یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
یکی مشتی از این بی دست وبی پا
حدیث رستم دستان چه دانند؟
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
یکی مشتی از این بی دست وبی پا
حدیث رستم دستان چه دانند؟
یکی مشتی از این بی دست وبی پا
حدیث رستم دستان چه دانند؟
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر ان درختی رو که او گلهای تر دارد
در کف توست ناوک خونریز
قسمت ماست دیده ی خونبار
دوستی شد دشمن جان و تنم
خوی گرمم گشت برق خرمنم
روح ریحی میستاند راح روحی میدهد
باز جان را میرهاند جغد غم را میکشد
روح ریحی میستاند راح روحی میدهد
باز جان را میرهاند جغد غم را میکشد
دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی
در هوای کوی تو مشهور جانانم چو شمع
شب نشین کوی رندان و خرابانم چو شمع
در هوای کوی تو مشهور جانانم چو شمع
شب نشین کوی رندان و خرابانم چو شمع
یارب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
عماری دار دلیلی را که مهده ما در حکم است
خدا در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
عماری دار دلیلی را که مهده ما در حکم است
خدا در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
عقل را تا پیروی کردم ندیدم جز زیان
عشق می ورزم کنون زین شیوه بینم تا چه سود؟
عقل را تا پیروی کردم ندیدم جز زیان
عشق می ورزم کنون زین شیوه بینم تا چه سود؟
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه ی گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چوت بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
دلم گرفته برایم بهار بفرستید
ز شهر کودکی ام یادگار بفرستید
دلم گرفته برایم بهار بفرستید
ز شهر کودکی ام یادگار بفرستید
دریا دلان ز فتنه ی ایام فارغ اند
دریای بی کران غم طوفان نداشته است
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
دریا دلان ز فتنه ی ایام فارغ اند
دریای بی کران غم طوفان نداشته است
تاب بنفشه می دهد طره مشکسای تو
پرده غنچه می درد خنده دلگشای تو
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که بکام دل ما آن بشد و این آمد
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که بکام دل ما آن بشد و این آمد
دل میرود زه دستم صاحب دلان خدارا
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
وی مرغ شب همرهی کن زاری به حال رهی کن
تا بر دلم رحمت آرد صیاد صید افکن من
دارم از زلف سیاهت گله چندان که مپرس
کزو شده ام بی سر و سامان که مپرس
از ما به روزگار حدیث وفا بس است
نگذاشتیم گر اثری یا گذاشتیم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |