معماری با مصالحی از جنس دل

lilium.y

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر وقت باران میبارد...
دلم یک پنجره ی باز میخواهد ...

یک فنجان چای داغ...
یک دوست که بشود دست انداخت دور شانه اش و با او رقص قطره ها را تماشا کرد ...
حرف زد... و عطر خاک باران خورده بپیچد توی اتاق...

اکنون باران می بارد...
پنجره ها بازند... من نشسته ام یک گوشه ی خانه...
فنجان چای کنارم...
تنها...

و صدای بازیگوشی قطره ها مدام توی سرم می پیچد...
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پای پنجره افتاده ام
و پاهایم انگار
برای همیشه به خواب رفته اند

دیگر چه فرقی می کند
از کدام سمت کوچه بیایی
وقتی پنجره هم
رو به نیامدن تــــــو باز می شود

مثل همیشه دیر می رسی
و دستم را
وقتی می گیری
که زندگی
دست از مــــن کشیده است
 

امیدی

عضو جدید
من نامه ی بی نشانِ بر باد تو ام


آن خاطره ای که رفته از یاد تو ام


دل ها همه آباد ز آبادی تو است


دیریست که من خراب آباد تو ام




#بهروز_امیدی


@shortpoemomidi
 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
??????
تو حق نداری
عاشقِ کسی بمانی که سالهاست رفته
تومالِ کسی نیستی که نیست
توحق نداری
اسمِ دردهای مزمنت راعشق بگذاری
می‌توانی مدیونِ زخم‌هایت باشی اما
محتاجِ آنکه زخمیَت کرده نه!
دست بردار
از این افسانه‌های بی‌ سر و ته که به نامِ عشق
فرصتِ عشق رااز تو می‌گیرد .

آنکه تو را زخمیِ خود می‌خواهد
آدمِ تو نیست
آدم نیست و
توسال هاست
حوای بی آدمی ...
حواست نیست .

افشين يداللهی
 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر شبی که پروفایلت غمگین میشود حماقتم گُل میکند!
دستم مدام روی صفحه کلید میرود که برایت تایپ کنم...
+ درد و بلایت به جانم غصه ی چه چیزی را میخوری؟
بگو تا باهم بخوریم!
غصه هایم سر میخورد روی گونه هایم...
اخر مگر میشود
به کسی که دوستت ندارد امید بدهی و آرامَش کنی؟
اصلا اگر دوای دردش بودی که پشتش را نمیکرد و نمیرفت...
آخ از این دوست داشتنت که هر شب بلای جانم میشود...
اما اینبار هم درد و بلایت را به جانم میخرم جانانه من...
دستِ کم در عکس هایت برایم بخند!

المیرا دهنوی
 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
پاییز رفت و نیامدی
بد نیست؟
برف آمد و نیامدی
عیب نیست؟
برنامه ات برای عید چیست؟

سیما امیرخانی
 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدايِ من
آنقدر از آدم هاي اين دنيا خسته ام
كه نه در بهشت مي خواهم كنارشان باشم
نه در دوزخ و نه در برزخ
تنهايي
بهترين و با معرفت ترين همراهِ من است
مرا بعد از مرگ
جايي ببر
كه با تنهايي ام تنها باشم...

ساناز یوسفی
 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچ زنى را
از رفتن نترسان
زنها نمى ترسند
رفتن زیاد دیده اند
مثلِ هزاران بوسه اى که
با عشق
بر صورتها زدند
امّا نه بوسه ها ماندند
و نه صورتها
همه رفتند!

#فرید_صارمى
 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
کافی بود صدایم کنی
من اَهلِ ناز نبودم !
با جان برمی گشتم ...‌

#رقیه_طالبی_اقدم
 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
زن های نجیب فریب کارترینند
همه چیزشان را پنهان می کنند
تنهایی را
دلتنگی را
گریه ها را
دوست داشتن را

زن های نجیب قوی ترینند
هنگام شکستن صدایشان در نمی آید
درد که دارند به خود نمی پیچند

نهایتا تسکین درد یک زن
گریه های یواشکی ست..
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آمدم درد دلم را به تو گویم اما بعد دیدار تو رفت
از دل پر دردم درد...
یک نفس مهلت آن ده....
که بگویم باتو، بعدتو باغم عشقت،چه ها باید کرد...
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دخترها را به گریه نیندازید
آن ها اغلب بعد از‌ گریه های مفصّل،تصمیم های بزرگی‌ میگیرند..
تصمیم هایی که حتی‌ خودشان هم به زور چنگ و دندان از پَسَش‌ برمی آیند..
مثلا یک شبه تصمیم میگیرند که رویِ دلِ خودشان را هم کم کنند و دیگر دوست نداشته باشند کسی را که کنارش عاشقانه ترین دقایق‌ِ عمرشان را تجربه کرده اند..
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گَه مرا پس ميزنى
گَه باز پيشم ميكشى....

آنچه دستت داده ام نامش دل است افسار،
نـــــه!!!

پریناز جهانگیری
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


پرندگان همه خیس‌اند
و گفتگویی از پریدن نیست
در سرزمین ما
پرندگان همه خیس‌اند
در سرزمینی که عشق کاغذی‌ست
انتظار معجزه را بعید می‌دانم...
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مادربزرگم همیشه می‌گفت همه آدم‌ها تا یک جایی با تو همراه هستند.
یکی تا سر خیابان، یکی تا چند خیابان آن‌طرف‌تر، یکی تا شهر بعدی و...

می‌گفت همه، بودنشان با یک «تا جایی» گره خورده است

فقط آن‌هایی که تا هر جا همراهت خواهند ماند می‌توانند عاشق شوند، آن‌هایی که به «تا کجا» فکر نمی‌کنند
و فقط به تو فکر می‌کنند.
به «با تو» بودن


مرتضی قدیمی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یادم می‌آید یک سال تمام ، پا روی زمین کوبیدم که من بلبل می‌خواهم
از من اصرار از پدرم انکار که باید خودت بزرگش کنی‌ها ...
گفتم باشد،
گفت مسئولیت دارد باید قبول کنی‌ها ...!
قبول کردم...
خرید !
از فردای آن روز، صبح زود باید از خواب بیدار می‌شدم و قبل از خوردن صبحانه‌ی خودم به بلبلم غذا می‌دادم ... ‌
خسته‌ام کرده بود، گاهی حتی زمان صبحانه‌ی خودم را برایش خرج می‌کردم و خودم گرسنه می‌ماندم ...
درک نمی‌کردم چرا روزهایی که من خوابم می‌آمد یا نبودم پدرم این‌کار را انجام نمی‌داد و با عذاب وجدان گشنگی کشیدن بلبل تنهایم می‌گذاشت...

یک روز که فراموش کرده بودم برایش غذا بگذارم ، به محض دیدنم سوت می‌زد و خودش را به قفس می‌کوبید... طوری که اشکم در آمد، حسابی شرمنده‌ام کرده بود ...
به پدرم نگاه کردم جوری که انگار او مقصر است ...
اما تنها جوابی که گرفتم این بود که؛
"دوست داشتن به همین سادگی‌ها نیست ..
باید مسئولیت دوس داشتن‌ات را قبول کنی ..
نمی‌توانی دیگران را بگذاری مراقبش باشند ..
هیچ‌کس برایش تو نمی‌شود ... !
یا چیزی را دوست نداشته باش ... یا در مقابلش احساس وظیفه کن!"

این داستان زندگی خیلی از ماست:
کسی را دوست داریم ،
در قفس می‌اندازیمش
و بعد
رهایش می‌کنیم به امان خدا
یا در بهترین حالت مسئولیتش را گردن بقیه می‌اندازیم
همین است که بعد از چند وقت پرنده‌هایمان می‌میرند
و گلدان‌هایمان پژمرده می‌شوند ...
مراقب آدم‌هایی که دوست‌شان دارید ، باشید.
یا شروع به دوست داشتن‌شان نکنید یا مسئولیت‌شان را تا آخر قبول کنید!
سخت است....
اما بزرگ‌تان می‌کند..
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همه ما یک روز فراموش میشویم

چه در خاطر کسی که رهایمان کرده

چه بعد از مرگ توسط عزیزانمان...

ولی شروع این فراموشی از سمت خودمان بود

قبل از اینکه تنمان به خاک سپرده شود

و خاطرات و یادمان به زمان...

خودمان فراموش کردیم که هستیم...

خودمان را میان نبودن های کسانی که رفتند

میان توقعات دیگران فراموش کردیم...

ما ساعت ها

روزها

ماه ها

سال ها

خودمان را در حسرت رفتن های دیگران

و نداشتنشان دفن کردیم

غرق شدیم بین خاطراتمان

جا ماندیم در گذشته

فراموش کردیم زمان سپری میشود

که عمرمان میگذرد

که مانده ایم در حسرت نداشته ها و رفته ها و گذشته ها

ما پیش از آنکه دیگران فراموشمان کنند

خود را به دست فراموشی سپردیم

پیر شدیم در جوانی

خسته شدیم از بودن...

ماندیم پای نبودن ها...نشدن ها و رفتن ها

مانده ایم زیر بار له کننده حسرت ها

هرچقدر دیگران به ما جفا کردند و بی وفا بودن

ما به خودمان هم ظلم کردیم

کاش به جای اشک ریختن برای رفتن ها

کمی به حال خودمان گریه میکردیم....

که حتی در خاطر خود هم عزیز نیستیم

کاش کمی به فکر خودمان بودیم...

که هدر می شود روزهای جوانیمان در پس روزهای حسرت خوردن برای کسانی که فراموشمان کردن...

چقدر بی وفا بودیم نسبت به خودمان

بیاییم فکری به حال خودمان کنیم


زینب هاشم زاده
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلتنگ که می شوی
هرکاری از دستِ بی چاره ات بر می آید
مثلا گوشی را برمیداری
یک پیامِ کوتاه
یک من هنوز هم اینجا
دلم آنجاییست که تو هستی
دلتنگ که می شوی فال می گیری
چشمانت را می بندی
می گویی : می شود بگویی او هم دلش تنگ هست ؟
و حافظ هم که انگار
دلش به حالِ بی قراریت سوخته است می گوید :
( یوسفِ گمگشته باز آید به کنعان غم مخور )
و همانجاست که می باری و در دل می گویی
یوسفِ من اصلا گم نشده حافظ جان
یوسفِ من جایی حوالیِ همین نزدیکی ها
مرا گم کرده
دلتنگ که می شوی می فهمی
همه ی این روزها که با خودت گفتی
- یادم تو را فراموش -
بیشتر معنایش برایت این بوده
یادم احساسم را فراموش
یادم دلم را فراموش
بی آنکه بدانی این ها فراموش نمی شوند
ساکت می شوند
آرام می گیرند،آتش می زنند
 

lilium.y

عضو جدید
کاربر ممتاز
رسیده‌ام،
اما...
مثل سیبی به‌وقتِ افتادن!
رسیده‌ام به تو
اما هنوز دلتنگ‌اَم.
انگار به اشتباه‌ْ جای طلوع
در غروبِ چشم‌هایت
فرود آمده باشم!
 

کلبه تنهایی من

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
وقتی اسمتو میشنوم
اون لحظه تو خودم گمم
کنارم زندگیتو کن
من بی تو تو توهمم
هوای خانه ماتم
دنیا به کام عاشقاس
میونه ادمها چرا
دستهای ما از هم جداس
من بی تو ترسیدم
وقتی حال عجیبتو دیدم
فهمیدم تورو ازدست میدم
من تورو بخشیدم
فکرشم نکن من چی کشیدم
دیگه نیستی من بی تو بریدم
 

siiibsorkh

عضو
شب است..
و در بدر کوچه های پر دردم!
فقیر و خسته بدنبال دوست میگردم..

اسیر ظلمتم.. رفیق کجا ماندی؟؟!! من به اعتبار تو فانوس نیاوردم!
.
.
.
.

رفیق کجا ماندی ...؟
من به اعتبار تو فانوس نیاوردم ...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میان من و تو
لحظه ها پرزخالی
سکوت و تنهایی است
تو می گریزی زمن و
من زغربت و فراغ از تو
چه شد که عشق با همه ابهتش
به پوچی فاصله ها تن داد و گریخت
میان من و تو
کویر در کویر تنید
و بیابان در بیابان زایید
چه دیده بود دلت
در سراب
که این چنین
هزار آینه در هم شکست و دوید
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سخن نگویید از مهر که دیگر نیست
سخن نگویید از عشق که دیگر نیست
سخن نگویید از من
که رفته ام از یادها
سخن نگویید از من
که در خوابی سنگین هستم

*نقل از یک نفر*
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زبان حال دلم را
کسی نمی فهمد...

کتیبه های ترک خورده
خواندنش سخت است...
 
بالا