در رفتنِ جان از بدن ،گویند هر نوعی سخن
من خود به چشمِ خویشتن دیدم که جانم میرود
من خود به چشمِ خویشتن دیدم که جانم میرود
ما ره به کوی عافیت دانیم و منزلگاه انس
ای در تکاپوی طلب گم کرده ره با ما بیا
ای ماه کنعانی ترا یاران به چاه افکنده اند
در رشته پیوند ما چنگی زن و بالا بیا
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
در آفاق گشاده ست و لیکن بسته ست
از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر
نماز در خم آن ابروان محرابی
کسی کند که بخون جگر طهارت کرد
مرا راحت از زندگی دوش بود
که دنیا و دینم فراموش بود
چنان مست دیدار و حیران عشق
که دنیا و دینم فراموش بود
توی بند تو اسیرم واسه هر نگات میمیرم
عاقبت مثل اسیری توی غربتم میمیرم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |