شعر نو

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دل گرفته ها

دل گرفته ها

دلِ ابر گرفت ،
دلِ زمین هم همین طور،
دلِ هوا ،
دلِ باد ،
و دلِ من بدتر از همۀ آنها....
***
ابر گریه می کند.
زمین می لرزد.
هوا بد می شود.
باد می وزد.
ولی دلِ من.....
بی صدا می شکند و
خالی می شود !
 

rm_arch

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خوبی تو

خوبی تو

اما

با این همه
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] تقصیر من نبود[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] که با این همه....[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] با این همه امید قبولی[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif][/FONT][FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] در امتحان ساده ی تو رد شدم![/FONT]

[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] اصلا نه تو ، نه من![/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif][/FONT][FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]تقصیر هیچ کس نیست[/FONT]

[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] از خوبی تو بود [/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] که من[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif] بد شدم![/FONT]
قیصر امین پور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هر روز مي پرسي كه:آيا دوستم داري؟
من جاي پاسخ بر نگاهت خيره مي مانم
تو در نگاه من چه مي خواني نمي دانم
اما به جاي من تو پاسخ مي دهي: آري
ما هر دو مي دانيم
چشم و زبان پنهان و پيدا راز گويانند
و آن ها كه دل با يكدگر دارند
حرف ضمير دوست را ناگفته مي دانند
ننوشته مي خوانند
من((دوست دارم )) را
پيوسته در چشم تو مي خوانم
ناگفته مي دانم
من آنچه را بايد احساس كرد
يا از نگاه دوست بايد خواند
هرگز نمي پرسم
هرگز نمي پرسم كه: آيا دوستم داري
قلب من و چشم تو مي گويد به من آری


فريدون مشيري
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
چيست اين باران كه دلخواه من است ؟
زير چتر او روانم روشن است .
چشم دل وا مي كنم

قصه يك قطره باران را تماشا مي كنم :
در فضا،
همچو من در چاه تنهائي رها،
مي زند در موج حيرت دست و پا،
خود نمي داند كه مي افتد كجا !

در زمين،
همزباناني ظريف و نازنين،
مي دهند از مهرباني جا به هم،
تا بپيوندند چون دريا به هم !
قطره ها چشم انتظاران هم اند،
چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند .

هر حبابي، ديدهاي در جستجوست،
چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !»
مي كنند از عشق هم قالب تهي
اي خوشا با مهر ورزان همرهي !
با تب تنهائي جانكاه خويش،
زير باران مي سپارم راه خويش.

سيل غم در سينه غوغا مي كند،
قطره دل ميل دريا مي كند،
قطره تنها كجا، دريا كجا،
دور ماندم از رفيقان تا كجا!
همدلي كو ؟ تا شوم همراه او،

سر نهم هر جاكه خاطرخواه او !
شايد از اين تيرگي ها بگذريم .
ره به سوي روشنائي ها بريم .
مي روم، شايد كسي پيدا شود،
بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟

(( فریدون مشیری))
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مي رفت آفتاب و به دنبال خود ميكشيد
دامن ز دست كشته خود روز نيمه جان
خونين فتاده روز از آن تيغ خون فشان
در خاك مي تپيد و پي يار مي خزيد
خنديد آفتاب كه:اين اشك و آه چيست؟
خوش باش روز غمزده هنگام رفتن است
چون من بخند خرم خوش اين چه شيون است؟
ما هر دو مي رويم دگر جاي شكوه نيست
ناليد رو ز خسته كه:اي پادشاه نور
شادي از آن تست نه از آن من بلي
ما هر دو مي رويم ازين رهگذر ولي
تو مي روي به حجله و من ميروم به گور...
ه.ا.سايه
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گیرم که این درخت تناور
در قله ی بلوغ
آبستن از نسیم گناهی ست
اما
ای ابر سوگوار سیه پوش
این شاخه ی شکوفه چه کرده ست
کاین سان کبود مانده و خاموش ؟
گیرم خدا نخواست که این شخ
بیند ز ابر و باد نوازش
اما
این شاخه ی شکوفه که افسرد
از سردی بهار
با گونه ی کبود
ایا چه کرده بود ؟
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
روي ماه دستمال نمدار مي کشم
نوک قاشق، آسمونو مي چشم
مي پاشم ستاره ها رو سر رات
که بياي قدم بذاري رو چشم
شبا رو جمع مي کنم تا مي زنم
رنگ روغني به فردا مي زنم
همه تلخيارو دور مي ريزم
طعم شيريني به دريا مي زنم
واسه اومدنت برنامه هاست
همه جاده ها آب پاشي ميشه
نوک هر پرنده اي شاخه گلي
کف رودخانه هامون کاشي ميشه
يه حساب تازه اي باز مي کنم
شکل ماهتو پس انداز مي کنم


محمد صالح علاء
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
نخستين بار واژه را بخشيدم
به پاس عشقي كه به خويشتنم دارم

پنجره اي از درون
در قلبم باز شد
براي ديگر بار واژه را بخشيدم
به پاس عشق سرزمين
اين بار ده پنجره
در سرم باز شدند
آنگاه واژه را بخشيدم
به خاطرعشق جهان
بعد از آن
تمام آسمان
در شعرم تجلي كرد.


 

amir ut

عضو جدید
آدم بـه زمــیــن آمـــد

این حـادثه رویــا نیست

این فرصت بــی تکرار

عشق است معما نیست

ما ساده ترین تقصیر از پیچ وخم عشقیم

یک لـذت حـیـوانـی همراه غم هجریم

می شد سفر دنـیـا آسـان تر از ایـن باشد

آدم به هوس خو کرد تا خسته ترین باشد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرچه بیشتر می گریزم


به تو نزدیکتر می شوم


هر چه رو برمی گردانم


تو را بیشتر می بینم


جزیره ای هستم


در آب های شیدایی


از همه سو


به تو محدودم.


هزار و یک آینه


تصویرت را می چرخانند


از تو آغاز می شوم


در تو پایان می گیرم


عمران صلاحي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیصر امین پور

قیصر امین پور

و قاف
حرف آخرعشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز میشود!
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
به من بگویید
.

.
فرزانه گان رنگ بوم و قلم
چگونه
خورشیدی را تصویر می کنید
که ترسیمش
سراسر خاک را خاکستر نمی کند ؟
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای دختر زیبا، تو اصلا به زیبایی آن گنجشکی نیستی
که پایش در حلقه ی تنابی گیر کرد
که من برای گرفتنش
بر شاخه ی بلند درخت گوجه
در باغ کودکیم گذاشته بودم

<<اورهان ولی>>
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وقتي سرت بر سينه ام بود
اي خوب آيا مي شنيدي
آواي مرغي را كه در صحراي هستي
در جستجوي همزبان پرواز مي كرد؟
وقتي كه آهوي نگاهت مست و مغرور
در سبزه زار چشم من مي گشت آيا
احسا س مي كردي كه هر برگ
با تو حياتي تازه را آغاز مي كرد؟
وقتي شدي پنهان ميان بازوانم
همچون كبوتر هاي توفان ديده لرزان
اي خوب آيا
ان جا كه از غم ها ي تنهايي گريزان
هرگز امن تر از جان من داشت؟
وقتي رخت از شرم باغ ارغوان بود
آيا خبر از آتش پنهان من داشت؟
وقتي كه نرم آهنگ آن موسيقي ناب
ما را به روي بال خود مي برد و مي برد
وقتي همه ذرات ما با آن ترنم
در كهكشان عشق پيچ و تاب مي خورد
اي خوب آيا
در پرده جان تو هم صد گونه خورشيد
زيبا و رنگين مي درخشيد؟
وقتي سرت بر دوش من بود
وقتي تنت چون روح در آغوش من بود
آيا در آن هنگامه آزرم و پر هيز
مي ديدي اي خوب
موج تمنايي دلاويز
در ديده ي خاموش من بود؟
اما من آن روز
ديدم چه زيبا
در نور باران نگاه مهربانت
در آبشاران بلند گيسوانت
روح مرا از آن تمنا
مي شستي اي دوست
با روح خود پرواز مي دادي كه ما را
عشقي بلند و آسماني هست و نيكوست
وقتي كه برگشتيم در باغ
احساس مي كردم كه با تو
نسترن را
صد گونه پرسش بر زبان بود
اما تو با لبخند شيرين در جوابش
انگار مي گفتي كه
ما را
تنها همين پيوند جان بود
فریدون مشیری
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
سالنامه جهان
ماهنامه زمین و آسمان
روزنامه‌های صبح و عصر را
مرور می‌کنم
باز هم خبر ‌
باز هم خلا‌صه‌ای
از هزارسال اتفاق‌های دوروبر
باز خط به خط
نشانه و علا‌مت است
سطر سطر زندگی ‌
گزارش قیامت است
***
باز هم مصاحبه
بین آدم و عدم
بین آنچه می‌رود به باد
دم به دم
باز سرمقاله‌ای به خط مرگ
باز عکس‌های آن و این
باز پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها
نه، تمام روزهای هفته ‌
روز واپسین
اول او و آخر او
بعد تا ابد همیشه نقطه‌چین...
***
باز آگهی ‌
باز در ستون تسلیت
اسم‌ها چقدر آشناست
اسم من
اسم تو ‌
اسم‌ها همه شبیه اسم ماست
اسم‌هایمان چه تند و تیز
می‌دوند ‌
تا به انتهای صفحه‌های رستخیز
***
در کنار اسم‌هایمان نوشته‌اند:
جمله جمله، واژه واژه، حرف حرف
هر چه کرده‌اید
توی سررسید روزگار
یادداشت شد ‌
دانه دانه لحظه کاشتید
باغ لحظه‌های هر کسی
آخرش شبیه آنچه کاشت، شد
***
سالنامه جهان ‌
ماهنامه زمین و آسمان ‌
روزنامه‌های صبح و عصر را
مرور می‌کنم
مژده داده‌اند در شماره‌های بعد ‌
در همین یکی دو روز زود دوردست،
توی ویژه‌نامه‌ای که محشر است،
سردبیر روزنامه حیات،
او که متن آب و آفتاب را نوشت،
شاعر سروده‌های دوزخ و بهشت،
قصه‌گوی برگ و بار و ابر و باد،
او که نور را به خاک یاد داد،
واژه‌های مرده را ‌
زنده می‌کند دوباره در قصیده معاد.


عرفان نظر اهاري
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همه هستي من آيه تاريكيست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه كشيدم آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
زندگي شايد
يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
زندگي شايد
ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفلي است كه از مدرسه بر ميگردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
كه كلاه از سر بر ميدارد
و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير
زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
كه نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
و در اين حسي است
كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقي كه به اندازه يك تنهاييست
دل من
كه به اندازه يك عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناري ها
كه به اندازه يك پنجره مي خوانند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حمید مصدق

حمید مصدق

کویر تشنه ی باران است

من تشنه خوبی

به من محبت کن!

که ابر رحمت اگر در کویر می بارید

به جای خار بیابان

بنفشه می روئید

وبوی پونه ی وحشی به دشت بر می خاست

چرا هراس؟

چرا شک؟

بیا که من بی تو

درخت خشک کویرم که برگ وبارم نیست

امید بارش باران نوبهارم نیست...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حسین منزوی

حسین منزوی

به همين سادگی
که کلاغ سالخورده
با نخستين سوت قطار
سقف واگن متروک را
ترک می‌گويد
دل؛
ديگر
در جای خود نيست
به همين سادگی!
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاه چون ماری در دلم می خزد
و زهر خود را آرام در آن می ریزد،
گاه یک روز تمام چون کبوتری
بر هره پنجره ات کز می کند
و خرده نان می چیند.

گاه از درون گلی خواب آلود بیرون می جهد
و چون یخ نمی بر گلبرگ آن می درخشد،
و گاه حیله گرانه تو را
از هر آنچه شاد است و آرام
دور می کند.
گاه در آرشه ویولونی می نشیند
و در نغمه غمگین آن هق هق می کند،
و گاه زمانی که حتی نمی خواهی باورش کنی
در لبخند یک نفر جا خوش می کند.

<<آنا آخماتووا>>

ببخشید دیگه بیشتر شعرهایی که میذارم از خارجی هاست.
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
با من طلوع کن
هنگام انتحار
هنگامه‌ی خزانست
هنگام انتحار گل سرخ
در کوچه‌های سنگی
هنگامه‌ی طلوع شب از شب
و رود را ببین که چه هرزابی ست
عشقی نمانده است و نمی‌دانی دیگر
عشقی نمانده است
نامش فراموش است
از یادم
زیرا که من نه دیگر فرهادم
و او نه دیگر شیرین
بیگانه وار در شب شادی گسار ما
دیگر بهاری نیست
او را نشسته می‌بینم بر سریر سنگ
هنگام انتحار گل سرخ
ماننده‌ی چکاوک پیری
او را نشسته
خسته و بیزار می‌بینم
فرهاد وش منم که چنین عریان
در زیر تازیانه رها کرده تن
خم کرده پشت
با تیشه می‌کوبم
می‌کوبم
بر قلب بیستون
و خواب تازیانه ی الماس
از جان سرد سنگ
تهی می‌شود
بر قلب بیستون
بر بیستون سرد تهی می‌کوبم مشت
خم کرده پشت
می‌خوانم شیرین را شیرینم را
باری چگونه فرهاد
از یاد می‌تواند بردن
نام تمام شیرین را؟
هنگامه‌ی طلوع شب از شب
خم کرده پشت عریان
فریاد فریادا
آشفته می‌شوم
فریاد بر می‌آورم از دهشت جدایی
ای شهر آشنایی آیا تمام یاران
رخت سفر بستند
و هیچ کس نمانده‌ست
بر سنگواره‌یی که نشان از شهری داشت؟
هنگام انتحار گل سرخ

مانند سهره می‌رود و می‌سرایی از باغ
و نیلگونه خوابی
می‌روید
از قلب سهره وارت
ای نازنین بمان و بدان
کاین شب بلند
این جاودانه وار نمی‌ماند
و انتحار گل
و سوگوار خواندن خونین هر چکاوک
آغاز پایانی ست
این جاودانه واری را
آری
تنها اگر بمانی
تنها اگر بمانی با من
مانند سهره یی کهن می‌داند
چه نیلگونه خوابی دارد
و آفتابی طالع
در خون خوابناکش فریاد می‌زند
من سوگوارم ای یار
من آن چکاوکم که در آفاق سنگواره شهری
که زیسته ام
و خوانده ام
و خواسته ام تا در آن ویران
نامی‌ نشانی حتی یادی را فریاد گر باشم
و سوگوار
آری
من سوگوار ای یار؟
با من بمان
همیشه بمان با من
و بخوان با من
با من اگر بمانی ای یار
گرم خیال تسلیم
تسلیم عشق بودن تسلیم عشق آری
اما نه با شکنجه تسلیم واماندن
من انتحار شوق گل سرخم
و در تو منتحر
وقتی که عشقی نیست
نامی‌نمی‌ماند
تاعاشقانه باز بنامی‌
گلهای سرخ را
وقتی که گلسنگی
بی ریشه می‌ماند
و ابرهای سرد سترون
از آسمان شهر گذر می‌کنند
یادی نمی‌ماند
در این حصار سنگی
تو می‌روی
تو می‌روی و باز می‌گذاری
تنها مرا دراین شهر
مانند ابر سرد سترون
آهسته وار می‌گذری از فراز شهر
و از کنار من
مانند رود هر رهگذری از کنار دشت
در چشم های خسته وش تو
شکی درخشانست
مانند تازیانه ی الماسی
که می‌درد
خارای مرده یی را
ای نازنین! همیشه بمان با من
و در کنار من
و مرگ عاشقانه ی گل های سرخ را
گریان وسوگوار و پریشان خیال باش
من می‌خواهم
می‌خوانم
و با تمام تشویشی کز تمام هستی من
با تشویش
از انتحار سرخ گلی می‌گویم
می‌گریم در خویش
در شهر آشنایی
یاران خدا را یاران
هنگام انتحار گل سرخ
فریاد سهمگین چکاوک ها را بشنوید
که بر سریر سنگ
از خونبهای غنچه ی سرخی
فریاد بر می‌دارند
که در حصار کور فراموشی تنها ماند
یاران خدا را لحظه یی درنگی
ای نازنین چگونه رهامی‌کنی مرا
تاریکوار و عریان؟
شک تو
الماس ست بی شک
الماسی
که می‌درد و می‌شکافد
و می‌کشد
و هیچ دیگر هیچ
شک تو شک ست
بر یقینی
که منم
که من باید باشم
با هم برهنه تن
و برهنه جان تر
دو آینه ی برابر هم روشن
نه مرده و مکدر
در گردباد طاغی چشمانت
می‌بینم
فریاد ارغنون را
وقت طلوع خون
در باغ ارغوان
هنگام انتحار گل سرخ
و انفجار شوق
سر می‌گذارم آرام بر سینه ات
خاموش و خسته می‌گریم از شوق
وقتی صدای گرم مسلسل
تحریر عاشقانه ی شوق ست
در این زمان زمانه ی تاریکوار بودن
و عطر انتحار تو را می‌رهاند از خویش
زیرا که انتحار نه تسلیم
هنگامه ی شکفتن
هنگامه ی بهار
و انفجار شوق هزاران نه
یک چکاوک
از دوردست جنگل شهری که مرده است
یا مرده وار می‌نماید از دور
تنها اگر بمانی با من
آری بیا ای دوست
و از تمام این شب یلدایی
با من طلوع کن
ای بی تو من وزیده خزانی به خون برگ
ای بی من همیشه ی یلدایی
با من
طلوع کن
آنجا
با من تویی
چکاوک بیداری
بی هیچ سوگواری
که عطر انتحار تو را می‌رهاند از خویش
هنگامه شکفتن
م. آزاد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
اکنون کجايی ای خود ديگر من؟
ايا در اين سکوت شب بيداری؟
بگذار نسيم پاک
تپش و مهربانی جاودانه ی قلبم را به تو برساند.
کجايی ای ستاره زيبای من؟
تيرگی زندگی مرا در اغوش کشيده
و اندوه بر من چيره گشته است.
لبخندی در فضا بزن؛ که خواهد رسيد و مرا جانی دوباره خواهد داد!
از انفاس خود عطری در فضا بپراکن که حمايتم خواهد کرد!
کجايی ای محبوب من؟
اه ؛ چه بزرگ است عشق!
و چه بی مقدارم من!
 

amir ut

عضو جدید
بيا تا راه بسپاريم.
به سوي آفتاب شاد صحرايي،
كه نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي.
و ما بر بيكران سبز و مخمل‌گونة دريا،
مي‌اندازيم زورقهاي خود را چون كُلِ بادام.
و مرغان سپيدِ بادبانها را مي‌آموزيم،
كه باد شرطه را آغوش بگشايند،
و مي‌رانيم گاهي تند، گاه آرام.


بيا اي خسته‌خاطر دوست! اي مانند من دلكنده و غمگين!
من اينجا بس دلم تنگ است.
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بي‌فرجام بگذاريم . . .
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور ؛ تنگ غروب ؛ سه تا پری نشسته بود
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
گیسوشون قد کمون ؛ رنگ شبق
از کمون بلندترک
از شبق مشکی ترک
روبروشون تو افق ؛ شهر غلامای اسیر
پشت سر ؛ سرد و سیاه ؛ قلعه افسانه پیر
از افق ؛ جرینگ ؛ جرینگ ؛ صدای زنجیر می یومد
پشت سر از توی برج ناله شبگیر میومد .

پریا گشنتونه
پریا تشنتونه
پریا خسته شدین؟
مرغ پر بسته شدین؟
چیه این های های تون؟
گریه تون وای وای تون؟
پریا هیچی نگفتن ؛ زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا .


شاملو
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماه افتاده است در آبگیر
با نگاهم بر می کشم
ماه را از آب به آسمان
در تعجبم از ماه
نه شیون می کند نه شادی
از این غرق و نجات خود.

<<فرشته ساری>>
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
هست را به هم می‌‌ریزم
پرده‌ها ‌
شمعدانی‌ها
و کلمات کهنه را به هم می‌زنم، می‌ریزم
ساعت هفت بار زنگ نمی‌زند
سیاه پوشیده
دست برده بر دیوار
ساعت تیک‌تاک راه نمی‌رود
حالا‌ مانتوی سبزم سیاه...

پای خواب گرفته! ساعت چند است؟
هفت بار زنگ نمی‌زند
سیاه پوشیده کفش‌های سبزم
با چند خط
یا چند منحنی


آفاق شوهاني
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خستگي هاي روزش در تن
خوف تنهايي هايش در سر
خواب بد مي بيند
خفته زير جلوخان گذر
کاش بتواني و بيدار کني
اين بدافتاده پيچان در خويش
که در آغوش گرفته است زمين را و رخ آلود به خاک
تا جدا گردد شايد از اين
تارهايي که تنيده است به تن وحشتناک
مثل آن است که زير لگد افتاده و درد
مي درد پوست او را از هم
يا که دستي وحشي مويش را
مي کشد تا که برون آرد از بن کم کم
به درنگي کمکي کن عابر
کز هراسش برهاني شايد
چشم او گرچه فرورفته به خواب
پاي تا سر همه چشمي است که ره مي پايد
مي گريزد دستش
مي پرد پاهايش
و چو مي غلتد بر سينه سر او سنگين
مي دود ناله اي از بيخ گلويش مادر
تنگتر مي فشرد باز تنش را به زمين
در چنين شب که گرفته است همه راه نظر
آي عابر ! که به آواز خودت داري گوش
خواب بد مي بينم
اين طرف زير جلوخان گذر
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
گل های پریشان
در تیرگی بی نام می شوند
سپیده دم نامشان را به یاد می آوری
بی آنکه دانسته باشی
چه نام ها
که برای ابد در تیرگی گم شدند.

<<فرشته ساری>>
 

Similar threads

بالا