شیركو بی‌كس امپراتور شعر دنیا!

arash62

عضو جدید
نازنین

نازنین

چون مهمانی دیرهنگام
می آمد و نرم
میزد به شیشه ی پنجره ی شعرهایم
صدایم می كرد :
«باز کن !
از دورها آمده ام و هدیه ام
سبد واژه های ناب است
باغستانی اند که
بكر مانده اند.»
به یاد دارم که سبد واژه ها را می ستاندم و
بالای تاقچه ی چشمم می نهادم
او هم می گفت :
کنارت می مانم
تا نگاهم را درنگاهت بیندازم
ای نازنینم!
هرگز ازبرف ِ میهمان ِ دیر هنگام ِعزیزی چون تو
سیراب نمی شوم !
ای نازنینم !
بیا با
دست هایت برف بیار
من دوست دارم اگر آب شدم
با برف آب شوم
ای نازنینم !
 

arash62

عضو جدید
له و شه وه سارد و توفه دا،
وه ختی که چووینه ده ره وه،
هه رمن بووم هیچم پی نه بوو
نه ده سکیش و نه مل پیچ ونه پالتویی
له و شه وه سارد و توفه دا،
هه ر خوش ئه ویستیتم پی بوو
بویه منیش،
کردمه به رم و کردمه ده سم وکردمه ملم و
وا ئه زانم
که له هه موویان
زیاتریش
گه رمم بووه !
 

شيته گيان

عضو جدید
کاربر ممتاز
مه ن اره نجينه نگارو وا رقيب دل شاد دكا

بي خو بن چينه ي حياتو عمري من بر با دكا

بيستون ايستيش كه وختي لاله ي له سوز دبه

باسي خويني ديدو دلي فرهاد دكا

كاك شيركو بيكس=هميشه قسي دلي من دكا
 

شيته گيان

عضو جدید
کاربر ممتاز
چاره ي خمي من مه ي نيه ميخانه به له چي

او درده به مه ي نامگره پيمانه به له چي


پيم وانيه له م غه دره وفريام بكوه كس


ئو دوس بو وفاي بوم نبو بيگانه به له چي
 

kajal4

عضو جدید
کاربر ممتاز
كوههايمان را ترور كردند
كلمه هايمان را كاشتيم
تا در جلگه هاي فردا قد بكشند.
واژه هايمان را آويخته ي باد كرديم
تا در بالادست،
به درك درستي از پرواز برسند.
شعرهايمان را ـ با قاطعيت ـ
به جرسي سنگي بدل كرديم
تا در بلنداي كوهها
تاريخي زنده به جنبش درآيد.
اما، حيفا و دريغا!
دشتهايمان را چونان كاغذ برگ ها سوزاندند
آسمانمان را در قفس كردند
و كوههايمان را ترور كردند
حالا شعر نيز
تكه ذغالي است در اين سوخته جاي ويران
 

شيته گيان

عضو جدید
کاربر ممتاز
هتا كي ام گله تالي ببينه....

كساسو در بدر خوشي نبينه

شمال تو بيو كزه ي جرگي هژاران

پيامي من بره بو دوستو ياران

بليه خاكي غريبي بو به بشمان:gol:


 

arash62

عضو جدید
قصیده زمستانی

در خزان
به اندوختن واژه میپردازم
بلکه ، در برف ریزان
قصیده ی مفصلی را رقم زنم
برای دوست داشتنت

 

arash62

عضو جدید
ناپیدا

هر نوبت ،
سر روی شانه ام میگذاری
وارد به گیسوانت که میشوم
پروانه ای میگردم سرگردان؛در آن میان
گم می شوم و برنمیگردم.

هردفعه،
دست توی دستم می نهی
پنج انگشتم
بدل به پنج ماهی کوچک می شوند و
به ژرف آب راکد
چشمانت
می لغزند
ناپدید می شوند و باز نمی آیند .



آن گاه ،
به خویشتنم مراجعه می کنم
یکه ام و
تو آنجا نیستی.
 

arash62

عضو جدید
تراژدي

تراژدي

تراژدي
درخت كه سوخت... دودش
شعري از گريه براي باغ نوشت
باغ كه سوخت... دودش
قصه اي از غصه براي كوه نوشت
كوه كه سوخت... دودش
دل نوشته اي ادبي از اشك را براي دهكده نوشت
دهكده كه سوخت... دودش
تراژدي اي براي شهر نوشت.
در شهرنيز زني بود
كه زيبايي درخت، كوه
روستا و شهر را
در درون دل، چشم و قامت خود بازتابانده بود.
آن هنگام كه زن خودش را براي آزادي
سوزاند
دودش
داستاني بي پايان را
براي سراسر ميهنم نوشت
 

arash62

عضو جدید
با درياچه ي واني كه بر تن كرده اي
... دوباره از من مي پرسي:
هر روز با بالاپوش نمدي تاريكت
كه شبيه شب هاي دنباله دار « كركوك » است
عزم كجا را داري؟
ـ به سوي خواستني سپيد حركت مي كنم
كه ـ از فرط تشنگي ـ دارد از دست مي رود
باز مي پرسي:
با زردي شال گردنت
كه برگردان گل آفتابگردان « سقز » است
راهي كجايي؟
ـ به سمت عشقي سبز مي خرامم
همان كه با روحم در صحبت است، حالا.
همچنان مي پرسي:
با جامه ي آبي ات كه به سبزي مي زند
با درياچه ي واني كه بر تن كرده اي
به كجا مي روي؟!
ـ به سوي دوست داشتني ترين قرمز مي شتابم
آنجا كه حالا، خون من
جوي به جوي در آتش مي دود!
 

arash62

عضو جدید
نوشتن

آن‌گاه كه با ساقه تاكی بنويسم
تا كه برخيزم
سبد كاغذم از خوشه انگور پر شده است!
يك‌بار با سر بلبلي نوشتم
برخاستم... ليوان دم دستم لبريز از نغمه بود
روزي با بال پروانه‌اي نوشتم
برخاستم... سر ميز و تاقچة پنجره‌ام
لبريز از گل بنفشه بود
زماني هم
كه با شاخه گياه دشت انفال و حلبچه بنويسم
همين كه برخيزم...مي‌بينم:
اتاقم، خانه‌ام، شهرم، سرزمينم
همه آكنده از جيغ و داد و
از چشم كودكان و
از پستان زنان
 

arash62

عضو جدید
کوردی فارسی

میژو هات و تاریخ می خواست
باڵای خۆی گرت اندازه قد خود را
به‌ باڵای زامه کانی تۆ با محنت تو بسنجد !
زامه‌کانت تنهایی و محنت تو
یه‌ک دوو قۆڵانج دیێژتر بوون یک دو وجب بلند تر بود !
که‌ زه‌ریاش ویستی دریا می خواست
قووڵایی عمق خود را
زامی خۆی و تۆ بپێوێ با عمق زخمت بسنجد
هاواری کرد و خه‌ریک بوو فریاد کشید و نزدیک بود
ئه‌و له‌ ناو تۆدا بخنکێ در زخم هایت غرق شود
 

arash62

عضو جدید
هه ژار

هه ژار

بانگ
بانگی من بانگی ئازادییه
گرویی ئینسانی و یه کسانی یه

من که کوردم با بنووسم ده فته ر و دیوانی کورد
با به له د بن ئه و که سانه یی موده عین میزانی کورد

به کوردی ده ژیم به کوردی ده مرم
به کوردی دیده م وه رامی قه برم
به کوردی دیسان زیندوو ده بمه وه
له و دنیاش بو کورد تی هه ل ده چمه وه
گه ل خوینده واربی قه ت ژیر ناکه وی
له راست بیگانه سه ری نانه وی
گه ل به زانست و خوینده واری
به رز ئه کاته وه ئالای رزگاری

ماموستا هه ژار
 

arash62

عضو جدید
من اگر خود هم فرصت نكردم
نزد هر اندوه و آرزویم
واژه‌ای را می‌فرستم؛
واژه‌ی «خیس» را نزد ابری كه
دلتنگ است و نمی‌بارد
واژه‌ی «سبز» را نزد درختی كه
جنگل بازنشسته‌اش كرده،
واژه‌ی «جرأت» را نزد لانه‌ای كه
باد كاملاً بیزارش ساخته،
واژه‌ی «آفتاب» را نزد سایه‌ای كه
سرما به تب‌ولرزش انداخته،
واژه‌ی «نو» را نزد شعری كه
برگ و بار تازه نمی‌دهد!
اما من خویشتن مردی
بسیار بدگمانم
هرچه می‌كوشم بجای خود
نمی‌توانم واژه‌ی
«بوس» و«رقص» و«لمیدن» یا
چند واژه‌ی دیگر را ... هرگز ... هرگز
نزد دلدار بفرستم،
می‌ترسم از اینكه، می‌ترسم...
این است كه حتماً
باید خود بروم!

(70پنجره‌ی سیّار)شیرکو بیکس
 
آخرین ویرایش:

arash62

عضو جدید
داركوب اگر عاشق شود

رازی نهان نمی‌ماند

هر آنچه را كه هست

بعد از دو روزی

بر ساقه و تنه‌ی درختان می‌كوبد و

جمله جهان می‌فهمند!


(ازگل تا خاكستر)شیرکو بیکس
 
آخرین ویرایش:

arash62

عضو جدید
ای فریادِ خون‌آلودِ زن

خواستار كدام یكسانی‌ای

كه چون من باشی!

كه هنوز خود مردی‌ام

پاسبانِ خرافات و

طوق در گردنِ غیبیات و

عقلم اسیر است؟


(دریا و آبخیز)
 

arash62

عضو جدید
پاسخ

پاسخ


پس از مرگ حلبچه
شكایت‌نامه‌ای بلند به خدا نوشتم
قبل از هر كسی
پیش درختی خواندمش
درخت گریست!

در كنار او پرنده‌ای پستچی
گفت:
اما چه كسی نامه‌ات را می‌رساند؟
روی من حساب نكن
من به عرش خدا نمی‌رسم!
شباهنگام
فرشته‌ی سیه‌پوشِ شعرم
گفت: غم مخور
من می‌برمش تا كهكشان
اما قول نمی‌دهم
او تحویلش بگیرد
تو خود می‌دانی
كه خداوند بزرگ را
چه كس می‌بیند؟
گفتم: سپاسگزارم ... پرواز كن!
فرشته‌ی الهام
شكایت‌نامه را با خود برد و پرید...
فردا كه بازگشت
مسئول درجه چهارِ دفترِ خدا
«عبید» نامی
زیر همان شكایت‌نامه
با زبان عربی نوشته بود:
اَبله
به عربی ترجمه‌اش كن
اینجا كسی كُردی نمی‌فهمد و
به خدایش نمی‌رسانیم!

(دریا و آبخیز)
 
  • Like
واکنش ها: srva

arash62

عضو جدید
پروانه! غم مخور

كه عمرت بدین كوتهی است،

غم مخور .

در این چشم بهم زدن

آن اندازه كه تو

عمرِ دراز به شعر بخشیده‌ای

عمر نوح نبخشیده،

پروانه غم مخور!


(ازگل تا خاكستر)
 

arash62

عضو جدید
می‌خواهم كَر باشم
در مقابل «دروغ»،
رویارویِ مرگِ عزیزان
خواه ناخواه
كور می‌شوم، لال می‌شوم
و در برابر «حقیقت»
همیشه باید خم شده و
كُرنش كنم.
اما من
روزهای كَر شدنم
از حدِ شمار بیرون است
روزهای لال و كور شدنم
كم نیست
و روزهای كُرنشم
بسیار نادر است!
{از مجموعه 70پنجره‌ی سیّار سال2007}
 

arash62

عضو جدید
بُو

بُو

پرنده ای دانه توتی را با خود برد
به سنگی داد
سنگ باران خواست
باران آمد و بوسیدش
جای بوسه، گلی شكفت
از آن سوها
عاشقی آمد، به میعادگاهش می رفت
گل را از ساقه چید
به یارش داد
معشوق او گل به مو زد
در اندك زمانی
باد شمال دسته ای از مو را با خود برد
شهر بوی عشق گرفت!.
 

arash62

عضو جدید
كیلگه‌ی گه‌نم و جوی شیعر

كیلگه‌ی گه‌نم و جوی شیعر

من ناوم خه‌ونه
خه‌لكی ولاتی ئه‌فسوونم
باوكم شاخه و
دایكم ته‌مه
من له سالیكی مانگ كوژراوو، له مانگیكی هه‌فته كوژراوو
له روژیكی سه‌عات كوژراودا
دوای شه‌ویكی پشت كوماوه‌ی هه‌وراز به كول
به‌ره‌به‌یانیكی زامدار
له شه‌فه‌قیكی كه‌سكه‌وه
وه‌ك گزنگیكی خویناویی كه‌وتمه خواری و
داگیرسام و بووم به مومیك
گر به مل و
بووم به پرسیك
ده‌م به هاوار
..
من كیلگه‌ی گه‌نم و جوی شیعر بووم
دایكیشم بارانی په‌له‌دان
من به‌ردی ناو لانكه‌ی شاخی بووم
دایكیشم نیشتمان
من كرمی ئاوریشمی قوزاخه‌ی به‌هره بووم
دایكیشم ده‌ره‌ختی برك و ژان
من جه‌سته‌ی مه‌لیكی سپی بووم
دایكیشم ئاسمانی وه‌ك قه‌تران
من خه‌و بووم و دایكم سه‌رم
من كه‌رویشك و ئه‌و نزار بوو
من جولانه و ئه‌و لقی دار
من هه‌ناسه و دایكم سنگ بوو
ئه‌و قه‌فه‌ز و من كه‌وه‌كه‌ی
من چیروك و ئه‌و شه‌وه‌كه‌ی.
 

arash62

عضو جدید
متن فارسی دشت گندم شعر

متن فارسی دشت گندم شعر

اسم من خواب
از دیار افسون
پدرم قله و
مادرم مه.
زاده به سالی ماه مردار، ماهی هفته مردار و روزی ساعت مرده‌ام
بعد شبی آبستن به باد
بعد شبی كوژپشت و كوهستان به دوش
در بامدادی رنجور و زخم بر تن
از شفقی تارو تنگ
چون تیری خونین به زمین افتادم و
شلعه‌ور شدم و چون مومی روشن
آتش به گردن
شدم پرسشی
لب به فریاد
...
من دشت گندم شعر بودم
مادرم باران رحمت
من سنگ درون گهواره‌ی كوهستان‌اش
مادرم سرزمین
من پیله ابریشم چرخ بهره بودم
مادرم درخت درد و رنج
من تن پرنده‌ای سپید
مادرم آسمان
من خواب و مادرم سرم
من خرگوش و او چمنزار
من تاب و او شاخه درخت
من نفس و مادرم سینه
من كبك و او قفس
من روایت و وی شب تارش...
 

arash62

عضو جدید
تونل

در زيرزمين خفه كننده ى اين روح پاره پاره ام،
ساعات غربتم،
واگن هاى به هم بسته شده اند؛
هر روز،
در ايستگاه انتظار،
در ايستگاه بدرود،
مى آيند و مى روند، مى روند و مى آيند،
و درهاى بى قرارشان، هستيم را باز و بسته مى كنند.
يك زخمم پياده مى شود
صد زخمم سوار
چه تونل بى انتهائيست غربت
به كجايم مى برد؛
به كجايم مى برد كه اين چنين، چراغ چشمانم سوسو مى زند؟!
با اين همه
او مى بردم
مى بردم
مى بردم! ........

شیرکو بیکس
 

kajal4

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مولوی كُرد(تاوگوزی)[/FONT]


سید عبدالرحیم فرزند ملا سعید نوه ملا یوسف جان فرزند ملا ابوبكر مصنفی چوری كه منتسب به سید محمد زاهد كه معروف به پیر خدر شاهو است می باشد . تخلص شعری وی ( مه عدوومی ) است و در فرهنگ و ادبیات كردی به مولوی مشهور است .مه وله وی (مولوی ) در سال 1221 هجری قمری در روستای سرشانه ( سه رشانه ) در منطقه تاوه گوز كردستان عراق در خانواده ای فرهنگی - دینی چشم به جهان گشود . در كودكی همراه با خانواده به روستای بیژاوه نزدیك شهر حلبچه می رود و در آنجا نزد پدر قرآن می آموزد همزمان كتاب های مقدماتی فارسی و صرف و نحو عربی را نیز آموخته است . پس از آن همچون بسیاری از طلبه های كردستان برای فراگیری علم به شهر پاوه رفته است و پس از فراگیری علوم در شهر پاوه به چور از توابع مریوان رفته و پس از آن به سنه (سنندج ) رفته و در مسجد وزیر به تحصیل علوم زمان پرداخته است سپس به بانه و پس از آن به سلیمانی ( سلیمانیه ) رفته ور در مسجد گه وره ( بزرگ ) آن شهر از خدمت عالم بزرگ شیخ معروف نودی استفاده نموده است سپس به مسجد جامع حلبجه رفته و از وجود شیخ عبدالله خه رپانی استفاده نموده بعد از ان به قه لای جوانرود رفته و پس از آن دوباره به سنه (سنندج ) رفته و در مسجد دار الاحسان مدتی بیشتر از بار اول راگذرانده است . سپس به سلیمانی ( سلیمانیه ) رفته و در خدمت ملا عبدالرحمن نودشه ای كه مفتی سلیمانیه بوده و امام مسجد مه لكه ندی بوده است درس طلبگی را تمام كرده و موفق به اخذ اجازه از محضر ایشان گردیده است .
پس از آن به روستای چروستانه در اطراف حلبچه رفته و در آنجا به تدریس پرداخته است . پس از مدتی هوای تصوف اورا مجذوب كرده و گرفتار ذوق اهل معنا می گردد و بهمین دلیل به شهر ته ویله رفته و صوفی شیخ عثمان سراج الدین كه خلیفه مولانا خالد نقشبندی بزرگ طریقه نقشبندی در كردستان می شود . و مدت زیادی را به عنوان مرید شیخ سراج الدین بسر می برد . پس از چند سال به روستای بیاویله نزدیك حلبجه می رود و پس از مدتی به روستای گونه رفته و چند سال نیز در آنجا می ماند . سپس به شه میران كه در آن زمان تحت اداره شیخ علی عبابیلی بوده است می رود كه شیخ علی احترام بسیار زیادی برای مولوی قایل بوده است اما پس از مدتی عثمانی خاله بدستور محمد پاشای جاف اداره شه میران را از شیخ علی گرفته و بهمین دلیل مولوی راهی روستای سه رشاته كه زادگاه اوست می شود و در همان روستا دیده از جهان فرو می بندد .
مولوی در سالهای حیات خویش با چند حادثه و فاجعه سخت مواجه شده است ( آنگونه كه از شعرهای او برمی آید ) اول سوختن كتابخانه مولوی كه در آن كتابهای بسیار و نوشته ها و حتی دیوان شعر او می سوزد . دوم وفات عنبر خاتون همسر مولوی است كه آنگونه كه پیداست احترام و عشق زیادی به او داشته است . سوم از دست دادن بینایی بمدت هفت سال كه همان باعث وفات و افول ستاره ای بی بدیل در آسمان شعر و ادب اورامان و كردستان می شود . سر انجام مولوی پس از 79 سال عمر سراسر با بركت در سال 1300هجری قمری دیده از جهان فرو بست . از مولوی آثار ارزشمندی بجای مانده است .
دیوان مه وله وی :
الفضیله : كه شامل 2031 شعر عربی است و در سال 1285 هجری قمری آنرا به رشته تحریر در آورده است
العقیده المرضیه : مشتمل بر 2452 شعر كردی كه در سال 1352 هجری قمری از سوی محی الدین صبری النعیمی در مصر بچاپ رسیده است . اولین بیت دیوان اینگونه آغاز می شود
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زوبده ی عه قیده و خو لاصه ی كه لام [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هه ر له تو بو توس ثه نای تام [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]الفوائح : كه شامل 527 شعر فارسی است كه همراه العقیده در سال 1352 توسط محی الدین صبری النعیمی در مصر بچاپ رسیده است . بجز این موارد كتابی در باره اصول طریقه نقشبندی از ایشان بجای مانده است .[/FONT]​
 

arash62

عضو جدید
شاعر

شاعر

[FONT=&quot]«شاعر»[/FONT]

[FONT=&quot]تمام غم‌هاي گرمسير دور هم جمع شدند و تصميم گرفتند تا به ديدن غم‌هاي سردسیر بروند، تا ببينند رنگ و روي آنها نيزمثل خودشان زلال است، يا اندوهگين و سرافكنده‌اند. در راه، كنار رودي شاعري ديدند. گوش به صداي باد و شرشر آب و صداي پرندگان داده بود، چشمش را به آسمان دوخته بود و با ستاره‌اي دور و طلايي رنگي درد دل مي كرد. غم‌ها به كنارش آمدند و به تماشايش نشستند، و اندكي بعد به او گفتند:[/FONT]

- [FONT=&quot]اگر اين دختر زيبای‌مان را به تو بدهيم به‌خاطرش چکار مي‌كني؟[/FONT]
[FONT=&quot]شاعر نگاهي با تامل به دخترِ غم انداخت و گفت[/FONT]
:
- [FONT=&quot]پيراهنش مي‌كنم و مي‌پوشمش[/FONT] .
- [FONT=&quot]همين؟[/FONT]
- [FONT=&quot]آوازش می‌خوانم و ترانه‌هايم را با او می‌گویم[/FONT] .
- [FONT=&quot]همين؟[/FONT]
- [FONT=&quot]فرشته‌اش می‌خوانم و به صبح و غروب تعظيمش مي‌كنم[/FONT] .
- [FONT=&quot]همين؟[/FONT]
- [FONT=&quot] تلاش مي‌كنم كاخي زيبا برايش مهيا سازم[/FONT].
- [FONT=&quot]همين؟[/FONT]
- [FONT=&quot]جانم را فدايش مي‌كنم[/FONT].
- [FONT=&quot]همين؟[/FONT]
[FONT=&quot]شاعر اندكي به فكر فرو رفت، به دختر ِغم نگاهی كرد. احساس كرد دخترِ غم نمي‌خواهد با او ازدواج كند، چرا كه قلباً شاعر را مغرور يافته بود. غم‌ها بلند شدند كه بروند، شاعر گفت[/FONT]
:
- [FONT=&quot]من دخترتان را بسيار دوست مي‌دارم، او لياقت همسر شاعری چون من را دارد[/FONT]

[FONT=&quot]- ولی تو نتوانستي دلش را به‌دست آوري[/FONT]
.
[FONT=&quot]شاعر گفت[/FONT]
:
- [FONT=&quot]بسيار خب، اگر او را به من بدهيد، شعرش مي‌خوانم و به مادراني مي‌دهم كه چشم انتظار فرزندان مفقودشده‌شان هستند، تا آواز و لالايي كودكي و ياد و بازگشت‌شان را با او بخوانند[/FONT]
[FONT=&quot]دخترِ غم خود را به عقد شاعر درآورد و غم‌ها به سوي كوهستان به راه افتادند[/FONT]

[FONT=&quot]از آن پس شاعراني كه غم همسرشان شده، آواز براي اشك مي‌خوانند و ترانه براي كوچ ناخواسته و شعر براي همه‌ی آلام‌ها و دردهاي دنيا مي‌سرايند.[/FONT]

[FONT=&quot]


شیرکو بی کس
[/FONT]

[FONT=&quot]ترجمه بابک صحرانورد[/FONT]
 
آخرین ویرایش:

arash62

عضو جدید
ما


غروب که سر رسید
تنها توانستیم جان خویش را به در بریم،
باران
بی­امان می­بارید
و ما نیز هم­چون باران
سر ِ ایستادن نداشتیم.

گریان
گریبان­دریده و خسته می­رفتیم
صف به صف
هم­چون قطاری با حلقه حلقه­ی دود و شیهه
از قله به قله می­رفتیم.

باران بی­امان می­بارید
جهان خیس از گریه­های ما بود
بی چتر
بی­راه
گریبان­دریده و خسته می­رفتیم:
بچه­ها
پرستوها
زنان
و درختانی که خزانی­ترین خواب­ها را می­دیدند.
از فراریانِ بی­بازگشت
تنها یک نفر
چتر با خود آورده بود،
آسوده بود و آرام می­آمد
در زهدان مادر خویش
از اندوهِ کردستان خبر نداشت.
شيركو بيكس
 

arash62

عضو جدید
در آن‌جا اگر سرِ سنگي از "چناروك" را بشكنند

در اين‌جا او دستِ درد بر سر‌ش مي‌كشد؛

در آن‌جا گر دانه‌اي شن در گلوي چشمه‌اي گير كند

در اين‌جا شعرِ او سرفه‌اي مي‌كند و دستي به گلو مي‌گير


شیرکو بیکس
 

arash62

عضو جدید
نیمه شدن

در چشم تو - آغاز بهار است
در چشم من - چلّه ی زمستان
در زاری تو - خوشی لبریز است
در زاری من - غم زانو زده
نیمی از من با تو
چون خاكستری سرد و مرده است
نیمی دیگر
به پاس عشقی دیگر شعله گرفته .


شیرکو بیکس
 

arash62

عضو جدید
امید

هنگامی كه

آن بالاها، در قلّه ها

كولاك و سرما در درخت ها و بوته ها بیداد می کند،

غم نخور -

از ریشه، در درّه ها،

گیاه تازه و غنچه دار می روید.
 

arash62

عضو جدید
به یاد یک شبِ زمستانی

شنیده ای برف

آتش بزند شبی خاموش را،

پیرهنی از گل بدوزد برای شب،

عطر خوش خون را به جوش آرد؟!

خاطره ای این چنین را به یاد دارم:

شب سردی از چلّه ی زمستان بود،

در گوشه ای، که بستر زمین و سقف آسمان بود -

با شعله ور شدن آزار دو جسم درهم تنیده

برف نیمه شب به چمنزار و میهن آفتاب مانند شده بود
 
بالا