نه منم مثبتشو گفتم خخخخخخ اشتب نشه خخخخ
زندی که من شناسم
زندیست کار راه انداز
جانان من بجنبان
دستی بر کارها
شوخی بود دیه معلوم نبود؟:دی
آه معمار... معمار
گاهی دلم میخواهد که براندازم تختی
بیارایم صحنی
و همه در آن آمد و شد کنند
و هیچ کس نداند که دروغ چیست و به چه کار می آید
و همه ی چشم ها و زبان هارو دست ها و اصلا همه وجودشان قلبشان بود
که با آن ببینند بگویند حس کنند و دوست داشته باشند
آه معمار...
اما معمار تویی نه من
و من گاهی فکر میکنم خودِ معماری را چه کسی معماری کرد
و در همان احوال تمام پیچیدگی های دنیا را که آزارم میدهند آسان میکنم
مثلا در لبخند مادرم
و یا گریه ی کودکانه ی کودکی در ازای افتادن عروسکش
و هیچ انگار نمیداند که افتادن ها ی زیاد خواهد دید
.
.
.