یک تن در این دیار وفای تو را نداشتدر دست دشمن آمدی و یاورم شدی
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب .................کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
یک تن در این دیار وفای تو را نداشتدر دست دشمن آمدی و یاورم شدی
یک تن در این دیار وفای تو را نداشتدر دست دشمن آمدی و یاورم شدی
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب .................کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
تلخکامی بین که در میخانه ی دلدادگی
بود پر خون جگر هر جا سبویی یافتم
من با تو که عشق جاودانی دارم
یک مهر و هزار مهربانی دارم
با من صنما چو زندگانی نکنی
من بیتو بگو چه زندگانی دارم
می رود کز ما جدا گردد ولی
جان و دل با اوست هر جا می رود
دل نزد توست اگر چه دوری زبرممی رود کز ما جدا گردد ولی
جان و دل با اوست هر جا می رود
من با تو که عشق جاودانی دارم
یک مهر و هزار مهربانی دارم
با من صنما چو زندگانی نکنی
من بیتو بگو چه زندگانی دارم
یا بگدازم چو شمع یا بکشندم بصبح
در کوچه باغ هاي تنم پا گرفته اي
مثل نسيم، دور و برم را گرفته اي
اصلاً به فکر هيچ کسي قد نمي دهد
اين قدرها که در دل من جا گرفته اي
مرو به خانه ارباب بی مروت دهر ....................... که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
یا بگدازم چو شمع یا بکشندم بصبح
چاره همین بیش نیست سوختن و ساختن
نه از روممیا بگدازم چو شمع یا بکشندم بصبح
چاره همین بیش نیست سوختن و ساختن
نه از رومم
نه از زنگم
همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در،بگشای
دلتنگم...
نظري به حال من کن چو قدح به دست گيري
گذري به خاک جم کن چو به دست جام داري
من چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرم
تو چنان فتنه ی خویشی که ز ما بیخبری
یارب دشمنت را خسته بینممن چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرم
تو چنان فتنه ی خویشی که ز ما بیخبری
یارب دشمنت را خسته بینم
به سینه اش خنجر تا دسته بینم
تقصیر ز دل بود و گناه از دیدهیك شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت
داد خود را ز آن مه بيدادگر خواهم گرفت
میگفت دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
تمام شب به خيال تو رفت و ، مي ديدم
که پشت پرده ي اشکم سپيده سر مي زد
دو چشم در سر هر کس نهاده اند ولی
تو نقش بینی و من نقشبند مینگرم
من همان نايم كه گر خوش بشنوي ... شرح دردم با تو گويد مثنوي
یک دم به نوای دل من گوش فرادار
کاین ناله ی جانسوز ز هر ساز نیاید
در جواب هر سوالي حاجت گفتارنيست
چشم گويا عذر ميخواهد لب خاموش را
آتش دوست اگر در دل ما خانه نداشت
عمر بی حاصل ما این همه افسانه نداشت
زکار هر که یک مشکل گشایی
به خود صد مشکل آسان کرده باشی
یک شب ستاره ای دور او را به چشمکی خواند
این ماجرای ساده آغاز داستان بود
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |