b65241
کاربر بیش فعال
تا حال منت خبر نباشدتو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استاده ام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
در کار منت نظر نباشد
تا قوت صبر بود کردیم
دیگر چه کنیم اگر نباشد
تا حال منت خبر نباشدتو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استاده ام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
تا حال منت خبر نباشد
در کار منت نظر نباشد
تا قوت صبر بود کردیم
دیگر چه کنیم اگر نباشد
در آیند با عاجزان در بهشت
من از گور ،سر بر نگیرم زخشت
بهشت برین ملک و ماوای ماست
که بند غم امروز بر پای ماست
تا پایِ مبارکش ببوسم
قاصد که پیامِ دلبر آورد
دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری
چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت
دمادم درکش ای سعدی شراب صرف و دم درکش
که با مستان مجلس درنگیرد زهد و پرهیزت
تا پایِ مبارکش ببوسم
قاصد که پیامِ دلبر آورد
دلم ميخواهد به کسي بگويم " دوستت دارم " .تو نهراس و آنکس باش.تو سر ناز بر آری ز گریبان هر روز
ما ز جورت سر فکرت بگریبان تا چند؟
وگر مراد تو اینست بی مرادی مندلم ميخواهد به کسي بگويم " دوستت دارم " .تو نهراس و آنکس باش.
بگذار که در ساحل خيال،امواج صدايت را باور کنم و بي وقفه در تو تکرار شوم.
آن قدر گرم که در آتش بازي آغوشت ذوب شوم...
دلم ميخواهد به کسي بگويم دوستت دارم...
دل تنهايم تو را ميخواهد.... تـــــــــــو
تو آن نهای که دل از صحبت تو برگیرندوگر مراد تو اینست بی مرادی من
تفاوتی نکند چون مراد یار منست
تو آن نهای که دل از صحبت تو برگیرند
و گر ملول شوی صاحبی دگر گیرند
دیگری نیست که مهر تو درو شاید بست
چاره بعد از تو ندانیم بجز تنهایی
روز بهارست خیز تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار
روزی به دلبری نظری کرد چشم من
زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد
دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد
از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست
تهی پای رفتن به از کفش تنگ
بلای سفر به که در خانه جنگ
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد به جمال آفتاب را
گویی دو چشم جادوی عابدفریب او
بر چشم من به سحر ببستند خواب را
روی تو خوش مینماید آینه ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا
چون می روشن در آبگینه صافی
خوی جمیل از جمال روی تو پیدا
اگر دشمنی پیش گیرد ستیز
به شمشیر تدبیر ، خونش بریز
ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست
که چشم شوخ من از عاشقی حذر گیرد
درخت زقوم از به جان پروری
مپندار هرگز کزو بر خوری
یار من آن که لطف خداوند یار اوست | بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست |
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست
تو از ما فارغ و ما با تو همراهتوان گفتن به مه مانی ولی ماه
نپندارم چنین شیرین دهان هست
تو از ما فارغ و ما با تو همراه
زما فریاد می آید تو خاموش
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز راشهری بر آتش غم هجران بسوختی
اول منم بقید محبت اسیر تو
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را
امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشنست
آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را
دوش ای پسر می خوردهای چشمت گواهی میدهد
باری حریفی جو که او مستور دارد راز را
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز رااگر چه هر چه جهانت بدل خریدارند
منت به جان بخرم تا کسی نیفزاید
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دلاین لطافت که تو داری همه دلها بفریبد
وین بشاشت که تو داری همه غمها بزداید
اگر تو فارغی از حال دوستان یارادلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
باران اشکم میرود وز ابرم آتش میجهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
مشاعره با اشعار شاهنامه | مشاعره | 17 | ||
S | مشاعره با اشعار بداهه ... | مشاعره | 151 | |
مشاعره با نام کاربر قبلی | مشاعره | 2075 | ||
P | مشاعره کودک ۷ ساله ایرانی - رها حسین پور معتمد | مشاعره | 0 | |
مشاعره با اشعار فروغ فرخ زاد | مشاعره | 441 |