و چون فکر می کنم مامان برنامه ی زندگی اش را از بدو تولد تنظیم کرده بود تصمیم گرفت که در هجده سالگی برای ادامه تحصیل در رشته روانشناسی به آمریکا برگردد.سال آخر دوره لیسانس مامان برابر بود با کوچ ناگهانی خانواده اش به آمریکا.این طور که مامان می گفت یک سال بعد از انقلاب سال های سختی بوده و مامان باتغییرات وسیعی در برنامه ی دراز مدتش رو به رو می شه که این برای او فاجعه ی بزرگی به حساب می آمده. ده سال بعد یعنی اواخر جنگ تحمیلی مامان به ایران بر می گردد جایی که حالا هیچ کس منتظرش نبود. بعد از مدتی مامان به عنوان استاد وارد کادر دانشگاه شهید بهشتی می شه این همزمان با وقتی می شه که مامان نوشتن کتابش در زمینه ی روانشناسی جوان را شروع کرده بود. مادرم عقاید عجیبی راجع به همه چیز داشت از خرج کردن تا تعارفات ، روابط فامیل و برنامه ریزی ها و ...بابا فرزند کوه و دشت و از عشایر غیور ایران بود. پدرش را در طفولیت از دست داده و با سختی و رنج فراوان مدارج تحصیلی را طی کرده بود .در دوران انقلاب در صف مبارزان ضد رژیمشاهنشاهی بود. تا این جا را می دانستم و می دانستم که زن و فرزندش را در بمباران هوایی عراقی ها از دست داده و بعد از آن حادثه گوشه نشین شده و با تار و کتابش دلخوش بود و حالا هم ادبیات ،چیزی که به آن عشق می ورزد را تدریس می کند .آشنایی مامان و بابا خیلی اتفاقی و از طریق یکی از اساتید همکار و در راستای یک پروژه ی تحقیقاتی بود که منجر به ازدواج آن دو شد.هیچ وقت فکر نکردم مامان و بابا عاشق بودند. برای من بیشتر یک احترام بین آن دو برقرار بود تا عشق و آیا همین برای یک زندگی مشترک کافی نیست؟مامان 36 سال داشت که من در بیمارستان کودکان میامی ،فلوریدا به دنیا آمدم.در ادامه ی برنامه های از پیش تعیین شده ی مامان من باید متولد آمریکا می شدم تا شناسنامه ی آمریکایی هم ضمیمه ی شناسنامه ی ایرانی ام باشد.از پنج سالگی سه ماه تابستان پیش دایی و خاله ها و دختر خاله ها و پسر خاله ها و دوتا پسر داییم بودم و سال تحصیلی به ایران بر می گشتم.مامان عقاید خاصی داشت یکیش این بود که من باید حتماً دیپلم را از ایران می گرفتم. همیشه می گفت یک نوجوان با تحصیلات آکادمیک تا مقطع دیپلم در آمریکا به اندازه یک بچه دبستانی ایران سواد ندارد ولی تاکید می کرد برای ادامه تحصیل و دانشگاه حتماً در آمریکا درس بخوانم. مشکل زبان نداشتم چون از وقتی یادم می آید یا برنامه های انگلیسی یا شو و فیلم و سریال های دنباله دار خارجی نگاه می کردم و یا با بچه های خاله ها و دایی ام حرف می زدم و با فرهنگ آمریکا اُخت بودم .با این که با روال اونجا اخت بودم اما نظم و قانون خانه ی ایرانی هنوز سر جای اصلیش بود.مامان و بابا چون کارت سبز آمریکا را نداشتند تو این سفرها من رو همراهینمی کردند و ممن به تنهایی عادت کرده بودم. در آمریکا خانه ی داییم و زن دایی کریستین را از همه جا بیشتر ترجیح می دادم به خصوص که با دو پسر دو قلوی آن ها رایان و جاناتان که تقریباً همسن خودم بودند خیلی راحت بودم.داییم مهندس​
IT و زن داییم وکیل بود. خاله هایم همه از مامان بزرگ تر بودند و خیلی زودتر از اون ازدواج کرده بودند برای همین همه بچه هایشان بزرگ و بعضاً ازدواج کرده و یا در حال ازدواج بودند. پدر بزرگم را هیچ وقت ندیدم اون همان سال های اول دق کرد. مامان می گفت« کم حرف می زد ولی می شد فهمید که دلش برای ایران تنگ شده، مرد نظام بود و به دور از هر وابستگی عاشق خاک ایران». اما مامان بزرگم هنوز زنده بود و مثل بقیه خاله هایم هنوز فکر می کرد که ناصرالدین شاه در حال سلطنت است و به زمین و زمان هم فخر می فروخت.هیچ وقت نتوانستم دلیل پیش قدم نشدن او برای سلام کردن به دیگران را هضم کنم. وقتی از در خانه اش خارج می شد همسایه ها برایش سر تکان می دادند و او اعتنا نمی کرد و وقتی من اعتراض می کردم می گفت« من از نژاد اصیل شاهنشاهی هستم مثل این جماعت خارجی ها بی فرهنگ نیستم که با یک سر تکان دادن براشان لزگی برقصم. من دختر محتشم الممالکم»!در پایان من به این نتیجه رسیدمکه به غریبه ها سلام کنم تا حد اقل فکر کنند یکی از ما مشکل دارد. مادر بزرگ همیشه با مامان به خاطر این که اومده بود ایران و با یک کولی بی اصل و نصب ازدواج کرده بود گله داشت و همه ی این ها را خیلی راحت در مقابل من مطرح می کرد.همیشه می گفت «شهناز (خاله بزرگم) وقتی زن دکتر سلیم پسر یکی از اقوام وابسته به دربار شد چشم همه در آمد و وقتی مهناز(خاله دومم) با پسر خاله ی مامان بزرگ ازدواج کرد حسابی قربونی کردند تا از نظر حسود در امان باشند. ماهرخ(خاله سومم) با این که زن یکی از ارتشبد های گارد شده بود اما اقلاً شوهرش با بزرگان نشست و برخواست داشت ولی ولی ولی این مهوش خیره سر ازدواجنکرد ،نکرد این همه خواستگارهای محترم و حسابی را پس زد که بره چشم عابم رو کور کنه بره بشه زن این یه لاقبای دهاتی» و به این جای سخنش که می رسید بادی به غبغب می انداخت.من فقط مجسمه ای بودم که هنگام این سخنرانی به خودم یادآور می شدم که این آقای دکتر سلیم اصلاً دو کلاس هم سواد نداره و جله هاش همه ایراد داره و اگر با پول های باد آورده اش فرش فروشی نمی زد نمی دانم می خواست چه کار کنه.؟ آقای فرهیخته پسر خاله ی محترم مادر بزرگ هم که مادر بزرگ باید به احترامش از جا بلند می شد و غیر از تریک کشیدن و شعر های من دراودی خواندن کاری نمی کرد و اما شوهر خاله ماهرخ بدبخت، خیلی محترمانه با زن کوبایی که در خانه شان کارگر بود روی هم ریخته بود و دور از چشم خاله ماهرخ دو تا بچه داشت. همه فامیل هم می دانستند ولی به روی خودشان نمی آوردند. وقتی فکر می کردم می دیدم همه این ها اگر با دلار هفت تومان زندگی نساخته بودند حالا می خواستند چی کار کنند؟بابای من بی کس و کار نبود مرد ساکتی بود که عشق در نگاه خسته اش خاکستری شده بود چیزی در درونش شکسته بود که من نمی دانستم چیست و فکر می کردم شاید به خاطر از دست دادن زن و فرزندش است.او هیچ وقت به مامان بی حرمتی نمی کرد ، همیشه در را برای مامان باز می کرد و می گفت«خانم ها مقدمند» و همیشه صبحانه ی آخر هفته حلیم داغ مش مهدی بود که وقتی ما خواب بودیم بابا صبح زود از از تجریش خریده و آماده سر میز چیده بود تا مامان روز طعطیل را با آرامش شروع کنه . هر وقت سر حوصله بود غزل حافظ می خواند یا تار می زد،ارادت خاصی به حضرت علی داشت و همیشه زیر لب مدح علی می خواند.بابا خیلی با حوصله با من رفتار می کرد و من ترجیح می دادم نمره های بدم را پیش او ببرم .خرابکاری هایم را او صاف می کرد و همیشه نوک بینی ام را می کشید. مرد مهربانی بود که هیچ وقت نمی خواست هیچ کس را ناراحت کند.مامان و بابا خیلی کم با هم حرف می زدند و وقتی پیش هم بودند آرامش عمیقی احساس می شد . یک حس روحانی و این حس باعث شده بود دیگه حرف های مادر بزرگم اذیتم نکند ،دیگه به حرف هاش گوش نمی دادم فقط هش احترام می گذاشتم چیزی که از مادر و پدرم یاد گرفته بودم. خاله ها دوستم داشتند ولی یک جورایی همیشه رسمی بودند.فکر میکنم یک جورایی با خودشان هم تعارف می کردند. همیشه بینشان چشم و هم چشمی بود خانه ی کی بزرگ تره؟ کی چندتا خدمتکار داره؟ کی ماشینش چیه؟ بچه ی کی چه رشته ای می خونه؟ کدوم دانشگاه می ره؟و... و کوچکترین جزئیاتی که به ذهن هیچ بنی بشری نمی رسه.دختر خاله ها و پسر خاله های طفلک هم از این جنگ سرد قِصِر در نرفته بودند. میترا و بیتا دختر های خاله شهناز و خاله مهناز هر دو طبق استاندارد های خانوادگی و روی چشم و هم چشمی کامل ازدواج کرده بودند.
 
آخرین ویرایش:

shadow_IR

کاربر بیش فعال
شهرام پسر خاله شهناز پدر خودش را در آوردهبود تا دار ساز بشه تا مادرش بتونه بگه «پسرم دکتره» و مرسده هم که هر چی خاله شهناز می گفت با ضریب دو ارا می کرد.بهرام و بهروز پسر های خاله مهناز به ترتیب دوره وکالت و سال آخر دبیرستان را می گذراندند. خاله ماهرخ دو تا پسر داشت آرمان و سامان که تنها دلخوشیش بودند. تنهاکسانی که لبخند روی لبان این زن دل خسته می آوردند. آرمان سال سوم پزشکی و سامان هم دونباله رو برادرش بود هر دو خیلی سخت کوش و اصیل رفتار می کردند و گویا اصلاً پسر مچین پدری نبودند.من همه شان را دوست داشتم ولی محبت بیشری نسبت به آرمان و سامان و بیتا دختر خاله مهناز احساس می کردمو برای شهرام همیشه دلم می سوخت.دایی مهرداد کوچکترین عضو خانواده و یک دانه پسر بعد از اتمام تحصیلات با یک دختر آمریکایی ازدواج کرده بود و این کار برای مادر بزرگم که به مسئله اصالت حساسیت داشت سنگین آمد. البته جای شکرش باقی بود که عروسش از یک خانواده ی خوب آمریکایی بود و این به این معنا بود که مامان بزرگ هنوز می توانست فخر فروشی کند.دایی از مامان یک سال کوچک تر بود و وقتی که فقط چهارده سال داشت به آمریکا کوچ کرد تا به قولی تحصیلات عالیه انجام دهد و به قول دیگر، مامان بزرگ به سر و همسر بگوید که پسرم برای ادامهتحصیل به فرنگ رفته.برای مامان و بابا زندگی در یک دخمه وسط بیابان همان قدر ارزش داشت که در کاخ سلطنتی شاهان ،ولی خوشبختانه مامان همیشه به یاد رابط اجتماعی و اطرافش بود چون با تدبیر و حسابگری او ما حالا یک آپارتمان سه خوابه 130 متری مدرن در یکی از خیابان های بالای شهر ساکن بودیم. مامان همیشه می گفت«اگر مسائل مالی را بر دوش بابا میگذاشت ما هنوز هم در آپارتمان مجردی بابا زندگی می کردیم». برای بابا واقعاً مادیات مهم نبود .البته مامان زن زیاده طلبی نبود فقط منطقی خرج می کرد و این گونه بود که با حقوق ثابت استادی زندگی کامل وشیکی دست و پا کرده بود. از وقتی یادم می یاد موظف بودم هدیه های تولد و عید و هر مناسبت دیگری را جمع آوری و تحویل بانک بدم. البته برای یکدختر بچه این مساله خوش آیندی نیست ولی حالا که بزرگ تر شده بودم نتیجه فداکاری ند سال قبلم را به وضوح می دیدم. تابستان دو سال پیش به توصیه مامان با دایی برای پیدا کردن یک آپارتمان با قیمت مناسب در محله های قابل قبول میامی بسیج شدیم. البته شاید باور کردنی نبود ولی از مان آپارتمان ها چشم من به دنبال زمینی در خیابان«بریکل » نزدیک مرکز شهر میامی بود. من در آن زمان اقتصادی فکر نمی کردم بیشتر از روی عقل و بچگی فضای باز را به فضای بسته تر ترجیح می دادم و شاید طبع آزادی طلبی که از پدرم به ارث برده بودم زمین مستقل را از آپارتمانی که باید در آن با چند همسایه ی دیوار به دیوار سرو کله می زدم برتر دیدم. خانواده با انتخاب من مخالف بودند و می گفتند این ریختن پول توی سطل آشغاله و مدام متذکر می شدند که آنجا محله ی نا امنی است که حتی پلیس هم شب ها برای گشت وارد آن حوالی نمی شود و هزاران ایراد دیگر .ولی برای من مرغ یک پا داشت در نهایت پدر و مادرم حق انتخاب را به خودم دادند و گفتند:ـ این آینده ی توست و تو باید صحیح تصمیم بگیری.با پس انداز بانکی و پولی که بابا از فروش زمین خودش به من داد آن بیغوله را خریدم تا دو سال بعد حتی کسی سراغی از آن نگرفت اما در عین نباوری همه ، دختر لجباز مهوش تیرش به هدف خورده بود. هنوز دو سال از خرید آن زمین نگذشته بود که قیمت ها به طرز سرسام آوری چندین برابر بالا رفت و زمین من حسابی قیمت پیدا کرد و این مسئله مایه ی مباهات مامان شد.بابا هیچ وقت نظری نمی داد همیشه در حساس ترین لحظات لبخند آرامی روی لبانش نقش می بست که من عاشقش بودم. بابا خیلی دوست داشت به من تار و دف یاد بدهد و من هم با علاقه پای اموزش او می نشستم. او همیشه از نقاشی هایم تعریف می کرد و طرفدار پرو پا قرص گالری عکس هایم بود کهفقط یه بیننده داشت. البته با خود من دو بیننده می شدیم. مادرم هیچ وقت دوست نداشت مرا در این زمینه تشویق کند. او ترجیحمی داد من درس بخوانم و آرشیتکت بشوم برای همین از هیچ چیز برای درس خوندن دریغ نمی کرد. معلم های خصوصی من معروف ترین اساتید فن خودشون بودن و البته با حق الزحمه های سنگین ، مامان همیشه با نهایت دقت و بر طبق میل من آن ها را گلچین می کرد.اما من دیوانه عکاسی بودم هر جا می رفتم همیشه دوربینم همراهم بود و آرزو داشتم که یک روز عکاس معروفی بشم. درسم بد نبود اما بهترین دانش آموز هم نبودم. در واقع این دانش آموز متوسط بودن محبت بزرگی بود که در حق مامان انجام می دادم یعنی نرفتن به هنرستان و رشته گرافیک ،چیزی که رویای من بود و من از آن به خاطر مادرم گذشته بودم.​
عادت کرده بودم طبق برنامه های مامان پیش بروم ،هر چه می خواستم مهیا بود و آن قدر سرگرم علایقم بودم که کاری به دور و برم نداشتم؛ پدر خیلی کم حرف بود و اصلاً در کارهای مامان و روش تربیت من دخالت نمی کرد.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
فصل 2
روز پنجشنبه از صبح نگران بودم یعنی فکر نمی کنم از شب قبل خوابم برده بود. هر پنجشنبه در میان مدرسه تعطیل بود آن روز سعی کردم تا فیزیک را دوره کنم کاری که حالا تقریباٌ برایم عادت شده بود اما فکرم کار نمی کرد. مامان پنجشنبه ها صبح کلاس داشت وقتی برگشت همچنان کتاب فیزیک در مقابلم و حواسم در فضا بود.
ـ تیام، تیام جان ،مامان پس چرا ناهارت رو نخوردی؟
ـ هان، گرسنه ام نبود ،نمی دانم همینجوری سیرم.
ـ نمی شه مادر من، حتماٌ باید یه چیزی بخوری که اون مغز کار بکنه دیگه پاشو با هم بریم تا من یه قهوه می خورم تو هم ناهار که چه عرض کنم عصرانت تو بخور.
ـ عصرانه! مگه ساعت چنده؟ وای خدای من ساعت 3:30 من هنوز هیچ کار نکردم. حسابی دست پاچه شده بودم. اصلاٌ فکر نمی کردم زمان داره می گذره. به طرف حمام حمله کردم. یه دوش سریع گرفتم و بعد موهام رو توی اتاقم تند تند سشوار سر سری کشیدم و یک بلوز آستین بلند سفید و یک تی شرت زرد رنگ روش پوشیدم که جلوش به انگلیسی نوشته بود شاهزاده خانم بودن آسون نیست و پشتش نوشته بود نمی تونی تک باشی و شلوار جین آبی کم رنگ لوله تفنگی ؛ عطر مورد علاقه ام را هم زدم و وقتی خودم را توی آینه دیدم از لپ های سرخ شده ام حرصم گرفت. در حالی که با دست صورتم را باد می زدم اتاقم را برای بار آخر وارسی کردم همه چیز سر جایش بود. اطاقم بنفش کم رنگ با شکوفه های سفید بهاری که خودم روی دیوار نقاشی کرده بودم. روی دیوار بالای تختم آخرین عکسی را که با مامان و بابا به صورت سیاه سفید گرفته بودم خیلی جلب توجه می کرد یک تابلوی بی نظیر بود.
بابا بالای سر مامان و من زیر دست نوازشگر مامان هر سه به صورت یک مجسمه با پیراهن های سفید در آغوش هم بودیم. دوباره به آینه نگاه کردم عقب ،جلو رفتم همه چیز رو به راه بود حالا سرخی گونه هایم کمتر شده بود.
کمی به تصویر آینه دقیق شدم طوری که هیچ وقت خودم را ندیده بودم.دوستان و آشنایان، مامان و بابا همیشه از اینکه من خوشگل و تو دل بروام تعریف می کردند و من حتی اعتنا هم نمی کردم. ولی حالا دلم می خواست دوباره همشون بهم اطمینان خاطر بدهند. با 170 سانت قد و 50 کیلو وزن اینجوری که همه می گفتند بیشتر شبیه مدل های تبلیغاتی بودم تا دختر بچه ها.من خیلی زود به بلوغ رسیده بودم و اندامم همه پستی و بلندی های یک زن بالغ را داشت. موهای سرم مشکی و براق و لخت بود، آن قدر لخت که مامان می گفت« اگر روغن روش بریزی لیز می خوره.» خصوصاٌ حالا که بلندیش تا پایین کمرم بود. صورتم بیضی شکل و سفید ،سفیدی که با آفتاب تند تابستان میامی هم تغییر رنگ نمی داد. مامان بزرگم همیشه می گفت این از اقبال بلند تویه که رنگ پوستت به خانواده مادریت رفته و خودم همیشه فکر می کردم اگر مثل بابا یه کمی گندمی تر بودم حالا احساس نمی کردم که رگ های بدنم را هم از زیر پوست سفید آن می شود دید. ابروهای پیوسته و کشیده کمانی و موهای مشکی را از بابا به ارث برده ام و درشتی و رنگ چشم های عسلی و مژه های بلند را از مامان. شانس خوبی که آوردم بینی خوش فرم و کوچک است که خدا بر سر من منت گذاشته، چون بینی مامان و خانواده اش همه عمل کرده است و بابا هم که یک بینی مردانه دارد. اینجوری که می گن بینی من شبیه بینی عمه ام یعنی تنها خواهر پدرم یا بهتر بگم تنها خانواده پدرم است. لب های کوچک ولی گوشت آلود و دو چال روی گونه هایم و فک گرد کوچک صورت من را کامل می کند. دندان هایم را با هزار بد بختی و ارتدنسی مرتب کردم که امیدوار بودم تا پایان پاییز از شر سیم کشی هم رها شوم . روی هم رفته ترکیب بدی نبود و اون چوری که همه می گفتند من خوشگل بودم.
با صدای مامان به خودم اومدم و در اتاقم رو باز کردم که دیدم بشقاب به دست جلو در ایستاده.
ـ یالا ناهارت رو بخور.
ـ نمی خوام مامان تو رو خدا، بعداٌ می خورم.
ـ مگه می شه آخه دختر اینجوری که درس توی مغزت نمی مونه. مگه خودت نبودی که می گفتی ناگت مرغ با سیب زمینی سرخ کرده می خوای خوب بخور دیگه.
ـ نمی خوام سرد شده.
ـ بخور گرمش کردم ببین سس هم برات زدم.
ـ نمی خوام....​
 
آخرین ویرایش:

shadow_IR

کاربر بیش فعال
به زور یک لقمه وارد دهانم شد و سپس لقمه بعدی. در حال جویدن لقمه پنچم ،زنگ در به صدا در آمد. گریه ام گرفته بود و مامان همچنان دست بردار نبود. در را با هزار مصیبت باز کردیم و در حالی که با عجله دهانم را با دستمال تمیز می کردم دم در منتظر ورودش بودم و با عقل کودکانه ام شروع کردم به فکر کردن این که توی این لحظه برای عشقت چی می گی؟
مامان همچنان داشت با من کلنجار می رفت حالا یک لیوان آبمیوه دستش بود. آن را پس زدم وقتی رویم را به طرف در برگرداندم مهندس ضرغام رو به رویم ایستاده بود. نیم بوت قهوه ای با شلوار جین تیره و کُت چرم به رنگ چکمه هایش، بلوز یقه اسکی شیری بافتنی مثل همیشه خوش تیپ و مثل همیشه نمونه و مثل همیشه سر وقت. در حالی که سرش را پایین انداخته بود به مامان سلام کرد و اجازه ورود خواست. مامان تعارف کرد و من مثل مجسمه جلوی در ایستاده بودم. با تعجب خیره نگاهم کرد. از من اجازه خواست تا وارد شود و من به حماقت خودم لعنت فرستادم. دستم را از چهار چوب در رها کردم تا استاد ضرغام مشغول در آوردن کفش هایش شد. مامان که انگار به یک بچه دو ساله غذا می دهد شروع کرد.
ـ تیام ، آب میوه ات رو بخور دخترم.
در حالی که سعی می کردم عصبانی تر نگاهم را تحویلش دهم با دندان های چفت شده ای که حالا فشار سیم های ارتودنسی را احساس می کردم ، گفتم:
ـ نه مامان جان.
مامان دوباره گفت:
ـ الان میخوای درس بخونی دختر این برای هوشت خوبه!
دیگه داشتم از خجالت می مردم. خصوصاٌ وقتی مهندس ضرغام با قیافه ای که معلوم بود سعی داشت خنده اش را کنترل کند گفت:
ـ تیام خانم حق با مامان شماست! اگر غذا نخورده باشید تنتاکول های مغزتون فعال نمی شوند.
و من فکر کردم مغز من که تنتاکول ندارد اگر داشت خودم را مضحکه ی شما دو نفر نمی کردم. نوشیدنی را از مامان گرفتم و همین طور که سرم پایین بود مشغول نوشیدن آبمیوه شدم که مامان، مهندس را دعوت به نشستن کرد و مهندس خیلی رسمی دعوت را رد کرد و ترجیح داد که کلاس را شروع کند و من بدون هیچ حرفی به سمت اتاقم رفتم. مهندس هم به تبعیت از من به سمت اتاقم آمد. مامان صندلی اتاق مطالعه خودش و بابا را برای مهندس آورد و بعد از تعارف او مهندس روی صندلی نشست و مامان از اتاق بیرون رفت.
بعد از دو سه دقیقه با یک سینی میوه و شیرینی و قهوه اسپرسو برگشت. مهندس کلی تشکر کرد و خواهش کرد دوباره خجالتش ندهند و اگر اشکال نداره کلاس را شروع کند. مامان هم گفت:
ـ ابداٌ.
به من نگاه کرد و گفت:
ـ آماده ای؟
من به زور سرم را از لیوانم بلند کردم و نفسی کشیدم و گفتم:
ـ بله!
با بله گفتن من مهندس هم نگاه گذرایی به من کرد که تنم را لرزاند. به محض بیرون رفتن مامان از اتاق قیافه ی مهندس که تا حدی نرم بود تبدیل به یک ماسک آهنین شد و در حالی که قهوه اش را با دست می گرفت گفت:
ـ خوب شروع کن از کجا اشکال داری؟
انگار حرف زدن بلد نبودم یا یک وزنه ی 800 تنی به زبانم وصل بود چون نه مغزم فرمان می داد نه زبانم تکان می خورد . همانطور صامت ماندم.بعد از مکثی طولانی مندس ادامه داد:
ـ ببین تیام خانم من وقت ندارم بشینم اتاق شما را بر انداز کنم اگر سوالات را آماده داری بسم الله وگر نه که یا علی شما را به خیر و ما را به سلامت.
نیم خیز شد برود که من با دستپاچگی و با حرکت دست از او خواهش کردم که بماند و باز دلم می خواست که می مردم. سرم را انداختم پایین که با صدای او دوباره به خودم آمدم.
ـ تیام ، ببین من زیاد نمی تونم بمونم سعی کن همه اشکالات را مطرح کنی تا حل کنیم چون من دوباره این جا نمی آم. این یک جلسه را هم به خاطر گل روی مادرت اومدم همین .
این حرف من را به حقیقت برگرداند. حقیقتی که آن قدر تلخ بود که اشکی ناخواسته بر چشمانم آورد، می دانستم این یک رابطه یک طرفه است اما امید داشتم بعد از چند جلسه او هم مرا ببیند.
از چشم های تیز بین مهندس ضرغام در امان نبودم . به آرامی ادامه داد:
ـ بیا یک جرعه آب بخور، ریلکس شو تا درس را شروع کنم.
و لیوان آبی را که مامان همراه میوه و شیرینی برایش آورده بود به طرفم گرفت. در حال گرفتن لیوان انگشتان دست های هر دویمان با هم تماس پیدا کرد که باعث عکس العمل هردومان شد. خیلی سریع یک جرعه آب خوردم و لیوان را گذاشتم کنار دستم و مثل این که هیچ بحثی پیش نیامده بود هر دو شروع به سوال و جواب فیزیک کردیم.
اطلاعات مهندس خیلی وسیع بود و خیلی نرم و راحت آن ها را به مغز دانش آموزان منتقل می کرد. مشغول حل کردن یکی از مسائل بودم که صدای وز وز تلفن همراه مهندس که روی ویبره بود من را به دنیای رویاهای دست نیافتنیم برگرداند و خیلی سریع تلفن را جواب داد و بعد از دو سه تا نه یا آره و الان راه می اُفتم تماس را تمام کرد و رو به من که به او زُل زده بودم با تعجب گفت:
ـ فکر می کنم بیشتر از یک ساعته که ما داریم مسئله حل می کنیم خوب دیگه من باید برم جایی قرار داشتم که یک ریزه دیرم شده!
نمی دونم چی شد ک خیلی سریع جواب دادم:
ـ خواهش می کنم مهندس ،مسئله ای نیست. الان به مامان می گم که بیاد با شما حساب کنه.
صورت مهندس خشک بود به محض این حرف من بلند شد و به سمت در رفت و من انگار روی صندلیم چسب ریخته بودند همان جا ماندم. وقتی بالاخره خودم را جمع کردم و بیرون رفتم مامان اطلاع داد که او رفته. بدون این که حاضر بشه راجع به حق الزحمه اش با مامان صحبت کند.
حال خودم را نمی فهمیدم . یعنی اصلاٌ نمی فهمیدم دارم به چی فکر می کنم و فقط سرم را تکان دادم و آن شب را شام نخورده خوابیدم.​
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
روز جمعه سر در گُم بودم مامان که واقعاٌ کلافه بود اعتراض کرد و گفت:
ـ ببین تیام از من خواستی برات، مهندس ضرغام را برای تدریس فیزیک استخدام کنم که کردم. حالا مشکلت چیه ؟اصلاٌ معلوم هست تو چته؟
و بعد رو به پدرم کرد و گفت:
ـ علی تو یه چیزی بهش بگو حرف من رو که گوش نمی کنه.
بابا ،با محبت نگاهم کرد و به مامان گفت:
ـ مهوش! دخترم بزرگ شده داره به حساب کتاب زندگیش فکر می کنه.
شرمنده و دستپاچه از این که نکند بابا ذهنم را خوانده باشد خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
ـ من حالم خوبه خوبه ،هیچ مشکلی هم ندارم. مامان، شما هم به من گیر دادین.
مامان با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
ـ منظورت از گیر دادین چیه دختر خانم؟
و من متوجه شدم از حد خودم خارج شدم سریع عذر خواهی کردم و به اتاقم رفتم.شنبه و یکشنبه همه اش توی هپروت بودم و ب هیچ کس حرف نمی زدم.دوشنبه مامان یک چک داد که به مهندس بدهم و از طرف مامان و بابا و خودم تشکر کنم و ازش بخوام که جلسه ی بعد رو یا با خودم و یا با مامان هماهنگ کند. وقتی مهندس وارد کلاس شد حواسش جای دیگری بود خیلی سریع رفت سر مبحث مورد نظر و بلا فاصله با صدای زنگ از کلاس بیرون پرید و من هم با محموله ی امانتی مامان، دوان دوان دنبالش کردم با صدای پای من توی راه پله به عقب نگاه کرد و با دیدن من دو دل این پا و آن پا کرد و گفت:
ـ چی می خوای اشکال داری بزار برای زنگ بعد.
من سریع خودم رو به یک پله بالاتر از او رساندم و پاکت را به طرفش گرفتم و گفتم:
ـ این امانتی را مامان دادند به من که به شما بدهم و خیلی هم ممنون از زحماتتون. گفتند جلسه ی بعد.....
که پرید وسط حرفم با دست پاکت را به طرفم برگرداند و گفت:
ـ از مامان تشکر کنید و بگید من برای پول نیامده بودم. در ضمن شما به من احتیاجی نداری اگر اشکالی داری همین جا توی مدرسه برات حل می کنم.
انگار دنیا روی سرم خراب شد. چون سریع گفتم:
ـ نه به خدا من خیلی اشکال دارم و اصلاٌ برای کنکور ...
آرام حرفم رو قطع کرد و گفت:
ـ خیال می کردم شما نمی خواستید کنکور بدهید. به هر حال من رو معاف کنید من شرمنده ام.
و رفت. وقتی پانی و یاسی و نگار به من رسیدند تنها کار عاقلانه ام گذاشتن پاکت چک توی جیبم بود. واقعاٌ وضع خوش آیندی نداشتم. پانی بغلم کرد و گفت:
ـ چی شده دختر؟ دیوونه شدی؟
و من زدم زیر گریه و بی خودی گریه کردم. حالا یاسی و نگار ه بغلم کرده بودند و یک ریز می پرسیدند:
ـ چی شد؟ چیزی بهت گفت؟ چی گفت؟
ـ اِ ، اِ دختر گریه نکن الان مردم می گن چی شده؟ مسخرمون می کنن ها!!!
کلاس ساعت بعد پیش خودم تصمیم گرفتم باهاش قهر کنم. طاقتم طاق شد چون اون حتی نیم نگاهی هم به من نکرد.اون روز چک رو به مامان دادم و به اطاقم رفتم و در را محکم به هم زدم. مامان به دنبالم آمد و گفت:
ـ چیه؟ چی شده چرا این جوری می کنی؟
ـ می خوام برم آمریکا دیگه نمی خوام بمونم. من می خوام برم شما اصلاٌ من رو درک نمی کنید.
مامان گفت:
ـ باز که زده به سرت!
خلاصه بعد از کلی بگو مگو من را تنها گذاشت. فردای آن روز به هر بهانه ای بود مدرسه نرفتم و ماندم خانه. روز بعد هم همین طور. مامان که می دانست مدرسه را برای بودن با دوستانم ، دوست دارم نگران شده بود و فکر می کنم یه جورایی با یاسی تماس گرفته بود. چون یاسی و پانی و نگار هر سه برای دیدنم به خانه آمدند. یاسی گفت:
ـ سلام ستاره ی سهیل.
پانی و نگار هم پشت سرش در حالی که کفش هایشان را باز می کردند آمدند تو. یاسی شروع کرد به دورو بر نگاه کردن و گفت:
ـ کلک راست بگو کی رو قایم کردی اینجا که به خاطش حاضر نیستی پات رو از خونه بیرون بذاری؟​
 
آخرین ویرایش:

shadow_IR

کاربر بیش فعال
پانی و نگار هم با خنده شروع کردن به متلک گفتن و اذیت کردن! اما من بی تفاوت به هر سه شون نگاه می کردم. تا حدی سعی در پوشاندن خجالتی که به خاطر برملا شدن رازم احساس می کردم. یاسی گفت:
ـ خوب حالا که روزه سکوت هم می گیری !نترس یه کم این دهن رو باز کن به مامانت نمی گم دندونات رو موش خورده!
پانی که انگار داشت نگران می شد گفت:
ـ یاسی اذیتش نکن.
و نگار گفت:
ـ تو چت شده تیام هیچ معلوم هست چته؟
با صورت حق به جانب گفتم:
ـ هیچی چیزی نیست فقط یه خورده دمقم.
یاسی گفت:
ـ الحمدالله که یه حرفی زدی چون دیگه داشت باورم می شد بلا ملایی سر ون زبون درازت اومده.
پانی و نگار هم شاکی شدند و گفتند:
ـ اِ ،یاسی شوخی نکن دیگه!
یاسی گفت :
ـ وا شوخیم چی بود؟ آدم بی زبون بشه شوخی داره؟
نگار اخمی کرد و گفت:
ـ خوب حالا واقعاٌ چت شده که کلاس نقاشیت رو هم نرفتی؟
تازه متوجه شدم موضوع خیلی اسفبار شده و همان موقع وا رفتم. و گفتم:
ـ وای چه خاکی به سرم بریزم؟ حالا چی کار کنم؟
دویدم به سمت تلفن و شماره استاد ماهان رو گرفتم. گوشی اش پیغام داد که در دسترس نیست. به سر خودم زدم و مثل آدم های بی هدف شروع کردم به راه رفتن و فشار دادن دکممه ها و اصلاٌ حواسم به پانی و نگارو یاسی نبود. وقتی نا امید برگشتم انگار تازه دیدمشان زدم زیر گریه و یه دل سیر گریه کردم. وقتی آروم شدم حواسم را به آن ها دادم و آن روز با بچه ها آن قدر سر گرم شدم که به هیچ چیز دیگر فکر نکردم.وقتی مامان به خانه آمد خیلی خوشحال شد و برای همه پیتزا سفارش داد و قول داد هر جوری شده آخر هفته ما را به کوه ببرد. مامانم عاشق گشت و گذار بود و خلاصه روحیم حسابی تقویت شد و تقریباٌ همه چیز را فراموش کردم. وقتی بچه ها رفتند با مامان و بابا نشسته بودیم مامان قول داد با استاد ماهان صحبت کند.آن شب دوباره هزار تا فکر توی سرم بود و دلهره داشتم اما نمی دانم چرا فردا صبح زیر دوش آن قدر دلهره داشتم که مامان بره و بذاره خودم به مدرسه برم. ولی نه،مامان همچنان با لیوان شیر و نان تست کره زده منتظر بیرون آمدن من بود.در راه مدرسه هیچ نگفتم . زنگ اول عربی داشتیم که خانم جکار با جدیت اصرار داشت ما باید به صرف فعل ماضی به عنوان فرمول انتگرال نگاه کنیم.زنگ دوم فیزیک داشتیم و من دل تو دلم نبود. نمی دانستم می خواهم ناز کنم، قهر کنم و یا عادی باشم. خلاصه هر جوری بود سر کلاس نشستم و ترجیح دادم ادعا کنم وجودش برایم بی اهمیت است.آن روز معلم فیزیک سال اولی ها سر کلاس آمد و سعی کرد درس های هفته ی قبل را دوره کند. تمام کلاس در سکوت مرگباری فرو رفته بود که تا زنگ تفریح و خروج معلم از کلاس ادامه داشت. بعد از رفتن او آتشفشان طغیان کرد و ه کسی یه چیزی می گفت. یکی می گفت:
ـ فکر کنم مهندس ضرغام تصادف کرده.
و یکی دیگه می گفت:
ـ سرما خورده.
ـ مشکل خانوادگی داره.
ـ داره عروسی می کنه.
آن روز گذشت و من که هنوز از او عصبانی بودم سعی کردم با بی اهمیتی از غیبتش بگذرم. او باعث شده بود دکتر ماهان از من برنجد و کلاس های آن ماه را کلاٌ کنسل کند.اگر به خاطر گل روی مامان نبود استاد قبول نمی کرد که به صورت تعلیقی و اون هم دو بار در ماه باهام اشکال گیری کند. فکرش هم دردناک بود. آخر آن هفته مامان به قولش عمل کرد و من و پانی و نگار و یاسی رو به کوه برد و حسابی خندیدیم و چون کمر مامان یه کم ناراحت بود در ایستگاه دو ماند تا استراحت کند و ما بالا تر رفتیم.مشغول عکس انداختن از مسخره بازی های یاسی بودم که صورت نگار همه ی ما را متوجه نقطه ای دورتر کرد. مدتها بود که نگار و پسر داییش بهم علاقه داشتن یعنی تقریباٌ از کلاس اول راهنمایی و این امر کاملاٌ جا افتاده بود و همه ما ازش با خبر بویم. سامان پسر خوش قیافه و خوش تیپی بود البته نگار هم چیزی از او کم نداشت ؛ آن روز سامان با سه تا پسر و چهار تا دختر مشغول خنده و شوخی بود اما این در مقابل رفتار بیش از حد دوستانه ی او با یکی از دختر ها هیچ بود . تا آمدیم به خودمان بیاییم نگار به سمت سامان رفته بود و من هم به دنبال نگار تقریباٌ پرواز کردم. نگار گفت:
ـ سلام سامان خان از این طرف ها!
سامان که حسابی جا خورده بود گفت:
ـ سلام. خوبی؟
ـ خوبم از احوال پرسی های شما! گفتم این روز ها کمتر سراغی از زیر پاتون می گیرید نگو تو آسمون ها سیر می کنید.
سامان مضطرب و مستاصل به من نگاه کرد. و من گفتم:
ـ سلام سامان خان ،چه خوب شما هم آمدید کوه، ما هم آمدیم یه هوایی عوض کنیم.
و فکر نکردم چه حرف احمقانه ای زدم اما نگار بلا فاصله گفت:
ـ واقعاٌ که خیلی کار خوبی کردید اینجوری هممون با هم هوا عوض می کنیم.​
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال

دختر کنار سامان که تا حالا آرام ایستاده بود با یه حالتی به سامان نگاه کرد و گفت:
ـ سامان این بچه مدرسه ایها کین تو باهاشون حرف می زنی؟
قبل از این که سامان دهنش را باز کند ،نگار با صدایی که بیشتر شبیه به فریاد بود گفت:
ـ این ها همونین که به سامان خان حرف زدن یاد دادند.
سامان که سعی در میانجی گری داشت به سمت نگار برگشت و با چشمان گرد شده گفت:
ـ نگار مواظب حرف زدنت باش .
خلاصه دعوا بالا گرفت. یکی سامان گفت و یکی نگار و کار به جایی رسید که ،دوستان سامان سامان را می کشیدند و ما نگار را. در میان گریه زاری نگار به خانه ما رفتیم. پانی که حسابی دمغ شده بود گفت:
ـ ولش کن نگار خیال کرده نوبرش رو آورده . مگه پسر قحطه، چیزی که زیاده پسر اصلاٌ دیگه پات رو خونه ی داییت نذار .
اون شب هر جوری که بود مامان اجازه نگار را گرفت تا خونه ی ما بمونه و قرار شد صبح قبل از مدرسه بریم خانه ی نگار تا وسایل مدرسه و مانتو مقنعه اش را بردارد . نگار شب سختی را گذراند گرچه مامان خیلی باهاش صحبت کرد و سعی کرد بهش بقبولاند که این افسردگی و شکست هنوز برای او زوده.
روز بعد با بچه ها سرش را گرم کردیم و الکی برای خودمون جشن گرفتیم. فردایش هم به همین منوال گذشت.
دوشنبه زنگ فیزیک بزرگترین شک ممکن به کلاس ما وارد شد که بزرگترین شک زندگیم تا آن لحظه بود. مهندس امینی با روی باز با بچه ها سلام و احوال پرسی کرد و در مقابل سوال های بی شمار بچه ها کلاس را به آرامش دعوت کرد و گفت:
ـ خوب خانم های محترم من برشتم و از این به بعد سعی می کنم بی حرف پیش و بدون وقفه به روال کلاس ادامه بدیم. من واقعاص مدیون محبت های مهندس ضرغام هستم که توی این مدت در حق من جوانمردی را تمام کردند.
هر کسی یه چیزی می گفت ولی من خیال می کردم مُردم. آره مطمئن بودم چون نبضم را احساس نمی کردم. آقای امینی به کلاس اطمینان داد که از آن تاریخ به بعد استادی فیزیک کلاس بر گردن خودش است و آقای ضرغام به سر کار سابغشون برگشتند اما بچه ها کوتاه نمی آمدند. پانی که رویش نمی شد اشکال درسی را سوال کند پرسید:
ـ استاد، مهندس ضرغام کدوم مدرسه تدریس می کنند؟
ـ آقای مهندس ضرغام مدرس نیستند . بچه ها ایشون به من لطف کردند و الحق و الانصاف مردانگی بزرگی بود.
کلاس درس به روال سابق برگشت ولی من همچنان مرده بودم. زنگ تفریحانگار مدرسه عزادار شده بود. چون حتی خانم رحمتی نژاد هم دمق بود.
زنگ بعد هم دوباره فیزیک داشتیم و استاد از بدو ورود شروع به صحبت کرد ، شقایق دستش را به نشانه اجازه بلند کرد اما استاد بی توجه به او صحبت می کرد، شقایق که صورتش به سرخی می رفت همچنان دستش را بالا نگه داشته بود .تا بالا خره آقای امینی گفت:
ـ بفرمایید ،خانم موحدی احساس کردم اگر اجازه ندم سوپاپ اطمینانتون منفجر می شه. :D

بچه ها زدند زیر خنده و شقایق که دختر شوخ طبعی بود گفت:
ـ نگران من نباشید استاد فچون من دارای استاندارد ایزو 2000 هستم.
شلیک خنده بچه ها شدید تر شد .آقای امینی کلاس را به آرامش دعوت کرد و گفت:
ـ خوب ،حالا امرتون؟
شقایق با قیافه ی حق به جانب گفت:
ـ پس تکلیف مهندس ضرغام چی می شه که درس ها را نصفه رها کردند؟
آقای امینی در حالی که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند با لبخند کوتاهی جواب داد :
ـ نگران دروس نیمه تمام نباشید چون با هم تمامشون می کنیم.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
آن زنگ هم در میان بهت و هیاهوی بچه ها به پایان رسید با خوردن زنگ تفریح هر کسی یه چیزی می گفت، یاسی می گفت:
ـ من فکر می کردم آقای ضرغام بالاخره تصمیم می گیره همه ما را در جا عقد کند واقعاٌ عجب آدم بی معرفتیه.
پانی که از مسخره بازی های یاسی حرصش گرفته بود گفت:
ـ آخه خنگ، توی کدوم دین شما فرض کردین ایشون می تونه همه ما رو عقد کنه.
یاسی با جدیت ادامه داد:
ـ وا پانی این حرفا از تو بعیده فکر می کردم یه مسلمون دو آتیشه ای.
پانی براش بُراق شده بود که یاسی از جاش پرید و دست هاش رو به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
ـ غلط کردم بابا، فکرش رو بکن اگر چهارتا زن عقدی شرعاٌ می گرفت. خانم رحمتی نژاد زن اول، مهلا مقامی زن دوم، الهام زن سوم و این تیام خودمون هم سوگولی چهارمی بقیه مون هم شاپرک های حرمسرا. وای چه قدر عالی می شد.
دیگه نه از پانی خبری بود نه از یاسی. چون یاسی با خنده دوید به سمت در و پانی به دنبال سرشف اما من متعجب از حرف یاسی خیره به در بودم که نگار اوضاع بهتری از چند روز پیش داشت گفت:
ـ تو چت شده؟
من به حالت تدافعی جواب دادم:
ـ وا، چیزیم نیست. این یاسی دیوانه همه چیز رو به شوخی می گیره. حقشه پانی بگیره یه کتک سیر بزنتش.
نگار گفت:
ـ وا این که گفتف تو زن چهارم بشی.
من خودم رو جمع و جور کردم و جواب دادم:
ـ خوب چرت و پرت می گه دیگه.
ـ خوب پُر بیراه هم نمی گه خانم خانوما.
ـ چرا این حرف رو می زنی ؟ اون که اصلاٌ به من محل نمی گذاشت.
نگار با ژست خاص جواب داد:
ـ چهره خبر می دهد از سر درون ، خانم.
ـ منظورت چیه؟
نگار آرام پشت دستم زد و جواب داد:
ـ هیچیف هیچی خانم.
و به سمت فرانک رفت ولی من دیوانه تر از آن بودم که به چیز دیگری فکر کنم. درباره این اتفاق با هیچ یک از بچه ها حرف نزدم.عصر وقتی که مامان به اتاقم آمد گفت:
ـ دوباره چی شده؟
در حالی که سرم را روی تارم خم کرده بودم جواب دادم:
ـ هیچی !نمی دونم چرا نمی تونم این آهنگ رو توی شور بزنم.
مامان گفت:
ـ گفتم چی شده تو هَمی؟
بدون این که فرصتی برای فکر به خودم بدهم جواب دادم:
ـ اگر می شه یه جلسه با آقای ضرغام برام بگیرید، من واقعاٌ اشکال دارم.
مامان آرام گفت:
ـ سعی می کنم.
نیم ساعت بعد مامان در حالی که وارد اتاق می شد گفت:
ـ مامان جان آقای ضرغام گفتن معلم خودتون برگشته و از قرار خیلی هم خوبه. گفتن اگر اشکالی داری به او بگی برای حل اشکال بیاد. چون آقای امینی واقعاٌ معلم مجربیه.
دیگه حرفی نزدم ولی فکرم در حال پرواز بود.
چند روز گذشت و من واقعاٌ مثل دیوانه ها بودم. زندگی اکثر بچه ها به روال عادی برگشته بود حتی خانم رحمتی نژاد هم مثل گذشته توجهش را معطوف کرده بود به حساب دار مدرسه که هر دو س هفته یک بار می آمد .اما من مهندس ضرغام را فراموش نمی کردم.
آن روز پنجشنبه بدون این که فکر کنم جلو در دانشگاه مامان بودم.
دوباره به مامان اصرار کردم با مهندس ضرغام تماس بگیرد. مامان با اکراه و با خواهش من دوباره تماس گرفت و بعد از تماس رو به من گفت:
ـ دختر جون آخه این همه معلم، تو چرا به این یکی کیر دادی؟ آخه بنده خدا سر یه جلسه مهم بود با این همه وقت گذاشت و گفت صلاح در اینه که من برات از آقای امینی وقت بگیرم.
دیگه طاقتم طاق شده بود با حالت قهر از آن جا رفتم. مامان دنبالم آمد و گفت:
ـ اِ ، عجب دختریه ، وایسا با هم بریم می گی صبر کن وسایلم رو بر دارم با هم می ریم. ای خدا.
و دستم را کشید به ناچار با ماشین مامان برگشتم ولی با غیظ و عصبانیترفتم عقب ماشین نشستم.​
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
شب مثل دزدها سر دفتر تلفن مامان رفتم و با هزار زور شماره ی مهندس ضرغام رو پیدا کردم. قلبم به شدت می زد و احساس بدی داشتم. من تا حالا بدون اجازه ی مامان دست به وسایلش نزده بودم ولی خیلی زود احساس ندامتم جایش را به شوق شنیدن صدای مهندس ضرغام داد. دیگه طاقت نداشتم باید کاری می کردم ، موبایلم را بر داشتم و به تراس رفتم و روی یک صندلی راحتی چمباتمه زدم و پتو را دورم پیچیدم. دستم نا خود آگاه روی شماره ها می رفت صدای بوق با ضربان قلبم هماهنگ شد. احساس کردم اصلاٌ توی این دنیا نیستم بعد از چند بوق ممتد بالاخره جواب داد. خدای من بعد از مدت ها صدایش را می شنیدم. آن قدر محو صدایش شده بودم که هیچ عکس العملی نشان ندادم با دهان باز به او که با خستگی و صدای دو رگه ی مردانه که معلوم بود از خواب بیدار شده آرام می گفت:
ـ اَلو، بفرمایید!
به خودم آمدم گوشی بوق ممتد می زد. تلفن را قطع کرده بود. بدون اینکه فکر کنم دکمه ی شماره گیر مجدد را فشار دادم. این دفعه سریعتر گوشی را برداشت و آرام گفت:
ـ اَلو؟
طنین مردانه ی صدایش چنان گوش نواز بود که باز سکوت کردم چند بار ادامه داد:
ـ اَلو؟
وقتی جوابی نشنید دوباره گفت:
ـ بفرمایید ،خواهش می کنم بفرمایید.
و بعد با صدایی تلفن قطع شد . دوباره دکمه ردیال را زدم با بوق اول جواب داد:
ـ بله، بفرمایید.
حرفی نزدم خیلی آرام جواب داد:
ـ ببخشید ! ولی من شماره ی شما را دارم فکر نمی کنید یه کم احمقانه است که این وقت شب زنگ می زنید ولی سکوت می کنید. اگر جوابم رو ندید گوشی ام رو خاموش می کنم و فردا صبح اول وقت شماره ات رو به مسئولین مخابرات می دهم که کنترل کنند.
صدایش دیگر خواب آلود نبود. هوشیارِ هوشیار بود. خود مهندس ضرغام بود با عجله و دستپاچگی جواب دادم:
ـ نه!
و دوباره ساکت شدم. مکثی کرد و بعد گفت:
ـ چرا ساکت شدی حرف بزن چی می خوای؟
جواب ندادم گفت:
ـ ببین خواب رو از چشمامون گرفتی. اقلاٌ بگو چرا زنگ زدی؟ اگر نمی خوای بگی بذار قطع کنم برم دنبال زندگیم.
جواب دادم:
ـ نه.
ـ یعنی چه؟
صدایش دوباره دو رگه شده بود .دیگه نمی تونستم، گوشی را قطع کردم و زدم زیر گریه. خدایا اگر زنگ می زد چه کا می کردم ولی زنگ نزد.
نمی دونم چه قدر به همون حالت بودم وقتی به خودم اومدم گوشی روی گوشم بود و صدی مهندس آرام شنیده می شد.
ـ ببین اگر حرف نزنی تلفنم رو خاموش میکنم همین الان آه... ها...
نا خود آگاه جواب دادم:
ـ نه، قطع نکنید. خواهش می کنم.
سکوتش که طولانی شد دوباره گفتم:
ـ قطع کردین؟
لحن ملتمسانه ام انگار دلش را نرم کرد. جواب داد:
ـ نه، ولی اگر حرف نزنی قطع می کنم. چه کار داشتی که این وق شب زنگ زدی؟​
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
دو دل بودم ولی بالاخره دل به دریا زدم و گفتم:
ـ اگه حرف بزنم قطع نمی کنین؟
ـ نه ، به شرط این که صداتو واضح بشنوم.
تا حالا خیلی آرام حرف زده بودم پیش خودم گفتم« بذار صدامو بشنوه مرگ یه بار و شیون یه بار».
ـ سلام، من دلم... دلم میخواست صداتونو بشنوم.
دوباره مکث کرد بعد گفت:
ـ تو صدات خیلی آشناست.
ـ بله. شما منو می شناسید ولی حاضر نشدید....
بقیه حرفم رو خوردم می دونستم سکوتم بی فایده است از اولش اشتباه کردم که زنگ زدم حالا هم که شماره ام را داشت.اذیتش کرده بودم. گفت:
ـ حاضر نشدم چی؟ حرف بزن! ببین فردا هزارتا کار دارم. باید بخوابم . اگه حرفی داری بگو طاقتم رفت.
ـ من تیامم. امروز، امروز شما من امروز خوب شما شما گفتین من آقای امینی هاه.....
نفسم بند آمده بود صدایش حالا رگه ی عصبانیت داشت.
ـ تو شماره ی من رو از کجا آوردی؟ کی به تو گفت که به من زنگ بزنی؟ اونم این وقت شب! تو چه فکری کردی؟
بغضم ترکید و گریه کردم میان هق هق گریه گفتم:
ـ من می خوام شما را ببینم. خواهشمی کنم.
حالا دیگه خیلی عصبانی بود.
ـ میخوای من رو ببینی؟ مگه من میمون باغ وحشم؟
هول شده بودم گفتم:
ـ نه این چه حرفیه می زنین مهندس من من ....
ـ تو چی؟ فکر کردی من کی ام؟ از اون جوجه فوکُلی هایی که با هم قرار می ذارین و وقت تلف می کنین.
حالا دیگه نمی توانستم صدای گریه ام را کنترل کنم. در میان حرف هایش پریدم و گفتم:
ـ به خدا من اصلاٌ من اصلاٌ منظوری نداشتم. خواهش می کنم صبر کنید. خواهش می کنم.
صدای نفس های تندش را توی گوشی می شنیدم. چیزی نگفت. برای همین گفتم:
ـ آقای ضرغام، مهندس ضرغام، من، من من شما رو دوست دارم.
صدای بوق ممتد من را به خودم آورد. گوشی را قطع کرده بود مثل بارون گریه می کردم. آن شب نخوابیدم . دو بعد از ظهر بود که از اتاق بیزون آمدم. نمی دانستم چه کار باید بکنم، چه باید بگم، به کی بگم. گیج بودم گیجِ گیج. آن روز جهنم بود. مامان خیلی حساس شده بود. به بابا می گفت باید بیشتر به من توجه کند.​
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
بعد از ظهر بابا خواست به کتابخانه بروم وقتی به کتابخانه رفتم دیدم تار می زند و توی حال خودشه.
بابا مرد خوش قیافه ای بود، حتی حالا که جا افتاده شده بود هیکل قوی و برازنده ای داشت. پیراهن نخی آزاد سفید رنگش و موهای مواج مشکی که تارهای سپید لا به لای آن نمایان بود و تا زیر گردنش می آمد به او حالت روحانی می داد. آرام نشستم و چشمانم را بستم وقتی به خودم آمدم نوای تار به گوش نمی رسید چشمانم را آرام باز کردم و بابا را دیدم که نگاهم می کند. من عاشق بابا بودم. به بابا دروغ نمی گفتم به خاطر همین این روزها سر راهش سبز نمی شدم تا نخواهم بهش دروغ بگم. با لحن ملایمی گفت:
ـ این روزها خیلی کم لطف شدی صدای تار تو رو نمی شنوم.
لبم را به دندان گرفتم و سرم را انداختم پایین. بابا پرسید:
ـ چیزی هست که بخوای برام بگی؟
هیچ حرکتی نکردم بابا دستی به تار کشید و بعد آن را گذاشت سر جایش و کتاب حافظ را برداشت. فاتحه ای خواند و تفال زد و شروع به زمزمه کرد.
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند/
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند/
کمال سر محبت ببین نه نقص گناه/
که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند/
ز عطر هور بهشت آن نفس برآید بوی/
که خاک می کده ی ما عبیر حبیب کند/
چنان زند ره اسلام غمزه ی ساقی/
که اجتناب ز مهبا مگر حبیب کند/
کلبه گنج سعادت قبول اهل دل است/
مباد کس که در این نکته شک و ریب کند/
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد/
که چند سال به جان خدمت شعیب کند/
ز دیده ی خون بچکاند خانه ی حافظ /
چو یاد وقت شباب و زمان شیب کند/
حافظ را بست و به طرف من آمد زانو زد و مرا در آغوش کشید.
ـ دختر کوچولوی من چه قدر بزرگ شده.
و من زدم زیر گریه و بابا نوازشم کرد. ای کاش باهاش حرف می زدم، ای کاش می توانستم احساسم را براش بگم. شاید سبک بشم اما نه وقتی همه ی بچه ها از گفتن مسائل عشقی به پدر و مادرشون فراری بودند و چیزای بد می گفتن، نه این غیر ممکن بود. من بابا را دوست داشتم اما عشقم مال خودم بود، مال خودم. سرم را تکان دادم بابا گفت:
ـ دختر بابا ،هر وقت خواست و موقعش شد بهم می گی؟
سرم را بوسید و دیگر چیزی نگفت. من از خجالت داشتم می مردم.
آن شب با شامم بازی کردم. توی رخت خواب آن قدر غلت زدم و چرخیدم و وقتی به خود آمدم گوشی تلفن توی دستم داشت بوق آزاد می زد. قبل از اینکه موفق به قطع بشم تلفن رفت روی پیغام گیر اما حرفی نداشتم بزنم. پس تلفن را قطع کردم و پتو را کشیدم روی سرم و تا صبح گریه کردم.
فردا روز بدی بود چون لج کردم و گفتم:
ـ مدرسه نمی رم.
مامان داشت دیوانه می شد. شرطم فقط یک چیز بود یه جلسه با مهندس ضرغام ومامان که کلافه شده بود آن روز را از دانشگاه مرخصی اضطراری گرفت که توی تاریخ کاریش بی سابقه بود و بعد هم با مهندس ضرغام تماس گرفت. بعد از چند دقیقه ی پر اضطراب رو کرد به من و گفت:
ـ مهندس ضرغام قبول نکردند و می گن به هیچ وجه امکان نداره چون ایشون دارن هفته ی دیگه برای کاری از ایران می رن.
حرف مامان مثل پتک خورد توی سرم. دستپاچه خودم را جمع و جور کردم.
ـ مامان آدرسشو بگیر بریم پیششون تو رو به خدا. قول می دم هیچ وقت روی حرفتون حرف نزنم قول می دم.
و مامان با تعجب من را نگاه می کرد.
ـ نه غیر ممکنه، هرگز این کار رو نمیکنم .این کارهای بچه گانه از تو بعیده تیام.
ـ پس منم دیگه مدرسه نمی رم،دیگه درس نمی خونم، دیگه خودم رو می کشم.بهت قول می دم .باور کن.
نمی دانم مامان توی صورتم چی دید که رفت توی اتاقش و بعد از نیم ساعت جلوی در صدایم زد.
ـ بلند شو حاضر شو مگه نمی خوای بری پیش مهندس آبرو ریزی کنی.
از جام جهیدم نمی دونم چه طور دوش گرفتم و لباس تن کردم ولی بیشتر از پنج دقیقه نگذشته بود که صدای مامان تذکر داد که باید مانتو مقنعه ی مدرسه را بپوشم چون بعد از اون جا می رم مدرسه. چشم را روی هوا گفتم و کل راه حرف نزدم.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
بعد از ظهر بابا خواست به کتابخانه بروم وقتی به کتابخانه رفتم دیدم تار می زند و توی حال خودشه.
بابا مرد خوش قیافه ای بود، حتی حالا که جا افتاده شده بود هیکل قوی و برازنده ای داشت. پیراهن نخی آزاد سفید رنگش و موهای مواج مشکی که تارهای سپید لا به لای آن نمایان بود و تا زیر گردنش می آمد به او حالت روحانی می داد. آرام نشستم و چشمانم را بستم وقتی به خودم آمدم نوای تار به گوش نمی رسید چشمانم را آرام باز کردم و بابا را دیدم که نگاهم می کند. من عاشق بابا بودم. به بابا دروغ نمی گفتم به خاطر همین این روزها سر راهش سبز نمی شدم تا نخواهم بهش دروغ بگم. با لحن ملایمی گفت:
ـ این روزها خیلی کم لطف شدی صدای تار تو رو نمی شنوم.
لبم را به دندان گرفتم و سرم را انداختم پایین. بابا پرسید:
ـ چیزی هست که بخوای برام بگی؟
هیچ حرکتی نکردم بابا دستی به تار کشید و بعد آن را گذاشت سر جایش و کتاب حافظ را برداشت. فاتحه ای خواند و تفال زد و شروع به زمزمه کرد.
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند/
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند/
کمال سر محبت ببین نه نقص گناه/
که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند/
ز عطر هور بهشت آن نفس برآید بوی/
که خاک می کده ی ما عبیر حبیب کند/
چنان زند ره اسلام غمزه ی ساقی/
که اجتناب ز مهبا مگر حبیب کند/
کلبه گنج سعادت قبول اهل دل است/
مباد کس که در این نکته شک و ریب کند/
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد/
که چند سال به جان خدمت شعیب کند/
ز دیده ی خون بچکاند خانه ی حافظ /
چو یاد وقت شباب و زمان شیب کند/
حافظ را بست و به طرف من آمد زانو زد و مرا در آغوش کشید.
ـ دختر کوچولوی من چه قدر بزرگ شده.
و من زدم زیر گریه و بابا نوازشم کرد. ای کاش باهاش حرف می زدم، ای کاش می توانستم احساسم را براش بگم. شاید سبک بشم اما نه وقتی همه ی بچه ها از گفتن مسائل عشقی به پدر و مادرشون فراری بودند و چیزای بد می گفتن، نه این غیر ممکن بود. من بابا را دوست داشتم اما عشقم مال خودم بود، مال خودم. سرم را تکان دادم بابا گفت:
ـ دختر بابا ،هر وقت خواست و موقعش شد بهم می گی؟
سرم را بوسید و دیگر چیزی نگفت. من از خجالت داشتم می مردم.
آن شب با شامم بازی کردم. توی رخت خواب آن قدر غلت زدم و چرخیدم و وقتی به خود آمدم گوشی تلفن توی دستم داشت بوق آزاد می زد. قبل از اینکه موفق به قطع بشم تلفن رفت روی پیغام گیر اما حرفی نداشتم بزنم. پس تلفن را قطع کردم و پتو را کشیدم روی سرم و تا صبح گریه کردم.
فردا روز بدی بود چون لج کردم و گفتم:
ـ مدرسه نمی رم.
مامان داشت دیوانه می شد. شرطم فقط یک چیز بود یه جلسه با مهندس ضرغام ومامان که کلافه شده بود آن روز را از دانشگاه مرخصی اضطراری گرفت که توی تاریخ کاریش بی سابقه بود و بعد هم با مهندس ضرغام تماس گرفت. بعد از چند دقیقه ی پر اضطراب رو کرد به من و گفت:
ـ مهندس ضرغام قبول نکردند و می گن به هیچ وجه امکان نداره چون ایشون دارن هفته ی دیگه برای کاری از ایران می رن.
حرف مامان مثل پتک خورد توی سرم. دستپاچه خودم را جمع و جور کردم.
ـ مامان آدرسشو بگیر بریم پیششون تو رو به خدا. قول می دم هیچ وقت روی حرفتون حرف نزنم قول می دم.
و مامان با تعجب من را نگاه می کرد.
ـ نه غیر ممکنه، هرگز این کار رو نمیکنم .این کارهای بچه گانه از تو بعیده تیام.
ـ پس منم دیگه مدرسه نمی رم،دیگه درس نمی خونم، دیگه خودم رو می کشم.بهت قول می دم .باور کن.​
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
نمی دانم مامان توی صورتم چی دید که رفت توی اتاقش و بعد از نیم ساعت جلوی در صدایم زد.
ـ بلند شو حاضر شو مگه نمی خوای بری پیش مهندس آبرو ریزی کنی.
از جام جهیدم نمی دونم چه طور دوش گرفتم و لباس تن کردم ولی بیشتر از پنج دقیقه نگذشته بود که صدای مامان تذکر داد که باید مانتو مقنعه ی مدرسه را بپوشم چون بعد از اون جا می رم مدرسه. چشم را روی هوا گفتم و کل راه حرف نزدم. شرکتی که مهندس ضرغام آدرس داده بود با خانه ی ما فاصله ای نداشت.یک ساختمان شیک و نو ساز که سر درش « طرح نو» با حالتی زیبا حک شده بود.
مامان ماشین را در خیابان پارک کرد. جلوی در ورودی از سرایدار پرسید:
ـ ببخشید شرکت طرح نو طبقه ی چندمه؟
سرایدار که مرد سن و سال دار و لاغر اندامی بود نگاه عاقل اندر سفیهی به مامان کرد و با لهجه گفت:
ـ خانم محترم این ساختمان طرح نوئه!
مامان که متوجه اشتباه خود شده بود با چهره در هم کشیده گفت:
ـ دفتر مهندس ضرغام طبقه چندمه؟
سرایدار که حالا احساس ریاست بهش دست داده بود کمی وقت تلف کرد بهد با نیم نگاهی گفت:
ـ شما با مهندس ضرغام چی کار دارین؟
مامانم که حالا رگه های عصبانیت را به وضوح در چهره اش می دیدم با لحن تلخی گفت:
ـ فکر نمی کنم باید به شما توضیحی بدهم.
احساس کردم وضع داره وخیم می شه داشتم این پا و آن پا می کردم کاری کنم که یکهو او را مقابلمان دیدم. صورتش را به وضوح از من گرداند و رو به مادرم سلام کرد.
ـ سلام خانم دکتر صدری.
مامان به سمت صدای او چرخید جرقه های خشم هنوز در نگاهش هویدا بود برای همین نگاه پرسشگر او بین پیرمرد و مهندس چرخید بعد قبل از این که حرفی بزنه پیر مرد پیش دستی کرد از پشت میزش جلو آمد و گفت:
ـ سلام مهندس نمی دونم این خانم با شما چی کار دارن؟
در حالی که سعی می کرد تن صدایش معمولی باشد جواب داد:
ـ مشدی باقر دیگه قرار نشد هر کی میاد این جا شما ازش ایدئولوژی بگیری!
مشدی باقر با ندامت سرش را به زیر برد و جواب داد:
ـ شرمنده آقا.
چیزی در نگاه مهندس تغییر کرد دستش را به شانه ی مشدی باقر زد و گفت:
ـ البته نه این که خدای نکرده شما کم کسی باشی فقط این جوری کارها سریع تر پیش می ره.
معلوم بود که سعی داشت دل پیر مرد را به دست بیاره که همین جور هم بود چون پیر مرد بادی به غبغب انداخت و گفت:
ـ این خانم با شما کار دارند .
مهندس تشکر کرد و با شرمندگی به مامان نگاه کرد. مامان که از رفتار سنجیده ی او شارژ روحی شده بود بهش لبخند زد من هم که اصلاٌ به حساب نمی آمدم.
او ما را به اتاق کنفرانس که خالی بود دعوت کرد و از مامان پرسید:
ـ چی میل دارید بگم بیارن خدمتتون .شرمنده که ما این جا دستمون برای پذیرایی بسته است. مامان در جواب تعارفش گفت:
ـ مزاحم نمی شم، همه چی صرف شده.
ـ این جوری که بده پس لااقل یه چایی یا قهوه خدمتتون باشیم. شما قدم رنجه فرمودین تشریف آوردین این جا.
تمام مدت نگاهش به مامان بود. انگار اصلاٌ من را نمی دید. مامان تشکر کرد و موافقتش را با قهوه اعلام کرد، اما کسی نظر من را نپرسید. با تلفن سفارش دو تا قهوه با یه شیر نسکافه داد. بعد رو کرد به مامان به علامت این که من سراپا گوشم. مامان این پا و اون پا کرد بعد با دست پاچگی گفت:
ـ والله چی بگم خدمتتون . من شرمنده ام مهندس این دختر من یه مقدار لجبازه و مرغش یه پا داره می گه تا شما تدریس فیزیکش رو به عهده نگیرین درس نمی خونه.
در حالی که دست هاشو قلاب کرده به جلو خم شده بود به مامان نگاه کرد و لب پائینش رو جوید. سکوت کامل کرده و هیچ نگفت و من محو تماشای این مرد خوش قیافه و خوش اندام بودم که حتی ژست هایش هم زیبا بود. خدای من هیچ ایرادی نداشت هیچ!​
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
مامان حرف می زد و او گوش سپرده بود و وقتی سینی قهوه ها را آوردند به دستور او قهوه ها را جلوی مامان و خودش و با اشاره ی دست شیر نسکافه جلوی من قرار گرفت. ای خدا او واقعاٌ مرا تحقیر می کرد یعنی این قدر من را بچه فرض کرده بود که برایم قهوه سفارش نداده بود. به خودم که آمدم مامان و مهندس مشغول تعارفات معمول شیرین یا تلخ بودن قهوه هستند و باز هم کسی از من چیزی نپرسید. از حرصم لبم را به نی نزدیک کردم و بدون توجه هورت کشیدم که باعث جلب توجه آن دو شد. مهندس با نگاه پدرانه ای که یعنی ببین من می دونم تو هنوز کوچولویی به من خیره شد . از نگاهش حالم به هم خورد و سریع دستمال کنار دستم را برداشتم و گرفتم جلوی دهانم. مامان با تعجب رو به من کرد و گفت:
ـ تیام این چه طرز......
هنوز حرف مامان تمام نشده بود که مهندس گفت:
ـ خانم دکتر می فرمودین.
و حواس مامان رفت پیش مهندس. داشتند از وضعیت تحصیلی دانشگاه های ایران صحبت می کردند. خب این چه ربطی به من داشت؟
کلافه شده بودم ده دقیقه بعد مهندس دوباره اعلام کرد که کار تدریس حرفه ی او نیست و خلاصه این کاره نیست و خبره ی این کار مهندس امینی هستند و او همان دفعه را هم به خاطر گل روی مامان و بابا و حفظ شاگرد برای مهندس امینی آمده بود. حرف های تکراریش از نیش عقرب برایم بدتر بود.
با بغض که راه گلویم را بسته بود بلند شدم و گفتم:
ـ خیلی خوب مامان من مهندس امینی رو نمی خوام ولی یکی دیگه هست که می خوام برام دعوت کنید. مهندس صفوت نگار.....
...می دانستم با شنیدن اسم مهندس صفوت نگار مامان عکس العمل نشان می دهد چون به طور اتفاقی شنیده بودم سال قبل بین مهندس صفوت نگار و یکی از شاگرد ها مسائلی پیش آمده بود. به جای او مامان پرید.
ـ بله؟ چه غلطا، دیگه چی، چشمم روشن همینم مونده که پای اون بی شخصیت را توی خونم باز کنم.
مامان سرخ شده بود و گفت:
ـ شرمنده مهندس!
داشتم از خجالت آب می شدم منتظر چنین عکس العملی نبودم. از زیر پرده ی اشک متوجه تغییر نگاهش شدم نگاهی سرزنش آمیز و یک چیز دیگر که نمی دانستم چیست. از جا بلند شدم و به طرف در رفتم و فرصت هیچ کاری به مامان ندادم. وقتی مامان خودش را به من رساند عصبانی بود.
ـ عجب دختر لجباز و یک دنده ای شدی. آخه این چه کاری بود کردی؟
چی می گفتم من خودم دلم خون بود .تمام راه آن جا تا مدرسه را مامامن حرف می زد و من نمی شنیدم. آن روز از دزس ها هم چیزی نفهمیدم. یاسی زنگ زد و جوابش رانادم. او پیغام گذاشت. آن شب هم گذشت و من تصمیم تازه ای داشتم که با آن به خواب رفتم.
فردا صبح دوش گرفته و حاضر سر میز صبحانه تشستم. نگاه متعجب بابا و مامان روی من ثابت مانده بود. بی خیال صبحانه را خوردم و خداحافظی کردم. سرویس سر کوچه نگه می داشت . ولی من منتظر نشدم. تاکسی گرفتم و به آدرس دیروزی رفتم ،نمی دونم چه طور ولی عقلم بهم می گفت که باید توی پارکینگ منتظرش باشم. ماشینش را می شناختم البته اگر از شانس من عوضش نکرده بود. آن جا پشت یکی از ستون ها منتظر ماشینش بودم. یک ساعت طول کشید چشم از در ورودی بر نمی داشتم. البته گاهی مجبور بودم تغییر مکان بدم یا اگر کسی می آمد خودم را در حال رفتن به سوی آسانسور نشون بدم.
ماشینش را که پارک کرد و پیاده شد زانوان من هم توانش را از دست داد. ای وای خدای من ...قد بلند و هیکل مردانه اش در شلوار خوش دوخت دودی و پالتوی کوتاه چهار خانه ی ریز خاکستری و پلیور کاراملی بیشتر نمایان بود. موهایش که مواج بود و تا زیر گردنش می رسید به طرز جالبی ژل خورده و مهار شده بود. حواسش به کیف و نقشه و خرت و پرت هایش بود. سر بلند کرد و نگاهش در نگاهم گره خورد.
احساس کردم کسی او را در آن جا میخ کرده بود چون حرکت نمی کرد. نمی دانم چقدر گذشت ولی وقتی به خودم آمدم که با گام های بلند و محکم به سمت آسانسور در حرکت بود. دوان دوان خودم را به او رساندم. کلافه بود و سعی می کرد به من توجهی نکند.سه بار سلام کردم جواب نداد. صدای زنگ آسانسور به معنی پایان آرزوهایم بود. نمی دانم کی ولی دو آقای دیگر همزمان با رسیدن آسانسور به او ملحق شدند و با گفتن سلام جناب مهندس ضرغام وارد آسانسور شدند. جسور شده بودم من هم سوار اسانسور شدم. دو مرد دیگر با تعجب به من نگاه می کردند و او با کلافگی اول به سقف و بعد به زمین و بعد به آن دو خیره شد. دو مرد رویشان را از من برگرداندند. اولین ایستگاه طبقه ی او بود به سرعت پیاده شدم و مانند جوجه اردکی به دنبالش روان شدم.​
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
وارد سالن که شدیم چند خانم و آقا به نشانه احترام نیم خیز شدند و با تعجب من را از نظر گذراندند. جلوی دفتر مدیر عامل که رسیدیم احساس کردم زیاده روی کرده ام و دارم بدبختش می کنم. خواستم برگردم که شنیدم با لحن خشکی به منشی بلند بالا و لاغر اندامی که با مهارت کامل آرایش کرده و موهایش را زیر روسری خوش رنگی آراسته بود، سلام کرد و پرسید:
ـ کسی برای من زنگ نزده؟
منشی که با دستپاچگی و صدایی که با مهارت کامل ظریف بود جواب داد:
ـ خیر جناب مهندس ولی ساعت ده یازده جلسه دارین و ساعت دو بعد از ظهر هم قراره که با شرکت میردان تماس.....
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که مهندس ضرغام در اتاقش را باز کرد و یک گام به داخل گذاشت سپس کنار رفت و به من اشاره کرد که داخل شوم و من با کمال بهت زدگی قدم به دفتری گذاشتم که فکر نمی کردم متعلق به اوست. خودش بعد از من وارد شد و در را به روی منشی اش که همچنان حرف می زد بست. کیف و وسایلش را روی یکی از مبل های چرمی اتاق پرت کرد و پاتویش را به جا لباسی که در کنار اتاق بود آویخت سپس با دستانش به موهایش چنگ زد و ب طرف پنجره رفت. با دو دست به قاب پنجره تکیه داد. با این حرکت شانه های پهنش منقبض شده و حالت زیبایی به او می داد. سکوت که طولانی شد پرسید:
ـ از جون من چی می خوای؟
یاد بغضی که در گلو داشتم افتادم و زدم زیر گریه. با عصبانیت به طرفم برگشت و گفت:
ـ نشد. اومدی و نسازی. اون از جنگولک بازی های دیروزت، اینم از آبغوره گرفتنای امروز. من سرم خیلی شلوغه حرفت رو بگو و برو سر درس و مدرسه ات.
لبام رو گاز گرفتم و میان هق هق گفتم:
ـ خیلی بی عاطفه ای.
ـ ای واویلا ،ما دو تا کی با هم به اسم کوچیک رسیدیم؟
ـ من کی اسمت رو گفتم .گفتم «تو» بی عاطفه ای، احساس نداری.
ـ اولاٌ اسمم رو نمی دو نی که بگی. ثانیاٌ تو نه شما. ثالثاٌ تو از کجا می دونی من چه اخلاقی دارم. مگه ما با هم نشست و برخاست داشتیم؟
ـ نداشتیم؟ تو خونه ی ما نیومدی؟
ـ عجب گرفتاری شدم آ...خدا، من غلط کردم پامو گذاشتم خونه ی شما. بیا گفتم راحت شدی؟ حالا پاشو برو.
ـ نمی رم.
ـ دِ، بابا مصیبت رو شکر . چه کار کنم که تو راحت بشی و بری؟
ـ دوستم داشته باش.
انگار به برق220 وصلش کردند چنان به طرفم برگشت که در یک برخورد به گهلو و محکم به زمین افتادم. جیغ کوتاهم او را به خودش آورد. روی زمین پرت شدم بازویم را به دستم گرفته و گریه می کردم.
خم شده بود و با ترس گفت:
ـ چی شد؟ چی شد؟ ای خدا دستت شکسته؟ آخه دختر تو چه بلای آسمونی بودی که رو سرم خراب شدی؟ چرا مردم آزاری می کنی؟و من گریه کردم کلافه به سمت در رفت و وقتی برگشت نگاهم را به سمتش گرفتم. پشت به من موهایش را چنگزده بود با صدای در نگاهم را پایین گرفتم ره سمت در رفت تشکر کرد و برگشت. در مقابلم زانو زد لیوان آبی را به صورتم نزدیک کرد.
ـ بیا بخور حالت جا بیاد.
ـ نه نمی تونم.
ـ دِ دستت شکسته. فکت که نشکسته. دهنت رو باز کن یه کم بخور.
با پرخاش جواب دادم:
ـ با کدوم دست؟
و زدم زیر کریه. کلافه لیوان را به لبانم نزدیک کرد. در میان هق هق یکی دو جرعه آب خوردم و بعد سرم را برگرداندم. لیوان را به کناری گذاشت و به من خیره شد و با کلافگی گفت:​
ـ آخه دختر خوب این ساعت تو باید سر کلاس باشی. اصلاٌ مگه شما امروز فیزیک ندارین؟ دِ آخه همین غیبت باعث می شه از دزست عقب بمونی.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
هنوز برنامه هفتگی ما یادش بود. دلم گرم شد و گفتم:

ـ امروز امتحان داریم درس نمی دن.
بینی ام را بالا کشیدم و او گفت:

ـ اِ، دیگه بدتر از زیر امتحانم که در میری!
ـ در نرفتم کار داشتم.
ـ خوب کارت انجام شد . به حمدالله . دستت هم که شکست حالا به سلامتی می ری مدرسه.
ـ نه نمی رم.
ـ چرا؟
سکوت کردم .می ترسیدم حرف بزنم .من آرزو داشتم با او حرف بزنم و حالا می ترسیدم همه چیز خراب بشه.
ـ پاشو خودم می رسونمت مدرسه.
ـ کجا داری می ری؟
با تعجب نگاهم کرد و پرسید؟
ـ چی؟
ـ کجا داری می ری؟ به مامانم گفتی داری می ری یه جایی؟
ـ ها... آهان خوب، خوب یه کاریه دارم می رم انجام بدم. اصلاٌ تو چه کار من داری؟
با بغض و ناله پرسیدم:
ـ خیلی می مونی؟
ـ کجا؟
ـ همونجا دیگه!
ـ نمی دونم نه، یعنی شاید یعنی اصلاٌ به تو چه؟
از پیش من بلند شد و من دست بردار نبودم و ادامه دادم:
ـ نرو!
پشتش به من بود برای همین نمی دانستم چه احساسی دارد و تکرار کردم:
ـ تو رو خدا نرو!
با لحنی مسخره جواب داد:
ـ باشه چشم بهشون می گم نماینده ی مدرسه مبین یه پروژه ی جدید پیشنهاد کرده که به خاطر عظمتش از پذیرفتن پروژه ی شما معذوریم.خجالت زده سرم رو انداختم پایین .به سمت من برگشت و گفت:
ـ اگه بهتری بریم.
یاد دستم افتادم و نالیدم:
ـ آخ آخ آخ.
زیر لب گفت:
ـ ای بر ذات پدرت صلوات.
و دو باره رو بر گرداند و جدی تر از قبل پرسید:
ـ خوب می گی چه کار کنم؟
ـ نمی دونم.
ـ لطفاٌ قبل از ساعت ده تصمیمت رو بگیر.
به طرف میز کارش رفت به گریه ام شدت دادم و غش و ضعف کردم. با درماندگی به طرفم آمد و زانو زد و پرسید:
ـ می خوای ببرمت بیمارستان؟ـ نه نمی خواد.
ـ آخه این طوری که نمی شه.
ـ چرا می شه من رو ببرین خونه.
چهره در هم کشید و گفت:
ـ مامانت می دونه کجایی؟
با بغض سر تکون دادم. او هم با ناراحتی و این بار آرام تر از قبل گفت:
ـ همیشه فکر می کردم دختر عاقلی هستی این کارها از تو بعیده.
در حالی که فین فین می کردم جواب دادم:
ـ مگه چه کار کردم؟
زیر لب گفت:
ـ تو چه کار نکردی!
و لب پایینش را خیس کرد و لب بالا را به دندان گرفتو به من خیره شد. به خودم تکانی دادم و اب آی و وای از جایم بلند شدم. به خاطر این که از دست هایم استفاده نمی کردم و مانتو ام هم بلند بود برقراری تعادل سخت بود اما قبل از این که دوباره نقش زمین بشوم سریع خم شد و زیر بغلم را گرفت و به من کمک کرد. حالا با فاصله یه نفس از هم بودیم و من می خواستم همان طور بمانیم. در چشمانش با جسارتی غیر غابل باور خیره شدم.
نگاهش در نگاهم ماند . احساس می کردم لحظه ها متوقف شده اند.
من بودم و او که فوری دستش را از بازویم جدا کرد انگار به دنبال راه فراری می گشت. با زنگ تلفن هر دو از جا پریدیم. او به طرف تلفن رفت و من میخکوب سر جایم ایستادم.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
هنوز برنامه هفتگی ما یادش بود. دلم گرم شد و گفتم:
ـ امروز امتحان داریم درس نمی دن.
بینی ام را بالا کشیدم و او گفت:
ـ اِ، دیگه بدتر از زیر امتحانم که در میری!
ـ در نرفتم کار داشتم.
ـ خوب کارت انجام شد . به حمدالله . دستت هم که شکست حالا به سلامتی می ری مدرسه.
ـ نه نمی رم.
ـ چرا؟
سکوت کردم .می ترسیدم حرف بزنم .من آرزو داشتم با او حرف بزنم و حالا می ترسیدم همه چیز خراب بشه.
ـ پاشو خودم می رسونمت مدرسه.
ـ کجا داری می ری؟
با تعجب نگاهم کرد و پرسید؟
ـ چی؟
ـ کجا داری می ری؟ به مامانم گفتی داری می ری یه جایی؟
ـ ها... آهان خوب، خوب یه کاریه دارم می رم انجام بدم. اصلاٌ تو چه کار من داری؟
با بغض و ناله پرسیدم:
ـ خیلی می مونی؟
ـ کجا؟
ـ همونجا دیگه!
ـ نمی دونم نه، یعنی شاید یعنی اصلاٌ به تو چه؟
. از پیش من بلند شد و من دست بردار نبودم و ادامه دادم:
ـ نرو!
پشتش به من بود برای همین نمی دانستم چه احساسی دارد و تکرار کردم:
ـ تو رو خدا نرو!
با لحنی مسخره جواب داد:
ـ باشه چشم بهشون می گم نماینده ی مدرسه مبین یه پروژه ی جدید پیشنهاد کرده که به خاطر عظمتش از پذیرفتن پروژه ی شما معذوریم.
خجالت زده سرم رو انداختم پایین .به سمت من برگشت و گفت:
ـ اگه بهتری بریم.
یاد دستم افتادم و نالیدم:
ـ آخ آخ آخ.
زیر لب گفت:
ـ ای بر ذات پدرت صلوات.
و دو باره رو بر گرداند و جدی تر از قبل پرسید:
ـ خوب می گی چه کار کنم؟
ـ نمی دونم.
ـ لطفاٌ قبل از ساعت ده تصمیمت رو بگیر.
به طرف میز کارش رفت به گریه ام شدت دادم و غش و ضعف کردم. با درماندگی به طرفم آمد و زانو زد و پرسید:
ـ می خوای ببرمت بیمارستان؟
ـ نه نمی خواد.
ـ آخه این طوری که نمی شه.
ـ چرا می شه من رو ببرین خونه.
چهره در هم کشید و گفت:
ـ مامانت می دونه کجایی؟
با بغض سر تکون دادم. او هم با ناراحتی و این بار آرام تر از قبل گفت:
ـ همیشه فکر می کردم دختر عاقلی هستی این کارها از تو بعیده.
در حالی که فین فین می کردم جواب دادم:
ـ مگه چه کار کردم؟
زیر لب گفت:
ـ تو چه کار نکردی!
و لب پایینش را خیس کرد و لب بالا را به دندان گرفتو به من خیره شد. به خودم تکانی دادم و اب آی و وای از جایم بلند شدم. به خاطر این که از دست هایم استفاده نمی کردم و مانتو ام هم بلند بود برقراری تعادل سخت بود اما قبل از این که دوباره نقش زمین بشوم سریع خم شد و زیر بغلم را گرفت و به من کمک کرد. حالا با فاصله یه نفس از هم بودیم و من می خواستم همان طور بمانیم. در چشمانش با جسارتی غیر غابل باور خیره شدم.
نگاهش در نگاهم ماند . احساس می کردم لحظه ها متوقف شده اند.
من بودم و او که فوری دستش را از بازویم جدا کرد انگار به دنبال راه فراری می گشت. با زنگ تلفن هر دو از جا پریدیم. او به طرف تلفن رفت و من میخکوب سر جایم ایستادم.​
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال

هنوز برنامه هفتگی ما یادش بود. دلم گرم شد و گفتم:
ـ امروز امتحان داریم درس نمی دن.
بینی ام را بالا کشیدم و او گفت:
ـ اِ، دیگه بدتر از زیر امتحانم که در میری!
ـ در نرفتم کار داشتم.
ـ خوب کارت انجام شد . به حمدالله . دستت هم که شکست حالا به سلامتی می ری مدرسه.
ـ نه نمی رم.
ـ چرا؟
سکوت کردم .می ترسیدم حرف بزنم .من آرزو داشتم با او حرف بزنم و حالا می ترسیدم همه چیز خراب بشه.ـ پاشو خودم می رسونمت مدرسه.
ـ کجا داری می ری؟
با تعجب نگاهم کرد و پرسید؟
ـ چی؟
ـ کجا داری می ری؟ به مامانم گفتی داری می ری یه جایی؟
ـ ها... آهان خوب، خوب یه کاریه دارم می رم انجام بدم. اصلاٌ تو چه کار من داری؟
با بغض و ناله پرسیدم:
ـ خیلی می مونی؟
ـ کجا؟
ـ همونجا دیگه!
ـ نمی دونم نه، یعنی شاید یعنی اصلاٌ به تو چه؟
. از پیش من بلند شد و من دست بردار نبودم و ادامه دادم:
ـ نرو!
پشتش به من بود برای همین نمی دانستم چه احساسی دارد و تکرار کردم:
ـ تو رو خدا نرو!
با لحنی مسخره جواب داد:
باشه چشم بهشون می گم نماینده ی مدرسه مبین یه پروژه ی جدید پیشنهاد کرده که به خاطر عظمتش از پذیرفتن پروژه ی شما معذوریم.
خجالت زده سرم رو انداختم پایین .به سمت من برگشت و گفت:

ـ اگه بهتری بریم.
یاد دستم افتادم و نالیدم:
ـ آخ آخ آخ.
زیر لب گفت:
ـ ای بر ذات پدرت صلوات.
و دو باره رو بر گرداند و جدی تر از قبل پرسید:
ـ خوب می گی چه کار کنم؟
ـ نمی دونم.
ـ لطفاٌ قبل از ساعت ده تصمیمت رو بگیر.​
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
به طرف میز کارش رفت به گریه ام شدت دادم و غش و ضعف کردم. با درماندگی به طرفم آمد و زانو زد و پرسید:
ـ می خوای ببرمت بیمارستان؟
ـ نه نمی خواد.

ـ آخه این طوری که نمی شه.
ـ چرا می شه من رو ببرین خونه.
چهره در هم کشید و گفت:
ـ مامانت می دونه کجایی؟
با بغض سر تکون دادم. او هم با ناراحتی و این بار آرام تر از قبل گفت:
ـ همیشه فکر می کردم دختر عاقلی هستی این کارها از تو بعیده.
در حالی که فین فین می کردم جواب دادم:
ـ مگه چه کار کردم؟
زیر لب گفت:
ـ تو چه کار نکردی!
و لب پایینش را خیس کرد و لب بالا را به دندان گرفتو به من خیره شد. به خودم تکانی دادم و اب آی و وای از جایم بلند شدم. به خاطر این که از دست هایم استفاده نمی کردم و مانتو ام هم بلند بود برقراری تعادل سخت بود اما قبل از این که دوباره نقش زمین بشوم سریع خم شد و زیر بغلم را گرفت و به من کمک کرد. حالا با فاصله یه نفس از هم بودیم و من می خواستم همان طور بمانیم. در چشمانش با جسارتی غیر غابل باور خیره شدم.
نگاهش در نگاهم ماند . احساس می کردم لحظه ها متوقف شده اند.
من بودم و او که فوری دستش را از بازویم جدا کرد انگار به دنبال راه فراری می گشت. با زنگ تلفن هر دو از جا پریدیم. او به طرف تلفن رفت و من میخکوب سر جایم ایستادم.
ـ الو ببین من حالا کار دارم. نه ـ نمیتونم ـ خوب ـ حالا نه ـ نه ـ گفتم حالا نه ـ خداحافظ.
گوشی را قطع کرد و دست هایش را به میز تکیه داده و سرش را میان خم کرد سپس بدون معطلی گفت:
ـ بریم؟
ـ در حالی که با دو دست بازوانم را بغل گرفته بودم پفتم:
ـ کجا؟
با عصبانیت پاسخ داد :
ـ پیش پسر شجاع.
از کنایه اش حرصم گرفت و گفتم:
ـ خیلی لوس و بی مزه ای.
برگشت نگاهم کرد و گفت:
ـ خوب دیگه وقت رو هدر نکن بریم.
ـ نمی آم.
ـ به زبون خوش بریم تا به مامانت زنگ نزدم.
با جساری بچه گانه گفتم:
ـ زنگ بزن خیال کردی می ترسم.
ـ کم نه.
ـ من از مامانم نمی ترسم.
ـ باشه نمی ترسی اما من می خوام بهش خبر بدم بدونه مدرسه نرفتی.
ـ نه نگو .خواهش می کنم.
پیروزی در نگاهش بود به طرف من آمد نگاهش در نگاهم گره خورد . برای لحظه ای دیگ هیچ چیز غیر از رنگین کمان چشمان نافذش نمی دیدم و او در من غرق شده بود. با صدای ضربه ی در قفل نگاهمان باز شد و هر دو به تکاپو افتادیم. لحطه ای طول کشید تا بالاخره مهندس با صدای عامرانه ای گفت:
ـ بفرمایید.
و به جای منشی خانمی چادری به سرعت وارد اتاق شد. و به دنبال آن صورت جا خورده و متعجب مهندس تماشایی بود.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
ـ حاج خانم!
ـ علیک سلام.
ـ سام. شما کجا، اینجا کجا ؟ چرا، چی شده یعنی؟
به تته پته افتاده بود.
ـ وا پناه بر خدا. پاک حواسشو از دست داده. خاک بر سرم!
ـ این حرفا چیه حاج خانم. من...
ـ یعنی تو می خوای بگی یادت رفته قرار بود امروز بامن بیای اداره حج و اوقاف؟ آخه مادر تو چرا این قدر حواس پرت شدی؟ از بس که خواب و خوراک نداری هی می گم دیگه موهات داره سفید می شه بیا زن بگیر...
ـ مادر من خواهش می کنم کوتاه بیا.
(لحن صدایش تلخ بود.)
ـ ای بابا حرف حق تلخه دیگه می ترسم آرزوی دومادیتو به گور ببرم.
ـ حاج خانم من بگم غلط کردم حله؟ اصلاٌ من همین الان تعطیل می کنم در خدمت شمام در بست.
و بعد انگار یاد چیزی افتاده باشه به طرف من برگشت و من سریع خودم رو جمع و جور کردم. با نگاه او خانم چادری هم به طرف من برگشت. حالا که مستقیم به من نگاه می کرد چشم های آشنای مهندس را در صورتش می دیدم.
با عجله سلام کردم و سرم را گرفتم پایین .به طرفم آمد و سرم را بالا گرفت. ترسیده بودم.
ـ محمد این خانم از کارمنداتن؟
مهندس با دستپاچگی جلو آمد و گفت:
ـ خیر حاج خانم .این خانم محصلن از شاگردای بهروزه.
ـ وا پس اینجا چه کار می کنه؟ چقدر هم که خوشگله ماشاالله.
و تک تک اجزای صورتم را خریدارانه زیر نظر گرفت. مهندس ضرغام که واضح بود دست و پایش را گم کرده با دیدن دهان باز شده ی من با عجله گفت:
ـ اشکال درسی داشت آخه من یه چند جلسه بهش خصوصی درس دادم اومده بود اشکالاتش رو رفع کنه.
ـ وا از کی تا حالا تو تدریس خصوصی می کنی ؟ اصلاٌ تو کی وقت می کنی بین کارهای شرکت و پدرت به کار دیگری هم برسی؟ حاجی می ناله می گه محمد کم لطف شده نکنه....
ـ اِ مادر من این فرمایشات یعنی چی؟ حاجی همیشه ما رو چوبکاری می کنند. می دونید که ایشون می خواد شبانه روز من مباشرش باشم.
ـ خوب چه عیب داره؟ پسر بزرگ کرده برای چی؟ اصلاٌ تو چرا خودت رو توی این شرکت خسته می کنی؟ مادر چه احتیاجی به....
ـ حاج خانم می شه بعداٌ در باره اش صحبت کنیم. اگه اجازه بدین ال با منشی ام صحبت کنم بعد این خانم رو سر راه برسونیم، بعدش بنده در خدمت شمام تا قله قافم که بگین می رم.
و بعد از اتاق زد بیرون. حاج خانم در حالی که نیم چرخی می زد چادرش را زیر بغل گرفت و گفت:
ـ واه واه واه خدا به دور هر کی ندونه می گه این پسره شبانه روزش رو گذاشته برای من.
و بعد رو به من کرد و گفت:
ـ خوب خوشگل خانم نگفتی اسمت چیه؟ چند سالته؟ هزار ماشاءالله هفت الله اکبر تو چقدر خوشگلی! حرف بزن صدات رو بشنوم خوب دلم رفت گلم.
از لحن شیری کلامش یخ دلم آب شد .سرم را به زیر بردم و گفتم:
ـ تیام، اسمم تیامه.
ـ تیام یعنی چی عزیزم؟
ـ یعنی چشم هام، اسم من لریه.
ـ بَه بَه بَه واقعاٌ که اسمت برازندته خوشگل خانم با اون چشم های قشنگت، چند سالته؟
ـ من16 سالمه یعنی داره می شه17 سالم.
ـ وای خدا تو که کوچولویی. ولی چه حرفا من هم سن تو که بودم فائزه رو حامله بودم.
و بعد لبش را با دندان گزید و صورتش رفت تو هم. همان موقع مهندس که معلوم بود با عجله کار هاش رو انجام داده وارد اتاق شد و گفت:
ـ بسم الله. اگه افتخار بدین راه می افتیم.
حاج خانم بازوی مرا که حالا کیفم را به دست گرفه بودم به آرامی گرفت و گفت:
ـ بریم دخترم بریم که اول تو رو بذاریم.... راستی تو مگه نباید مدرسه باشی؟
و دوباره مکث کرد .مهندس ضرغام که حسابی کلافه شده بود گفت:
ـ اِ مامان شما که هنوز وایستادی! بیاین بریم دیگه تو ماشین صحبت کنید خواهش می کنم.
و به سرعت در را باز کرد و مجال هیچ حرفی را به حاج خانم نداد. ماشین به مدرسه نزدیک می شد و حاج خانم تا آن جا یک طومار اطلاعات از خودم و خانواده ام و دوستانم دستش بود و من هم به او تعلق خاطر پیدا کرده بودم و هم اطلاعاتم راجع به مهندس اضافه شده بود.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال

حالا می دانستم اسمش امیر محمد و 29 سالشه و مهندس عمرانه. شرکتی که توش کار می کرد مال خودشه و اصلاٌ خودش ساختمانش را طراحی کرده. و سه خواهر دارد و خودش تک پسره و از قرار حاج خانم برایش آرزوهای دور و دراز دارد. مهندس هم توی این مدت با ناراحتی انگار که زیر پایش صفحه ی میخی باشد هی پشت فرمان جابه جا می شد و نیم نگاهی به آینه یوسط و بغل می انداخت بعد پشت دستش را به دهانش می گذاشت و با دست دیگر روی فرمان ضرب می گرفت.
وقتی جلوی در مدرسه رسیدیم مهندس نفس راحتی کشید و گفت:
ـ خوب دیگه رسیدیم خانم خانپور به مامان و بابا سلام برسونید.
حاج خانم با تعجب به من خیره شد .و بعد تکرار کرد خانپور. یک آن فکر کردم توی این دنیا سیر نمی کنه. بعد ناگهان در حالی که دستهایش را قالب صورتم کرده بود زیر لب دعایی خواند و فت کرد به صورتم و گفت:
ـ هزار ماشاءالله هفت الله اکبر .چشم حسودات کور بشه دختر برو که به حق پنج تن سفید بخت بشی. راستی اگر تونستی با مامان اینا خونه ی ما بیا.
گل از گلم شکفت ولی آثار عصبانیت را به وضوح توی چهره ی مهندس دیدم. خودم را به آن راه زدم و رو به حاج خانم گفتم:
ـ خوشحال می شم .حتماٌ با مامان می یام پیشتون.
حاج خانم سریع گفت:
ـ اگه تلفن دستی داری شماره ی دستی منو توش بذار تا با هم در تماس باشیم.
سریع تلفن همراه را از کیفم در آوردم و قبل از این که مهندس اعتراضی بکند شماره را گرفتم و ذخیره کردم و بعد هم یک ماچ آبدار از لُپ های خوش فرم حاج خانم گرفتم و خداحافظی کردم و از ماشینش پیاده شدم.
هنوز قدمی بر نداشته بودم که دوباره به طرف ماشین بر گشتم. مهندس که ترسیده بود نظرم عوض شده باشد سریع ماشین را گذاشت توی دنده که برود. دویدم به طرفش معلوم بود به اصرار حاج خانم ایستاده و با کلافگی
شیشه الکترونیکی را پایین داد و گفت:
ـ بله بفرمایین.
ـ هیچی خواستم برای امروز ازتون تشکر کنم.
و با نگاه کوتاهی به حاج خانم که موبایلش را جواب داده بود به طرف مهندس برگشتم و چشمکی برایش زدن و سریع به طرف در مدرسه دویدم. دلم می خواست آن موقع قیافه ی دماغ سوخته اش را ببینم ولی طاقت ناراحتی اش را هم نداشتم.​
 
آخرین ویرایش:

shadow_IR

کاربر بیش فعال
فصل 3
آن روزها فکر می کردم سخت ترین دقایق عمرم را می گذرانم. فکر می کردم بزرگ ترین تحول زندگیم رخ داده. چه ساده بودم من ،چرا که ترسناک ترین کابوس هایم را به انتظار نشسته بودم. بابا را هیچ وقت این قدر خسته و فرسوده ندیده بودم. دیگه سراغ تارش نمی رفت، حتی دیگه دانشگاه هم نمی رفت. سرفه هایش راه نفسش را می بست و سکوتش دل آدم را می لرزاند .
یک روز قبل از اینکه با مامان بیمارستان بره و بستری بشه ازم خواست که به حرف هایش گوش کنم. گفت«خیلی دوستم داره و وجود من در کنارش یکی از قشنگ ترین لحظات زندگیش بوده. دلش می خواد همیشه لبخند روی لبای من باشه و ناراحتی من کلافه اش می کند.»
گفت« میدونه یه چیزی مثل خوره داره وجودم رو می خوره و من نمی خوام ازش حرف بزنم.» او گفت و گفت و گفت و من شنیدم فقط شنیدم وقتی احساس کردم می خواد آرامم کنه از غم های نگفته اش از صدای فریاد خاموشش دلم لرزید و اشک ریختم؛ من اشک ریختم برای خودم که تنها بودم و برای مامان که حالا خشک تر از همیشه بود و برای بابا که پنهان از همه دردی داشت که مانند گنجی عزیز حفظش می کرد. امتحانات گایان ترم بود و من که یک سال پر از نشیب و فراز احساسی و درسی را سپری کرده ودم حالا با شوک روحی رفتن بابا به بیمارستان مواجه شدم. نا خود آگاه از همه بریدم از خودم،از مامان ، پانی ،یاسی ،نگاراز دوستانم از همه چیز هایی که دور و برم بود و دیگه برام اهمیتی نداشت.مامان کلافه بود و همیشه در رفت و آمد. دلم برای تنهاییمان می سوخت. کاشکی فامیل داشتیم، کاشکی خاله ها و دایی و عمه من به ما سر می زدنند کاشکی همراهمان بودند و کاشکی این قدر تنها نبودیم.هیچ کس نبود و دوباره تنهایی یار همیشگی ما بود.
شب ها وقتی مامان از بیمارستان بر می گشت من به اتاقم پناه می بردم. با خودم ،با اون،با با بابا و با همه دنیا لج کرده بودم. مامان به من هیچی نمی گفت و شب ها آرام به تاریکی اتاقم می خزید بغلم می کرد و دستی به موهام می کشید و من حتی نگاهش نمی کردم، از او دلگیر بودم.چرا من را به دیدن بابا نمی برد. وقتی سوال می کردم آرام می گفت:
ـ حالا نه، بابا حالا دلش نمی خواد .امتحاناتت رو بده، درس هات رو بخون. تیام به خاطر بابا.
من لب ور می چیدم و می گفتم:
ـ ولی بابا من رو نمی خواد.
مامان با بغض سنگینی می گفت:
ـ دیگه هیچ وقت این حرفو نزن.
روز های سخت تر می آمد .مامان مجبور بود وقت بیشتری برای بابا بذاره ولی چیز واضحی به من نمی گفت. یاسی و پانی و نگار همراهم شدند. درس هایشان را می آوردند با هم بخوانیم. چه قدر سبک بال بودند دوستان صمیمی من و من چه قدر سنگین از اضطراب.اضطرابی که ریشه در جانم داشت و من لب بر نمی آوردم.
کم کم عذر بچه ها را خواستم می دانستم این فداکاری بزرگیست که می کنند.می دانستم هر کدام در حریم خانواده ی خود راحت ترند برای همین از خود راندمشان تا آزاد شوند.
نگار و پانی دلخور شدند ولی یاسی با روی باز پذیرفت و به آن دو گفت:
ـ شاید یه خبر مَبراییه نمی خواد ما بدونیم. پسر مسری، دلبر ملبری، قند عسلی.
و لحظه ی خداحافظی را برایم شیرین کرد. چه قدر دوستشان داشتم و این را تازه می فهمیدم. مامان نگران حال من بود. امتحانات رو به پایان بود و من کاملاٌ منزوی شده بودم. من دختر شلوغ و پر هیاهوی خانه حالا مثل کبک سر به زیر و آرام بودم.
دایی بارها از آمریکا تماس گرفت و از من خواست که به محض اتمام امتحانات نزدش برم و جواب من سکوت بود.​
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
هیچ وقت آن روز رو از خاطر نمی برم بعد از امتحان ادبیات فارسی مراقب وقتی اتمینان حاصل کرد کارم با ورقه تمام شده آرام در گوشم نجوا کرد رفتی پایین برو دفتر خانم مدیر. مانند بره ای حرف شنو همان کار را کردم. در دفتر خانم مدیر و مهندس ضرغام انتظارم را می کشیدند. چه صحنه عجیبی با تعجبی نا خواسته به میز خانم رزاقی نزدیک شدم. شاید راست می گفتند مهندس ضرغام دامادش است!؟ اما سریع به خودم نهیب زدم و یاد حرف آن روز مادرش افتادم که آرزوی دامادیش را داشت. آنقدر افسرده و تنها بودم که مغزم درست کار نمی کرد.سلام کوتاهی کردم و هر دو آرام جواب دادند.
ـ خانپور امتحانت رو دادی؟
ـ بله خانم.
ـ خیلی خوب مهندس ضرغام آمدند ببرنت خانه.
با تعجب سرم را که پایین نگه داشته بودم بالا آوردم و گفتم:
ـ ببخشید!
ـ گفتم مهندس ضرغام زحمت کشیدن می رسوننت خونه.
ـ ممنون خانم رازی به زحمتشون نیستیم.
باورم نمی شد ولی حتی نای تعجب کردن و احساس کردن رو هم نداشتم. چقدر ضعیف شده بودم. مهندس ضرغام جای مدیر که حالا کلافه نگاهم می کرد جواب داد:
ـ زحمتی نیست. من خودم این رو خواستم. حالا اگر می شه بریم.
حتی خسته تر از آن بودم که به جواب مهندس فکر کنم. در ماشین سکوت بود و سکوت. احساس کردم او می خواهد چیزی بگوید ولی مانند این که بخواهد سخت ترین کار دنیا را بکند حیران است. بالاخره گفت:
ـ من، اِم، مامان از شما دعوت کرده ، آخه! شب دعای کمیل توی خانه گذاشته اند و ...
با صدایی که صدای خودم نبود پیشنهادش رو رد کردم. من تیام خانگور پیشنهاد مهندس ضرغام بزرگ ترین آرزوی زندگیم را رد کردم بدون این که حتی بهش فکر کنم. این بار کلافه تکرار کرد:
ـ ازتون خواهش می کنم. می برمتون خونه حاضر شین. مامانتون هم می یان.
با شنیدن اسم مامان رگ لجبازیم گل کرد یا شاید هم می خواستم جلب توجه کنم.
ـ نه نمی یام .مامان بیاد کافیه.
ـ مامانتون گفتن شما هم باید بیایید.
آن قدر لحنش جدی و عصبی بود که ناگهان بغضم ترکید.
ـ برای اون چه فرقی می کنه من بیام یا نه. بهش بگین تیام مرد. بگین تیام توی تاریکی اتاقش نیست شد. اصلاٌ نمی خوام کسی رو ببینم.من از همه متنفرم نمی خوام برم جایی مگه زوره!؟
از خودم بدم می آمد نمی دانم چرا این طوری حرف می زدم. انگار دیوانه شده بودم. اما او آرام دنده را عوض کرد لختی بعد گفت:
ـ برو بالا لباست رو عوض کن تو ماشین منتظرتم.
لحنش تحکم آمیز بود .جلو در پارکینگ خانه نگه داشت و سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. رگ های گردن و پیشانیش متورم شده بود و دستانش را مدام به فرمان می فشرد. از ماشین پیاده شدم و وقتی به خودم آمدم که دراز روی تختم تو اتاق بودم. من از او گریخته بودم فرار کرده بودم. شنبه امتحان فیزیک داشتم و با این که در هفته ی گذشته اگر ساعتی بیکار بودم به یاد او ساعتی فیزیک می خواندم.حالا تصمیم نداشتم جا بزنم. خنده ام گرفت چه تصادفی درست سر امتحان فیزیک، سرو کله ی معلم دلسوزم پیدا شد. شاید می خواست جبران تلخی هایش را بکند. خیلی جالب بود من که تا چند ماه پیش برای یک لحظه دیدنش بال بال می زدم الان که کنارم بود و ازم می خواست همراهش شوم حوصله نداشتم و تنهایی همیشگی ام را می طلبیدم.​
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
نیم ساعتی بود که روی تخت ولو شده و در افکارم غرق بودم که با صدای زنگ به خودم آمدم. نای راه رفتن نداشتم وقتی صدای زنگ متداوم شد سلانه سلانه به طرف در رفتم .کهندس بود از قیافه اش هیچ چیز خواند نمی شد. سرم را پایین گرفتم و او بی تفاوت تر از همیشه گفت:
ـ بهت گفتم حاضرشی!
ـ من هم گفتم نمی آم.
کلافه شده بود و مثل مرغ پر کنده این پا و اون پا می کرد.
ـ ببین ،من اصلاٌ حوصله ی بچه بازی ندارم خانم کوچولو! اگه می بینی اینجا دست به سینه وایسادم اجرای اوامر حاج خانمه و وقتی ایشون امر می فرمایند حتماٌ باید اجرا بشه. حالا لطفاٌ حاضر شو.
به سمت پله ها رفت و از سر شانه نیم نگاهی به من کرد و گفت:
ـ ببین من تا نیم ساعت دیگه هم منتظر می مونم بعد از اون فکر می کنم واقعاٌ دلت نمی خواد بیای و می رم.
و از پله ها سرازیر شد .لحنش تحکم آمیز بود انگار کسی زده بود توی گوشم ،خیلی حرصم گرفت و در را بستم.برای این که بتونم بهتر فکر کنم رفتم زیر دوش.
ده دقیقه بعد در حال شانه کردن موهای خیسم بودم و فکر می کردم برای مراسم دعای کمیل چه می پوشند؟ خدایا من زیاد با این مسائل آشنایی نداشتم. می دانستم بابا همیشه سر جانمازش انگار به پاش چسب دائم می زدند چون دل نمی کند ولی مامان آدم مذهبی نبود.
بالاخره تصمیم گرفتم شلوار جین آبی سوخته با بلوز سرمه ای رنگی که بالای زانوانم بود بپوشم.بلوزم آستین های بی نهایت بلندی داشت که تا روی انگشتانم می آمد و کاملاٌ چسبان با یقه ی قایقی و روی سینه اش مارک درشتی با نگین های ریز خود نمایی می کرد. مانتوی کوتاه سفید رنگم را که از بلوزم کوتاه تر بود پوشیدم و شال نخی سفیدی به سر کردم.مانند مامان که حتی دم رفتن هم به لباسش عطر میزد از دور به شال و لباسم عطر زدم.
جزوه های فیزیک را داخل کوله پشتی ام تپاندم و از دور به تویر خودم توی آینه نگاه کردم. موهای خیسم با آن روسری سفید و چشمانی که سورمه ای می زد و گرد شده بودن صورتم را مثل یک گربه ی ملوس کرده بود.نمی دانم که چه شد و من محو قیافه ی خودم بودم و با زنگ تلفن به خودم آمدم و بی اختیار گوشی را برداشتم. مهندس بود که تقریباٌ فریاد می زد:
ـ اگه نمی یای من برم. چون هزارتا کار ریخته روی سرم.
با حرص گوشی را روی دستگاه گذاشتک و مکثی کردم. شیطانِ می گفت نَرَم ولی در را پشت سرم قفل کردم و رفتم وتی به کوچه رسیدم مهندس با موبایلش حرف می زد و با عصبانیت دستش را روی فرمان می کوبید.بی اعتنا به او به طرف در ماشین رفتم و سوار شدم . به محض اینکه سوار ماشین شدم مهندس ساکت شد و مات به من نگاه کرد اما من سعی کردم نگاهش نکنم.
کمربندم را بستم و به رو به رو خیره شدم. سنگینی نگاهش را احساس می کردم در حالی که لب هایم را به دندان می گرفتم با حرص کیفم را چسبیدم.چند لحظه طول کشید بعد شنیدم گفت:
ـ داریم می آییم.
موبایلش را با حرکت تندی بست و ماشین را به حرکت در آورد. توی ماشین سکوت بود و سکوت. طرف های نیاوران بودیم و دور تا دور ما را خانه های ویلایی زیبایی فرا گرفته بود. دستم را به زیر چانه ام زدم و به خانه ها خیره شدم. زنگ زیبای صدایش در گوشم پیچید:
ـ سنگ پا را هم بردی؟
با تعجب به سمت صدا برگشتم و گفتم:
ـ کجا؟
مهندس با بی اعتنایی در حالی که به جلو نگاه می کرد گفت:
ـ حمام.
در حالی که متوجه منظورش نشده بودم گفتم:
ـ خیر سنگ پا برای چی می خوام.​
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
حرفم را با سر تایید کرد و گفت:
ـ واقعاٌ درسته. شما که دیگه ماشاءَالله سنگ پا نمی خواین روی هر چی سنگ پاست رو سفید کردین.
گیج و منگ به او خیره شدم و گفتم:
ـ منظورتون چیه؟
ـ هیچی!
کمی به فکر رفتم منظورش چی بود؟ در همون حال فکر سیم های دندونم اومد توی سرم ،ای خدا کی این امتحانا تموم می شه برم پیش دکتر کامکار از شر این لعنتی ها خلاص بشم. ای خدا من چقدر بد بخت... یکهو یه چیزی توی مغزم جرقه زد .منظور مهندس منم که خیلی پر روام، ای خدا تیام تو چرا این قدر گیجی خاک بر سرت کنن. با این​

IQ مغزیت. آخه دختره ی کودن بچه دو ساله هم بود این تیکه ها رو می گرفت. تو که روی هر چی سیب زمینیه رو سفید کردی. از حرصم سرخ شده بودم ولی لبام رو بههم فشار می دادم که حرفی نزنم.
مهندس پیچید توی کوچه ای که توش دو تا خونه ی ویلایی که چه عرض کنم قصر بود و جلوی در یکی از خونه ها کنترل در را فشار داد.درب الکترونیکی باز شد و خدایا چه می دیدم! حتی فکرش رو هم نمی کردم. این خانه حتی از ویلا های گران قیمت میامی هم زیباتر بود. زیبا با سنگ های مرمر سفید و سبز و پنجره های بلند که هر کدام اندازه ی یک ساختمان بودند و چه باغی را باید طی می کردی تا به ساختمان برسی. باغ که چه عرض کنم پارک بود از بس که سبز و زیبا بود. محو زیبایی هایش شده بودم.
وقتی به خودم آمدم که مهندس درب ماشین را برایم باز کرد و منتظر بود. چشمم که به نگاه عاقل اندر سفیهش افتاد دوباره حرصم گرفت و خیلی بچه گانه گفتم:
ـ خیال نکنید نفهمیدم به من چی گفتین ها.
صورتش به لبخندی باز شد لبخندی که تا آن موقع ندیده بودم. گفت:
ـ الحمدالله. گفتم خط شلوغه تا ارتباط بر قرار بشه طول کشیده.
چشم هایم از فرط عصبانیت می خواست از حدقه در بیاد. با بغض گفتم:
ـ شما خیلی آدم بی مزه ای هستین.
نمی دونم چی او رو اینقدر شنگول کرده بود .با سرمستی در حالی که از سر راهم کنار می رفت تا پیاده شوم گفت:
ـ یادم باشه امشب حتماٌ برم تو کوزه ترشی مامانم بخوابم.
در حالی که پیاده می شدم گفتم:
ـ هه هه چه لوس.
و با مسخرگی حرفش را تکرار کردم. حالا دیگه او از خنده ریسه رفته بود و با صدای بلند قهقهه می زد و من داشتم می ترکیدم. دیگه هیچی نمی دیدم.وقتی وارد ساختمان شدیم همه در تکاپو بودند. هر کس رد می شد سلام می داد. مهندس خودش را جلو انداخت ومن با حرص پشت سرش حالا دیگه هیچ جا رو نمی دیدم. به سالنی رسیدیم که چندتا خانم مشغول پیچیدن آجیل مشکل گشا بودند.مهندس گفت:
ـ یا الله.
همه به طرف او برگشته و سلام دادند. بعضی ها چادرشونو سفت گرفتند و او هم شروع به احوال پرسی با آن خانم ها کرد. با نگاه به دنبال گمشده ای بودم. یک آشنا، انتظارم به درازا نکشید چون با صدای مهربانش مرا به سوی خود خواند.
ـ تیام جان ،عروسکم بیا این جا مادر.
حاج خانم بالای سالن نسته بود و تور قیچی می کرد. به طرفش رفتم و بوسیدمش و کنارش نشستم یعنی تقریباٌ تو بغلش. و او همان طور که مرا نوازش می کرد شروع کرد به معرفی من.
ـ این حوری بهشتی که می بینین تیام دختر دکتر خانپور و خانم دکتر پولاد ونده.یه پارچه جواهره به خدا.
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
همه توجه ها به من بود از خجالت داشتم آب می شدم. خانم جوانی که شباهت زیادی به مهندس داشت و موهای مش کرده ی سشوار کشیده اش از زیر روسری که حالا پایین افتاده بود و جلوه ی خاصی داشت جلو آمد و گفت:
ـ ما شاءالله، هفت الله اکبر. مامان پوستش مثه آینه اس راست می گفتی خیلی خوشگله!
و دستی به صورتم کشید. خانم دیگری که سفید سفید بود و مو های پیچیده اش او را کاملاٌ مثل عروسک های خارجی کرده بود با خنده گفت:
ـ وا سمیه تو که دختر مردم رو خوردی از بس که نگاهش کردی بذار یه نفسی تازه کنه.
سپس لیوان شربتی به دستم داد. حاج خانم که تازه انگار یادش آمده بود با عجله تشویقم کرد لیوان را سر بکشم و گفت:
ـ بخور مادر بخور که خسته شدی از این راه عزیز دلم.
وقتی به در نگاه کردم مهندس نبود. بعد از خوردن شربت مراسم معارفه شروع شد. نفیسه خواهر بزرگ مهندس یعنی همان خانم بوره سه تا بچه داشت یه پسر 19 ساله به نام مهدی و دو دختر 16 و 9 ساله به نام مهیا و مبینا که با هر دوشون آشنا شدم. دختر های خوشگل و خوبی بودن و خیلی زود با هم صمیمی شدیم به خصوص با مهیا که هم کلاس و هم سن خودم بود.
سمیه خواهر وسطی مهندس که شباهت زیادی هم به او داشت دو پسر و یک دختر داشت. حسنی، دخترش 14 ساله و پسرها حمید و حسام به ترتیب 5و9 ساله بودند.
خواهر کوچک مهندس که موهایش همرنگ مهندس بود و چشم های عسلی داشت، اسمش مائده بود و یک جفت دو قلوی شیطون پسر به نام های امیر حسین و امیر هادی که 5 ساله بودند و دیوار راست را با خیابان آسفالت اشتباه می گرفتند.
نفیسه و سمیه از مهندس بزرگ تر و مائده از او کوچکتر بود. البته این را هم فهمیدم که حاج خانم مادر دو شید به نام های امر سبحان و امیر معین بود و یک دخترش هم سال ها پیش از دست داده بود. باورم نمی شد مگر او چند سال داشت؟ ایندرست که مامان با معجزه ی کرم های مرطوب کننده و ترمیم کننده و بوتاکس و جراحی پلاستیک تکان نخورده بود ولی بی انصافی بود اگر می گفتم مامان مهندس جای خواهر مامان نیست. نور ایمان بر صورتش شادابی و طراوت خاص می بخشید و از همه مهمتر آرامشی بود که در این زن حس می کردم.
نمی دانستم کی مانتو را از تن به در آوردم، و کی چادر گلدار سفید جایش را به شال نخی داد ،کی این قدر با مهیا و حسنی صمیمی شدم که انگار یک عمر میشناسمشان. بحث ما حول و حوش امتحانات و مدرسه بود.و کم کم سالن داشت از خانم هایی که با چادر های رنگی به هرطرف می خزیدند پر می شد. مامان هم رسید و با خاطری آشفته که سعی کرده بود زیر پوشش آرایش پنهانش کند کنارم نشست. چادر گلدار سرمه ای به مامان خیلی می آمد هیچ وقت یادم نمی آمد مامان را با پادر دیده باشم. چقدر بامزه شده بود . با قهر به او گفتم:
ـ خوب چه عجب، بالاخره یادتون اومد دختری هم دارید؟
مامان که معلوم بود از دستم دلخور شده به آرامی گفت:
ـ این حرفا چیه می زنی تیام تو که شرایط را می بینی .
ـ دروغ می گم؟ از بعد از ظهر تا حالا چشم هام خشک شده از بس که به صفحه موبایل زُل زدم. هر چقدر هم که با شما تماس می گیرم یا خاموش است یا در دسترس نیست.اصلاٌ شما نگران حال من نمی شید؟نمی گید مردم زنده ام؟غذا خوردم؟تشنه ام.​
بغضم گرفته بود برای خودم دلم می سوخت از جا بلند شدم و بی هدف به سمت در سالن رفتم .دلم می خواست فرار کنم ئنبال یک جا بودم که نفس بکشم یه جا که نفس توش حبس نشه. وقتی داشتم از سالن اصلی ساختمان خارج می شدم با مهندس سینه به سینه شدم. موبایلی را که روی گوشش بود بست و به من زُل زد. از خجالت سرم را انداختم پایین و با تمام قوا به سمت پله ها دویدم و پشت سرم را هم نگاه نکردم.
نمی دانم چرا؟
 

shadow_IR

کاربر بیش فعال
وقتی به خودم آمدم زیر آلاچیق سر سبزی داشتم زار می زدم. با صدای سرفه ای به سمت درآلاچیق نگاه کردم، او بود و چه آرام و بهت زده نگاهم می کرد. از دست خودم خیلی دلگیر بودم ولی کاریش نمی سد کرد. نگاهم را از او گرفتم و به زمین دوختم. با لحنی که هرگز فکرش رو نمی کردم گفت:
ـ چادر خیلی بهت می یاد.
سکوت کردم او هم سکوت کرد، و از جایش تکان نخورد.
ـ ببین الان دعا شروع می شه . این بنده های خدا نگرانت میشن، بیا برو توی ساختمان درست نیست اینجا تنها باشی.
ـ هیچ کس نگران من نمی شه، هیچ کس. هیچ کس منو دوست نداره . من یه مزاحمم یه مزاحم دست و پا گیر.
و دوباره زدم زیر گریه. به سمت من آمد .حالا با فاصله ای کم رو به رو یم ایستاده بود و گفت:
ـ سرت رو بالا بگیر، گفتم سرت رو بالا بگیر. بچه نشو تیام.
از زنگ تحکم آمیز صدایش سرم را بالا آوردم ولی همچنان گریه می کردم. مثل پدری که بچه اش را نصیحت می کند گفت:
ـ ببین تو دیگه بچه نیستی برای خودت خانمی شدی زشته این حرکات. اون وقت انتظار نداشته باش کسی باهات مثل آدم بالغ رفتار کنه. بلوغ فقط به جسم و قد و هیکل نیست ،خدا به ما مغز داده دختر.
در حالی که لب ور می چیدم نگاهی به او کردم و گفتم:
ـ من الان یه ماهه که بابام رو ندیدم دلم براش تنگ شده. دارم دق می کنم ولی مامان عین خیالش نیست.
ـ خیلی خوب می بینی به وقتش.
ـ ببینم شما برای دیدن باباتون وقت قبلی می گیرین؟
اگه لازم باشه آره.
ـ دروغگو.
ا ز حرفم جا خورد اخم هایش در هم رفت و فکش چفت کرد.
ـ دروغ می گی ، دروغگو. همتون دروغ می گین. دروغ، همه دروغ می گن.
از حال خودم خارج شده بودم. صدای مردانه اش به فریادم رسید و محکم گفت:
ـ بس کن .دختر بس کن آروم باش.
دنبال یه پناه گاه بودم .یه آغوش گرم که توش گم بشم و زار بزنم. هنوز خیلی بچه بودم شاید مقصر، تنهایی من و یاری پدر و مادرم بود که هیچ وقت بزرگ نمی شدم. دختر های16-17 ساله را می دیدم که یک زندگی را اداره می کردند اما من هنوز احتیاج داشتم که یکی اداره ام کند، در این شرایط بیماری پدرم عوض این که کنار مادرم باشم مقابلش قرار گرفته بودم و فقط خودم و تنهاییم را می دیدم. شاید اگر خود ساخته بودم الان این قدر از مشکلات دور نگه داشته نمی شدم و میان خودم و پدرم این همه فاصله احساس نمی کردم؛ اگر مادرم همیشه برنامه هایمان را تنظیم نمی کرد و ما در قید اجرای آن نبودیم الان من هم می توانستم برای این حضور نداشتن آن ها برنامه ریزی کنم و کمکی برایشان باشم نه این که از بی برنامگی منزوی شده و دچار افسردگی بشوم.
وقتی به خودم آمدم مهندس جلوی در آلاچیق منتظرم ایستاده بود و دوباره گفت:
ـ تیام برو داخل الان دعا شروع می شه.
بدون هیچ مخالفتی سرم را پائین انداختم و در حالی که مواظب بودم چادر از سرم نیافتد به سمت ساختمان رفتم.​
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا