معماری با مصالحی از جنس دل

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شکست ها و نگرانی هایت را رها کن،
خاطراتت را،
نمیگویم دور بریز،اما قاب نکن به دیوار دلت…
در جاده ی زندگی، نگاهت که به عقب باشد،
زمین میخوری…
زخم بر میداری…
و درد میکشی…
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره
یک پیراهن خالی ست
که اندازه ی هیچ کس نمی شود
باید آویزانش کرد در باد
و با رقصش پیر شد...

جلال_حاجی_زاده
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


هیچگاه فکر نمی‌کردم بعد از تو، دوست داشتن، تا به این اندازه سخت شود؛
آنقدر سخت که حتی دیگر نتوانم خودم را هم دوست داشته باشم!
آن روز که رفتی تابستان بود ...
هوا سرد شد، آسمان تیره شد، باران بارید و تمام گنجشک‌ها برای همیشه از
کوچه ما رفتند ...
و من بعد‌ها فهمیدم تمام این‌ها، یعنی تو، دیگر باز نخواهی گشت!

پاییز شد بعد از رفتنت ...
خزان شد!
و خزان ماند!
و من چقدر دیر فهمیدم که تمام این‌ها یعنی تو، دیگر باز نخواهی گشت!
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی دلتنگ باشی

تمام آرامش یک ساحل را هم به تو بدهند

باز هم

دل تو بارانیست

خیس تر از دریا

خراب تر از امواج...

آدم چقدر زود پیر می شود ؛

وقتی احساسش ،

اضافه تر از درک آدم هاست..!
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در جلسه امتحانِ عشق

من مانده‌ام و یک برگۀ سفید!

یک دنیا حرف ناگفتنی و یک بغل تنهایی و دلتنگی..

درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمی‌شود!

در این سکوت بغض‌آلود

قطره کوچکی هوس سرسره بازی می‌کند!

و برگۀ سفیدم عاشقانه قطره را در آغوش می‌کشد!

عشق تو نوشتنی نیست..

در برگه‌ام، کنار آن قطره، یک قلب می‌کشم!

وقت تمام است.


برگه‌ها بالا...
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حالم را نميفهمم
بغض ميانه ي جانم خانه كرده
دليلش هم هنوز معلوم نيست
ام ار اي هم دليل اين همه بغض را معلوم نكرده
غمگينم مثل پاييز
مثل باراني كه سه روز باريد و درمان الودگي نشد
حالم مضمون شعر هاي ننوشته شده
نوع غمگيني بد خيم
دليلش وارونگي هواي نبودنت است
نيستي
ولي عطرت هست
نيستي
ولي باران هست
نيستي
ولي زمستان است
نيستي
ولي كلاهي كه هميشه قبل رفتنت سرم ميگذاشتي هست
تا سرما نخورم
نيستي
ولي
دليلش
وارونگي هواي نبودنت است
فقط پاييز ميفهمد
غم يك مرد تنها را.
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باید از محشر گذشت

لجن زاری که من دیدم سزای صخره هاست ،

گوهر روشن دل از کان و جهانی دیگر است ،

عذر میخواهم پری ...

عذر میخواهم پری ...

من نمیگنجم در آن چشمان تنگ ،

با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند ،

روی جنگلها نمی آیم فرود ،

شاخه زلفی گو مباش ،

آب دریا ها کفاف تشنه این درد نیست ،

بره هایت میدوند ،

جوی باریک عزیزم راه خود گیرو برو ...

یک شب مهتابی از این تنگنای بر فراز کوها پر میزنم،

میگذارم میروم ،

ناله خود میبرم ،

دردسر کم میکنم ...

چشمهائی خیره می پاید مرا،

غرش تمساح می آید بگوش ،

کبر فرعونی و سحر سامریست ،

دست موسی و محمد با من است ،

میرویم ، وعده آنجا که با هم روز شب را آشتیست ،

صـبـح چنـدان دور نیست ...

شهریار
 

Gelveh

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز

راسـت مـیگن ، ، ،
آدما مـثـہ نوشـــتہ هـاشـــون نـیـسن...
مـثلا خوده مـــن ، ، ،
خـــیلــے بیـشـتـر از اون چـیـزے کـہ
ایـنجا میـنویسم ؛ ؛ ؛
دلم مـــیگیـرهہ . . . . .
خیلـــے . . . . .
 

مریم.س

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدمها می روند و یادشان می رود بگویند به کجا…؟

آدمها می روند و یادشان می رود برگردند …

و آدمها هیچ وقت ” آدم ” نمی شوند …!
 

Elham*92

کاربر بیش فعال
دلت هوایم را خواهد کرد ... !

به یاد خواهی آورد باهم بودن هایمان را ...

به یاد خواهی آورد خنده هایم را ...

به یاد خواهی آورد اشک هایم را ...

به یاد خواهی آورد حرف هایم را ...


مطمئنم در آن لحظه در دلت می گویی :

من تو را می خواهم...
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
کاش میشد
گاهی بجای یکرنگی
با انها که ارزش یکرنگیم را نداشتند
مثل خودشان دورنگ بودم
تا اینگونه میتوانستم همیشه یک رنگ بمان
بی انکه بترسم از کسی
تمام تلاشم را میکنم
تا یکرنگ باشم
اما در زمانه ای که یکرنگی جذابیتی ندارد
بهتر هست سکوت کرد اینگونه حداقل به جرم یکرنگی
نه فریبم میدهند و نه ترکم میکنند


آیناز
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


هیچ راهی پیشِ رویت نیست
لااقل
اگر می توانی برگرد
شاید
گنجشکی در باغ
چشم به راهِ تو باشد . .
 

حميدرن

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عاممهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

....
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خردکان عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوستآن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
 

Elham*92

کاربر بیش فعال
چقـدرمحکـم احساس ِ دوست داشتن را مشت کرده ای

خود ِ تو هم باور نداری

که این مشت خالی ست . .

باز کن مشتت را

قول می دهم با هم تعجب کنیم !!!
 

حميدرن

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نه سکوتی نه صدایی نه رهی نه ردپایی

توی این هوای دلگیر من اسیرم تو رهایی

با تو ای ستاره پاکم بی تو من اسیر خاکم

توی این کویر غربت تشنه موندم و هلاکم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
من از پیر شدن می ترسم؛
از ازدواج می ترسم.
مرا از تدارک سه وعده غذا در روز معاف کن،
مرا رها کن
از قفس بی رحم زندگی روتین و تکراری.
می خواهم آزاد باشم. می خواهم بیاندیشم،
می خواهم به همه چیز واقف باشم.
فکر می کنم دوست دارم خودم را
"دختری که دوست داشت خدا باشد" بنامم …
#سیلویا_پلات
----
 
بالا