نامه عاشقانه من

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
توکه می دونستی ...

توکه می دونستی ...

تو که میدونستی عشقت سینه سوزه

تو رفتی و قلبم تو آتیش میسوزه

صدام کن دوباره بزار پر بگیرم

بزار پای عشقم من عاشق بمیرم

همش بد بیاری همش بیقراری

شب و اه و حسرت منو گریه زاری


دلم میخواد اما خودم نمی تونم
بی خیال تو شم تو آروم جونم

اخه تو یه روزی همه کسم بودی

هیچکی و نداشتم تو نفسم بودی

تو بگو چجوری میشه باهات بد شم

از تو و از این عشق ،از همه چی رد شم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
اغاز را با پایان برابر میدانم
ولی این دل که میداند
انکه باید میامده سالهاست راه رفتن را انتخاب کرده
پس نشسته ام بر سنگی
شاید دیدمش
نامش را صدا زدم
انوقت شاید بغلش کردم
یا مثل خودش بگذارم و بروم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
هیــــــچ گاه دوســــت داشــــتن هــــایِ پــــر دلیـــــل را


دوســـــت نــداشتـــه ام

مثلــا ایــــن ها که می گـــویــــنـــد

عاشــــقِ چشــــمانـــش شدم . . .

یا دیگـــــری می گـــویــد

عاشـــــقِ شــانــــه هـــایــــش . . .

یــا چــه می دانــم هرچـــه!

اصلــا معنـــی نــدارد

وقتـــی کســـی می گویـــد چـــرا دوستــــش داری؟

بایـــد نگـــاهـــش کنـــی

لبــخــــــنــد بــزنــی

و بگـــویـــی

چـــــون

دوســــتـــــش دارمـــ
 

ماه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
خودم را دوست دارم
همه جا همراهم بوده است همه جا

یک بار نگفت حاضر نیستم باتو بیاییم
امد وهیچ نگفت
حرف نزد

گفتم واو شنید
رنجش دادم وتحمل کرد
خودم را سخت دوست میدارم
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سرزمین من...

سرزمین من...

سرزمین من همین لبخند های توستکه میانه ی جزر و مد نگاهت گیر میکند

نمیداند بیاید یا برود
باشد یا نباشد
بخندد یا...
یا...
یا...
بخندد
احساس روزهای پیری در نگاهم موج میزند
دیگر لبخند هایم طعم جوانی نمیدهد
دستم را بلند میکنم
و صدایم را هم...
تو میدانی که باید...
هر بار نام اعظمت را برده ام شده است
این بار یا میشود
یا...
یا...
یا میشود
این دل به هیچ صراطی مسقیم نیست
یه هیچ لبخندی جز تو خودش را نمیفروشد
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
عاشقانه هایم تمامی ندارد
وقتی "تـــو"
بهترین اتفاق زندگیم هستی:heart:
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
عشق اگر عشق باشد...

عشق اگر عشق باشد...

عشق اگر عشق باشد!​
با یک اتفاق​
تو را تعویض نمیکند...​
همراهی ات میکند تا بهبود یابی​
عشق اگر عشق باشد!​
هر ثانیه دستانش در دست توست در سختی ها و آسانی تا ابد...:heart:
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تو را نمی دانم...

تو را نمی دانم...

تو را نمی دانم...!
اما من
هنوز یادم هست
که خلاصه ی خوبیها بودی
و دستهایت
نوازشگران مهربانی بر هر چه درد بود
تو را نمی دانم...!
اما من
هنوز عاشقم.

هومن داوودی:gol:
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سنگ فرشام حريص بارونن...

سنگ فرشام حريص بارونن...


سنگ فرشام حريص بارونن
مثه ابر بهار دركم كن
باشه روزي يه بار رد شو ازم
باشه ، روزي يه بار تركم كن

رستاك حلاج:gol:
 

ماه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز

یه جور خاص دل به دل تو دادم حواست کجاست
نمیدونی تو که این همه دیوونگی واسه خاطره, خاطره هاست
یه جور خاص تا حالا که جز من کب اینقدر تورو میخواست
نزنه به سرت که دل بکنی بری دل بشکنی اخه مال منی
اون دستای گرم تو وقتی که تو دستامه ارومم
چشمات که تو چشمامه عشق من
حالا که تورو دارمت بیشتر از جون میخوامت
دستای گرم تو وقتی که تو دستامه ارومم
چشمات که تو چشمامه عشق من
حالا که تورو دارمت بیشتر از جون میخوامت

باز بی هوا هواتو کرده این دل سر به هوا
تو که تعبیر قشنگ فال منی تو خیال منی
آخه تو مال منی
نفس نفس واسه من هر لحظه با تو یه خاطره هست
همه میگن یه دیوونم دیووونمو باتو میمونمو اره همین که هست
دستای گرم تو وقتی که تو دستامه ارومم
چشمات که تو چشمامه عشق من
حالا که تورو دارمت بیشتر از جون میخوامت
دستای گرم تو وقتی که تو دستامه ارومم
چشمات که تو چشمامه عشق من
حالا که تورو دارمت بیشتر از جون میخوامت
 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
.
گذراندن جمعه
که هنر نیست!
اگر بتوانی شنبه را
با تمام شب نخوابیدن‌ها
و
دلتنگی‌ای که تو را
از پا انداخته است
بگذرانی...
هنر کرده‌ای!
شنبه
امتداد جمعه است
فقط کمی‌ بی‌رحم‌تر....!

فاطمه بهروزفخر
 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
اخی یادش بخیر این تاپیک نازنین فاطمه جمشیدی بود:) به یادت هستم دوست قدیمی ، این تاپیک بدون شما صفا نداره ،انشالله هرجا هستید خوب وخوش وسلامت باشید
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میگویند نباید منتظر آدمِ رفته نشست اما ...

من میدانم که یکی از همین شبها برمیگردی

با دسته گلِ نرگسمیگویی : "ببخشید... ترافیک بود"

و من همان جاهمه ی این سالهای انتظار را میبخشم ..

.
بگذار بگویند دیوانه ای ؛

میدانم یکی از همین شبها که کلید بیندازم

بوی نرگس پیچیده درون خانه ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روز هایی هم هست که چشم می دوزی به چشمِ زندگی !
و با همه ی حرمتش تحقیرش می کنی
از آن روز هایی که مجهول بودن هر چیزی...هر چیزی...حتی خودت....غنیمتی است...
از آن روز هایی که دلت می خواهد قید دنیا را با تک تک آدم هایش بزنی
قید سایه ای را بزنی که چنان یک نواخت در تو تکرار می شود...
از آن روز هایی که بی هیچ آشفتگی ، کفش هایت را پا میکنی ، سر را در یقه ی بارانی ات فرو میبری ، دست میدهی ، به دست جیبهای همیشه رفیقت ،
بی خیال شمارش معکوسِ لحظه هایت می شوی، بی خیال چشم های روز و شب نشناسی ، که حتی در خیال و رویا هم دوره ات می کنند.
پر از تمّنایِ یک آرزو، پر از تمّنای یک روزِ خوب ، دوست داری گوشهایت پر شوند از یک صدای آشنا...!
صدای کسی که بی دریغ دوستت داشت ، کسی که بی دریغ دوستش داشتی...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درِ کلاس های دانشگاه شیشه داشت ، آنقدری بود که بتوانی دوسوم کلاس را ببینی
کلاس 106 دانشگاه جای خیلی دنجی بود ، انتهای راهرو بود ، کوچک و نُقلی
کلاسش همیشه خودمانی بود ، انگار که دوستانت را دعوت کرده ای به اتاق خودت
من کمتر آنجا کلاس به پستم میخورد ، اما قضیه برای او کمی متفاوت بود و بیشتر کلاس هایش آنجا تشکیل میشد ، اصلا شاید برای همین بود که آن کلاس برایم اینقدر خواستنی جلوه میداد
آنروز یادم است که امتحان داشتند ، از آن سخت هایش !
غُرغُر درس نخواندن و سخت بودن امتحان را از روزها قبل برایم شروع کرده بود !
وقتی رسیدم امتحان شروع شده بود ، رفتم پشت در و درون کلاس را نگاه کردم ، استایل خراب کردن امتحانش مثل خودم بود ، خودکار را میگذاشت روی میز ، دو دستش را میزد روی پیشانی و فقط زمین را نگاه میکرد ،
نمیدانم چرا اما دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم و بگویم ، ببین ، این امتحان که هیچ ، تو اگر از دنیا هم بیوفتی من با توام ، سرت را بالا بگیر بلامیسر جان ، دلم میخواست تا جایی که حراست ما را از هم جدا میکرد بغلش میکردم
دلم میخواست یقه ی استادش را بگیرم و بگویم آخر مرتیکه یلاقبا تو دلت میاید که اینقدر فلانی جانم را ناراحت کنی ؟
دلم میخواست ساعت برنارد را داشتم و زمان را نگه میداشتم و تمام برگه اش را از روی دست این و آن برایش پُر میکردم ..
رفتم به سمت بوفه ، از اکبر آقایمان دو عدد چایی ، دو عدد هوبی و یک کاغذ آچهار گرفتم ، روی کاغذ با ماژیک نوشتم :
" ولش کن امتحان رو ، بیا چایی با هوبی "
رفتم پشت در ، به بغل دستی اش گفتم صدایش کند
کاغذ را نگه داشتم لبه شیشه برای چند ثانیه و بعد نگاهش کردم ،
همه ی آن عصبانیت در یک لحظه رفته بود و داشت میخندید
از آن خنده هایی که فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود
رفتم روی پله ها نشستم ، چند لحظه بعد آمد بیرون و بغل دستم نشست
چایی و هوبی اش را گرفت و بعد بدون آنکه به من نگاه کند
گفت : من تورو نداشتم چی میکردم ؟
...
میدانی تصدقت روم ، خیلی دلم میخواهد بدانم همه ی این سالهایی که مرا نداری چه میکنی ..
همین
 

ریحانه سعادت

عضو جدید
کاربر ممتاز
درِ کلاس های دانشگاه شیشه داشت ، آنقدری بود که بتوانی دوسوم کلاس را ببینی
کلاس 106 دانشگاه جای خیلی دنجی بود ، انتهای راهرو بود ، کوچک و نُقلی
کلاسش همیشه خودمانی بود ، انگار که دوستانت را دعوت کرده ای به اتاق خودت
من کمتر آنجا کلاس به پستم میخورد ، اما قضیه برای او کمی متفاوت بود و بیشتر کلاس هایش آنجا تشکیل میشد ، اصلا شاید برای همین بود که آن کلاس برایم اینقدر خواستنی جلوه میداد
آنروز یادم است که امتحان داشتند ، از آن سخت هایش !
غُرغُر درس نخواندن و سخت بودن امتحان را از روزها قبل برایم شروع کرده بود !
وقتی رسیدم امتحان شروع شده بود ، رفتم پشت در و درون کلاس را نگاه کردم ، استایل خراب کردن امتحانش مثل خودم بود ، خودکار را میگذاشت روی میز ، دو دستش را میزد روی پیشانی و فقط زمین را نگاه میکرد ،
نمیدانم چرا اما دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم و بگویم ، ببین ، این امتحان که هیچ ، تو اگر از دنیا هم بیوفتی من با توام ، سرت را بالا بگیر بلامیسر جان ، دلم میخواست تا جایی که حراست ما را از هم جدا میکرد بغلش میکردم
دلم میخواست یقه ی استادش را بگیرم و بگویم آخر مرتیکه یلاقبا تو دلت میاید که اینقدر فلانی جانم را ناراحت کنی ؟
دلم میخواست ساعت برنارد را داشتم و زمان را نگه میداشتم و تمام برگه اش را از روی دست این و آن برایش پُر میکردم ..
رفتم به سمت بوفه ، از اکبر آقایمان دو عدد چایی ، دو عدد هوبی و یک کاغذ آچهار گرفتم ، روی کاغذ با ماژیک نوشتم :
" ولش کن امتحان رو ، بیا چایی با هوبی "
رفتم پشت در ، به بغل دستی اش گفتم صدایش کند
کاغذ را نگه داشتم لبه شیشه برای چند ثانیه و بعد نگاهش کردم ،
همه ی آن عصبانیت در یک لحظه رفته بود و داشت میخندید
از آن خنده هایی که فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود
رفتم روی پله ها نشستم ، چند لحظه بعد آمد بیرون و بغل دستم نشست
چایی و هوبی اش را گرفت و بعد بدون آنکه به من نگاه کند
گفت : من تورو نداشتم چی میکردم ؟
...
میدانی تصدقت روم ، خیلی دلم میخواهد بدانم همه ی این سالهایی که مرا نداری چه میکنی ..
همین
همیشه همه چی اونی نیست ک فکر میکنید .باور کن.
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چرا تنها تو از میان آدمیان
هندسه ی حیات مرا در هم می ریزی
پا برهنه
به جهان کوچکم وارد می شوی
در را می بندی و من
اعتراضی نمی کنم؟
چرا تنها تو را دوست دارم
و می خواهم؟
همیشه در قلبم خواهی ماند بهترین خیال من...


دوستت دارم
چو بوی تازه ی نان، به وقت افطار

دوستت دارم
چو عطر تند پدربزرگ، به وقت نماز
دوستت دارم
چو یاس های ترمه ی بی بی
چو شب بو های باغچه ی حیاط
چو گلبرگ سرخ میان کتاب
دوستت دارم
و هر بار بجای گفتنش؛
بو می کشم
تمام عطرهای جهان را
که از تن ات
بارها جا گذاشته ای.(حمید جدید)
 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیلی وقته تک و تنهام ، توی باغی از ترانه
منتظر واسه یه خوبی، یه رفیق بی بهانه
توی دنیای پر از گل ، واسه عالمی غریبم
میون اینهمه خوبی ، این منم که بی نصیبم
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
قهوه سرد آقای نویسنده

قهوه سرد آقای نویسنده

جوان تر که بودم،واسه خرج و مخارج تحصیلم مجبور شدم توی یه رستوران کار کنم،من اون جا گارسون بودم،رستوران ما به مرغ سوخاری هاش معروف بود،البته نمی شد از سیب زمینی سرخ کرده هاش هم گذشت،خلاصه اینکه پاتوق دختر پسرهای جوان بود.صاحب رستوران مرد با انصافی بود،از اون سبیلوهای باحال،خیلی هوای زیردست هاش رو داشت،ما بهش می گفتیم رئیس.

یه روز که می خواستم غذای مشتری ها رو ببرم،رئیس من رو کشید کنار و گفت:میز شماره دو،اون دختر مو بورِ،بدجور دیوونش شدم،هرکاری بخواد واسش می کنم.
گفتم:ببین رئیس،خیلی خوبه ها،ولی فکر نکنم پا بده!

رئیس گفت:اون هر روز با دوست هاش می آد اینجا،می دونی که من خجالتیم،آمارش رو بگیر،جبران می کنم.
چند دقیقه بعد وقتی که غذای اون دخترها رو روی میزشون میذاشتم،شنیدم که داشتن در مورد این حرف میزدن که سبیل چه چیز مزخرفیه،بعد من رو کردم به دختر مو بورِ و گفتم:غذای شما با طراحی مخصوص آقای رئیس سرو شده.

دخترِ هم یه نگاه به رئیس انداخت که دست هاش رو زیر چونه اش زده بود و اون رو دید میزد.
به رئیس گفتم که طرف انگار با سبیل حال نمی کنه،رئیس رو میگی،رفت تو دستشویی و بدون اون سبیل های فابریکش برگشت.

فردای اون روز وقتی باز داشتم غذای دخترها رو روی میز میذاشتم بو بردم که اون ها دانشجوی زبان فرانسه هستن.
رئیس هم بلافاصله دوره فشرده زبان فرانسه ثبت نام کرد و بعدش هم ما منوی رستوران رو فرانسوی کردیم!

اما داستان به همین جا ختم نشد،چون وقتی یه روز رئیس نقاشی 'جیغ' اثر معروف 'ادوارد مونچ' رو تو دست دختر مو بورِ دید،به سرش زد که دیوارهای رستوران رو پر از نقاشی های 'ادوارد مونچ' کنه،رئیس ما از یه سبیلو که فقط بلد بود مرغ سرخ کنه،تبدیل شد به یه دلباخته نقاشی که یه سیگار برگ همیشه گوشه لبش بود.

تا اینکه یه روز من پا پیش گذاشتم و به دخترِ گفتم که مادمازل،رئیس ما بدجور خاطر شما رو می خواد!
دخترِ فقط نگاه کرد و هیچ جوابی نداد.

از اون روز دیگه دختر مو بورِ با دوست هاش به رستوران نیومد و وقتی قضیه رو از دوست هاش جویا شدم،گفتن که اون رژیم گرفته،من هم که فهمیدم جریان از چه قراره،واسه اینکه حال رئیس گرفته نشه،بهش گفتم طرف رژیم گرفته.

رئیس هم منوی رستوران رو عوض کرد و از اون به بعد فقط غذای رژیمی سرو میشد.اوضاع همینطوری ادامه داشت،اما من دیگه درسم تموم شد و از اون شهر رفتم.

وقتی بعد از چند سال به اونجا برگشتم دیدم که جای اون رستوران یه گالری نقاشی دایر کردن و بالاش به فرانسوی نوشتن:
êtes-vous toujours sur l'alimentation?
یعنی، هنوزم رژیم داری؟



قهوه سرد آقای نویسنده
روزبه معین
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
مردها هنگام قهر کردن
به دو دسته تقسیم می شوند!
بعضی هایشان راهکارهای عاشقانه بلدند
برایتان گل می خرند
کادو می گیرند
دعوتتان می کنند به یک رستوران شیک ، وعده سفر می دهند
خلاصه با هر کاری که می شود یک زن را خوشحال کرد از دلتان در می آورند ...
اما عده ای دیگر...
نه اینکه نخواهند ، فقط خدا می داند از هر لحظه طولانی تر شدن قهرتان چه عذابی می کشند ، چقدر دلتنگ شنیدن صدایتان هستند ...
این ها نه اینکه مغرور باشند فقط بلد نیستند
یا شاید زن ها را آنطور که باید
نمی شناسند
پس سکوت می کنند ، در لاک خودشان
می روند
اینطور مواقع شما دست به کار شوید ، کوتاه بیایید
سعی کنید دلتنگی را در چشمهایشان ببینید بگردید و بین حرفهایشان آنچه
می خواهید بشنوید را پیدا کنید
با طولانی کردن قهرها
با نصفه رها کردن رابطه ها
چیزی درست نمی شود ...
شما ...آموزگار مهربانی باشید
این مردها را دریابید !!

#فرشته_رضایی
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در غیاب تو ترانه های تکان دهنده نوشتم،
به تماشاى کشورهای جهان رفتم،

خانه خریدم
مردِ خانه شدم
اما هنوز جای تو در تک تک دقیقه ها خالی ست،

شعرها برای زیبا شدن به تکه ای از تو محتاجند
و نوشتن پلی ست که مرا به تو می رساند...

چه کسی باور می کرد در نبود تو تقویم ها ورق بخورند
و من هر سال شمع های تولدم را فوت کنم
بی آن که صدای کف زدنت در گوشم بپیچد؟

دیگر احتمال بازگشتن تو لطیفه ای ست
که دوستان قدیمی مرا با آن دست می اندازند
و آن قدر در خلأ غیبتت مرده ام
که هیچ زنگ تلفنی مرا از جا نمی پراند !

"یغما گلرویی"
 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به یاد ندارم لحظه ای را که بی یاد تو برایم گذشته باشد ....

زندگی من ...

مرا قلبم همانجاییست که تو انجایی .....
تو که نسیم عطر حضورت مرا زندگی و جانی دوباره است ...

 

ریحانه سعادت

عضو جدید
کاربر ممتاز
ریحانه ی نازنینم...

غروب همیشه میعادگاه من و توست

لحظه ای که هر دو به آسمان خیره می شویم...

سرخی شفق را به زیبایی گلهای ارغوانی عشقمان نسبت می دهیم

و در لحظه ی فراق خورشید و آسمان،دست هایمان را به هم می بخشیم

و امتداد نگاهمان را به بوسه ی پرورگار می سپاریم...

پرورگاری که ما را برای هم آفرید و یک روح را در کالبد بی جان هر دویمان دمید

و عشق مهر و سپهر را الگویمان نامید...

که تاب فراق ندارند...آسمان می گرید...

و خورشید یه اثبات دلدادگی اش، عاقبت باز می گردد و در آغوش یار می آرامد...

ما نیز، در این پایکوبی نور و احساس، می بایست پیوندی نا گستنی ببندیم

و تجدید پیمان کنیم...

که تا آخرین نفس، همراه ،همدم،خواهر و دوست هم بمانیم....

قدر و منزلت تعلق و تعهد به هم را بدانیم...

مرگ را هم، منشا جداییمان نگذاریم...

بیا فرشته ی مهربان من!

بیا بار دیگر در زیر سقف این ابرهای نورانی، آیه ی وصال را بخوانیم

و تمثیلی بی مانند از لیلی و شیرین عصر حاضر باشیم...

بیا...

نازنین فاطمه جمشیدی
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
درست دیگه مثل قدیم نیستم
ولی نامه ای برای خودم مینویسم
روزهای زیادی با تو بودم با هم خندیدیم اشک ریختیم حتی عصبانی شدیم
روزهایی بود که از زندگی ناامید شدیم
روزهای هم بود که به زندگی امید پیدا کردیم
روزهایی هم بود که خودم کشتم و ی نفر دیگه شدم بی رحم نیستم تنها از اعتماد بی جا دست کشیدم
گاهی بخند به وسعت تک تک ستارگانی که روزی دیگر نخواهی روشنیشان را دید
از طبیعت لذت ببر چون روزی این طبیعت تو را از یاد میبرد
روزی که خاک سرد بر رویمان ریخته می شود، نمیدانم چه کسانی برای مرگم غصه خواهند خورد اما میدانم که روز مرگم شاد هستم چون حسرتهایی که زندگی به من داد مرگ از من میگیرد
#آیناز
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز


آدمهایى هستنند که وجودشان در زندگیت نور امید است…​
به راستى شاهکار خلقت خدا هستند…​
وجودشان تنت را گرم و ته دلت را قرص مى کند…​
گاهى زبان هم در برابر تعریف تمجیدشان قاصر مى شود…​
انگارى که الهه ى عشق هستند و واژه ى فرشته هم براى آنها اندک است…​
آدمهایى که براى آفرینششان باید دست به آسمان برد و خدا را شکر کرد…
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دقیقا دو سالی گذشته و حوالی همین روزهابود..

که بودی..

که داشتمت..

چه خوب بود..

چه احساس شیرینی بود..

من بودم ..توبودی..عشق بود..

زندگی بود..

همه چیز سرجایش بود..

قلب هایمان مالامال،تماما برای هم بود..

نفس جان من درکنارم بود..

ترس ازدست دادنت که همیشه همراهم بود..

اما..

اما..

تو آرام درگوشم زمزمه میکردی که هستی..که خواهی بود..

و تماما ماله همیم..

چه شد پس ..!!

زمزمه های بودنت پس کجارفت..!!

مگر تو قول نداده بودی تاهمیشه کنارم خواهی ماند..!!

حال پس کجایی..!!

کجایی که ندارمت..

کجایی که ببینی بغضی فروخفته در"من"جاخوش کرده است..


..


بعدازرفتنت..

دیگر از زمزمه های این شهر وحشت دارم..

موهایم سپیدترشد..

پیرترشدم..

به بقول خودمان زوار در رفته شدم..

دیگرچیزی مرا به وجد نمی آورد..

آخر تو خود رویای شیرین خوشحالی بودی..

بعد ازتو...

دیگر به اعتماد هم اعتماد ندارم..

و چه سخت..

درهم شکستی مرا..

و

مرگ مرا چه بی رحمانه آغاز کردی..
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیوانه ای در شهر بود که میگفتن از رفتن عشقش دیوانه شده است!

روزی دیوانه از کنار جمعی میگذشت،
بزرگان جمع به تمسخر به دیوانه گفتند:
آهای دیوانه !
میتوانی برای ما شعری بخوانی که ﺩﻩ ﺗﺎ ﮐﻠﻤﻪ
" ﺩﻝ " ﺩﺍﺧﻠﺶ ﺑﺎﺷد ﻭ ﻫﺮﮐﺪاﻡ ﻣﻌﺎﻧﯽ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟
دیوانه گفت: بله میتوانم!

ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺩﻝ ﺍﺯ ﮐﻔﻢ ﺩﺯﺩﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ،
ﻫﺮﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ , ﺳﻨﮕﺪﻝ ﻧﺸﻨﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺍﯼ ﺩﻟﺮﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮ ﺯ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻥ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟
ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻝ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ.
 

Similar threads

بالا