منم که شهرهی شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
نــکــهــت بــاغ گــل و نــزهــت نــارنــجـسـتـان
از نــســیــمــم بــنــوازنــد مــشــام ای شـیـراز
"شهریار"
منم که شهرهی شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
نــکــهــت بــاغ گــل و نــزهــت نــارنــجـسـتـان
از نــســیــمــم بــنــوازنــد مــشــام ای شـیـراز
"شهریار"
زیر بازوهای تردم را بگیر
عشق امشب کار دستم داده است
عشق تا خواهی نخواهی های ما
مثل سیبی اتفاق افتاده است
تو ریختی عسل ناب را به کندوها
به رنگ و بوی تو آغشته اند شب بوها
اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست
که من گریانده ام یک عمر دنیا را به آهنگم
مرا خود با تو چیزی در میان هست / و گر نه روی زیبا در جهان هست
وجودی دارم از مهرت گدازان / وجودم رفت و مهرت همچنان هست
تو از منی و من از تو چرا که درد یکی ست
که آنچه با من و تو روزگار کرد یکی ست
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم / در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما / در کارگه کوزهگران کوزه شویم
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
داریم دلی صاف تراز سینه صبح
در پاکی و روشنی چو آیینه صبح
پیکار حسود با من امروزی نیست
خفاش بود دشمن دیرینه صبح
رهی معیری
حال دنیا را چو پرسیدم من از فرزانه ای گفت یا ابریست یا برقیست یا افسانه ای
گفتم آنها که دل براونهند گو باز چیست؟
گفت یا کورند یا کرند یا دیوانه ای
ابو سعید ابوالخیر
یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت و چهها شنید
تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شوددل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد؛ خدایا! دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود
کو عشوهای ز ابروی همچون هلال تو
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را / تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند / بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
اظهار عجز پیش ستمگر نکن از آنک ... اشک کباب مایه طغیان آتش است
«صائب تبریزی»
تنهایی و رسوایی ، بی مهری و آزار
ای عشق! ببین من چه کشیدم تو چه کردی؟!
یک نفر هست صمیمانه تو را می خواهد
مثل یک عاشق دیوانه تو را می خواهد
گاه با یاد تو زانو به بغل می گیرد
خاطراتش شده افسانه ، تو را می خواهد
هر صبح و شام قافله ای از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا می فرستمت
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا می فرستمت
#حافظ
تو مثل سرنوشتی غیر تو با من نخواهد بود
اگر پنهانی از تو بسپرم دور زمین را هم ...
محفلم چون مرغ شب از ناله دل گرم بود
چون شفق از گریۀ خونین شرابی داشتم
شکوه تنها از شب دوشین ندارم کز نخست
بخت ناساز و دل ناکامیابی داشتم
ماجراهایی که با تو زیر باران داشتم
شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم
میروی اما گریزِ چشم وحشیرنگِ تو
راز این انـدوه بی آرام، نتـواند نهفـت
میروی خاموش و میپیچد به گوش خستهام
آنچه با من لرزش لب های بیتابِ تو گفت
هوشنگ_ابتهاج
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |