مشاعرۀ سنّتی

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
دلم را بود از آن پیمان گسل امید یاریها

به نومیدی کشید آخر همه امیدواریها




رقیبان را ز وصل خویش تا کی معتبر سازی

مکن جانا که هست این موجب بی اعتباریها
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آب زنید راه را ؛هین که نگار می رسد

مژده دهید باغ را ؛ بویِ بهار می رسد
 

taraneh_de

عضو جدید
من ظاهر نیستی و هستی دانم
من باطن هر فراز و پستی دانم
با این همه از دانش خود شرمم باد
گر مرتبه ای ورای مستی دانم
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد


چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد
 

meddler

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبود هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود



دیگر نمی توانم دیگر نمی توا....
حالم دوباره خورده به هم ار نوشته هام
هی حرفهای کهنه هی سالهای قبل
هی راه میرود وسط مغز من مدام !!!


:w00:
 

island1991

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیگر نمی توانم دیگر نمی توا....
حالم دوباره خورده به هم ار نوشته هام
هی حرفهای کهنه هی سالهای قبل
هی راه میرود وسط مغز من مدام !!!


:w00:

منال ای دل که در زنجیر زلفش

همه جمعیت است آشفته حالی
 

won-a-pa-lei

عضو جدید
ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم
 

meddler

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم



مرد وقتی به باخت میچسبد
تاسها را کلافه می ریزد
ترس شاید دو قطره خونی است
که به روی ملافه می ریزد
 

won-a-pa-lei

عضو جدید
در پشت چارچرخه ای،کسی
خطی نوشته بود:
"
من گشته ام،نبود!
تو دیگر نگرد،نیست."

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان
ما را تمام لذت هستی به جستجوست
پویندگی تمامی معنای زندگیست
هرگز "نگرد نیست" سزاوار مرد نیست
 

meddler

عضو جدید
کاربر ممتاز
در پشت چارچرخه ای،کسی
خطی نوشته بود:
"
من گشته ام،نبود!
تو دیگر نگرد،نیست."

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان
ما را تمام لذت هستی به جستجوست
پویندگی تمامی معنای زندگیست
هرگز "نگرد نیست" سزاوار مرد نیست

عالی بود
کنون که آمدی به برم
خوش وقتم




ترس یعنی شبیه جغد شدن
توی شبهای بی ملاقاتی
مثل دستی بریده و خونی
وسط جانماز سوغاتی
 

won-a-pa-lei

عضو جدید
dیک روز رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاطی به اندازه دشت
آری افسانه زندگی چنین است عزیز
در سایه کوه باید از دشت گذشت
 

meddler

عضو جدید
کاربر ممتاز
dیک روز رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاطی به اندازه دشت
آری افسانه زندگی چنین است عزیز
در سایه کوه باید از دشت گذشت



تف به این روزگار بعد از تو
که اگر بی تو دلخوشی دارد
باید این ارتفاع را بپرم
دل من قصد خود کشی دارد
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
naghmeirani اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه مشاعره 109
Fo.Roo.GH مشاعرۀ شاعران مشاعره 11

Similar threads

بالا